داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 59 نفس عمیقی کشید و به فرهود خیره شد.نگاه فاخته را نمی خواست.. دل
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 60
-حالم اینجوری خیلی خوبه
خندید و اورا فشرد.
-حاضر شیم بریم مهمونی
چشمانش را باز کرد و به سمتش چرخید
-مهمونی؟
اخم ظریفی کرد
-آره دیگه ...خونه خاله ...
آرام در گونه اش زد
-وای من اصلا کلا یادم رفته بود....وای چی بپوشم ...اصلا فکرشو نکردم
با خنده نگاهش کرد.می خندید اما چهره اش خسته بود.احتمالا کارهایش آنروز خیلی هم خوب پیش نرفته بود.جمع کردن سیصد میلیون آن هم در مدت کم سخت بود.. نیمایش را آزار میداد.لعنت به آن زن که نیمای او را اذیت می کرد .چشمش به دستهای نیما افتادکه جعبه کوچکی در دستش بود که داشت درش را باز می کرد.او هم چشمش را به جعبه دوخته بود.با دیدن انگشتر ظریفی که در دستان نیما می درخشید ناله اش بلند شد"آه نیما...سخت ترش نکن"داغی دستانش که انگشتان فاخته را گرفته بود و بالا می آورد پوستش را سوزاند.انگشتر که در انگشت دست چپش نشست دیگر نتوانست جلو فوران احساساتش را بگیرد.دستش را جلوی دهانش گذاشت
-وای نیما....این خیلی قشنگه....ولی ولی، تو این همه مشکل مالی اصلا لزومی نداشت
این نیما هم امشب در تمام جاهای تنش داغ می گذاشت.عشقش را داغ می کرد بر تنش.اینبار پیشانیش سوخت
-تو اصلا حلقه نداری عزیزم....من باید عذر خواهی کنم که این بی توجهی رو به روم نیاوردی. ..حالا اینو داشته باش، حلقه های جفت ،بمونه برای مراسم.... انقدر م گفتم فکر جیب منو نکن
او فقط فکر خودش را می کرد.فکر دل بیچاره بد شانس خودش را....حلقه دستانش دور کمر نیما نشست
-مرسی ممنونم بابت همه چیز....بخاطر این شش ماه ممنون
-برای یه عمرم که شده تو عزیز دل و تاج سر منی.همچین می گه شش ماه انگار قراره از فردا نباشیم با هم.
در گوشش پچ پچ کرد
-تو فقط مال منی... از دست من خلاصی نداری
کاش نمی گفت.اسیرش می کرد. ...اویی را که می خواست پرواز کند را اسیر می کرد.
-برم دست و صورت مو بشورم حاضر بشیم.
حلقه دستانش را باز کرد.نیما از اتاق بیرون رفت و او فقط محو ان انگشترش بود.دوباره در آینه نگاه کرد.شانه ای برداشت.هی شانه زد برموهایش ......نیما برای او هم نباشد اصلا بجهنم. ..اشکش ریخت.. نه برای او باشد..برای او باشد.....اصلا جز فاخته چه کسی به نیما می آمد. ..خودش گفته بود زیباست.....زیبا بود دیگر. ....ففط خودش ...فقط خودش. با خودش زمزمه نی کرد و محکم شانه را بر موهای بلندش نی کشید.دست از شانه کشیدن محکم موهایش کشید.سراغ چشمهایش رفت......خط چشم ...کلی تمرین کرده بود تا بتواند بکشد اما هی دستش لرزید....می لرزید و اشک می ریخت.....با این اشک ،خط چشم را چطور باید می کشید. .....اشکهایش را محکم پاک کرد.انقدر محکم باآستین لباسش روی صورتش کشید که پوستش سوخت...دوباره خط چشم کشید و باز هم خراب شد.....لعنتی .. لعنتی...پس امشب چطور به چشم بیاید....خار بشود در چشمان سارا.....بیخیال خط چشم کشیدن شد....عرضه اش را نداشت، کمی کرم مالید و ریمل زد.همانجور با شدت تند و تند روی مژه هایش می کشید. نیما داخل شد. به سمت کمد رفت تا لباسی بردارد.باز هم زل زده بود به خودش
داشت لباسهایش را وارسی می کرد تا یکی را انتخاب کند.صدایش زد
-خوشگل شدم
-اوهوم
حرصش در آمد
-تو که نگاه نکردی
از پشت کمد صدایش می آمد
-من چشم بسته هم می بینم شما خوشگلی
بی حوصله تر از قبل به سمت آینه برگشت.زل زده بود به خودش که ریمل چشمانش را درشت تر از قبل کرده بود،پس چرا اینقدر زشت به نظر می آمد
-نیما
-جان نیما
باز هم اشکش ریخت.جان او بود.. آه خدایا
-به نظرت سارا زن خوبی میشه
در کمد را بست و با چشمانی باریک شده نگاهش کرد
-منظورت چیه از این حرف
شانه اش را بالا انداخت.
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 61
-فقط خواستم بدونم نظرت چیه. به نظرت زن خوبی برات میشه
اخم کرد و ناراحت نگاهش کرد
-این حرفای مسخره چیه که می زنی
اصلا انگار نه انگار که با اوست
-ولی من خوشگلترم مگه نه
عصبانی شد.این دختر چه مرگش بود
بلند نامش را صدا زد
-فاخته
اشکش را پاک کرد
-ولی هیچ کس تو رو اندازه من دوست نداره. ....هیچ کس... . هیچ کس
عصبانی اش کرده بود.چشمان خسته اش حالا از عصبانیت قرمز بود
-اگه می خوای نریم بگو نریم. .اما وای نستا اراجیف بگو....معلوم نیست چته. ...من خرم آدم حساب نمی کنی بگی چته. ....اه
از کنار فاخته گریان رد شد و بلند بلند غر زد
-خیر سرم اومدم خونه ذهنم آروم شه.....همچین گند می زنی به اعصاب آدم که...
صدای شماره گرفتن آمد .بعد هم صدای ناراحت نیما
-الو...سلام مامان خوبی...اونم خوبه....منتظر ما نباش. ...نمی یایم. .خیلی خسته ام....سلام برسون....خداحافظ
در نیمه باز اتاق را چنان باشدت کوبید که برخوردش با دیوار صدای بلندی ایجاد کرد.با اخم و ناراحتی به سمت فاخته آمد.فاخته ای که فقط اشک می ریخت.انگشت تهدیدش را به سمتش گرفت ،داد زد
-فقط یه روز دیگه بهت مهلت می دم با زبون خوش،خودت بیای بگی چته .....والا....والا فاخته....یه جور دیگه می پرسم.....اون روی سگ منو بالا نیار...
دوباره در را محکم بهم کوبید و رفت
گریان همانجا روی تخت نشست .دستانش را جلوی صورتش گرفت و گریست.ناراحتش کرده بود اما دست خودش نبود.....به نیمای بعد از خودش زیادی فکر می کرد
بس بود دیگر گریه.گاهی اوقات فقط تسلیم شدن چار ساز بود.بلند شد و در اتاق را باز کرد.نیما روی مبل دراز کشیده بود.ساعدش را روی چشمهایش گذاشته بود.ناراحت بود پس چرا داد و بیداد نمی کرد.وقتی اینقدر ساکت میشد بیشتر می فهمید که دوستش دارد.مرد این مدلی ندیده بود.تا قبل از این بی دلیل هم کتک می خورد اما حالا عشقش را ناراحت کرده بود و سکوت از در و دیوار خانه می بارید.رفت و کنار پایش روی زمین نشست.
-نیما
حرفی نزد ...تکانی نخورد....حتی نفس بلند هم نکشید .. نگفت بلند شو برو حوصلتو ندارم..... فقط سکوت کرد
-ببخشید
اینبار نفس عمیق کشید.لبخند زد....حوصله اش را داشت
-نمی خوای بگی چته
دستش را لای موهایش کرد.سکوت کرد.اصلا نمی توانست ...نه نمی شد....تصمیمش برای رفتن جدی تر بود.اصلا دیگر توان چنگ و دندان کشیدن برای این زندگی را نداشت.دوباره به صفر کیلومتری آرزوهایش رسیده بود......بی هیچ حرفی بلند شد که برود.در همان حالت صدایش را شنید
-دیگه اصرار نمی کنم برای دونستنش. ارزش من برات معلومه دیگه......وقتی نمی تونی حرف دلت رو باهام بزنی
آرام اشک ریخت.حرف دلش سخت بود.ریشه خودش را سوزانده بود دیگر دل نیما را سوزاندن آخر نامردی بود.دوباره به اتاقش پناه برد.این آخرین آرامش را هم با ولع بلعید.دیگر قرار نبود دائم عاشقانه ای ببارد...دستش را روی جای خالی نیما در کنارش گذاشت.فردا ها ......امان از این فردا .....کاش لا اقل اینبار دیر بیاید.
صبح بیدار شد.به قیافه در هم در خوابش نگاه کرد.به پشت خوابید و به سقف زل زد.چطور باید سر از کارش در می آورد. هیچ چیز به ذهنش نمی رسید.نفس عمیقی کشید و بلند شد.باید به بنگاه می رفت.صاحبخانه خبر داده بود پولش را تا آخر برج یعنی هفت روز دیگر جور می کند.باید تخلیه کند. دوندگیهای این روزهایش یک طرف ،حال عجیب و غریب عشق کوچکش هم از طرف دیگر بر مغزش فشار می آورد.بلند شد.چند وقت دیگر عید هم بود.کلی هم اینجوری خرج داشت.بعد از تعطیلات عید مراسم داشتند.یک جشن کوچک. مادرش از ذوق برگشت پسرش ،رنگ کردن واحد نیما را شروع کرده بود و تقریبا رو به پایان بود.دوندگی برای تزئین خانه جدیدش با فاخته کلی برایش خوشایند بود از طرفی جمع کردن شرکتش در این زمان برایش شکست محسوب می شد.باز هم باید تا مدتی پیش پدرش می رفت.افکار مزاحم را پس زد و تکانی به خودش داد. به حمام رفت.سریع لباسهایش را پوشید.باز هم میز صبحانه اش آماده بود.کنارش نشست و کمی رویش دولا شد.
-تو که اینهمه زحمت چیدن میز صبحونه رو می کشی،نخواب بعدش عشق من،
بدنش را جمع کرد
-خوابم می یاد خب
بوسه ای روی گونه اش زد
-اگر بتونم عصری می یام دنبالتوو بریم یه جای خوب.یه کم خوش بگذرونیم، شاید اخم وتخمت باز بشه...باشه
صدایی نیامد
-خوابی فاخته
دوباره گونه اش را بوسید و رفت.کاش کمی به دلش می افتاد امروز با تمام روزها فرق دارد.
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌿
شبتون پر معجـ🌙ـزه
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 62
خانه را مثل همیشه مرتب کرد.همه جا را با وسواس عجیبی گردگیری کرد.سنگها را چند بار تی کشید .انگار که چند باز تمیز کند دیگر کثیف نخواهد شد.با جرم گیر حمام را تمیز کرد و برق انداخت.احتمالا بعد از او نیما حوصله تمیز کردن نداشت.لباسهای شسته اش را اتو کشید.عطر لباسهایش که بلند میشد مست و دلتنگ دوباره اشک میریخت.بعد از او دستهای دیگری تمام اینها را لمس میکرد آه نیما. ....خدا کند او هم ،هیچ کس را مثل فاخته نخواهد.همه را مرتب آویزان کرد.رو تختی را یک بار دیگر مرتب کرد.عکس روی میز توالت را از قاب در آورد.این هم سهم او از این زندگی.....ساک کوچکی آورد چند دست لباس درون آن ریخت بقیه هم در همینجا کنار لباسهای نیما باشد.کوله مدرسه هم دیگر به دردش نمی خورد.باید در خیابان کنار آشغالها می گذاشت.آرزوهایش را هم در سطل زباله می ریخت.دفتر سیاهش را در آورد تا پاره کند اما در هر سطرش اسم نیما بود.دلش نیامد .. لااقل در این دفتر سیاه نیمایش و آرزوهایش زنده باشد.آهی کشید جگرش سوخت.مانتو اش را پوشید ساک کوچکش را برداشت و به سمت در رفت.اما سخت بود دل کندن ... خیلی سخت ......در را باز کرد تا برود پاکتی جلوی در افتاده بود.ساکش را زمین گذاشت و پاکت را برداشت و دوباره داخل آمد.روی مبل نشست و پاکت را باز کرد.برگه های سو نو گرافی و کلی برگه دیگر بود .هیچکدام را نخواند.حوصله نداشت.پاکت را روی میز پرت کرد و بلند شد.از میان پاکتها نظرش به گوشه عکسی جلب شد.باز هم عکس آن زن بود.پوزخند زد.اینبار اصلا حسودی اش نشد.اصلا خوشگل باشد که باشد.....دیگر فرقی نداشت.اما شکش برای برگه ها دو برابر شد .یکی از بر گه ها را برداشت.سونوی جنین بود.برگه را به پشت کرد تا ببیند چیزی در ان نوشته شده یا نه.نوشته ای با خودکار نظرش را جلب کرد
"این جواب سونوی پسر ته......به فکر حق و حقوقش باش"
بیشتر از بیست بار نوشته را خواند.پسرش....پسر نیما.....نیما پدر میشد و او.. .. در میان بهت و ناباوری،خنده عصبی اش سکوت را از در و دیوار خانه برداشت.انگار در و دیوار هم دولا شده بودند و با همهمه کلمه "پسر نیما "را تکرار می کردند.آه خدایا....جنگت زیادی نا برابر است ....حریف قدر می خواهد! نه فاخته ای که در کار خودش هم مانده است.اشکهایش را پاک کرد.با خودش تکرار کرد"خب بهتر....اصلا دیگه یاد منم نمی افته.. ..سرش به بچه گرم میشه"
اما خودش را گول می زد.مگرنه؟؟دلش آتش بود و خودش روی آتش دلش آب می ریخت.بی خیال اشک ریختن برای از دست رفته ها .....باید رفت...و قت تنگ است!!!!به کنار در رفت ....ساکش را هم برداشت.در را بست و ارام از خانه یارش همانطور که یکباره آمده بود...یکباره هم رفت
نگاهش به ماشین جلویی بود در حالیکه خم شده بود و در داشبورد ماشین دنبال چیزی می گشت.از کنار همان پارک رد شد.چند متری که جلوتر رفت محکم روی ترمز زد و به عقب برگشت.خودش بود. ..فاخته بود بایک ساک کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود.دنده عقب گرفت و دوباره جلوی پای او ترمز کرد.به خیال اینکه مزاحم است کمی آنطرف تر رفت.شیشه طرف شاگرد را پایین داد و صدایش کرد
-فاخته خانوم
برگشت .با دیدن چشمان متورم بارانی اش دستپاچه از ماشین پایین رفت.کنارش ایستاد.
-حالتون خوبه....این چه حالیه.. اینجا چی کار می کنین
بغضش ترکید.هول از اوضاع وخیم فاخته، در سمت فاخته را باز کرد.
-بشینین تو ماشین ...
فقط گریه می کرد.حاج و واج مانده بود چه کار کند.
-فاخته خانوم.. خواهش می کنم
آرام ساک را از دستش گرفت و توی ماشین گذاشت
-بفرمایین بشینین
فقط ایستاده بود و با چشمان رویایی اش مثل ابر بهار گریه میکرد.اینبار بلند تر صدایش زد
-فاخته خانوم...الان فکر می کنن مزاحمتون شدم ...صورت خوشی نداره ..بفرمایین
اشکش را پاک کرد.تازه انگار فهمیده بود در چه موقعیتی است .نگاهش روی فرهود ثابت ماند
-من ...من . می خوام برم
دهانش باز مانده بود
-برین؟! کجا می خواین برین.....این چه حالیه...با نیما دعواتون شده
گریه ممتدش اعصابش را بهم ریخت
-ای بابا!حرف بزنین
دستانش را روی صورتش گذاشت .صدای گریه بلندش ناراحتش می کرد
-کجا می خواین برین.....نیما می دونه
-.....
-بشینین لطفا!
فقط گریه می کرد.بلند داد زد
-فاخته بشین میگم.
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌸🌿🌿
شبتون نیکـ🌙ـو
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 63
دستانش را برداشت و دوباره به فرهود خیره شد
-بشین
صندلی عقب نشست و سرش را به شیشه چسباند.آرام شروع به حرکت کرد
-یه حرفی بزنین ببینم چی شده
-می خوام برم یه جایی تنها باشم...جایی رو سراغ دارین؟!
از حرفهایش سر در نمی آورد
-کجا آخه می خواین برین. .
-فقط اگر یه جایی سراغ دارین. .اگرم نه نگه دارین پیاده بشم
-منکه سر در نمی یارم کجا.....
با صدای دادش حرفش نیمه کاره ماند
-نگه دارین می خوام پیاده بشم....
-باشه !!باشه!!
دیگر حرفی نزد.فقط صدای گریه فاخته می آمد.همینطور بی هدف رانندگی می کرد.باید چه کار می کرد
-من چه کار کنم.....ببرمتون خونه
در اینه نگاهش می کرد
-می خوام از زندگی نیما برم.....یه چند روز یه جا باشم یه کم به اعصابم مسلط بشم خودم می رم
کلافه دستی به موهایش کشید
-آخه چرا. ..چی شد یه دفعه.....به خدا نمی دونم الان باید چی کار کنم
صدای فین فین اش می آمد
—نمی خوام زندگی کنم.....به نیما هم نگین منو دیدین....مدیونین
پفی کشید
-لا اله الا الله. ....
سرش را خاراند... ..
-می برمتون یه جائی. ...چند روزی فکر کنین در مورد زندگیتون. ....خواهشا اینکارو با نیما نکنین. ..نیما ایندفعه از بین می ره
فقط گریه کرد.جواب تمام نصیحتهای فرهود فقط گریه فاخته بود.!!!!
*
باعجله از نمایشگاه بیرون رفت.نگاهی به ساعتش انداخت.برای دنبال فاخته رفتن خیلی دیر شده بود.آنقدر با مشتری برای ماشینش چک و چانه زده بود سرش درد میکرد.آخر سر هم معامله شان نشد.درست بود پول لازم بود اما چوب حراج که به اموالش نزده بود.سریع به سمت خانه راند تا با هم بیرون بروند.بالاخره راههای مختلف را امتحان می کرد تا سر از حرف دل فاخته در بیاورد.شاید فاخته باورش نشود...شاید برای باور کردن عمق دوست داشتن نیما مدت کمی باشد، اما برای نیما،فاخته چیز دیگری بود....با او واقعا نفس می کشید.....دل باختن همین اینست دیگر......در هوای کس دیگری نفس کشیدن.....بدون او نفس گیر شدن و مردن.....هر طور بود باید حال دل فاخته را می فهمید.عزیز کرده دلش بود، راحت از او نمی گذشت.دلش برایش بیتاب بود.دیشب تا خود صبح آرام آرام اشک میریخت....بارها خواست بلند شود و در آغوشش بگیرد اما باز هم پشیمان شد.کنار یک گل فروشی ایستاد و شاخه گل رز قرمزی انتخاب کرد.گل هم مانند فاخته او جوان و فریبنده بود.با این تشبیه لبخندی روی لبانش نقش بست.دوباره در ماشین نشست و به سمت خانه راه افتاد.پشت در رسید و زنگ زد.چند بار پشت سر هم اما خبری از باز شدن در نبود.کلید انداخت و وارد خانه شد.آنقدر سوت و کور بود انگار دیوارها هم هشدار می دادند"هیس.،کسی خونه نیست"برق راهرو را زد
-فاخته
کفشهایش را در آورد و وارد هال شد برق هال را هم زد.به طرف آشپزخانه خالی از زندگی نگاه کرد.نه قل قل سماوری، نه اجاق گاز روشنی،نه میز چیده شده ای
-فاخته خانوم
به سمت اتاق خواب راه افتاد .در را باز کرد ...برق را زد .....آنقدر مرتب بود که معلوم بود حتی پشه ای روی تخت ننشسته....
-فاخته.....فاخته ....
به سمت اتاق دیگر رفت.در را باز و کلید برق را زد
-فاخته
آنجا هم همانطور مرتب بود.پاهایش کمی سست شد. به سمت دستشویی رفت و سریع در را باز کرد.... آنجا هم نبود.دوباره به هال برگشت.تا حالا باید بر می گشت .نگران شماره اش را گرفت......امروز وقت نکرده بود به او زنگ بزند.صدای موبایل از اتاق خواب بلند شد.داشت زنگ می خورد و صاحبش نبود تا جوابش دهد.دلشوره اش گرفت....این دختر آخر سر او را می کشت.. .همین الان و نبودنش....این خانه عجیب سوت و کور.... .وهم نبودنش را روشن می کرد.تمام چراغهای خانه روشن بود اما خانه بی حضور فاخته قبرستانی متروک با مرده ای به نام نیما بود.همانطور مستأصل ایستاده بود و نمی دانست باید چه کار کند. شماره خانه مادر را گرفت
-الو
-سلام نیما مادر ..خوبی، فاخته خوبه.....فدات شم بیاین اینجا دلم براتون تنگ شده
وا رفت.آنجا هم نبود.سرسری کمی حرف زد و خداحافظی کرد.یعنی کجا رفته بود.چشمش به پاکتی که روی میز بود افتاد.برگه هایی که روی میز پرت شده بودند.برداشت و یکی از برگه ها را خواند.روح از بدنش رفت.برگه های سو نو به اسم مهتاب بود.دستانش می لرزید .....همین دروغ محض را کم داشت....فاخته اش رفته بود.....حتی منتظر توضیح نمانده بود.....آه فاخته.....این چه کاری بود کردی.....سرش را بین دستانش گرفت .... ..اورا ترک کرده بود.....نفس و جان زندگی اش او را ترک کرده بود.
@dastanvpand
ادامه دارد...
#داستانی_واقعی_و_تکان_دهنده ⛔️
درمدینه #زنی_زیبارو بود که به خاطر زیبایی اش مردان زیادی رو به #گناه آلوده کرد😱 پس به همین خاطر اورا از شهر بیرون کردند!❌
آن #زن به شهر کوفه روی آورد،زمانی که وارد شهر شد تمام مردان انگشت به دهان ماندند ،زن به خاطر اینکه پولی نداشت دنبال کار بود.
رفت و اولین مغازه که دید و وارد اونجا شدو پرسید که به نیروی کار نیاز دارید یا نه و مدیر با دیدن جمال زن گفت بله بله میخواهیم !😱
غافل از اینکه مدیر مردی بی حیاست و چشم چران و تازه بدبختیهای آن زن شروع میشوند و هر شب مجبور میشود که 😒
ادامه داستان در 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
🔴حکایت خواب پادشاه
در زمانهای گذشته مرد عالمی زندگی می کرد . وی فرزندی داشت که هیچ علاقه ای به فراگیری علم نداشت و از وجود پدرخود بهره ای نمی برد اما در عوض همسایه ای داشت که دائما به سراغ او می آمد و کسب علم می نمود . هنگامی که زمان مرگش فرا رسید فرزندش را فرا خواند و گفت : فرزندم ! در طول عمرم هیچگاه روی خوش به فراگیری علم نشان ندادی اما به تو وصیت می کنم هرگاه به مشکلی برخورد کردی نزد مرد همسایه که از من کسب علم کرده برو و از او کمک بخواه که مشکلت را حل نماید آنگاه جان به جان آفرین تسلیم کرد .
مدتی بعد پادشاه خوابی دید و برای تعبیر آن دنبال مرد عالم فرستاد . وقتی به او خبر دادند که مرده است ، سراغ فرزندش را گرفت و از او کمک طلبید . فرزند عالم که از تعبیر نمودن خواب پادشاه درمانده بود ، یاد وصیت پدرش افتاد و نزد همسایه اش رفت و از او تقاضای یاری نمود . مرد همسایه گفت : به شرطی به تو کمک می کنم که هر چه پادشاه به تو بخشید به طور مساوی بین یکدیگر تقسیم نمایی . او هم پذیرفت . مرد همسایه گفت : پادشاه از تو می خواهد به او بگویی خوابش مربوط به چه زمانی است . به او بگو زمان گرگ . فرزند عالم وقتی به حضور پادشاه رسید و خواب را تعبیر کرد ، جایزه ی بزرگی از دست پادشاه گرفت اما هنگامی که خواست هدیه را تقسیم کرده و بخشی را به همسایه اش تقدیم نماید دچار تردید شد و از این کار صرف نظر کرد . باردیگر پادشاه خوابی دید و از او خواست که تعبیر نماید . اما او که به عهدش وفا نکرده بود درابتدا خجالت کشید نزد همسایه برود اما چون چاره ای نداشت بالاخره نزد او رفت از کار خود عذر خواهی نمود و به او قول داد هر چه از دست پادشاه بگیرد نیمی را به او ببخشد . مرد همسایه هم گفت : پادشاه از تو می خواهد به او بگویی خوابش مربوط به چه زمانی است ؟ به او بگو زمان قوچ . جوان هم نزد پادشاه آمد و خواب را تعبیر کرد و این بار نیز جایزه ای از دست پادشاه گرفت اما باز سهمی را به همسایه نبخشید . بار سوم پادشاه خوابی دیگر دید و از او خواست که آن را تعبیر نماید . او هم با شرمندگی بسیار پیش همسایه آمد و از او یاری طلبید و به او قول داد هدیه پادشاه را میان خودش و او تقسیم نماید . مرد همسایه گفت : این بار هم پادشاه از تو می خواهد که بگویی خوابش مربوط به چه زمانی است . بگو مربوط به زمان میزان و عدالت . جوان هم وارد قصر پادشاه شد و خواب اورا طبق گفته ی مرد همسایه تعبیر نمود . پادشاه هم او را مورد تفقد قرار داد و هدیه ای به او بخشید . جوان این بار به عهدش وفا کرد و نزد همسایه آمد و از او خواست که نیمی از هدیه را برای خود بردارد . مردعالم گفت : زمان اول ، زمان گرگ بود که تو یکی از آن ها بودی . زمان دوم ، زمان قوچ بود که تصمیم به کاری می گیرد اما انجام نمی دهد ،تو نیز همچون آن حیوان بودی که تصمیم گرفتی اما انجام ندادی . اما اکنون زمان عدالت و میزان است که در آن قرار داشته و می خواهی به عهدت وفا نمایی ولی مالت را بردار و برو که من احتیاجی به آن ندارم .
(برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔴مرد ذاکـــر و ابلیس
مردی در میان بنی اسراییل ذکر"الحمدلله رب العالمین و العاقبه للمتقین" را زیاد بر لب جاری می ساخت . ابلیس از این کار او خشمگین شده بود یکی از شیاطین را مامور نمود تا به او القاکند که پایان خوش و عاقبت از آن ثروتمندان است .اما مامور ابلیس در ماموریت خود موفق نشد و کار به دعوا و مرافعه کشید تا اینکه تصمیم گرفتند برای پایان دادن به دعوا از کسی بخواهند که میانشان داوری نماید و هر کس مغلوب شد دستش بریده شود . آن دو، شخصی را به عنوان داور برگزیدند اما حق را به مامور ابلیس داد و پایان خوش را از آن ثروتمندان دانست بدین ترتیب یکی از دستان عابد بریده شد . ولی مرد عابد باز ذکر شریف را زمزمه نمود . مامور ابلیس که از سخت ورزی عابد خشمگین شده بود برای رهایی از دست او پیشنهاد کرد فردی دیگر را در میان خود حاکم سازند تا هرکس مغلوب شد گردنش زده شود . عابد نیز قبول کردو این بار مجسمه ای را میان خود به عنوان داور قرار دادند . در این هنگام مجسمه به اذن خدا بر محل بریده شدن دستان عابد دست کشید و دستانش را به او بازگرداند آن گاه ضربه ای سنگین بر گردن مامور ابلیس وارد کرد و او را به قتل رساند . مرد عابد با تماشای این حادثه گفت : این چنین است پایان خوش و عاقبت از آن متقین است.
(برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
شبتون نیکـ🌙ـو 📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 63 دستانش را برداشت و دوباره به فرهود خیره شد -بش
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 64
در اتاق را باز کرد و ساک را کنار در گذاشت .کنار رفت تا فاخته وارد شود
-بفرمایین
فاخته آرام در اتاق پا گذاشت. هنوز دو ساعت بیشتر نبود از نیما جدا شده بود احساس می کرد دارد از بی نیمایی زودتر می میرد.اتاق کوچکی با یک تخت و یک کمد یکنفره بود.صدای فرهود را از پشت سرش شنید.
-اینجا اتاق منه.. کوچیکه اما برای یه نفر خوبه
بیحال جواب داد
-زیادم هست
-مادر بزرگم نماز می خونه.تموم شد نمازش صدات می کنم با هم آشنا بشین
.سری به نشانه تایید تکان داد
-فعلا با اجازه
آرام در را هم بست.فاخته ماند و حسرت نداشتن داشته هایش.ا الان احتمالا نیما دیگر فهمیده بود او رفته.از او دلگیر می شد......از اینکه او را بیخبر ترک کرده بود دلش می شکست.کاش او هم دلش برای فاخته تنگ شود.حالا دیگر دلتنگی نیما چه سودی برایش داشت.دوباره اشکهایش سرازیر شد.کاش هیچ وقت نیما را نمی دید.روی تخت نشست.از درد دوری ،پتوی روی تخت در دستانش مچاله شد.غم و غصه داشت او را از پا در می اورد.صدای در آمد سریع اشکهایش را پاک کرد
-بله
-بیزحمت اگه میشه مادر بزرگم می خواد ببینتت
بلند شد .کمی لباسش را مرتب کرد و در اتاق را باز کرد.فرهود هم مثل همیشه تا نگاهش به فاخته می افتاد سریع نگاهش را می گرفت.فرهود راه افتاد و فاخته هم پشت سرش. در اتاق دیگری را زد و در را باز کرد.پیرزنی سفید چهره با چشمانی آبی به رنگ فرهود پای سجاده نشسته بود و تسبیح می گفت.با دیدن فاخته لبخند زد.پیرزن چهره آرام و دلنشینی داشت.معلوم بود در جوانی بسیار زیبا بوده است.آرام سلام داد
-سلام
-سلام به روی ماهت دخترم.بیا جلو ببوسمت.من پاهام درد می کنه نمی تونم پاشم
فاخته سریع جلو رفت و با پیرزن روبوسی کرد و کنارش نشست
فرهود هم آمد و به پشتی روبروی آنها تکیه داد. رو به فاخته کرد
-فاخته خانوم ایشون مادر بزرگ من ،مامان گوهره.مادر جون ایشونم فاخته ست همسر دوستمه.یه چند روزی اینجا باشن.
رو به فرهود کرد
-مهمون حبیب خداست. مخصوصا وقتی هیچ کس و نداشته باشی
فرهود اخم کرد
-من چیم پس.منو حساب نمی کنی
عینکش را در آورد
-تو هم بی معرفتی مادر.به همون بابات کشیدی.پدرت هم بیمعرفته چه برای من ... چه برای بچه اش
آهی کشید
-مامان گوهر الان وقت این حرفا نیستا.
رو به فاخته کرد
-خب مهمان خوشگل ما شام چی دوست داری
فرهود سریع بلند شد
-من برم شام بگیرم
فاخته با خجالت رو به فرهود کرد
-باعث دردسر شدم ..ببخشید
-این حرفا چیه! اختیار داری
رو به مادر بزرگش کرد
-شما چیزی نمی خوای مادربزرگ
از تسبیح گفتن ایستاد
-نه مادر تو هر چی می خری پولشو نمی گیری.مگه تو خودت چقدر پول داری
رفت و گونه مادر بزرگش را بوسید
-من به غیر از تو مگه کیو دارم آخه
-برو خرس گنده !هی خودتو برام لوس می کنی
خندید و دوباره ایستاد.صدای زنگ موبایلش آمد.از جیبش بیرون آورد .با دیدن نام نیما نگاهی به فاخته غرق در فکر انداخت،رد تماس داد و از در بیرون رفت.بد مخمصه ای افتاده بود.مانده بود چطور به نیما بگوید.هر طور که فکرش را می کرد، نیما اگر می فهمید فکرهای غلطی در موردش می کرد.خدا بخیری کندی گفت و از خانه بیرون رفت
غذا را گرفته بود و دوباره وارد خانه شد.هنوز در حیاط خانه قدیمی مادربزرگش بود که تلفنش دوباره زنگ زد باز هم نیما بود.ناچارا جواب داد
-بله
صدای گرفته نیما از پشت خط به گوشش رسید
-فرهود !!بدبخت شدم....فاخته
سعی کرد بیتفاوت رفتار کند
-فاخته ؟!چی شده مگه
بلند داد زد ،طوری که گوشی را از گوشش فاصله داد
-گذاشته رفته....منو ترک کرده رفته
مثلا تعجب کرد
-رفته...آخه واسه چی. ..دعواتون شده
صدای سرگردانش حالش را خراب کرد.سخت بود از او چیز به این مهمی را پنهان کردن
-نمی دونم ..دارم می میرم. ...نمی دونم چه خاکی تو سرم کنم
-آروم باش..شاید برگرده....شاید جایی رفته
دوباره فریاد زد
-جایی نداره بره. ...می فهمی.. هیچ جایی رو نداره
-خیلی خب. ..باشه....آروم بگیر تا بتونی فکر کنی.می یام اونجا یه سر تا ببینم چی شده.
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
روزتون شاد و پر انرژی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت65
-گند زدی نیما....با وارد کردن این زن به زندگیت ،گند زدی به همه چی ...احمقی.. چی بهت بگم.....دستتم که به هیچ جا بند نیست... چه جوری می خوای پیداش کنی......حالا چطوری می خوای فاخته رو پیداش کنی. .حدس می زنی کجا رفته باشه....
کلافه بلند شد و چنگی به موهایش زد
-نمی دونم....جایی نداره
-پدری...مادری...برادری
فقط سرش را به علامت نه تکان داد.
-شاید به پدرت گفته باشه...چه بدونم خونه دوستی
چنگی در موهایش زد و چشمانش را بست.بغضش را قورت داد....سیب گلویش بالا و پایین رفت
-هیچ کس و نداره... گفته بود همه کسش منم....اما رفت
همانجا روی زمین نشست.مثل لشکر شکست خوره .....خورد و تکه پاره بود......سرش را میان دستان گرفت
-من بدون فاخته می میرم فرهود
فرهود نگاهش کرد.حال زارش دروغ نمی گفت....او بدون فاخته نمی توانست.....اگر اینبار هم احساسش و غرورش شکست می خورد از نیما چیزی باقی نمی ماند.....دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.... چند بار دهان باز کرد تا به او بگوید فاخته پیش اوست اما از عکس العمل نیما ترسید. حداقل آنشب وقت گفتنش نبود ....از طرفی هم به فاخته قول داده بود به نیما چیزی نگوید.....نمی دانست کدام کار درست است رفاقت کند برای نیما یا مرام بگذارد برای فاخته به خاطر زنده کردن خاطراتش با رویا.
**
دو روز بود که در هوای بدون نیما ضجه می زد.اشکهایش بند نمی آمد.دلتنگی چیز بدی ست وقتی بدانی راه وصال نداری.دلش حتی برای انگشتانش تنگ بود ...برای تک تک سلولهای بدنش.....صدای فاخته گفتنش دائم در گوشش می پیچید....نیما که نامش را صدا می زد، احساس می کرد نامش زیباترین نام دنیاست.اصلا حوصله زنگ زدن به فروغ را نداشت.هیچ فایده ای نداشت.....دیگر بیخیالش شده بود.در این دو روز با مادر بزرگ فرهود غذا خورده بود.زن دوست دوست داشتنی و قابل احترام بود.حتی از او نپرسیده بود آنجا چه کار می کند.فرهود هم می آمد و سر می زد و از نیمای غمگین می گفت و دلش را بیشتر خون می کرد.تا مدرسه هم رفته بود و سراغش را گرفته بود.کاش دست می کشید از اینکار .... می چسبید به پسرش.....فاخته از اول هم در آنجا ماندنی نبود .در همین افکار بود که صدای یالله گفتن فرهود را شنید. سریع روسری اش را سر کرد و از پشت پنجره نگاهش کرد.پسر خوش چهره ای بود .مانده بود چرا او را تا به حال با هیچ کس ندیده است.صدای در اتاقش را شنید.پشت در رفت و در را باز کرد.پسر خوبی بود اما نگاهش به او حس بدی می داد... طرز خاصی نگاهش می کرد. .هرچند سریع نگاهش را از او می گرفت
-سلام خوبین...
آرام جواب داد
دستش را به چارچوب در زد
-فکراتونو نکردین. ...تکلیف نیما چیه
فقط شانه ای بالا انداخت.. چه می دانست! او در کار خودش هم مانده بود.نفس محکمی کشید
-فاخته خانوم ...من زیاد نمی تونم این دروغ و ادامه بدم..نیما بفهمه در موردم فکر بد می کنه.....برای خود شما هم بده
سرش را پایین انداخت
-می دونم مزاحمم
-مزاحم چیه. ...نمی دونی واقعا تو چه موقعیتی هستی ....دلیلش مهتابه مگه نه.
حرفی نزد اما سکوتش علامت رضا برداشت شد.شاید مهتاب هم بخاطر بچه اش سر عقل بیاید.....کاش فرهود بیشتر می ماند و از نیما یش می گفت .اما سریع خداحافظی کرد.خریدهای مادربزرگش را گذاشت و رفت.باز او ماند و یک اتاق غریبه که هوایش برای او نفس تنگی می آورد. قرآن را برداشت تا با ذکرش دلش آرام شود.بیشتر برای نیمایش دعا می کرد برای او که دعا می کرد دلش بیشتر آرام می گرفت.
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌸🌿🌿🌸🌿🌸🌿
🌺امتحان سخت🌺
تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم ونزدیک محل کارم آپارتمانی اجاره کنم.برا همیشه از اون خونه ویلایی بزرگ رفتم.وقتی خواهر شوهرم فهمید خیلی ناراحت شد.گفت فقط دوماه دیگه مونده برادرم آزاد بشه.چرا خونه رو اجاره دادی؟تو داری برادرم رو ازمن دور میکنی.هدفت چیه از این کارها؟گفتم از رفت وآمد خسته شدم.اونجا نزدیک محل کارم ومهد کودک بچه هاست.ظهر بود که شوهرم تماس گرفت.اینقدر عصبانی بودوداد وفریاد کرد.بیجا کردی.با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟بزار بیام بیرون.میدونم چیکارت کنم.اعصابم خیلی به هم ریخت.ولی دیگه تو خونه جدیدآرامش داشتم.از هرنظر امنیت داشت ونیازی نبود کسی بیادوشب پیشم بخوابه.وقتی شوهرم آزاد شد،اولین روز به محض دیدن من،عوض تشکربابت نگهداری بچه ها وگذران زندگی اونم با یک حقوق شروع به دادوبیدادکردوبه قصد کتک طرفم اومد.همش دادمیزد بگو ببینم با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟ازبالا شهر اومدی اینجا تو ی مشت گدا گشنه خونه گرفتی؟هرچی میگفت من سکوت میکردم.خیلی دوران سختی بود.نمیتونستم براش توضیح بدم.میدونستم منطقی برخورد نمیکنه.اون روزای تلخ گذشت والان پانزده سال از اون شب شوم میگذره.علی ازدواج کرد ویکی دوبار که منو دید از خجالت سرش رو پایین انداخت .نه به روش آوردم ونه نگاش کردم.ولی خوشحالم که ازاین امتحان سربلند بیرون آمدم وعذاب وجدان ندارم.
پایان
ارسالی اعضا کانال
@dastanvpand
#داستانی_واقعی_و_تکان_دهنده ⛔️
درمدینه #زنی_زیبارو بود که به خاطر زیبایی اش مردان زیادی رو به #گناه آلوده کرد😱 پس به همین خاطر اورا از شهر بیرون کردند!❌
آن #زن به شهر کوفه روی آورد،زمانی که وارد شهر شد تمام مردان انگشت به دهان ماندند ،زن به خاطر اینکه پولی نداشت دنبال کار بود.
رفت و اولین مغازه که دید و وارد اونجا شدو پرسید که به نیروی کار نیاز دارید یا نه و مدیر با دیدن جمال زن گفت بله بله میخواهیم !😱
غافل از اینکه مدیر مردی بی حیاست و چشم چران و تازه بدبختیهای آن زن شروع میشوند و هر شب مجبور میشود که 😒
ادامه داستان در 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_شانزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : آغاز یک پایان
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... .
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... .
کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... .
گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... .
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... .
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... .
آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... .
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_هفدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : 3 بار بیهوش شدم
دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... .
.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ...
هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... .
.
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...
.
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...
.
.
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... .
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_هجدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : کاروان محرم
تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم ... .
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... .
.
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ...
از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه .
.
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... .
.
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ...
خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود ...
.
.
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ...
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_نوزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خون علی اصغر در میان قلبم جوشید
.
هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... .
با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ... سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم ... .
.
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... .
.
حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ... من هم عمو بودم ... فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ... این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود ...
.
.
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ... این اولین احساس مشترک من با اونها بود ... .
اون شب، من جان می دادم ... دیگران گریه می کردند ...
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیستم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : در تقابل اندیشه ها
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... .
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... .
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... .
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ... اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... .
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ...
حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... .
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ... خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... .
.
اون صبح جمعه از راه رسید ..
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕❣زیباتر از صبح..
سلام صبحگاهی است.
خدایا...
☕️❣"سلام"
زندگي...
"سلام
دوستان خوب
☕️❣"سلام..."
صبحتون بخیر
زندگیتون آباد..
صبحانتون پر از مهر☕️❣
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
روزتون شاد و پر انرژی 📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت65 -گند زدی نیما....با وارد کردن این زن به
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 66
خسته و ناامید تر از دیروز و پری روز،جلو در خانه اش ایستاد.دیگر وقتی می خواست در را باز کند دستانش می لرزید.خانه بدون فاخته مثل غاری سرد و ترسناک بود.دو روز بود گذشته بود اما،امان از این درد که حتی گفتنی نبود.....درد بی درمان بود....انگار جذام به بدنش افتاده بود و در تنهایی تمام وجودش را می خورد...فاخته را می خواست.....باید به کجا فریادش را می رساند.مادرش هم هی زنگ می زد و از نیما می خواست به آنجا بروند و بیشتر نبود فاخته را به رخش می کشیدند.وارد خانه شد.در و دیوار خانه هم افسرده بود.....انگار فاخته مانند پروانه ای بود که به همه جا جان داده بود و حالا راه پروازش را پیدا کرده بود آنجا را بیابان کرده بود.بی حوصله لباسهایش را عوض کرد. اصلا به اتاق خواب نمی رفت ...آنجا بدون فاخته بیشتر دیوانه میشد.روی مبل دراز کشید و صفحه موبایلش را که عکس فاخته بود باز کرد.... با خود تکرار کرد"کجا رفتی عشق من......اصلا فکر منو نکردی مگه نه....حتی بمیرم برات مهم نیست"همینطور زل زده بود به عکس خندانش .خنده ای که از ته دل بود.....با هم خوشبخت بودند مشکلی نبود. صدای زنگ که بلند شد ناگهان چیزی در دلش فرو ریخت .....به امید اینکه فاخته پشت در باشد به سرعت به سمت در رفت،در میان راه پایش پیچ خورد و روی زانو افتاد اما سریع بلند شد و خود را به در رساند. در را گشود.....اما با دیدن فرد پشت در عصبانیت جای اشتیاقش را گرفت...
صدایش را که شنید بیشتر جری شد
—سلام آقای پورداوود
با عصبانیت به تخت سینه اش زد.کمی عقب رفت
-فرمایش !هنوز آدم نشدی پدر سگ.
-می خواستم یه چیزی بهتون بگم
با عصبانیت یقه اش را گرفت.بدون دمپایی پا بیرون گذاشت.پسر را محکم به دیوار روبرو چسباند. گلویش را فشار می داد. پسر دستانش را روی دستهای نیما گذاشت.قرمز شده بود اما با آخرین توانش حرف زد
-درباره همسرتونه
فریاد زد
-بیشرف ....می کشمت
در واحد روبه رویی باز شد.پدر و مادر پسر هم جیغ جیغ کنان بیرون آمدند.یقه ای تی شرتش توسط پدر کشیده شد
-دست به بچه من نزن
دستانش از گلوی پسر جداشد.پسر به نفس نفس افتاد.نیما یقه اش را از چنگ پدر آزاد کرد
-کثافتا... ..برین حوصله تو نو ندارم
فریاد پدر عصبانی اش کرد
-بگو حامد بابا..بهش بگو زن هر جایی شو با کی دیدی
حساب بزرگی و کوچکی را کنار گذاشت و سیلی محکمی به پدر زد
-وقتی حرف از ناموس یکی دیگه می زنی، دهنتو آب بکش بی همه چیز
-بی ناموس تویی که یه همچین زنی داری.... بدبخت خبر نداری چه چیزایی زیر سرت اتفاق می افته.... همیشه می گن کرم از خود درخته
صدای زنی از پایین آمد. . داشت از پله ها بالا می آمد
-به خلق خدا تهمت نزن مرد گنده......من زن این آقا رو دیدم ... جز خانومی ندیدم
پدر پوزخند زد
-هه....روش و با چادر می گرفته .زیر زیرکی کارشو می کرده
به سمت پدر هجوم برد تا در دهانش بکوبد اما دستی مچ دستش را گرفت
-دیدمش....دروغ نمی گم....ازش عکس گرفتم.....تو پار کم با هم دیدمشون.....اونروز ساک به دست باهاش رفت
پاهایش شل شد.. دلش آشوب. ...از چه کسی حرف میزد. ...فاخته به غیر از او به چه کسی نگاه کرده بود
پسر سریع گوشی اش را در آورد و در همان حال حرف می زد
-اون دوستتون که باهاش کلانتری بودین.....همون چشم آبی خوشگله
مادرش چادرش را درست کرد
-استغفرالله از این زنا. ...پناه بر خدا
گوشی اش را جلوی صورت نیما گرفت.با چشمانی به خون نشسته نگاه کرد...خودش بود؛ فاخته ....داشت سوار ماشین فرهود می شد.....چهره آن دو پیش چشمش به رقص در آمد.....دستانش شل شد و به کنارش آویزان. .. کمرش خم شد انگار بار سنگینی پشتش باشد......نفس در سینه اش قفل شد....امان از درد خنجر نارفیق وقتی از پشت فرود بیاید.....فکر هر چیز را می کرد الا این یکی. . ..با سری افکنده به داخل خانه رفت و در را بست.و فحاشی های پدر را بی جواب گذاشت......خجالت این بی آبرویی از یک طرف......درد خیانت از طرف دیگر او را از پا در آورد. ...همانجا پشت در سر خورد ....گریست.....با صدا و پر بغض.....فاخته هم او را نخواسته بود... چقدر خیانت کردن راحت شده بود.
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 67
کنار هم روی پله های رو به حیاط نشسته بودند.فاخته زل زده بود به حوضچه قدیمی وسط حیاط و گاهی اشکی گونه اش را تر می کرد.امروز بار و بندیل جمع کرده بود برود فرهود سر رسیده بود و اجازه نداده بود.گفته بود دستش امانت است.کاش می دانست در طرف دیگر این تهران بزرگ کسی به خونشان تشنه منتظر نشسته است.نفس عمیقی کشید
-شما که فقط گریه می کنی.خودتم داری پس می یوفتی از دوری نیما. . ..نکن خواهشا.. .اصلا کجا می خوای بری.....هر مشکلی دارین با هم بشینین حرف بزنین. ..حل میشه
اشکهایش را پاک کرد
-من نمی خوام مزاحمتون باشم......بودن من فقط یه باری به دوش نیماست
او هم به حوضچه قدیمی وسط حیاط چشم دوخت
-عشق خیلی سخت می یاد.. اما اگه بیاد خیلی راحت بیرون نمی ره از دل آدم.....شما برای نیما یه چیز دیگه ای.....چطوری انتظار داری فراموشت کنه...هوم....من هنوز رویا رو فراموش نکردم اونوقت نیما چطور وقتی تو زنده ای و داری یه گوشه ای نفس می کشی فراموشت کنه
به فرهود چشم دوخت
-شما زن داشتی
نگاهش کرد....او را نگاه می کرد نبود رویا جانش را آتش می زد
-به ازدواج نرسید. ...خودشو خلاص کرد از این زندگی.....خانواده هامون راضی به ازدواج ما دو تا نبودن.....خانواده رویا شدیدا مذهبی بودن و خانواده من شدیدا آزاد. ..اما من دوست داشتم مثل رویا باشم.....هزار بار رفتم خواستگاری ولی خرشون یه پا داشت...قبول نکردن... منم بخاطر خواستن رویا از طرف خانواده خودم حسابی تحت فشار بودم. ....یه روز مثل همین الان تو...عین همین چشمای بارونی تو اومد و بهم گفت فراموشش کنم....قرار بود بدن به پسر عموش.....بهش گفتم بیا با هم فرار کنیم اما باورهای مذهبی اش نزاشت راضی بشه.....فردا روز بعله برونش در اتاق رو قفل کرده بود و رگش رو زده بود.....خانواده هم تا موقع مهمونی سراغش نرفته بودن...به همین راحتی تموم کرد....وقتی رفت برادرش با سر افکنده اجازه داد جنازه اش رو ببینم.....با همون چشمای باز مرده بود...... رویا رفت و منو تنها گذاشت....حالا بعد دو سال یکی رو پیدا کردم اما......
-اما...اما چی.....چرا بهش نمی گین.....شما حق دارین خوشبخت بشین.....اون که دیگه نیست
عمیق نگاهش کرد...اما سریع نگاهش را دزدید و آه کشید
-حق من نیست......من بلد نیستم دست رو ناموس یکی دیگه بزارم
کف دستانش را به زانوانش زد و بلند شد
-خب بسه دیگه روده درازی
او هم بلند شد
-شما هم خودخواه نباش.....یه کمی هم به طرف مقابلت فکر کن....اگه نیما رو الان ببینی اینقدر راحت ازش نمی گذری
دوباره اشکش ریخت. کلافه نگاهش کرد
-گریه نکنین فکر کنین....دارم میرم خونه بعد میرم پیش
نیما....حالش خوش نیست....بشین فکر کن فاخته
رفت.تصمیمش جدی بود. . داشت می رفت به نیما بگوید همسرش پیش اوست...پی همه چیز را به تنش مالید. ...اما باید به نیما می گفت...رفاقت را به مرام ترجیح داد..
****
یک دوش حسابی سر حالش آورده بود.کلی فکر کرده بود تا به نیما چه بگوید و چطور او را قانع کند.....با خودش جلو آینه حرف زد"سگ اخلاق،آدمم نیست بشه باهاش دو کلوم حرف زد. شانس نداریم که"دوباره حوله را روی موهایش کشید.خواست سشوار را به برق بزند که صدای زنگ ممتد خانه آمد.سریع از اتاق کوچک سوئیت 40 متری اش که یک آشپزخانه ،یک هال خیلی کوچک و یک اتاق 8متری داشت بیرون آمد. بلند داد زد
-چه خبرته بابا...مگه سر آوردی اومدم.
به سمت در رسید و در چشمی نگاه کرد.پفی کشید و در را باز کرد.اما هنوز کامل باز نشده بود که به شدت به عقب پرتاب شد.مثل یک هواپیمای جنگنده به سمتش هجوم آورد و فرصت هر گونه دفاعی را از او گرفت.فریاد و مشت در هم مخلوط شده بود
-کثافت....بیشرف....خائن. ....نارفیق.....عوضی....بی معرفت
هی فحش می داد و مشت بود که حواله اش میکرد.رویش نشسته بود و هی می زد.او می زد اما فرهود از درد بیهوش شده بود.آنقدر زد تا دیگر توانی در دستانش نماند.همانجور رویش نشسته بود
-بهت اعتماد داشتم عوضی......فکر اینجا شو دیگه نکرده بودم .......چند روزه دارم پیشت ضجه می زنم....نشستین به ریش من خندیدین.
ادامه دارد
@dastanvpand
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_یکم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : شفایم بده
.
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
.
حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... .
.
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... .
.
حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .
.
امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : برایت ندبه می خوانم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... .
.
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... .
.
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .
.
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... .
.
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_سوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : نبرد بزرگ
.
چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... .
.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... .
.
باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... .
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : مرا قبول میکنی؟
.
همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... .
.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .
.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... .
.
من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...
.
.
من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_پنجم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خدا هویت من است
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد ... .
به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .
.
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن ... .
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ ... .
.
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 67 کنار هم روی پله های رو به حیاط نشسته بودند.فاخته زل زده بود به حوضچ
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 68
از رویش بلند شد و فریاد زد
-دیگه دنبال تو یکی نمی گردم....بیا جمع کن جنازشو .برین جفتتون به جهنم.....لیاقت نداشتی فاخته .. لیاقت نداشتی
همانطور که به سرعت برق آمده بود و ویران کرده بود،به همان سرعت هم رفت.طاقت نیاورده بود بماند و ببیند که فاخته از اتاق فرهود بیرون می آید.فاخته را می دید به حای خورد شدن پودر میشد.حاضر نبود به چشم ببیند و بسوزد و خاکستر شود.با اعصابی داغان به خانه رسید و ماشین را پارک کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت.به جلوی در خانه رسید و بادیدن فروغ و مردی که حدس می زد همسرش باشد اخمهایش در هم رفت.حوصله اینها را دیگر نداشت.
بدون توجه به آنها کلید را در قفل انداخت.صدای مرد توجهش را جلب کرد
-جناب پورداوودی
اعصاب نداشت...دیگر تحمل یک حرف دیگر نداشت....تا خرخره پر از ناراحتی و بغض و نفرت بود.نتوانست لرزش صدایش را کنترل کند
-چیه ...شما دیگه چه عرضی دارین...باز چه غلطی کرده من خبر نداشتم.....چرا همه خبرها یه شبه می رسه......برین به معشوق جدیدش حرفاتون بزنی
زن و شوهر هردو با هم به صدا در آمدند
-معشوق
کلافه بلندتر داد زد
-بفرمایین ...بفرمایین من دیگه طاقت شنیدن هیچ چیزی رو ندارم
مرد از رفتار بی ادبانه نیما ناراحت شد
-این چه طرز برخورده آقا....ما اومده بودیم مساله مهمی رو به شما بگیم.....بیا بریم فروغ با بعضیا کلا نباید هم کلام شد
با حرص کلید را در در چرخاند و در را باز کرد
-به سلامت
فروغ سراسیمه جلوی همسرش را گرفت
-ارسلان جان لطفا ...بزار من براش توضیح بدم
دوباره داد نیما بلند شد
-نمی خوام چیزی بشنوم خانوم بفرمایین. ..هری
داشت وارد خانه میشد دست فروغ سد راهش شد
-حتی اگه مساله مرگ و زندگی باشه.....حتی اگر به سلامتی فاخته مربوط باشه....من یه اشتباهی کردم باید درستش کنم....خیلی مهمه
آه لعنت به این فاخته که اسمش می آمد دل نیما هم مثل ماهی سر می خورد.خب گذاشته بود و رفته بود، این دل لرزیدنها معنی نمی داد دیگر .دندانهایش را با حرص روی هم فشار داد
-نمی خوام بشنوم
-خواهش می کنم آقا نیما!!!بخاطر فاخته!!!می دونم ناراحتین ازش ولی به حرفام گوش کنین....فقط ده دقیقه...اینجا نه بریم داخل. .....قول می دم یه راست برم سر اصل مطلب
با دستش در را هل داد و کنار ایستاد
-بفرمایین
سریع داخل رفتند و نیما در را بست.چند برگه از توی کیفش در آورد و جلوی نیما گرفت
-تقصیر من شد.....باید اول از همه اینا رو به شما نشون می دادم. ....فاخته واقعا داغون شد
عصبی شد
-از چی دارین حرف می زنین. ....داغون بود که با یکی دیگه نمی زاشت بره
با حیرت سر تا پای نیما را نگاه کرد
-از چی دارین حرف می زنین. ...کدوم رفتن
اینبار صدای ارسلان بلند شد
-پاشو فروغ جان... . ذهن خراب این آقا حرفهای تو رو حلاجی نمی کنه....
برگه ها را از دست فروغ کشید و روی کانتر پرت کرد
-ما وظیفه مو نو انجام دادیم حضرت آقا....وقت کردی به این برگه ها یه نگاه بنداز.....البته اگه فاخته برات مهم باشه.....پاشو بریم فروغ
دست فروغ را کشید.فروغ سراسیمه ایستاد
-اما ارسلان
ارسلان بلند داد زد
-نمی بینی چی می گی...چی رو می خوای براش توضیح بدی
دوباره بازوی فروغ را کشید .دیگر به نزدیک در رسیده بودند که فروغ دوباره ایستاد
-به هر چیزی می تونین شک کنین ..... اما به دوست داشتن فاخته.....به عشق قشنگ فاخته نسبت به خودت حق نداشتی شک کنی......فاخته دیوانه وار دوست داره
حرفهایش را بر سر نیما کوبید و رفت.فاخته دوستش داشت پس کجا بود؟!.....او در این سردخانه چه کار می کرد پس!!!!خواست نادیده بگیرد و برود اما حرفهای فروغ دوباره او را به اوج خواستن و دلتنگی برای فاخته رسانده بود.ناامید و بی حوصله برگه ها را برداشت و نگاه کرد.هر چه بیشتر نگاه میکرد قطرات اشک درشت تر از قبل روی حقیقت تلخ روی برگه می چکید.کاش می مرد و به اینجا نمی رسید.....کاش همین امشب عزرائیل سر می رسید.
ادامه دارد...
@dastanvpand