eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم. مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد. هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم. رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد. ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم ❀✿ قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم. هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم. چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم. دوباره بوق مےزند. شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم. پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم. همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم. بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم. عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی. _بعلھ. درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ. _ نه خودم میام! _ تعارف نڪن. سوارشودیگھ. ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم. دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند. فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟! _ مال شماست. لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟! _ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون! دست دراز میڪند و گل را برمیدارد. _ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم. نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد. زیر چشمے نگاهم مےڪند. خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟! _ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری _ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟ لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟! ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟! _ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟ میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ. باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم. چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنے است. لبم را جمع و زمزمه مےڪنم: خیلے جنتلمنے محمد!! میدانم امروز یڪ فرصت عالے است برای گذراندن چند ساعت بیشتر ڪنار مردی ڪھ ازهرلحاظ برایم جذاب است. ❀✿ دل در دلم نیست. بھ ساعت خیره شده ام و ثانیھ هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تڪان مے دهم و ڪمے از موهایم را مدام مے جوم. چرا زنگ نمے خورد؟ هوفے مےڪنم ، موهایم را زیر مقنعھ مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینھ ی ڪوچڪم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یڪ رژ لب صورتے مایع استفاده میڪنم.همان لحظھ زنگ مے خورد. ڪولھ پشتے ام را برمیدارم و از ڪلاس بیرون مے دوم. حس میڪنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنے قرار است ڪجا برویم؟! راهرو را پشت سر مےگذارم و باتنھ زدن بھ دانش آموزان خودم رااز مدرسھ بھ بیرون پرت مےڪنم. یڪے ازسال دومی ها داد مے زند:هوی چتھ! برایش نوڪ زبانم را بیرون مے آورم و وارد خیابان مے شوم. بھ طرف همانجایے ڪھ صبح پیاده شدم ، حرڪت مےڪنم. سر ڪوچه منتظر مے ایستم. روی پنجھ ی پا بلند مے شوم تا بتوانم مدرسھ را ببینم. حتما الان مے آید. یڪدفعھ دستے روی شانھ ام قرار مےگیرد. نفسم بند مےآید و قلبم مےایستد. دست را ڪنار مے زنم و بھ پشت سر نگاه مےڪنم. بادیدن لبخند نیمہ محمدمهدے نفسم را پرصدا بیرون مے دهم و دستم را روے قلبم مے گذارم. دستهایش را بالا مے گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیہ اینقدر ترسیدے؟! _ من..فڪ...فڪر ڪردم ڪہ... _ ببخشید! نمیخواستم بترسے! تو ڪوچہ پارڪ ڪردم قبل ازینڪہ تو بیاے! _ نہ آخہ...آخہ...شما... تند تند نفس مے ڪشم. باورم نمے شود! دستش را روے شانہ ام گذاشت! طورے ڪہ انگار ذهنم را مے خواند، لبخند معنا دارے مے زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند ڪولہ ات، خودم حواسم هست دختر جون! آب دهانم را قورت مے دهم و لب هایم را ڪج و ڪولہ مے ڪنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم! براے آنڪہ آرام شوم خودم را توجیه میڪنم: رو حساب استادے دست گذاشت! چیزے نشده ڪہ! نفسهایم ریتم منظم بہ خود مے گیرد. سوار ماشین مے شوم. نگاه نگرانش را مے دوزد، بہ دستم ڪہ روے سینه ام مانده. _ هنوزم تند میزنہ؟! یعنے اینقدر ترسیدے؟! دستم را برمیدارم و بارندے جواب مے دهم: نہ! خوبہ! همینجورے دستم اینجا بود! _ آها! _ خب... قراره ڪجا درسارو بهم بگید؟! _ گرسنت نیست؟ _ یڪم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ _تا برسیم حسابے گرسنت میشہ! نمیدانم ڪجا مے خواهد برود! ولے هرچہ باشد حتما فقط براے درس هاے عقب مانده و یڪ گپ معمولے است! بازهم خودم را توجیہ میڪنم: یہ ناهار با استاده! همین! سرعت ماشین ڪم مے شود و در ادامہ مقابل یڪ آپارتمان مے ایستد. پنجره را پایین مے دهم و بہ طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" بہ سمتش رو میگردانم و با تعجب مے پرسم: استاد؟! اینجا ڪجاست؟! میخندد _ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟! گنگ جواب مے دهم: چرا! ولے...مگہ.... ڪیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو! شانہ بالا میندازم و پیاده مے شوم. سریع با قدمهاے بلند بہ طرفم مے آید و شانہ بہ شانہ ام مے ایستد. ڪمے خودم را ڪنار مے ڪشم و مے پرسم: دقیقا ڪجا ناهار مے خوریم؟! نیشش راباز میڪند _ خونہ ے من! برق از سرم مے پرد! "چے میگہ؟!" پناهے_ همسرم چند روزے رفتہ! خونہ تنهام، گفتم ناهار رو باشاگرد ڪوچولوم بخورم! حال بدے ڪل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال تہ دلم میگوید: قبول ڪن! یہ ناهاره! بعدشم راحت میتونہ بهت درس بده. بعدم اگر یہ تعارف زد برت میگردونہ خونہ! مے پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار بہ دست پخت شما؟! _ نہ دیگہ شرمنده...یڪم حاضریہ! و بلند مے خندد. جلو مے رود و در را برایم باز مے ڪند. همانطور ڪہ بہ طرف راه پلہ مےرویم، بدون فڪر و ڪودڪانه مے گویم: چقد خوبہ ناهار پیش شما! ازبالاے عینڪ نگاه ڪوتاه و عمیقے بہ چشمانم و مسیرش را بہ سمت آسانسور ڪج میڪند. چیزے نگفتنش باعث مے شود ڪہ بدجنسے بپرسم: همسرتون ڪجا رفتن؟! از سوالم جا مے خورد و من من میڪند _ رفتہ خونہ مادرش. یڪم حال و هواش عوض شہ... _ مگہ ڪجان؟ _ لواسون! آسانسور بہ همڪف مے رسد. با آرامش در را برایم باز میڪند و داخلش مے رویم. باز مے گویم: خب چرا شما نرفتید؟ _ چون یڪے مثل تورو باید درس بدم! دوست دارم بہ او بفهمانم ڪہ از جدا شدنش باخبرم!! لبم را بہ دندان مے گیرم. چشمانم را ریز میڪنم و باصداےآهستہ مے پرسم: ناراحت نمیشہ من بیام خونتون؟ قیافہ اش درهم مے شود _ نہ! نمیشہ! آسانسور در طبقہ ے پنجم مے ایستد. پیش از اینڪہ در را باز ڪند.تصمیمم را میگیرم و با همان صداے آرام و مرموز ادامہ میدهم: ناراحت نمیشن یا....کلا دیگہ بهشون ربط نداره؟! در را رها میڪند و سریع بہ سمتم برمیگردد _ یعنے چے؟ ڪمے مے ترسم ولے با ڪمے ادا و حرڪت ابرو میگویم: آخہ خبر رسیده دیگہ نیستن!! مات و مبهوت نگاهم میڪند... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ یڪ قدم بہ سمتم مے آید و چشمانش را ریز میڪند _ ازڪجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و بہ آینه ے آسانسور مے چسبم...حرفم را میخورم و جوابے نمے دهم. شاید زیاده روے ڪرده ام! عصبے نگاهش را بہ لبهایم میدوزد _ محیا پرسیدم ڪے خبر آورده؟؟! باصدایے ضعیف جواب مے دهم: یڪے از بچہ ها شنیدہ بود!...بدون قصد! تہ صدایم مے لرزد. ڪمے از صورتم فاصلہ میگیرد و میگوید: بہ ڪیا گفت؟! سریع جواب میدهم: فقط بہ من! _ خوبہ!! ازآسانسور بیرون مے رود و ادامہ مے دهد: البتہ اصلا خبر خوبے نبود!توام خیلے بد بہ روم آوردے دخترجون! عذرخواهے مے ڪنم و پشت سرش مے روم. ڪمے ڪلافہ بہ نظر مے رسد، دوباره عذرخواهے میڪنم ڪہ بہ طرفم برمیگردد و میگوید: دیگہ معذرت خواهے نکن! من فقط...فقط دوست نداشتم ڪسے باخبر بشہ...حالا ڪہ شدے! مهم نیس!چون خودشم مهم نبود! جمله ے آخرش را سرد و بے روح مے گوید و مقابل یڪ در چوبے مے ایستد. ڪلید را درقفل میندازد و در را باز میڪند. عطر گرم و مطبوعے از داخل بہ صورتم مے خورد. لبخند یخے مےزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد مے شود. حتم دارم در دنیایے دیگر سیر میڪند،حرف من شوڪ بدے برایش بود. پیش از ورود ڪمے مڪث میڪنم. نفس عمیق مے ڪشم تا تپش هاے نامنظم قلبم را ڪنترل ڪنم. با دودلے ڪتونے هایم را در مے آورم و درجا ڪفشے سفید و ڪوچڪ ڪنار در مے گذارم. پذیرایے نہ چندان بزرگ ڪہ مسقیم بہ آشپزخانہ ختم مے شود. چیدمانے ساده اما شیڪ. ڪولہ ام را روے مبل راحتے زرشڪے رنگ مے گذارم و بہ دنبالش مے روم. بلند مے گوید: ببخشید تعارف نزدم!بہ خونم خوش اومدے. شانہ بالا میندازم _ نہ! اشکالے نداره! بہ طرف اتاق بزرگے مے رود ڪہ در ضلع جنوب شرقے و بعداز اتاق نشیمن واقع شده. باسراشاره مے ڪند ڪہ مے توانم بہ اتاق بروم. اما نیرویے از پشت لباسم را چنگ مے زند. بے اختیار سرجایم مے ایستم _ نہ! منتظر میمونم! وپشتم را بہ دراتاق خواب میڪنم. در را مے بندد و بعداز چند دقیقہ با یڪ تے شرت سبز فسفرے و شلوار ڪتان ڪرم بیرون مے آید. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ چقدر خوش لباس است! اوباهمہ فرق دارد هم ریشش را نگہ میدارد و هم تیپ خوبش را! چہ ڪسے گفتہ هرڪس ڪہ مذهبے است نباید رنگهاے شاد بپوشد؟! بہ سمت مبل سہ نفره اے مے رودڪہ ڪنارش میز تلفن ڪوچڪ گردویے گذاشتہ شده. خودش را روے مبل میندازد و یڪ آه بلند میگوید و بہ بدنش ڪش و قوس مے دهد. پناهے_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشے! وبعد بہ مبل مقابلش اشاره مے ڪند: بشین چرا وایسادے!؟ جلو مے روم و مقابلش مے نشینم. تلفن را برمیدارد و مے پرسد: غذاچے میخورے؟! ملایم لبخند مے زنم _ نمیدونم!! هرچے شما میخورید! _ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میڪنے؟ _ آخه حس خوبے ندارم! اصلا نباید مزاحم شما مے شدم اخم ساختگے میڪند و تلفن را روے گوش چپش مے گذارد. _ جوجہ دوس دارے؟! باخجالت تایید میڪنم. بہ رستوران زنگ مے زند و دو پرس جوجہ بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش مے دهد. تلفن را قطع مے ڪند و یڪ دفعه بہ صورتم زل مے زند! گر میگیرم و صورتم رااز نگاهش مے دزدم. بلند مے خندد، ازجا بلند مے شود و بہ طرف آشپزخانہ مے رود. بانگاه دنبالش مے ڪنم. پشت اپن مے ایستد و مے پرسد: آخہ تو چرا اینقدر خجالتے هستے؟! چیزے نمیگویم. ادامہ میدهد:خب نسکافہ یا قهوه؟! _ نہ ممنون! _ دوست ندارے؟! _ نہ نمیخوام زحمت شہ! _ تاغذا بیارن طول میڪشه، الانم یہ چیز گرم میچسبہ...خب پس نسکافہ یاقهوه؟ _ هیچ ڪدوم! _ نچ! لجبازے! _ نہ آخہ دوست ندارم! _ از اول بگو!... هات چاڪلت خوبہ؟ _ بلہ! ده دقیقہ بعد با دو فنجان و دو برش ڪیڪ وانیلے ڪہ درسینے گذاشت بہ سمتم آمد و این بار با ڪمے فاصلہ ڪنارم نشست. حسابے گرسنہ بودم اما بہ آرامے یڪ تڪہ از سهم ڪیڪم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. چقدر دوست داشتم خانہ خودمان بودم و تمام ڪیڪ را یڪباره در دهانم میڪردم! از فڪرم خنده ام گرفت. محمدمهدے از چند روزے ڪہ مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتے ڪوتاه راجب درسها داد. آخرش هم اضافہ ڪرد ڪہ بعد از ناهار باتمرین بیشترڪار میڪنیم! جوجہ با سالاد و زیتون ڪلے چسبید. بعد براے درس بہ اتاق مطالعہ رفتیم ڪہ بہ گفتہ ے خودش قرار بود زمانے اتاق بچہ اش باشد! پشت میز ڪوچڪے نشستیم و تمرین را شروع ڪردیم. توضیحاتش را بہ دقت گوش میدادم و گاها بدون منظور بہ چشمان و لبش خیره مے شدم. بعداز یڪ ساعت خودڪارش را بین صفحات ڪتاب ریاضے گذاشت و مستقیم بہ چشمانم زل زد! جاخوردم و ڪمے نگاهم را دزدیدم اما ول ڪن نبود! آخر سر باخجالت مقنعہ ام را روے سرم مرتب ڪردم و پرسیدم: چے شده؟! خودش را جلو ڪشید و بہ طرفم خم شد. بااسترس صندلے ام را چند سانت عقب دادم. لبخند عجیبش میان تہ ریش مرتبش گم شد پناهے_ واقعا چشمات فوق العاده اس!!! هول ڪردم و جای تڪر سریع گفتم: مال شما هم!!!! و خودم متعجب از حرف مزخرفے ڪہ زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت ڪردم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت101 در باز شد و فرصت جواب دادن از فرهود را گرفت. سربازی که تو رفته بود اس
‍ شبتون پر آرامـ🌙ـش ‍📚 رمان قسمت ۱۰۲ ‍ با برخورد تن فرهود او هم تعادلش بهم خورد و زمین افتاد.مثل برق گرفته ها به تن غرق در خون فرهود و چشمان بسته اش خیره ماند.اما کمی بعد از شوک در آمد سر فرهود را بغل کرد و بالا آورد.آرام به گونه اش زد -فرهود چشمانش بسته بود و سخت نفس میکشید.دست روی گردنش گذاشت. نبض کندی را زیر انگشتش احساس کرد.دوباره به گونه اش زد -فرهود نگاه به اطراف انداخت .به مهتاب که همان جا که پایش پیچید و افتاد و باعث شد تیر به سینه فرهود بخورد نشسته بود و تن غرق در خون فرهود را نگاه می کرد. مثل دیوانه ها کمی می خندید و بعد ساکت به گوشه ای زل می زد.دوباره به فرهود نگاه کرد و بلند تر نامش را صدا زد -فرهود!تورو خدا چشماتو باز کن هیچ حرکتی از فرهود ندید .اشکش ریخت و فریاد زد -فرهود تکانش داد اما چشمان بسته فرهود باز نشد.فریاد زد -کمک!یکی کمک کنه!زنگ بزنین آمبولانس! داره می میره. دوباره با بغض و فریاد تکانش داد -فرهود ماموران مرد را دستگیر کرده بودند.او هم زخمی بود و در گوشه ای نشسته بود و از درد فریاد می زد. مامور پلیس دیگری نزدیک شد و ضربان را کنترل کرد -الان آمبولانس می رسه فقط اشک ریخت و بدن غرق در خون دوستش را بغل زد.سرش را به سر فرهود چسباند -فرهود دووم بیار داداش.. بخدا بری خیلی نامردی آرام آرام اشکش ریخت و او را در بغلش نگه داشته بود.بیست دقیقه ای تا آمدن آمبولانس طول کشید.بیست دقیقه جانکاه. بیست دقیقه ای که ماندن و رفتن یک نفر را خیلی راحت رقم می زد.دقایقی که برای جراحت در سینه فرهود بسیار طولانی بود.آتش به جان نیما افتاد وقتی فقط چشمانش را باز کرد و با نهایت توانش لبخند زد -نیما نیما با شنیدن صدای فرهود با شوقی وصف ناپذیر گونه اش را بوسید -الان آمبولانس می رسه به خودت فشار نیار...دووم بیار فرهود باز هم لبخند زد -باید برم....رویا طاقت نداشت منو با کس دیگه ای ببینه..داره منو می بره پیش خودش گریه امانش نمی داد -خوب میشی دووم بیار.....نامرد می خوام ساقدوشت بشم فریاد زد -پس کو این آمبولانس لا مصب موهای فرهود را از پیشانی اش کنار زد.دوباره چشمانش را باز کرد -فاخته منتظر ته برو -تنهات نمی زارم ... -دارم میرم...تو هم برو پیش زنت دوباره چشمانش را بست.صدای فریادش در کلانتری پیچید -فرهود..نه....فرهود...نباید بری او هنوز همانجور بی هوش در بغل نیما بود.بالاخره امبولانس لعنتی رسید.فرهود را از بغل نیما جدا کردند و روی برانکار می گذاشتند که تلفنش زنگ خورد -الو با شنیدن صدای پدرش بغضش ترکید -نیما بابا!تو کجایی پسر جان...گفتی داری می یای با صدایی لرزان پدرش را صدا زد -بابا -چی شده نیما بابا همینطور که روی زمین نشسته بود دست خونی اش را لای موهایش کرد.نالید -بابا فرهود!بابا -چی شده بابا فرهود چی؟؟؟ با گریه فریاد زد -بابا....کشتنش بابا....تیر خورد -چی داری می گی..الو تلفنش را قطع کرد و با صدای بلند گریه کرد.هنوز در شوک بود.اصلا باورش نمی شد ....همانجا نشسته بود روی زمین ...احمقانه منتظر بود تا فرهود بیاید و با هم به بیمارستان بروند.دستانش را خون دوستش رنگی کرده بود.نگاهش به سوئیچ ماشینش افتاد.که از جیبش بیرون افتاده بود.تلخ خندید...یاد شوخی هایش افتاد که دائم می گفت سهم منو بده از این پراید خلاص بشم.اشکش را با دست خونی اش پاک کرد......بلند شد.چشمانش سیاهی رفت.نگاهش به مهتاب انداخت که هنوز همانجا نشسته بود.با تمام نفرت نگاهش کرد یه روزی بد می میری مهتاب....با فلاکت می میری. اینم نفرین من برای تو...هرچند می گن نباید کسی رو نفرین کنی از کنارش رد شد.ضجه مهتاب دوباره بلند شد.باید حالا حالاها ضجه می زد.عدالت نبود فرهود بمیرد و مهتاب باز هم در کنار مردهای دیگر لوندی کند.به خیابان رفت.دزدگیر ماشین را زد تا ببیند پراید فرهود کجا پارک شده است. دویست متری پائینتر بود.به طرف پراید سفید دوستش رفت.در را باز کرد و پشت فرمان نشست.اشکش را پاک کرد و استارت زد.روشن نشد.دوباره اشکش ریخت.یادش آمد باطری ماشینش خراب بود و باید عوضش می کرد.با هزار بدبختی و استارت زدن ماشین روشن شد به آدرسی که از آمبولانس گرفته بود حرکت کرد. ادامه دارد..
‍ شبتون بی غـ🌙ـم ‍📚 رمان قسمت 103 با کلی مصیبت بالاخره جای پارک پیدا کرد. نگاهی به ساعتش انداخت.ماشین را خاموش کرد و پیاده شد.با سرعت هر چه تمامتر به آن سمت خیابان رفت و وارد بیمارستان شد.در حیاط بیمارستان ایستاد و کمی نفس تازه کرد.اینبار با قدمهای سریع به بیمارستان رفت.مادرش را دید تسبیح در دست و ذکر گویان روی نیمکتی نشسته است.حاج آقا هم داشت در راهرو راه می رفت و گوشی موبایلش هم در دستش بود.پیدا بود دارد شماره می گیرد.صدای زنگ موبایل نیما که بلند شد حاج آقا و حاج خانم هر دو با هم به طرف نیما نگاه کردند.حاجی به سرعت به سمتش آمد.صدای یا حسین مادرش را شنید.احتمالا وضع آشفته نیما زیادی در چشم بود -کجایی بابا جان.. نصفه عمر شدیم.. چرا گوشیتو جواب نمی دی.این چه قیافه ایه چشمانش از اشک پر شد -پیش فرهود بودم.بردنش اتاق عمل.اوضاعش وخیمه. ناگهان ضعف بر پاهایش غلبه کرد.حاجی انگار فهمید که سریع زیر بازویش را گرفت و به سمت نیمکت هدایتش کرد تا بنشیند.حاج خانم کنارش نشست و دستان سرد پسرش را گرفت -بمیرم امروز چی کشیدی مادر.این چه بلائی بود سر دوستت اومد اخه سر دردناکش را به دیوار پشت سرش چسباند -امشب پرواز داشت.بخاطر من اومد کلانتری.من احمق ازش خواسته بودم.توی اینهمه شلوغی تیر باید بیاد صاف بخوره به فرهود....تقصیر من بود از لای چشمان بسته اش اشک سرازیر شد.دست حاجی روی شانه اش نشست -بیا پسرم آب بخور..تو چه میدونستی امروز چی میشه.....آب رو بخور بعد برو یه آبی به دست و صورتت بزن.برو بابا....از حال فاخته باخبر بشیم با هم میریم بیمارستان سرش گیج میرفت.لیوان را به زور در دست لرزانش گرفت تا نیافتد.دست مادر روی دستش نشست تا کمکش کند آب را بنوشد.از مادرش تشکر کرد -دستت درد نکنه.مامان مسکن نداری تو کیفت..سرم داره می ترکه بدون حرفی دنبال مسکن در کیفش می گشت.چند ساعتی بود که فاخته در اتاق عمل بود.مسکن را از مادرش گرفت و خورد و چشمانش را بست.فرهود دائم جلوی چشمش بود .می خواست پیش او بماند اما عزیزتر از جانی هم در اینجا داشت.وقتی از بیمارستان بیرون آمد برای بی کسی رفیقش خیلی غصه خورد.حتی یک نفر نبود به او زنگ بزند تا پشت در اتاق عمل چشم به راه او باشد.خدای بزرگ....تو هم جان میدهی و هم می گیری....به کرم و بخشش و بزرگیت اینبار جان بده....از روح خداییت به این دونفر جان بده.فرهود هرچند رفیق بود اما بعد از مرگ برادرش واقعا حس برادری نسبت به او داشت.حتما که نباید از یک خون بود او را چون برادرش دوست داشت.احساس خیسی اشک روی صورتش را سریع با دستانش از بین برو.اصلا اوضاع روحی خوبی نداشت.نمی دانست باید به کدام فکر کند .....به فاخته که عزیز تر از جانش بود یا برادری که شمارش معکوس مرگش بود.با دردی که در سر داشت قدرت فکر کردن هم نداشت.چشمانش را باز کرد .نگاهش به دانه های تسبیح پدر ثابت ماند.زمزمه روح بخش یا الله حاج آقا دلش را زیر و رو می کرد.یالله...یاالله...یا ارحم الرحمین، بغض راه گلویش را بسته بود.دلش برای سجاده ای که در خانه پدرش جا گذاشت و رفت تنگ بود.زمزمه های پدر حال دلش را عجیب می کرد. ...خدا تنگ در کنارشان نشسته بود.گاهی دست بر سرشان می کشید و گاهی استغفارشان را اجابت می کرد.بیتاب و سر گشته، درمانده و به بن بست خورده،احساس خفگی می کرد.با حال عجیبی بلند شد -کجا مادر؟؟؟ با بیتابی به سمت پله ها دوان شد -می یام الان مشت دیگر و دوباره مشتی دیگر.....آه خدایا....شاهد حال دل غریبان....اینبار اول نظری بر ما کن....دوباره مشتش را پرآب کرد و به صورتش پاشید. از سردرد حالت تهوع داشت.آستین پیراهنش را تا کرد.شروع کرد وضو گرفتن....به نماز خانه بیمارستان رفت.مهری کوچک برداشت و قامت بست.الله اکبر....بغضش را فرو خورد.....انگار خجالت می کشید بعد از مدتها در پیشگاه خدا بایستد.....بسم الله الرحمن الرحیم.....حمد و ستایش مخصوص توست اما امان از بندگان فراموش کارت.....تا خوبند از خودشان میبینند و وقتی به مصیبتی گرفتار شوند رو به تو می آورند.اشک میریخت و زمزمه می کرد.....اهدنا الصراط المستقیم. ....برس به داد کسانیکه بر خود مغرور میشوند و تو را از یاد می برند......سلام نماز راهم داد و به سجده افتاد...امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء....خدایا من تو را از یاد بردم اما تو مرا از یاد نبر....به مصیبتی گرفتار شدم....خدایا خودت برطرف کننده مصیبت و راهگشای تمام بن بست هایی.... ادامه دارد... @dastanvpand
‍📚 رمان (قسمت آخر) ‍ امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء دست دعا می برم به درگاهت برای پاک شدن از گناهم...تو خدای بزرگی که به کرمت یکبار به عزیز من جان دادی....اینبار هم نظری بیانداز و جانی تازه کن... از نفس خودت بر روح عزیزی جان بده.... حسبنا الله و نعم الوکیل توکل می کنم بر تو که خودت ولی و سرپرست مایی از روی سجده بلند شد. تسبیح برداشت و ذکر می گفت یالله...یالله...سبحان الله....یا ارحم الرحمین با روی سیاه اومدم و روبروت نشستم. مگه نمی گن تو ستار عیوب و گناهی. ببخش و جون بده به معصومی و بی گناهی که امروز مظلومانه رو تخت بیمارستان افتاد... یکبار اجابتم کردی اما روم زیاده اومدم یه بار دیگه برای اجابت دعا....تو رو به بزرگیت قسم کمکش کن. یه بار دیگه بی برادرم نکن. اشک دوباره از چشمانش سرازیر شد.موبایلش را که کنارش گذاشته بود زنگ خورد. با دیدن شماره ناشناس که حدس می زد از طرف بیمارستانی که فرهود در آنجا بود باشد ،خودش موقع خروج شماره داره بود، بسم الله هی گفت و تلفن را پاسخ داد. سر روی پاهای مادر گذاشته بود و به رایحه گلهای بهاری مست میشد. تاجی از گل بر روی سرش بود. گلهای رنگ و رو رفته چادر مادرش هم عطر یاس داشت.مادر دست بر چهره زیبایش می کشید و برایش دعا می خواند. -مامان....صدای دعا می یاد -آره مادر. ...صدای دعا می یاد از روی پای مادرش بلند شد.مادر هم چادر کهنه را بر سر کشید و از جایش برخاست. چهره مادرش در پس آن چادر کهنه مانند حوریان بهشتی بود اما -کجا داری میری مامان -برم مامان! نشسته بودم تنها نباشی....عزیزت اومد چهره بهاری دخترش را بوسید .گونه هایش گل انداخته و با طراوت بود.نگاهش به جوانی افتاد که از کنارشان عبور کرد -مامان من این جوون و میشناسم پیشانی دخترش را بوسید -من باید برم ....این جوون هم مثل تو بوی یاس می داد مادر.....اومده بود اینجا اما داره بر می گرده، موندگار نشد اینجا همانطور که به جوان خیره شده بود مادرش دور و دور تر شد. * ***** چشمانش را باز کرد. در میان آنهمه سفیدی در آن اتاق رنگ شب موهای مجعد نیما ،برایش از هر گل معطر زیباتر بود. خیلی تشنه بود و گلویش خشک شده بود. اما نامش را که مسکن روحش بود صدا زد -نیما نیازمند جانی بود که خالصانه تقدیمش می کرد -جان نیما -اومدی بالاخره بد قول -مگه میشد نیام عشقم. چشمانش را بیحال باز کرد. دلش برای لبخندهایش تنگ بود -چند ساعته مگه ندیدمت -چطور -خیلی دلم برات تنگ شده با احساس لبهای نیما روی پیشانیش دوباره چشمانش را باز کرد -دل من بیشتر برات تنگ بود عزیزم.به زندگی دوباره خوش اومدی لبخند زد. هرچند بی جان بود اما از ته دل بود. تازه بهوش آمده بود و زیاد توان حرف زدن نداشت اما برای شنیدن صدای نیما بیتاب بود -نیما -جانم -من داشتم خواب عجیبی می دیدم سکوتش یعنی منتظر ادامه است. چشمانش را باز کرد -مامانم تا همین الان که تو بیای، پیشم نشسته بود. تو خواب خیلی خوشگل تر و جوون تر بود.اما همینکه تو اومدی رفت آه از این خواب فاخته.. مادرش برای دیدن رویش آمده بود.....بعضی خوابها مو بر اندام آدم سیخ می کنند .سعی کرد صدایش نلرزد -خیره ان شالله -یه نفر دیگه رو هم دیدم....دوست تورو دیدم....اما رنگ و رو پریده بود اشکی که داشت از قفسه جشمانش آزاد می شد را پس زد. -مامان گفت اومده بوده بمونه ولی برگشت.....اتفاقی برای دوستت افتاده پیشانی اش از بوسه عشقش داغ شد -خدا امروز با اجابت دعاهام منو بد جوری شرمنده خودش کرد. فعلا استراحت کن....کلی راه داری برای خوب شدن....باید خوب بشی....کلی وقت باید تلافی کنیم......نمی خوام دیگه حتی یه لحظه از کنار تو بودن غافل بشم. تو نه تنها عشق زندگیم هستی دلیل تمام زندگیم شدی.......چشم بسته من رو به روی خیلی چیزا با خوبیهات باز کردی ......از اینکه تو زندگیم هستی روزی هزار مرتبه شاکر خدا هستم عزیزم......بگیر استراحت کن چشمانش را اینبار با شیرینی حرفهای عشقش که از هر سرمی موثرتر بود بست -نیما -جان نیما -دوست دارم -منم دوست دارم عشقم...تا ابد 🔴 باتشکر از شما دوستان که تا پایان داستان مارو همراهی کردید
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#رکسانا #قسمت_سیودوم مانی-میگم آ!رک بریم به عمه بگیم ما نمی خوایم ناهار اینجا بمونیم! -یعنی چی؟
🚩 لینک قسمت ۳۲ https://eitaa.com/Dastanvpand/15083 ((دوباره خندید!نمی دونم چرا منم یه مرتبه خندیدم اما زود جلوی خودم رو گرفتم و برگشتم شماره مانی رو دوباره گرفتم.این دفعه جواب داد)) -الو مانی؟! مانی-هان! -معلوم هست کجایی؟؟ مانی-همین دورو ور. -دور و ور کجاس؟ مانی-بگو خانه دوست کجاست! -لوس نشو کجایی؟! مانی-دارم دنبال چیزشون میگردم،یعنی زنگ شون! -زهرمار!پشت دری؟ مانی-آره بابا زنگشون کجاست؟آهان!پیدا کردم! -راست میگی؟ مانی-بزن دررو اومدم! -الان وا میکنم! مانی-راستی هامون جون سلام!یادم رفت اولش بگم! -سلام و زهر مار!بیا تو! ((تلفن رو قطع کردم و به رکسانا گفتم)) -رکسانا خانم در رو واکنین،مانی پشت دره! ((تو همین موقع مانیم زنگ زد و رکسانا در رو واکرد.زود در راهرو رو وا کردم و رفتم بیرون تو تراس واستادم تا مانی رسید و گفت)) -وای که امروز چه خوشگل شدی امشب!این رنگ موی جدیدت چه بهت میاد!زرد قناری من! -زهرمار!تو قرار بود بری یه سر به ترمه بزنی!یه سر زدن انقدر طول میکشه؟! مانی-خب یه سر زدن یعنی چی؟!یه سلام علیک و چهار تا قربون صدقه از طرف من و چهار تا ناز و نوز از طرف اونو دوتا چاخان که دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به تو فکر کردم و از طرف من و دوتا سوال که دیشب چه فکرایی می کردی از طرف اونو... -زهر مار منو اینجا گذاشتی هیچم فکر نیستی! مانی-چی شده عزیزم؟!ناراحتت کردن؟! ((بعد یه مرتبه بلند داد زد)) -کی عسل منو انگشت زده،میکشمش! ((بعد آروم در گوشم یه چیز بد گفت!)) -مرده شورت رو ببرن مانی!واقعا بی تربیتی! مانی-خوب چیکار کنم؟!یه ساعت تنها ولت کردم یه جا!ببین نتاونستی خودتو نگه داری!من که نمیتونم شب و روز دنبال تو باشم!خودتم یه کم نجابت کن! ((خنده ام گرفت و گفتم)) -بیا بریم تو انقدر چرت و پرت نگو!برو تو! مانی-بسم الله الرحمن الرحیم. رفتیم خواستگاری! ((دوتایی رفتیم تو و مانی با رکسانا سلام و علیک کرد و رفتیم تو مهمون خونه و تا مانی عمه رو دید گفت)) -عمه جون سلام!الهی قربون اون شکل ماهت برم! عمه م_سلام عمه!شنیم یه خبرایی هست! ((رفت جلو و صورت عمه م رو ماچ کرد و رفت نشست رو یه مبل و گفت)) -عمه جون فامیلی جای خودش!راس بگو ببینم این ترمه اصله؟!اگه اصله،یه قواره ما ازش بخواهیم واسه مون چند میافته؟ ((عمه م زد زیر خنده و گفت)) -تو اول جنس رو خوب ببین بعد! مانی-دیدم!زدگی مدگی م نداره!بی چونه آخرش چند؟ ((عمه م که همش می خندید گفت)) -چون تویی، خودت وکیل! مانی-عمه جون!این یه توپ رو نگه داشته بودی بندازی به برادر زاده ات؟؟ عمه م-خیالت راحت!انداختنی نیست! ((تو همین موقع رکسانا با یه سینی اومد و به مانی تعارف کرد.)) مانی-این چیه؟ رکسانا-قهوه. مانی-تا معامله تموم نشه نمی خورم!نمک گیر میشیم کلاه سرمون میره! ((عمه ام و رکسانا زدن زیر خنده و مانی همونجور که فنجون قهوه رو ور میداشت گفت)) -این بچه رو چیکارش کردین من نبودم؟!طفل معصوم!هاپو غصه دار! عمه م-نگو بچه م آقاست. مانی-اینو چند ور میداری؟چلواری اصصصصله ها! ((چپ چپ نگاهش کردم که گفت)) -خوب عمه جون چی میگی؟!خواستگاری تمومه؟ عمه م-کدوم خواستگاری؟! مانی-به!پس من نیم ساعته دارم چی میگم؟!مثلا دارم ترمه رو خواستگاری می کنم دیگه! عمه م-این دیگه چه مدل خواستگاری پدر سوخته؟! مانی-دبه در آوردی؟اصلا نخواستیم اون دختر زشت بد ترکیب کک مکی ت رو!پاشو هامون جون بریم یه مغازه دیگه!حالا ناهار چی دارین؟ عمه م-ناهار؟؟ مانی-یعنی نمی خواین دامادتون رو برای ناهار نگه دارین؟فکر نمیکنین پس فردا واسه دختر تون سرشکستگیه؟!فکر نمی کنین چهار روز دیگه هی بهش سر کوفت میزنم؟! عمه م-جدی میگی عمه؟!یعنی ناهار می مونی؟! ((برگشتم طرف مانی و بهش یه اشاره کردم و بعد به عمه م گفتم)) -نه خیلی ممنون!باید بریم خونه!دیگه زحمت نمیدیم! مانی-تو میخوای بری ،برو!من ناسلامتی داماد این خانواده ام،تازه اینجور که بوش میاد قراره داماد سرخونه بشم. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 مانی- بیا ببینیم چیکارا میتونیم بکنیم. ((رفتیم تو آشپز خونه که مانی یه نگاه به اجاق گاز کرد و گفت)) -هیچیش که حاضر نیست! -از کجا میدونی؟ مانی -خب قاعدتا باید یه قابلمه ای چیزی رو گاز باشه! -شاید تو یخچاله! ((رفت سر یخچال و یه خرده نگاه کرد و بعدش یه کاسه از توش در آورد بیرون و گفت)) -ایناهاش مایه دلمه س. -میشناسیش؟ مانی-آره بابا! -خوب حالا چیکار بایدبکنیم؟؟ مانی-الان بهت میگم دوباره رفت سر یخچال و چند تا دونه بادمجون وگوجه فرنگی و فلفل دلمه ای در آورد و گذاشت رو میز؛بغل مایه ی دلمه وگفت: -اینارو هنوز خرد نکرده! -از کجا میدونی باید خرد بشن؟ مانی-خبمعلومه دیگه! -آخه از کجا معلومه؟ مانی – دلمه س دیگه آپولو که نیست!چهار تاچیزو با همدیگه قاطی می کنن میشه دلمه!همین!فقط چیزی که هسباید نمک و فلفل بهقاعده باشه!آشپزی که دستش خوبه یعنی اندازه ی نمک و فلفل تو دستشه!یه چاقو از اونجابده ببینم! - خراب میکنی غذا رو ها! همون جور که داشت دستاشو میشستگفت: -تو فکر میکنی این خانما چی کار میکنن؟؟فکر میکنی واقعا این قدر که میگناشپزی براشون سخته؟نه خره!اینطوری میگن که کارو بزرگ جلوه بدن!آقایون هم که حوصله یپخت و پز ندارن ؛همین جوری قضیه رو قبول میکنن!اصلا تا حالا حواست بوده تو آشپزخونهرو نگاه کنی؟ نه؛تا حالا نگاه کردی؟یکی از لوازم ضروری هر آشپزخونه یه آینهس!اگه گفتی چرا؟ دستاشو شست و رفت رو یه صندلی پشت میز آشپزخونه نشست و چاقو روور داشت و گفت: -برای این که خانم خونه بادمجون و لپه و عدس و گوشت و اپه و عدسرو میریزه تو قابلمه میذاره سر بار!بعدش میره جلو آیینه تا سر ظهر!سر ظهر که میشهغذاهه خودش آماده س! بعدشم میکشه تو دیس و میاره با هزار تا منت میذاره جلویآقای خونه!آقا هم که خبر نداره بیچاره!یه نگاه تو غذا رو میکنه و میبینهاه...!بادمجون هس ؛گوجه هس؛گوشت هس؛لپه هس؛عدس هس؛سبزی هس!خوب با خودش چی فکرمیکنه؟میگه هر کدوم از اینا اگه یه ربع هم وقت گرفته باشه می شه سه ساعت!بد بختنمیدونه که این خانما همه ی اینارو با هم میریزن تو قابلمه و زیرش رو کم میکننکه"کون جوش" بزنه! -چی بزنه؟ مانی- کون جوش! برو گم شو! مانی-به جون توراست میگم!خودم هم از عزیز اینو شنیدم هم از زری خانم!حالا بگو چرا زیرش رو زیادنمیکنن؟چون نیم ساعته حاضر میشه و معلوم میشه که غذا پختن کاری نداره!اصلا این یهرازه بین خانوما که هیچکدومم "لوش"نمیدن!البته به آقایون لو نمیدن!اصلا تو بیا بشینخودت یه نیگا کن! یه بادمجون چاق رو ورداشت و شروع کرد به خرد کردن تو مایه یدلمه. -مانی خرابش میکنیا!! مانی-آخه چیزی نیس که خراب بشه!خودتم بخوای خراببشه نمیشه!مثل یه خیابونه که هرکاری کنی آخرش می رسه به یه جا! -آخه از کجامیدونی که باید اینارو خرد کرد تو مایه ی دلمه؟ مانی-خب خودت نیگا کن دیگه!اینبادمجونارو ببین !تخمش رو در آوردن!این فلفلارو ببین !تخماش دراومده!گوجه فرنگیاروببین!اینام تخماش دراومده!اصن کار آشپزی ضد هرچی تخمه!یعنی توش هرجا تخم دیدی بایددر بیاری بریزی دور که غذارو خراب نکنه! همه ی اینارو خرد میکنیم اما نه درشتدرشت!یکی از ظریف کاریای آشپزی اینه که همه چیزو ریز خرد کنی که نیاد زیر دندون!ریزکه خرد کردی ؛همه رو با هم قاطی میکنی و حسابی هم میزنی که ورز بیاد!این ورز اومدنهم یه ظریف کاری دیگه س!وقتی همه چیزخوب با همدیگه قاطی بشه؛موقع پختن آبش نمیره یهطرف دونش بره یه طرف دیگه!یاد بگیر اینا رو که پس فردا زن گرفتی هی آشپزیش رو توسرت نزنه!مرد باید از هر چی یه خرده بلد باشه. -خب بعدش!! مانی-نمک وفلفل!اصل کاری نمک و فلفل غذاس که بهش طعم می ده!این دوتا اگه دستت باشه دیگهتمومه!یعنی میشه گفت یه پا آشپزی!ببین !همه رو ریز ریز میکنم!البته حالا این فلفلسبزش یه خرده بگی نگی زیاده!یعنی معمولا تو یه مایه دلمه؛چهار تا فلفل سبز درشتنمیریزن!البته آشپزیا مختلفه!سلیقه ایه دیگه!یکی فلفلش رو زیاد میکنه یکی گوجهشو!ببین همه رو دارم ریز ریز خرد میکنم!غذانباید زیر دندون معلوم بشه!یادبگیر! -آخه اینقدر ریزم که نمیشه کرد! مانی-اونم سلیقه ایه!اما اصلش باید ریزریز باشه! -بعدش چیکار باید کرد؟ مانی-بعد از اون ورزی که بهت گفتم باید همهرو بریزی تو ماهیتابه یا یه قابلمه و یه تفتش بدی. -مطمئنی یا همین جوریمیگی؟ مانی –آره به جون تو!خودت تا حالا از عزیز نشنیدی؟؟صبح که میشه زری خانممیاد بهش میگه"خانم فلان غذارو چی کار کنم؟"اونم میگه مثلا"عدس و لوبیا و فلان وفلان رو بریز تو ماهیتابه و یه تفتش بده!"اصلا این اصطلاح تفتش بده جزو اولین فوت وفن های اشپزیه!میدونی م چی هس که؟ -نه! مانی- پس تو چی بلدی؟به خدا پس فردازنت بیچاره ت میکنه ها!یه خرده وایستا این چیزارو یاد بگیر! -من حوصله ی اینچیزارو ندارم! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 -خب؟ آره نباید یه همچین ذهنیتی از خانمخونه داشت!البته گاهگداری اینطوری میشه اما نه همیشه!گاهی م میشه که مثلا آقای خونهقراره زودتر از اداره برگرده!اون موقع س که جای همون"کون جوش"که بهت گفتم بایدغذارو یه تفتش داد!یعنی درواقع عمل پختن با تفت دادن ؛تسریع میشه و حدودا یک چهارمزمان اصلی رو میبره! حالا قابلمه هاشون کجاس؟ -حتما تو کابینتهدیگه! مانی- بگرد پیدا کن بده من! -اندازه قابلمه مهم نیست؟ مانی- سلیقهایه دیگه!یعنی میدونی قابلمه ی بزرک جلوه ش بیشتره و بیشتر میاد تو چشم!ابهتشمبیشتره!یعنی آقای خونه که مثلا یه سر میاد تو آشپزخونه و یه قابلمه ی بزرگ میبینهرو گاز ؛فرق میکنه تا اینکه یه قابلمه ی کوچیک رو رو گاز ببینه!!به خدا اینارو کهمن دارم بهت میگم هیچکس بهت نمیگه! -دستت درد نکنه! مانی- قربانت!پیداکردی؟ از تو کابینت یه قابلمه ی بزرگ بزرگ درآوردم دادم بهش که گفت: -آهاناین باشکوه ترین قابلمه ایه که تا حالا دیدم!!آقای خونه اینو که رو گاز ببینه دیگهصداش در نمیاد!بدش من ببینم! همه ی مایه ی دلمه رو ریخت توش و رفت طرف گاز وگفت: -حالا پختن !یادت باشه وقتی با گاز کار میکنی؛اول کبریت رو روشن کن بعد شیرگازو باز کن!حالا خودمونیم آشپزی به این شلی ها هم نیستا!یه ریزه کاریایی همداره!یکیش همین گاز!اگه اول شیر گازو وا کنی بعد بری دنبال کبریت بگردی؛فرداش محضریواسه طلاق! گازو روشن کردو قابلمه رو گذاشت روش و گفت: -گازشون کوچیکه!یعنیبرای این قابلمه کوچیکه ! -یعنی نمیشه کاری کرد؟ مانی-چرا بابا!اونم راهداره!باید بذاریمش رو دوتا شعله! -تو اینارو از کجا یاد گرفتی؟ مانی –کارینداره که!هردفعه مثلا میری توآشپزخونه؛یه نگاه بکن!ده دفعه بیس دفعه که نگاه کردییاد میگیری!فقط باید گوشاتو هم تیز کنی که حرفایی که مثلا بین خانم خونه با احیانادخترش؛خواهرش ؛مادرش رد و بدل میشه،بسپری به ذهنت! -روغن اینانمیخواد؟ مانی-نه!روغن مال قابلمه های معمولیه که غذا توش میچسبه!ظرف اگه تفلونباشه روغن نمیخواد!تازه ابم نمی خواد! این قبلمه هه تفلونه؟ مانی-ارهدیگه!بیا نیگاش کن؛بشناسش!توش که این جوری باشه بهش میگن تفلون! -حالاچی؟ مانی- حالا دیگه ولش میکنی خودش درست بشه!دیگه با خیال راحت برو جلوآیینه!برو به خودت برس!آرایش کن!یه دستی تو موهات ببر!این داره کارشو میکنه!نیمساعت دیگه حاضره!ببین تو یخچال چیز دیگه جانمونده بریزیم توش؟؟ -مگه باید چیزدیگه م میریختیم؟ مانی-سلیقه ایه دیگه!بعضیا توش سبزی م میریزن1بعضیا گردو ممیریزن!میگم سلیقه ایه دیگه! -اونوقت جریان غذا های دیگگه چی میشه؟؟ حالا پختن یادت نره وقتی با گاز کار میکنی اول کبریت رو روشنکن بعد شیر گاز رو واکن یعنی حالا خودمونیم آشپزی به این شلی هام نیس آ یه ریزکاریایی م داره یکیش همین گاز اگه اول شیر گاز رو واکنی و بعدش بری دنبال کبریتبگردی و فرداش محضری واسه طلاق گاز رو روشن کرد و قابلمه رو گذاشت روش و گفت گازشون کوچیکه یعنی برای این قابلمه کوچیکه یعنی نمیشه کاری کرد مانیچرا بابا اونم راه داره باید بذاریمش رو دو تا شعله تو اینا رو از کجا یادگرفتی مانی کاری نداره که هر دفعه که مثلا میری تو آشپز خونه یه نگاه بکن دهدفعه بیست دفعه که نگاه کردی یاد میگیری فقط باید گوشاتم تیز کنی که حرفایی روکه خانم خونه احیانا با دخترش خواهرش مادرش رد و بدل میشه بسپری به ذهنت روغناینا نمیخواد مانی روغن اینا مال قابلمه های معمولیه که غذا توش میچسبه ظرف اگهتقلون باشه روغن نمیخواد تازه آبم نمیخواد این قابلمه هه تفلونه مانی آرهدیگه بیا نگاه کن بشناسش توش که اینجوریه بهش میگن تفلون حالا چی مانی دیگهحالا ولش میکنی خودش درست بشه دیگه با خیال راحت برو جلو آیینه به خودت برس آرایشکن یه دستی تو موهات ببر این داره کارش رو میکنه نیم ساعت دیگه حاضره ببین تو یخچالچیزی جا نمونده بریزیم توش مگه باید چیز دیگه م میریختیم مانی سلیقه ایهدیگه بعضیا مثلا سبزی م میریزن بعضیا گردوام میریزن سلیقه ایه دیگه اونوفت جریانغذاهای دیگه چی میشه همونجور که داشت دستاشو میشست گفت مثلا چی باقالیپلو. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓