✅ده نكته فوق العاده
🌺 ترسناك ترين جاي جهان ذهن شماست...
🌼 عمل باشيد نه عكس العمل ، صدا باشيد نه انعكاس صدا ...
🌺 مراقب بدن خود باشيد ، زيرا تنها جايي است كه تا آخر عمر در آن زندگي مي كنيد ...
🌼 اجازه ندهيد رفتار ديگران آرامش دروني شما را بهم بزند ...
🌺 آرزو كردن براي اينكه جاي شخص ديگري باشيد ، يعني ناديده گرفتن خودتان...
🌼 ارزش شما با رفتار ديگران با شما، تعيين نميشود...
🌺 اگر كسي كار اشتباهي انجام داد، همه خوبي هايش را فراموش نكنين...
🌼 قهرمان بودن يعني ايمان به خود، وقتي ديگران به شما اعتقادي ندارند...
🌺 كساني كه در گذشته زندگي مي كنند، آينده خود را محدود مي كنند...
🌼 هيچ يك از ما برنده يا بازنده به دنيا نيامدهايم ، انتخاب كننده به دنيا آمده ايم.
☘🌼🌺🌼☘
#زیباترین_و_خاصترین_متنها👆👆👆
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 شاهد همان حاکم است
✨مردی از اهل حبشه نزد رسول خدا - صلوات الله علیه و آله - آمد وگفت:
یا رسول الله! گناهان من بسیار است، آیا در توبه به روی من نیز باز است؟
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
آری، راه توبه بر همگان، هموار است
تو نیز از آن محروم نیستی .
😱 مرد حبشی از نزد پیامبر رفت.
مدتی نگذشت که بازگشت و گفت:یا رسول الله!آن هنگام که معصیت می کردم، خداوند، مرا می دید؟
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
آری، می دید
😢مرد حبشی، آهی سرد از سینه بیرون داد و گفت: توبه، جرم گناه را می پوشاند؛ چه کنم با شرم آن؟
در دم نعره ای زد و جان بداد
وَ قَالَ علی عليه السلام :
اتَّقُوا مَعَاصِيَ اللَّهِ فِي الْخَلَوَاتِ فَإِنَّ الشَّاهِدَ هُوَ الْحَاكِمُ
از معصيت ورزيدن به خدا در خلوتها تقوي بورزيد و اجتناب كنيد، زيرا شاهد خود حاكم است .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
🌷20جمله کوتاه و ناب , حتما بخونيد🌷
🌼خوشبختی خانه در خدا پرستی است.
🌸عزت خانه در دوستی است.
🌼ثروت خانه در شادی است.
🌸زیبایی خانه در پاکیزگی است.
🌼پاکی خانه در تقوا است.
🌸نیاز خانه در معنویات است.
🌼استحکام خانه در تربیت است.
🌸گرمی خانه در محبت است.
🌼صفای خانه درمحبت است.
🌸پیشرفت خانه در قناعت است.
🌼لذت خانه در سازگاری است.
🌸سعادت خانه در امنیت است.
🌼روشنایی خانه در آرامش است.
🌸رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.
🌼ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.
🌸سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.
🌼صفت خانه در انصاف و گذشت است.
🌸شرافت خانه در لقمه حلال است.
🌼زینت خانه در ساده بودن است.
🌸آسایش خانه در انجام وظیفه است.
☘🌸🌼🌸☘
#زیباترین_و_خاصترین_متنها👆👆👆
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_شش
حسین لبخند زد: اِى تنبل!آن شب تا دیر وقت صحبت کردیم و قرار شد تا یکى دو روز آینده، سهیل کارها را برایم به خانه بیاورد. بعد از رفتن سهیل و گلرخ، به علیرضا شیر دادم و جایش را عوض کردم، کنار حسین روى تخت نشستم. حسین مشغول خواندن مفاتیح بود،بعد از مدتى کتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت:- خوب خانم خودم چطوره؟- حسین، نظرت راجع به پیشنهاد سهیل چیه؟صورتم را بوسید: کار تو خونه؟- اوهوم!- به نظرم خیلى خوبه، تو باید بتونى روى پاهاى خودت وایستى، ممکنه یک روز مجبور باشى خرج زندگى تو در بیارى...مى دانستم در فکرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از این حرفها نزن...همانطور که نوازشم مى کرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم یک روزى مى میرم، تو باید یاد بگیرى که مستقل باشى،محتاج کسى به غیر از خدا نباشى...بغض گلویم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر کرد. حریصانه حسین را در بازوانم فشردم.آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى که تو نباشى رو نبینم.صداى حسین، در گوشم زمزمه کرد: هیس س! این حرفها رو نزن، پس تکلیف علیرضا چى مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگیر، اما اگه من هم نباشم تو باید باشى، باید شجاع و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعریف کنى...
آهسته پرسیدم: کدوم داستان؟صداى زمزمۀ حسین، سکوت اتاق را شکست: داستان سروهایى که ایستاده مى میرند...علیرضا، تقریبا سه ساله بود که طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت به ایران را کردند. نزدیک به شش ماهى مى شد که علیرضا را به مهد کودك برده و ثبت نامش کرده بودم و به طور مرتب سر کار مى رفتم. حسین با اینکه چاق تر و به نظر سالم و سرحال مى رسید، اما فاصله دکتر رفتن ها و بسترى شدن هایش کمتر شده بود. آن روز با عجله علیرضا را به مهد کودك رساندم و خودم راهى شرکت شدم. به محض رسیدن، سهیل در اتاق را باز کرد و با لبخندى بزرگ وارد شد. بى حوصله گفتم:- چى شده؟ حتما سایه امروز بهت گفته بابا جون؟سهیل خندید: نه خیر، بابا جون خودت امروز زنگ زد.- خوب؟ - هیچى، مى گفت کى اجازه داده تو رو استخدام کنم...با حرص گفتم: سهیل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم.سهیل پشت میز نشست: باز چى شده؟غمگین گفتم: دیشب دوباره حسین خون بالا آورد، امروز صبح رفت بیمارستان پیش دکتر احدى، خیلى نگرانم!سهیل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شرکت؟ مى رفتى بیمارستان...پوزخند زدم: چه فایده؟ حسین خودش لجبازى مى کنه و زیر بار نمى ره... دکتر احدى مى گه باید چند روزى در بیمارستان بسترى بشه، اما خودش تا یک کمى حالش بهتر مى شه پا مى شه راه مى افته.
- علیرضا چطوره؟ امروز گریه نکرد؟- نه، کم کم به مهد کودك عادت مى کنه، امروز مى گفت عمو موسیقى میاد مهدشون، خوشحال بود.به سهیل که به دستانش خیره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان چطور بود؟سهیل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن!در جایم نیم خیز شدم: چى؟- همین که شنیدى، مامان دیگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى گفت خودش هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح کنه که اگه برگشتند، دوباره چند وقت بعد فیلش یاد هندستون نکنه. مامان هم عکس هاى جدید علیرضا و سایه رو که دیده، دیگه با گریه و زارى خواسته برگردن.ناباورانه پرسیدم: حالا کى برمى گردن؟ سهیل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نیست، باید کاراى ناتمومش رو تموم کنه، وسایل خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصمیم قطعى گرفته بودند.
با خوشحالى در فکر فرو رفتم. هر بار من و گلرخ عکس بچه ها را براى مامان مى فرستادیم، یک بسته بزرگ پر از اسباب بازى و شکلات و لباس برایشان مى فرستاد. معلوم بود حسابى دلتنگ دیدن نوه هایش است و به عشق آنها خرید مى رود. گلرخ هم در چند مدرسه کار مى کرد و در یک کلینیک، مشاورة تغذیه و رژیم غذایى، انجام مى داد. لیلا و شادى مشترکا یک شرکت خدمات اینترنت و طراحى سایت راه انداخته بودند که به قول شادى هنوز اول کار بود و فقط براى پشه و مگس ها سایت طراحى مى کردند. هر از گاهى از حال سحر هم باخبر مى شدم. یک خانه خریده بود و فعالیت شبانه روزى در یک گروه حمایت از بیماریهاى خاص و سرطان داشت و بیشتر وقتش را صرف کمک کردن به این افراد مى کرد. من و حسین هم همچنان عاشقانه کنار هم بودیم. چند ماهى بود که تک سرفه ها و نفس تنگى هاى حسین،بیشتر شده بود و نگرانم مى کرد. با دکتر احدى صحبت کرده بودم، او اعتقاد داشت، حسین باید تحت نظر دایم باشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت ویـکـم
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت:مطمئنى نمیخواے بیاے؟
گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:میخواستم مے اومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ!
با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت:باشہ خیلے دعات میڪنم!
چیزے نگفتم و لبخند زدم!
مثل بچہ ها لبش رو غنچہ ڪرد و گفت:هانے بدون تو خوش نمیگذرہ!
خواستم چیزے بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت:آقاے سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون!
_بلہ در خدمتم،فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید.
همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد:گوش هام سنگین نیست!
شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طورے نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود!
حتے بهار حساس،بہ جاے اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت:عذر میخوام!
سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت:مثل اینڪہ ڪارم داشتید!
بهار بہ خودش اومد و سریع گفت:جا هست دوستم بیاد؟
سهیلے سریع گفت:بلہ اتفاقا یہ جاے خالے موندہ!
بهار با خوشحالے نگاهم ڪرد و گفت:ببین میگم قسمتتہ!
نفس عمیقے ڪشیدم،سرم رو تڪون دادم و گفتم:من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدے بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش "بے لیاقت ڪافر" باشہ اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبرے از تعجب یا حالت دیگہ اے تو چهرہ ش نبود! آروم گفت:من دیگہ برم،شما هم سریع بیاید جا نمونید!
رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها و مشغول صحبت ڪردن شد!
بهار با ذوق گفت:دیدے چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟!بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ!
با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم:مبارڪہ!
با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت:چرا نمیاے تو؟!
آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روے پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم:خیرہ سرت زائرى!پیچوندے!
با ناراحتے نگاهم ڪرد. _نپیچوندم،زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست ندارے بیاے درستہ؟
_این ڪہ از اول مشخص بود!
_باشہ،پس من برم!
دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد!
از پشت پنجرہ نگاهم میڪرد،براش دست تڪون دادم!
شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت:هانیہ بیا صدام بهت برسہ!
شروع ڪردم دنبال قطار رفتن!
صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت:هانیہ هنوز یہ جاے خالے موندہ!جالے خالیت پر نشدہ!ببین چقدر براے آقا عزیزے ڪہ جایگزین برات نذاشتہ!خیلے دعات میڪنم خدافظ!
قطار رفت و من با حال عجیبے بہ قطارے ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود خیرہ شدم!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت ودوم
از پلہ هاے دانشگاه آروم رفتم پایین،بهار و بچہ ها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ براے استراحت از فردا بیان دانشگاہ!
_سلام عشقم!
صداے بنیامین بود،با حرص چشم هام رو بستم و نفس عمیقے ڪشیدم،چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم:بچہ بودے جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟!
با اخم نگاهم ڪرد.
_ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم!
همونطور ڪہ مے اومد سمتم گفت:منتظر زنگ بچہ ها باش! میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ!
خودم رو حس نمے ڪردم!ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین!نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ!
چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روے بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے براے پرواز نداشتم،خون بہ صورتم هجوم آورد رگ هام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد،مثل یہ نور تو تاریڪے محض! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم!احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد!
با تمام توان گفتم:آقاے سهیلے!
اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہ اے نشون بدم،همہ با تعجب برگشتن سمتم!
سهیلے با تعجب نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست!
سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزے گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے!
بدون توجہ بہ نگاہ هاے بقیہ اومد سمتم،رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مے اومد گفتم:ڪمڪم ڪنید!
زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت:بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد!
بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم:دست از سرم برنمیدارہ!آبروم....
و بہ بنیامین اشارہ ڪردم! سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد،حالت صورتش جدے بود.
_فهمیدم!
رفت سمت بنیامین،بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد،سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزے بهش گفت!
بہ جایے اشارہ ڪرد و بنیامین رفت بہ اون سمت!
همونطور ڪہ دنبال بنیامین میرفت گفت:من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟
حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،خودم رو هم حل میڪنم!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت وســوم
روے پلہ ها نشستم،چند دقیقہ بعد بنیامین عصبے اومد بیرون،بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ رفت سمت در خروجے!
سهیلے هم اومد بیرون،اطرافش رو نگاہ میڪرد،انگار دنبال من بود!
از روے پلہ ها بلند شدم.
_آقاے سهیلے!
با شنیدن صدام،برگشت سمتم،سر بہ زیر اومد ڪنارم
_بہ حراست دانشگاہ گزارش دادم تو دانشگاہ نمیتونہ ڪارے ڪنہ اما خارج از دانشگاہ....
مڪثے ڪرد و گفت:موبایلشو براے اطمینان گرفتم!
خجالت ڪشیدم،احساس میڪردم دارم آب میشم!
سرم رو انداختم پایین،مِن مِن ڪنان گفتم:هے...هیچے نیست...
چے مے گفتم بہ یہ پسرہ غریبہ؟!
تازہ داشتم معنے شرم رو مے فهمیدم!
نفسے تازہ ڪردم:چیز خاصے بین مون نبود میخواست بہ بچہ هاے ڪلاس و خانوادم بگہ!
بہ چهرہ ش نگاہ ڪردم،آروم و متفڪر!
وقتے دید چیزے نمیگم گفت:از پدرتون اجازہ گرفتید؟
با تعجب نگاهش ڪردم!
_بابت چے؟!
_اینڪہ دوست پسر داشتہ باشید؟!
خواستم بگم پسر احمق و بے شرم برم چہ اجازہ اے بگیرم ڪہ با لبخند گفت:هرچے تو دلتون گفتید بہ دیوار!
بند ڪیفش رو انداخت روے دوشش و گفت:وقتے انقدر براتون شرم آورہ ڪہ پدرتون در جریان باشہ پس چرا انجامش دادید؟!گفتم اجازہ گرفتید سریع میخواستید فحشم بدید ڪہ بے حیا این چہ حرفیہ؟!پس چرا از پشت خنجر میزنید؟
با شنیدن حرف هاش لبم رو گزیدم،حرف حساب جواب نداشت!
با یاد پدر و برادرم قلبم ایستاد،داشتم از خجالت مے مردم!
زل زد بہ پلہ هاے دانشگاہ و گفت:من شناختے از شما ندارم اما یا چیزے تو زندگے تون گم ڪردید یا ڪم دارید ڪہ رفتید سراغ چیزے ڪہ جاش رو براتون پر ڪنہ اگہ اینطور نیست پس یہ دلیل بدتر دارہ!
نفسے ڪشید و ادامہ داد:من ڪہ ڪارہ اے نیستم اما چندتا استاد خوب هستن معرفے ڪنم؟
نفس بلندے ڪشیدم،فڪر ڪنم معنے نفسم رو فهمید!
_هیچڪس بہ اندازہ خودم نمیتونہ ڪمڪم ڪنہ!
لبخندے زد.
_دقیقا!یہ سوال بپرسم؟
آروم گفتم:بفرمایید!
_معنویات چقدر تو زندگے تون نقش دارہ؟
چیزے نگفتم،هیچ نقشے نداشتن!
اگر هم قبلا بود با خواست خودم نبود ظاهر بود براے رسیدن بہ امین!مثل امین بودن!براے خودم هیچے!
سڪوت رو شڪست:گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش!خدانگهدار!
از فڪر اومدم بیرون،تازہ یادم افتاد ڪہ از مشهد برگشتہ خواستم چیزے بگم ڪہ دیدم باهام فاصلہ دارہ!
با دست زدم بہ پیشونیم،ادبت رو قربون هانیہ!
جملہ آخرش پیچید تو گوشم:گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش!
نگاهے بہ آسمون ڪردم.
_هستے؟
بہ سهیلے ڪہ داشت میرفت اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:اینم از اون بندہ خوباتہ ڪہ وسیلہ میشن؟
انگار ڪسے ڪنارم بود،سرم رو برگردوندم اما هیچڪس نبود!
بے اختیار گفتم:از رگ گردن نزدیڪتر!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت وچــهــارم
مشغول تماشا ڪردن تلویزیون بودم شهریار اومد ڪنارم،حرف هاے مادرم یادم افتاد زل زدم تو چشم هاش و گفتم:داداشے!
سرش رو گذاشت روے دستہ ے مبل،مثل بچہ ها گفت:جونہ داداسے!
با خندہ گفتم:اہ لوس!داداسے!
دستش رو گرفتم.
_شهریار ما فقط همدیگہ رو داریم درستہ؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد
_همیشہ باید هواے همدیگہ رو داشتہ باشیم،درستہ هفت سال ازم بزرگترے اما از بچگے پا بہ پام اومدے!حالا نمیخوام خواهر بدے باشم!
سرش رو بلند ڪرد و جدے نگاهم ڪرد.
با زبون لبم رو تر ڪردم و ادامہ دادم:چرا نمیرے خواستگارے عاطفہ؟
با تعجب نگاهم ڪرد!
_این چیزا رو ڪے بہ تو گفتہ؟!
_بذار حرفمو بزنم!من مشڪلے ندارم نہ با امین نہ با مریم نہ با عاطفہ نہ با خانوادشون!
شما دارید بزرگش میڪنید!
ڪمتر جلو چشمشون باشیم!
ڪمتر رفت و آمد داشتہ باشیم!
وقتے دعوتشون ڪنیم ڪہ هانیہ خونہ نباشہ!
حتے میخواستید خونہ رو بفروشید!
بہ افسردگے و حال بدم دامن زدید!
فڪر ڪردید ڪہ چے؟!
سم میریزم تو غذاشون یا تو بگے میخواے برے خواستگارے عاطفہ،ترورش میڪنم؟!
تو رو خدا بس ڪنید!خستہ شدم!
انگار جذام دارم!
نمیگم ڪامل فراموش ڪردم اما برام مهم نیست،نمیتونم مثل سابق باهاشون صمیمے باشم همین!
شهریار دستم رو فشار داد با لبخند گفت:میبینم گندہ گندہ حرف میزنے فسقل!احسنت! حرف هاتو قبول دارم،هانے مامان و بابا تو رو حساس بار آوردن بعد از اون ماجرا ڪہ میتونست براے هر دخترے عادے باشہ و یہ مدت بعد فراموش ڪنہ بزرگترش ڪردن!بیشترین ڪمڪ رو خودت بہ خودت میتونے ڪنے فسقل خانم!
دستش رو برد لاے موهام و شروع ڪرد بہ ڪشیدنشون!
با جیغ از روے مبل بلند شدم.
_شهریار خیلے بے جنبہ اے محبت بهت نیومدہ!
خواست بیاد سمتم ڪہ با جیغ دوییدم،پدرم وارد خونہ شد،سریع پشتش پناہ گرفتم!
شهریار صاف ایستاد و دستش رو گذاشت روے سینہ ش.
_سلام آقاے پدر!
پدرم جواب سلامش رو داد و رو بہ من گفت:دختر بابا سلامش ڪو؟
موهام رو از جلوے چشم هام ڪنار زدم و بلند گفتم:سلام!
حرف هاے سهیلے پیچید تو سرم،سرم رو انداختم پایین،آب دهنم رو قورت دادم،پدرم خواست برہ ڪہ زود بغلش ڪردم!
متعجب ڪارے نڪرد،چند لحظہ بعد بہ خودش اومد و دست هاش رو همراہ بوسہ اے روے موهام دور شونہ هام گرہ زد!
با خجالت گفتم:بابا ببخشید!
و تو دلم ادامہ دادم ببخش روے غیرت و اعتمادت پا گذاشتم!
میدونستم با ایما و اشارہ با شهریار حرف میزد!
با مهربونے گفت:واسہ چے بابا؟
سرم رو بہ قلبش چسبوندم و با بغض گفتم:براے همہ چے!
چندوقت بود طعم آغوش مهربون و پاڪش رو نچشیدہ بودم؟! تصمیم گرفتم،بزرگ بشم!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5794134323682607481.mp3
3.05M
🍃🍁
میترسم این چهل روز و دووم نیارم ..
365 روزه لحظه شمارم 😔😭
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✔️ شور فوق العاده ...
🎶 جوادمقدم ..
🏴40 روز تا محرم 🏴
🔴راز چشمه آب در حرم حضرت اباالفضل علیه السلام...
✨همان آبي كه بر فرزندان پيامبر در ظهر عاشورا ۱۴ قرن پيش بستند، امروز در حرم قمر بني هاشم، به طرز معجره آسايي نابينا را بينا ميكند..
✨بيمار سرطاني را شفا ميدهد و از ۵۰ سال قبل تاكنون اين آب در يك سطح ثابت مانده و هر چه از آن استفاده ميشود نه كم و نه زياد ميشود...
✅آیت الله سيد عباس کاشاني حائري اینگونه نقل کرده است :
💠« روزي در بيت آيت الله حکيم بودم که کليددار آستان مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام تلفن کرد و گفت: سرداب مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام را آب گرفته و بيم آن مي رود که ويران گردد و به حرم مطهر و گنبد و مناره ها نيز آسيب کلي وارد شود شما کاري بکنيد.
🌟آنگاه گروهي از علماي نجف از جمله اينجانب به همراه ايشان به کربلا و به حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام رفتيم.
🔰آن مرجع بزرگ براي بازديد به طرف سرداب مقدس رفت و ما نيز از پي او آمديم .
💎 اما همين که چند پله پايين رفتند ديدم نشست و با صداي بسيار بلند که تا آن روز نديده بودم شروع به گريه کرد. همه شگفت زده و هراسان شديم که چه شده است؟
💥 منظره اين بود :
ديدم قبر شريف ابوالفضل عليه السلام در ميان آب بسان جايي که از هر سو به وسيله ديوار بتوني بسيار محکم حفاظت شود در وسط آب قرار دارد اما آب آن را نمي گيرد
درست همانند قبر سالارش حسين عليه السلام که متوکل بر آن آب بست اما آب به سوي قبر پيشروي نکرد و آنجا را حاير حسيني ناميدند.
💦این آب چند ویژگی دارد. اول اینکه اگرچه راکد است، هرگز رنگ و طعم آن از دست نرفته و گندیده نشده است.ویژگی دوم آن که سطح آب بالاتر از قبر مطهر آقا ابوالفضل(علیه السلام) است آب از دیواره دور قبر به داخل نفوذ نمیکند...
❤️السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام...❤️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✔️ #داستـان_کـوتاه
✍روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: ...
"تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت:
خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکیست...
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
و او حکایت بازگو کرد.
غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
- آفرین غلام دانا.
- خدا چه میپوشد؟
- رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام
وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد
ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
- چه کاری ؟
- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به
درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام
و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 داستان کودک کفاش
پيرمرد هر بار كه ميخواست اجرت
پسرك واكسیِ كر و لال را بدهد،
جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مينوشت.
اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و
جملهاي را كه پيرمرد نوشته بود،
خواند.
روي اسكناس نوشته شده بود:
وقتي خيلي پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدی!!
پسرك خنديد با صداي بلند،
هرچند صدای خنده خود را نمیشنيد..
همیشه پر از مهربانی بمان
و دلیل شادی دیگران باش،
حتی اگر هیچکس قدر مهربانیت
را نداند،
☘ این ذات توست که مهربان باشی،
تو خدایی داری که به جای همه
برایت جبران میکند. ☘
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃
🍃🌺
🌺
کودک خوش اقبال و فرخنده!
جابر گوید: امام باقر (علیه السلام) به من خبر داد:
یکی از زنان طایفه بنی هلال، دایه حضرت علی (علیه السلام) بود که در زمان شیرخوارگی حضرت در خیمه خود به او شیر می داد و نگهداریش می کرد، آن زن پسری هم داشت که برادر همشیر علی (علیه السلام) به حساب می آمد ولی سنش یازده ماه و چند روز از علی بزرگتر بود در کنار خیمه آنان چاهی قدیمی قرار داشت روزی آن طفل بر لب چاه آمد و سر خود را داخل آن نمود علی (علیه السلام) نیز مصمم شد به دنبال او برود، پای علی (علیه السلام) به ریسمانهای خیمه پیچیده شد و آنگاه طنابها را کشید تا خود را به برادر رضاعی خود برساند آنگاه به یک پا و دست او چسبید به حالتی که دست او را در دهان و پایش را به دست گرفت تا از فرو افتادن او در چاه آب جلوگیری کند. در همین حال مادر رضاعی علی (علیه السلام) از راه رسید و صحنه را مشاهده کرد و شیون کنان فریاد زد: ای اهل قبیله ام، ای طایفه ام بیائید، چه بچه فرخنده و مبارکی علی فرزندم را نگه داشته تا در چاه نیفتد سپس دو کودک را از سر چاه دور کرد مردم نیز از نیروی طفلی با آن سن و سال در شگفتی فرو رفته بودند، که با بند شدن پای علی (علیه السلام) به طنابهای خیمه چگونه خود را کشیده تا دستش را به برادرش برساند لذا بدین جهت مادر رضاعیش او را میمون نامید یعنی مبارک و فرخنده و آن کودک در میان طایفه بنی هلال به معلق میمون شهرت یافته بود.
📚معانی الاخبار، ج ۱، ص ۱۴۰
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺
🍃🌺
🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃
🌱🌸🍃💐☘🌹
🌱حکایت
شخصی در تاریکی شب، در حال دعا با سوز و گداز الله الله می گفت
شخصی نزد آن دعا کننده آمد و گفت:
آن قدر الله الله می گویی و جواب نمی شنوی. چرا اصرار می کنی؟
این همه سوز و دعای بی اثر بس است.
آن شخص ناامید و افسرده شد و دلش شکست.
در عالم خواب حضرت خضر را دید که به او فرمود:
چه شده الله الله نمی گویی مگر از راز و نیاز پشیمان شده ای؟
آن شخص گفت: آخر هر چه می گویم، جواب نمی شنوم، بنابراین ناامید شده ام.
حضرت خضر فرمود: مگر باید جواب خدا را از در و دیوار بشنوی؟
همین که الله الله می گویی معنایش این است که
جذبه ای خدایی ، تو را خوانده و از جانب معشوق تو را به خود کشانده است.
نی، که آن الله تو، لبیک ماست
آن نیاز و سوز و دردت، پیک ماست.
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یا رب تو لبیکهاست.
پس از این معانی و هشدار، فهمید آن ندا از شیطان است و نباید ناامید از حق شد
که این الله الله دلیل راه یابی و پذیرش به آن درگاه است.
#حکایت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
داستان مرد نابینا
روزی مردی نابینا روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلويی را در کنار پايش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من نابینا هستم لطفا کمک کنيد .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او ميگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد نابینا اجازه بگيرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است
مرد نابینا از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگويد ،که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگری نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد نابینا هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولی من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
وقتی کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد
باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگی است.
🌹حتی براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد
اين رمز موفقيت است ....
لبخند بزنيد
💓🔅💓🔅💓🔅💓🔅💓🔅
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌸 دعای روز جمعه
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُ لِلَّهِ الْأَوَّلِ قَبْلَ الْإِنْشَاء ِوَ الْإِحْيَاءِ وَ الْآخِرِ بَعْدَ فَنَاءِ الْأَشْيَاءِ الْعَلِيمِ الَّذِي لا يَنْسَىٰ مَنْ ذَكَرَهُ وَ لا يَنْقُصُ مَنْ شَكَرَهُ وَ لا يَخِيبُ مَنْ دَعَاهُ وَلايَقْطَعُ رَجَاءَمَنْ رَجَاهُ
🌹اللَّهُمَّ إِنِّي أُشْهِدُكَ وَ كَفَىٰ بِكَ شَهِيداً وَ أُشْهِدُ جَمِيعَ مَلائِكَتِكَ وَ سُكَّانَ سَمَاوَاتِكَ وَ حَمَلَةَ عَرْشِكَ وَ مَنْ بَعَثْتَ مِنْ أَنْبِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ وَ أَنْشَأْتَ مِنْ أَصْنَافِ خَلْقِكَ أَنِّي أَشْهَدُ أَنَّكَ أَنْتَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ، وَحْدَكَ لا شَرِيكَ لَكَ وَ لا عَدِيلَ وَ لا خُلْفَ لِقَوْلِكَ وَ لا تَبْدِيلَ
🌹وَ أَنَّ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَبْدُكَ وَ رَسُولُكَ أَدَّىٰ مَا حَمَّلْتَهُ إِلَى الْعِبَادِ وَ جَاهَدَ فِي اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حَقَّ الْجِهَادِ وَ أَنَّهُ بَشَّرَ بِمَا هُوَ حَقٌّ مِنَ الثَّوَابِ وَ أَنْذَرَ بِمَا هُوَ صِدْقٌ مِنَ الْعِقَابِ اللَّهُمَّ ثَبِّتْنِي عَلَىٰ دِينِكَ مَا أَحْيَيْتَنِي ، وَ لا تُزِغْ قَلْبِي بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنِي وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ
🌹صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَىٰ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَتْبَاعِهِ وَ شِيعَتِهِ وَ احْشُرْنِي فِي زُمْرَتِهِ وَ وَفِّقْنِي لِأَدَاءِ فَرْضِ الْجُمُعَاتِ وَ مَا أَوْجَبْتَ عَلَيَّ فِيهَا مِنَ الطَّاعَاتِ وَ قَسَمْتَ لِأَهْلِهَا مِنَ الْعَطَاءِ فِي يَوْمِ الْجَزَاءِ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيم.
🌸https://eitaa.com/yaZahra1224
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
💖🍃🌼🍃💖🍃🌼🍃💖🍃
🌸زيارت روز جمعه به نام امام زمان(عج)
🌼السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ ،السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ،السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ
🌼السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ ،السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ ،السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَعَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَاوَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْر. السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ
🌼أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ،وَأَسْأَلُ الله أَنْ يُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ المُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلى أَعْدائِكَ، وَالمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيائِكَ ،
🌼 يامَوْلايَ ياصاحِبَ الزَّمانِ، صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وَعَلى آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ المُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَالفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلى يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الكافِرِينَ بِسَيْفِكَ،وأَنا يامَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَأَنْتَ يامَولايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الكِرامِ وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِجارَةِ فَأَضِفْنِي وَأَجِرْنِي صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وعَلى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
🌸التماس دعای فرج
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌼🍃💖🍃🌼🍃💖🍃🌼
💖🍃💙🍃💖🍃💙
🌺 دعای حضرت فاطمه زهرا (علیها سلام) در روز جمعه
🌺اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا مِنْ أَقْرَبِ مَنْ تَقَرَّبَ إِلَيْكَ وَ أَوْجَهِ مَنْ تَوَجَّهَ إِلَيْكَ وَ أَنْجَحِ مَنْ سَأَلَكَ وَ تَضَرَّعَ إِلَيْكَ اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا مِمَّنْ كَأَنَّهُ يَرَاكَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ الَّذِي فِيهِ يَلْقَاكَ وَ لَا تُمِتْنَا إِلَّا عَلَى رِضَاكَ
🌺اللَّهُمَّ وَ اجْعَلْنَا مِمَّنْ أَخْلَصَ لَكَ بِعَمَلِهِ وَ أَحَبَّكَ فِي جَمِيعِ خَلْقِكَ
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْ لَنَا مَغْفِرَةً جَزْماً حَتْماً لَا نَقْتَرِفُ بَعْدَهَا ذَنْباً وَ لَا نَكْتَسِبُ خَطِيئَةً وَ لَا إِثْماً
🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلَاةً نَامِيَةً دَائِمَةً زَاكِيَةً مُتَتَابِعَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَرَادِفَةً برَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
🌺خدایا! ما را قرار بده از نزدیکترین کسانی که به تو تقرّب جسته-اند؛ آبرومندترین افرادی که به تو روی آورده-اند؛ و حاجت-رواترین افرادی که از تو درخواستی کرده و به درگاه تو تضرع کرده-اند.
🌺خدایا! ما را در زمره کسانی قرار بده که گویا تو را می-بینند، تا روز قیامت که در آن روز تو را ملاقات می-کنند؛ و ما را جز در حالی که از ما راضی هستی، نمیران.
🌺خدایا! ما را در زمره کسانی قرار بده که اعمالش را برای تو خالص کرده و در بین تمام مخلوقاتت، تو را دوست داشته است.
🌺خدایا! بر محمد و آل محمد درود فرست؛ و ما را ببخش؛ بخششی حتمی و قطعی که پس از آن دیگر گناهی را مرتکب نشویم و خطا و لغزشی از ما سر نزند.
🌺خدایا! بر محمد و آل محمد درود فرست؛ درودی روز افزون، دائمی، پاک و مطهر، پشت سر هم، به دنبال هم و قطع نشدنی. به رحمتت ای مهربان-ترین مهربانان.
📚 بحارالانوار جلد 87 صفحه 339
🌺کانال حضرت زهرا س 👇👇👇
https://eitaa.com/yaZahra1224
💖🍃💙🍃💖🍃💙🍃💖
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_هفت
مى گفت قسمت دیگرى از ریه اش دچار فیبرز شده و دیگر از دست کورتن و داروهاى گشاد کننده ریه، کارى برنمى آید. اما حسین، لجوجانه از بسترى شدن در بیمارستان پرهیز مى کرد. بعدازظهر، با خوشحالى از اینکه به زودى پدر و مادرم را مى دیدم دنبال علیرضا رفتم. وقتى از پله ها پایین مى آمد، نگاهش کردم. شباهت عجیبى به حسین پیدا کرده بود. همان موهاى مشکى و مجعد، همان چشمان درشت و مشکى با نگاه معصوم و همان ابروهاى پیوسته و متمایل به شقیقۀ حسین را داشت. لبها و بینى اش کمى شبیه من بود. قدش نسبت به هم سن و سالهایش بلندتر و در نتیجه از آنها کمی لاغرتربود. با دیدن من، صورت کوچکش پر از خنده شد: سلام مامانى! - سلام عزیزم، خوش گذشت؟با گفتن این جمله، انگار در کلۀ کوچکش دکمه اى فشرده شد. تا به خانه برسیم یک بند حرف زد.- مامان، حسام امروز به من گفت گولاسه، فلفل بریز تو دهنش... مامان چرا چراغ سبز شد؟ مامان چرا کلاغها مى گن قار قار؟ امروز خانم مربى به من گفت آفرین پسر خوب، شقایق با امیرحسین دعواش شد، خاله ناهید هر دوشون رو دعوا کرد. ناهار ماکارونى خوردیم، سوپ هم خوردیم...به محض پیدا کردن فرصت، گفتم: علیرضا امروز چى یاد گرفتى؟پسرم با زبان، لبانش را لیسید و دوباره شروع کرد: - فصل پاییزه... هى برگا مى ریزه... هى سرده هوا... خیلى دل انگیزه،سرانجام وقتى در را باز کردم و علیرضا چشمش به حسین که مشغول روزنامه خواندن بود، افتاد، شعر خواندنش تمام شد و جیغ کشید: بابا حسین! سلام.رو به حسین که علیرضا را به خودش چسبانده بود، کردم: حسین، رفتى دکتر؟ - اهووم! - چى گفت؟ در میان بوسه هایش، خندید: هیچى! گفت حالت خوبه! سُر و مُر و گنده...دوباره مشغول بوسیدن علیرضا که حالا خودش را حسابى براى پدرش لوس کرده بود، شد. جلو رفتم و عصبى علیرضا را از آغوشش بیرون کشیدم: حسین درست حرف بزن ببینم چى شده؟ دکتر احدي چی گفت؟ حسین با ادایی بامزه لبهایم را بوسید و صداي علیرضا بلند شد:- اهه! اهه! چرا لباي مامان مهتاب رو بوس می کنی؟ ولی نوبت من که می شه می گه زشته، لپاي منو بوس می کنی؟ بی اختیار خنده ام گرفت و حسین را در آغوش گرفتم و رو به علیرضا که حالا عصبانی، دستان کوچکش را مشت کرده بود، گفتم: این باباي خودمه! تو برو براي خودت یکی دیگه بخر!
طبق معمول هر روز، کشتی سه نفره مان شروع شد. چند دقیقه بعد، حسین نفس نفس زنان دستانش را بالا برد: آقا ما تسلیم!علیرضاي کوچک فاتحانه پشت پدرش ایستاد و گفت: هی! برنده! برنده! بعد از شام، وقتی علیرضا خوابید، با مهربانی دستم را دور کمر حسین انداختم و گفتم:- بالاخره نمی خواي بگی دکتر احدي چی گفت؟حسین با ملایمت لبها و پیشانی ام را بوسید: نگران نباش عروسک! چیز مهمی نبود.با بغض داد زدم: یعنی چی؟ تو چند وقته دایم سرفه می کنی، دستمالات رو نگاه کردم خون آلود بود... نفست زود می گیره، دایم لب و ناخن هات کبوده، باز می گی هیچی نیست؟ حسین چرا با خودت لج می کنی؟دستش را روي بینی ام گذاشت: هیس س! علیرضا بیدار می شه...دستش را از روي صورتم عقب زدم: بس کن! من احمق نیستم، بچه هم نیستم که سرم کلاه بذاري...خم شد و محکم در آغوشم گرفت: مهتاب، وقتی عصبانی هستی هزار بار خواستنی تر و خوشگل تر می شی... به خودم حسودي ام می شه! می دونم دلم براي همۀ حرکاتت تنگ می شه.همانطور که براي رهایی از قفل بازوانش، تقلا می کردم، گفتم: دلت تنگ می شه؟ مگه می خواي بري جایی؟ - آره، جایی که همه می رن. دکتر احدي هم امروز گفت باید یک ماه پیش بستري می شدم. گفت دیگه داروهاي گشاد کنندة ریه و کورتن چنان تأثیري در من نداره و ظرفیت ریه ام کم شده است. گفت ممکنه دچار عفونت ریوي بشم یا ایست تنفسی پیدا کنم... گفت باید بستري بشم... اما مهتاب، من عاشق تو و علیرضا و زندگی مون هستم. دلم نمی خواد حتی ثانیه اي رو هدر بدم. چه فایده داره من دو ماه بیشتر عمر کنم اما ده ماه روي تخت بیمارستان و دور از تو و بچه ام باشم؟ من به همون هشت ماه، اما در کنار شما راضی ام! قطعا تو هم همینطور...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍ #دلنوشتہ_مہدویت
🍃🌺آمدنت تمام غنچہ هاے ناشڪفتۂ
عالم را شڪوفا ميڪند.
🍃🌼 #گڸ_نرگس! 🌼🍃
🍀بیا ڪہ نرگسهاے عالم، چشم براه آمدنت هستند.
بیا ڪہ چوڹ ترنّم ابرهاے نوبہار، وصف تو،
دلہاے گداختہ را غرقہ در خُنڪاے اشتیاق
ڪرده است.
❣گویي شمیمي است از بهشت.
🌷میداني چرا گڸها و ریحانہهاے پہـڹ
شده در دشتِ انتظار ، ایڹ بار عطرے
شگفت ميافشانند؟
آنہا خرقہ از خاڪي ستانیده اند ڪہ تو
در آڹ خرامیده اے.
🌴بداڹ ڪہ ایڹ بار ترانہاے نميسرایم
ڪہ بہ هر بیت آڹ، جماڸ یار تمنّا ڪنم
و وصاڸ دیّار!
📣روایت مڹ عطش ذرّه ذرّهٔ هستي
است... روایت مڹ شِڪوِه نیست،
🙏اما تو را بہ خدا!
بگو چہ شرارے است در ایڹ شیدایي
حزڹانگیز،ڪہ نہ فرارش میسر است
و نہ قرار در حصارش؟
💔عقدهٔ دڸ است ڪہ بہ دست تو باز ميشود...
تمام ڪرانہ هاے غریب گواهند،
هر بار ڪہ مغربي سر رسید،
آفتاب شفق بارش بہ امید طلوع تو
غروب ڪرد.
و تو مي آیي، نزدیڪ است ولي دور ميپندارندش.
🍃🌺بیا، بیا و بشتاب بر التیام زخم هاے
بيشمار ڪہ در دڸ داری،
و بخواڹ بہ نواے امَّڹ یُجیب، سرود آمدنت را.
مڹ نیز دعا خواهم ڪرد،
دعا خواهم ڪرد...
⛅أللَّہمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج⛅
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت وپـــنــجـم
وارد حیاط دانشگاہ شدم،بهار رو از دور دیدم،برام دست تڪون داد.
لبخندے زدم و رفتم بہ سمتش،محڪم بغلش ڪردم و گفتم:سلام مشهدے خانم!زیارت قبول!
گونہ م رو بوسید و گفت:سلام شما نباید یہ سر اومدے خونہ دوستت زیارت قبول بگے؟!
ازش جدا شدم،لبم رو بہ دندون گرفتم.
_ببخشید!
دستم رو گرفت و ڪشید.
_حالا وقت براے تنبیہ هست!بدو بریم سخنرانے دارن!
با تعجب گفتم:سخنرانے؟!
با آب و تاب شروع ڪرد بہ توضیح دادن:اوهوم!سهیلے یڪے از این استاد خفن ها رو آوردہ!
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفتم:چرا من خبر ندارم؟!
_اوہ خواهر من دنیا رو آب ببرہ تو رو خواب میبرہ!
وارد سالن شدیم،روے صندلے ها نشستیم.
ڪم ڪم همہ ے بچہ ها اومدن،یڪے شروع ڪرد بہ خوندن قرآن و طبق معمول همهمہ بود!
سهیلے رفت تو جایگاہ سخنرانے در گوش قارے چیزے گفت،قارے آیہ رو تموم ڪرد و صدق اللہ العلے العظیم گفت!
میڪروفن رو گرفت و شروع ڪرد بہ صحبت:سلام بدون مقدمہ بچہ ها یہ سوال؟
همہ ساڪت شدن!
ادامہ داد:ما براے چے اینجا جمع شدیم؟
همہ با هم گفتن سخنرانے دیگہ!
سهیلے بہ بنر معرفے سخنرانے اشارہ ڪرد و گفت:روش نوشتہ موضوع سخنرانی:من و خدا!
شما بہ ڪلام خدا گوش نمیدید اونوقت میخواید بہ حرف هاے بندہ ے خدا گوش بدید؟!
بہ استاد میگم تشریف ببرن منو شرمندہ ڪردید!
فقط یاد بگیریم اسم مسلمون رومونہ بہ ڪتابے ڪہ برامون مقدسہ احترام بذاریم!
ڪسے هم عقیدہ ندارہ حداقل بہ احترام قارے ڪہ دارہ انگار دارہ صحبت میڪنہ ساڪت باشہ!
حالا بفرمایید سر ڪلاس هاتون!
دوبارہ صداے همهمہ بلند شد! چندنفر رفتن بہ سمت سهیلے و مشغول صحبت ڪردن شدن!
بے حوصلہ دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و زل زدم بہ سڪوے سخنرانے!
چند دقیقہ بعد سهیلے رفت و با آقاے مسنے برگشت!
همہ شروع ڪردن بہ ڪف زدن!
مرد شروع ڪرد بہ سلام و معرفے ڪردن خودش،بعداز چند دقیقہ صحبت گفت:قرارہ سہ روز در خدمتتون باشم،با موضوع من و خدا!
خب اول میخواستم ڪلے صحبت ڪنم وجود خدا و اونایے ڪہ بہ خدا اعتقاد ندارن،اما دیدم باید پارتے بازے ڪنم!
اول چندتا جملہ بگم بہ اونایے ڪہ خدا رو دوست دارن،خدا دوستشون دارہ اما شدن یار بے وفا،معشوق رو فراموش ڪردن!
چقدر شدہ باهاش حرف بزنید؟!
دستش رو برد بالا،با تاڪید ادامہ داد:نہ شب امتحان و وقتے ڪہ فلانے مریضہ نہ!
نہ وقتے میخواید ببختتون باز بشہ!
همہ زدن زیر خندہ،با لبخند گفت:وقت هایے ڪہ حالتون خوبہ،هیچ مشڪلے نیست،شدہ سرتون رو بگیرید سمت آسمون بگید خدایا شڪرت ڪہ خوبم!
خدایا شڪرت ڪہ دارمت!
باهاش عشق بازے ڪنید ببینید حال و هواتون چطور میشہ!
میخواید نماز بخونید عزا نگیرید با ڪلہ بدویید،موقعے ڪہ دارید نیت مے ڪنید تو دلتون بگید براے عاشقے با تو اومدم ڪمڪم ڪن!
وقتے ذڪرهاے نماز رو میگید هم زمان معنیش رو تو ذهن تون بگید!
مثلا میگے اللہ اڪبر اینطورے معنے ڪن:تو بزرگے!
خدا بزرگ است رو بذار براے امید و تعریف پیش بقیہ الان دارے با خودش حرف میزنے!
اصلا اینا بہ ڪنار شدہ تا حالا بے دلیل سجادہ تو باز ڪنے برے سجدہ آے بزنے زیر گریہ!بگے دلم گرفتہ اومدم فقط با تو درد و دل ڪنم!هیچڪس محرم تر از تو نیست!تو حال و صلاحمو میدونے! برید امتحان ڪنید ببینید تو روحیہ تون تاثیر دارہ یانہ؟!
اینا براے اونایے ڪہ خدا رو دارن اما بے وفا شدن ولے هنوز پاڪن!
با شنیدن حرف هاش حال خاصے بهم دست داد،بهار هم ساڪت زل زدہ بود بہ استاد!
دوبارہ گفت:برید امتحان ڪنید ضرر ندارہ اما خواهش میڪنم امتحان ڪنید مفت و مجانیہ!
نفس عمیقے ڪشیدم،تو وجودم چیزی تغییر کرد.
امتحانش ضرر داشت؟!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت وشــشــم
(بــخـش اول)
ڪیفم رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم،سرم گیجم رفت،دستم رو گذاشتم روے شقیقہ م!
بهار نیومدہ بود،از دانشگاہ بیرون اومدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت!
چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم!
هر آن ممڪن بود بخورم زمین،دستم رو گذاشتم روے درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم!
صداے زنے اومد:خانم حالتون خوبہ؟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم بہ زور لب زدم:میشہ برام یہ تاڪسے دربست تا تهران بگیرید؟!
اومد نزدیڪم،چادرش رو با دست گرفت و گفت:میخواے ببرمت درمانگاہ؟اینطورے تا تهران ڪہ نمیشہ!
دوبارہ دستم رو گذاشتم روے درخت و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم:نہ ممنون!
دستم رو گرفت:مگہ من میذارم اینجورے برے؟حالت خوب نیس دختر!
خواستم چیزے بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہ هام و راہ افتاد.
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت:حسینیہ ے ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ هاے دانشگاہ میخوان بیان روضہ،بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے ام برات میگیرم!
بدون حرف باهاش رفتم،چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم!
حسینیہ سیاہ پوشے ڪہ خالے بود!
ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت:نیم ساعت دیگہ روضہ س تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم!
زن دیگہ اے وارد شد،با تعجب نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت!
سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم،چند دقیقہ گذشت حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم،زنے گفت:دخترم نمیخواے بلند شے؟!
صدا برام غریبہ بود،بے حال گفتم:حالم خوب نیس!
_یعنے نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے؟!
با تعجب چشم هام رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود!
با صداے بلند گفتم:خانم!
زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند اومد سمتم،لیوانے گرفت جلوم و گفت:بیا برات خوبہ!فڪ ڪنم فشارت افتادہ!
همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مے گرفتم گفتم:تو چے ڪمڪ تون ڪنم؟!
با تعجب نگاهم ڪرد.
_مگہ ڪمڪ خواستم؟!
ڪمے از محتواے لیوان نوشیدم و گفتم:بلہ!گفتید بلند شو مگہ نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے!
سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ اتاقے ڪہ بود گفت:خانم مرامے!
خانمے ڪہ دیدہ بودم اومد بیرون و گفت:جانم!
_این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخواے؟!
خانم مرامے با تعجب گفت:من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم!
با تعجب نگاهشون ڪردم
_خودم صدا شنیدم!
حال بدم فراموش شد،انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم!
با شڪ نگاهم ڪردن،خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت:از بچہ هاے دانشگاهے؟
سریع گفتم:بلہ!
_تو دانشگاہ قرص دادن بهت،براے درس خوندن و این حرفا!
نگاہ هاشون اذیتم میڪرد،نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش!
دلم شڪست،با بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم:نمیدونم روضہ اے ڪہ اینجا میگیرید چقد قبولہ؟!
از حسینیہ اومدم بیرون،چندتا از دخترهاے چادرے دانشگاہ مے اومدن سمت حسینیہ!
رسیدم سر ڪوچہ،سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مے اومد بہ این سمت،زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود اومد ڪنارم و گفت:بهترہ با ایشون صحبت ڪنے!
و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم:خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت وشـشـم
(بــخــش دوم)
صدام بہ قدرے بلند بـود ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد.
با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم:شما ڪہ انقد خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے ندارم و فقط حالم بد شدہ!
با تعجب اما آروم گفت:چے شدہ؟
رو بہ زن گفت:خانم محمدے!
زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن!
پوزخندے زدم و راہ افتادم بہ سمت خیابون!
صداے سهیلے باعث شد بایستم:خانم هدایتے!
برگشتم سمتش و گفتم:بلہ!
بے اختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟!
با نرمش گفت:بفرمایید حسینیہ!
با ڪنایہ گفتم:ممنون روضہ صرف شد!
_حالا یہ روضہ هم از من صرف ڪنید! شما رو مادر دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزے بگہ،درستہ خانم محمدے؟
زن سرش رو انداخت پایین و گفت:واقعا عذر میخوام!آخہ از این موردا داشتیم!
بے توجہ گفتم:قبول باشہ!خدانگهدار.
محمدے سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت:ایام فاطمیہ س تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!
دلم لرزید،ایام فاطمیہ بود!
صداے زن پیچید تو گوشم!دخترم!
سهیلے رفت سمت حسینیہ،من هم دنبال محمدے ڪشیدہ شدم توی حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم:من چادر ندارم،یہ جورے میشم!
محمدے لبخندے زدے و گفت:الان برات میارم!
سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدے با چادرے مشڪے اومد سمتم و گفت:بفرمایید!
چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب تشڪر ڪردم،چادر رو سر ڪردم!
دستے بهش ڪشیدم،مثل اینڪہ دلتنگش بودم،حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن!
_حلال ڪردے؟
آروم گفتم:حلال!
خواستم چیزے بگم ڪہ صداے سهیلے از باند پیچید و مجلس شروع شد!
بغضم گرفت،سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمد گویے،من گریہ م گرفتہ بود!
چادر رو ڪشیدم روے صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ!
اشڪ هام سرازیر شد،زیر لب گفتم:خدایا خیلے خستہ ام!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت وهــفــتـم
ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز ڪردم،از حیاط سر و صدا مے اومد،مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روے تخت و میخندیدن!
با تعجب نگاهشون ڪردم،حواسشون بہ من نبود!
خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش!
با دیدن من ایستادن،امین سرش رو انداخت پایین!
بلند سلام ڪردم،مادرم و خالہ نگاهم ڪردن،با دیدنم متعجب شدن!
با تعجب گفتم:چے شدہ؟!چرا اینطورے نگاهم میڪنید؟
مادرم سریع گفت:هیچے!
مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد،خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صداے مادرم اومد:هانیہ چادر خریدے؟!
تازہ یادم افتاد هنوز چادرے ڪہ از خانم محمدے گرفتم روے سرمِ!
برگشتم سمت مادرم و گفتم:اے واے! یادم رفت پسش بدم!
_چادرو؟!
_آرہ براے خانم محمدے بود!رفتہ بودم حسینیہ شون روضہ!
چشم هاے مادرم گرد شد اما چیزے نگفت!
_فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش!
_سهیلے دیگہ ڪیہ؟!
سرم رو خاروندم و گفتم:سهیلے رو نگفتم بهتون؟!
_نہ!آدماے جدید رو معرفے نڪردے!
_طلبہ س مادرم طلبہ!دانشگاهمون درس میدہ!
خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن!
معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم:خالہ اونطورے نگاہ نڪنا!هیچے نیست،اے بابا!
بلند شدم برم داخل خونہ ڪہ با ترس گفتم:تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا!بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیدا ڪنہ!
شروع ڪردن بہ خندیدن!
وارد خونہ شدم،چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ!
حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن!
آروم رفتم سر سجادہ،چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوے عطر مشهدش پیچید!
خجالت میڪشیدم،انگار براے اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم،احساس میڪردم رو بہ روم نشستہ!
تو دلم گفتم خب چے بگم؟!
بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرہ اے!
لب باز ڪردم:اوووووم....
حس عجیبے داشتم،اون صدایے ڪہ شنیدم،حالا سر سجادہ!
رفتم سجدہ،بغضم گرفت!
آروم گفتم:خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟!
اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن! من بودم و خدا و حس سبڪ شدن!
احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم!خوش اومدے!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت وهــشـتـم
استاد از ڪلاس بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم:پاشو بریم چادر رو پس بدم!
با خستگے بلند شد،همونطور ڪہ از ڪلاس بیرون میرفتیم گفت:هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر ڪنے!
تمام ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بودم،با شڪ گفتم:روم نمیشہ!تازہ این طلبہ س توقع تشڪر از نامحرم ندارہ!
دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم!
خندہ م گرفت،از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت حسینیہ!
بهار چشم هاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت:آخے سال جدید میاد،هانے بـے اعصاب دلم برات تنگ میشہ!
با حرص گفتم:من بـے اعصابم؟!
چشم هاش رو باز ڪرد،نگاهے بهم انداخت و گفت:نہ ڪے گفتہ تو بـے اعصابـے؟!
با خندہ گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:الان ڪہ بـے اعصاب نیستم!خوبم ڪہ!
با تعجب گفت:خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن،این یہ چیزیش شدہ!
چیزے نگفتم،رسیدیم جلوے حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدے اومد بیرون با لبخند گفتم:سلام چقدر حلال زادہ!
چادر رو از ڪیفم بیرون آوردم و گرفتم سمتش.
_بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید!
لبخندے زد و گفت:سلام عزیزم،اگہ میخواستم پس میگرفتم!
سریع اضافہ ڪرد:تازہ گرفتہ بودمشا فڪر نڪنے قدیمیہ نمیخوام،قسمت تو بود از روضہ ے خانم!
_آخہ....
دستم رو گرفت و گفت:آخہ ندارہ!با اجازہ ت من برم عجلہ دارم!
ازش خداحافظے ڪردیم،بہ چادر توے دستم نگاہ ڪردم بهار گفت:سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟
سرم رو بلند ڪردم.
_آخہ...
نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت:آخہ و درد!هے آخہ آخہ!سر ڪن ببینم!
با تعجب نگاهش ڪردم.
_بهار دڪتر لازمیا!
چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم،نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر لب گفتم:خدایا خودت شفاش بدہ!
با خندہ بشگونے از بازوم گرفت.
_هانیہ خیلے بدے!
خندہ م گرفت،حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود!
چادر رو سر ڪردم،بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت:خیلے بهت میاد!
با لبخند گفتم:اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادرے بشم!
دستم رو گرفت و گفت:خب حاج خانم الان وقت تشڪر از استادہ!
_منو بڪشے هم نمیام از سهیلے تشڪر ڪنم والسلام!
بازوم رو گرفت و گفت:نپرسیدم ڪہ میخواے یا نہ!
شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید،رسیدیم جلوے دانشگاہ نفس نفس زنون گفت:بیا برو ارواح خاڪ باغچہ تون!من دیگہ نا ندارم!
با حرص نگاهش ڪردم،از طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم!
با تردید وارد دانشگاہ شدم،از چند نفر سراغش رو گرفتم،یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪلاس ها با چند نفر جلسہ دارہ!
جلوے در ایستادم تا جلسہ شون تموم بشہ،همون پسر وارد ڪلاس شد،در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد،پسر رفت بہ سمتش و چیزے گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد!
شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش!
مے مردے حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ!
سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود،نفسے ڪشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش!
در ڪلاس رو بست و چند قدم اومد بہ سمتم!
_با من ڪار داشتید؟!
هول ڪردہ بودم و خجالت مے ڪشیدم!شاهد قسمت هاے بد زندگیم بود!
با تردید گفتم:خب راستش....
بہ خودم گفتم هانیہ خدا ڪہ نیست بندہ ے خداست،اون بخشیدہ پس نگران چے هستے؟!
این بیچارہ هم ڪہ بهت چیزے نگفتہ و فقط ڪمڪت ڪردہ اومدے تشڪر ڪنے همین!
آروم شدم.
آروم اما محڪم گفتم:سلام وقتتون رو نمیگیرم بعداز جلسہ باهاتون صحبت میڪنم.
دست بہ سینہ شد و گفت:علیڪ سلام اگر ڪوتاهہ بفرمایید!
لحنش مثل همیشہ بود جدے اما آروم نہ با روے اخم آلود!
_اومدم ازتون تشڪر ڪنم،بابت تمام ڪمڪ هایے ڪہ بهم ڪردید اگه شما ڪمڪ نمے ڪردید شاید اتفاق هاے بدترے برام مے افتاد!
زل زد بہ دیوار پشت سرم و گفت:هرڪارے ڪردم وظیفہ بودہ!فقط التماس دعا!
تند گفتم:بلہ اون ڪہ حتما!خدانگهدار
خواستم برم ڪہ گفت:چادرتون مبارڪ!یاعلے!
وارد ڪلاس شد،نگاهے بهش انداختم ڪہ پشتش بہ من بود!
صبر نڪرد بگم ممنون!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹
روزی گدایی به دیدن زاهدی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: "این چه وضعی است؟ زاهد محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم." زاهد خنده ای کرد و گفت : "من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم." با گفتن این حرف، درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا کفش هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، گدا با پریشانی و ناراحتی گفت: "دیدی چه شد؟ من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم." زاهد خندید و گفت: "دوست من! گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند؟" نگذارید تعلقات بی ارزش، شما را از حرکت باز دارند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جمعه روز حضرت صاحب الزّمان (عج) و بنام آن حضرت است و همان روزى است كه ايشان در آن روز ظهور خواهد فرمود.
بگو:السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ،
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره میيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده میشود، سلام بر تو اى پاك نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام، و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم،
وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَ التَّابِعِينَ وَ النَّاصِرِينَ لَكَ عَلَى أَعْدَائِكَ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ هَذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ وَ الْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَى يَدَيْكَ وَ قَتْلُ الْكَافِرِينَ بِسَيْفِكَ وَ أَنَا يَا مَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ وَ أَنْتَ يَا مَوْلايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
و از خدا درخواست مى كنم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستد و مرا از منتظران و پيروان و ياوران تو در برابر دشمنانت و از شهداى در آستانت در شمار شيفتگانت قرار دهد، اى سرور من، اى صاحب زمان، درودهاى خدا بر تو و بر خاندانت، امروز روز جمعه و روز توست روزى كه ظهورت و گشايش كار اهل ايمان به دستت در آن روز و كشتن كافران به سلاحت اميد می رود و من اى آقاى من در اين روز ميهمان و پناهنده به توام و تو اى مولاى من بزرگوارى از فرزندان بزرگواران و از سوى خدا به پذيرايى و پناه دهى مأمورى، پس مرا پذيرا باش و پناه ده، درودهاى خدا بر تو و خاندان پاكيزه ات.
سيّد بن طاووس فرموده: من پس از اين زيارت به اين شعر تمثل می جويم و به آن حضرت اشاره نموده، می گويم:نَزِيلُكَ حَيْثُ مَا اتَّجَهَتْ رِكَابِي وَ ضَيْفُكَ حَيْثُ كُنْتُ مِنَ الْبِلاد ِدر هر كجا و بر سر هر خوان، من ميهمان توام اى صاحب الزّمان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662