eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔞نقشه شوم زن زیبارو برای بَزاز جوان زن خوش چهره اے وجود داشت ڪه هر مردی را به گناه آلوده میڪرد.روزی برای خرید پارچه به بازاررفت، چشمش به پسرڪی ڪه در مغازه بود افتاداز او خواست پارچه ها را تا خانه حمل ڪند.هنگامی ڪه به خانه رسیدند درب را قفل ڪرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را ... برای دیدن ادامه داستان ڪلیڪ ڪنید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی امشب 🌺 هرچی خوبیه وخوشبختیه خدای مهربون براتون رقم بزنه🍃 کلبه هاتون ازمحبت گرم باشه وآرامش مهمون همیشگی🍃 خونه هاتون باشه شبتون آروم ودرپناه خدا..🌺 @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
تو آن صدای زیبای صبحی که از پنجره، به درون اتاقم می آید با من از یك شروع دیگر صحبت کن یک شروع نو یک دنیای تازه که من باشم و تو صبحتون بخیر❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 فلان زن بعد از سی سال زندگی،شوهرش سرش هوو می اره یا طلاقش می ده و چندغاز مهریه ش رو میندازه کف دستش و بیرونش می کنه!یا بعد از بیست سال خون دل خوردن زنش و با نداری ش ساختن،تا وضع ش خوب می شه،می ره دنبال یه زن جوون!زن بدبخت شم که کاری از دستش بر نمی اد و قانونم ازش حمایت نمی کنه،می ره طرف این خرافات و هزار تا بلای دیگه سرش می اد!یا مثلا تو مملکت کار نیس و پسر جوون خونواده از بدبختی و بلاتکلیفی،داره رو می اره به مواد مخدر!پدرو مادرشم که پول و قدرتی ندارن که براش یه کاری جور کنن!وقتی از همه جا ناامید می شن و می بینن که جوون شون داره جلوشون پر پر می شه،می رن سراغ جادو جنبل و این چیزا که مثلا قفل زندگیش رو وا کنن! از این چیزا انقدر زیاده که نگو!دخترای دم بخت تو خونه موندن چون پسرا نه کار درست حسابی دارن و نه خونه زندگی که بیان زن بگیرن!اون وقت مادر دختر فکر می کنه که بخت دخترش رو بستن!زود می ره پیش یکی از این کلاه بردارا که یه دعایی چیزی بهش بدن بخت دخترش وا بشه! اینا همه از جهل و بی فرهنگی آدماس!یکی نیس به اینا بگه اخه آدمای حسابی،این دعا نویسا اگه کارشون درست بود و راست می گفتن و می تونستن گره از کار مردم وا کنن که یه بیل تو باغچه ی خودشون می زدن و کارشون به دعا نویسی نمی کشید و می شدن یه پولدار مثل اوناسیس! به جون خودت من یه خانمی رو میشناختم که یکی از این دعا نویسا بلایی سرش اورد که داشت زندگیش نابود می شد!طرف یه پسر داشت که مونده بود تو خونه!یعنی لیسانس گرفته بود و خدمتش رو رفته بود و برگشته بود و باید میرفت سرکار اما کو کار؟البته کار بود اما چه کاری؟!نه حقوق درستی میدادن و نه اصلا ربطی به تخصص اون طفلک داشت!خب بالاخره وقتی یه جوون میره دنبال کار توقع داره انقدر بهش بدن که بتونه یه آلونک رو بگیره و بتونه شیکمشم سیر کنه!حقوقم که قربونش برم انقدر نیس که آدم بتونه باهاش یه هفته رو سر کنه! خلاصه پسر روانی شده بود!تو خونه با همه دعوا داشت!همه ش به پدرش میگفت شماها گفتین برم درس بخونم!اگه میذاشتین از همون اول میرفتم بازار تا حالا راه دزدی و پدرسوختگی رو یاد گرفته بودم و الان حداقل یه خونه واسه خودم داشتم! سر تو درد نیارم!مادره از بس رفت پیش این دعا نویسها و کلاهبردارا و چیز گرفت و به خورد این پسر داد که بیچاره نزدیک بود با اون همه بدبختی کلیه هاشم از بین بره!آخرش یه روز اومد اینجا مثلا برای دیدن من و سردردلش وا شد!بهش گفتم زن کم عقل جای اینهمه پول که ریختی تو جیب این آدمها میرفتی و یه فکر حسابی میکردی!گفت دیگه چیکار کنم؟!گفتم بفرستش خارج!گفت بفرستمش که عملی بشه و برگرده؟گفتم این چند وقت دیگه بگذره هم عملی میشه و هم دیوونه و بعدشم خودکشی میکنه!حداقل بفرستش خارج که فقط عملی بشه! رفت تو فکر و چیزی نگفت.بعدش شنیدم که باباهه ماشینش رو فروخته و قرض و قوله م کرده و پسره رو فرستاده ژاپن!باور کن سه چهار سال بعد زندگیشون از این رو به اون رو شد!پسره عملی که نشد که هیچی کلی م اونجا پول در آورد و اینجا برای پدر و مادرش یه آپارتمان خرید و یه زنم اونجا گرفت و الانم شکر خدا وضعش خوبه!یعنی میخوام بهت بگم الانم خرافات و خریت داره بیداد میکنه! یه سیگار روشن کرد و گفت:اینم از داستان زندگی مادربزرگ ما! -داستان عجیبی بود! عمه-نه زیاد عجیب!حالا هی حرف تو حرف می آد!بذار یه چیزی بهت برات تعریف کنم که خنده ت بگیره!ما یه سال با یه خونواده دعوت شده بودیم به یه ده یه ده خیلی قشنگی بود. خلاصه یه روز کدخدای ده ما رو دعوت کرد واسه ناهار.همگی رفتیم خونه ش.بیچاره چقدر تدارک دیده بود!سفره انداخته بود از کجا تا کجا!مهمون نوازی میکردن دیگه!خلاصه داشتن غذا رو میکشیدن و پسراش می آوردن میذاشتن سر سفره.تو همین رفت و امد و دولا راست شدن اون طفل معصوما یه مرتبه یکی از پسراش وقتی داشت دیس برنج رو میذاشت وسط سفره خلاف ادب یه بادی ازش خارج شد و یه صدایی در اومد!تا اینطوری شد همه شروع کردیم حرف زدن و سر و صدا کردن که مثلا قضیه ماست مالی بشه و طرف خجالت نکشه! ادامه دارد...
🚩 پسره دیس رو گذاشت و رفت بیرون و ماهام ساکت شدیم که باباهه با همون لهجه محلی همون جور که سرش پایین بود و مثلا خجالت میکشید اروم گفت:اگه این تخم مائه دیگه کسی روش رو نمیبینه!هنوز این حرف تو دهنش بود که از بیرون یه صدای تیر اومد!همه ریختیم بیرون که دیدیم طفل معصوم تو خون خودش داره بال بال میزنه!نفس همه مون بند اومده بود!حالا فکر میکنی باباش چیکار کرد؟!سرش رو بالا گرفت و رفت جلو پسره که دیگه داشت تموم میکرد!اروم دولا شد و پیشونیش رو ماچ کرد و با همون لهجه و با افتخار گفت:حقا که پسر خودمی بوآ! فقط نگاه کن ببین خنده ت نمیگیره؟!هر چند باید اول زار زار گریه کرد و بعدشم خندید!باید به این جهل خندید!باید به این عقیده خندید!باید به این مرام خندید! حالا گیرم یه صدایی از یه آدم در اومد!خب یه چیز طبیعیه!بالاخره ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!بخاطر یه صدا یه جوون خودشو کشت!اِاِاِاِ....!ترو خدا ببین تعصب بیمنطق چه بلایی سر آدم می آره! سیگارش رو خاموش کرد و گفت:خسته شدی یا بازم بگم؟ -اصلا خسته نیستم. عمه-خب پس گوش کن!وقتی این اتفاق برای مادر بزرگم می افته مادرم تقریبا دو سالش بوده پدربزرگم تموم خدمتکارا رو رد میکنه و اون خونه رو میفرشوه و میره به شهر دیگه و سعی میکنه همه چیز رو فراموش کنه و در واقع دوباره زندگی رو شروع کنه!یعنی یه کار عاقلانه! اونجا یه خونه بزرگ و خیلی قشنگ میخره و پرستار و خدمتکار و این چیزا رو استخدام میکنه و شروع میکنه به تربیت مادرم!چون مارگزیده بوده دیگه سعی میکنه مادرم کمتر وارد مسائل مذهبی و خرافی و این چیزا بشه!در نتیجه یه دختر خوب و منطقی تربیت میکنه! یه دختر که تحصیل کرده بود و به یه زبون خارجی غیر از روسی تسلط داشته و با موسیقی بزرگ شده بود و خودش دو تا ساز میزده و رقص و تاتر و چی و چی و چی!از نظر مالی م که وضعشون عالی بوده! گویا تو همین شهر و تو همین سالها بوده که با پدرپدربزرگ تو یعنی جدت اشنا میشه!در واقع پدربزرگت که سن و سالم نداشته با پدرش به اون شهر رفت و آمد داشتن و تجارت میکردن!یه سال که اونا از ایران اومده بودن روسیه با مادرم و پدربزرگم آشنا میشن و باب دوستی وا میشه و اینا اجناسی رو که از ایران آورده بودن میدن به اون بفروشه و اونم متقابلا به اینا اعتماد میکنه و بهشون جنس میده که ببرن ایران بفروشن و سال بعد پولش رو بیارن و بدن به اون! همینجوری دوستی شون محکم و محکمتر میشه و بعد از چند سال دیگه سری از هم سوا بودن!اینطور که شنیدم پدرپدربزرگت مرد بسیار خوب و قابل اعتمادی بوده و در دوستی محکم!طوری اینا با همدیگه جور میشن که انگار چهل ساله همدیگه رو میشناسن!از همینجام بوده که پدربزرگت مادر منو میبینه و عاشقش میشه اما از ترس بابام صداشو در نمیاره! خلاصه این جریان بوده بوده بوده تا کی؟!انقلاب روسیه!حتما تو کتابا خوندی که جریان انقلاب روسیه چی بوده!تموم پولدارا تا بوی انقلاب به دماغشون میخوره و سعی میکنن خونه زندگی و زمین و هر چی دارن بفروشن و از روسیه فرار کنن!پدربزرگ منم که یکی از ملاکها و پولدارا بوده همینکارو میکنه!یعنی بگیر و ببند شروع شده بوده و اونم مجبوری هر چی داشته تبدیل به طلا میکنه و راه می افته طرف ایران!حالا چرا ایران؟!چون هم پدربزرگ تو براش مثل برادر بود و هم قبلا یکی دوبار اومده بود ایران و هم با ایران داد و ستد داشته! القرض!پدربزرگم دست مادرم رو میگیره و میاد تهران و میاد خونه پدرپدربزرگ تو که اونم قدم مهمونش رو میذاره رو چشمش و مشغول پذیرایی از اونا میشه!حالا مادر من اون موقع چند سالش بوده!شونزه هیفده سالش!یه دختر سفید و خوشگل و موبور و شیک پوش و باسواد و با هنر روسی! دیگه داریم کم کم نزدیک میشیم به داستان زندگی خود من!تو این موقعم چه وقت از تاریخ ایرانه؟آخرای قاجاریه!حالا حساب کن که تهران اون موقع چه وضع و حال و روزی داشته!اینو اینجا داشته باش تا بریم سر پدرپدربزرگ تو! آقایی که شما باشین گویا چند وقت قبلش پدر پدربزرگت یه کاروان بزرگ جنس فرستاده بوده روسیه بدون اینکه به پدربزرگ من قبلا خبر داده باشه!اونم بیخبر اومده بوده ایران!یعنی د رواقع جونش رو ورداشته بوده و فرار کرده بوده!این میاد ایران و جنسهایی که از ایران می اومده میره به روسیه!اونجام که اوضاع شیر تو شیر شده بود مردم میریزن و تمام مال التجاره پدر پدربزرگت رو که به اسم پدربزرگ من فرستاده شده بوده غارت میکنن! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 حالا پدر پدربزرگت از تموم این جریانات بیخبر بوده!وقتی چند ساعتی میگذره و دوتایی تنها میشن و پدربزرگ من جریان رو براش تعریف میکنه طرف تازه گوشی می آد دستش !امادیگه کار از کار گذشته بود! چند روز بعدش خبر غارت مال التجاره ش میرسه دستش و اون بیچاره م دو ساعت بعدش سکته میکنه و میمیره!ورشکست شده بوده دیگه!یعنی هر چی داشته و نداشته جنس خریده بوده و فرستاده بوده روسیه به هوای اینکه این مرتبه یه استفاده زیادی میکنه!غافل از اینکه دار و ندارش رو از دست میده و فقط براش همین یه خونه میمونه! خلاصه آقا از غصه ورشکستگی و خجالت جلو دوستا و آشنایانش سکته میکنه و ازش میمونه یه خونه و زن و بچه هاش که یکیش همین پدربزرگ تو بوده!یعنی پدر خود من! دوباره یه سیگار روشن کرد و دو تا پک بهش زد و یه نگاه بمن کرد و گفت:ببین عمه جون من تازه به شماها رسیدم!شماهام همینطور!نه من درست و حسابی شماهارو میشناسم و نه شماها منو!اما تو این یکی دو نوبت که دیدمتون میدونم بچه های خوبی هستین!خدا به پدر و مادر ببخشدتون!بنظرم اومده که تو جوون منطقی و فهمیده ای باشی!حالا اکه طاقت شنیدن داری بگو بقیه اش رو برات تعریف کنم!اگرم جرات دونستن حقیقت رو نداری تا همینجا دونستن برات کافیه! الانم که دیگه زیادی حرف زدم و خسته شدم و باید استراحت کنم.تو ام برو فکراتو بکن تا بعدا که دیدمت!اگه خواستی حقیقت رو بدونی بگو تا بقیه سرگذشتم رو برات بگم! یه فکری کردم و گفتم:مگه چه چیزایی هست که تحمل شنیدنش سخته؟ عمه-ببین عمه جون تو شاید یه تصویر خیلی خوب از پدربزرگت برای خودت درست کرده باشی! هیچی نگفتم که بلند شد و منم جلوش بلند شدم که گفت:تو بشین الان میگم رکسانا بیاد. دوباره نشستم که چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی چای اومد تو اتاق و گفت:چند دقیقه پیش چای دم کردم تازه دمه! بلند شدم و سینی رو از دستش گرفتم و گفتم:میشه چند دقیقه بشینیم و صحبت کنیم؟ یه نگاه بمن کرد و گرفت نشست.منم نشستم اما نمیدونستم چی باید بگم.یه سیگار روشن کردم که یه نگاه بهم کرد و خندید.زود بهش تعارف کردم براش روشن کردم و دوباره سکوت برقرار شد.دیدم اینجوری خیلی بده!یه خرده به خودم فشار آوردم و گفتم:میخوام در مورد شما بیشتر بدونم! رکسانا-منم همینطور. -خب! رکسانا-زندگی رو چی جوری مبینینن؟ -بله؟! رکسانا-چه توقعی از زندگی دارین؟ -متوجه نمیشم! رکسانا-دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟ تا اومدم جواب بدم که زنگ در رو زدن و رکسانا از جاش بلند شد و یه خرده بعد برگشت و گفت:مانی خان هستن!برم راهنمایی شون کنم! -احتیاج نیست اخلاق اون با من فرق میکنه!الان خودش میاد تو!تعارف نداره! تا اینو گفتم مانی در راهرو رو وا کرد و اومد تو هال و بعدشم همونجور که داشت می اومد تو اتاق پذیرایی شروع کرد:سلام عمه جون!الهی درد شما بخوره تو کاسه سر هر چی خاله بیمعرفته! بعد در اتاق پذیرایی رو وا کرد و در حالت تعظیم بلند گفت:سلام! من و رکسانا جوابشو دادیم که سرشو بلند کرد و نگاهی بما دو تا کرد و وقتی دید عمه اونجا نیس گفت:زهرمار!کی به شماها سلام کرد که جواب میدین! تو همین موقع عمه م از پشت سرش گفت:علیک سلام عمه جون! زود برگشت و گفت:دست بوسم عمه جون جونم! عمه-کجا بودی عمه؟ مانی-پیش منسوجات شما!از صنایع نساجی تون دیدن کردم! عمه-چی؟! مانی-پیش ترمه خانم! عمه یه نگاه بهش کرد و شروع کرد به خندیدن و گفت:خب!چه خبرا؟! مانی-این قواره ترمه شما اولا که جنسش خشنه!دوما که ده تا رنگ بیشتر داره و یه رنگ نیس!بعدشم این از من حقه بازتره! عمه-اومدی اینارو بهم بگی؟! مانی-نه!اومدم بپرسم اینو آخرش با ما چند حساب میکنی؟! تا عمه اومد یه چیزی بگه که مانی زود گفت:گرونه خدا شاهده! عمه-منکه هنوز چیزی نگفتم پدرسوخته! مانی-دارم زودتر میگم که قیمت پرت ندین!اصلا یه دقیقه بیاین این طرف!نمیخوام جلو اینا حرف بزنم! دست عمه رو گرفت و رفت تو هال و یه دقیقه بعد تنها برگشت و گفت:اخبار به عمه خانم رله شد!خب شماها چطورین؟ رکسانا-خیلی ممنون! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 -مانی-راستی آقا هامون سلام! نگاهش کردم که رکسانا با خنده بلند شد و رفت براش چای آورد و دوباره نشست که من به مانی گفتم:داشتم با رکسانا خانم حرف میزدم که تو اومدی. مانی-خب شما ادامه بدین اصلا من آدم حساب نکنین! رکسانا زد زیر خنده که بهش گفتم:من مفهوم سوالاتتون رو نفهمیدم!میشه دوباره اونا رو بپرسین؟ رکسانا-باید همون دفعه اول گوش میکردین! -منظورتون از پیرامون زندگی چیه؟ مانی-یعنی محیط زندگی. -تو حرف نزن! رکسانا-من گفتم دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟ مانی-دارین مسئله هندسی حل میکنین؟ -باید چه چیزایی رو شامل بشه؟ مانی-شامل طول به علاوه عرض ضربدر دو!میشه کل پیرامون! رکسانا خندید و گفت:همین؟! مانی-مساحت رو که نخواسته بودین! یه چپ چپ بهش نگاه کردم و بعدش به رکسانا گفتم:حتما شما از این ایده های آنچنانی دارین؟! رکسانا-میتونه اینطوری باشه! -خلق و توده و ...! رکسانا-اینام جزئی از زندگیه! مانی-اجازه؟!یعنی طول و عرض دیگه به درد نمیخوره؟! رکسانا دوباره خندید. مانی-دارین درس و مشق کار میکنین؟!خوش بحالتون!واقعا شاگردان ممتاز به شماها میگن!اینطوری میشه که امثال شما همیشه رتبه اول رو کسب میکنن دیگه!تا تنها میشن میرن سر طول و عرض و پیرامون!ترو خدا به منم یاد بدین شاید عکس منم بعنوان محصل نمونه انداختن تو روزنامه! رکسانا دوباره خندید و گفت:خیلی دلم میخواد از اونجایی که شماها ایستادین به زندگی و به قول شما خلق و توده و این چیزا نگاه کنم و ببینم از اون بالا این آدما چه اندازه ای ن! مانی یه نگاه بهش کرد و بعد آروم اما طوری که رکسانا بشنوه بمن گفت:اوخ اوخ اوخ اوخ!این از اون کمونیستای دو آتیشس! بعد برگشت طرف رکسانا و گفت:به به!بخدا روحم تازه شد!گفتم چرا تا یه نظر شما رو دیدم سوی چشمم زیاد شد!به به!دست حق به همراهتون!راستی آقا لنین چطورن؟خانم بچه ها؟آقا بزرگ؟از استالین خان چه خبر؟سرشون سلامته!چشمم کف پاشون!چه ابهتی!آدم چشمش که به سبیلای مبارک و پر پشتشون می افته بی اختیار وادار به تحسین میشه!ترو خدا سلام آتشین ما رو خدمتشون برسونین!ای وای خدا منو مرگ بده! داشت یادم میرفت!از آقای چه گوارا چه خبر؟!چند وقتی یه خبری ازشون نیس!سلامتن!کاشکی یه روز این مسکو ما رو مطلبید میرفتیم پابوس این بزرگورا! اومدم یه چیزی بهش بگم که اروم گفت:بدبخت پاشو بریم که داره اجل دوره سرمون پر پر میزنه!این دختره چپیه!الان میره یواش تو اشپزخونه و از تو یه قابلمه یه شصت تیر روسی در می اره و میبندتمون به رگبار!پاشو تا زود در ریم!نیگا به ناز و ادا و خنده هاش نکن!از اون سنگدلای بی رحمه! رکسانا شروع کرد به خندیدن که مانی زود گفت:باور کنین من و هامون دورادور ارادت خالصانه ای به این اقایون داریم!اتفاقا چند وقت پیش آقای لنین یه کتاب جدید بیرون دادن!واقعا چه قلمی!من به تمام رفقا پیشنهاد میکنم دو تا سه تا از این کتاب بخونن!چه ایده هایی!چه مکتبی! -مانی یه دقیقه ساکت میشی یا نه؟!اصلا بلند شو برو یه جا دیگه! مانی-آی به چشم توام تا هنوز بلاملایی سرت نیومده پاشو با من بیا! رکسانا-مانی خان من نه کمونیستم نه چیز دیگه! مانی-شوخی میکنین! رکسانا-نه!جدی میگم! مانی-من باور نمیکنم که شما به یه همچین مکتبی با چیزی ایمان داشته باشین! رکسانا-باور کنین!من حتی ازشون خوشمم نمیاد چه برسه که پیروشون باشم! مانی یه نفسی کشید و گفت:خدا رو صد هزار مرتبه شکر!کاملا حق با شماس!مکتبشون انقدر مزخرف بود که خودشونم ولش کردن!ببخشین شما به چه مکتبی ایمان دارین؟ رکسانا-مکبت انسانیت! مانی-جدید اومده؟!فکر نکنم تا حالا کسی اسمشو شنیده باشه! رکسانا دوباره زد زیر خنده و گفت:چرا!هم اسمش رو شنیدن هم خیلی ها عضوشن! مانی-آهان!همونکه حضرت ادم رییسشه؟! رکسانا-اون و تمام آدمای دنیا! مانی ببخشین!مبارزه مسلحانه و این چیزا که تو این مکتب نیس! رکسانا-تنها مبارزه تو این مکتب مبارزه با زشتی و پلیدی درون نفس انسانه! -مانی اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی نه من نه تو! برگشتم طرف رکسانا و گفتم:معنی این حرفاتون چیه؟ رکسانا-منظوری نداشتم همینجوری گفتم! -اگه فکر میکنین چون ماها پولداریم انسانیت رو فراموش کردیم اشتباه میکنین!من میخواستم کمی با شما صحبت کنم اما... دیگه چیزی نگفتم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من هر سه تایی ساکت شدیم یه خرده بعد رکسانا گفت:من از حرفام منظور خاصی نداشتم فقط یه حسادت احمقانه بود! -یه زخم زبون بی دلیل! رکسانا-بی دلیل؟! ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حرف زدن با خداوند مانند صحبت کردن با یک دوست پشت تلفن است. ممکن است او را در طرف دیگر نبینیم؛ اما می‌دانیم که دارد گوش می‌دهد! @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 مرحوم ملا احمد نراقی گوید: در کنار فرات صیادان زیادی برای ماهیگیری می‌نشستند. نوجوانی با پای معلول، کنار فرات می‌آمد و مبلغی می‌گرفت و دست به هر تور ماهیگیری که می‌خواست می‌زد و تور او پر ماهی می‌شد. این نوجوان هر روز برای یک نفر این کار را می‌کرد و بیشتر انجام نمی‌داد. گمان کردم علم طلسم بلد است. روزی او را پیدا کردم،دیدم حتی سواد هم ندارد. علت را جویا شدم. گفت: من مادر پیری داشتم که برای درمان او مجبور بودم در همین مکان ماهیگیری کنم، روزی تمساحی پای مرا گرفت و قطع کرد. نزد مادر آمدم و گریه کردم. او دعا کرد و گفت: «خدایا پسر مرا بدون نیاز به وجودش روزی آسانی بده که او سلامتی خود را به خاطر من از دست داد.» بعد از مرگ مادرم وقتی من در فرات تور می‌اندازم، از بین همه صیادها ماهی‌ها وارد تور می‌شوند. و حتی وقتی که من تور در فرات نمی‌اندازم، کافی است دستم را به توری بزنم، همه ماهی‌های روزی من که به‌خاطر دعای مادر من است در آن تور جمع می‌شوند. 🍃 🌺🍃@dastanvpand 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🍃🍃
در آخرين روزهای تابستان 8 سال قبل زمانی که در اوج شور و حال جوانی قرار داشتم به مسافرت کردم و به همراه خانواده‌ام در يک هتل ساکن شديم آن روزها تلاقی نگاهم با 23ساله‌ای به نام احمد مسير زندگی‌ام را تغيير داد ديگر عاشق شده بودم و از هر فرصت و بهانه‌ای برای کردن با احمد استفاده می‌کردم او پسر مدير هتل بود و من هم به بهانه‌های مختلف در 😱هتل می‌ماندم تا بيشتر با احمد آشنا شوم که در اين ميان گاهی نيز پا را از صحبت و گفت وگو فراتر گذاشتيم.ادامه👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ روے چمدانش میشینم ،چشم راستم را مے بندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم... خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...سعی میڪنم ارام تر نفس بڪشم. دستم راروے سینہ ام میگذارم و اب دهانم رابہ سختے فرومیبرم. بااسترس یڪبار دیگر بیرون را نگاه میڪنم. صداے جیر باز شدن در اتاقش دلم را خالے میڪند! از شڪاف در دست و پشت سرش را میبینم ڪہ بہ سمت تختش میرود ، ساعتش را از مچ دستش باز میڪند و روے بالشتش میندازد. دڪمہ ے اول ودوم پیرهنش راباز میڪند...سرم راعقب میاورم و چشمانم را مے بندم!!... میخواهد لباسش را عوض ڪند... پلڪ هایم راروے هم محڪم فشار میدهم.... اگر لباسش درڪمد باشد.... نورے ڪہ ازشڪاف در داخل میدود بہ تاریڪے مے شیند. حضورش راپشت در احساس میڪنم. عرق روے پیشانیث ام مے نشیند...درڪشیده و بہ اندازہ ے چندبند انگشت باز میشود...دستم راروے دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم...همان لحظہ نواے دلنشینے درفضا پخش میشود _ میاد خاطراتم جلوے چشام من اون خستگے تو راهو میخوام ... تلفن همراهش است!در را مے بندد و چند لحظہ بعد صداے بم و گرفتہ اش را میث شنوم _ جانم رسول؟ ... هوفے میڪنم و لبم را بہ دندان می گیرم. اخرچہ؟! میخواهد مرا ببیند... چہ چیزے باید بگویم... چہ عڪس العملے نشان میدهد؟ دست میندازم ،ڪت سفیدش را اهستہ از روے اویز برمیدارم و تنم میڪنم. پیراهنش راهم روے سرم جاے روسرے میندازم و منتظر میمانم... شمارش معڪوس.. یڪ .. دو... سہ... باز ڪن درو... چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت... با.. درباز مے شودو قلبم از شدت هیجان و استرس میترڪد! چشمهاے تیلہ اے یحیے بہ بزرگے دوفنجان میشود و روے چشمانم خشڪ مے شود. لبم راانقد محڪم با دندان فشار میدهم ڪہ زخم مے شود و دهانم طعم خون میگیرد.دستش را بہ سرعت روے دودڪمہ ے بازش میگذارد و درحالیڪہ ازشدت تعجب پلڪ هم نمیزند ، قدمے بہ عقب برمیدارد و بہ سرتا پایم دقیق نگاه میڪند.باخجالت سرم را پایین میندازم و پیراهنش راروے سرم جلو میڪشم تا خوب موهایم را بپوشانم.چانہ ام میلرزد و نوڪ بینے ام میخارد. منتظر یڪ تنش هستم تا پقے زیر گریہ بزنم!! سڪوتش ڪلافہ ام میڪند...ڪوتاه بہ چهره ے مبهوتش نگاه و بغضم را رها میڪنم. بلند بلند و یڪ ریز اشڪ مے ریزم و پشت هم عذرخواهے میڪنم. او همچنان خیره مانده!!...باپشت دست اشڪم راپاڪ میڪنم و میگویم: بخدا..بخدا اصن... اصن توضیح میدم... بہ حرفم گوش ڪن... من... یحیے بخدا...هیچے ندیدم...من... اصن ...ینے... بایڪ دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقہ ام را بپوشانم و بادست دیگر پلڪم راپاڪ میڪنم. قدمے جلو مے اید و دڪمہ اش را مے بندد..بغضم راقورت میدهم و بہ زمین زل مے زنم. ڪمے جلو تر مے اید.. _ هیچے نگید!..باشہ؟! شوڪہ از لحن ارامش دوباره بہ گریہ مے افتم _ من...اصلا نیومدم تا... فقط...اگر گوش ڪمے... یڪ دفعہ داد میزند:محیا! و بہ چشمانم خیره میشود.از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میڪشد... عصبانے است..سعے میڪند ڪنترلش ڪند!...لبهایم بے اراده بہ هم دوختہ میشود...دست دراز میڪند و دررا نگہ میدارد _ بیاید بیرون! مطیع و حرف شنو از ڪمد بیرون مے ایم و گوشہ ےاتاق مے ایستم. بہ موهایش چنگ میزند و لبش را میگزد.فڪش منقبض شده و تندنفس میڪشد... _ حالا بگید توڪمد من چیڪار میڪردید... _ من.. دست راستش را بالا مے اورد و بین حرفم میپرد _ فقط راستشو بگید...النجاه فے الصدق... سرم راتڪان میدهم و درحالیڪہ اشڪ ارام از گوشہ چشمم روے گونہ هایم مے غلتد، باصدایے خفہ میگویم: من... راستش...یبار...چندماه پیش...اومدم تو اتاقت... برا..برااینڪہ ببینم چجوریه..ببخشید...من اینجا یچیزے دیدم ڪہ موفق نشدم ڪامل بخونمش... _ چے؟! _ اونموقع نفهمیدم...یلدا اومد خونہ و نشد بخونمش...امروز...فتح خون تموم شد...ڪلے گریہ ڪردم...ڪلے سوال...ڪلے درد تو سینم اومد... ازاتاقم اومدم بیرون تا برم و صورتمو بشورم...دیدم دراتاقت بازه...یاداون برگہ افتادم..اومدم....ببخشید...ببخشید... گریہ ام شدت میگیرد... _ خوندمش...تانصفہ...فهمیدم وصیت نامہ است...یہ حالے شدم... قصدبدے نداشتم.... پسرعمو بخدا برام جاے سوال داشت...اون ڪتاب...وصیت نامہ ے تو... حس بدے دارم چون اجازه نگرفتم....اما دلم ارومہ... یہ چیز توے وجودم متولد شده...نمیدونم چیہ.... شاید توے اتاقت دنبال جواب میگشتم....بخدا... وقتے اومدی...هول شدم...رفتم توڪمد... چشمهایش را مے بندد و انگشت اشاره اش راروےبینے اش میگذارد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ _ بسہ...شنیدم... میتونید برید بیرون... _ ینے... _ فعلا برید بیرون... سرم راپایین میندازم و از اتاق بیرون مے روم. ❀✿ باپشت دست مثل بچہ هاے تخس بینے ام راپاڪ و فین فین میڪنم. ڪت یحیے درتنم زار مے زند. چندتقہ بہ در اتاقم مے خورد.ازجا بلند مے شوم ،روسرے ام را سرم و دراتاق رابازمیڪنم. یحیے بایڪ لیوان پراز اب و ڪہ چندتڪہ یخ ڪوچڪ دران شناور است مقابلم ظاهر میشود. لبخند بزرگے چهره ے سفید و مهربانش را پوشانده. لیوان را سمتم میگیرد و میگوید: گریہ ڪافیہ...من بخشیدم!...چون قصد بدے نداشتید... امیدوارم قضیہ ے وصیت نامہ بین خودمون بمونہ... باناباورے دستم راجلو مے برم و لیوان را میگیرم _ خب...بنظرم بهتره یہ لباس مناسب بپوشید و بیاید تا یڪم حرف بزنیم... با لبخندبہ ڪتش اشاره میڪند _ و.... اون...پیرهنم ڪہ استیناشو گره زده بودید جاے روسرے... ارام میخندد _ اونم بیارید بے زحمت... پشتش را میڪندو به پذیرایے مے رود. ڪتاب فتح خون را دردست میگیرد و بعداز مڪثے طولانے میپرسد: هنوزم دوست دارید اسطوره باشید؟! سریع جواب میدهم: هنوز؟!این چھ سوالیھ!؟ اشتیاقم خیلے بیشتر شده.فهمیدم هیچـے نیستم و تصمیم گرفتم ڪھ باشم. _ وقتے ڪتابو میخوندید توی سپاه حسین ع بودید یانھ ؟ بھ فڪر فرو میروم.درواقع من درهیچ جای ڪتاب نفس نڪشیدم.تنها نظاره ڪردم... _ راستش...نھ ... توی هیچ سپاهے نبودم...فقط دیدم... _ چے دیدید.... _ دیدم ڪھ ...دیدم ڪھ پسررسول خدا ص ... تنها روبروی چندهزار سوار بے غیرت ایستاده... دیدم ڪھ....بانامردی... بغضم راقورت میدهم _ نمیخواد اینارو بگید.چیش بیشترازهمھ توی نظرتون عجیب و جالب بود!؟ _ بازم خیلے چیزا؛ ولے یچیز خیلے دلمو سوزوند. یھ بخش اخرڪتاب ڪھ امام هیچ نداشت و یھ بخش ڪھ توی بهبھ ی جنگ و خطرجون ،حسین ع باگوشھ ی چشم حواسش بھ حرمش بود دوست داشتم بمیرم.وقتے فهمیدم ڪھ ناامید بھ پشت سر نگاه میڪرد، وقتے فهمیدم ڪھ بااون عظمتش سیل فرشتھ ها رو پس زد و دل داد بھ رضایت خدا اما درڪ ڪردم...اینو لمس ڪردم همونقدر ڪھ جنگ و شهادت برای امام مهم بود، حرم و ناموسش هم مهم بودن!! و تنها نگرانے حضرت همین بود... _ چرامهم بودن؟ _ چون... میترسید....پای گرگ و سگای پست فطرت بھ خیمھ ی زنانے باز بشھ ڪھ ..تابحال بامردی برخورد هم نداشتن!! _ این خوبھ یابد؟! _ چے؟ _ اینڪھ برخوردی نداشتن؟... حس ارزش بهتون دست میده یا...عقب موندگے؟ _ ارزش ! لبخند مے زند و یڪدفعھ محڪم میگوید: پس باارزش باشید! باتعجب بھ چشمانش خیره میشوم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓