✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_یکم
#بخش_سوم
❀✿
_ اولین قدم برای اسطوره شدن... همینھ! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت بھ معنای فراموشے نیست.میخوام ڪمڪ ڪنم برید بھ سپاهے ڪھ دوست دارید.اگر میخواید جز سپاه حسین ع باشید،مثل نوامیس اقا رفتارڪنید...درست میگم یانھ؟!
گنگ تنها نگاهش میڪنم...
_ حسینے بودن هرڪس بستھ بھ یڪ چیزه !حسینے شدن شما بستھ بھ حجابتونھ..همونیڪھ اون عزیزا داشتن. همون ڪھ باعث شده شما بھ دید ارزش ازش تعریف ڪنید! اسطوره شدن خیلے ڪارسختے نیست فقط باید پا بزارید روی یڪ سری چیزهایـے ڪھ غلطھ ولے دوسش دارید . اونموقع قهرمان میشید چون ازعلایقتون گذشتید و مطمئن باشید ڪم ڪم بھ تصمیم جدیدتون حب پیدا میڪنید...
_ ینے ... چادر بپوشم؟!
_ ازحرفهام اینو فهمیدید؟
_ نمیدونم.اخھ اونها چادر میپوشیدن چیزی ڪھ ڪامل میپوشوندشون...
_ درستھ !
چشمانش برق میزند
_ میدونم سختتونھ ، حس میڪنید نفس گیره.ولے برای شروع اینطور تلقین ڪنید ڪھ من با این حجاب باارزش ترمیشم.حسینے تر، خوب تر.مثل یھ جواهر!گرون و دست نیافتنے .چیزی ڪھ هیچ ڪس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران محفوظ بودنش هستن. احساس غرور میڪنم.چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر!حسینے تر، لفظ تر یعنے بالاتر.دست نیافتنے! تابحال اینطور فلسفھ ی حجاب را ورق نزده بودم.
_ دخترعمو! لااڪراه فے الدین.هیچ اجباری توی حرفهای من نیست.من فقط کتاب دادم و گذاشتم وقتے ڪامل خوندینش، یڪ سری راه جلوتون باز ڪردم.علاوه براون نگاه ، میتونید اینطور بخودتون بگید ڪلا حسین ع برای همین مسئلھ قیام ڪرد.توی یھ ارزیابے ڪلے .برای امر بھ معروف و نهے از منڪر بوده ولے واقعھ ی عاشورا خیلے خوب وارد جزئیات میشھ مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبھ...خیلے چیزها!!عاشورا یڪ روز نبود.یڪ درس نبود، یڪ عالم بود و یڪ قیامت. یڪ ڪن فیڪون ڪھ هرسالھ هزاران نفر رو زیرو رو میڪنھ . بھ عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نڪنید.عظیم فکر ڪنید. چون اتفاق بزرگے بوده!
دستش را زیرچانھ میزند
_ امیدوارم خود اقا دست گیری ڪنھ .
لبخند میزنم و بھ گلهای فرش خیره میشوم...
❀✿
ازمحوطھ ی دانشگاه بیرون مے ایم و مثل گیجها بھ خیابان نگاه میڪنم . بازار ڪجاهست؟!از یڪے از دانشجویان محجبھ ی ڪلاسمان پرسیدم: چطور مےتوانم چادرتهیه ڪنم.اوهم باعجلھ گفت: برو بازار و خداحافظے ڪرد. خجالت میڪشم قضیھ را به یلدا بگویم ، میترسم مسخره ام ڪند .حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم ؛ باان چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد ، حالا باید چھ خاڪے بھ سرم ڪنم ؟ راست شڪمم رامیگیرم و ازپیاده رو بھ سمت پایین خیابان حرڪت میڪنم. بلاخره بھ یڪ جا میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان بھ مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولے ڪھ همراهم است ڪافے است یا...پوفے میڪنم و مقنعھ ام را جلو میڪم.بادقت موهایم را ڪامل میپوشانم و عینڪ افتابے ام را میزنم.
میخواهم یڪ #قهرمان شوم!...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_دوم
#بخش_اول
❀✿
لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس میڪنم. بھ تصویر چشمانم دراینھ خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشتھ ی نھ چندان دلچسبم لبنانے مے بندم. دستهایم بھ وضوح میلرزد و عرق روی پیشانےام نشستھ .خم میشوم و ازداخل پاڪت ڪرم رنگ چادری ڪھ خریدم را بیرون مے اورم و مقابلم میگیرم.گویـے اولین باراست این پارچھ ی مشڪے را دربرابر چشمانم میگیرم، حالے عجیب دارم. چیزی شبیھ بھ دلشوره. باز مثل زنان ویارڪرده حالت تهوع گرفتم.چادر را روی سرم میندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را بھ دیوارمیگیرم و سرگیجھ ام راڪنترل میڪنم. دراتاق را قفل ڪرده ام ڪھ یڪ وقت یلدا بے هوا دراتاق نپرد.دوست ندارم ڪسے مرا ببیند.حداقل فعلا.نمیدانم چرا! ازچھ چیز خجالت میڪشم ازحال الانم یا...چندماه پیشم؟!باورش سخت است زمانے چادری بودم.خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم.بھ هیچ علاقھ ای نمیرسم.هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.اینبار...همه چیز فرق ڪرده...
خودم با شوق و ڪمے اضطراب خریدمش. میخواهم تڪلیفم را باخودم روشن ڪنم. یحیے چھ میگفت؟حرفهایش دلم را قرص میڪند ؛ بھ تصمیم جدیدم. ڪاش ڪسے را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا ڪمڪ بخواهد.شرم دارم دستم را بلند و دعا ڪنم!.. اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چھ؟...ڪاش اوینے رفیق من میشد ، انوقت از او میخواستم دعاڪند ؛ بھ خداهم نزدیڪ تراست. شاید بھ حرف عزیزی مثل او گوش ڪند.روح ڪلافھ ام بھ دنبال یڪ تثبیت است.یڪ قدم محڪم ، یڪ جواب ڪھ مانند دوندگان دو #ماراتن بھ سمتش پرواز میڪند. پیشانے ام راروی اینھ میگذارم و چشمانم را میبندم. دستم راروی پارچھ ی لختے ڪھ روی سرم افتاده میکشم.
حس #ازادی قلبم رابھ چنگ میڪشد. نفسے عمیق مهمان جانم میڪنم. دیگر از تو دل نمیڪنم...
دستم را باری دیگر روی چادرم میڪشم ، لبخند مے زنم و زیر لب میگویم: #قهرمان_من
❀✿
سھ هفتھ ای مے شد ڪھ چادر مے پوشیدم ، البتھ پنهانی.خنده ام میگرفت ؛ زمانے برای زدن یڪ لایھ بیشتر از ماتیڪم از نگاه پدرم فرار میڪردم . الان هم...!!!
چادر را در ڪوله ام میگذاشتم و جلوی در سرم میکردم. ازنگاه های عجیب و غریب یحیـے سردر نمے اوردم ، اهمیتـے نمیدادم. صحبتهایمان تھ ڪشیده بود. سوالے نداشتم گویے
مثل ڪودڪان نوپا به دنبال محڪم ڪردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم.جواب من با رنگ مشڪے اش روحم رااشباع ڪرده بود. بعداز یڪ سال نماز خواندن را هم شروع ڪردم.انقدر سخت و جان فرسا بود ڪھ بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. درنماز شرم داشتم ڪھ قنوت بگیرم و چیزی طلب ڪنم. خجالت زده هربار بعداز نماز سجده میڪردم و بخدا بازبان ساده میگفتم: امیدوارم منو ببخشے...
ڪتاب #زندگی_زیباست راهم خواندم.ڪتابے ڪھ حیات اوینے را روایت میڪرد. آراد دورادور طعنھ هایش را نثارم میڪرد ؛ توجهے نمیکردم.نباید دیگر بلرزم.من سپاهم راانتخاب ڪرده بودم. چندباری هم تهدیدم ڪرده بود ، میگفت حال تو و اون جوجھ مذهبـے رو میگیرم.میڪشمتون!شاید دوستم داشتھ...اما مگریڪ عاشق میتواند معشوقھ اش را بھ مرگ تهدید ڪند؟!
❀✿
پاورچین پاورچین از پلھ ها پایین مے روم و لبم را مے گزم.بھ پشت سر نگاه ڪوتاهے میڪنم ،چادرم رااز ڪولھ ام بیرون مے اورم و روی سرم میندازم . اهستھ در ساختمان را باز میڪنم ڪھ بادیدن لبخند بزرگ یحیـے سریع دررا مےبندم. صدای خنده ی زیبا و ڪوتاهش درگوشم مے پیچد.
اولین باراست ڪھ صدای خنده اش را مے شنوم.نوسان غریبے در دلم بھ پا مے شود. ملایم بھ در میزند وبا صدایـے زیرو بم میگوید: دخترعمو! ڪارخوب رو ڪھ تو خفا نمیڪنن.
چاره ای نیست.دررا تانیمھ باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز میڪنم. سرش را پایین انداختھ و زیرلب یڪ چیزهایـے میگوید.اب دهانم را قورت میدهم و دررا ڪامل باز میڪنم.
باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند
_ برام خیلے عجیبھ از چے میترسید؟! تقریبا یڪ ماهھ.. دیگھ حرفے نمیزنید... یڪم نگران شدم ڪھ....نڪنھ.. اون رشتھ محبتـے ڪھ از اهل بیت و حقیقت بھ دلتون بستھ شده بود، خدایـے نڪرده شل شده باشه..حلال ڪنیداز چهل دقیقھ پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یھ سوال بپرسم...ڪھ جوابش رو دیدم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_دوم
#بخش_دوم
❀✿
لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جواب میدهم
_ نمیدونم ؛ نمیدونم از ڪے خجالت میڪشم. یااز چے میترسم!
_ فقط از خدا بترسید. الانم ڪھ دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. باچادر بھ خونه برگردید. بھ ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهے میندازد و ادامھ میدهد: من برم ،حقیقتا خیلے خوشحال شدم!
پیراهن زرشڪے زیر ڪت مشڪے اش چشم را دنبالش میڪشد.ریشش را ڪوتاه ڪرده و ڪفش های مجلسے واڪس خورده اش ادم را قلقلڪ میدهد تا فوضولے ڪند!! اما چیزی نمیپرسم. همانطور ڪھ رو به من دارد چندقدم عقب مے رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شڪستھ جا داره.دل شمام قبل این تصمیم حتما شڪستھ ! خدانگهدار..
پشتش رامیڪند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشھ جایی ڪھ نبایدباشد سرمیرسد. نمیفهمم چرا هربار باچندجملھ ارامم میڪند و میرود. انگار برای همین خلق شده!..ڪھ #ارامش من باشد... سرم را تڪان میدهم و محڪم بھ پیشانے ام میزنم...
زیرلب زمزمه میڪنم : چرت نگو بابا!...
و بھ دور شدنش چشم میدوزم
❀✿
یلدا لیوان چای بھ دست بادهانے نیمھ باز بھ سرتاپایم نگاه میڪند. لبخند ڪجے مے زنم و دررا پشت سرم مے بندم. اهستھ سلام میڪنم و یڪ گوشھ مے ایستم.یعنے چقدر فضایـے شده ام؟!اذر ازاتاقشان بیرون مے اید و درحالیڪھ ڪلاه رنگ راروی سرش محڪم میڪند ، بادیدنم از حرڪت مے ایستد. از تھ مانده ی رنگ شرابـے روی موهایش مےشود فهمید ڪھ دلش هوای هجده سالگے ڪرده.یڪدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بے اراده میخندم و سلام میڪنم. چندقدم بھ سمتم می اید و میپرسد: خوبـے عزیزم؟!... مد جدیده؟!
سعے میڪنم ناراحتے ام را بروز ندهم
_ نھ ! مدنیست.تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم!
یلدا میگوید: جدی؟چقدر خوب ! ڪے بھ این نتیجھ رسیدی؟
یحیے دراستانھ دراتاقش ظاهرمیشود.
اینجا چھ میڪند؟ الان باید سرڪار باشد.لبخند مے زند و جواب یلدا را میدهد:یمدتھ بھ این نتیجه رسیدن!...مطالعھ داشتن.
اذر پوزخند مے زند و لبش را ڪج و ڪولھ میڪند
_ اا؟... نڪنھ مشاوره هم داشتن!!؟
طعنه زدنش تمامے ندارد!.یحیـے بااحترام جواب میدهد: یسری سوال داشتن من جواب دادم....
_ پس پسرم خیلے ڪمکت ڪرده!!
این را درحالے میگوید ڪھ با چشمهای ریز ڪرده اش بھ صورتم زل زده!
خودم راجمع و حور میڪنم و جواب میدهم: بلھ ؛ خیلے ڪمڪ ڪردن..دستشون درد نڪنھ
یحیے_ اینجا باید قدردان اول خدا و اقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشڪر ڪنیم...
یلدا_ ڪدوم رفیق؟
یحیی_ اوینے جان!
یلدا_ اخے عزیزم!! میگم سایش سنگین شدو همش ڪلش تو ڪتاب بودا. نگو خانوم پلھ هارو یڪے یڪے داشت بالامیرفت!
هرچقدر ازاذر بدم مے اید، یلدا رادوست دارم!.اذر زن خوبے است اما امان از زبانش!! ریز میخندم و میگویم: مرسے یلدا...بالا چیھ.تازه شاید بزور بھ شماها برسم..
یحیـے باصدایـے ارام طوری ڪھ فقط من بشنوم میپراند: رسیدید.خیلے وقتھ رسیدید...
❀✿
بعدها فهمیدم ان روز یحیـے سرڪار نرفتھ . برای ناهار بھ مهمانے دعوت بوده و بعداز ان خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظھ ی ورود من باشد!
مرور زمان یڪ هدیھ ازجانب خدا بود. هدیھ ای ڪھ در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار ڪننده پنهان ڪرده.یحیـے هرچھ ڪتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه ڪرد . علت رفتارش را نمیدانستم فقط ازتڪرار حالاتش لذت میبردم حتے مرور خاطرات ڪودڪے برایم شیرین بود .همان روزهایـے ڪھ یحیـے رادماغو صدا میزدم! یڪ پسربچھ ی تخس و لجباز و زورگو.هربار ڪھ میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم میڪرد ڪھ چرا روسری سرم نڪرده ام. من هم جیغ میزدم ڪھ بھ تو چھ . یادش بخیر یڪ بار دستم راگرفت و پشت سرخودش ڪشید و دریڪ اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش میدادم و خودم رابه در میزدم.اوهم داد میزد ڪھ چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایھ بازی میڪنے. نمیدانم چراروی ڪارهایم حساس بود روی من!... همیشھ مراقبم بود... البتھ بامیل خودش، نھ من ! شاید خیلے هم بیراه فڪر نمیڪردم. مرور زمان ثابت ڪرد ڪھ یحیـے همان ارامشے است ڪھ در اضطراب و سرگردانے دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمیدانستم حسے ڪھ به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظھ ڪنارم بود و تشویقم میڪرد. گرچھ دورادور.نمیدانم چطور یڪ ادم میتواند دور باشد ولے هرلحظھ در فکر و روحت نفس بڪشد...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_سوم
#بخش_اول
❀✿
خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبندم. دیگر ڪافیست... چقدردیرنوبت بہ تو مے شود!!... چند صفحہ ے اخرے ڪہ قلم زدم،مانند جویدن ادامس عسلے برایم لذت بخش بود!!.. وخیلے بیشتراز آن!! روے موڪتے ڪہ در ایوان خانہ ام پهن ڪرده ام دراز میڪشم و بہ اسمان خیره میشوم.
تڪہ ابرهاے دور ازهم افتاده.... حتم دارم خیلے حسرت میخورند!! فاصلہ زهرترین طعم دنیاست!چشمانم را میبندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم راباز و موهایم رااطرافم روے موڪت پخش میڪنم... اشڪے از چشمانم خداحافظے میڪند و روے گونہ ام میشیند... اوهمیشہ میگفت: موهات نقطہ ضعف منہ!!.. غلت میزنم و پاهایم رادرون شڪمم جمع میڪنم. این خانہ بدون تو عجیب سوت و ڪور است!!.. همانطور ڪہ بہ پهلو خوابیده ام،دفترم راباز میڪنم و بہ خطوط ڪج و ڪولہ زل میزنم... میخواهم جلو بروم... راستش دیگر تاب ندارم...بگذار از لحظاتے بگویم ڪہ تو بودے و.... بازهم تنها تو...ڪہ در وجودم ریشہ میدواندی!
❀✿
یڪ موزیڪ دیگر از فایل تلفن همراهم پاڪ میڪنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم ! یلدا میگفت هرسہ روز یڪے را دور بریز و یڪ مداحے جایگزینش ڪن!...اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس میڪردم با پاڪ شدنشان جان و خاطرم ازرده میشود! اما...بعداز دوماه دیگر طاقت فرسا نبود!.. درعوض مداحے هایے ڪہ یلدا برایم میفرستاد، هربار بیش از پیش درخونم میجوشیدند. پرشیا از پارڪینگ بیرون مے اید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. باذوق سوار میشویم. یحیے از ڪادر ڪوچڪ اینہ ے جلو بہ من و یلدا نگاه و حرڪت میڪند. قراراست بہ گلزار برویم.
اولین باراست ڪہ مے روم... هیجان دارم.پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را میبندم.... حتم دارم جاے قشنگے است. یلدا طورے از انجا تعریف میڪرد ڪہ گویے بهشت است!
گوشہ اے مے ایستم و مات بہ تصویر سیاه و سفید بالاے ڪمد ڪوچڪ فلزے خیره میشوم. یڪ فانوس و چندشاخہ گل درون گلدان گلے در ڪمد گذاشتہ اند.یڪ پسر باریش ڪم پشت و نگاه براقش بہ صورتم لبخند میزند. دندانهاے مرتبش پیداست و یڪے از گونہ هایش چال افتاده. عجیب بہ دل مینشیند...چادرم را ڪہ بادڪنار زده روے ڪتفم میڪشم و چشمهایم را ریز میڪنم. ازدیدن چهره ے جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یڪ قدم جلو مے روم و بہ اسمش ڪہ نستعلیق روے سنگ قبر حڪاڪے شده نگاه میڪنم. سربند سبزے را بہ پایہ هاے ڪمد گره زده اند. باد پارچہ ے لطیفش را موج میندازد.
خم میشوم و ڪنار قبر میشینم. #حسینے ...در شیشہ ے گلاب را باز میڪنم و روے اسمش میریزم.. یڪبار دیگر بہ قاب عڪسش نگاه میڪنم...ازتہ دل خندیده!..از اینڪہ رفتہ، خوشحال بوده ... یڪ جور خاصے میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را میبندد. صداے یحیے اشڪم را خشڪ میڪند. برمیگردم و با چشمهاے خیسش مواجہ میشوم. ڪنارم مے ایستد و بادست راست چشمانش را میپوشاند. شانہ هایش بہ وضوح میلرزد. یاد آن شب مے افتم. همین اشڪها بود. همین لرزش خفیف ڪہ مراشڪست! گذشتہ ام را... صداے خفہ اش گویے ڪہ از تہ چاه بیرون مے اید:
_ دارن بہ من میخندن... میگن دل خوش ڪردے بہ این دنیا...ڪجاے ڪارے! خیلے جدے گرفتے...
ڪمے تڪان مے خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم.... جدے گرفته ایم؟! چہ چیزے را؟! گیج بہ یحیے نگاه میڪنم...میلرزد! ماننده گنجشڪے ڪہ سردش شده... یحیے هم سردش شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روے شانہ ام میگذارد و اشاره میڪند تا برویم. میخواهد یحیے خلوت ڪند یا خودمان؟ نوڪ بینے اش سرخ شده... فین فین میڪند و سنگین نفس میڪشد. ازڪیفم یڪ دستمال بیرون مے اورم و بہ دستش مے دهم. تشڪر میڪند و میپرسد: چطوره؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
💟
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_سوم
#بخش_دوم
❀✿
_ چے؟
_ اینجا!
_ نمیدونم....
و بہ قبرهایے ڪہ اهستہ از ڪنارشان عبور میڪنیم نگاه میڪنم
_ چیو نمیدونے...؟ احساسے ڪہ داریو؟
_ اره...شاید!
_ ساده تر بپرسم...دوسش دارے؟
_ اره! زیاد...
_ همین ڪافیہ!
_ ڪجا میریم...
_ یہ عزیز دیگہ...
بہ تصویر شهیدے ڪہ از ڪنارش رد مے شویم اشاره میڪنم و میپرسم: مث این؟!
_ اره... مثل این عاشق و همہ ے عاشقاے خوابیده زیر خاڪ.... همہ ے اونایے ڪہ بہ امروز ما فڪر ڪردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن...
_ اشتباه ڪردن مگہ؟
_ نہ! فداڪارے ڪردن... زنشون... عشقشون... هستیشون رو ول ڪردن و پریدن... یحیے میگہ شهدا ازهمون اول زمینے نیستن! ازجنس اسمونن... از جنس #خدا...
_ پس چرا میگے سوزوندن!
_ چون بچشون تااومد بفهمہ بغل بابا ینے چے... یڪے اومد و در خونرو زد و گفت بابایے رفت!... بچہ هم سوخت... محیا سوخت... بچہ هاے شهید توے این دوره هم اڪراڪ میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلے ڪہ پدراشون روے مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن #سهمیہ اے... این انصافہ؟!
یلدا دستمال را زیر چشمش میڪشد و اشڪش را پاڪ میڪند.
بغضم را بہ سختے قورت میدهم...
_ اونوقت یعده پامیشن میگن خب ڪے مجبورشون ڪرد ڪہ برن؟! میخواستن نرن!
یڪے نیست بگہ اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستے این حرفو بزنے... باید تا نونت رو از دشمن میگرفتے... اگر قد یہ گندم ابرو دارے از خون ایناس! همینایے ڪہ خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتے جسمشون رو خداخریده...
بغضم دیوانہ وار قفسش را میشڪند و اشڪهایم سرازیر میشود...یڪے از ڪسانے ڪہ روے میگفت چرارفتند خود من بودم!
دستم رامیگیرد و بہ دنبال خودش میڪشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعہ ے بیست و نھ. یڪ دفعہ سرجایم خشڪ میشوم...یڪ عڪس...گویے بارها دیده بودمش! جوانے ڪہ چشمانش را بستہ... و ارام خوابیده! همیشہ حس میڪردم عڪس یڪ بازیگر است... یڪ ...هنرمند... هنر... هنر#شهادت... پاهایم سست مے شود... یعنے او واقعا شهید بوده؟ #شهیدامیرحاج_امینے ... بہ سختے پاهایم را روے زمین میڪشم و جلو مے روم... دهانم باز نمے شود... اشڪ بے اراده مے اید و قلبم عجیب خودش را بہ دیواره سینه ام میڪوبد! چادرم را بلند مے ڪنم و جلوے قبرش زوے زانو مے نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر ارام... انگارنہ انگار ڪہ سرش شڪاف خورده.... طورے پرزده ڪہ گویے ازاول دراین دنیا نبوده.... دستم راروے اسمش میڪشم و بلند گریہ میڪنم... حرفهاےیلدا...تصویران لبخند... خوابے اسوده! مشتاق رفتن... خم مے شوم و پیشانے ام راروے سنگ قبر میگذارم...عجیب دلم گرم مے شود... خودم رارها میڪنم... نمیتوان وصف ڪرد... چهره اش را... مادرت برایت بمیرد... تو چنین ارامے و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یڪ لحظہ جملات ڪتاب فتح خون جلوے چشمم میدود... و حسین دیگر هیچ نداشت... و حسین... و علے اڪبرش... و او... و امیر و صدها نفر دیگر مانند علے اڪبر... رفتند! یعنے خانواده ے شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟!
معلوم است! اگر همہ چیزت را ببخشے...
دیگر هیچ ندارے...
چطور میخواهیم جواب #هیچ ها را بدهیم؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#خیانت
در آخرين روزهای تابستان 8 سال قبل زمانی که در اوج شور و حال جوانی قرار داشتم به #مشهد مسافرت کردم و به همراه خانوادهام در يک هتل ساکن شديم آن روزها تلاقی نگاهم با #نگاه_جوان 23سالهای به نام احمد مسير زندگیام را تغيير داد ديگر عاشق شده بودم و از هر فرصت و بهانهای برای #خلوت کردن با احمد استفاده میکردم او پسر مدير هتل بود و من هم به بهانههای مختلف در 😱هتل میماندم تا بيشتر با احمد آشنا شوم که در اين ميان گاهی نيز پا را از صحبت و گفت وگو فراتر گذاشتيم.ادامه👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_دوم داخل که شدند همان طور که حدس زده بود همهی خانواده بودند و آخ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سوم
حس میکردعمو سامانش را به یک شکل خاص دوست دارد، عمویش معتاد بود اما دروغ نمیگفت، معتاد بود اما بقیه را اذیت نمیکرد، او تنها یک عیب داشت و آن هم اینکه معتاد شده بود و شیده همیشه دعا میکرد که ترک کند و باز هم نور چشمی بابابزرگ بشود.
سامان نگاه شیطنت آمیزش را همراه با لبخندی پر کنایه به صورت شیده دوخت و گفت: خیلی خوشحالیها
شیده: خب همه خوشحالن ببین به چه جنب و جوشی افتادن
سامان: همه خوشحالن ولی خوشحالی تو یه شکل. دیگست
شیده: هیس توروخدا عمو الان یکی میشنوه آبروم میره
سامان: آخرش که چی؟ بالاخره همه میفهمن، من که نمیتونم تا ابد تنهایی بار این راز جنابعالی روبه دوش بکشم خانوم
یه اخمی به ابرو و یه چینی به پیشانی انداخت و گفت: عمودیگه داری اذیتم میکنی
سامان: چه اذیتی آخه عموجون؟ از شوخی که بگذریم بالاخره همه می فهمن شما به هم علاقه دارید
شیده: آره خب ولی نباید برای بار اول از طرف من بشنون
سامان: مگه فرقیام میکنه؟
شیده: بله معلومه که فرق داره من دخترم باید بشینم تا فرزاد خودش موضوع رو مطرح کنه
سامان: و اگه نکنه؟!!
شیده: چی؟!
سامان: شیده تو مطمئنی که فرزادم دوست داره؟
شیده: تو شک داری عمو؟؟
سامان: نه آخه اون 5 سال اینجا نبوده انقد دخترای رنگاوارنگ دیده که شاید یکم وفاداری براش سخت شده باشه
با شنیدن کلمهی دخترای رنگاوارنگ دلش لرزید، انگار کسی زمین زیر پایش را خالی کرد، اگر حرف سامان درست بود چه؟ یعنی امکان داشت فرزاد او را فراموش کرده باشد؟ حرف عمویش چنان دلهره ایی درر جانش انداخت که کنترل اشکش سخت شده بودگردی چشمانش را گشادتر کردکه.جلوی اشکش را بگیرد، سامان که متوجه تغییر حالت او شده بود و گویا از حرفی که زده باشد پشیمان شده باشد خندهای بلندیی کردو گفت: نگاش کن ببین با یه حرف به چه حالی افتاد! اعتمادت به آقا فرزاد ما در همین حد بود؟ جمع کن خودتو خواهرشوهرت داره میاد،با شنیدن جمله آخر سرش را به عقب برگرداند آوا را دید که به سمت آنها میآید، اصلاً حوصلهاش را نداشت خواست برود ولی سامان دستش را گرفت و گفت: زشته بچه بازی در نیار
به احترام حرف عمو سامان همانجا ایستاد، داشت سعی میکردجمله های چند ثانیه پیش را فراموش کند، آوا آمد و با حالتی حق به جانب گفت: عمو تو و شیده چرا یه کمکی به بقیه نمیکنین؟ ناسلامتی داداش مهندسم داره میاد.شیده ناخودآگاه حس کرد طعنهای در حرف آوا نهفته است، به هیچ وجه طاقت تیکه انداختن به سامان را نداشت با اینکه ته دلش تصمیم گرفته بود آن روز را با آوا کل کل نکند بی اختیار گفت: آوا جون خداروشکر تو یه تنه از صبح داری همه کارارو میکنی دیگه نیازی به کمک منو عمو نیست
آوا: تیکه میندازی؟
شیده: چطور؟
آوا: من که از صبح کار نکردم.
شیده: ع آخه یجوری از ما توقع کار داشتی ک فکر کردم تو یکی هلاک شدی عزیزم
سامان برای تمام کردن حرف آنها وارد بحث شد و پرسید: ساعت چنده؟
آوا:11
سامان: آقا مهندسمون چند میرسه؟
آوا: تا یک دیگه باید اینجا باشه
شیده: چرا نمیریم فرودگاه استقبالش؟
آوا: گفت دوس ندارم بخاطر من این همه راهو بیاید وایسید تو ترافیکم بمونید
اصلاً حواسش به جواب آوا نبود، به این فکرمیکرد که 2 ساعت دیگرهم باید صبرکند، چقدر صبوری در این لحظههای آخرزجرآور بود برایش، مدام ساعتش را نگاه میکرد اما مگر این ساعت لعنتی میگذشت، عجب روز کندی بود، دوست داشت سریعتر بگذرد اما مگر دست او بود؟ آن روز هیچ چیز تحت اختیار خودش نبود، مثلادوست داشت بهترین لباسش را بپوشد و بهترین آرایش را داشته باشد اما از ترس اینکه نکند دیگران به او شک کنند و از شور درونش بویی ببرند یک بلوز و شلوار شکلاتی رنگ ساده که هیچ زرقوبرقی نداشت پوشیده بود و صورتش را هم اصلاً آرایش نکردو موهایش را هم خیلی ساده و معمولی بسته بود،
ادامه دارد....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهارم
موهایش را هم خیلی ساده و معمولی بسته بود، پیش خودش فکر کرد اینطوری خیلی بهتر است هم کسی چیزی نمیفهمد وهم فرزاد بعد از این چند سال چهرهی واقعیعه بی بزکش را میبیند، سعی میکرد با یاداوری حرفهای عمه ناهیدش اعتماد به نفس خود را بالا ببرد، ناهید همیشه به او گفته بود موهای پر کلاغی و لختش آدم را جادو میکند، چشمهای درشت سیاهش بی نظیراست، از پوست خوش رنگ ودماغ کوچیکش، از لب و دهنش تعریف کرده بود. او هم مانند یک کودک یاد حرفهای عمهاش میفتاد و دلش برای خودش قنج میرفت و تمام تصوراتش این بود که فرزاد باهمان نگاه اول سحر این همه زیبایی میشود، و به کل فراموش کرده بود که عمه ناهیدش از فرط علاقه به او انقدر تعریفش را میکرد.
×××××
(شیده)
ده دقیقه از یک گذشته بود، اضطراب اون لحظم بی سابقه بود، فرزاد دیر کرده بود، دوس داشتم تنها بودم اونوقت تو خونه نمیموندمومیرفتم فرودگاه با خودم میآوردمش. زیر چشمی تموم حواسم به ساعت بزرگ وشماته دار گوشهی سالن بود، پس کجا مونده بود؟ اون که باید قبل از یک میرسید سرم و آروم بلند کردم حس میکردم همهی حواسها به منه وهمه فهمیدن که نگرانم اما وقتی یه نگاه گذرا به همه انداختم دیدم جز سامان هیچکس به من نگاه نمیکنه نگاهم
رو صورت سامان ثابت موند عمو یه لبخند بروم زدو با لباش
گفت: میاد
همین یه کلمه با اون لبخند اطمینان بخشش شوق مردهی دلموزنده کرد، همونجور که به سامان زل زده بودم صدای زنگ در اومد یهو از جام بلند شدمو گفتم: اومد
یه لحظه از حال خودم خجالت کشیدم اما خداروشکر از بس همه تو فکر اومدن فرزاد بودن هیچکس حواسش به این آبروریزی من نبود حتی کتایون که مو لای درز فضولیش نمیرفت. همه باهم به سمت حیاط رفتن من عقبتر از همه راه میرفتم پاهام میلرزید حسوحالم باورنکردنی بود دوس داشتم اشک
شوق بریزم اما مگه میشد جلوی این جماعت چیزی رو بروز داد؟ با هزار زحمت پاهامو تا حیاط بدنبال خودم کشیدم آوا سریع دوید و دروباز کرد چقد دلم میخواست من جای آوا درو باز کنم شاید اولین باری بود که انقد بهش حسودیم میشد، در باز شد از همون فاصله قامت فرزادو تو چارچوب در دیدم. همون پسر پوست روشنه موخرمایی با یه قد متوسط تنهاتغیرش چشماش بود که قاب عینک روش نشسته بودو البته کمی هم تپل شده بود. قلبم داشت از جاش کنده میشدجوری که صدای ضربانشو میشنیدم، همه دور فرزادو گرفته بودنو روبوسی میکردن حتی سامانم منو به حال خودم گذاشته بودو پیش برادرزادش رفته بود سعی کردم یکم به خودم بیام جلوتر رفتم. و خودم. و تو دایرهی بقیه جا کردم کلی به خودم فشار آوردم که موقع سلام کردن صدام نلرزه فرزاد تا منو دید با یه لبخندی که دلمو بی قرارتر میکردگفت: به به
اینجارو ببین شیده هم که هست چقد خوشگل شدی تو
با شنیدن این حرفش حسابی جا خوردم چطوری میتونست جلو این همه بزرگتر از خوشگلی من حرف بزنه!!!! پیش خودم گفتک شاید 5 سال فرنگ خجالتو از یاد فرزاد برده جلوتر رفتموگفتم: خوش اومدی
فرزاد: مرسی عزیزم چقد تو بزرگ شدی وروجک
دیگه نمیتونستم جلو بقیه این جمله هاشو تحمل کنم از یه طرفم دیگه طاقت نگاهاش و نداشتم کمی عقبتر رفتم تا میدون حرف زدن با فرزادو به بقیه داده باشم حرفا و تعارفا که تموم شد همه به داخل سالن رفتیم میز ناهارو از قبل عمه ناهید و کتایون آماده کرده بودن همه سر میز نشستیمو تو یه جو صمیمی مشغول خوردن ناهار شدیم یکم که گذشت بازم صدای زنگ در خونه اومدهمه میگفتن کیه کیه طفلک هومن از بس همه حواسا پرت فرزاد شده بود کسی یادش نمیومد که جای هومن با اون شوخیاش چقد خالیه،یکی از دوقلوها گفت: حتماً داداش هومنه اونوقت انگار یه چیز فراموش شده یاد همه افتاده باشه همگی گفتن آره هومنه دیگه.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#خیانت
در آخرين روزهای تابستان 8 سال قبل زمانی که در اوج شور و حال جوانی قرار داشتم به #مشهد مسافرت کردم و به همراه خانوادهام در يک هتل ساکن شديم آن روزها تلاقی نگاهم با #نگاه_جوان 23سالهای به نام احمد مسير زندگیام را تغيير داد ديگر عاشق شده بودم و از هر فرصت و بهانهای برای #خلوت کردن با احمد استفاده میکردم او پسر مدير هتل بود و من هم به بهانههای مختلف در 😱هتل میماندم تا بيشتر با احمد آشنا شوم که در اين ميان گاهی نيز پا را از صحبت و گفت وگو فراتر گذاشتيم.ادامه👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
🚩#رکسانا
#قسمت_شصتویک
مانی-بابا صلوات بفرستین و برین سر همون حساب هندسه!شمام رکسانا خانم شصت تیر مصت تیر رو بذار کنار که ما دو نفریم!تازه عمه مونم هس!حالا حرف حسابت چیه؟!
برگشتم یه چپ چپ دیگه به مانی نگاه کردم که گفت:بذار فکر کنه دستمون خالیه!تازه شم ما یه شاه عباس داریم که سبیلش چهار تاری استالینه!چی فکر کردی؟!
رکسانا دوباره خندید و گفت:فکر نکنم پولدار بودن آنچنان که همه فکر میکنن لذتی داشته باشه!
مانی-پس شما خبر نداری!این روز روز با پول میشه همه چی خرید!کفش لباس ماشین خونه زندگی آدم!
رکسانا یه نگاهی به من کرد و گفت:راست میگه؟یعنی همه آدما رو هم میشه خرید؟
سرمو تکون دادم و گفتم:متاسفانه راست میگه!
سرشو انداخت پایین که گفتم:شاید من اشتباه میکنم اما تاحالا نشنیدم و ندیدم که مسیحی آ تو این خطا باشن!اونم دختراشون!
رکسانا-هر ایرانی میتونه و اجازه داره که بفهمه!بفهمه و بدونه دور و ورش چه خبره!
-من نمیخواستم با شما وارد بحث سیاسی یا چیزی شبیه این بشم!
رکسانا-زندگی یه سیاسته!
-اگه قرار باشه که با سیاست زندگی کنیم و حرف بزنیم و عاشق بشیم دیگه امیدی به زنده بودن نیس!اما شما اشتباه میکنین!
اینو گفتم و از جام بلند شدم و به مانی م اشاره کردم که بلند بشه و به رکسانا گفتم:از پذیراییتون ممنونم!
رکسانا-مگه نمیخواستین که در مورد من بیشتر بدونین؟
-چرا اما دیگه نمیخوام!
رکسانا-چرا؟!
مانی-شما همچین رفتین تو ذوقش که طفلک پشیمون شد!آدم وقتی میخواد با یه دختر خانم حرف بزنه که نباید آزمون ورودی ازش بگیرن!اومدیم اینجا عمه مونو ببینیم یا ازمون گزینش به عمل بیاد؟!چه دوره زمونه ای شده بخدا؟!واسه یه گز خشک و خالی باید امتحان ایده ئولوژی بدیم!همینه که دختر خانما بی شوهر موندن دیگه!کنکورش سخته همه پشتش میمونن!بیا بریم هامون جون!بیا بریم خودم میبرمت یه مدرسه غیر انتفاعی که آزمون مازمون نداره!همینکه اسکناس رو کنی و ثبت نامی!
راه افتادم طرف در اتاق که رکسانا زود گفت:حالا کجا؟!
-باید بریم!
رکسانا-الان عمه خانم میان!
-ازشون خداحافظی کنین!مزاحمشون نمیشیم!
انگار پشیمون شد و میخواست یه جوری حرفاشو رفع و رجوع کنه!اومد جلوتر و گفت:بازم میگم!نمیدونم چرا اون حرفارو زدم!
-مهم نیس!خداحافظ!
تا از در اتاق اومدم بیرون دیدم عمه م تو هال واستاده.
عمه-کجا عمه؟!
-کار داریم باید بریم!با اجازه تون!
سرمو انداختم پایین و در راهرو رو وا کردم و رفتم بیرون و از اونجا رفتم تو حیاط و در کوچه رو وا کردم و رفتم دم در واستادم تا مانی بیاد.یه خرده طول کشید تا اومد و گفت:چرا اینطوری کردی؟!
-بتو مربوط نیس!
مانی-هاپو بر آشفته؟!
-بیا بریم!
مانی-اِ...بذار بند کفشم رو ببندم میگیره زیر پام!
دولا شد که بند کفشش رو ببنده.منم یه سیگار در آوردم و روشن کردم و یه نگاه به مانی کردم دیدم که اصلا کفشش بند نداره!فهمیدم مخصوصا داره معطل میکنه!تا اومدم یه چیزی بهش بگم که یه مرتبه صدای رکسانا از تو آیفون اومد.
-هامون خان!
-اینجا هستم بفرمایین!
و یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:اگه خواستین میتونین بهم تلفن بزنین منتظرتون هستم!
-بیخودی منتظر نباشین!شب زودتر بخوابین صبح بهتر به درساتون میرسین!
مانی به نگاه بمن کرد و گفت:هاپو آموزش و پرورش!
یه نگاه بهش کرد و راه افتادم طرف ماشینم و سوار شدم و روشنش کردم و تا مانی اومد طرفم که حرکت کردم!از تو اینه نگاهش میکردم!دستاشو برام تکون میداد و یه چیزایی میگفت!بعدش رفت طرف ماشینش و سوار شد و حرکت کرد.
انداختم خیابون اصلی گیشا و رسیدیم جلو بازار نصر خیابون قیامت بود از دختر و پسر و بیشتر دختر.همه شیک و خوشگل و خوش تیپ!همینجوری که تو ترافیک مونده بودم یه مرتبه مانی از ماشینش پیاده شد و دوئید طرف من و تا رسید اشاره کرد که شیشه رو بدم پایین.میدونستم چیکار داره.شیشه رو دادم پایین که تند و تند گفت:بزن کنار پنچر شدم!
-غلط کردی!
مانی-میگم بزن کنار جوش آوردم!
-خودتی!
مانی-میگم بزن کنار دنده هام قاطی کرده!نمیتونم حرکت کم!
جلو واشد اومدم برم که اویزون شد به پنجره ماشین و گفت:ترو ارواح خاک مادرم فقط ده دقیقه صبر کن من از تو این بازار دو تا قیمت بگیرم و بیام!
-خجالت بکش مانی!پس تو کی سیر میشی؟!
مانی-صحبت سیری و گشنگی نیس!ببین اینجا چه خبره!پیرمرد 80 ساله رو ول بدی این تو یه ربع بد جوون نابالغ تحویل میگیری!
-بیا بریم دیر میشه!
مانی-به اون خدایی که میپرستم اگه من بیام!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓