eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 مانی-بابا صلوات بفرستین و برین سر همون حساب هندسه!شمام رکسانا خانم شصت تیر مصت تیر رو بذار کنار که ما دو نفریم!تازه عمه مونم هس!حالا حرف حسابت چیه؟! برگشتم یه چپ چپ دیگه به مانی نگاه کردم که گفت:بذار فکر کنه دستمون خالیه!تازه شم ما یه شاه عباس داریم که سبیلش چهار تاری استالینه!چی فکر کردی؟! رکسانا دوباره خندید و گفت:فکر نکنم پولدار بودن آنچنان که همه فکر میکنن لذتی داشته باشه! مانی-پس شما خبر نداری!این روز روز با پول میشه همه چی خرید!کفش لباس ماشین خونه زندگی آدم! رکسانا یه نگاهی به من کرد و گفت:راست میگه؟یعنی همه آدما رو هم میشه خرید؟ سرمو تکون دادم و گفتم:متاسفانه راست میگه! سرشو انداخت پایین که گفتم:شاید من اشتباه میکنم اما تاحالا نشنیدم و ندیدم که مسیحی آ تو این خطا باشن!اونم دختراشون! رکسانا-هر ایرانی میتونه و اجازه داره که بفهمه!بفهمه و بدونه دور و ورش چه خبره! -من نمیخواستم با شما وارد بحث سیاسی یا چیزی شبیه این بشم! رکسانا-زندگی یه سیاسته! -اگه قرار باشه که با سیاست زندگی کنیم و حرف بزنیم و عاشق بشیم دیگه امیدی به زنده بودن نیس!اما شما اشتباه میکنین! اینو گفتم و از جام بلند شدم و به مانی م اشاره کردم که بلند بشه و به رکسانا گفتم:از پذیراییتون ممنونم! رکسانا-مگه نمیخواستین که در مورد من بیشتر بدونین؟ -چرا اما دیگه نمیخوام! رکسانا-چرا؟! مانی-شما همچین رفتین تو ذوقش که طفلک پشیمون شد!آدم وقتی میخواد با یه دختر خانم حرف بزنه که نباید آزمون ورودی ازش بگیرن!اومدیم اینجا عمه مونو ببینیم یا ازمون گزینش به عمل بیاد؟!چه دوره زمونه ای شده بخدا؟!واسه یه گز خشک و خالی باید امتحان ایده ئولوژی بدیم!همینه که دختر خانما بی شوهر موندن دیگه!کنکورش سخته همه پشتش میمونن!بیا بریم هامون جون!بیا بریم خودم میبرمت یه مدرسه غیر انتفاعی که آزمون مازمون نداره!همینکه اسکناس رو کنی و ثبت نامی! راه افتادم طرف در اتاق که رکسانا زود گفت:حالا کجا؟! -باید بریم! رکسانا-الان عمه خانم میان! -ازشون خداحافظی کنین!مزاحمشون نمیشیم! انگار پشیمون شد و میخواست یه جوری حرفاشو رفع و رجوع کنه!اومد جلوتر و گفت:بازم میگم!نمیدونم چرا اون حرفارو زدم! -مهم نیس!خداحافظ! تا از در اتاق اومدم بیرون دیدم عمه م تو هال واستاده. عمه-کجا عمه؟! -کار داریم باید بریم!با اجازه تون! سرمو انداختم پایین و در راهرو رو وا کردم و رفتم بیرون و از اونجا رفتم تو حیاط و در کوچه رو وا کردم و رفتم دم در واستادم تا مانی بیاد.یه خرده طول کشید تا اومد و گفت:چرا اینطوری کردی؟! -بتو مربوط نیس! مانی-هاپو بر آشفته؟! -بیا بریم! مانی-اِ...بذار بند کفشم رو ببندم میگیره زیر پام! دولا شد که بند کفشش رو ببنده.منم یه سیگار در آوردم و روشن کردم و یه نگاه به مانی کردم دیدم که اصلا کفشش بند نداره!فهمیدم مخصوصا داره معطل میکنه!تا اومدم یه چیزی بهش بگم که یه مرتبه صدای رکسانا از تو آیفون اومد. -هامون خان! -اینجا هستم بفرمایین! و یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:اگه خواستین میتونین بهم تلفن بزنین منتظرتون هستم! -بیخودی منتظر نباشین!شب زودتر بخوابین صبح بهتر به درساتون میرسین! مانی به نگاه بمن کرد و گفت:هاپو آموزش و پرورش! یه نگاه بهش کرد و راه افتادم طرف ماشینم و سوار شدم و روشنش کردم و تا مانی اومد طرفم که حرکت کردم!از تو اینه نگاهش میکردم!دستاشو برام تکون میداد و یه چیزایی میگفت!بعدش رفت طرف ماشینش و سوار شد و حرکت کرد. انداختم خیابون اصلی گیشا و رسیدیم جلو بازار نصر خیابون قیامت بود از دختر و پسر و بیشتر دختر.همه شیک و خوشگل و خوش تیپ!همینجوری که تو ترافیک مونده بودم یه مرتبه مانی از ماشینش پیاده شد و دوئید طرف من و تا رسید اشاره کرد که شیشه رو بدم پایین.میدونستم چیکار داره.شیشه رو دادم پایین که تند و تند گفت:بزن کنار پنچر شدم! -غلط کردی! مانی-میگم بزن کنار جوش آوردم! -خودتی! مانی-میگم بزن کنار دنده هام قاطی کرده!نمیتونم حرکت کم! جلو واشد اومدم برم که اویزون شد به پنجره ماشین و گفت:ترو ارواح خاک مادرم فقط ده دقیقه صبر کن من از تو این بازار دو تا قیمت بگیرم و بیام! -خجالت بکش مانی!پس تو کی سیر میشی؟! مانی-صحبت سیری و گشنگی نیس!ببین اینجا چه خبره!پیرمرد 80 ساله رو ول بدی این تو یه ربع بد جوون نابالغ تحویل میگیری! -بیا بریم دیر میشه! مانی-به اون خدایی که میپرستم اگه من بیام! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 ماشینا شروع کردن پشت سرم بوق زدن!شیشه رو دادم بالا و حرکت کردم!بیست متر جلوتر یه گوشه که پارک ممنوع بود پیاده شدم.میدونستم مانی تا نره اینجا پاشو از گیشا بیرون نمیذاره!اومدم جلوتر که دیدم مانی هنوز همونجا وسط خیابون جلو بازار نصر واستاده و ماشینشم کمی عقب تر خیابون رو بند اورده و خودش داره طرف بازار مردم رو نگاه میکنه و میخنده!دوئیدم سمت ماشینش و نشستم پشتش!یه نگاه بمن کرد و وقتی خیالش راحت شد راه افتاد طرف بازار!منم ماشین رو بردم تو یه فرعی و بزور یه جایی براش پیدا کردم و پارکش کردم و اومدم تو بازار و رفتم طبقه بالای پاساژ حالا هر چی میگردم مانی نیس! خلاصه از پاساژ اومدم بیرون و رفتم همونجا روی پله نشستم و یه سیگار روشن کردم و بعدش سیگار دوم که دیدم سر و کله اش پیدا شد.از جام بلند شدم رفتم جلوش که گفت:کجایی تو؟! -منو اینجا گذاشتی رفتی حالا میگی کجایی تو؟!نیم ساعته اینجا نشستم! مانی-واقعا زمان زود میگذره!بیا بریم تو. -تو برای چی؟! مانی-یه کافی شاپ اینجا هست که...اصلا بیا خودت ببین! -من نمی آم! مانی-خوب بیا به دقیقه بشین یه چیزی بخور بریم! -نمی آم! مانی-بیا پس مغازه ها رو ببین چقدر قشنگن! -نمی آم! مانی-پس بیا شاید یه جنسی دیدی که بدردت خورد و خواستی بخریش! -نمیخوام! مانی-پس بیا برو بمیر که واقعا وجود امثال تو برکت رو از این سرزمین میبره! -مگه اینکه ترمه رو نبینم! خندید و گفت:شوخی میکن!تو از اینکارا با پسرعموت نمیکنی! -بخدا بهش میگم! مانی-چی رو میگی؟!اومدم اینجا خرید کنم؟! -حالا یا اینو میگم یا چیز دیگه! یه مرتبه از تو پاساژ صداش کردن!صدای چند نفر بود!زود برگشت طرفشون و اشاره کرد که یعنی بیرون نیان! -اومدی خرید؟! مانی-بعله !خرید برای عموم آزاد است! -آزاد هست هان؟!دارن صدات میکنن آقا پسر! مانی-گوشت اشتباه میشنوه! -دارن میگن مانی! مانی-اشتباه میکنی! -اِ..خودم شنیدم! دوباره صداش کردن مانی!مانی!مانی! -بفرمایین مانی مانیشون پاساژ رو ورداشت! مانی-منو کار ندارن که دارن میگن مامانی!مامانی!انگار مامانشونو صدا میکنن!اصلا سوئیچ ماشین منو بده تو برو!منم پشت سرت اومدم ماشین کجاس؟ سوئیچ رو دادم بهش و جای ماشین رو نشونش دادم و خودم راه افتادم طرف ماشینم که یه مرتبه مانی مثل برق اومد و از بغلم رد شد!توش پر آدم بود که داشتن همگی دست میزدن و جیغ میکشیدن!سرعتم رو زیاد کردم که مچش رو بگیرم اما مگه میشد به مانی رسید!از این ور و اونور پیچید و رفت! از کاراش خنده م میگرفت!وقت رو تلف نمیکرد!یعنی زندگیش رو تلف نمیکرد!از دور دیدم کدوم طرف رفت!منم پیچیدم طرف پارک وی و رفتم طرف خونه. اونشب ساعت 9 رفتم گرفتم خوابیدم.خیلی خسته بودم.تازه خوابم برده بود که دیدم یکی صدام میکنه!چشمامو وا کردم دیدم مانی بالا سرم واستاده! مانی-گرفتی خوابیدی باز؟! -ببخشین آ اما پس آدم باید شب چیکار کنه؟! مانی-حتما بگیره بخوابه! -خب شب برای خوابه دیگه! یه نگاه بمن کرد و گفت:من تو اینکار خدا موندم که تو رو برای چی خلق کرد!خب تراکتور بود دیگه!صبح یه استارت بهش میزدیم و روشنش میکردیم و شب خاموش!دیگه ترو برای چی آفرید؟! پتو رو کشیدم رو سرم و از همون زیر گفتم:به توچه؟!مگه تو فضولی؟! مانی-فضول نیستم اما بازرس سازمان حقوق بشرم!وظیفه مم اینه که گاه گداری یه آدمایی مثل تو که فراموش کردن آدمن تذکر بدم که در زندگی چیزای دیگه ی م جز کار کردن و درس خوندن و نظافت کردن و خوردن و خوابیدنم هس!آخه مرد حسابی تازه ساعت نه و نیمه!مرغام الان هنوز نخوابیدن که تو گرفتی خوابیدی! -چرا مرغا تا هوا تاریک میشه و میرن تو لونه شونو میخوابن. همونجور که پتو رو از روم میکشید کنار گفت:اون مرغا مرغای قدیم بودن!مرغای الانی تا هوا تاریک میشه و دست یه خروس رو میگیرن و میرن یه دیسکویی رستورانی جایی!بلند شو خجالت بکش. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 وسط این حرفا آوا مثل یه دختر بچه با هیجان گفت: شیده فرزاد پاشید مام بریم با هومن اینا بازی کنیم، عمو سامان توام بیا اقا نادر: یعنی ما نیایم دیگه؟ فقط جوونا برین؟! آوا: نه اقا نادر اختیار دارین شمام بیاین اقا نادر: کامران بریم؟ کامران: مرد گنده خجالت بکش اینجا که حیاط مدرستون نیست بری با شاگردات بازی کنی. اقا نادر: خب چیه خیلی هم خوبه انقد سخت نگیر اقا نادر زودتر از همه بلند شدو رفت پیش بچه‌ها، بعد از اون آوا، فرزاد و سامانم رفتن، من هنوز سر جام نشسته بودم حس می‌کردم خجالت می‌کشم که جلوی فرزاد بازی کنم، بدوامو بخندم. داشتم به رفتن اونا نگاه می‌کردم که آوا برگشتو گفت: شیده بیا دیگه، بازم رفتی تو قیافه؟ بیا خوش میگذره دوس داشتم جوابشو بدم .... اما بیخیال شدم نمی‌خواستم همین روز اولی چهرمو جلو فرزاد خراب کنم، بلند شدمو رفتم کنار اونا، اقا نادر و سامان یارکشی.کردن اقا نادر اول از همه فرزادو انتخاب کرد، عمو سامانم منو دلم می‌خواست به سامان بگم این یه بارو منو دوست نداشته باش بزار برم تو همون تیمی که فرزاد هست، اما مگه می‌شد؟! بار دوم اقا نادر آوا و سامان هومنو انتخاب کرد دوقلوهارم تقسیم کردیم تارا برای نادر شدو رها برای سامان. شروع کردیم به وسطی بازی کردن کم کم داشت یخم باز میشدو با جمع خودمونی تر برخورد می‌کردم هرچند مشکلی با جمع نداشتم، مشکلم رودربایسی با فرزاد بود که اونم داشت کمرنگ می‌شد. حین بازی بازم هومن و آوا دعواشون شد این عادت همیششون بود، هومن اتفاقی توپو محکم به ساق پای آوا زد البته خودش میگه اتفاقی بوده آوا نظرش آینه که کاملاً عمدی زده راستش تو این یه مورد من بیشتر با آوا موافقم و مطمئنم اینم از شیطنتای هومن بوده. خلاصه آوا توپو برداشت و کل حیاط رو دنبال هومن کرد تا ضربشو تلافی کنه، این دوتا بچه‌ی لوس همه رو منتظر گذاشته بودنوبازیو بههم زده بودن.... ××××× ساعت دیگه 6 عصر بود، همه تو سالن نشسته بودیمو چای می‌خوردیم که هومن برگشت روبه فرزاد گفت: داداش دمت گرم ما به روت نمیاریم توام به رو خودت نیار! فرزاد: چیو؟ هومن: بابا پاشو برو سوغاتیا رو بیار گندشو دراوردی نکنه میخوای بگی چیزی نیاوردی؟! عمه ناهید: هومن اذیت نکن فرزاد: وای نه عمه راست میگه انقد از دیدنتون ذوق زده شدم که کلاً یادم رفت الان میرم میارم. بعدم بلند شدو رفت سمت اتاق سامان که وسایلش اونجا بود. هومن: طفلک ذوق زده شده ولی نمیدونه ما انقدی از دیدنش ذوق زده نشدیم که سوغاتی یادمون بره. آقانادر: خب میزاشتی فردا، فردام روز خداست. هومن: پدر من هیچوقت نقدو به هوای نسیه ول نکن. سامان: اتفاقاً باباهم اونوقتا که پیش خودش کار می‌کردم این جمله رو زیاد به من می‌گفت البته تو مسائل کاری. بعد هم سرشو به سمت بابابزرگ چرخوندوگفت: نه بابا؟؟ .بابابزرگ نگاه سردی بهش انداختو هیچی نگفت، تو این یکی دوسال اخیر خیلی کم پیش اومده بود که بابابزرگ با سامان حرف بزنه، وقتی این بی محلی رو تو جمع نسبت به سامان دیدم حسابی بهم ربختم مخصوصاً وقتی متوجه لبخند موذیانه کتایون شدم بغض تو گلومو گرفته بود نگاهم به سامان بود که فرزاد با یه چمدون خاکستری اومدتو سالنو سرجاش نشست و گفت: خب هدیه‌ی کیو زودتر از همه بدم؟ تاراورها بالا پایین می‌پریدن و می‌گفتن: من من فرزاد: چشم اول هدیه‌ی این دوقلوهای خوشگل، بعدم 2 تا عروسک از چمدونش دراوردو بهشون داد اونام تشکر کردنو رفتن تو حیاط با عروسکاشون بازی کنن. هومن: حالا نوبت منه فرزاد: نخیر آقا هومن حالا دیگه از بزرگتر شروع می‌کنیم. شروع کرد به دادن سوغاتی‌ها برای بابابزرگ یه پارچه‌ی کت شلواری راه راه و برای مامانبزرگ یه پارچه‌ی گل دار پیرهنی آورده بود، برای عمو جهان و بابا کامران و آقا نادر 3 تا پیرهن مردونه ی جفت آورده بود که فقط رنگو سایزشون فرق داشت. برای کتایون وعمه ناهید صندل مجلسی گرفته بود البته صندل کتایون خیلی پر زرقوبرق بودو پاشنه‌های بلندم داشت ولی صندل عمه ناهید پاشنه کوتاه و ساده‌تر بود انگار فرزاد خیلی خوب سلیقه‌ی همه رو یادش بودو میدونست که عمه ناهیدو کتایون شبیه هم نمیپوشن. برای سامان و هومن 2 تا تیشرت با یه مدل ولی رنگای متفاوت آورده بود، کلاً کار خودشو راحت کرده بود برای هر دوسه نفر از جمع یه چیز مشترک خریده بود که هم کسی دلخور نشه هم کار انتخابش آسونتر باشه. نوبت هدیه من وآوا رسیده بود میدونستم هدیم با هدیه اون یکیه خیلی خوشم نمیومد ولی خب هدیه‌ی فرزاد بودو هرچی ام که از طرف اون باشه برام همه جوره جذابه. ادامه دارد....... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 سامان بلند شد رفت که درو باز کنه آخه آیفون خونه خراب بودو در از داخل باز نمی‌شد یک دقیقه بعدسامانو هومن با خنده اومدن داخل خدا میدونه باز هومن چی تو گوش سامان گفته بود که اینجوری عمو رو به خنده انداخته بود، سامان سر جاش نشستو فرزاد از جاش بلند شد اونو هومن خودشونو توبغل هم انداختنوبعداز روبوسی و حالو احوال نشستند هومن با همون لحن موذیانه همیشگی گفت: فری چه خبر از اونور؟؟ بعدهم یه چشمک زد قشنگ منظورشوفهمیدم اون لحظه دلم می‌خواست دهن هومنو با نخ سوزن بدوزم که دیگه از این مزه پرونیا نکنه البته گذشته از همه‌ی این حرفا هومنو همیشه مثل یه داداش دوس داشتم هومن اومد رو صندلی خالی کنار من نشست اروم دم گوشش گفتم: قرار خوش گذشت؟؟ هومن: چه خوشی؟ قرار کاری بود من: هومن؟!!! هومن یه لبخند زدو گفت: آره فضول باشی خوش گذشت با حرفش هر دو خندیدیم، فرزاد روبروی ما نشسته بود حواسش به خنده‌ای ما پرت شد وقتی نگاهم به نگاه فرزاد افتاد از کارم پشیمون شدم. و خجالت کشیدم، نکنه فرزاد بد برداشت کنه و خیال کنه چیزی بین من و هومنه! خودمو جمع کردمو از هومن فاصله گرفتم و تا آخر ناهارم باهاش حرف نزدم. ××××× (شیده) بعد از ناهار به پیشنهادفرزاد همه رفتیم تو آلاچیق حیاط نشستیم بادخنکی میومد که به هممون حس خوبی می‌داد همه بودیم بجز بابابزرگ که عادت داشت بعدازظهرا بعداز ناهار یکم بخوابه تازه نشسته بودیم که رها و تارا به هومن پیله کردن بلندشه بره باهاشون توپ بازی کنه هومن اولش یکم مقاومت کرد ولی بعدش تسلیم شد و باهاشون رفت وسط حیاط و شروع کردن به بازی این اخلاق هومنو دوس داشتم هیچوقت دل خواهراشو نمی‌شکست با اینکه من الان دیگه 21 سالمه اماگاهی که رفتار هومن با تارا و رها رو می‌بینم مثل یه بچه حسودی می‌کنم و دلم میخواد یه برادر داشته باشم البته همیشه سامان برام مثل یه داداش بوده تا عمواما همین یذره فاصله تهران-کرج و دیر به دیر دیدنش این تصورمو یکم کمرنگ میکنه همه به هومنو دوقلوها نگاه می‌کردیم که صدای کتایون حواسمونو به جمع خودمون برگردوند. کتایون: فرزاد جان چه خوب شد که برگشتی، حالا برنامت برا آینده چیه؟ چقد از این سؤال کلیشه‌ای و مسخره بدم میومد، برنامه برا آینده!! ترجیح می‌دادم این دیالوگوفقط تو فیلما بشنوم تو همین فکرا بودم که صدای فرزاد تکونم داد. فرزاد: کتی جون فعلاً بزار از راه برسم یه فکری هم برا آینده می‌کنم عموجهان: اول از همه بفکر زن گرفتن باش من دیگه دلم نوه میخواد. با این حرف عموجهان سرمو پایین انداختم خودمم نمیدونستم که چرا من بجای فرزاد داشتم خجالت می‌کشیدم فرزاد: چشم پدرجان واست عروسم میارم نوه دارم میشی سروصدام می‌کنیم از خونم بیرونمون می‌کنی عجله نکن. با این حرفش همه خندیدن بجز من که فقط خجالت می‌کشیدم. و فک کنم قرمزم شده بودم! سامان: فرزاد زنم بگیره آوا دوروزه فراریش میده با خواهرشوهربازیاش. آوا با یه اخمی که عشوه‌ی صورتشو بیشتر می‌کرد گفت: ع عمو بزار فرزاد زن بگیره.من قول میدم هرروز قربون صدقش برم. با این حرف آوا حسابی خندم گرفته بود تصور اینکه آوا قربون صدقم بره از فیلم لورل و هاردی هم خنده دارتر بود مامانبزرگ که داشت با گوشه‌ی شال روی دوشش شیشه‌ی عینکشو تمیز می‌کرد گفت: فعلاً کاری با بچم نداشته باشین بزارید حسابی دوراشو بزنه بعد اسیرش کنین. سامان: مامان این چه حرفیه از شما بعیده اولاً که زن گرفتن کجاش اسارته دوما اقا فرزاد تو این 5 سال همچین کم کم دور نزده. مامانبزرگ: به هرحال فعلاً زوده. باباکامرانواقا نادر که داشتن پچ پچ می‌کردن بالاخره وارد بحث شدن. اقا نادر: این حرفا رو ول کنید این روزا تا خود پسر نخواد هیشکی نمیتونه سمت ازدواج هولش بده. باباکامران یه نگاهی به من انداختو گفت: پسر که هیچی مادخترهم که داریم 10 تاخواستگارم که معرفی کردیم بازم نتونستیم هولش بدیم. با دلخوری گفتم: بابا من انقد اضافه‌ام؟! کامران: البته خب زوده شیده فعلاً دخترکوچولوی باباشه، قربونش برم خرس گنده. با حرف باباهمه خندیدن و عمه ناهید گفت: اقا کامران انقد برا شیده ی ما نقشه نکش. شاید کسی تو جمع منظورعمه رو نفهمید ولی من که ازدل عمه ناهید خبر داشتم خوب فهمیدم که این حرفش در واقع یعنی شیده رو کنار بزارید برا هومن من!! ادامه دارد.... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 گويند كه روزى شاه عباس صفوى از وزيرش پرسيد: امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟ وزير گفت: الحمدالله به گونه ای است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند. شاه عباس گفت: نادان اگر اوضاع مالي مردم خوب بود میبايست كفاشان به مكه میرفتند نه پينه‌دوزان، چون مردم نمیتوانند كفش بخرند ناچار به تعميرش می پردازند، بررسی كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم... 🍃@dastanvpand 🌺🍃
💔تفاوت عشق با هوس💔 🚩قسمت اول 💚✨پسری جوان نزد شیخی چندین سال درس معرفت و عشق می آموخت. استاد نام او را "ابر نیمه تمام' گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد استادآمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟✨💝 💜استاد از "ابر نیمه تمام' پرسید:' چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟👌!' ❤️✨پسر گفت:' هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم😏!' 💚✨استاد گفت: ' اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند.✨😳' دارد @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد،ﻗﻄﻌﺎً میمیرد... ﭼﻪ در درﯾﺎ،ﭼﻪ در روﯾﺎ چه در دروغ،ﭼﻪ درﮔﻨﺎﻩ چه در جهل،چه درانکار چه در حسد،چه دربخل چه در کینه،چه در انتقام مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ 👇👇👇 @dastanvpand 🌸🌿🌺🌿🌺🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا کمک کن دیرتر برنجیم، زودترببخشیم کمتر پیش داوری کنیم و بیشتر فرصـت دهیم ... خدایا در این شب زیبا دوستان وعزیزانم را در مسیر خوشبختی ♡ و آرامش قلبی قرار بده ... شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙 👇🌺‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در آخرين روزهای تابستان 8 سال قبل زمانی که در اوج شور و حال جوانی قرار داشتم به مسافرت کردم و به همراه خانواده‌ام در يک هتل ساکن شديم آن روزها تلاقی نگاهم با 23ساله‌ای به نام احمد مسير زندگی‌ام را تغيير داد ديگر عاشق شده بودم و از هر فرصت و بهانه‌ای برای کردن با احمد استفاده می‌کردم او پسر مدير هتل بود و من هم به بهانه‌های مختلف در 😱هتل می‌ماندم تا بيشتر با احمد آشنا شوم که در اين ميان گاهی نيز پا را از صحبت و گفت وگو فراتر گذاشتيم.ادامه👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو خاطراتے مے شوم ڪہ روے پرده ے چشمانم درحال اجرا است... آه حسرت از عمق دلم بلند مے شود... همان روزها بود ڪہ یحیے اعلام ڪرد ڪہ میخواهد برود.. ان روز چهره ے عموجواد و اذر دیدنے بود...و همینطور من ڪہ لقمہ ے شام دردهانم ماسید! همہ مات لبخند رضایتش بودیم.... همان دم بود ڪہ بہ احساس درونم ایمان اوردم! شڪم مبدل بہ یقین شد!!... او را دوست داشتم و دراین بحثے نبود!... موهایم را با یڪ تل عقب میدهم...موهایے بہ رنگ فندقے تیره... دیگر خبرے از ابشار طلایے نیست! خبرے از ربودن دلت نیست. اخر تویے نیستے ڪہ بخواهد دلت هم باشد...!! یادم مے اید یلدا ازسرمیز بلند شد و بہ اتاقش رفت و آذرهم دیگر لب بہ غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانے براے همه زهرشد... تواما چنان خبر اعزامت را دادے ڪہ گویے قراراست ڪت و شلوار دامادے تنت ڪنند!... من تنها بہ لبخندت خیره شدم... مات ... مثل یڪ عروسڪ چوبے دیگر حرڪت نڪردم.. نمیدانم ان لحظہ خودم راسرزنش ڪردم یانہ... ولے...دیگر مطمئن بودم ڪہ مهرت عجیب بہ جانم نشستہ!...توهمانے بودے ڪہ دستم راگرفتے و پروبالم دادے...همانے ڪہ علاقہ ام را بہ خوبے باور ڪرد و ناامیدے ام را شڪست!... چطور مے شد تورادوست نداشت!!؟؟.... دستم رازیر چانہ میزنم و دراینہ دقیق میشوم... زیر چشمانم گود افتاده... هرروز برایم تمثیل یڪ سال است... اگر چنین باشد ...ازرفتن تو قرنهاست ڪہ میگذرد... ❀✿ بادستمال لبم راپاڪ و بہ چشمان یحیے زل میزنم.. امیددارم ڪہ شوخے اش گرفتہ یاحرفش بے مزه ترین جوڪ سال باشد. عموبہ طرفش خم مے شود و تشر میزند: اعزام شے؟! بااجازه ڪے؟!!... سرش راپایین میندازد و لبش را بہ دندان میگیرد.اذر درحالیڪہ لبش از بغض میلرزد میگوید: یحیے مامان... چندباردیگہ میخواے مارو جون بہ لب ڪنے...عزیزم...قربون قدو بالات بشم... رفتے المان درستو تموم ڪردے ڪہ الان برے جنگ؟؟! هوفے میڪند و با ملایمت جواب میدهد:مادرمن... این چہ حرفیہ! ڪلے دڪتر و مهندس میرن و شب و روز خاڪ و دود میخورن...من بااونا چہ فرقے دارم؟! عمو_ هیچے! فقط عقل تو ڪلت نیست! یذره ام حرمت نگہ نمیدارے!..من باباتم راضے نیستم! پس بشین سرجات!... یحیے_ ببین پدرم....اونجورے ڪہ فڪر میڪنے نیست! فقط... عمو_ توگوش ڪن! من هیچ جورے فڪر نمیڪنم! ڪلا نمیخوام راجب این مسئله فڪ ڪنم!! الان جهاد واجب نیست...ڪسیم اعلام دفاع نڪرده و فریضہ الزامے نشده!...پس نطق نڪن! و بعد بشقابش را ڪنار میزند و دستش را روے پیشانے اش میگذارد. یحیے دست دراز میڪند و بشقاب عمو را دوباره جلو میڪشد.. _ تروخدا یدیقہ گوش ڪنید... حتما نباید هلمون بدن ڪہ!...وقتے یہ مسلمون ازهرجاے دنیا طلب ڪمڪ میڪنہ...من باید برم! این گفتہ من نیست...امیرال.... عمو_ ببین اقاعلے ع رو سرمن اصلا! پسر! چرا نمیفهمے؟!! من رضایت نداشتہ باشم حتے نمیتونے حج برے...هروقت مردم پاشو برو ..اصلا برے شهید شے ان شاءالله!!! اذر محڪم بہ صورتش میڪوبد _ اے واے اقاجواد...نگو تروقران.... براش ڪلے ارزو دارم... یحیے عصبے ازجا بلند مے شود و باصداے گرفتہ میگوید: پس این وسط ارزوے من چے میشہ؟!! من ڪارامو ڪردم...یمدت دیگہ هم بچہ ها میرن.... عمو ابروهاے پهنش درهم مے رود _ این ینے شمارو بخیر مارو بہ سلامت. هان؟ ینے باے باے همگے...حرف مامان بابامم ڪشڪہ!.. یحیے_ نہ!... من بدون احازه شما تاحالا اب نخوردم... اینبار هرطور شده راضیتون میڪنم.... یڪعمر گوش دادم و وظیفم بود... یڪبار لطف ڪنید و گوش بدید!!... بغضش را قورت میدهد و بہ اتاقش میرود... یسنا و یڪتا اذررا دلدارے میدهند و بعداز شام هم ڪنارعموجواد میشینند. همہ درسڪوت مشغول میشویم، یڪے میوه پوست میڪند و دیگرے بہ صفحہ ے تلویزیون خیره شده... همسران یسنا و یئتا بہ اتاق یحیے میروند...حدس میزنم میخواهند اورا راضے ڪنند...سردرنمے اورم. یڪ دفعہ چہ شد؟!...همة چیز ارام بود.. من تازه بہ بودنش عادت ڪرده ام! ... چادر رنگے ام را ڪمے جلو میڪشم و بہ ظرف میوه ام زل میزنم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازقبل بہ فڪر بوده!...یڪ دفعہ اے ڪہ نمے شود. یلدا باچشمهاے سرخ از اتاقش بیرون مے اید، روے مبل میشیند و بق میڪند. وابستگےاش بہ یحیے اخر ڪار دستش میدهد!! نیم ساعت نگذشتہ همسر یسنا از اتاق بیرون مے اید و بالبخندمقابل عمو مے ایستد. اذر گل از گلش میشڪفد و میپرسد: چے شد؟ راضے شد؟! _ نہ!... ماراضے شدیم!.. اگر بره...چے میشہ؟! عمو پوزخند میزند _ بہ!...پسرتورو فرستادم اونو از خرشیطون پایین بیارید! _ خرشیطون چیہ اقاجواد؟!... هرڪس رفت جنگ ڪہ شهید نشد! بزارید بره...براش دعاے سلامتے و عافیت ڪنید. عمو_ قربونت !...لطف عالے زیاد! و بعدسرش را باتاسف تڪان میدهد. اذر ارام بہ پاے راستش میزند و مینالد ڪہ: بگو چرااین پسره هرڪیو بهش معرفے میڪنیم نہ و نو میاره !.... نگو توڪلش قرمہ بار گذاشتہ!... اے خدا!! خودت درستش ڪن!.. هردخترے رو نشونش دادیم اخم ڪرد و یہ ایراد روش گذاشت!...معلومہ! اقااصلا توخیال ازدواج نبوده!!.. بے اراده لبخند میزنم... دردوره اے ڪہ عموم...یاحداقل پسرانے ڪہ من دیده ام، فڪر و ذڪرشان دختر و نامحرم است.... یحیے آمالش را شهادت مینویسد!!... یاد لبخندش مےافتم...دلم ضعف میرود. ڪاش ازاتاق بیرون بیاید...دلم برایش تنگ شد! قراراست دوروز دیگر بہ اصفهان برگردم. سہ هفته تعطیلات بہ دانشگاه خورده. مادرم زنگ زد و گفت ڪہ با اولین پرواز بہ خانہ بروم. یحیے هرروز ساعتها باعمو صحبت میڪرد. براے اذر گل میخرید و قربان صدقہ اش میرفت. دستش را میبوسید و التماس میڪرد. حس میڪردم ڪارش را سخت و راهش راتنگ ترمیڪند. اینطور دلبرے جدایے راسخت تر میڪند!..اخرسر بہ روحانے پایگاهشان متوسل شد تا با عمو صحبت ڪند. هیچوقت نفهمیدیم ان مرد سالخوره و بانمڪ باعینڪ گرد و محاسنے چون برف درگوش عمو چہ سحرے خواند ڪہ یڪ شبه رضایت و اذر را دق داد!! غروب ان روزدیدنے بود... ❀✿ آذر روے مبل میفتد و بہ پایش میزند _ اے واے...خدایا منو بڪش... ببین این مردم خام شد!!...اے خدا....اے واے... یلدا ڪنارش میشیند و با شانہ هایش رامیمالد... _ مامان حرص نخور اینقد...تروخدا... اذراما مثل اب بهار اشڪ میریزد. یحیے گوشہ اے ایستاده و باناراحتے تنها تماشا میڪند. بہ اشپزخانہ مے روم و یڪ لیوان رااز اب شیر پر میڪنم ، چند حبہ قند داخلش میریزم و باقاشق دستہ بلند هم میزنم. باعجلہ بہ پذیرایے برمیگردم و لیوان را دم دهان اذر میگیرم. بادست پسش میزند و نالہ میڪند: این چیہ؟...اینو نمیخوام... بزارید بمیرم... اے واے... یلدا_ مامان جون تروخدا اروم باش تو! یحیے دست بہ سینہ میشود و بہ من نگاه میڪند. درعمق چشمانش چیزے است ڪہ تنم را میلرزاند. شانہ بالا میندازد و مستاسل بہ چپ و راست سر تڪان میدهد. عمو دستے بہ سیبیل پرپشتش میڪشد و زیرلب لااللہ الا اللہ میگوید... _ خانوم! این چہ ڪاریہ!!..ماشاءاللہ صاف صاف فلا جلوت وایساده!! چیزے نشده ڪہ...یڪم انصاف داشتہ باش زن!... اذر مثل اسفند روے اتیش یڪ دفعہ ازجا میپرد _ من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نڪردم ڪہ دستے دستے بدم بره!چرا نمیفهمے اقا!.. بہ قدو بالاش نگاه میڪنم حالم بدمیشہ!!.. و بعد بایقہ پیرهن گلدارش اشڪش راپاڪ میڪند عمو_ دستے دستے ڪجابره!؟ اولا رفتنش ڪہ حتما باشهادت تموم نمیشہ...دوما همہ یروز میمیریم.. ممڪنہ خدایے نڪرده باهمین قدو بالا شب بخوابہ صبح پانشہ ها! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓