✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_نهم
#بخش_چهارم
❀✿
به تلخے لبخند مے زند: هیچے فڪر نڪنم دیگھ مزاحم شھ....فقط... یسری حرفاش برای من سنگین بود.دلو میسوزوند...
_ مثلا چے؟!...
_ مهم نیست...ڪتاب رو بخونید!...
پشتش رامیڪند تابرود ڪھ میگویم: صبرڪن ڪارت دارم!
بھ فرش خیره میشود
_ راجب امروز حرفے نزنید.
_ نھ نمیزنم..یچیز دیگس.
آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیلھ های مرغ را در ڪیسھ فریزر بسته بندی میڪند. هرزگاهے نگاهمان میڪند...حتم دارم دوست دارد بداند چھ میگویم. یحیـے مقابلم درطرف دیگر میز عسلے میشیند و میگوید: خب بفرمایید. سرش راپایین انداختھ! مثل اینڪھ ڪنترل نگاه در گوشت وخونش خانھ ڪرده.
بدون مقدمھ میپرسم: امروز قراربود ڪجا بریم؟!
_ بھ ڪتابخونھ! بعدشم یجا دیگھ.قرارنبود از اول با هم بریم یعنے فعلا ڪھ برنامھ بهم خورد.ان شاءاللھ بعدا بایلدا!...
_ دیگه خودت نمیای؟!..
_ میام!
_ مرسے! .... الان بمن شڪ نداری؟
_ راجب امروز حرف نزنید!!
_ اخھ...
_ ببیند دخترعمو!.... فقط همینو بگم ڪھ خب جمله هاش برام گرون تموم شد.ولے حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمیڪنم. من باتوجھ بھ چیزی ڪھ فڪر میڪنم و اتفاق افتاده بھ طرف اعتماد میڪنم!! .... این یھ مسئله دومے اینڪھ... امیرالمومنین فرمودند: اگر ڪسے رو هنگام شب درحین ارتڪاب گناه دیدی صبح بھ چشم گناه ڪار نگاهش نڪن! شاید توبه ڪرده باشه!... اون اقا اگر یڪ درصد حرفاش درست باشھ.. چیز درست تراینڪھ الان شما با دوماه پیش فاصله ی عمیقی گرفتید!پس من حقے ندارم قضاوتتون ڪنم! حرفهایش تسلےعجیبے برای دلم است.گرم و ارام نگاهش میڪنم. اشتباه میڪردم...او عقب مانده نیست... من بودم!!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_ام
#بخش_اول
❀✿
حرفهایش تسلے عجیبےبرای دلم است.گرم و ارام نگاهش میکنم. اشتباه میڪردم.او عقب مانده نیست... من بودم!!
دستے بھ گره ی روسری ام میڪشم و با لبخند میگویم: مرسے ڪھ فڪر بدی نڪردی!
بھ لپ تاپش اشاره و حرف راعوض میڪند: حتما بخونیدشون!.فتح خون تموم شد؟!
ڪتاب فتح خون را ڪنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم: نھ . پنج فصلش رو خوندم فقط.
_ ڪند پیش نرید.البتھ...شاید دلیلے داشتھ .
_ اره!... راستش ڪارم همین بود...
بھ پشتے مبل تڪیھ میدهد، دست بھ سینھ صاف میشیند و میگوید: خب درخدمتم.
_ چطوری بگم؟... حس عجیبـے بھ نویسنده اش پیدا ڪردم... بیشتراز یڪ مقدار بهش گرایش دارم!...من...
_ بگید راحت باشید!...تااینجاش ڪھ خیلے خوب بوده .
بدون مقدمھ میپرانم: یحیے . من نمیخوام عمر سعد باشم!..
رنگ چهره اش یڪدفعھ بھ سفیدی میشیند. بااسترس میپرسم: چے شد!؟
به جلو خم میشود، دوارنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـے ارام میپرسد: چے شد ڪھ حس ڪردید ممڪنھ عمر باشید!؟...
_ فقط عمر نھ! سپاهے ڪھ جلوی پسرفاطمه س ایستادن!..میترسم فصل بعد رو بخونم.نمیدونم من ڪدوم شخصیت این ڪتابم. گیج شدم.میترسم..
بغض میڪنم و ادامھ میدهم:نڪنھ جز ڪسایـے باشم ڪھ باهزار توجیھ و بهانھ امر عقل و امیرالمومنین ذهنیشون، سر امام رو ازقفا....
سرش را بالا میگیرد و یڪ لحظھ بھ چشمانم نگاه میڪند.سریع ازجا بلند میشود و میگوید: یھ لیوان اب بخورید.... بعد حرف میزنیم... دارید...گر..یھ میڪنید...
ڪلافھ سرش راتڪان میدهد و بھ طرف دستشویے میرود.ازجا بلند میشوم و بھ اشپزخانھ مے روم. بے حوصله یڪ لیوان بلور برمیدارم و ازشیر لب بھ لب ابش میڪنم. آذر لبخند دندان نمایـے میزند و درحالیڪھ بستھ ی مرغ را دردستش فشار میدهد ، میپرسد: یحیـے چے میگفت؟!
_ هیچے . راجب یھ ڪتاب حرف میزد... میگفت خوبھ بخونمش!
_ واقعا!؟ همین؟
_ بلھ مگھ حرف دیگھ ای هم باید زده شھ؟!!
اخم ظریفے میان ابروهای نازڪ و مدادڪشیده اش میدود
_ نھ ! فقط پرسیدم...
پشتش را میڪند و دوباره مشغول ڪارش میشود. ڪمے ازاب راسرمیڪشم و لیوان رادر ظرف شویـے میگذارم. بھ پذیرایے برمیگردم و روی مبل میشینم. یحیـے ازدستشویی بیرون مے اید و درحالے ڪھ استین هایش را پایین میدهد،زیر لب ذڪر میگوید! حتم دارم وضو گرفتھ... بے اختیار لبخند مے زنم و منتظر میمانم. جلو مے اید و سرجای قبلے اش مے شیند.
_ خب!... داشتید میگفتید!..
_ همین... ڪلا میخوام ڪمڪم ڪنے... نمیدونم چم شده!.. توی یھ چاه افتادم و سردرگمم . اصن نمیدونم ڪے هستم!...
_ دوست دارید جز ڪدوم گروه باشید؟!
_ معلومھ !
_ میخوام بھ زبون بیارید.
_ دوست دارم جز گروهے باشم ڪھ منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرڪت ڪردم و بھ ڪربلا رسیدم!!
_ چرا؟
_ چون....چون خوبن.
_ ازڪجا اینو میفهمید؟!
_ چون پاڪن... چون اهل بیت رسول خدا ص هستن! چون صادق ان و...
جملھ ام را ڪامل میڪند:و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتے سفر اخر و فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده!... چون بھ اطاعت از امر و چیزی ڪھ بالاسری براشون مقدر ڪرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن!بھ عبارت امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنے!...درستھ ؟!
سرم را تڪان میدهم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_ام
#بخش_دوم
❀✿
_ دخترعمو!...دوست دارید اسطوره باشید؟!
گنگ بھ جلد ڪتاب زل میزنم: یعنے چی؟..چطوری؟
_ راحتھ . ولے اول باید بخواید!...گرچھ ممڪنھ اوایلش سخت باشھ .
_ میخوام!
تبسم گرمے لبهایش را میپوشاند: بهتره خوب فڪر ڪنید...یهو تصمیم نگیرید...چندروز فرصت میدم..ڪتاب رو تموم همراهش فڪر ڪنید! ...
_ اخھ ...
_ تصمیم عجولانھ پایھ های سستے داره!...زود میشڪنھ ... میخوام ازریشھ محڪم ڪارڪنید!..
_ خب...
_ میدونم میخواید چے بگید! راجب بھ ترستون... بهتون اطمینان میدم ڪھ عمر نیستید!!
ازجا بلند مے شود و نگاهم میکند. نگاهش عجیب و پراز درد است. خبری از یحیـے خشڪ و جدی باان نگاه های چپ و از خود راضی نیست. نمیفهمم چرا دوست دارم ساعتها به نگاهش خیره شوم ! دربرهوت دست و پا میزنم. برهوت میان محیای قبل و بعد...و یڪ موجود ڪھ هرگاه تصویرم را در چشمانش مے بینم ، دلم اشوب میشود.
❀✿
"حسین دیگر هیچ نداشت ڪھ فدا ڪند، جز جان ڪھ میان او و ادای امانت ازلے فاصلھ بود"
.
.
ده ها بار این جمله را تڪرار میڪنم...
بغض میڪنم و اشک درچشمانم حلقھ میزند
ڪتاب را مے بندم.. چقدر ممڪن است ڪھ یڪ جملھ ثقیل باشد!؟...بھ چھ حد!؟ با ماژیڪ مشڪے جملھ را روی یڪ برگھ ی آچهار مینویسم و ڪنارتخت، روی دیوار با چسب نواری میچسبانم و بھ ڪلماتش دخیل میبندم . مگر میشود امام باشے و هیچ نداشتھ باشے!؟... چقدر باید دنیا باتو ڪج خلقی ڪند ڪھ همھ هستے ات را ازدست بدهے!؟... دستم راروی ڪلمھ ی حسین میڪشم و بے اراده اشک مے ریزم.این ڪتاب چھ بود ڪھ واقعھ ی جانسوز ڪربلارا با دیدگاهی جدید روایت ڪرد و جملاتش را مثل خوره به جانم انداخت؟! ازدرڪش عاجزم!!.. ڪسے باشے ڪھ ڪائنات بند حرڪت چشمان تو باشد، ڪسے باشے ڪھ بایڪ اشاره توان ڪن فیڪون داشته باشے ، آنوقت بھ برهھ ای اززمان برسے ڪھ با تمام عظمتت بالای بلندی بایستے و قطعھ قطعھ شدن رویایت را ببینے!بھ تماشای فریادهای وا اماه بایستے و لاحول ولا قوه الا باالله بگویے! تو ڪھ هستے حسین؟ ڪھ هستے ڪھ از یڪ ظهرتا غروب محاسنت بھ سپیدی نشست!!... ڪھ هستے که باان وجود اذلے ات بھ بالای بالین فرزند اڪبرت رسیدی و ندانستے چطور جسم رشیدش را بھ خیمھ برگردانے!! اینها روضه نیست...درداست .درڪے ندارم... گریھ ام شدید مے شود و بھ هق هق مے افتم!
چقدر مغرور بودم... چطور فڪر میڪردم هرچھ میگویم درست است.بھ چھ چیزخودم مینازیدم؟!
چطور جلوی خدا گردن ڪشے ڪردم و مثل اسبے وحشی تاختم؟ ! بادست گلویم رافشار میدهم و چشمانم را میبندم...
_ باڪے لج میڪنے محیا!! باخدا؟!یا باخودت؟! بس ڪن ... چشم باز میڪنم و دوباره بھ برگه نگاه میڪنم.چقدر عجیب ڪھ تنها فاصله میان خدا و حسین ، جانش بوده.یعنے ڪھ او جان را مزاحم تلقے میڪرده در مقابل رسیدن بھ معشوقھ اش!!.. دیگر هضم این جملھ برایم جز ناشدنے هاست!!ازروی تخت بلند مے شوم و درحالیڪھ بھ هق هق افتاده ام،ازاتاق بیرون میروم. هیچ ڪس نیست.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_ام
#بخش_سوم
❀✿
پدرم همراه عمو بھ محل ڪارش رفتھ تا ڪمے سرڪ بڪشد. یحیی ماشینش را ڪارواش برده. یلدا هم بایڪے از دوستانش بھ ڪافھ رفتھ. مادرم و اذر هم بھ بهشت زهرا رفتھ اند. من مانده ام و یڪ حوض بزرگ.محیا کوچولو و حوضش ڪھ دران #خون موج میزند! به سمت دستشویـے مے روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریھ ڪرده ام ڪھ مغزم در ڪاسھ ی سرم میجوشد و تیرمیڪشد.دردستشویے راباز میڪنم، سرم گیج میرود و تلو میخورم. دستم رابھ دیوار میگیرم و روی زمین ڪنار در میشینم. سرم را بین دودستم میگیرم و صدایم را برای ازاد ڪردن بغض بعدی بلند میڪنم. دودستم راروی چشمانم میڪشم و اشڪ هارا ڪنار میزنم. تار مے بینم و سرم روی تنم سنگینے میڪند! بھ اطراف نگاه میڪنم و بادیدن در نیمھ باز اتاق یحیے بھ فڪر میروم. روزی ڪھ بھ اتاقش رفتم و... آن نامھ..و امدن بـے موقع یلدا!... چقدر دوست داشتم بخوانمش. فرصت خوبے است... چراڪھ نھ؟!!...بھ سختے مے ایستم و تلو تلو خوران بھ طرف اتاقش مے روم. دررا بااحتیاط باز میڪنم و یڪ قدم برمیدارم.چشم میگردانم و بادیدن چفیھ روی ڪتابخانھ بے اختیار میان گریھ لبخند میزنم. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم و بھ سمت کتابخانھ اهسته قدم برمیدارم. دست دراز میڪنم و بھ نرمے چفیه را ڪنار میزنم. پاڪت نامھ بھ نگاهم دهن ڪجے میڪند.باعجلھ برش میدارم و درش را باز میڪنم. برگه رااز داخلش بیرون میڪشم و خطوط را اززیر نگاهم میگذرانم.ڪلمھ ی #مرگ چندین بار دران تڪرار شده.اخرش را نگاه میڪنم.. " این صرفا یڪ #وصیت_نامھ نیست... "....
گیج یڪ قدم عقب میروم. وصیت نامھ اش را نوشتھ؟!... دوباره جملاتش را مرور میڪنم. اتاق دور سرم میچرخد... " الیـــــس اللــــھ بڪاف عبدھـــ ؟
سلام بھ عزیزان دلم ڪ هر یڪ بھ نوبھ ی خودشان برای من زحمت بسیار ڪشیدند.
امروز در بیست و دوم مهرماه سال .... قلم دست گرفتم تا فریضھ ی دینے و واجب خود را ادا ڪنم. خدا را گواه میگیرم ڪھ از سال پیش میل بھ دنیا و زندگے درمن ازبین رفتھ و هرلحظھ ڪسے را طلب میڪنم ڪھ برای هر نفس و جانے ڪافیست و سیراب ڪننده ی روح البشر است! میخواهم من را بابت تمام ازارهای خواستھ و ناخواسته ام حلال و برایم ازذات مقدس الهے طلب عافیت ڪنید. ترسے نیست جز ازسراشیبـے قبر، پس میخواهم زمانے ڪھ وجودم از دنیا وداع ڪرد و تمام اقوام و مال و دارایـے ام از اطراف قبرم پراڪنده شدند برایم قران و زیارت عاشورا بخوانید.
مادر و خواهرانم گریه نڪنند و صورت نخراشند چرا ڪھ درڪربلا زینب صبوری نمود و اجازه نداد ڪھ صدای نالھ اش را نامحرمان بشنوند. هیچ ارامشـے جز مرگ نیست و چھ سعادتے ڪھ گر اخرین نفس بھ شهادت ختم شود....
"
صدای چرخاندن ڪلید در قفل در مرا ازجا میپراند. برگھ را تا میڪنم و درپاڪت میگذارم. قلبم دیوانھ وار خودش را بھ دیواره ی سینھ ام میڪوبد. اب دهانم را قورت میدهم و چفیھ راروی پاڪت میندازم. درخانھ باز و پاهایم سست مے شود.چندقدم عقب میروم.
دستم راروی سینھ ام میگذارم و نفسم را حبس میڪنم. سرڪے از لای درنیمھ باز میڪشم... یحیے است!!!... گیج چرخے میزنم و بھ اطراف نگاه میڪنم. اگر مرا ببیند حتما ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟!!... صدای صاف ڪردن گلویش بنددلم را پاره میڪند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم.
نگاهم بھ ڪمدش مےافتد،فڪر احمقانھ ای در ذهنم جرقھ میزند. دوباره ازلای در بیرون را دید میزنم. بھ اشپزخانھ مے رود و بعد از چندثانیھ صدای باز شدن دریخچال را مے شنوم. اشپزخانھ بھ اتاقش دید دارد.نمیتوانم بیرون بروم .چاره ای نیست! بااحتیاط درحالیڪھ لب پایینم را بھ دندان گرفتھ ام در ڪمدش را باز میڪنم و بین لباسهایش مے روم. با سرانگشت در را میڪشم و بھ سختے مے بندم و درتاریڪے محض فرو میروم. استین ڪت سفیدش روی بینے ام مےافتد و عطسھ ام میگیرد. سرم را پایین میندازم و دودستم را روی دهانم فشار میدهم. ارام عطسه میڪنم و باپشت دست قطره اشڪے ڪھ از چشمم امده را پاڪ میڪنم.. روی چمدانش میشینم ،چشم راستم را مےبندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم ، خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#رکسانا #قسمت_پنجاهوپنجم خدا نکنه که برای یه نفر یا یه خونواده حرف در بیاد همین خودی ها روی دلسوز
🚩#رکسانا
#قسمت_پنجاهوششم
با این حرفا و تلقین ها،کم کم حال مادربزرگم بهتر می شه و تو درونش خودش رو می بخشه و دیگه احساس گناه نمی کنه و داشته برمی گشته به زندگیش که دوباره یه شب که می خواسته بره بخوابه،تا پتو رو از رو تخت می زنه کنار می بینه رو تختخوابش کرم لول می زنه!این دفعه دیگه کار به جیغ و داد و فریادم نمی رسه و بدبخت مستقیما غش می کنه!یعنی حق م داشته!آدم شب بره بخوابه و یه مرتبه ببینه رو تختش هزار تا کرم دارن می لولن!
دردسرت ندم!حالش از قبلم بدتر می شه به طوریکه این دفعه هر چی کشیشه می گه من از طرف خدا و سریوژآ و خودم و ننه و بابام و همه کس و کارم تو رو بخشیدم فایده نمی کنه!یعنی دیگه مادربزرگم هیچی نمی فهمیده!فقط رفته بوده تو یه اتاق و دور و ورش رو و در و دیوار رو پر کرده بوده از صلیب و نشسته بوده اون وسط!
حالا دیگه ببین اون خونه چه وضعی پیدا کرده بوده و حال و روز پدربزرگم چی بوده!اما چاره ای م نداشته و باید می سوخته و می ساخته!تازه اگه به همین جام ختم می شده بازم خوب بوده!یعنی چند وقت دیگه که می گذره،یه روز یه مرتبه همه از بیرون یه صدای گروپ می شنون!اول کسی توجه نمی کنه اما یه مرتبه می بینن که یه عده دارن با مشت و لگد می کوبن به در خونه و جیغ و داد می کنن!اینا تا در و رو وا می کنن و می بینن که بعله!جنازه ی مادربزرگم جلو در خونه افتاده!تازه خبردار می شن که اون صدای گروپ،صدای افتادن مادربزرگم بوده که از بالای خونه خودشو پرت کرده پایین!
-کشته می شه؟
عمه-نمی دونم والله!ولی معمولا اگه کسی از هفت هشت متر ارتفاع ،خودشو با کله پرت کنه رو سنگفرش،حتما کشته می شه!
به همین سادگی؟
عمه-والله ساده که نبوده اما وقتی آدم می زنه به کله ش دیگه این فکرا رو نمی کنه!
واقعا خودکشی کرده بوده؟
عمه-اینطوری به من گفتن!یعنی مادرم اینطوری برام تعریف کرد که اونم از پدرش یعنی پدربزرگ من شنیده بوده!
اون جریان چی؟گنجیشک و گربه و سوسک و این چیزا؟واقعا جادو بوده؟
خندید و گفت:
مگه تو به این چیزا اعتقاد داری؟
نه!
عمه-پس حتما نبوده!حالا گوش کن تا برات بگم!همون روزی که مادربزرگم خودکشی می کنه،فرداش یکی از اون زنای خدمتکار غیب ش می زنه!چون دیگه همه فکر می کردن این خونواده نفرین شدن،ترس می افته تو دل همه و فکر می کنن شاید برای اونم یه اتفاقی افتاده!می رن تو اتاقش که ببینن اسباب اثاثیه ش هس یا نه که یه جوری،حالا اتفاقی یا هر جور دیگه،یه شیشه بزرگ پر از زالو پیدا می کنن!گوشی دستت اومد؟!
همه ش کار خدمتکاره بوده؟
عمه-انتقام!
یعنی خونواده ی اون سریوژآ اجیرش کرده بودن؟
عمه-خب خودش که بیکار نبوده این بلاها رو سر مادربزرگم بیاره!حتما یه پول خوبی بهش داده بودن.خودشونم این چیزا رو براش می اوردن که بذاره تو خونه ی اینا که مادربزرگم رو دیوونه کنه!
بعدش چی؟پدربزرگتون نرفت از خوناده ی سریوژآ انتقام بگیره؟
عمه-برای چی از اونا؟
خب اونا حتما اجیرش کرده بودن دیگه!
عمه-خب اره!
پس باعث مرگ و خودکشی مادربزرگتون اونا بودن!
عمه-باعث مرگ و خودکشی مادربزرگم،عقل خودش بود!عقلش و طرز تفکرش!وقتی خرافات تو ذهن یه نفر ریش بدئونه،این اتفاقات طبیعیه!من اگه جای مادربزرگم بودم،همون موقع که برای اولین بار اون گنجیشک رو می دیدم،جای غش کردن،ورش می کردم و پرتش می کردم بیرون!صداشم در نمی اوردم و نشون نمی دادم که نسبت به این مساله ضعف دارم!یعنی نقطه ضعف دست کسی نمی دادم و بعدش می شستم وفکر می کردم که این گنجشک زبون بسته،بعد از کشتهشدن به دست یه آدم بی رحم،خودش با پای خودش نیومده اونجا و حتما کسی اوردتش!چه کسی م می تونه این اینکار رو بکنه؟کسی که تو اون خونه رفت و امد داره1حالا چرا این کار رو بکنه؟چون پول خوبی گرفته1از طرف کی؟معلومه دیگه!از طرف کسی که باهاش دشمنه!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
ببین عمه جون!همیشه تو هر جای دنیا یه عده ادم شیاد و حقه باز و بی وجدان وجود دارن که منتظرن یه عده آدم ساده رو گیر بیارن و ازشون سوءاستفاده کنن!همیشه م از طریق عواطف و احساسات شون وارد می شن!خرافات رو تو ذهن یه نفر جا می دن و بعدش سر کیسه ش می کنن!میندازنش سر غیرت و سوارش می شن!نقطه ضعفش رو پیدا می کنن و می دوشن ش!فکرم نکن که اینا مال زمانای قدیمه!همین الانش تموم اینا دوباره باب شده!بیا بهت صد تا شو نشون بدم!اگه بدونی یه عده آدم بی شرف دارن چه بلایی سر مردم می ارن!درست مثل صد سال پیش!دعا می نویسن!سحر و جادو می نویسن!باطل السحر می دن!روح احضار می کنن!قفل می کنن! وا می کنن!خلاصه کارایی می کنن که اگه بفهمی شاخ در میاری!همیشه م یه عده آدم بدبخت ساده ی هالو،اسیرشونن!کسایی که دستشون به جایی بند نیست و مجبوری به اینا متوسل می شن!یعنی ادما چه وقتی نفرین می کنن؟وقتی که نمی تونن مثلا حق شونو از طریق قانونی از یه نفر بگیرن،متوسل می شن به نفرین!وقتی م می بینن که نفرین کاری نکرد،می رن سراغ جادو و جنبل و این چیزا!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔞نقشه شوم زن زیبارو برای بَزاز جوان
زن خوش چهره اے وجود داشت ڪه هر مردی را به گناه آلوده میڪرد.روزی برای خرید پارچه به بازاررفت، چشمش به پسرڪی ڪه در مغازه بود افتاداز او خواست پارچه ها را تا خانه حمل ڪند.هنگامی ڪه به خانه رسیدند درب را قفل ڪرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را ...
برای دیدن ادامه داستان ڪلیڪ ڪنید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی امشب 🌺
هرچی
خوبیه وخوشبختیه
خدای مهربون
براتون رقم بزنه🍃
کلبه هاتون
ازمحبت گرم باشه
وآرامش
مهمون همیشگی🍃
خونه هاتون باشه
شبتون آروم ودرپناه خدا..🌺
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🚩#رکسانا
#قسمت_پنجاهوهفتم
فلان زن بعد از سی سال زندگی،شوهرش سرش هوو می اره یا طلاقش می ده و چندغاز مهریه ش رو میندازه کف دستش و بیرونش می کنه!یا بعد از بیست سال خون دل خوردن زنش و با نداری ش ساختن،تا وضع ش خوب می شه،می ره دنبال یه زن جوون!زن بدبخت شم که کاری از دستش بر نمی اد و قانونم ازش حمایت نمی کنه،می ره طرف این خرافات و هزار تا بلای دیگه سرش می اد!یا مثلا تو مملکت کار نیس و پسر جوون خونواده از بدبختی و بلاتکلیفی،داره رو می اره به مواد مخدر!پدرو مادرشم که پول و قدرتی ندارن که براش یه کاری جور کنن!وقتی از همه جا ناامید می شن و می بینن که جوون شون داره جلوشون پر پر می شه،می رن سراغ جادو جنبل و این چیزا که مثلا قفل زندگیش رو وا کنن!
از این چیزا انقدر زیاده که نگو!دخترای دم بخت تو خونه موندن چون پسرا نه کار درست حسابی دارن و نه خونه زندگی که بیان زن بگیرن!اون وقت مادر دختر فکر می کنه که بخت دخترش رو بستن!زود می ره پیش یکی از این کلاه بردارا که یه دعایی چیزی بهش بدن بخت دخترش وا بشه!
اینا همه از جهل و بی فرهنگی آدماس!یکی نیس به اینا بگه اخه آدمای حسابی،این دعا نویسا اگه کارشون درست بود و راست می گفتن و می تونستن گره از کار مردم وا کنن که یه بیل تو باغچه ی خودشون می زدن و کارشون به دعا نویسی نمی کشید و می شدن یه پولدار مثل اوناسیس!
به جون خودت من یه خانمی رو میشناختم که یکی از این دعا نویسا بلایی سرش اورد که داشت زندگیش نابود می شد!طرف یه پسر داشت که مونده بود تو خونه!یعنی لیسانس گرفته بود و خدمتش رو رفته بود و برگشته بود و باید
میرفت سرکار اما کو کار؟البته کار بود اما چه کاری؟!نه حقوق درستی میدادن و نه اصلا ربطی به تخصص اون طفلک داشت!خب بالاخره وقتی یه جوون میره دنبال کار توقع داره انقدر بهش بدن که بتونه یه آلونک رو بگیره و بتونه شیکمشم سیر کنه!حقوقم که قربونش برم انقدر نیس که آدم بتونه باهاش یه هفته رو سر کنه!
خلاصه پسر روانی شده بود!تو خونه با همه دعوا داشت!همه ش به پدرش میگفت شماها گفتین برم درس بخونم!اگه میذاشتین از همون اول میرفتم بازار تا حالا راه دزدی و پدرسوختگی رو یاد گرفته بودم و الان حداقل یه خونه واسه خودم داشتم!
سر تو درد نیارم!مادره از بس رفت پیش این دعا نویسها و کلاهبردارا و چیز گرفت و به خورد این پسر داد که بیچاره نزدیک بود با اون همه بدبختی کلیه هاشم از بین بره!آخرش یه روز اومد اینجا مثلا برای دیدن من و سردردلش وا شد!بهش گفتم زن کم عقل جای اینهمه پول که ریختی تو جیب این آدمها میرفتی و یه فکر حسابی میکردی!گفت دیگه چیکار کنم؟!گفتم بفرستش خارج!گفت بفرستمش که عملی بشه و برگرده؟گفتم این چند وقت دیگه بگذره هم عملی میشه و هم دیوونه و بعدشم خودکشی میکنه!حداقل بفرستش خارج که فقط عملی بشه!
رفت تو فکر و چیزی نگفت.بعدش شنیدم که باباهه ماشینش رو فروخته و قرض و قوله م کرده و پسره رو فرستاده ژاپن!باور کن سه چهار سال بعد زندگیشون از این رو به اون رو شد!پسره عملی که نشد که هیچی کلی م اونجا پول در آورد و اینجا برای پدر و مادرش یه آپارتمان خرید و یه زنم اونجا گرفت و الانم شکر خدا وضعش خوبه!یعنی میخوام بهت بگم الانم خرافات و خریت داره بیداد میکنه!
یه سیگار روشن کرد و گفت:اینم از داستان زندگی مادربزرگ ما!
-داستان عجیبی بود!
عمه-نه زیاد عجیب!حالا هی حرف تو حرف می آد!بذار یه چیزی بهت برات تعریف کنم که خنده ت بگیره!ما یه سال با یه خونواده دعوت شده بودیم به یه ده یه ده خیلی قشنگی بود.
خلاصه یه روز کدخدای ده ما رو دعوت کرد واسه ناهار.همگی رفتیم خونه ش.بیچاره چقدر تدارک دیده بود!سفره انداخته بود از کجا تا کجا!مهمون نوازی میکردن دیگه!خلاصه داشتن غذا رو میکشیدن و پسراش می آوردن میذاشتن سر سفره.تو همین رفت و امد و دولا راست شدن اون طفل معصوما یه مرتبه یکی از پسراش وقتی داشت دیس برنج رو میذاشت وسط سفره خلاف ادب یه بادی ازش خارج شد و یه صدایی در اومد!تا اینطوری شد همه شروع کردیم حرف زدن و سر و صدا کردن که مثلا قضیه ماست مالی بشه و طرف خجالت نکشه!
ادامه دارد...
🚩#رکسانا
#قسمت_پنجاهوهشتم
پسره دیس رو گذاشت و رفت بیرون و ماهام ساکت شدیم که باباهه با همون لهجه محلی همون جور که سرش پایین بود و مثلا خجالت میکشید اروم گفت:اگه این تخم مائه دیگه کسی روش رو نمیبینه!هنوز این حرف تو دهنش بود که از بیرون یه صدای تیر اومد!همه ریختیم بیرون که دیدیم طفل معصوم تو خون خودش داره بال بال میزنه!نفس همه مون بند اومده بود!حالا فکر میکنی باباش چیکار کرد؟!سرش رو بالا گرفت و رفت جلو پسره که دیگه داشت تموم میکرد!اروم دولا شد و پیشونیش رو ماچ کرد و با همون لهجه و با افتخار گفت:حقا که پسر خودمی بوآ!
فقط نگاه کن ببین خنده ت نمیگیره؟!هر چند باید اول زار زار گریه کرد و بعدشم خندید!باید به این جهل خندید!باید به این عقیده خندید!باید به این مرام خندید!
حالا گیرم یه صدایی از یه آدم در اومد!خب یه چیز طبیعیه!بالاخره ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!بخاطر یه صدا یه جوون خودشو کشت!اِاِاِاِ....!ترو خدا ببین تعصب بیمنطق چه بلایی سر آدم می آره!
سیگارش رو خاموش کرد و گفت:خسته شدی یا بازم بگم؟
-اصلا خسته نیستم.
عمه-خب پس گوش کن!وقتی این اتفاق برای مادر بزرگم می افته مادرم تقریبا دو سالش بوده پدربزرگم تموم خدمتکارا رو رد میکنه و اون خونه رو میفرشوه و میره به شهر دیگه و سعی میکنه همه چیز رو فراموش کنه و در واقع دوباره زندگی رو شروع کنه!یعنی یه کار عاقلانه!
اونجا یه خونه بزرگ و خیلی قشنگ میخره و پرستار و خدمتکار و این چیزا رو استخدام میکنه و شروع میکنه به تربیت مادرم!چون مارگزیده بوده دیگه سعی میکنه مادرم کمتر وارد مسائل مذهبی و خرافی و این چیزا بشه!در نتیجه یه دختر خوب و منطقی تربیت میکنه!
یه دختر که تحصیل کرده بود و به یه زبون خارجی غیر از روسی تسلط داشته و با موسیقی بزرگ شده بود و خودش دو تا ساز میزده و رقص و تاتر و چی و چی و چی!از نظر مالی م که وضعشون عالی بوده!
گویا تو همین شهر و تو همین سالها بوده که با پدرپدربزرگ تو یعنی جدت اشنا میشه!در واقع پدربزرگت که سن و سالم نداشته با پدرش به اون شهر رفت و آمد داشتن و تجارت میکردن!یه سال که اونا از ایران اومده بودن روسیه با مادرم و پدربزرگم آشنا میشن و باب دوستی وا میشه و اینا اجناسی رو که از ایران آورده بودن میدن به اون بفروشه و اونم متقابلا به اینا اعتماد میکنه و بهشون جنس میده که ببرن ایران بفروشن و سال بعد پولش رو بیارن و بدن به اون!
همینجوری دوستی شون محکم و محکمتر میشه و بعد از چند سال دیگه سری از هم سوا بودن!اینطور که شنیدم پدرپدربزرگت مرد بسیار خوب و قابل اعتمادی بوده و در دوستی محکم!طوری اینا با همدیگه جور میشن که انگار چهل ساله همدیگه رو میشناسن!از همینجام بوده که پدربزرگت مادر منو میبینه و عاشقش میشه اما از ترس بابام صداشو در نمیاره!
خلاصه این جریان بوده بوده بوده تا کی؟!انقلاب روسیه!حتما تو کتابا خوندی که جریان انقلاب روسیه چی بوده!تموم پولدارا تا بوی انقلاب به دماغشون میخوره و سعی میکنن خونه زندگی و زمین و هر چی دارن بفروشن و از روسیه فرار کنن!پدربزرگ منم که یکی از ملاکها و پولدارا بوده همینکارو میکنه!یعنی بگیر و ببند شروع شده بوده و اونم مجبوری هر چی داشته تبدیل به طلا میکنه و راه می افته طرف ایران!حالا چرا ایران؟!چون هم پدربزرگ تو براش مثل برادر بود و هم قبلا یکی دوبار اومده بود ایران و هم با ایران داد و ستد داشته!
القرض!پدربزرگم دست مادرم رو میگیره و میاد تهران و میاد خونه پدرپدربزرگ تو که اونم قدم مهمونش رو میذاره رو چشمش و مشغول پذیرایی از اونا میشه!حالا مادر من اون موقع چند سالش بوده!شونزه هیفده سالش!یه دختر سفید و خوشگل و موبور و شیک پوش و باسواد و با هنر روسی!
دیگه داریم کم کم نزدیک میشیم به داستان زندگی خود من!تو این موقعم چه وقت از تاریخ ایرانه؟آخرای قاجاریه!حالا حساب کن که تهران اون موقع چه وضع و حال و روزی داشته!اینو اینجا داشته باش تا بریم سر پدرپدربزرگ تو!
آقایی که شما باشین گویا چند وقت قبلش پدر پدربزرگت یه کاروان بزرگ جنس فرستاده بوده روسیه بدون اینکه به پدربزرگ من قبلا خبر داده باشه!اونم بیخبر اومده بوده ایران!یعنی د رواقع جونش رو ورداشته بوده و فرار کرده بوده!این میاد ایران و جنسهایی که از ایران می اومده میره به روسیه!اونجام که اوضاع شیر تو شیر شده بود مردم میریزن و تمام مال التجاره پدر پدربزرگت رو که به اسم پدربزرگ من فرستاده شده بوده غارت میکنن!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_پنجاهونهم
حالا پدر پدربزرگت از تموم این جریانات بیخبر بوده!وقتی چند ساعتی میگذره و دوتایی تنها میشن و پدربزرگ من جریان رو براش تعریف میکنه طرف تازه گوشی می آد دستش !امادیگه کار از کار گذشته بود!
چند روز بعدش خبر غارت مال التجاره ش میرسه دستش و اون بیچاره م دو ساعت بعدش سکته میکنه و میمیره!ورشکست شده بوده دیگه!یعنی هر چی داشته و نداشته جنس خریده بوده و فرستاده بوده روسیه به هوای اینکه این مرتبه یه استفاده زیادی میکنه!غافل از اینکه دار و ندارش رو از دست میده و فقط براش همین یه خونه میمونه!
خلاصه آقا از غصه ورشکستگی و خجالت جلو دوستا و آشنایانش سکته میکنه و ازش میمونه یه خونه و زن و بچه هاش که یکیش همین پدربزرگ تو بوده!یعنی پدر خود من!
دوباره یه سیگار روشن کرد و دو تا پک بهش زد و یه نگاه بمن کرد و گفت:ببین عمه جون من تازه به شماها رسیدم!شماهام همینطور!نه من درست و حسابی شماهارو میشناسم و نه شماها منو!اما تو این یکی دو نوبت که دیدمتون میدونم بچه های خوبی هستین!خدا به پدر و مادر ببخشدتون!بنظرم اومده که تو جوون منطقی و فهمیده ای باشی!حالا اکه طاقت شنیدن داری بگو بقیه اش رو برات تعریف کنم!اگرم جرات دونستن حقیقت رو نداری تا همینجا دونستن برات کافیه!
الانم که دیگه زیادی حرف زدم و خسته شدم و باید استراحت کنم.تو ام برو فکراتو بکن تا بعدا که دیدمت!اگه خواستی حقیقت رو بدونی بگو تا بقیه سرگذشتم رو برات بگم!
یه فکری کردم و گفتم:مگه چه چیزایی هست که تحمل شنیدنش سخته؟
عمه-ببین عمه جون تو شاید یه تصویر خیلی خوب از پدربزرگت برای خودت درست کرده باشی!
هیچی نگفتم که بلند شد و منم جلوش بلند شدم که گفت:تو بشین الان میگم رکسانا بیاد.
دوباره نشستم که چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی چای اومد تو اتاق و گفت:چند دقیقه پیش چای دم کردم تازه دمه!
بلند شدم و سینی رو از دستش گرفتم و گفتم:میشه چند دقیقه بشینیم و صحبت کنیم؟
یه نگاه بمن کرد و گرفت نشست.منم نشستم اما نمیدونستم چی باید بگم.یه سیگار روشن کردم که یه نگاه بهم کرد و خندید.زود بهش تعارف کردم براش روشن کردم و دوباره سکوت برقرار شد.دیدم اینجوری خیلی بده!یه خرده به خودم فشار آوردم و گفتم:میخوام در مورد شما بیشتر بدونم!
رکسانا-منم همینطور.
-خب!
رکسانا-زندگی رو چی جوری مبینینن؟
-بله؟!
رکسانا-چه توقعی از زندگی دارین؟
-متوجه نمیشم!
رکسانا-دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
تا اومدم جواب بدم که زنگ در رو زدن و رکسانا از جاش بلند شد و یه خرده بعد برگشت و گفت:مانی خان هستن!برم راهنمایی شون کنم!
-احتیاج نیست اخلاق اون با من فرق میکنه!الان خودش میاد تو!تعارف نداره!
تا اینو گفتم مانی در راهرو رو وا کرد و اومد تو هال و بعدشم همونجور که داشت می اومد تو اتاق پذیرایی شروع کرد:سلام عمه جون!الهی درد شما بخوره تو کاسه سر هر چی خاله بیمعرفته!
بعد در اتاق پذیرایی رو وا کرد و در حالت تعظیم بلند گفت:سلام!
من و رکسانا جوابشو دادیم که سرشو بلند کرد و نگاهی بما دو تا کرد و وقتی دید عمه اونجا نیس گفت:زهرمار!کی به شماها سلام کرد که جواب میدین!
تو همین موقع عمه م از پشت سرش گفت:علیک سلام عمه جون!
زود برگشت و گفت:دست بوسم عمه جون جونم!
عمه-کجا بودی عمه؟
مانی-پیش منسوجات شما!از صنایع نساجی تون دیدن کردم!
عمه-چی؟!
مانی-پیش ترمه خانم!
عمه یه نگاه بهش کرد و شروع کرد به خندیدن و گفت:خب!چه خبرا؟!
مانی-این قواره ترمه شما اولا که جنسش خشنه!دوما که ده تا رنگ بیشتر داره و یه رنگ نیس!بعدشم این از من حقه بازتره!
عمه-اومدی اینارو بهم بگی؟!
مانی-نه!اومدم بپرسم اینو آخرش با ما چند حساب میکنی؟!
تا عمه اومد یه چیزی بگه که مانی زود گفت:گرونه خدا شاهده!
عمه-منکه هنوز چیزی نگفتم پدرسوخته!
مانی-دارم زودتر میگم که قیمت پرت ندین!اصلا یه دقیقه بیاین این طرف!نمیخوام جلو اینا حرف بزنم!
دست عمه رو گرفت و رفت تو هال و یه دقیقه بعد تنها برگشت و گفت:اخبار به عمه خانم رله شد!خب شماها چطورین؟
رکسانا-خیلی ممنون!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_شصت
-مانی-راستی آقا هامون سلام!
نگاهش کردم که رکسانا با خنده بلند شد و رفت براش چای آورد و دوباره نشست که من به مانی گفتم:داشتم با رکسانا خانم حرف میزدم که تو اومدی.
مانی-خب شما ادامه بدین اصلا من آدم حساب نکنین!
رکسانا زد زیر خنده که بهش گفتم:من مفهوم سوالاتتون رو نفهمیدم!میشه دوباره اونا رو بپرسین؟
رکسانا-باید همون دفعه اول گوش میکردین!
-منظورتون از پیرامون زندگی چیه؟
مانی-یعنی محیط زندگی.
-تو حرف نزن!
رکسانا-من گفتم دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
مانی-دارین مسئله هندسی حل میکنین؟
-باید چه چیزایی رو شامل بشه؟
مانی-شامل طول به علاوه عرض ضربدر دو!میشه کل پیرامون!
رکسانا خندید و گفت:همین؟!
مانی-مساحت رو که نخواسته بودین!
یه چپ چپ بهش نگاه کردم و بعدش به رکسانا گفتم:حتما شما از این ایده های آنچنانی دارین؟!
رکسانا-میتونه اینطوری باشه!
-خلق و توده و ...!
رکسانا-اینام جزئی از زندگیه!
مانی-اجازه؟!یعنی طول و عرض دیگه به درد نمیخوره؟!
رکسانا دوباره خندید.
مانی-دارین درس و مشق کار میکنین؟!خوش بحالتون!واقعا شاگردان ممتاز به شماها میگن!اینطوری میشه که امثال شما همیشه رتبه اول رو کسب میکنن دیگه!تا تنها میشن میرن سر طول و عرض و پیرامون!ترو خدا به منم یاد بدین شاید عکس منم بعنوان محصل نمونه انداختن تو روزنامه!
رکسانا دوباره خندید و گفت:خیلی دلم میخواد از اونجایی که شماها ایستادین به زندگی و به قول شما خلق و توده و این چیزا نگاه کنم و ببینم از اون بالا این آدما چه اندازه ای ن!
مانی یه نگاه بهش کرد و بعد آروم اما طوری که رکسانا بشنوه بمن گفت:اوخ اوخ اوخ اوخ!این از اون کمونیستای دو آتیشس!
بعد برگشت طرف رکسانا و گفت:به به!بخدا روحم تازه شد!گفتم چرا تا یه نظر شما رو دیدم سوی چشمم زیاد شد!به به!دست حق به همراهتون!راستی آقا لنین چطورن؟خانم بچه ها؟آقا بزرگ؟از استالین خان چه خبر؟سرشون سلامته!چشمم کف پاشون!چه ابهتی!آدم چشمش که به سبیلای مبارک و پر پشتشون می افته بی اختیار وادار به تحسین میشه!ترو خدا سلام آتشین ما رو خدمتشون برسونین!ای وای خدا منو مرگ بده! داشت یادم میرفت!از آقای چه گوارا چه خبر؟!چند وقتی یه خبری ازشون نیس!سلامتن!کاشکی یه روز این مسکو ما رو مطلبید میرفتیم پابوس این بزرگورا!
اومدم یه چیزی بهش بگم که اروم گفت:بدبخت پاشو بریم که داره اجل دوره سرمون پر پر میزنه!این دختره چپیه!الان میره یواش تو اشپزخونه و از تو یه قابلمه یه شصت تیر روسی در می اره و میبندتمون به رگبار!پاشو تا زود در ریم!نیگا به ناز و ادا و خنده هاش نکن!از اون سنگدلای بی رحمه!
رکسانا شروع کرد به خندیدن که مانی زود گفت:باور کنین من و هامون دورادور ارادت خالصانه ای به این اقایون داریم!اتفاقا چند وقت پیش آقای لنین یه کتاب جدید بیرون دادن!واقعا چه قلمی!من به تمام رفقا پیشنهاد میکنم دو تا سه تا از این کتاب بخونن!چه ایده هایی!چه مکتبی!
-مانی یه دقیقه ساکت میشی یا نه؟!اصلا بلند شو برو یه جا دیگه!
مانی-آی به چشم توام تا هنوز بلاملایی سرت نیومده پاشو با من بیا!
رکسانا-مانی خان من نه کمونیستم نه چیز دیگه!
مانی-شوخی میکنین!
رکسانا-نه!جدی میگم!
مانی-من باور نمیکنم که شما به یه همچین مکتبی با چیزی ایمان داشته باشین!
رکسانا-باور کنین!من حتی ازشون خوشمم نمیاد چه برسه که پیروشون باشم!
مانی یه نفسی کشید و گفت:خدا رو صد هزار مرتبه شکر!کاملا حق با شماس!مکتبشون انقدر مزخرف بود که خودشونم ولش کردن!ببخشین شما به چه مکتبی ایمان دارین؟
رکسانا-مکبت انسانیت!
مانی-جدید اومده؟!فکر نکنم تا حالا کسی اسمشو شنیده باشه!
رکسانا دوباره زد زیر خنده و گفت:چرا!هم اسمش رو شنیدن هم خیلی ها عضوشن!
مانی-آهان!همونکه حضرت ادم رییسشه؟!
رکسانا-اون و تمام آدمای دنیا!
مانی ببخشین!مبارزه مسلحانه و این چیزا که تو این مکتب نیس!
رکسانا-تنها مبارزه تو این مکتب مبارزه با زشتی و پلیدی درون نفس انسانه!
-مانی اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی نه من نه تو!
برگشتم طرف رکسانا و گفتم:معنی این حرفاتون چیه؟
رکسانا-منظوری نداشتم همینجوری گفتم!
-اگه فکر میکنین چون ماها پولداریم انسانیت رو فراموش کردیم اشتباه میکنین!من میخواستم کمی با شما صحبت کنم اما...
دیگه چیزی نگفتم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من هر سه تایی ساکت شدیم یه خرده بعد رکسانا گفت:من از حرفام منظور خاصی نداشتم فقط یه حسادت احمقانه بود!
-یه زخم زبون بی دلیل!
رکسانا-بی دلیل؟!
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
مرحوم ملا احمد نراقی گوید: در کنار فرات صیادان زیادی برای ماهیگیری مینشستند.
نوجوانی با پای معلول، کنار فرات میآمد و مبلغی میگرفت و دست به هر تور ماهیگیری که میخواست میزد و تور او پر ماهی میشد.
این نوجوان هر روز برای یک نفر این کار را میکرد و بیشتر انجام نمیداد. گمان کردم علم طلسم بلد است. روزی او را پیدا کردم،دیدم حتی سواد هم ندارد.
علت را جویا شدم. گفت: من مادر پیری داشتم که برای درمان او مجبور بودم در همین مکان ماهیگیری کنم، روزی تمساحی پای مرا گرفت و قطع کرد. نزد مادر آمدم و گریه کردم.
او دعا کرد و گفت: «خدایا پسر مرا بدون نیاز به وجودش روزی آسانی بده که او سلامتی خود را به خاطر من از دست داد.» بعد از مرگ مادرم وقتی من در فرات تور میاندازم، از بین همه صیادها ماهیها وارد تور میشوند. و حتی وقتی که من تور در فرات نمیاندازم، کافی است دستم را به توری بزنم، همه ماهیهای روزی من که بهخاطر دعای مادر من است در آن تور جمع میشوند.
🍃
🌺🍃@dastanvpand
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🍃🍃
#خیانت
در آخرين روزهای تابستان 8 سال قبل زمانی که در اوج شور و حال جوانی قرار داشتم به #مشهد مسافرت کردم و به همراه خانوادهام در يک هتل ساکن شديم آن روزها تلاقی نگاهم با #نگاه_جوان 23سالهای به نام احمد مسير زندگیام را تغيير داد ديگر عاشق شده بودم و از هر فرصت و بهانهای برای #خلوت کردن با احمد استفاده میکردم او پسر مدير هتل بود و من هم به بهانههای مختلف در 😱هتل میماندم تا بيشتر با احمد آشنا شوم که در اين ميان گاهی نيز پا را از صحبت و گفت وگو فراتر گذاشتيم.ادامه👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_یکم
#بخش_اول
❀✿
روے چمدانش میشینم ،چشم راستم را مے بندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم... خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...سعی میڪنم ارام تر نفس بڪشم. دستم راروے سینہ ام میگذارم و اب دهانم رابہ سختے فرومیبرم. بااسترس یڪبار دیگر بیرون را نگاه میڪنم. صداے جیر باز شدن در اتاقش دلم را خالے میڪند! از شڪاف در دست و پشت سرش را میبینم ڪہ بہ سمت تختش میرود ، ساعتش را از مچ دستش باز میڪند و روے بالشتش میندازد. دڪمہ ے اول ودوم پیرهنش راباز میڪند...سرم راعقب میاورم و چشمانم را مے بندم!!... میخواهد لباسش را عوض ڪند... پلڪ هایم راروے هم محڪم فشار میدهم.... اگر لباسش درڪمد باشد.... نورے ڪہ ازشڪاف در داخل میدود بہ تاریڪے مے شیند. حضورش راپشت در احساس میڪنم. عرق روے پیشانیث ام مے نشیند...درڪشیده و بہ اندازہ ے چندبند انگشت باز میشود...دستم راروے دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم...همان لحظہ نواے دلنشینے درفضا پخش میشود
_ میاد خاطراتم جلوے چشام
من اون خستگے تو راهو میخوام
...
تلفن همراهش است!در را مے بندد و چند لحظہ بعد صداے بم و گرفتہ اش را میث شنوم
_ جانم رسول؟
...
هوفے میڪنم و لبم را بہ دندان می گیرم.
اخرچہ؟! میخواهد مرا ببیند... چہ چیزے باید بگویم... چہ عڪس العملے نشان میدهد؟ دست میندازم ،ڪت سفیدش را اهستہ از روے اویز برمیدارم و تنم میڪنم. پیراهنش راهم روے سرم جاے روسرے میندازم و منتظر میمانم... شمارش معڪوس.. یڪ .. دو... سہ... باز ڪن درو... چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت... با.. درباز مے شودو قلبم از شدت هیجان و استرس میترڪد!
چشمهاے تیلہ اے یحیے بہ بزرگے دوفنجان میشود و روے چشمانم خشڪ مے شود. لبم راانقد محڪم با دندان فشار میدهم ڪہ زخم مے شود و دهانم طعم خون میگیرد.دستش را بہ سرعت روے دودڪمہ ے بازش میگذارد و درحالیڪہ ازشدت تعجب پلڪ هم نمیزند ، قدمے بہ عقب برمیدارد و بہ سرتا پایم دقیق نگاه میڪند.باخجالت سرم را پایین میندازم و پیراهنش راروے سرم جلو میڪشم تا خوب موهایم را بپوشانم.چانہ ام میلرزد و نوڪ بینے ام میخارد.
منتظر یڪ تنش هستم تا پقے زیر گریہ بزنم!! سڪوتش ڪلافہ ام میڪند...ڪوتاه بہ چهره ے مبهوتش نگاه و بغضم را رها میڪنم. بلند بلند و یڪ ریز اشڪ مے ریزم و پشت هم عذرخواهے میڪنم. او همچنان خیره مانده!!...باپشت دست اشڪم راپاڪ میڪنم و میگویم: بخدا..بخدا اصن... اصن توضیح میدم... بہ حرفم گوش ڪن... من... یحیے بخدا...هیچے ندیدم...من... اصن ...ینے...
بایڪ دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقہ ام را بپوشانم و بادست دیگر پلڪم راپاڪ میڪنم. قدمے جلو مے اید و دڪمہ اش را مے بندد..بغضم راقورت میدهم و بہ زمین زل مے زنم. ڪمے جلو تر مے اید..
_ هیچے نگید!..باشہ؟!
شوڪہ از لحن ارامش دوباره بہ گریہ مے افتم
_ من...اصلا نیومدم تا... فقط...اگر گوش ڪمے...
یڪ دفعہ داد میزند:محیا!
و بہ چشمانم خیره میشود.از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میڪشد... عصبانے است..سعے میڪند ڪنترلش ڪند!...لبهایم بے اراده بہ هم دوختہ میشود...دست دراز میڪند و دررا نگہ میدارد
_ بیاید بیرون!
مطیع و حرف شنو از ڪمد بیرون مے ایم و گوشہ ےاتاق مے ایستم. بہ موهایش چنگ میزند و لبش را میگزد.فڪش منقبض شده و تندنفس میڪشد...
_ حالا بگید توڪمد من چیڪار میڪردید...
_ من..
دست راستش را بالا مے اورد و بین حرفم میپرد
_ فقط راستشو بگید...النجاه فے الصدق...
سرم راتڪان میدهم و درحالیڪہ اشڪ ارام از گوشہ چشمم روے گونہ هایم مے غلتد، باصدایے خفہ میگویم: من... راستش...یبار...چندماه پیش...اومدم تو اتاقت... برا..برااینڪہ ببینم چجوریه..ببخشید...من اینجا یچیزے دیدم ڪہ موفق نشدم ڪامل بخونمش...
_ چے؟!
_ اونموقع نفهمیدم...یلدا اومد خونہ و نشد بخونمش...امروز...فتح خون تموم شد...ڪلے گریہ ڪردم...ڪلے سوال...ڪلے درد تو سینم اومد... ازاتاقم اومدم بیرون تا برم و صورتمو بشورم...دیدم دراتاقت بازه...یاداون برگہ افتادم..اومدم....ببخشید...ببخشید...
گریہ ام شدت میگیرد...
_ خوندمش...تانصفہ...فهمیدم وصیت نامہ است...یہ حالے شدم... قصدبدے نداشتم.... پسرعمو بخدا برام جاے سوال داشت...اون ڪتاب...وصیت نامہ ے تو... حس بدے دارم چون اجازه نگرفتم....اما دلم ارومہ... یہ چیز توے وجودم متولد شده...نمیدونم چیہ.... شاید توے اتاقت دنبال جواب میگشتم....بخدا... وقتے اومدی...هول شدم...رفتم توڪمد...
چشمهایش را مے بندد و انگشت اشاره اش راروےبینے اش میگذارد..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_یکم
#بخش_دوم
❀✿
_ بسہ...شنیدم... میتونید برید بیرون...
_ ینے...
_ فعلا برید بیرون...
سرم راپایین میندازم و از اتاق بیرون مے روم.
❀✿
باپشت دست مثل بچہ هاے تخس بینے ام راپاڪ و فین فین میڪنم. ڪت یحیے درتنم زار مے زند. چندتقہ بہ در اتاقم مے خورد.ازجا بلند مے شوم ،روسرے ام را سرم و دراتاق رابازمیڪنم. یحیے بایڪ لیوان پراز اب و ڪہ چندتڪہ یخ ڪوچڪ دران شناور است مقابلم ظاهر میشود. لبخند بزرگے چهره ے سفید و مهربانش را پوشانده. لیوان را سمتم میگیرد و میگوید: گریہ ڪافیہ...من بخشیدم!...چون قصد بدے نداشتید... امیدوارم قضیہ ے وصیت نامہ بین خودمون بمونہ...
باناباورے دستم راجلو مے برم و لیوان را میگیرم
_ خب...بنظرم بهتره یہ لباس مناسب بپوشید و بیاید تا یڪم حرف بزنیم...
با لبخندبہ ڪتش اشاره میڪند
_ و.... اون...پیرهنم ڪہ استیناشو گره زده بودید جاے روسرے...
ارام میخندد
_ اونم بیارید بے زحمت...
پشتش را میڪندو به پذیرایے مے رود.
ڪتاب فتح خون را دردست میگیرد و بعداز مڪثے طولانے میپرسد: هنوزم دوست دارید اسطوره باشید؟!
سریع جواب میدهم: هنوز؟!این چھ سوالیھ!؟ اشتیاقم خیلے بیشتر شده.فهمیدم هیچـے نیستم و تصمیم گرفتم ڪھ باشم.
_ وقتے ڪتابو میخوندید توی سپاه حسین ع بودید یانھ ؟
بھ فڪر فرو میروم.درواقع من درهیچ جای ڪتاب نفس نڪشیدم.تنها نظاره ڪردم...
_ راستش...نھ ... توی هیچ سپاهے نبودم...فقط دیدم...
_ چے دیدید....
_ دیدم ڪھ ...دیدم ڪھ پسررسول خدا ص ... تنها روبروی چندهزار سوار بے غیرت ایستاده... دیدم ڪھ....بانامردی...
بغضم راقورت میدهم
_ نمیخواد اینارو بگید.چیش بیشترازهمھ توی نظرتون عجیب و جالب بود!؟
_ بازم خیلے چیزا؛ ولے یچیز خیلے دلمو سوزوند. یھ بخش اخرڪتاب ڪھ امام هیچ نداشت و یھ بخش ڪھ توی بهبھ ی جنگ و خطرجون ،حسین ع باگوشھ ی چشم حواسش بھ حرمش بود دوست داشتم بمیرم.وقتے فهمیدم ڪھ ناامید بھ پشت سر نگاه میڪرد، وقتے فهمیدم ڪھ بااون عظمتش سیل فرشتھ ها رو پس زد و دل داد بھ رضایت خدا اما درڪ ڪردم...اینو لمس ڪردم همونقدر ڪھ جنگ و شهادت برای امام مهم بود، حرم و ناموسش هم مهم بودن!!
و تنها نگرانے حضرت همین بود...
_ چرامهم بودن؟
_ چون... میترسید....پای گرگ و سگای پست فطرت بھ خیمھ ی زنانے باز بشھ ڪھ ..تابحال بامردی برخورد هم نداشتن!!
_ این خوبھ یابد؟!
_ چے؟
_ اینڪھ برخوردی نداشتن؟... حس ارزش بهتون دست میده یا...عقب موندگے؟
_ ارزش !
لبخند مے زند و یڪدفعھ محڪم میگوید: پس باارزش باشید!
باتعجب بھ چشمانش خیره میشوم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_یکم
#بخش_سوم
❀✿
_ اولین قدم برای اسطوره شدن... همینھ! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت بھ معنای فراموشے نیست.میخوام ڪمڪ ڪنم برید بھ سپاهے ڪھ دوست دارید.اگر میخواید جز سپاه حسین ع باشید،مثل نوامیس اقا رفتارڪنید...درست میگم یانھ؟!
گنگ تنها نگاهش میڪنم...
_ حسینے بودن هرڪس بستھ بھ یڪ چیزه !حسینے شدن شما بستھ بھ حجابتونھ..همونیڪھ اون عزیزا داشتن. همون ڪھ باعث شده شما بھ دید ارزش ازش تعریف ڪنید! اسطوره شدن خیلے ڪارسختے نیست فقط باید پا بزارید روی یڪ سری چیزهایـے ڪھ غلطھ ولے دوسش دارید . اونموقع قهرمان میشید چون ازعلایقتون گذشتید و مطمئن باشید ڪم ڪم بھ تصمیم جدیدتون حب پیدا میڪنید...
_ ینے ... چادر بپوشم؟!
_ ازحرفهام اینو فهمیدید؟
_ نمیدونم.اخھ اونها چادر میپوشیدن چیزی ڪھ ڪامل میپوشوندشون...
_ درستھ !
چشمانش برق میزند
_ میدونم سختتونھ ، حس میڪنید نفس گیره.ولے برای شروع اینطور تلقین ڪنید ڪھ من با این حجاب باارزش ترمیشم.حسینے تر، خوب تر.مثل یھ جواهر!گرون و دست نیافتنے .چیزی ڪھ هیچ ڪس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران محفوظ بودنش هستن. احساس غرور میڪنم.چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر!حسینے تر، لفظ تر یعنے بالاتر.دست نیافتنے! تابحال اینطور فلسفھ ی حجاب را ورق نزده بودم.
_ دخترعمو! لااڪراه فے الدین.هیچ اجباری توی حرفهای من نیست.من فقط کتاب دادم و گذاشتم وقتے ڪامل خوندینش، یڪ سری راه جلوتون باز ڪردم.علاوه براون نگاه ، میتونید اینطور بخودتون بگید ڪلا حسین ع برای همین مسئلھ قیام ڪرد.توی یھ ارزیابے ڪلے .برای امر بھ معروف و نهے از منڪر بوده ولے واقعھ ی عاشورا خیلے خوب وارد جزئیات میشھ مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبھ...خیلے چیزها!!عاشورا یڪ روز نبود.یڪ درس نبود، یڪ عالم بود و یڪ قیامت. یڪ ڪن فیڪون ڪھ هرسالھ هزاران نفر رو زیرو رو میڪنھ . بھ عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نڪنید.عظیم فکر ڪنید. چون اتفاق بزرگے بوده!
دستش را زیرچانھ میزند
_ امیدوارم خود اقا دست گیری ڪنھ .
لبخند میزنم و بھ گلهای فرش خیره میشوم...
❀✿
ازمحوطھ ی دانشگاه بیرون مے ایم و مثل گیجها بھ خیابان نگاه میڪنم . بازار ڪجاهست؟!از یڪے از دانشجویان محجبھ ی ڪلاسمان پرسیدم: چطور مےتوانم چادرتهیه ڪنم.اوهم باعجلھ گفت: برو بازار و خداحافظے ڪرد. خجالت میڪشم قضیھ را به یلدا بگویم ، میترسم مسخره ام ڪند .حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم ؛ باان چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد ، حالا باید چھ خاڪے بھ سرم ڪنم ؟ راست شڪمم رامیگیرم و ازپیاده رو بھ سمت پایین خیابان حرڪت میڪنم. بلاخره بھ یڪ جا میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان بھ مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولے ڪھ همراهم است ڪافے است یا...پوفے میڪنم و مقنعھ ام را جلو میڪم.بادقت موهایم را ڪامل میپوشانم و عینڪ افتابے ام را میزنم.
میخواهم یڪ #قهرمان شوم!...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_دوم
#بخش_اول
❀✿
لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس میڪنم. بھ تصویر چشمانم دراینھ خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشتھ ی نھ چندان دلچسبم لبنانے مے بندم. دستهایم بھ وضوح میلرزد و عرق روی پیشانےام نشستھ .خم میشوم و ازداخل پاڪت ڪرم رنگ چادری ڪھ خریدم را بیرون مے اورم و مقابلم میگیرم.گویـے اولین باراست این پارچھ ی مشڪے را دربرابر چشمانم میگیرم، حالے عجیب دارم. چیزی شبیھ بھ دلشوره. باز مثل زنان ویارڪرده حالت تهوع گرفتم.چادر را روی سرم میندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را بھ دیوارمیگیرم و سرگیجھ ام راڪنترل میڪنم. دراتاق را قفل ڪرده ام ڪھ یڪ وقت یلدا بے هوا دراتاق نپرد.دوست ندارم ڪسے مرا ببیند.حداقل فعلا.نمیدانم چرا! ازچھ چیز خجالت میڪشم ازحال الانم یا...چندماه پیشم؟!باورش سخت است زمانے چادری بودم.خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم.بھ هیچ علاقھ ای نمیرسم.هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.اینبار...همه چیز فرق ڪرده...
خودم با شوق و ڪمے اضطراب خریدمش. میخواهم تڪلیفم را باخودم روشن ڪنم. یحیے چھ میگفت؟حرفهایش دلم را قرص میڪند ؛ بھ تصمیم جدیدم. ڪاش ڪسے را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا ڪمڪ بخواهد.شرم دارم دستم را بلند و دعا ڪنم!.. اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چھ؟...ڪاش اوینے رفیق من میشد ، انوقت از او میخواستم دعاڪند ؛ بھ خداهم نزدیڪ تراست. شاید بھ حرف عزیزی مثل او گوش ڪند.روح ڪلافھ ام بھ دنبال یڪ تثبیت است.یڪ قدم محڪم ، یڪ جواب ڪھ مانند دوندگان دو #ماراتن بھ سمتش پرواز میڪند. پیشانے ام راروی اینھ میگذارم و چشمانم را میبندم. دستم راروی پارچھ ی لختے ڪھ روی سرم افتاده میکشم.
حس #ازادی قلبم رابھ چنگ میڪشد. نفسے عمیق مهمان جانم میڪنم. دیگر از تو دل نمیڪنم...
دستم را باری دیگر روی چادرم میڪشم ، لبخند مے زنم و زیر لب میگویم: #قهرمان_من
❀✿
سھ هفتھ ای مے شد ڪھ چادر مے پوشیدم ، البتھ پنهانی.خنده ام میگرفت ؛ زمانے برای زدن یڪ لایھ بیشتر از ماتیڪم از نگاه پدرم فرار میڪردم . الان هم...!!!
چادر را در ڪوله ام میگذاشتم و جلوی در سرم میکردم. ازنگاه های عجیب و غریب یحیـے سردر نمے اوردم ، اهمیتـے نمیدادم. صحبتهایمان تھ ڪشیده بود. سوالے نداشتم گویے
مثل ڪودڪان نوپا به دنبال محڪم ڪردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم.جواب من با رنگ مشڪے اش روحم رااشباع ڪرده بود. بعداز یڪ سال نماز خواندن را هم شروع ڪردم.انقدر سخت و جان فرسا بود ڪھ بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. درنماز شرم داشتم ڪھ قنوت بگیرم و چیزی طلب ڪنم. خجالت زده هربار بعداز نماز سجده میڪردم و بخدا بازبان ساده میگفتم: امیدوارم منو ببخشے...
ڪتاب #زندگی_زیباست راهم خواندم.ڪتابے ڪھ حیات اوینے را روایت میڪرد. آراد دورادور طعنھ هایش را نثارم میڪرد ؛ توجهے نمیکردم.نباید دیگر بلرزم.من سپاهم راانتخاب ڪرده بودم. چندباری هم تهدیدم ڪرده بود ، میگفت حال تو و اون جوجھ مذهبـے رو میگیرم.میڪشمتون!شاید دوستم داشتھ...اما مگریڪ عاشق میتواند معشوقھ اش را بھ مرگ تهدید ڪند؟!
❀✿
پاورچین پاورچین از پلھ ها پایین مے روم و لبم را مے گزم.بھ پشت سر نگاه ڪوتاهے میڪنم ،چادرم رااز ڪولھ ام بیرون مے اورم و روی سرم میندازم . اهستھ در ساختمان را باز میڪنم ڪھ بادیدن لبخند بزرگ یحیـے سریع دررا مےبندم. صدای خنده ی زیبا و ڪوتاهش درگوشم مے پیچد.
اولین باراست ڪھ صدای خنده اش را مے شنوم.نوسان غریبے در دلم بھ پا مے شود. ملایم بھ در میزند وبا صدایـے زیرو بم میگوید: دخترعمو! ڪارخوب رو ڪھ تو خفا نمیڪنن.
چاره ای نیست.دررا تانیمھ باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز میڪنم. سرش را پایین انداختھ و زیرلب یڪ چیزهایـے میگوید.اب دهانم را قورت میدهم و دررا ڪامل باز میڪنم.
باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند
_ برام خیلے عجیبھ از چے میترسید؟! تقریبا یڪ ماهھ.. دیگھ حرفے نمیزنید... یڪم نگران شدم ڪھ....نڪنھ.. اون رشتھ محبتـے ڪھ از اهل بیت و حقیقت بھ دلتون بستھ شده بود، خدایـے نڪرده شل شده باشه..حلال ڪنیداز چهل دقیقھ پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یھ سوال بپرسم...ڪھ جوابش رو دیدم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_دوم
#بخش_دوم
❀✿
لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جواب میدهم
_ نمیدونم ؛ نمیدونم از ڪے خجالت میڪشم. یااز چے میترسم!
_ فقط از خدا بترسید. الانم ڪھ دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. باچادر بھ خونه برگردید. بھ ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهے میندازد و ادامھ میدهد: من برم ،حقیقتا خیلے خوشحال شدم!
پیراهن زرشڪے زیر ڪت مشڪے اش چشم را دنبالش میڪشد.ریشش را ڪوتاه ڪرده و ڪفش های مجلسے واڪس خورده اش ادم را قلقلڪ میدهد تا فوضولے ڪند!! اما چیزی نمیپرسم. همانطور ڪھ رو به من دارد چندقدم عقب مے رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شڪستھ جا داره.دل شمام قبل این تصمیم حتما شڪستھ ! خدانگهدار..
پشتش رامیڪند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشھ جایی ڪھ نبایدباشد سرمیرسد. نمیفهمم چرا هربار باچندجملھ ارامم میڪند و میرود. انگار برای همین خلق شده!..ڪھ #ارامش من باشد... سرم را تڪان میدهم و محڪم بھ پیشانے ام میزنم...
زیرلب زمزمه میڪنم : چرت نگو بابا!...
و بھ دور شدنش چشم میدوزم
❀✿
یلدا لیوان چای بھ دست بادهانے نیمھ باز بھ سرتاپایم نگاه میڪند. لبخند ڪجے مے زنم و دررا پشت سرم مے بندم. اهستھ سلام میڪنم و یڪ گوشھ مے ایستم.یعنے چقدر فضایـے شده ام؟!اذر ازاتاقشان بیرون مے اید و درحالیڪھ ڪلاه رنگ راروی سرش محڪم میڪند ، بادیدنم از حرڪت مے ایستد. از تھ مانده ی رنگ شرابـے روی موهایش مےشود فهمید ڪھ دلش هوای هجده سالگے ڪرده.یڪدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بے اراده میخندم و سلام میڪنم. چندقدم بھ سمتم می اید و میپرسد: خوبـے عزیزم؟!... مد جدیده؟!
سعے میڪنم ناراحتے ام را بروز ندهم
_ نھ ! مدنیست.تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم!
یلدا میگوید: جدی؟چقدر خوب ! ڪے بھ این نتیجھ رسیدی؟
یحیے دراستانھ دراتاقش ظاهرمیشود.
اینجا چھ میڪند؟ الان باید سرڪار باشد.لبخند مے زند و جواب یلدا را میدهد:یمدتھ بھ این نتیجه رسیدن!...مطالعھ داشتن.
اذر پوزخند مے زند و لبش را ڪج و ڪولھ میڪند
_ اا؟... نڪنھ مشاوره هم داشتن!!؟
طعنه زدنش تمامے ندارد!.یحیـے بااحترام جواب میدهد: یسری سوال داشتن من جواب دادم....
_ پس پسرم خیلے ڪمکت ڪرده!!
این را درحالے میگوید ڪھ با چشمهای ریز ڪرده اش بھ صورتم زل زده!
خودم راجمع و حور میڪنم و جواب میدهم: بلھ ؛ خیلے ڪمڪ ڪردن..دستشون درد نڪنھ
یحیے_ اینجا باید قدردان اول خدا و اقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشڪر ڪنیم...
یلدا_ ڪدوم رفیق؟
یحیی_ اوینے جان!
یلدا_ اخے عزیزم!! میگم سایش سنگین شدو همش ڪلش تو ڪتاب بودا. نگو خانوم پلھ هارو یڪے یڪے داشت بالامیرفت!
هرچقدر ازاذر بدم مے اید، یلدا رادوست دارم!.اذر زن خوبے است اما امان از زبانش!! ریز میخندم و میگویم: مرسے یلدا...بالا چیھ.تازه شاید بزور بھ شماها برسم..
یحیـے باصدایـے ارام طوری ڪھ فقط من بشنوم میپراند: رسیدید.خیلے وقتھ رسیدید...
❀✿
بعدها فهمیدم ان روز یحیـے سرڪار نرفتھ . برای ناهار بھ مهمانے دعوت بوده و بعداز ان خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظھ ی ورود من باشد!
مرور زمان یڪ هدیھ ازجانب خدا بود. هدیھ ای ڪھ در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار ڪننده پنهان ڪرده.یحیـے هرچھ ڪتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه ڪرد . علت رفتارش را نمیدانستم فقط ازتڪرار حالاتش لذت میبردم حتے مرور خاطرات ڪودڪے برایم شیرین بود .همان روزهایـے ڪھ یحیـے رادماغو صدا میزدم! یڪ پسربچھ ی تخس و لجباز و زورگو.هربار ڪھ میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم میڪرد ڪھ چرا روسری سرم نڪرده ام. من هم جیغ میزدم ڪھ بھ تو چھ . یادش بخیر یڪ بار دستم راگرفت و پشت سرخودش ڪشید و دریڪ اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش میدادم و خودم رابه در میزدم.اوهم داد میزد ڪھ چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایھ بازی میڪنے. نمیدانم چراروی ڪارهایم حساس بود روی من!... همیشھ مراقبم بود... البتھ بامیل خودش، نھ من ! شاید خیلے هم بیراه فڪر نمیڪردم. مرور زمان ثابت ڪرد ڪھ یحیـے همان ارامشے است ڪھ در اضطراب و سرگردانے دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمیدانستم حسے ڪھ به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظھ ڪنارم بود و تشویقم میڪرد. گرچھ دورادور.نمیدانم چطور یڪ ادم میتواند دور باشد ولے هرلحظھ در فکر و روحت نفس بڪشد...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_سوم
#بخش_اول
❀✿
خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبندم. دیگر ڪافیست... چقدردیرنوبت بہ تو مے شود!!... چند صفحہ ے اخرے ڪہ قلم زدم،مانند جویدن ادامس عسلے برایم لذت بخش بود!!.. وخیلے بیشتراز آن!! روے موڪتے ڪہ در ایوان خانہ ام پهن ڪرده ام دراز میڪشم و بہ اسمان خیره میشوم.
تڪہ ابرهاے دور ازهم افتاده.... حتم دارم خیلے حسرت میخورند!! فاصلہ زهرترین طعم دنیاست!چشمانم را میبندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم راباز و موهایم رااطرافم روے موڪت پخش میڪنم... اشڪے از چشمانم خداحافظے میڪند و روے گونہ ام میشیند... اوهمیشہ میگفت: موهات نقطہ ضعف منہ!!.. غلت میزنم و پاهایم رادرون شڪمم جمع میڪنم. این خانہ بدون تو عجیب سوت و ڪور است!!.. همانطور ڪہ بہ پهلو خوابیده ام،دفترم راباز میڪنم و بہ خطوط ڪج و ڪولہ زل میزنم... میخواهم جلو بروم... راستش دیگر تاب ندارم...بگذار از لحظاتے بگویم ڪہ تو بودے و.... بازهم تنها تو...ڪہ در وجودم ریشہ میدواندی!
❀✿
یڪ موزیڪ دیگر از فایل تلفن همراهم پاڪ میڪنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم ! یلدا میگفت هرسہ روز یڪے را دور بریز و یڪ مداحے جایگزینش ڪن!...اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس میڪردم با پاڪ شدنشان جان و خاطرم ازرده میشود! اما...بعداز دوماه دیگر طاقت فرسا نبود!.. درعوض مداحے هایے ڪہ یلدا برایم میفرستاد، هربار بیش از پیش درخونم میجوشیدند. پرشیا از پارڪینگ بیرون مے اید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. باذوق سوار میشویم. یحیے از ڪادر ڪوچڪ اینہ ے جلو بہ من و یلدا نگاه و حرڪت میڪند. قراراست بہ گلزار برویم.
اولین باراست ڪہ مے روم... هیجان دارم.پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را میبندم.... حتم دارم جاے قشنگے است. یلدا طورے از انجا تعریف میڪرد ڪہ گویے بهشت است!
گوشہ اے مے ایستم و مات بہ تصویر سیاه و سفید بالاے ڪمد ڪوچڪ فلزے خیره میشوم. یڪ فانوس و چندشاخہ گل درون گلدان گلے در ڪمد گذاشتہ اند.یڪ پسر باریش ڪم پشت و نگاه براقش بہ صورتم لبخند میزند. دندانهاے مرتبش پیداست و یڪے از گونہ هایش چال افتاده. عجیب بہ دل مینشیند...چادرم را ڪہ بادڪنار زده روے ڪتفم میڪشم و چشمهایم را ریز میڪنم. ازدیدن چهره ے جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یڪ قدم جلو مے روم و بہ اسمش ڪہ نستعلیق روے سنگ قبر حڪاڪے شده نگاه میڪنم. سربند سبزے را بہ پایہ هاے ڪمد گره زده اند. باد پارچہ ے لطیفش را موج میندازد.
خم میشوم و ڪنار قبر میشینم. #حسینے ...در شیشہ ے گلاب را باز میڪنم و روے اسمش میریزم.. یڪبار دیگر بہ قاب عڪسش نگاه میڪنم...ازتہ دل خندیده!..از اینڪہ رفتہ، خوشحال بوده ... یڪ جور خاصے میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را میبندد. صداے یحیے اشڪم را خشڪ میڪند. برمیگردم و با چشمهاے خیسش مواجہ میشوم. ڪنارم مے ایستد و بادست راست چشمانش را میپوشاند. شانہ هایش بہ وضوح میلرزد. یاد آن شب مے افتم. همین اشڪها بود. همین لرزش خفیف ڪہ مراشڪست! گذشتہ ام را... صداے خفہ اش گویے ڪہ از تہ چاه بیرون مے اید:
_ دارن بہ من میخندن... میگن دل خوش ڪردے بہ این دنیا...ڪجاے ڪارے! خیلے جدے گرفتے...
ڪمے تڪان مے خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم.... جدے گرفته ایم؟! چہ چیزے را؟! گیج بہ یحیے نگاه میڪنم...میلرزد! ماننده گنجشڪے ڪہ سردش شده... یحیے هم سردش شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روے شانہ ام میگذارد و اشاره میڪند تا برویم. میخواهد یحیے خلوت ڪند یا خودمان؟ نوڪ بینے اش سرخ شده... فین فین میڪند و سنگین نفس میڪشد. ازڪیفم یڪ دستمال بیرون مے اورم و بہ دستش مے دهم. تشڪر میڪند و میپرسد: چطوره؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
💟
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_سوم
#بخش_دوم
❀✿
_ چے؟
_ اینجا!
_ نمیدونم....
و بہ قبرهایے ڪہ اهستہ از ڪنارشان عبور میڪنیم نگاه میڪنم
_ چیو نمیدونے...؟ احساسے ڪہ داریو؟
_ اره...شاید!
_ ساده تر بپرسم...دوسش دارے؟
_ اره! زیاد...
_ همین ڪافیہ!
_ ڪجا میریم...
_ یہ عزیز دیگہ...
بہ تصویر شهیدے ڪہ از ڪنارش رد مے شویم اشاره میڪنم و میپرسم: مث این؟!
_ اره... مثل این عاشق و همہ ے عاشقاے خوابیده زیر خاڪ.... همہ ے اونایے ڪہ بہ امروز ما فڪر ڪردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن...
_ اشتباه ڪردن مگہ؟
_ نہ! فداڪارے ڪردن... زنشون... عشقشون... هستیشون رو ول ڪردن و پریدن... یحیے میگہ شهدا ازهمون اول زمینے نیستن! ازجنس اسمونن... از جنس #خدا...
_ پس چرا میگے سوزوندن!
_ چون بچشون تااومد بفهمہ بغل بابا ینے چے... یڪے اومد و در خونرو زد و گفت بابایے رفت!... بچہ هم سوخت... محیا سوخت... بچہ هاے شهید توے این دوره هم اڪراڪ میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلے ڪہ پدراشون روے مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن #سهمیہ اے... این انصافہ؟!
یلدا دستمال را زیر چشمش میڪشد و اشڪش را پاڪ میڪند.
بغضم را بہ سختے قورت میدهم...
_ اونوقت یعده پامیشن میگن خب ڪے مجبورشون ڪرد ڪہ برن؟! میخواستن نرن!
یڪے نیست بگہ اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستے این حرفو بزنے... باید تا نونت رو از دشمن میگرفتے... اگر قد یہ گندم ابرو دارے از خون ایناس! همینایے ڪہ خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتے جسمشون رو خداخریده...
بغضم دیوانہ وار قفسش را میشڪند و اشڪهایم سرازیر میشود...یڪے از ڪسانے ڪہ روے میگفت چرارفتند خود من بودم!
دستم رامیگیرد و بہ دنبال خودش میڪشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعہ ے بیست و نھ. یڪ دفعہ سرجایم خشڪ میشوم...یڪ عڪس...گویے بارها دیده بودمش! جوانے ڪہ چشمانش را بستہ... و ارام خوابیده! همیشہ حس میڪردم عڪس یڪ بازیگر است... یڪ ...هنرمند... هنر... هنر#شهادت... پاهایم سست مے شود... یعنے او واقعا شهید بوده؟ #شهیدامیرحاج_امینے ... بہ سختے پاهایم را روے زمین میڪشم و جلو مے روم... دهانم باز نمے شود... اشڪ بے اراده مے اید و قلبم عجیب خودش را بہ دیواره سینه ام میڪوبد! چادرم را بلند مے ڪنم و جلوے قبرش زوے زانو مے نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر ارام... انگارنہ انگار ڪہ سرش شڪاف خورده.... طورے پرزده ڪہ گویے ازاول دراین دنیا نبوده.... دستم راروے اسمش میڪشم و بلند گریہ میڪنم... حرفهاےیلدا...تصویران لبخند... خوابے اسوده! مشتاق رفتن... خم مے شوم و پیشانے ام راروے سنگ قبر میگذارم...عجیب دلم گرم مے شود... خودم رارها میڪنم... نمیتوان وصف ڪرد... چهره اش را... مادرت برایت بمیرد... تو چنین ارامے و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یڪ لحظہ جملات ڪتاب فتح خون جلوے چشمم میدود... و حسین دیگر هیچ نداشت... و حسین... و علے اڪبرش... و او... و امیر و صدها نفر دیگر مانند علے اڪبر... رفتند! یعنے خانواده ے شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟!
معلوم است! اگر همہ چیزت را ببخشے...
دیگر هیچ ندارے...
چطور میخواهیم جواب #هیچ ها را بدهیم؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#خیانت
در آخرين روزهای تابستان 8 سال قبل زمانی که در اوج شور و حال جوانی قرار داشتم به #مشهد مسافرت کردم و به همراه خانوادهام در يک هتل ساکن شديم آن روزها تلاقی نگاهم با #نگاه_جوان 23سالهای به نام احمد مسير زندگیام را تغيير داد ديگر عاشق شده بودم و از هر فرصت و بهانهای برای #خلوت کردن با احمد استفاده میکردم او پسر مدير هتل بود و من هم به بهانههای مختلف در 😱هتل میماندم تا بيشتر با احمد آشنا شوم که در اين ميان گاهی نيز پا را از صحبت و گفت وگو فراتر گذاشتيم.ادامه👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_دوم داخل که شدند همان طور که حدس زده بود همهی خانواده بودند و آخ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سوم
حس میکردعمو سامانش را به یک شکل خاص دوست دارد، عمویش معتاد بود اما دروغ نمیگفت، معتاد بود اما بقیه را اذیت نمیکرد، او تنها یک عیب داشت و آن هم اینکه معتاد شده بود و شیده همیشه دعا میکرد که ترک کند و باز هم نور چشمی بابابزرگ بشود.
سامان نگاه شیطنت آمیزش را همراه با لبخندی پر کنایه به صورت شیده دوخت و گفت: خیلی خوشحالیها
شیده: خب همه خوشحالن ببین به چه جنب و جوشی افتادن
سامان: همه خوشحالن ولی خوشحالی تو یه شکل. دیگست
شیده: هیس توروخدا عمو الان یکی میشنوه آبروم میره
سامان: آخرش که چی؟ بالاخره همه میفهمن، من که نمیتونم تا ابد تنهایی بار این راز جنابعالی روبه دوش بکشم خانوم
یه اخمی به ابرو و یه چینی به پیشانی انداخت و گفت: عمودیگه داری اذیتم میکنی
سامان: چه اذیتی آخه عموجون؟ از شوخی که بگذریم بالاخره همه می فهمن شما به هم علاقه دارید
شیده: آره خب ولی نباید برای بار اول از طرف من بشنون
سامان: مگه فرقیام میکنه؟
شیده: بله معلومه که فرق داره من دخترم باید بشینم تا فرزاد خودش موضوع رو مطرح کنه
سامان: و اگه نکنه؟!!
شیده: چی؟!
سامان: شیده تو مطمئنی که فرزادم دوست داره؟
شیده: تو شک داری عمو؟؟
سامان: نه آخه اون 5 سال اینجا نبوده انقد دخترای رنگاوارنگ دیده که شاید یکم وفاداری براش سخت شده باشه
با شنیدن کلمهی دخترای رنگاوارنگ دلش لرزید، انگار کسی زمین زیر پایش را خالی کرد، اگر حرف سامان درست بود چه؟ یعنی امکان داشت فرزاد او را فراموش کرده باشد؟ حرف عمویش چنان دلهره ایی درر جانش انداخت که کنترل اشکش سخت شده بودگردی چشمانش را گشادتر کردکه.جلوی اشکش را بگیرد، سامان که متوجه تغییر حالت او شده بود و گویا از حرفی که زده باشد پشیمان شده باشد خندهای بلندیی کردو گفت: نگاش کن ببین با یه حرف به چه حالی افتاد! اعتمادت به آقا فرزاد ما در همین حد بود؟ جمع کن خودتو خواهرشوهرت داره میاد،با شنیدن جمله آخر سرش را به عقب برگرداند آوا را دید که به سمت آنها میآید، اصلاً حوصلهاش را نداشت خواست برود ولی سامان دستش را گرفت و گفت: زشته بچه بازی در نیار
به احترام حرف عمو سامان همانجا ایستاد، داشت سعی میکردجمله های چند ثانیه پیش را فراموش کند، آوا آمد و با حالتی حق به جانب گفت: عمو تو و شیده چرا یه کمکی به بقیه نمیکنین؟ ناسلامتی داداش مهندسم داره میاد.شیده ناخودآگاه حس کرد طعنهای در حرف آوا نهفته است، به هیچ وجه طاقت تیکه انداختن به سامان را نداشت با اینکه ته دلش تصمیم گرفته بود آن روز را با آوا کل کل نکند بی اختیار گفت: آوا جون خداروشکر تو یه تنه از صبح داری همه کارارو میکنی دیگه نیازی به کمک منو عمو نیست
آوا: تیکه میندازی؟
شیده: چطور؟
آوا: من که از صبح کار نکردم.
شیده: ع آخه یجوری از ما توقع کار داشتی ک فکر کردم تو یکی هلاک شدی عزیزم
سامان برای تمام کردن حرف آنها وارد بحث شد و پرسید: ساعت چنده؟
آوا:11
سامان: آقا مهندسمون چند میرسه؟
آوا: تا یک دیگه باید اینجا باشه
شیده: چرا نمیریم فرودگاه استقبالش؟
آوا: گفت دوس ندارم بخاطر من این همه راهو بیاید وایسید تو ترافیکم بمونید
اصلاً حواسش به جواب آوا نبود، به این فکرمیکرد که 2 ساعت دیگرهم باید صبرکند، چقدر صبوری در این لحظههای آخرزجرآور بود برایش، مدام ساعتش را نگاه میکرد اما مگر این ساعت لعنتی میگذشت، عجب روز کندی بود، دوست داشت سریعتر بگذرد اما مگر دست او بود؟ آن روز هیچ چیز تحت اختیار خودش نبود، مثلادوست داشت بهترین لباسش را بپوشد و بهترین آرایش را داشته باشد اما از ترس اینکه نکند دیگران به او شک کنند و از شور درونش بویی ببرند یک بلوز و شلوار شکلاتی رنگ ساده که هیچ زرقوبرقی نداشت پوشیده بود و صورتش را هم اصلاً آرایش نکردو موهایش را هم خیلی ساده و معمولی بسته بود،
ادامه دارد....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهارم
موهایش را هم خیلی ساده و معمولی بسته بود، پیش خودش فکر کرد اینطوری خیلی بهتر است هم کسی چیزی نمیفهمد وهم فرزاد بعد از این چند سال چهرهی واقعیعه بی بزکش را میبیند، سعی میکرد با یاداوری حرفهای عمه ناهیدش اعتماد به نفس خود را بالا ببرد، ناهید همیشه به او گفته بود موهای پر کلاغی و لختش آدم را جادو میکند، چشمهای درشت سیاهش بی نظیراست، از پوست خوش رنگ ودماغ کوچیکش، از لب و دهنش تعریف کرده بود. او هم مانند یک کودک یاد حرفهای عمهاش میفتاد و دلش برای خودش قنج میرفت و تمام تصوراتش این بود که فرزاد باهمان نگاه اول سحر این همه زیبایی میشود، و به کل فراموش کرده بود که عمه ناهیدش از فرط علاقه به او انقدر تعریفش را میکرد.
×××××
(شیده)
ده دقیقه از یک گذشته بود، اضطراب اون لحظم بی سابقه بود، فرزاد دیر کرده بود، دوس داشتم تنها بودم اونوقت تو خونه نمیموندمومیرفتم فرودگاه با خودم میآوردمش. زیر چشمی تموم حواسم به ساعت بزرگ وشماته دار گوشهی سالن بود، پس کجا مونده بود؟ اون که باید قبل از یک میرسید سرم و آروم بلند کردم حس میکردم همهی حواسها به منه وهمه فهمیدن که نگرانم اما وقتی یه نگاه گذرا به همه انداختم دیدم جز سامان هیچکس به من نگاه نمیکنه نگاهم
رو صورت سامان ثابت موند عمو یه لبخند بروم زدو با لباش
گفت: میاد
همین یه کلمه با اون لبخند اطمینان بخشش شوق مردهی دلموزنده کرد، همونجور که به سامان زل زده بودم صدای زنگ در اومد یهو از جام بلند شدمو گفتم: اومد
یه لحظه از حال خودم خجالت کشیدم اما خداروشکر از بس همه تو فکر اومدن فرزاد بودن هیچکس حواسش به این آبروریزی من نبود حتی کتایون که مو لای درز فضولیش نمیرفت. همه باهم به سمت حیاط رفتن من عقبتر از همه راه میرفتم پاهام میلرزید حسوحالم باورنکردنی بود دوس داشتم اشک
شوق بریزم اما مگه میشد جلوی این جماعت چیزی رو بروز داد؟ با هزار زحمت پاهامو تا حیاط بدنبال خودم کشیدم آوا سریع دوید و دروباز کرد چقد دلم میخواست من جای آوا درو باز کنم شاید اولین باری بود که انقد بهش حسودیم میشد، در باز شد از همون فاصله قامت فرزادو تو چارچوب در دیدم. همون پسر پوست روشنه موخرمایی با یه قد متوسط تنهاتغیرش چشماش بود که قاب عینک روش نشسته بودو البته کمی هم تپل شده بود. قلبم داشت از جاش کنده میشدجوری که صدای ضربانشو میشنیدم، همه دور فرزادو گرفته بودنو روبوسی میکردن حتی سامانم منو به حال خودم گذاشته بودو پیش برادرزادش رفته بود سعی کردم یکم به خودم بیام جلوتر رفتم. و خودم. و تو دایرهی بقیه جا کردم کلی به خودم فشار آوردم که موقع سلام کردن صدام نلرزه فرزاد تا منو دید با یه لبخندی که دلمو بی قرارتر میکردگفت: به به
اینجارو ببین شیده هم که هست چقد خوشگل شدی تو
با شنیدن این حرفش حسابی جا خوردم چطوری میتونست جلو این همه بزرگتر از خوشگلی من حرف بزنه!!!! پیش خودم گفتک شاید 5 سال فرنگ خجالتو از یاد فرزاد برده جلوتر رفتموگفتم: خوش اومدی
فرزاد: مرسی عزیزم چقد تو بزرگ شدی وروجک
دیگه نمیتونستم جلو بقیه این جمله هاشو تحمل کنم از یه طرفم دیگه طاقت نگاهاش و نداشتم کمی عقبتر رفتم تا میدون حرف زدن با فرزادو به بقیه داده باشم حرفا و تعارفا که تموم شد همه به داخل سالن رفتیم میز ناهارو از قبل عمه ناهید و کتایون آماده کرده بودن همه سر میز نشستیمو تو یه جو صمیمی مشغول خوردن ناهار شدیم یکم که گذشت بازم صدای زنگ در خونه اومدهمه میگفتن کیه کیه طفلک هومن از بس همه حواسا پرت فرزاد شده بود کسی یادش نمیومد که جای هومن با اون شوخیاش چقد خالیه،یکی از دوقلوها گفت: حتماً داداش هومنه اونوقت انگار یه چیز فراموش شده یاد همه افتاده باشه همگی گفتن آره هومنه دیگه.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#خیانت
در آخرين روزهای تابستان 8 سال قبل زمانی که در اوج شور و حال جوانی قرار داشتم به #مشهد مسافرت کردم و به همراه خانوادهام در يک هتل ساکن شديم آن روزها تلاقی نگاهم با #نگاه_جوان 23سالهای به نام احمد مسير زندگیام را تغيير داد ديگر عاشق شده بودم و از هر فرصت و بهانهای برای #خلوت کردن با احمد استفاده میکردم او پسر مدير هتل بود و من هم به بهانههای مختلف در 😱هتل میماندم تا بيشتر با احمد آشنا شوم که در اين ميان گاهی نيز پا را از صحبت و گفت وگو فراتر گذاشتيم.ادامه👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2