eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رکسانا- براي چي؟! - براي اينکه من مي خوام! رکسانا- من نمي تونم اينو قبول کنم! - تو قول دادي! رکسانا- اما فکر نمي کردم يه همچين چيزي ازم بخواي! من نمي تونم از تو پول قبول کنم! - اگه اين بارم ناراحتم کني، براي بار دومه که تو يه شب دلم رو شيکوندي! رکسانا- ترو خدا هامون ازم اينو نخواه! - مي خوام و توام حتما بايد قبول کني! تو بهم قول دادي! تازه اين به عنوان يه قرضه! بعدا ازت مي گيرمش! تا دوباره خواست بهانه بياره که گذاشتمش تو جيب روپوشش و بهش گفتم: - تو هنوز عصبانيت منو نديدي آ! من يه مرد ايراني م! با خصوصيات يه مرد ايراني! بهم خنديد و ديگه هيچي نگفت و راه افتاديم . رسيديم جلو خونه عمه و با کليد در خونه رو واکرد و گفت: - نمي آي تو؟ - نه ديگه! ديره! اگه عمه بيدار بود بهش سلام برسون! راستي دوستات کجان! رکسانا- خونه ن! - به اونام سلام برسون. يه لبخند قشنگ زد و گفت: - تو خيلي با شخصيتي هامون! مرسي! از ماني خان م جاي من تشکر کن! بعد آروم رفت تو خونه و در رو بست. منم زود رفتم اون طرف خيابون . رفتم طرف ماشين ماني وقتي رسيدم ديدم صندلي ش رو خوابونده و خودشم خوابيده! خسلس ناراحت شدم! آروم چند تا زدم به شيشه که چشماشو واکرد و ماشين رو روشن کرد و شيشه رو داد پايين و يه نگاه به ساعتش کرد و گفت: - چرا زود اومدي؟ خنوز سه دقيقه از ده مونده! از همونجا سرمو کردم تو ماشين و صورتش رو ماچ کردم و گفتم: - الهي من بميرم! خيلي اذيت شدي! اصلا حواسم به ساعت نبود! ماني- هاپو خيلي سرحال! - خيلي! ماني- پس بشين برسم که خيلي دير شد! - خونه رو چگار کردي؟ به عمو چي گفتي؟ ماني- گفتم بهت سرم وصل کردن! - راست مي گي! ماني- حالا بشين بريم که گند کار درنياد! سوار شدم و گفتم: - دستت درد نکنه! تو چه جوري فهميدي داره بهم دروغ مي گه؟! ماني- تجربه عزيزم!وفتي بهت مي گم يه ساعت به عرفا و فلاسفه زنگ تفريح بده، واسه اينه که هم تو بلندشي و بياي تو جامعه و درس بگيري و هم بذاري اون بيچاره ها يه خورده به چيزايي که گفتن و نوشتن فکر کنن شايد يه جاهايي ش رو عوض کردن و يه جاهايي شم خودشون ديگه قبول نداشتن و حذفش کردن! بابا اون موقع که مثلا حافظ از مي و عرفاني صحبت مي کرده، ويسکي و بلاک اند وايت وجود نداشته وگرنه جاي شراب عرفاني، از ويسکي فلسفي در اشعارش استفاده مي کرده! اينو گفت و حرکت کرد از تو کوچه رکسانا اينا پيچيد تو اصلي و از بالاي گيشا انداخت تو بزرگراه و يه خرده که رفتيم گفت: - چي شد بلاخره؟ - با همديگه حرف زديم. ماني- خب الحمدلله! ديگه کلک رو کندي؟ - نه بابا! الان که برسيم خونه بايد بهش زنگ بزنم! - بازم؟! - آره! نشد که کامل صحبت کنيم! ماني- من گفتم يه زنگ تفريح وسط کلاس هات بذار! تو داري ترک تحصيل مي کني؟! - به جون تو اون لحظه که داشت اون حرفا رو بهم مي زد داشتم دق مي کردم! راستي خوب شد با اون همه داد و فريادي که کرد، کسي خبردار نشد! ماني- زکي! تموم در و همسايه داشتن نگاه تون مي کردن! اونجا که با همديگه آشتي کردين، کم مونده بود براتون کف بزنن! - جون من راست مي گي؟! ماني- پس چي؟! - پس چرا کاري نکردي؟! ماني- چيکار کنم! برم بهشون بليت بفروشم؟ خب داشتن مجاني يه فيلم مستند رو نگاه مي کردن ديگه! بيست دقيقه بعد رسيديم خونه وماني ماشين رو پارک کرد و پياده شديم. ماني- دستت رو بذار رو دل ت و آروم راه بيا! گفتم مسموميت بوده و بهت سرم وصل کردن آ! دوتا دستمو گذاشتم رو دلم و شروع کردم آروم دولا دولا راه رفتن که ماني يه نگاه بهم کرد و گفت: - مگه ختنه ت کردن که دولا دولا راه مي ري؟! همون دستت رو بذاري رو دل ت کافيه! همونجور که دوتايي مي خنديديم، در رو وا کرديم و رفتيم تو و رفتيم خونه ماني اينا که عموم تند دوئيد جلو گفت: - چي شد؟! چطوره؟! دو تايي سلام کرديم که ماني گفت: - الحمدلله که آپانديسش نبود! خدا خيلي بهمون رحم کرد! عموم- پس چي بوده؟! ماني- يه دل تنگي ساده. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
عموم- چي؟! ماني- دل گرفتگي! يه دل گرفتگي ساده که تا چشمش به دکترش افتاد! الحمدلله رد شد! عموم- دل تنگي و دل گرفتگي ديگه چه جور مرضي يه؟! ماني- همون مسموميته ديگه! حالا اسمشو عوض کردن! عموم- دوا بهش چي دادن؟! ماني- هيچي! همون تنقيه ش که کردن خوب شد! عموم- تنقيه براي چي؟! ماني- مگه گفتم تنقيه؟! عموم- آره! ماني- منظورم روده شور بود! يه روده شور انداختن تو شيکمش و از بالا و پايين شستشوش دادن، شد مثل گل! ديگه نه بو مي ده و نه چيزي! داشتم از خنده مي مردم اما جلو خودمو گرفتم که عموم گفت: - دوا هيچي براي خونه ندادن؟1 ماني- اصلا! اين دکترا اصلا به اين چيزا اعتقادي ندارن! سيستم جديد پزشکي اينطوريه ديگه! يه تنقيه، يه روده شور و بعدش استراحت!اين فردا نمي تونه بياد سر کارآ! عموم- عيبي نداره! بذار استراحت کنه! خودت بيا! ماني- اون وقت کي از اين مراقبت کنه و دامواشو بده؟ عموم- دوا که نداره! ماني- همچي بي دوادرمون م نيس ديگه! پرهيزي که بهش دادن از صد تا دوا براش بدتره! ساعت به ساعت بايد شلوارشو بکشم پايين ببينم اسهال شده يا نه! نيم ساعت به نيم ساعت بايد آب پرتقال و سوپ بهش خورونده بشه! زبونش رو نيگاه کنين! وامونده عين يه زن پابه ماه بارداره! معني ش چيه؟ مواظبت، مراقبت و نگهداري! دکترش گفته اين شکم تا چهل و هشت ساعت نبايد خالي بمونه! در ضمن نبايد چيزي توش بره! عموم- پس چيکار بايد کرد؟! ماني- اماله ديگه! يعني تغذيه غير مستقيم که به بافت هاي شيکم صدمه وارد نکنه در ضمن بيمارو ضعف م نگيره! دکتر گفت تموم سلول هاي ديواره معده اين الان تيکه تيکه س! اين روده شور رفته و زده اون ته روآش و لاش کرده! وامونده خيلي چيز بدي يه اما لازم! تموم آب بدنش حالت اسيدي پيدا کرده! Ph اسيدي! و ممکنه که به رگ هاي اصلي روده بزرگ صدمه بزنه! براي همين مفقط بايد تا بيست و چهار ساعت دمرو بخوابه! متوجه هستين چي مي گم که؟! عموم که همونجور سرشو تکون مي داد اما بيچاره گيج شده بود گفت: - آره! آره! باباشم يه بار اينطوري شده بود! ماني- دمرو خوابوندينش؟! عموم- آره! يعني يادم نيس! زن داداش اينا رو خوب يادشه! اين دفعه ديگه از بس که زور خنده به خودم فشار آوردم و جلو خودمو گرفتم، واقعا دلم درد گرفت. دولا شدم که زود ماني گفت: - آخ آخ! زياد سر پا واستاده فشار اومده به چيزش! يعني به اثني عشرش! عموم- زود ببرش تو! همون پايين م بخوابونش! براش سخته از پله بره بالا! ماني- نه! اصلا! اين دردش که مي گيره، نعرش مي ره هوا! عموم- مگه هنوز دردم داره؟! ماني- آره! عين دور از جون چهار درد زائو! زود عموم و ماني زير بغلم رو گرفتن و آروم بردن تو خونه و همونجور که از پله ها مي رغتيم بالا، ماني م حرف مي زد! - تازه اونجا وقتي شلوارش رو کشيدن پايين، دکتر متوجه شد که فيستولم داره اين بچه اما هنوز سروانکرده! عموم- برو گم شو! اينا چيه مي گي دور از جون! فيستول چه ربطي به شکم داره؟! ماني- داره! شيکم آدم کار نکنه، معده خودش يه سوراخ جديد توليد مي کنه براي دفع مواد زائد بدن! عموم- مگه معده ش کار نمي کرده؟! ماني- يک سال تموم! شده بود وامونده عين سنگ! مي خواستن اونجا سنگتراش خبر کنن! عموم- پس چرا تا حالا نمي گفت!؟ ماني- کم رويي و خجالت! عموم- برو گم شو! اين چرت و پرتا چيه مي گي؟! عمو جون، اينا چيه اين مي گه؟! آروم با حالت مريضي گفتم: - دروغ مي گه عمو جون! فيستول م کجا بود؟! ماني- تو که کله ت به اون نمي رسه که ببيني! من و دکتر ديدم! اين دفعه ديگه منو عمومهر دو زديم زير خنده که عموم گفت: - حالا زبونش چرا اونطوري شده؟! ماني- چه طوري؟ عموم- همون بارداري! نگفتن از چيه؟! ماني- معملا اين نوع بارداري آ مال هرزگي يه! عموم- لااله الالله! ماني- خب سر دلش سنگينه ديگه! اگه پرهيز پيشه کنه و دنبال هوس هاي زودگذر نره، بارداري کم کم از بين مي ره! يعني هله هوله نبايد بخوره! عموم- آدم جون به سر مي شه تا دو کلمه از تو حرف دربياره! ماني- باباجون، هفتاد هزار تومن خرج دوادکترش شده! از شما بگيرم يا از باباش؟ عموم- هفتاد هزار تومن؟! مگه چه خبره؟! ماني- خب کلينک خصوصي يه ديگه! عموم- خب هر چي باشه! مي دوني هفتاد هزار تومن يعني چي؟! مگه چيکار کردن؟ ماني- خب روده شوري متري ديگه! مثل فنرآ که مي زنن چاه وا مي شه! بيچاره هشت متر فنر انداخته تا روده ش واشده! تازه مجبور شد سه مترم از پايين بزنه! هشت متر و سه متر مي شه چند متر؟ سيزده متر! متري چهار هزار تومن مي شه چند؟ مي شه شصت و پنج هزار تومن! پنج هزار تومن شم تخفيف گرفتيم، شد سر راست هفتاد هزار تومن. عموم- خب يه چونه اي چيزي مي زدي! ماني- زدم! تازه همونجا زنگ م زديم به اين تخليه چاهي آ قيمت گرفتيم! البته اين فنرش دستي بودآ! يعني روده شورش دستي بود! برقي ش متري يه تومن گرون تره! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪہ ادا و ناز را چاشنے صدایم میڪنم ، زیرلب میگویم: _ جونم برا جوجہ اے ڪہ میخواد شڪل توشہ! سرانگشتان دست چپم راروے ملافہ ے سفید تخت میڪشم.نگاه زیرم را روے صورتش بلند میڪنم _ اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفہ بگیرم ڪمے صندلے ام را جلو میڪشم و اینبار دودستم را زیرچانہ میزنم _ یحیے؟ نمیخواے بدونے امروز چے شد؟! سرم را ڪج میڪنم بطورے ڪہ گونہ ام بہ شانہ ام میچسبد _ دلم لڪ زده برا وقتے ڪہ تایہ چیز میخواستم، سریع انجامش میدادے!چندبار دیگہ بگم ڪہ چشمهاتو باز ڪنے .قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا! خم میشوم و چانہ ام را ارام روے بازواش میگذارم.ازین زاویہ چقدر مژه هایش بلند ، یڪ دست و دلفریب است! _ د اخہ خستہ نشدے؟! یڪ ماه و نیمہ خوابیدے؟؟ انگار از دنیا دل ڪندے! لبم را گاز میگیرم _ نہ! دل نڪنیا!. دست دراز و ریش خشنش را نوازش میڪنم.دلم ریش مے شود.صاف میشینم و باحرڪتے تند و نرم ازروے صندلے بلند میشوم. انگشت سبابہ ام را بہ لبہ ے روسرے ام میڪشم و باژستے خاص میگویم: _ ڪلے نگرانت بودما!...همین صبحے!...تادم سڪتہ رفتم! موهاے جلوے سرش را اهستہ لمس و بہ یڪ طرف با ناخنهایم شانہ اش میڪنم! _ البتہ فداے یدونہ ازین تارموهاے سوختہ!... دستم را بہ طرف ماسڪش میبرم. ڪش ماسڪ روے گونہ و ڪنارلبش رد انداختہ.انگشت سبابہ ام رازیر ڪش ماسڪ میبرم و چندبارے پلڪ میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پور بدنم حس میڪنم.هرلحظہ ممڪن است از حصار چشمانم فرار ڪند! _ جاش میسوزه؟!..منم باشم ڪلافہ میشم این همش روصورتم باشہ. خم میشوم..انقدر ڪہ نفسم دستہ اے از موهایش را حرڪت میدهد _ قربونت برم! همانجایے ڪہ ڪش رد انداختہ را میبوسم... _ دیگہ خوب میشہ! ملافہ را تا زیر گلویش بالا مے اورم و یڪ دفعہ یاد چیزے مے افتم. از درون ڪیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا مے اورم و درحالیڪہ ناخن انگشتان ڪشیده اش را میچینم..زیرلب زمزمہ میڪنم: مے گن: عشق خدا بة همہ یڪسانھ ولے من میگم منو بیشتر از همھ دوستــ داشتھ وگرنهـ بهـ همهـ یڪے مثل تو مے داد . بغض اخرڪارخودش راڪرد... سرم راخم میڪنم و لبم راروے دستش میگذارم.اشڪ روے لبهایم، دستش را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...چقدر دلتنگم!! دستش را سرجاے اول میگذارم و ناخنهارا دریڪ دستمال ڪاغذے میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم _ تروتمیز شدے!...فردام قیچے میارم یڪوچولو ریشتو ڪوتاه ڪنم..اقاے جنگلے جذاب من!.. فڪرے میڪنم _ البتہ اگر بزارن!.. نگاهے بہ خطوط روے مانیتور میڪنم _ امروز رفتم سونوگرافے.. دستم را روے قلب یحیے میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفتہ...جان میدهد بہ من! _ دوباره صداے قلب فنچمونو شنیدم... نگاهم رااز روے مانیتور میگیرم و بہ ماسڪ بخارگرفتہ اش زل میزنم... _ الحمداللہ سالمہ، خودم دیدم شڪل توبود! چشمهایم را گرد میڪنم و ڪودڪانہ ادامہ میدهم _ دیدم، دیدم...! باور ڪن!! حس میڪنم ڪہ یڪباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید!توجهے نمیڪنم... خیال است!..توهم است!خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم و زمزمہ میڪنم: _ اماده باش...چشماتو ڪہ باز ڪردے باید نذرتو ادا ڪنے مرد!...یہ جفت گوشواره طلا باید صدقہ سرے رقیہ س خانوم بدے!... بچمون دختره!سالمہ سالم...حسنا داره میاد! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب میڪشم ڪہ بہ چشمانش نگاه ڪنم..بہ ارامشش چشم بدوزم... همانطور ڪہ تبسمے ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را بہ تمام صورتش میڪشم ڪہ... احساس میڪنم زیر ماسڪ...درست ڪنارلبش...سرخ شده....نور مهتابے سقف روے ماسڪش افتاده و دید را ڪم میڪند! نزدیڪ تر میشوم و چشمهایم را ریز میڪنم...سرخی چون رشتہ اے هرلحظہ بلند و پهن تر میشود... ابروهایم درهم میروند ... شوڪہ ریسمان سرخ را دنبال میڪنم انقدر ڪہ اززیر ماسڪ میلغزد و لابہ لاے محاسن قهوه اے یحیے گم میشود...ڪندشدن ضربان قلبم را بہ خوبے احساس میڪنم..سرانگشتانم را روے موهاے بلند صورتش میڪشم و بلافاصلہ بہ انگشتانم نگاه میڪنم... سرخے گویے در منافذ پوستم فرو میرود و خشڪ میشود!! خون!دست لرزانم را روے شانہ اش میگذارم.. _ یا زینب س... سرمیگردانم ،چشمانم روے خطوط مانیتور براے لحظہ اے قفل میشوند... انحناهاےخطوط هربار فاصلہ شان ازهم ڪمتر میشود....چون موج دریایے ڪہ پیش ازین طوفان زده رو بہ ارامے میروند...رو بہ سڪون!!!!....دهانم را براے ڪشیدن فریاد باز میڪنم...اما صدا درگلویم خفہ میشود!...دوباره بہ صورتش نگاه میڪنم...اینبار رگہ هاے خون ...از بینے اش تا روے لبهایش سرمیخورند.... خون از وجود او دل میڪند و در رگهاے من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و براے صدا زدنش تقلا میڪنم _ یح...ے....یحیے!...یحے...یحیے!!!... اشڪ در پے اشڪ از چشمانم روے سینہ اش مے افتد!!... بهہ دقیقہ اے نڪشیده خون بہ گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند!... پشتم تیر میڪشد و درد و ترس چون بختڪ به جانم میچسبند!...به پشت سرنگاه میکنم....باید یکی را صدہ بزنم....هستے ام مقابل چشمانم اب ڪہ نہ خون میشود!!...گردنش را رها میڪنم و بہ هرجان ڪندنے ڪہ میشود از روے تخت بلند میشوم اما زانوهاے چون چوب خشڪ میشوند و روے زمین مے افتم... لبہ ے تخت را میگیرم و بہ سختے بلند میشوم... تپش قلبم هرآن براے ایستادن تهدیدم میڪند!.. دیوانہ وار خودم را بہ سختے جلو میڪشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!!! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!!....چون لال مادرزادے ڪہ براے نجات جانش دست و پا میزند ولے ..هیچ چیز شنیده نمیشود...تنها میتوان دید ...حسرتے ڪہ از چشمانش سرازیر میشود.... احساس میڪنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز بہ ان نخواهم رسید... همان دم صداے جیغ مرگ چون شلیڪ اخر نفسم را میگیرد..برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روے مانیتور ، سرم را بہ چپ و راست تڪان میدهم .. _ نہ!...نہ.... یڪبار دیگر فریاد میڪشم....انقدر بلند ڪہ وجودم را از درون میلرزاند....انقدر بلند ڪہ طفلڪ معصومم درون شڪم ان را میشنود و گوشہ اے جمع میشود....احساسش میڪنم... چرا خفہ شده ام...؟؟.. ...چون ڪسانے ڪہ پایے براے حرڪت ندارند...خوم را روے تخت میندازم و از پاهاے یحیے میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه میکنم...نه!...تمام نشد!...تمام نشد... دروغ میگویند..همه دروغ میگویند....این دستگاه هم ازانهاست....چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه!؟...دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده.... حنا گذاشته دلبرم!....سرش را دراغوش میگیرم و موهایش را نوازش میکنم.. _ قول دادی..قول دادی....الان وقتش نیس..وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن....پاشو.. چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به سینه فشار میدهم _ الان نباید...نباید تموم شه!...توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغوشم میلرزد... _ یازینب س....یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوختھ اش.... _ حق من از تو همین بود؟! نفس بڪش... نزار تنها شم...نفس بڪش .... بلاخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم: _ یا حسیــــــــــــــــن ع.... چندثانیھ نگذشتھ دراتاق باز میشود و چندپرستار و دڪتر واعظے داخل میدوند. چیزی بھ هم میگویند، شاید هم به من!نمیفهمم!دنیا دور سرم میچرخد.اصلا مگر دیگر دنیایـے هم هست؟! دنیای من دراغوشم جان داد و رفت... دستان ڪسے را روی بازوهایم احساس میڪنم... چیڪار میڪنید؟!سعـے میڪنند یحیـے را از سینھ ام جدا ڪنند.من اما سرسختانھ تمام دارایے ام را بھ تنم میدوزم.یڪ نفر میشود دو...سھ...چهارنفر. اخر سرتلاششان جواب میدهد؛ منن را عقب میڪشند.دڪترواعظے با سراستین اشڪ از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافھ ای ڪھ تا لختـے پیش برای گرم شدن وجودِ وجودم بود را ڪفن رویش میڪند.همینڪھ ملافه روی صورتش میڪشد... روح من است ڪھ دست از جانم میڪشد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ما توی شهر ازین محیا و یحیـے ها خیلے زیاد داریم😭 برای نشراین داستان دوستانتون رو بھ ڪانال دعوت ڪنید ارزش نداره یڪے دونفر بیشتر بخونن؟ منتظر قسمت آخــــرباشید ✋ 🌸دختری از تبار آوینـے🌸 ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پتورا دور شانہ هایم میڪشم و با فنجان ڪوچڪ گل گاوزبان ڪہ نزدیڪ سینہ ام نگہ داشتہ ام بہ ایوان مے روم.شاید بخارش قلبم را گرم ڪند.سرفہ هاے ڪوتاه و گلوسوزم ڪلافہ ام ڪرده. پرده ے حریر گلبهے را ڪنار میزنم و دراستانہ ے درشیشہ اے ڪہ رو بہ شهرے بس ڪوچڪ باز میشود، مے ایستم.باشانہ ے راست بہ در تڪیہ میدهم و لبہ ے ظریف فنجان سرامیڪے را روے لب پایینم میگذارم.شهر ڪہ هیچ! بعداز دل ڪندش، زمین و اسمان ڪوچڪ شد..اصلا زندگے برایم بہ قدر سپرے شدن روزهاے تڪرارے تنگ شد. بہ قدر بالا نیامدن نفس دربعضے شبها... یڪ جرعہ ازجوشانده را میبلعم.بہ لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست.با یڪ دست دولبہ ے پتو را مقابل سینه ام درمشت میگیرم و پادر ایوان میگذارم.نگاهم بہ لانہ ے یاڪریمے ڪہ ڪنارنرده ها چندسالیست جاخشڪ ڪرده، خیره مے ماند.روے صندلے چوبے مے نشینم و جرعہ اے دیگر را فرو میبرم.یاڪریم روے جوجہ هاے تازه متولد شده اش جا بہ جا میشود و دوبالش را باز میڪند. او ڪہ رفت این پرنده امد!..عجیب است!نہ؟سرم را بہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و بہ ابرهاے پنبہ اے ڪہ درهم فرو رفتہ اند نگاه میڪنم...ان روز...چقدر اذر بہ صورتش ناخن ڪشید...عمو..خوب یادم است ڪہ درچندساعت...چندین سال پیرشد..گرد سفید بیش از پیش روے محاسنش نشست!چقدر ازما دلگیر شدند ڪہ چرا زودتر خبرشان نڪردیم هرچہ گفتند ڪہ خودش قبل از بیهوشے خواستہ بود ڪسے را مطلع نڪنند...گوش ندادند ... همہ را خوب یادم است...همہ چیز...اوراز همہ بیشتر!چهره اش...زخمهایش التیام یافتہ بود...خوب بود! انقدر ڪہ جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش ڪرده ام.تنها...میدانم ڪہ...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم... اشڪ گوشہ ے پلڪم را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...ڪاش شب قبلش تاصبح بیدار میماندم...ڪاش ان خواب را نمیدیدم! چہ تعبیر تلخے!... یحیے در بے نهایت گم شد....درحالیڪہ دخترچندماهہ ام را دراغوش داشت!...دستم راروے شڪمم میگذارم...هنوز جایش درد میڪند!...تمام رویاهایم...رویایے ڪہ برایش لباس گلبهے خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمے تلخ گوشہ لبم مے نشیند..راست میگویند، دخترها بابایے اند!....حسنا نیامده بہ او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چہ شد!...نمیدانم!! دست دراز میڪنم و دفتررا از روے میز ڪوچڪ گردویے ڪنارصندلے ام برمیدارم.صفحہ ے اخر را باز میڪنم. دستم میلرزد..تعجبے نیست!مثل همیشہ! اشڪ هایم روے ڪلمات میریزند...دیگر چیزے براے نوشتن نمیماند.باپشت دست روے اشڪهایم میڪشم تاپاڪ شوند.اما همراهشان ڪلمات ڪج و ڪوله میشوند...انها هم گریه میڪنند!! دراخرین سطح مینویسم:تو رفتے و خاڪ برسر خاطراتم نشست!... خودڪار رنگے را از میان برگہ هایش بیرون میڪشم.دفتررا میبندم و سمت لبهایم مے اورم...میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشتہ ام؟!...چندبار قربانے نگاهش شده ام!؟..چشمانم را میبندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم... صداے ملیح حسنا را مے شنوم...درست پشت سرم... _ ماما؟ تموم شد؟ چندبارے پلڪ میزنم و باپشت دست اشڪ روے گونہ ام را میگیرم _ اره ماما! خودڪار را سمتش میگیرم.پبراهن عروسڪے شیرے رنگے را تنش ڪرده.چشمان ابے رنگش میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است!خودڪار را پس میزند و دستے ڪة پشت سرش پنهان ڪرده بیرون مے اورد.یڪ بستہ ے جدید ازخودڪارهاے رنگے! _ اینو ببین! بابابرام خرید! بغضم را فرو میبرم _ تشڪر ڪردے؟! _ اوهوم!اوهوم! سرش را ڪہ بہ بالا و پایین تکان میدهد.موج لخت موهایش روے پیشانے مےریزد. ورجہ وورجہ ڪنان داخل ایوان میپرد و مقابلم مے ایستد.یڪ طورخاص نگاهم میڪند باتعجب مے پرسم:عزیزدل؟چرا اینجور نگام میڪنے؟ یڪ دفعہ بہ سمت جلو خم میشود و ڪنار لبم را میبوسد.و بعد ڪودڪانہ درحالیڪہ بہ سمت در برمیگردد میخندد و میگوید:بابایے گفت بجاےاون بوست ڪنم! دستم راجلوے دهانم میگیرم و بہ دنبالش ازجا بلند میشوم.دخترڪ شش سالہ ام بہ اتاق نشیمن میدود و درحالیڪہ قهقهہ ے دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو میشود...روے دوزانو مے افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها میڪنم و ازتہ دل زجہ میزنم.شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ ڪرده ام!مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگے!..من اما میگویم وجود!حسنا بزرگ شده...مقابل چشمانم قد ڪشیده...گاها همینطور بہ من سرمیزند و دلم را باخود میبرد...دستم راروے قلبم میگذارم و سینہ ام را چنگ میزنم.جاے بوسہ ے حسنا روے صورتم میسوزد... درگوشے هاے مردم چہ اهمیتے دارد.. _ میگہ روح بچہ و شوهرش میان پیشش!! _ بیچاره! دلم براش میسوزه _ دیوونہ شده! _ خطرناڪ نباشہ یوقت؟! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پیشانے ام را روے فرش میگذارم... روح؟!...روح را مگر میشود لمس ڪرد؟! بویید و بوسید؟پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعہ حسنا را دراغوش میڪشم...چطور موهایش را شانہ میزنم.چطور بادستهاے ڪوچڪش اشڪهایم را پاڪ میڪند؟! اینها هیچ!!! از جا بلند میشوم و دیوانہ وار بہ سمت اشپزخانہ میروم....برگہ هاے آچهار با اهن ربا بہ درب یخچال چسبیده اند... هربرگہ یڪ داستان است!...یڪ نقاشے رنگارنگ....از من و حسنا و یحیے...مگر روح نقاشے هم میڪشد؟! پس چطور هربار ڪہ بہ من سر میزند باخود یڪے ازین هارا مے اورد! بہ تازگي هم حسین را گاها در اغوش من یا یحیے طرح میزند!... اصلا ڪہ گفتہ تنهایے عقلم را بہ تاراج برده!!؟... یحیے از دنیاے ڪوچڪ و دلگیرش دل ڪند! اما از من نہ!...حسنا را باخود برد اما...هردو هنوزهم بعضے اوقات در یڪے اراتاق ها پیدایشان مے شود...درحالیڪہ حسنا نشستہ و یحیے برایش لاڪ میزند.انوقت بادیدن من هر دو میخندد....خنده هایے ڪہ ار صدبغض و اشڪ دلگیر تراست!...پراست از دلتنگے. اخرین بار یڪ ماه پیش بود...یحیے روے تخت حسنا نشستہ بود و انگشتان پاے دخترمان را لاڪ قرمز میزد.من را ڪہ دید ازجا بلند شد و دستهایش را باز ڪرد.مگر میشود سر روے سینہ ے وهم و خیال گذاشت!؟ یحیے خیال نیست!...او بہ من سر میزند!.. دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاڪ زد...هرانگشت را ڪہ تمام میڪرد یڪ قطره اشڪ هم ازچشمانش روے دستم میچڪید...وقتے مے اید...خیلی حرف نمیزند.تنها نگاهم میڪند.... حسین هم ...پسرڪ شیرین معصومم!...طبق ارزوهایم بہ زندگے ام اضافہ اش ڪردم...بہ سڪوت مرگبار خانہ ام ڪہ...هراز چندگاهے بوے تپیدن میگیرد...اشڪم را پاڪ میڪنم و بہ ساعت چشم میدوزم.راستے امروز تولد یحیے است...باید برایش ڪیڪ بپزم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . چندی پیش با یکی مثل محیا صحبت کردم.. همسرش بهش سر میزد، طوری حرف میزد که حس میکردی الان هم کنارش نشسته... عجیبه اینجور عاشقی😔 خبر رسید تا الان رمانم بازدید ۶۰ هزار نفری داشته ؛ الهی هرچی دادی شکر،ندادیم شکر داده ات نعمته، ندادت حکمته،گرفتت علت رمان فوق نسخه ای ضعیف از قلم حقیربود 🌸 همراهیتان را سپاس 🌸 ❀ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
امیدوارم این رمان مورد پسند دوستان قرار گرفته باشه و بتونیم ذره ای درک کنیم غم بزرگ خانواده های شهدا رو😔
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی) من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
صبح قشنگتون بخیر 🌺🍃 خونه هاتون پر بركت شادی توی دلهاتون آرامش توی قلبهاتون دلتون پر امید🌺🍃 وجودتون سلامت رابطه هاتون پر از عشق @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_دهم چند روزی از آن شب و دیدن فرزاد می‌گذشت خیلی دلتنگش شده بود، خی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 با این حرفی که با اون قیافه‌ی جدیش زد فلور دیگه نتونست نخنده، شیده اخمی به فلور کرد و رو به امیر گفت: برنامه هامونو باید با شما هماهنگ کنیم؟؟ امیر: توقع زیادیه اگه بخوام همچین کاری بکنید؟؟ شیده: نه خب فقط اگه صلاح بدونی کل روزو همینجا بشینیم امیر: فکر بدی‌ام نیست اگرم گشنمون شد فلور میره یچی میگیره میاره دور هم می‌زنیم شیده: توام مگه قراره بشینی؟؟! امیر: آره بابا هستم پیشتون، کجارو دارم برم؟! شیده بلند شد ازکلاس بیرون رفت، از بیرون صدای امیر را شنید که به فلور می‌گفت: آخرش سر این بداخلاقیا یچی به این دوستت میگم همین موقع شیده به کلاس برگشت و گفت: مثلاً چی؟؟؟؟امیر هول شده بود با دستپاچگی گفت: ببین خانوم رادمنش من میگم بیاید یکم برخوردامونو باهم مهربونتر کنیم، همین فلور با دیدن حال امیرو بداهه‌ی مسخر ه اش خندید و با شیده از کلاس بیرون رفتند وقتی به محوطه رسیدند خنده‌ی فلور تمام شده بود با حسرت گفت: یادش بخیر قبلنا عاشق همین چرتوپرت گفتناش بودم. شیده همیشه مقابل فلور احساس عذاب وجدان داشت، هربار که امیر شیطنتی می‌کرد و سعی داشت دل شیده را به دست بیاورد، دل فلور هوایی می‌شد، ترم اول و دوم که بودند فلور عاشق امیر شد آنقدر عاشق که تمام کلاً س هایش را بخاطر دیدن او می‌آمد، اما امیر بجای او تمام توجهش سمت شیده بود، فلور هم این موضوع را فهمید، ناراحت شد، بهم ریخت، حتی چند وقت کلاس نیامد اما چیزی نگذشت که با این مسئله کنار آمد. شیده همیشه با خودش می‌گوید: فلور دختر خیلی، خوبیه من هیچوقت نمیتونم به خوبی اون باشم، هرکی جای اون بود از من متنفر می‌شد اما اون نه تنها متنفر نشد بلکه شد بهترین دوستم. شیده نفسش را بیرون داد و گفت: صد بار خواستم با امیر حرف بزنم نزاشتی. فلور: چی می‌خواستی بگی؟ بری بگی لطفاً جای من فلورو دوس داشته باش؟ اون درگیره توئه. شیده: تو که میدونی من درگیر یکی دیگم، اگه میزاشتی اینو به امیرم بگم شاید الان همه چی یه شکل دیگه بود. فلور: نه هرجور دیگه ام که می‌شد برا من فایده نداشت، اصلاً تو می‌رفتی به امیرم می‌گفتی اونم بی خیالت می‌شد ازکجا معلوم اونوقت میومد پیش من؟ اگرم میومد حتماً یا برا فراموش کردن تو بود یا ترحم به من! در هر دو صورتشم دیگه شخصیت واحترامی برا من نمیموند درضمن ول کن این حرفارو من دیگه خیلی وقته به امیر فکر نمی‌کنم. داشت دروغ می‌گفت، شیده این را خیلی راحت از نگاهش می‌فهمید همیشه خودش را مقصر می‌دانست حتی گاهی تصمیم گرفته بود از آن دانشگاه برود اما کامران به او اجازه نداده بود، احساس گناه اعصابش را تحریک می‌کرد فکر می‌کرد اگر او نبود فلور به امیرش می‌رسید، اما او که با امیر کاری نداشت حتی هیچ عکس العملی هم به دلبری‌هایش نشان نمی‌داد، به فلور خیره شد و گفت: من هنوزم میتونم برم باهاش حرف بزنم، اسمی از تو نمیارم نمیگمم دوسش داری فقط میگم من پسرعمومو دوس دارم، تازه فرزادم که برگشته بهترین موقعیته. فلور: شیده من کاری به تو و فرزاد ندارم کلاً قید امیرو زدم. شیده: جون شیده رأس میگی؟ مطمئن باشم؟ فلور: آره بجون تو من کلاً بیخیال شدم. شیده با این قسم کمی آرام شد و دیگر بحث را ادامه نداد. ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (شیده) با بی حوصلگی تموم وارد آموزشگاه شدم 5 دقیقه مونده بود که کلاسم شروع شه موبایلم زنگ خورد جواب که دادم بابام بود بهم گفت وقتی کلاسم تموم شدبرم خونه ی عمو جهان اونم بعد از کارش میاد اونجا آخه مثل اینکه شب همه اونجا دعوت بودیم. دیگه نتونستم تا تموم شدن کلاسم صبر کنم گذشته ازشوق دیدن فرزاد همیشه دنبال یه فرصت بودم تا کلاس زبانمو یه جوری بپیچونم، من برعکس آوا و بقیه بچه‌های فامیل هیچ علاقه‌ای به یاد گرفتن زبان،انگلیسی نداشتم میدونم این بی علاقگی به زبان خوب نیست ولی خب علاقست دیگه یه سمتایی نمی‌ره! خلاصه ازخداخواسته قید کلاسم وزدم وراه افتادم طرف خونه ی عموجهان، ساعت 6 بود میدونستم یکم زوده ولی تصور دیدن فرزاد بهم اجازه تأخیر نمی‌داد. تاکسی سوار شدم ونیم ساعت بعد رسیدم خونه ی عمو جهان، ترافیک تو راه کلافم کرده بودولی تو مسیر سعی می‌کردم با فکرای خوب خودموسرگرم کنم تو خیالم چند بار لحظه‌ی رسیدنم و تصور کردم هربارشم فرزاد درو بروم باز می‌کرد انقد تو توهماتم بودم که اصلاً حواسم نبود که باز شدن درها انقدی پیشرفت کرده که،نیازی نیست فرزاد بیاد ودروباز کنه وقتی درو با آیفون بروم باز کردن به خودمو همه‌ی چیزایی که تو ذهنم مرور کردم خندیدم ورفتم تو. هنوز هیچکدوم از مهمونا نیومده بودن، حتی عموجهان وفرزادم خونه نبودن کمی از زود اومدنم خجالت کشیدم، سریع گفتم: من آموزشگاه بودم بابا زنگ زد گفت بعد ازکلاسم بیام اینجا از شانستون کلاسم تشکیل نشد و زود رسیدم. کتایون برای حفظ ظاهرم که شده یه لبخندزدوگفت: خیلی‌ام خوب شد اتفاقاً من وآوام تنها بودیم. نزدیک میزی که آوا نشسته بودوسالاد درست می‌کرد رفتموگفتم: کمک نمیخوای؟ آوا: چرا نمیخوام عزیزم؟ یه چاقو بیار این کاهوراو خورد کن کتایون: آوا شیده خستس از کلاس اومده. آوا: مامان جان گفت که کلاسش تشکیل نشده دیگه چه خستگی؟! از رو اجبار یه لبخند زدم و گفتم: آره کتایون جون خسته نیستم برم مانتومو درارم میام کمک. وقتی داشتم می‌رفتم تو اتاق آوا که لباسمو عوض کنم به این فکر می‌کردم که کاش آموزشگاه میموندم فرزادم که نیست واسه چی زود اومدم؟ داشتم همینطور به جون خودم غر می‌زدم که صدای فرزادو شنیدم، داشت با آوا حرف می‌زد سریع خودمو مرتب کردمو به آشپزخونه برگشتم، فرزاد پشتش به من بود، روی میزم پر از جعبه‌های شیرینی و میوه بود معلوم بود از خرید برگشته. من: سلام فرزادبرگشت سمتم وبا لبخند گفت: سلام عزیزم خوش اومدی. من: مرسی فرزاد روبه کتایون گفت: نگفتی مهمونا اومدن قبل از اینکه کتایون جواب بده خودم گفتم: جز من کسی نیومده منم چون کلاسم کنسل شد زود رسیدم. فرزاد: خیلی هم عالی، من که اصلاً خوشم نمیاد مهمون بزاره دقیقه 90 بیاد. رفتم سمت کابینت که برا کمک به آوا چاقوبردارم که فرزاد گفت: میخوای چیکار کنی؟ من: کمک آوا کنم. فرزاد: کمک باشه واسه بعد با آوا یسر بیاین تو اتاق من کارتون دارم کتایون با چشمای گردولحن معترض گفت: فرزاد می‌بینی کلی کار دارم بعد میخوای بچه هارو ببری تو اتاق؟؟ ادامه دارد..... @dastanvpand 🌺🌿🌺🌺🌿🌿 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼