🌸آرزویم این است
🌷در این روز زیبا
🌸ڪه دلت خوش باشد
🌷نرود لحظہ ای
🌸از صورت تو لبخندت
🌷نشود غصّہ
🌸ڪمى نزدیڪت
🌷لحظہ هایت، همه زیبا و قشنگ
🌸الهے کہ آخرین
🌷دوشنبہ آذر مـــاه
🌸بهترین روز عمرتون باشہ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
Omid Ameri Chalesh.mp3
9.33M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم میڪنم به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 43
فکر کردن به کار به ظاهر نامردانه ی بردیا را رها کردم، فکر کردن به زجری که فرهاد با کار بردیا کشیده بود را رها کردم، حتی فکر کردن به پشت پا زدن فرهاد به یک عمر تلاشش برای هدفش را هم رها کردم و فقط یک چیز در ذهنم پررنگ نقش بست؛ اینکه فرهاد از من خواست به بردیا فکر کنم و جواب دهم، اینکه فرهاد عقب کشید از قلدری کردن هایش! اینکه داد نزد، تهدید نکرد، زور نگفت، خودش را ثابت نکرد!
راحت گذشت کرد برای مردی که ناجوانمردانه دورش زده بود!
من را، منی را که ادعا می کرد برایش بتی هستم که ثانیه به ثانیه سجده ام می کند، پیش کش کرد!
هجوم اشک به چشم هایم با دردی که در سینه ام پیچید هم زمان شد. مانعش نشدم، یک عمر احساسم را در پس نگاه سردم پنهان کردم، چه شد!؟
گذاشتم احساسم همراه اشک هایم بیرون بریزد. برای فرهاد چه فرقی می کرد؟!
تسلیم شده بود در برابر سماجت بردیا و سردی و پس زدن های من.
سر سنگین شده و دردناکم را سمت شیشه چرخاندم و اشک هایم را رها کردم، حرفی نزدم، گله ای نکردم، اطاعت هم نکردم!
مگر می توانستم اطاعت کنم و زن بردیا شوم!
بردیایی که زخم به دل فرهادم زده بود و باعث چندین سال رنجشش بود. فرهاد هم خاموش شد، دست آزاد از فرمانش را به شیشه تکیه زد و روی شقیقه اش که احتمالاً دردناک بود چفت کرد و در سکوت تلخ به سمت خانه راند.
جلوی درب خانه پیاده شدم، قهر کرده بودم و بی حرف و تشکری در را بستم و به خانه رفتم. حتی نایستادم که ماشینش را پارک کند!
صدایم نزد!
انگار جدی جدی کار را تمام شده می دید و کاملاً از من ناامید و دست شسته شده بود.
شب پربغض و دردم را به جان کندنی صبح کردم. خسته و ناامید قدم در بیمارستان گذاشتم. از ذهنم گذشت که واقعا برای چه کار می کنم!
منی که از پردردی حوصله ی خودم را هم نداشتم ساعت ها درد کشیدن دیگری را به نظاره می نشستم!
کاش فقط همین نظاره کردن بود، هر یک به نوعی دردم را به رخم می کشیدند. پوفی کشیدم و دعا کردم زائوهای امروزم ماجرایی نداشته باشند. واقعاً کشش طرح سؤال های جدید را نداشتم. شماره ی اتاقم را از بیتا پرسیدم و سست و بی دل و دماغ سمت اتاق رفتم. سعی کردم لبخندی به آن زن جوانی که به شدت سعی در صبوری کردن برای حفظ آرام و قرارش داشت، بزنم. او که گناهی نکرده بود فقط گیر مامای دلمرده ای مثل من افتاده بود. اتاق را از مامای شیفت شب، تحویل گرفتم و سمت زائو رفتم.
لبخندی ساختگی برای کم کردن اضطرابش زدم.
-سلام عزیزم. عسل رادمهر هستم. مامای شیفت صبح.
غم در چشم هایش چرا آن همه حالم را منقلب کرد!
بی شک ماجرایی در پیش رو داشتم!
-منم سحرناز هستم. خوشوقتم.
لبخندی زدم و با دم و بازدم، یک نفس عمیق فکر فرهاد و حرف هایش را از اتاق بیرون انداختم.
-بچه ی اولته درسته؟
- بله.
بغضش از درد زایمان نبود، آنقدر بغض چشیده بودم که جنس بغضش را تشخیص دهم!
به رویش آوردم.
-حالت خوب نیست؟ ناراحتی؟
شکست، بغضش را می گویم. درست تشخیص دادم دردمند بود. دردی به سنگینی کوه. دستش را که آنژیکت وصلش بود روی صورتش گذاشت و هق هق اش در فضا پیچید. دلم برایش سوخت. نوازشی به دستش دادم.
-حرف بزن سبک میشی.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 44
آرام آرام هق هقش را خاموش کرد و دستش را پایین کشید و روی سینه اش توقف کرد. با تردید به چشم هایم نگاه کرد.
-کمکم می کنی؟
پلک آرامی زدم و اطمینان دادم.
-اگه از دستم بربیاد حتماً.
برای گفتن گویی کمی مردد بود، بعد از لحظه ای پلک دردناک و محکمی زد و حرفی را یک باره دو گوشم پیچاند.
-نمیخوام به دنیا بیارمش.
خون در بدنم به آنی یخ بست. قدمی به عقب برداشتم. انگار که گوش هایم خوب نمی شنید!
بچه اش را می گفت!
حرف از نخواستن طفلی معصوم و بی گناه بود. مگر می شود یک مادر تکیه ای از وجود خودش را نخواهد!
شاید هم من اشتباه شنیده بودم، نه امکان نداشت. نگاه گیج و ناباورم را خیره ی چشم های خجالت زده و پر غمش کردم.
-منظورت چیه؟ یعنی...
حرفم را قطع کرد و آب بینی اش را بالا کشید.
-نمی خوام مادر بچه ای باشم که پدرش ترکم کرده. خیلی تلاش کردم برای سقطش نشد. میخوام یا من سر زا بمیرم یا بچه مرده دنیا بیاد.
خنده ای عصبی و نامفهوم لب هایم را گرفت و بهت زده پلک زدم.
-می فهمی چی میگی؟! منظورت اینه من یه کاری کنم بچه ت بمیره! باورم نمیشه! تو مادری؟! تو که پدر بچه ات رو نمی خواستی خیلی بی خود کردی یه بی گناه رو بوجود آوردی و حالا به این راحتی داری میگی که من بکشمش.
به التماس افتاد.
-تورو خدا آروم تر. الان همه میشنون و میان اینجا. من می خواستمش به خدا می خواستمش اون نخواست. پسر عمومه به زور عموم عقدم کرد، الانم خیلی راحت پسم زده با یه بچه تو شکمم. میگی چیکار کنم؟ تو روخدا کمکم کن.
دلم سوخت. آرام تر شدم و عصبانیتم یک باره با لحن پر دردش، فرو کش کرد اما سرم به شدت نبض گرفته بود و همچنان مته ای روی اعصاب ضعیف شدم، شده بود. در نظرم سخت تر از جان کندن، جای این نوزاد بودن، بود. نخواستم معده ام را که میان دردهای بیمارانم با غم و غصه های خود به درد آورده و داغانش کرده بودم، بیش از این از شغلم متنفرم سازم! فکرهایم را پس زدم.
-با دنیا نیامدن این بچه ی بی گناه که مطمئنا زندگی اش فقط آه میشه و حسرت کاملاً موافقم.
نگاهش لحظه ای درخشید و به آنی خاموش شد، ترس و تردید جایش را پر کرد. خدا را شکر که تصمیمش از روی جد نبود و به خاطر تحمل فشارهای عصبی بود. لحنم جدی و قاطع شده بود برای بیرون کشیدنش از آن فکر های مسموم.
-ولی دیگه دیر شده تصمیم مهم رو باید وقتی می گرفتی که به زور زن مردی شدی که دوستت نداره، نه الان که بچه اش تو شکمته.
چشمهایش بار دیگر به اشک نشست.
ادامه دادم:
-کمکت می کنم راحت و سالم به دنیا بیاریش. امیدوارم که وجودش تو زندگیت تلنگری برای همسرت باشه که دلگرم بشه به زندگیتون.
چشم هایش را با درد بست و به وضوح دیدم حرف های نگفته اش را. بوی تند و تلخ ناامیدی بینی ام را آزرد. یعنی ناگفتههایش آن قدر زیاد بودند که آن همه ناامید بود از لطف خدا؟!
فشاری ملایم به دستش آورده و به سمت صندلی ام رفتم و نشستم. دست هایم را چفتِ هم، روی میز گذاشتم و سرم را رویشان قرار دادم و از صمیم دل خدا را برایش صدا زدم.
برای منی که مدت ها بود از همه ی دنیا بریده بودم، خدا هنوز پر رنگ تر از هر چیز دیگری وجود داشت. مطمئناً برای سحرناز هم بود، به همان پر رنگی که من حسش می کردم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 45
چند ساعت پرمشقت گذشت. میان خدا خدا کردن هایش، فرزندش متولد شد. ساعت نزدیک هفت بود گوشی ام زنگ خورد، از دیدن اسم مجید روی صفحه گوشی متعجب ابروهایم بالا پریدند، لب زیرینم را بیرون دادم و دکمه اتصال را لمس کردم.
-سلام.
-سلام خسته نباشی.
-ممنون. همچنین. چیزی شده مجید؟
-نه، چیزی نشده فقط میخواستم ببینمت.
-خب من دارم میام خونه.
-نه، خونه نه. بیرون. نمی خوام کسی متوجه بشه.
-نگرانم کردی. اتفاقی افتاده؟
-نه. نگران نباش بیا کافی شاپ نزدیک بیمارستان من اونجام.
-باشه تا نیم ساعت دیگه خودمو می رسونم.
-منتظرم.
با هزار حدس و عذاب دادن خود، مسیر را طی کردم و داخل کافی شاپ شدم. آنقدر امروز فشار های عصبی را تحمل کرده بودم که حتی صدای ملایم موزیک در حال پخش، در فضای کافی شاپ هم آزارم میداد.
چشم چرخاندم و میان انبوه میز و صندلی ها که همگی پر و رزرو شده بود، مجید را که برایم دست تکان می داد، پیدا کردم. با قدم های آرام بر خلاف دل ناآرامم سمتش رفتم و با تعارف رو به رویش نشستم. بلافاصله با نشستنم روی صندلی و جایگذاری کیفم روی میز، پرسیدم:
-مجید چیزی شده؟
لیوان آب را سمتم گرفت و خندید.
-پس نیفتی! جواب فرهاد رو نمی تونم بدم ها!
با شنیدن نام فرهاد سوزشی در سمت چپ سینه ام افتاد. پوزخندی زدم و جرعه ای آب نوشیدم.
به لیوان اشاره کردم.
-ممنون.
-نوش جون.
-نمیخوای بگی جریان چیه؟ مریم خوبه؟
-مریم خوبه. راجع به چیز دیگه ای می خوام حرف بزنم.
عجول گفتم:
-خب بگو دیگه.
لبخندی روی لبش نقش بست. خودم هم متوجه شده بودم مدتی است تغییر کرده ام، منی که دنیا را آب می برد فقط نظاره می کردم و در سبزی چشم هایم جز بی تفاوتی حس دیگری دیده نمیشد، حالا مدتی بود که عجول، کم طاقت و بی قرار شده بودم!
سر منشأ اش هم کسی جز فرهاد نبود که تازگی ها زیادی بی پروایی خرج دل بی جنبه ام کرده بود. نگاه نگرانم را که دید جدی شد.
-راستش دلم نمی خواست کسی متوجه دیدارمون بشه نه فرهاد و نه بقیه، به خاطر همین اینجا رو انتخاب کردم.
با مکث کوتاهی ادامه داد:
-می دونم فرهاد دیشب بهت چی ها گفته.
خجالت زده سر به زیر شدم. ولی گوش هایم پر استرس، به دهان مجید بند شده بودند.
-دایی اینا امشب قراره بیان خونتون.
سرم با سرعت بالا آمد و ترسان به دهان مجید چشم دوختم.
اخم هایش در هم شد و ادامه داد:
-برای بردیا.
وا رفتم و به صندلی تکیه زدم، فکر نمی کردم اینقدر زود اتفاق بیفتد!
لب تر کرد و دست هایش را روی میز، قلاب کرد.
-ببین عسل، من بیشتر از جونم فرهاد رو دوست دارم، نمی تونستم بشینم و نگاه کنم که بردیا بخواد راحت حرمت احساسش رو بشکنه و با تو به گپ بشینه. از علاقه ی مجنون وار فرهاد به تو همه باخبرند، بردیا هم از همه بیشتر! فقط موندم با چه رویی پا پیش گذاشته؟!
این روزها دلم زیادی همه را مناسب درد و دل میدید. آرام ولی دلگیر گفتم:
-فرهاد دیشب خواست که به بردیا فکر کنم، گفت...
حضور بی موقع پیش خدمت درد و دلم را نصفه گذاشت. دست هایش رو روی هم و روی لباس مخصوصِ پیش خدمتی اش که جلیقه ای اسپرت و مشکی رنگ، روی پیراهنی سفید بود، چفت کرد.
-خیلی خوش اومدین چی میل دارید؟
مجید تشکری کرد و منتظر به من چشم دوخت.
-قهوه بدون شکر.
اخمی کرد. میدانست برای معدهام سم است. خودش هم شیر قهوه شیرین سفارش داد. پیش خدمت سفارش ها را نوشت و رفت. دیگر حرفی برای زدن نداشتم که خود مجید سکوت را شکست.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
📔✍#تلنگر
ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﺩﺭﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻨﺪ...
ﺁﻩ ﺍﺯ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ..
ﺍﮔﺮ ﻣﻐﺰ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺟﻬﺎﻥ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﺣﺘﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﻮﻝ ﻫﻤﯿـــﺸﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ..
ﺍﻣﺎ ﺍﺳﮑﻨﺎﺳﻬﺎ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﻫﺴﺘﻨﺪ …
ﭘﺲ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺭﺯﺷﺖ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍ ﺑﺎﺵ !!..…
ﺍﺯ ﻣــﺮﮒ ﻧﺘﺮﺳﯿـــﺪ !
ﺍﺯ ﺍﯾــﻦ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻧــــﺪﻩ ﺍﯾﺪ
ﭼـــﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﻤﯿــﺮﺩ
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ"""""""""" ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ """""
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_چهارم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
_ ﻫﻮﻡ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﻫﻮﻡ ﻭ ..… ﺑﯽ ﺍﺩﺏ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ .
_ ﯾﺎﺳﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﺎ . ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﺁﺩﻣﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﻮﻗﻊ ﺟﻮﻧﻢ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ : ﺍﺯ ﮐﯽ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺳﺎﻋﺖ یازده و نیم صبحه ﺯﻭﺩﻩ؟ ﺯﻭﺩ ﺣﺎﺿﺮﺷﻮ ﺑﯿﺎم ﺩنبالت ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﮐﺠﺎ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﺎ . ﺑﺎﯼ
ﻭﺍﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﺴﺨﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺍﮔﺮﻡ ﻧﺮﻡ ﮐﻪ ..…
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺑﺰﺍﺭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﻨﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯﻩ . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ارزه ﮐﻨﻢ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﻥ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ . ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ .
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺷﺴﺘﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ . ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺠﻤﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﺮﺩ .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ؟
_ ﭼﯽ؟
ﻧﺠﻤﻪ : ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ؟
_ ﺗﻮ شهر ﺷﻤﺎ آﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﻣﯿﺸﻪ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺷﺪﻩ .
_ ﺑﺒﻨﺪ ﺑﺎﺑﺎ . ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻮﺩﻩ ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﺷﺎﻻﺷﻮﻥ ﮐﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺩﺍﺷﺘﻦ . ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺗﯿﭗ ﻗﺒﻠﯽ ﺧﻮﺩﻡ . ﻧﺸﺴﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﺑﺘﻌﺮﯾﻒ .
_ ﭼﯿﺮﻭ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﻗﻀﯿﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺷﺪﻧﺘﻮ ﺩﯾﮕﻪ .
_ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﻣﻨﯿﺘﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ . ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻥ ، ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺣﺮﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﺍﯾﻨﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ ﻧﻪ؟
_ آﺭﻩ . ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻧﻪ . ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺩﺭﺳﺘﻪ . ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﻗﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ، ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻤﻪ؟
_ ﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﺠﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﺗﺸﻨﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻮﺩﻧﻪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮔﺸﺖ ﺑﻮﺩﻥ ، ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ، ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻮ ﭼﯿﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺑﺪﯾﺪ؟ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻓﻌﻼ
ﻧﺠﻤﻪ : ﻣﻮﺍﻓﻘﻢ
ﻧﺠﻤﻪ : ﺧﺐ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﭙﺮﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻭﺍﺍﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﺎﺭﮎ ﺁﺏ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﯾﮑﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﻧﮓ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺷﻬﻮﺕ ﻭ ﭼﺸﻤﮏ ﻫﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺯﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ .…
ﻧﺠﻤﻪ :ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺸﯿﻨﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺻﻨﺪﻟﯿﺎ
_ ﺑﺮﯾﻢ
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﺗﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﭘﺸﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭﺍﯾﺴﺎ .
_ عه . ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﺿﺪﺣﺎﻝ . ﭼﺘﻪ ﺗﻮ؟ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ .
_ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎ . ﻫﯽ ﻋﮑﺲ ﻋﮑﺲ ﻋﮑﺲ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ : ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﯽ ﻣﺘﻮﻗﻔﻢ ﮐﺮﺩ .
ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺷﯽ؛ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ؛ ﻭﻟﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺐ ﻫﺎﻡ ﮐﺮﺩ .
_ ﺟﻮﻧﻢ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟؟؟
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯿﺖ .
زینب ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻼﺱ ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟
_ ﮐﻼﺱ ﭼﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﺒﯿﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﺑﺴﯿﺠﻪ . ﮐﻼﺱ ﺧﻮﺑﯿﻪ .
_ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ . ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﺍ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﺰﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﭘﺎﺭﮐﯽ ﺟﺎﯾﯽ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﻓﻌﻼ .…
_ ﺑﺎﯼ
_ ﯾﺎﻋﻠﯽ …
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_پنجم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎ ﺷﺪﻡ . ﻫﻤﺸﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﻪ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﮏ ﻭ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﭼﺮﺕ ﻭ ﭘﺮﺕ ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻻﻥ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﺩﯾﻦ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺻﻼ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﻨﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺑﺮﯾﻢ ؟
_ ﺍﻭﻫﻮﻡ
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﺒﺎﺭﮐﺖ ﺑﺎﺷﻪ .
_ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﭙﺮﺳﻢ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﯿﺎﺑﺮﯾﻢ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯾﻢ ﺯﺷﺘﻪ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺑﭙﺮﺱ .
_ ﺍﻭﺥ . ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻡ ﮐﺮﺩ و گفت: ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ؟
_ ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺗﯿﮑﻪ ﻧﻤﯿﻨﺪﺍﺯﯼ ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﯿﺮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﭼﺸﻤﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺎﺷﻪ؟
_ ﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﻧﺒﻮﺩﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ ﺑﺒﯿﻦ ، ﺩﻻﯾﻠﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺳﺮ ﻣﻨﺸﺎ ﻫﻤﺶ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﺩﯾﻨﻤﻪ . ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﭼﻮﻥ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻭﺍﻻﺳﺖ ﻭ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﻧﮕﺎﻫﺎﯼ ﺷﻬﻮﺕ ﺁﻟﻮﺩ ﻟﻪ ﺑﺸﻪ . ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺩﯾﻨﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﭙﺴﻨﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﭙﺴﻨﺪ ؛ ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﭼﭗ ﮐﻨﻪ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺣﺮﻣﺖ ﻧﺎﻣﻮﺱ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺑﺸﮑﻨﻢ .
_ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻣﺘﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺷﮑﺴﺘﻦ .
_ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻫﺮﮐﺲ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﯾﺎ ﻣﻦ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ . ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻞ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻟﻄﻒ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﻔﻆ ﺑﺸﻪ .
ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ آﺭﻩ ﻗﺼﺪﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﺍﺭﺯﺷﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻦ ﻭ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩﻡ ﻓﮑﺮﮐﻨﻦ . ﺍﮔﻪ ﻫﻤﻪ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﺻﺎﻑ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺪﻡ ﻧﻤﯿﺎﺩ ……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_ششم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ*
ﻣﺤﻤﺪ: ﻭﻋﻠﯿﮑﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺮﺍﺩﺭ
_ ﺗﻮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ؟
ﻣﺤﻤﺪ : ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺒﻪ ، ﺩﻭﻣﺎ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﮐﻪ ۱۲ ﻇﻬﺮ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩﻩ .
_ چی؟😳 ۱۲ ﻇﻬﺮ؟؟ ﻭﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ؟
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ
_ ﻭﺍﯼ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ ؟ ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﻣﺤﻤﺪ : ﺣﻘﺘﻪ . ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ آﻧﻘﺪﺭ ﻧﺨﻮﺍﺑﯽ .
_ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﮐﻼﺱ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪ : ﺑﻠﻪ . ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺿﯿﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻥ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻧﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺧﺮﺧﻮﻥ ﮐﻼﺱ .
_ ﺗﺎ ﭼﺸﺎﺕ ﺩﺭﺍﺩ .
ﻣﺤﻤﺪ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﻫﺌﯿﺖ ﺩﯾﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺷﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﻦ . ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺩﻭﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺭﻓﺘﮕﺮ ﮔﻮﺵ ﺩﺭﺍﺯ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻣﺖ ﮐﻨﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﯼ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎﺕ ﺯﻣﯿﻨﻮ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﻨﯽ .
_ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ . ﻣﺰﻩ ﻧﺮﯾﺰ .
ﻣﺤﻤﺪ ؛ﺑﺎشه . ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ .
_ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻧﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ.
ﻣﺤﻤﺪ : ﮐﻢ ﻧﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ؟
_ ﺗﻮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ . ﯾﺎﻋﻠﯽ.
ﻣﺤﻤﺪ : ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﺍﻋﺶ ﺑﺒﯿﻨﯽ . ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ
گفتم:ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻨﻢ ﺷﻔﺎ ﺑﺪﻩ .
ﺳﺎﻋﺖ ۶ ﺑﺎ ﺁﻻﺭﻡ ﮔﻮﺷﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ، ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻡ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ، ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺷﺪﻡ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺑﻠﻪ.
_ آﺑﺠﯽ ﺣﺎﺿﺮﯼ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺗﻮﺑﺮﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻣﯿﺎﻡ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ .
_ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮑﻢ.
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺳﻼﻡ . ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﮐﺪﻭﻡ ﻃﺮﻑ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ آﻗﺎ ﺯﻭﺩ ﺗﺸﺮﯾﻒ آﻭﺭﺩﯾﺪ؟
ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﺎﻻ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺧﺮ .
_ ﺧﻮﺏ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ؟ ﻣﯿﮕﻤﺎ .… ﭼﯿﺰﻩ ..… ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪ , ﻭ ﺳﺠﺎﺩ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﻟﺤﻤﺪﺍﻟﻠﻪ . ﻧﭙﯿﭽﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﺑﭽﻪ .
ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ:
_ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۸ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ:ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺧﯿﺎﻟﺘﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ .
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻫﺌﯿﺖ . ﭼﺎﯾﯽ ﻭ ﻗﻨﺪ ﻭ ﻗﺮﺁﻧﺎ ﻭ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮔﻔﺖ :ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﺪ ( ﺑﻨﺪﻩ ) ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ؛ ﺩﺭﺑﻨﺪ ؛ ﻗﻀﯿﻪ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
_ ﺍﻭه ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﭼﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺍﯼ؟
ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺸﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : آرﻩ
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ .
ﻣﺤﻤﺪ : ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻥ ﺭﺍﻭﯼ آﯾﻨﺪﮔﺎﻥ ﺷﻮ .
_ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺧﻮﺑﯿﻪ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﻋﻪ ﺑﮕﻮ ﺣﺎﻻ . آﺧﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﺜﻼ ﺁﺏ ﺑﮕﯿﺮﯼ . ﺁﺏ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ . ﺍﻋﺼﺎﺑﺘﻢ ﺩﺍﻏﻮﻥ ﺗﺮ ﺷﺪ .
ﺑﺎ ﭘﺮﺳﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺖ . ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺰﻧﻢ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ؟ ﺍﺻﻼ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﺵ ﯾﻪ ﺗﻠﻨﮕﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_هفتم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
ﻣﺎﻣﺎﻥ:زینب
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﺪﻡ .
_ ﺑﻠﻪ؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ؟
_ ﮐﺠﺎﺍﺍﺍ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺮﻥ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﮕﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﻮﻫﻢ ﺑﯿﺎﯼ .
_ ﺍﻭﻣﻤﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻤﺎ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ .
_ ﺣﺎﻻ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﺭﻭﺯﯾﻪ؟ ﺍﺯ ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ﮐﻼﺱ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺷﻨﺒﻪ .
_ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ . ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺵ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﺭﮎ ﯾﺎ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ . ﭼﯿﻪ ﺑﺴﯿﺞ ؟ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ . ﺍﻩ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯼ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ .
_ ﺑﺎشه . ﻣﯿﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺗﺎ شنبه، ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ . ﭘﺲ ﺯﻭﺩ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﮐﻨﻢ .
_ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ۲ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﺗﺎﺯﻩ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﺲ
ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻐﺰﻡ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺑﯽ ﺟﻮﺍﺏ . ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﺘﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺎﯼ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﭘﯽ ﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ ﭼﻪ ﻋﺠﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺎ ﺁﻧﻼﯾﻨﻪ . ﺑﻬﺶ ﭘﯿﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ . ﻋﺸﻘﻢ . ﻧﻔﺴﻢ . ﻋﺴﻠﻢ . ﺑﯿﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ.
ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻧﺪ . ﯾﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺳﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ؟
_ ﻋﻪ ﺑﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺗﻖ ﺗﻖ ﺗﻖ
_ ﺍﻟﻬﯿﯿﯿﯽ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ . بفرﻣﺎﯾﯿﺪ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺍﻣﺮﺗﻮﻥ ؟
_ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ .
ﺍﻭﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﻧﺸﺴﺖ .
_ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺧﻮﺍﺳﺘﻪ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﻡ ﺍﮔﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟
ﻧﯿﻢ ﺧﯿﺰ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ:
_ ﻧﻪ ﻧﻪ ﺑﺸﯿﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ؟
_ ﺧﺐ ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻟﺖ . ﺍﻣﯿﺮ ، ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺍﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺩﻗﯿﻘﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
_ ﭼﻤﺪﻭﻧﻢ . ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻟﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ؟
_ عه ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻪ ﻋﻪ . ﮐﻼ ﮔﻔﺘﻢ . ﺧﺐ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﻏﻠﻄﻪ . ﻋﻘﺎﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺸﻪ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻦ . ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺩﯾﻦ آﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯿﮕﯿﺮﺍﻧﺲ . ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺑﺎﺭﺯﺵ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﮐﻢ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﯿﻔﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
_ ﺧﺐ ﭘﺲ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺟﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻗﻀﯿﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ . ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﺗﺮﻩ . ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﮑﺸﻦ ؟ ﯾﺎ ﺩﯾﺪﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭﻥ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻕ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﻨﻦ؟ ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﺑﺸﻪ . ﯾﺎ ﺳﻨﮕﺎﯼ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻭ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ﯾﺎ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺗﻮ ﺻﺪﻑ . ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﻭﺍﻻﯾﯽ ﻣﯿﺪﻩ . ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺍﺭﺯﺷﻪ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯽ ، ﻧﻪ؟
_ ﻧﻪ . ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ ، ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﯾﻨﺐ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻤﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﺗﯿﺶ ﺯﺩﻥ ؛ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎ ﻧﺘﻮﻧﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺑﮑﺸﻦ ..…
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺰﺩ . ﻭ ﻣﻦ ﮔﻨﮓ ﺗﺮ ﻭ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .…
_ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ؟ ﺧﯿﻤﻪ ﻭ ﺁﺗﯿﺶ ؟ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻣﯿﺮ . من ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟زینب ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﯽ .
_ ﺧﺐ آﺭﻩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎ ﺍﺻﻼ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ . ﺍﻻﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﻢ؟
_ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﭼﯿﻪ؟
ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭﻭ ﻫﻞ ﻣﯿﺪﻥ ؟ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﻦ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ . آﺭﻩ ﻫﻤﻮﻧﻪ . ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ.
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺘﻢ :ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍ ﺑﻌﺪ . ﻣﺮﺳﯽ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﮐﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ.
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ .
_ ﺟﻮﻥ ﺩﻟﻢ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺟﻮﻧﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ . ﺧﻮﺑﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﮔﻮﺷﯿﻪ ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ:ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎ ﺧﻮبیات. ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺎﯼ؟
گفتم آره
فاطمه: آﺥ ﺟﻮﻥ . ﭘﺲ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺖ ﺧﺎﻧﻢ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_سی_و_هشت
به روایت زینب
چند شاخه از موهامو ریختم رو صورتم دوباره با خودم گفتم:کسی لیاقت نداره از زیباییهای من استفاده کنه.
دوباره موهامو هل دادم زیر شال و کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه.تازه الان مامانو دیدم .
_سلام صبح بخیر .
مامان:علیک سلام بیا این لقمه رو بگیر بخور به صبحانه نمیرسیم دیر شد.
بابا:من تو ماشین منتظرم بیایید
از اتوبوس پیاده شدیم .اوه اوه یه سربالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم .
فاطمه:اوه اوه یا علی بگو بریم.
_یا علی بگم؟
_فاطمه:آره دیگه یعنی از حضرت علی مدد بگیر.
_چه جالب اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خدا حافظی میگی یا علی.
فاطمه معنی یا علی رو گفت ولی هنوزم نمیتونستم درک کنم.
اما ناخداگاه زیر لب گفتم یا علی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا.مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو .دیگه تقریبا رسیده بودیم.
_فاطمه:اول بریم زیارت یا استراحت؟
_نمیدونم هر جور دوست داری .
_فاطمه:خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم.
_باشه بریم...
.
سفر یک روزه امامزاده داوود هم تموم شد و میشه گفت یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و آدم های اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_نهم
به روایت زینب
ساعت ۹ با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد:خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسا رو نمیای؟میدونم
میدونم داداشتو مامان و بابات هم هستن .
با یاد آوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی بعد از اون یکی به جونم می افتاد و امیر علی هم که بخاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود و دلم نم اومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم.
.
_الو سلام فاطمه من سر خیابونتونم.با امیر علی اومدم دم در وایمیسیم بیا میرسونمتون.
_فاطمه:سلام نه نمیخواد میریم دیگه همطن یه کوچه فاصله داره .
پاشو بیا ببینم خداحافظ.
از لفظ خداحافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه.منو چه به خداحافظ گفتن ؟منی که بای از دهنم نمی افتاد.
برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدمو گفتم برو دم خونشون..
همزمان با رسیدن ما در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون.در عقب رو باز کرد و نشست.بعد آروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت سلام
امیر علی هم محجوبانه لبخند زد و جوابشو داد اما کوچکترین نگاهی به فاطمه نکرد .
دم موسسه پیاده شدیم از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل.موسسه تشنه دیدار که برای کلاسهای معروف بود و وابسته به مسجد کنارش .همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود.رفتار خوب فاطمه سادات(معلم فاطمه اینا)و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد بسیج بود
و فقط هم برای آموزشهای مذهبی.
همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم همین.کلاسای معارف طبقه دوم بود .بی خیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا.سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاشو در آورد و در زد وداخل شد منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمی دور هم نشسته بودن رو زمین با دیدن ما برای
سلام و احوالپرسی و ادای احترام بلند شدن و موقع نشستن هم جوری نشستن که منو فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون شدم.
فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان.خیلی چیزی در موردش نمی دانستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با آوردن اسمش حالم عوض شد
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهلم
به روایت زینب
۶ جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سوالام رو گرفته بودم .
رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم .
فاطمه:خب من حاضرم بریم؟
پالتوم رو برداشتم شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم بریم
با اینکه تازه اواسط دی بود هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم وقتی رسیدیم دم موسسه دویدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها رفتم بالا در زدم و بدون سلام
علیک دویدم سمت شوفاژ.بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت .
_چیه خب؟سردم بود.
با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو .
فاطمه سادات:خب بچه ها اگه کسی سوال داره بپرسه امروزو میخواییم سوالا رو جواب بدیم
منم که منتظر فرصت بودم سریع گفتم من من
_فاطمه سادات:بگو عزیزم
گفتم:مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟پس چرا اینهمه آدم نماز میخونن گناه هم میکنن؟چرا هیچ تاثیری نداره؟
_فاطمه سادات:خیلی سوال خوبیه.
بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها .نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاست.نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم بنظرتون اینا نمازه ؟نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر.میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد میشد عشق دوا آرامش
تو نمازمون فکرمون پیش همه هست غیر از خدا تازه خوندنش هم که ماشالا.ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون می افته باید نماز بخونیم بعدش اگر سرعتی که تو نماز داریم رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم.آره قربونت بریم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز ...طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دودل بودم رو قطعی کردم.
بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم
خونشون
_فاطمه:زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون؟
_نه.نخند عه.میریم خودمون .
_فاطمه:دوباره منو جا نزاری وسط کوچه بدویی تو خونه.
گفتم:نه بابا بریم
_فاطمه:پس زود بریم تا هوا تاریک نشده .
گفتم:فاطمه
فاطمه گفت:جونم؟
گفتم:من تصمیمو گرفتم میخوام نماز بخونم.
فاطمه با ذوق دستاشو زد بهم و گفت این عالیه.
لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم نگران اینکه نتونم نماز واقعی بخونم نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی باشه ،که نمازم بشه مسخره بازی.
کل راه تا خونه با سکوت طی شد وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ درو زدیم و وارد شدیم..
خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از اینکه مهمون آغوش پر مهرش شدیم گفت بدویید که کلی کار داریم.
فاطمه:خب دیگه مامان اینم سالاد دیگه؟
خاله مرضیه:هیچی دیگه برید استراحت کنید .
گفتم خاله کلی کاری که میگفتید این بود؟
خاله مرضیه :آره دیگه
با فاطمه راهی اتاقش شدیم تازه ساعت ۵ بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت ۷ می اومدن .
به فاطمه گفتم فاطمه میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی؟ خیلی یادم نیست.
_فاطمه:آره عزیزم حتما.
فاطمه با ذوق رفت و دوتا سجاده با چادر آورد و سجاده ها رو پهن کرد رو زمین یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد.فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یاد آور شد.یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم و خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکرا و طریقه نماز خوندن یادم اومد
با شنیدن صدای الله اکبر آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات
شناخته بودم رو ستایش نمیکردم .
با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه باشم قامت بستم.
_سه رکعت نماز میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله ،الله اکبر
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍ داستان کوتاه پند آموز
💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
💭 پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.
🌷٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•. .:
. .:
.
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 46
-فرهاد آزادت گذاشته که خودت برای زندگیت تصمیم بگیری. میگه چند سال با قلدری از بردیا دورت کرده و ممکنه از ترسش جواب رد بدی نه از بی علاقگی! حرفهایی که بهت زده، حرف دلش نبوده حرف عقلش بوده عسل. دلگیر نباش.
آب دهانم را فرو خوردم و زمزمه کردم:
-دلگیر نیستم.
به جلو خم و به صورتم دقیق شد.
-ببخش که اینقدر صریح میگم ولی مجبورم.
منتظر نگاهش کردم.
-می دونم که تو هم دوستش داری. عسل لج نکنی با فرهاد امشب جواب مثبت به بردیا بدی ها!
لبخند کجی روی لب هایم نشست. تا اینقدر من را بچه و لجباز می دید؟!
دستی روی چونه اش کشید و با حالت فکر لب زد:
-فقط دلیل دوری کردن هات از فرهاد رو نمی فهمم!
می دانست دیگر، انکارم توهین به شعورش بود.
-نپرس مجید.
عقب رفت و به صندلیاش تکیه زد.
-فرهاد دیگه اون فرهاد سابق نیست. داره داغون میشه عسل. خودخواه نباش. بگو چی تو سرته قول میدم باهم حلش می کنیم.
یعنی میتوانست حل کند؟ مگر خبر داشت؟!
نگاهم سمت میز مقابلم کشیده شد، چقدر بلند می خندیدند و تمرکزم را به هم می ریختند، مجید هم نیم نگاهی از روی شانه انداخت و بی توجه به خنده های دختر و پسر بی ملاحظه گفت: گوشت با منه عسل؟
کلافه دستم را روی پیشانی ام کشیدم. کابوس هایم در ذهن پریشانم رژه گرفته بودند و به تقلای دانستن علتشان افتاده بودم. شاید مجید می دانست و طبق قولی که چند لحظه پیش داد کمکم می کرد...
-چند شبه خواب می بینم یه قبر باز رو دارم از پشت یه درخت نگاه می کنم؛ این خاطره ایه که همیشه تو ذهنم هست، تنها خاطره ای که از مامان به خاطر میارم. بعد از اونم مردی رو می بینم که داره مدام خاک داخل اون قبر خوفناک میریزه و اون لحظه گوشم از صدای زنی که از داخل قبر اسمم رو صدا میزنه پر میشه و با جیغ از خواب می پرم.
متعجب و ناباور نگاهم می کرد. چند لحظه طول کشید تا خودش را پیدا کند.
-این یه خوابه فقط. براش دعا بخون. به آرامش می رسه.
-مجید تو می دونی مامانم چرا فوت کرد؟
لبی تر کرد و ابرو بالا انداخت.
-تا جایی که من می دونم تصادف کرده. چه طور؟
سرمـدر در دستانم می گیرم.
- هیچی یادم نمیاد ازش.
-بچه بودی خب.
سر به زدر و مغموم لب زدم:
-شاید.
-چرا این خواب رو تعریف کردی؟
خبر نداشت، از هیچ چیز خبر نداشت.
-یهو یادم اومد.
پیش خدمت سفارش هایمان را آورد. میلی به نوشیدن نداشتم. از روی ادب برداشتم و کمی مزه مزه اش کردم.
-نگفتی؟
-نپرس مجید.
-به فرهاد مربوطه؟
-نه به هیچکس مربوط نیست. مشکل از خودمه.
باز سر به زیر شدم اما این بار برای اینکه اشک حلقه زده در چشم هایم را نبیند و پاپیچ تر از آن نشود. بلند شدم و کیفم را با کشیدن دسته ی کوتاهش، روی دست انداختم. صدایم زد.
-عسل؟!
-مرسی بابت قهوه.
نایستادم تا نگاه درمانده و دلگیرش را تماشاگر نباشم و از کافی شاپ بیرون زدم. وجود کفش های جفت شده در جاکفشی جلوی در نشان از حضور مهمان در خانه بود. دلگیر از این بازیها کلید را در قفل چرخاندم و نگاه شماتت بارم را که به جای مهمانان به کفش هایشان دوخته شده بود، گرفتم و داخل رفتم. در بدو ورودم نگاهم به دسته گل بزرگ روی اپن آشپزخانه افتاد و دلم بیش تر از پیش گرفت. بردیا را اینطور نشناخته بودم!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅.
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 47
به اجبار داخل سالن رفتم. دلم تعویض لباس هم برای این مراسم نمیخواست!
با ورودم همگی لبخندزنان بلند شدند. زن عمو سمتم آمد، زن مهربان و کم حرفی بود؛ در آغوشم کشید.
-خسته نباشی عزیزم.
خدا را شکر شعورش رسید قبل از خواستگاری و جواب گرفتن «عروسم» خطابم نکند!
-ممنون.
از آغوشش بیرون آمدم و با عمو و بردیا هم احوالپرسی کردم. بابا لبخند تلخی به لب داشت. علتش را می دانستم، راضی نبود به این مراسم و دلش پیش فرهاد بود.
حضور عمه مینا در مراسم را کجای دلم جا می دادم؟!
از نگاه کردن به چشم های پر حرف و دردش شرم داشتم. آمده بود مادرانه کنارم باشد، مثل همیشه. در آغوشش فرو رفتم و محکم فشارش دادم و بعد از لحظه ای جدا شدم. بدون نگاه به صورتش و دیدن چهره اش، کارم کنار بابا نشستم.
مراسم خواستگاری نبود... شکنجه گاه من بود...
از کت و شلوار سرمه ای رنگ بردیا که بوی دامادی به او بخشیده بود حالت تهوع گرفته بودم. دست خودم نبود، دلم پیش فرهاد بود و از بی خبری در حال ویران شدن. صحبتها سمت اصل مطلب کشیده شد.
-خب داداش دختر خانمت هم که اومد. اگه اجازه بدی علت این دورهمی و جمع شدنمون رو بگم.
حالت تهوع ام بیشتر شد. کاش زشت نبود و قرص معده ای از کیفم که جلوی پاهایم روی زمین گذاشته بودم، در می آوردم و می خوردم.
لحن بابا نارضایتی را فریاد میزد.
-خواهش می کنم راحت باش داداش.
عمو هم فهمید انگار، مکثی کرد و چشم از بابا گرفت و رو به من گفت: -عمو جون حاشیه رفتن بلد نیستم. راستش به خواهش بردیا و صد البته با کمال میل با دسته گل خدمت بابات رسیدیم که تو رو ازش خواستگاری کنیم.
شنیدن این جمله با این که از ماجرا مطلع بودم کمی دستپاچه ام کرد.
سنگینی پنج جفت چشم و عرق سردی که در تیغه ی کمرم نشسته بود آزارم می داد.
-آخه عمو...
حرفم را برید.
-قبل از هر حرفی عمو جون بهتره با خود بردیا صحبت کنی. غریبه که نیستیم یه مهمونی و دور همیه مثل همیشه. تا ما گپ می زنیم شما با بردیا برید یه گوشه حرف بزنید.
چشم چرخاند دور خانه. انگار به دنبال گوشه می گشت. نفسی عمیق ولی بی صدا کشیدم و خودم را دعوت به آرامش کردم. دلم حرف زدن با بردیا را رضا نبود ولی انگار چاره ای نداشتم. به بابا نگاه کردم.
-پاشو باباجون برید تو حیاط یا اتاقت حرف هاتون رو باهم بزنید.
قلبم تشری زد به آن خواسته، حیاط نه!
این گستاخی از من برنمی آمد،
جلوی چشم های فرهاد با رقیب بی معرفتش به گفت و گو بنشینم!
دو دل و مردد از جا بلند شدم. «با اجازه ای» زیر لب زمزمه کردم و سمت اتاقم راه افتادم. در را باز کردم و کناری ایستادم تا بر حسب ادب اول او داخل شود. هنوز به چهره اش نگاه نکرده بودم اما حرکات پر ذوقش را به خوبی می توانستم ببینم.
-بفرمایید.
-چه سخت و اتو کشیده! نمی خوای یه نگاه طرفم بندازی؟
بی اختیار اخم هایم در هم شد و داخل اتاق رفتم. کلافه بودم. به سمتش چرخیدم. چه خوش تیپ هم کرده بود!
مو های زیتونی رنگش را به سمت بالا شانه زده بود و صورتش را نمی دانم چند تیغ کرده بود ولی صاف و یک دست بود. چشم های میشی رنگش هیچ حسی را منتقلم نمی کرد.
-برای چی پای بزرگ تر ها رو وسط کشیدی؟
تای ابرویش بالا پرید. تفهیمش نشد.
-جان؟!
جان و کوفت!
کاش می تونستم صریحاً همان جمله را به دور از حفظ ادب بگویم.
-منظورم اینه باید قبل از اینکه بزرگ تر ها رو درگیر مراسم کنی نظر خودم رو می پرسیدی؟
-که گلم رو بندازی تو استخر!
هنوز یادش بود.
سر به زیر شدم.
-فکر می کردم از سرت پریده باشه.
-علاقه که از سر نمی پره!
این بار تای ابروی من بالا پرید!
واقعاً به من علاقه داشت!
کاش نداشت.
-ببین بردیا من هیچ وقت نمی تونم...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 48
هنوز ایستاده بودیم. حرفم را قطع کردم و با اشاره به صندلی جلوی میز کامپیوترم گفتم:
-ببخش حواسم نبود. بشین.
منتظر تعارفم بود!
خودم هم لبه ی تخت نشستم.
-برام خیلی قابل احترامی ولی من قصد ازدواج ندارم.
خونسرد بود.
-تا کی؟
انگار درست جوابش نکرده بودم. لبی تر کردم.
-امیدوارم درکم کنی ولی من اگه قصد ازدواج هم داشته باشم تو رو انتخاب نمی کنم.
-پای کسی در میونه.
صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین فرهاد روی سنگ فرش های حیاط، نگاهم را سمت پنجره کشاند. انگار از روی من رد شد که نفسم بند آمد و درد در تمام وجودم ناله شد.
به جان کندنی سر به زیر گفتم:
-نه. فقط تو رو مثل برادرم می دونم. هرگز حساب دیگه ای روت باز نکردم و نمی تونم بکنم. همین.
زیرچشمی نگاهش کردم. نگاهش با پوزخند سمت پنجره بود. چه قدر سخت بود جلوی زبان سرخ را گرفتن.
دلم می خواست چند درشت بارش کنم! ولی اهلش نبودم و دور از ادب می دانستم مهمان را برنجانم.
دستی داخل موهایش کشید.
-اگه خواستم رسمی مطرح بشه چون دلم یه جواب قانع کننده می خواست. الانم قانع نشدم. من بهت علاقه دارم عسل. علاقه ام هم از روی غریزه و تب تند و اینا نیست بیست و نه سالمه، دیگه این شور ها به من نمی چسبه...
دستم را بالا آوردم و حرفش را بریدم.
-ببین بردیا دلم نمی خواد برام توضیح بدی. لطفاً ناراحت نشو ولی اگه ساعت ها و حتی روزها هم برام از هدف و احساست بگی بازم جواب من منفیه. باور کن نه ناز می کنم نه ادا میام. صادقانه دارم جواب میدم.
از جایم بلند شدم. درد معده ام انقدر زیاد شده بود که می ترسیدم دق و دلی اش را سر بردیا خالی کنم.
-بهتره همین جا تموم بشه.
به سمت در قدم برداشتم.
مغرور تر از این حرف ها بود که بخواهد ادامه دهد. مثل تمام این سال ها که هیچ واکنشی نشانم نداده بود که پی به افکار و شاید علاقه اش ببرم، حتی حالا که قصدش جدی شده بود به خود زحمت ابراز نداده و عمو را واسطه کرده بود.
بلند شد. به زور لب زد:
-تو سالن چیزی نگو خودم درستش می کنم.
به سمتش نگاه کردم. غرور خورد شده اش را دیدم ولی اثری از عشقی که شکست خورده باشد نبود.
بی حوصله سری به نشانه ی توافق تکان دادم و از در خارج شدم.
با اینکه رد کردن خواستگار خلاف ادب نبود موقع خداحافظی از عمو و زن عمو عذرخواهی کردم. زن عمو دلگیر بود گرچه سعی در نشان ندادنش داشت ولی عمو با روی باز در آغوشم گرفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد.
***
هشت روز از آن شب گذشت و من فرهاد را ندیدم. حتی ماشینش را هم داخل حیاط نمی آورد تا از شنیدن صدایش پر پرواز درآورم و سمت پنجره برای تماشایش بپرم. عشق فرهاد در وجودم چون شرابی بود که هرچه زمان می گذشت جا افتاده تر می شد و طعمش در لب و جانم خوش تر. تلاشم برای پس زدن بی فایده بود، طعمش به دلم نشسته بود که طلبش از سر نیاز شده بود و نبودش بدن درد را در پی داشت.
آن قدر دلتنگم کرده بود که هر لحظه و ثانیه منتظر تلنگری برای گریستن. خوب می فهمیدم که در قلبم جا گیر شده و دیگر عقل از پس دل بر نمی آید.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
داستان دختری بنام بلانش مونير🔞
سال 1876 بود . بلانش 25 ساله عاشق مرد وکیلی شد که هم از خودش بزرگتر و هم ورشکسته بود. مادر او با این ازدواج موافق نبود ولی بلانش به انجام این کار اصرار داشت.
ناگهان بلانش ناپدید شد. دیگر هیچکس او را ندید . مادر و برادر او برایش سوگواری کردند و بعد از مدتی همه چیز تمام شد و آنها به زندگی عادی خود بازگشتند. اما این همه ماجرا نبود . پشت زندگی عادی آنها رازی مخوف و وحشیانه مدفون بود.
در 23 ماه می سال 1901 نامه ای عجیب به دفتر دادستانی کل پاریس رسید....
🔞ادامه در لینک زیر سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_یکم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩ . ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭼﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺶ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ , ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﮐﺶ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺴﻪ ﺩﻧﯿﺎﺱ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﯾﻪ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻭ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭﯼ . ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺷﻮﻕ ﺗﻤﺎﻡ ، ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺗﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﻐﻠﺶ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ , ﺧﻮﻧﺪﻡ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺷﮑﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺫﻭﻗﻢ ﮐﻮﺭ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺷﻮﻕ ﺑﻮﺩﻩ . ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻧﻢ ﺭﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻬﻢ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﮔﻔﺘﻦ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺟﻤﻊ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﺧﺐ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﻔﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻨﺪﺍﺯﯾﻢ .
_ ﭼﺸﻢ .
.
.
.
.
.
_ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ .
_ ﭼﺸﻢ .
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﺯﻧﮓ ﺩﺭﻭ ﺯﺩﻡ .…
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺟﻮﻧﻢ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﻮﺍﺱ ﭘﺮﺕ .
_ ﻓﺎﻃﯽ ﮔﻮشیم
ﻓﺎﻃﻤﻪ _ ﺑﻠﻪ . ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﯽ ﺣﻮﺍﺱ ﺧﺎﻧﻮﻡ ؟
_ ﺧﺐ ﺩﺭﻭ ﺑﺰﻥ ……… ﺑﺎﺯ ﺷﺪ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺁﺑﯽ.
_ ﻣﺮﺳﯽ ﻧﻔﺲ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﯾﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎﺳﺖ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ .
_ ﭼﯿﻪ ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﯾﻪ ﻫﺪﯾﻪ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺍﺯﺵ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺩﺍﺧﻞ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﻫﻤﻮﻥ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻡ .
_ ﻭﻟﯽ ﻓﺎ …
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺗﻢ ﻧﺸﻮ ﺳﺮﺩﻩ .
_ ﻣﺮﺳﯽ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﯽ
_ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ
ﻓﺎﻃﻤﻪ: ﻓﺪﺍت
_ ﺑﺎی
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ.
ﯾﻪ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_دوم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ
_ ﺟﻮﻧﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟
_ ﻣﺮﺳﯽ . ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ : ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﺩﮐﺘﺮﯼ؟
_ ﻧﻪ ﭘﻪ ﺗﻮ ﺩﮐﺘﺮﯼ . ﺣﺎﻻ ﮐﺎﺭﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ . ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿومده ﭘﺴﺮﻩ ﭘﺮﻭ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺗﺘﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻋﺮﺽ ﮐﻨﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﮐﻪ ..… ﺧﺐ .… ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﮐﻪ .…
_ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﮕﻮ ﺍﻻﻥ ﮐﻼﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ؟
_ ﻋﺎﻟﯽ . ﮐﺎﺭﺗﻮ ﻣﯿﮕﯽ ﯾﺎ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﻢ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ :ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺎﺑﺎ . ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﯾﮕﻪ؟
_ ﻭﺍﯼ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ آﺭﻩ . ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ . ﮐﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺧﯿﺮ ﺳﺮﺕ ﺧﺎﺩﻣﯿﺎ .
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ . ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪ ﺣﺮﮐﺘﻪ .
_ ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﻓﻌﻼ ..…
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻧﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻧﺸﻪ .
.
.
ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺧﺴﺘﮕﯽ ۸ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻼﺱ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮﻩ ، ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﮐﯿﻪ؟
_ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
.
.
.
ﺑﺎﺑﺎ _ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻧﻪ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
_ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﭽﻪ ۵ ﺳﺎﻟﻪ ﻓﺮﺽ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ . ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺪ ﻧﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ . ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻪ . ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﮔﻔﺘﯿﺪ ﮔﺮﻣﻪ ﻣﯿﺮﯼ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ۳٫ ۴ ﺳﺎﻟﻪ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﺱ . ﺍﻻﻧﻢ ﻣﯿﮕﯿﺪ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﺑﺎﺑﺎ :ﮐﯽ؟
_ ﻧﻮﮐﺮﺗﻮﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ . ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ.
ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﺮﯾﻒ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺸﻢ .
_ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﺗﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻡ .
ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ .
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۳ ﺗﺎ ﺑﻮﻕ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .
_ ﺳﻼﻡ ﻣﺤﻤﺪ . ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ . ﻓﻘﻂ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﺭﻭﺯﺷﻮ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺑﮕﻮ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ . ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺗﻮ ﺧﯿﺮ ﺳﺮﻡ ﺧﺎﺩﻣﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺳﺮﺕ ﮐﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﯽ . ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺯﻥ ﺗﻮ ﺑﺸﻪ . ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍﺕ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﻧﮕﺎﺱ .
ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ : ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ . ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺯﻧﺶ.
???_ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ … ﭼﯿﺰﻩ .… ﯾﻌﻨﯽ .…
ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ : ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻣﺎﺩﺭ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﯿﺸﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ .
_ ﺑﺎﺯﻡ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺪﻣﻮﻗﻊ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺷﺪﻡ . ﯾﺎﻋﻠﯽ
ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ : ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ . ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ ﻣﺎﺩﺭ .
ﻭﺍﯼ ﺍﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺖ .ﺧﺐ ﺷﺪ ﻧﺨﻨﺪﯾﺪﻡ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ .
.
.
.
_ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﻤﺖ ..
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ آﺭﻩ ؟ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺯﻧﻢ ﺍﺭﻩ؟
_ ﻋﻪ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﻃﻠﺒﻢ . ﺍﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺖ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻣﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
_ ﻧﻪ ﭘﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ:ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻧﯽ ﺷﺪﯼ .
_ ﺍﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﺧﺐ ﭘﺲ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﯿﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ .
_ ﺍﻻﻥ ﻣﺴﺠﺪﯼ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺑﻠﻪ . ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺟﻮﺭ ﻧﯿﻮﻣﺪﻧﺎﯼ ﺗﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﮑﺸﻢ .
_ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
_ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ . ﺑﺎشه . ﻣﻦ ۱۱ ﺍﻭﻧﺠﺎﻡ.
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﯽ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ.
_ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﺸﻮ.
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺭﻭﺗﻮ ﺑﺮﻡ ﻫﯽ .
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﺖ .
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻞ ﻣﻨﻮ ﺷﻔﺎ ﻧﺪﻩ ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﭘﺎﺷﯽ؟
_ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ ﺑﯿﺎ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺠﺪ .
.
.
.
_ ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﯿﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ .
_ ﺍﻭﺥ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺑﻠﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺟﻮﯾﺎﯼ ﺍﺣﻮﺍﻟﺖ ﻫﺴﺘﻢ . ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻧﻮﺭ ﻣﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ؟
_ ﺑﻠﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺧﺐ ﺷﻤﺎ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎﯾﯽ . ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻋﻀﺎ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ . ﺣﺪﻭﺩ ۷٫۸ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﺴﻪ .
_ ﺑﻠﻪ ﭼﺸﻢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﻫﻢ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﯿﺎﻟﺘﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ . ﻓﻘﻂ ﻟﯿﺴﺘﺎ ﺭﻭ .…
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﺩﯾﮕﻪ .
_ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺮﮐﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ؟
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺑﻠﻪ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_چهل_و_سوم
به روایت زینب
ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺯﺟﺮ ﺁﻭﺭ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻣﻤﮑﻨﻪ . ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﯼ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﮕﺎﻡ ﺭﻭ ﺳﻤﺖ ﺳﺎﻋﺖ ﺳﻮﻕ ﻣﯿﺪﻡ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﮐﻮﭼﯿﮑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻪ ۸ ﻭ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﮐﻪ ۱۰ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﺳﺮﯾﻊ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﺮﻕ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺟﺎ ﻣﯿﭙﺮﻡ
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻥ ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ .
_ ﻧﻤﯿﯿﯿﺨﻮﺍﺩ ﺩﯾﺮﻡ ﺷﺪﻩ . ﻫﯿﭽﯽ .
ﺳﺮﯾﻊ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺳﻔﯿﺪ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﺧﻮﻧﻪ ﺍﯾﻢ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺳﺮﺳﺮﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻡ . ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ، ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻨﻢ، ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﻗﺘﺸﻨﺎﺳﯽ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺣﺴﺎﺳﻪ .
_ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ ﺍﺻﻼ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﻡ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻣﻨﻢ ﺧﻮﺑﻢ . ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ ﺩﺧﺘﺮ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﺘﻮﻥ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺎﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ . ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺧﺒﺮ ؛ ﺍﻭﻧﻢ ﺻﺒﺤﻪ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﻋﺰﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺑﺮﺳﻢ؛ ﺑﻮﺩ .
_ ﺍﻟﻬﯽ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺕ . ﺣﻠﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ .
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ .
_ ﺳﻼﻡ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﯾﺮ ﺷﺪ .
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻭ ﻋﻠﯿﮑﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺮ ﺗﻮ
ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻣﺎﺷﻮﻥ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﺏ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ .
.
.
.
_ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﻤﻮ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ؛ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺗﻮﻥ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻢ ﻭ ﺑﺎﺫﻭﻕ ﮔﻔﺖ : ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻥ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
_ ﻋﻪ ﭼﺘﻪ؟ ﭼﻤﺪﻭﻧﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺒﺮﻧﻤﻮﻥ ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻧﻮﺭ .
_ ﻭﺍﺍﺍﺍﺕ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : زینب ﺳﺎﻋﺖ نه و نیم ﮐﻼﺳﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻧﺸﺪﻩ ﻣﮕﻪ؟
_ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ . ﺑﺪﻭ
ﭘﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﺴﻪ ﺭﻭ ﺩﻭﺗﺎ ﯾﮑﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ .
_ ﺳﻼﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ .
ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻈﯿﻤﯽ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺩﯾﺪﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮﺷﻮ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ _ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﺯ ﺑﺮ ﺧﻮﺭﺩﺵ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﻮﺩﻧﻪ ﺍﻭﻧﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﻮﺷﻢ نیومد . ﻣﻦ ﻫﻢ ﻟﺤﻨﻢ ﺭﻭ ﺗﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ .
_ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪﻥ .
ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻈﯿﻤﯽ : ﺍﯾﺸﻮﻥ؟
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪﯼ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ .
_ ﺑﻠﻪ . ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻈﯿﻤﯽ : ﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﯼ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﭼﺮﺍ ؟
ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻈﯿﻤﯽ : ﻫﻪ . ﻫﯿﭽﯽ . ﺑﺸﯿﻦ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺮﮔﻪ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﺳﻄﺢ ﺑﯿﺎﺭﻡ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺳﺮﮐﻼﺳﺖ .
_ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ .
ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻈﯿﻤﯽ : ﻫﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ . ﺑﯿﺎ ﺑﮕﯿﺮ ﺍﯾﻨﻮ .
_ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﺴﺘﺶ .
ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻈﯿﻤﯽ : ﺣﺎﻻ ﻫﺮﭼﯽ .
ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺗﺎ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﻓﺘﺮ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﻮﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺳﺎﻟﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﺑﻤﻮﻧﻢ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﭼﯽ ﺷﺪ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻓﺘﯽ؟
_ ﭼﯽ ﺷﺪ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﮔﻔﺖ ﺩﻩ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﯿﺎ ﺑﮕﯿﺮ ﻧﺘﯿﺠﺸﻮ .
_ ﺑﺎشه . ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺸﯿﻨﯿﻢ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﯿﺎ ﺑﺮﻭ ﺳﺮﮐﻼﺳﺖ ﺧﺐ .
_ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﺑﺎ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻋﻪ .
ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺣﯿﺎﻁ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺍﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﺣﺮﯾﻔﻢ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﺍﻭﻣﺪ .
_ ﺧﺐ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻧﻮﺭ ﭼﯿﻪ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻥ . ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺻﻼ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ . ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺠﺮﺑﺶ ﮐﻨﯽ .
_ ﺍﻻﻥ ؟ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ؟ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺿﺪ ﺣﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﻧﻤﯿﺸﯽ .
_ ﮐﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ؟
_ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :آﺭﻩ.
_ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﯽ ؟
ﺟﻤﻌﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺗﺮمه.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
_ ﻋﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻧﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿﺎ
_ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻣﺎ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ ﻧﯿﺎ
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺘﻮﻥ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺶ
_ ﻋﻪ . ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﻧﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﯿﺰﺍﺭﯼ ﻭﺳﺎﯾﻼﻣﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﻢ؟
_ ﺍﻩ . ﺑﺮﻭ ﺑﺮﻭ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺧﻮ ﺣﺴﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺸﻪ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ.
ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ . ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﺪﻡ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺩ ﺩﺍﻧﯽ . ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺗﺮﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺑﺨﻮﻧﯽ؟
_ ﻧﻪ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﻭ ﺯﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﺟﺪﯾﺪﺗﻮﻥ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﻣﺎﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ .
_ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ؛ ﻋﻪ ﮐﺮ ﺷﺪﻡ . ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ .
_ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻧﺨﯿﺮ . ﺑﺮﺍﯼ ..…
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ .
ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺑﻘﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﻋﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭼﯽ ﺷﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺑﺮﯼ؟
_ ﻭﺍﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻡ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻭﺍﻻ ﭼﻤﺪﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ.
_ ﻧﻪ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻡ . ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ .
_ ﺗﻮ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺸﻢ . ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻡ .
_ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﯿﯿﯿﯽ؟
_ ﭼﺘﻪ؟ ﻋﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﯽ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﮕﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ؟
_ ﻣﮕﻪ ﻟﻮﻟﻮﺋﻪ ؟ آﺭﻩ ﻫﺴﺖ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ .
_ ﻭﺍﯾﺴﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﺗﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺎﻣﺎ . ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺸﯽ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻭﺍﯼ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺻﻼ .
_ ﻟﻮﺱ .
.
.
.
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯿﺎ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﭼﺸﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﭼﺸﻢ .
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﺮﺩ ﭘﯿﺶ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯﯾﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻡ .
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ :ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮ ﺟﺎﻥ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ، ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ ؟
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯽ ﺯﺣﻤﺖ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ . ﯾﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺎﺭﻩ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯿﺸﺪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﺴﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺸﻢ ﺧﺎﻟﻪ .
ﯾﮑﻢ ﻫﻮﺱ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﮐﺮﺩﻡ.
_ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺭﻧﮕﯽ ﺷﺪﯼ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﯽ ؟ ﻫﺎ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
_ ﻫﯿﭽﯽ . ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺮﯼ ﺗﻮ ﺯﻣﯿﻦ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ . ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮﻧﻤﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺑﺎﻻ .
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ .
_ ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺣﻀﻮﺭﻡ ﻣﺴﺘﻔﯿﺾ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ .
_ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ .
ﺑﻌﺪﻫﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻫﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﻥ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ .
ﺗﺎ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﯾﻪ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺷﺪﻡ .
ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ . ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻟﺘﻨﮕﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻧﮕﺮﺍﻥ .....
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_پنجم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ*
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻣﺎﺩﺱ؟
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﺭﻩ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎ . ﺍﯾﻨﻢ ﻟﯿﺴﺖ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺎ .
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ ﺭﻓﺘﻢ . ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ۲۴٫۵ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ
ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ _ ﺟﺎﻧﻢ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ .
_ ﺳﻼﻡ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺳﻼﻡ.
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ با ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ آﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻫﯿﺌﺖ ﺛﺎﺭﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﻦ ﺍﮔﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺑﭙﺮﺱ .
ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﻫﺴﺘﻦ ، ﻟﯿﺴﺘﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮﯼ : ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ؟
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﯾﺪ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﯾﮑﻢ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻟﯿﺴﺘﺎﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﻣﻨﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻭ ﺑﻨﺮﺍ .
.
.
ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ .
ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻨﺰﻟﮕﻪ ﻋﺸﻖ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺭﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺍﯾﺴﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﭘﯿﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ .
_ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ
_ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻡﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﺵ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻗﺎ ﺧﻮﺍﺑﻪ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺁﻓﺎﺕ ﺳﺮﯾﻊ ﻫﻨﺴﻔﺮﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ، ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻠﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭﻟﺶ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻤﺐ ﻭ ﺷﻠﯿﮏ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﭘﻠﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﭘﻠﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﻫﻤﺎﻧﺎ .
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﯾﺪﯾﻮ ﭘﻠﯽ ﺷﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﺟﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﭘﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺶ ﺳﺮﺵ ﻣﺤﮑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺗﺮﮐﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻘﯿﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﻭﻟﺶ ﺑﺎ ﮔﻨﮕﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪﺵ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﮐﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺳﺮﺷﻮ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻭ ﮔﻨﮓ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﭘﺲ ﺩﺍﻋﺶ ﮐﻮ ؟
ﺑﺎ ﺟﻤﻠﻪ “ ﺩﺍﻋﺶ ﮐﻮ ” ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﻓﺖ ﺭﻭ ﻫﻮﺍ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺸﯿﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﺘﺮﮐﯿﺪﻥ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭼﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ .
_ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ : ﭼﯽ؟
_ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮﻥ . ﺗﻮﻫﻢ ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ :ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﻧﺨﯿﺮ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺳﻼﻡ ﺷﻨﺎﺳﯿﻪ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻝ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﺶ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺑﺮﻩ ﭘﯿﺸﺶ . ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﮐﯿﺪﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﭘﺎﯾﯿﻨﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﺘﻪ؟
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ …… ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ ..…… ﮐﺘﺎﺑﻮ ..… ﻫﻬﻬﻪ .… ﺑﺮﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﮐﻪ
ﺩﯾﮕﻪ ﺑﭽﻪ ﮐﻼ ﺗﺮﻭﺭ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺷﺪ ، ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺑﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﮐﻮﻟﺶ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻮ ﺑﺪﻩ ﺭﻭﺷﻮ ﮐﺮﺩ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻭ ﻣﺜﻼ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩ ...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🍃🌸🍃🍃
حتماً بخونيد 👌👌👌
روزی پیامبر اکرم به خانه حضرت زهرا آمدند . حضرت علی و حسنین (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند .
پیامبر خطاب به اهل بیت خود فرمودند :
چه میوه ای از میوه های بهشتی میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.
امام حسین که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده سبقت گرفتند. رفتند در دامن رسول خدا نشستند و عرضه داشتند :
پدر جان به جبرائیل بگوئید از خرماهای بهشتی برای ما بیاورد .
و حضرت رسول اکرم هم به خواسته حسین خود جامه عمل پوشانیدند و به جبرئیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.
مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در حجره حضرت زهرا سلام الله عليها گذاشت.
پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند : فاطمه جان یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است ، آنرا نزد من بیاور .
حضرت زهرا آن طبق را آوردند و نزد پدر گذاشتند. پیامبر خرمای اول از درون ظرف برداشتند و در دهان سرور جوانان اهل بهشت امام حسین نهادند و فرمودند « حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » سپس خرمای دوم را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر سرور جوانان اهل بهشت امام حسن نهادند و باز فرمودند «حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ». خرمای سوم را در دهان جگر گوشه خود حضرت زهرا نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.
خرمای چهارم را هم در دهان حضرت علی نهادند و فرمودند « علی جان نوش جانت، گوارای وجودت » خرمای پنجم را از درون ظرف برداشتند و باز دوباره در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند .
خرمای ششم را برداشتند، ایستادند و در دهان حضرت علی گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند.
در این هنگام حضرت زهرا فرمودند : پدر جان به هر کدام از ما یک خرما دادید اما به علی سه خرما و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید . چرا بین ما اینگونه رفتار کردید ؟
رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم ، دیدم و شنیدم که جبرائیل و مکائیل از روی عرش ندا بر آورده اند که : «حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل همان جمله را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».
فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم حوری های بهشتی سر از غرفه ها در آورده اند . و می گویند « فاطمه جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به پیروی از آنها این جمله را تکرار کردم.اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که خداوند از روی عرش صدا می زند « علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت » . به اشتیاق شنیدن صوت حق خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که «هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت ، گوارای وجودت علی جان.به احترام صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم ، شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا صبح قیامت خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت ، گوارای وجودت».
#یاعلی❣
🔷جلاءالعیون علامه مجلسی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 49
نگاهم سمت ساعت کوچک روی دیوار اتاقم کشیده شد؛ نیمه شب را گذشته بود و من هنوز زانوی غم بغل گرفته و به این فکر میکردم که چرا دیدارش را چند روزیست دریغم کرده است؟!
بغض سنگین شده روی سینه ام قصد جانم را کرده بود و نفس کشیدن برایم سخت تر از کوه کندن.
ضربه ای به سینه ی دردناک از بغضم کوبیدم. پاهایم را از بند آغوشم رها و روی تخت دراز کردم. نفس های پی در پی هم چاره نشد و چشم هایم به اشک نشست. نام فرهاد را پر درد به لب آوردم و هق زدم. بار دیگر پاهایم را جمع سینه ام کردم و سر دردناکم را روی زانو گذاشتم. تنگی نفس امانم را برید. سر بلند کردم، دست خودم نبود دلتنگش بودم، بی قرارش بودم، دیدار طلب داشتم از بی معرفت...
حرفش را زد، پیش کشم کرد و رفت! به همین راحتی!
فقط نمی فهمیدم حالا که فهمیده جواب رد داده ام چرا دوری میکند؟!
می دانم که روی خوشم را به ندرت نشانش دادم. شیرینِ تلخش بودم ولی او عاشق بود، ادعایش را داشت! حق نداشت به این راحتی از کنارم رد شود، بله، من خودخواه بودم و فرهاد را برای این دوری سرزنش می کردم.
دست بردم و از زیر بالشم عکسش را که به تازگی از آلبوم درآورده و مونس شب هایم کرده بودم برداشتم و به صورت زیبایش چشم دوختم.
سیل اشکی که چشم هایم به راه انداختند هفت سال خشک سالی مصر را جواب می داد.
-خیلی نامردی فرهاد داشتم با عقلم کنار می اومدم و دلم رو برای نداشتنت آروم میکردم صبور شده بودم با کارهات بیقرارم کردی و پا پس کشیدی! حالا؟! حالا که عقل تسلیم دل شده! حالا که دارم به یاد آغوشت می سوزم! حالا که بغض شدی و چسبیدی بیخ گلوم و نمی ذاری نفسم بالا بیاد، بی معرفت...
عکسش را با حرص به جلو پرتاب کردم. پشت و رو افتاد روی تخت. آب بینی راه افتاده ام را بالا کشیدم و اشک هایم را پس زدم. از تخت پایین رفتم و پشت پنجره قرار گرفتم. دلم هوای آن طرف پنجره را کرد. جایی میان درخت های سیب. پرده را رها کردم. شنلم را که سر شب روی صندلی رهایش کرده بودم برداشتم و تن زدم. با قدم های آهسته طوری که بابا را بدخواب نکنم از خانه بیرون زدم. بی اختیار نگاهم به طرف درب آسانسور کشیده شد. کاش باز میشد و فرهاد را در چهارچوبش میدیدم و بغض دلتنگی که خوره شده بود به جانم را از بین می برد. آهی کشیدم و سمت حیاط رفتم. راه نیمکت مخفی شده پشت درختها را در پیش گرفتم. چه قدر از آن دوران بی خبری ام خاطره های شیرین دارم، هنوز صدای قهقهه هایمان در گوشم است. حتی رژان و ژیلا هم اینقدر بد نشده بودند و دوستان خوبی برایم بودند.
درختها را رد کردم. بوی سیب نداشته اشان از زنده بودن خاطراتم بود که در بینی ام می پیچید. روی نیمکت خاک گرفته بی آنکه نگران خاکی شدن لباسم باشم نشستم. باران باریدن گرفت. به سقف چتر مانند نیمکت نگاهی کردم و لبخند کمرنگی زدم. هیچ کدام از کارهای آقاجان بی حساب و کتاب نبود! مطمئناً میدانست که در چنین شبی بارانی عسل نازک نارنجی اش هوای خاطره بازی میکند.
نگاهم به درختها بود و حواسم گاه در گذشته و کنار فرهاد و گاه در حال و دور از فرهاد...
با صدایی که این روزها جان می دادم برای شنیدنش با شتاب از جا پریدم و سر چرخاندم سمتش.
-چرا بیداری؟
جاری شدن نامش به زبانم کاملاً بی اراده بود.
-فرهاد...
لبخندی روی لب هایش نقش بست از همان لبخند ها که دلم را هدف قرار می گرفت و جان می دادم برایش.
-جون دل فرهاد!
قلب نا آرامم فرو ریخت، فرهاد بی معرفت نبود، رسم عاشقی میدانست، منطق به وجودم بازگشت، در تمام این سالها من بودم که بد میکردم و فرهاد بود که می بخشید. روی نیمکت نشستم. پیش آمد و کنارم با فاصله کمی نشست. به جلو خم شد و خیره به درختها، آرنجش را روی ران پاهایش تکیه زد و دست هایش را به جلو رها کرد فندک داخل دستش را بین دست هایش به بازی گرفت. مگر سیگار می کشید؟!
بویش هم می آمد!
-مگه فردا کنکور نداری؟ چرا بیداری؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 50
حواسش بود. همیشه بود و شرمنده ام می کرد.
-خوابم نمی برد، بارون که گرفت اومدم حال و هوام عوض بشه. تو چرا بیداری؟
-هشت شبه که بیدارم!
دلم لرزید، بد هم لرزید؛ ویرانی به بار آورد!
اشک های سست و بی پایه ام ریخت، سریع پاکش کردم. هنوز به همان حالت نشسته بود، نگاهم به پس سرش حسرت بود که سر چرخاند و غافلگیرم کرد. آنقدر تشنه بودم که خیره تر از قبل چشم دوختم به نگاه بی قرارش.
-پاشو برو بخواب صبح سرحال بری سر آزمون.
چه اصراری داشت که بروم!
اصلاً دلم می خواهد بمانم و سیر نگاهت کنم!
-کل بعد از ظهر خواب بودم خوابم نمیبره دیگه.
تکیه ی دست هایش را برداشت و صاف نشست و به پشتی نیمکت تکیه زد.
-آخه زیادی نگاهت گرمه! من بهش عادت ندارم! میترسم کار دستم بدی.
کوتاه خندید تا حرف جدی اش را شوخی تلقی کنم.
از روی نیمکت بلند شد، چند قدم جلوتر رفت، تکیه اش را به درخت داد و دست هایش را داخل جیب شلوار گرم کن مشکل اش فرو کرد.
-بالاخره ترک خورد!
پرسشگر نگاهش کردم.
-چی؟!
دستش را از جیبش در آورد و همان طور که نگاهش به چشم هایم میخ بود، اشارهای به قلبش کرد.
صد درجه بالای صفر.
به چشم هایش اشاره کرد.
-صد درجه زیر صفر! زیادی تفاضل دما داشتن مونده بودم چرا ترک نمی خوری!
باز تک خنده ی کوتاهی زد. خنده نداشت! نخندیدم! اخم هایم درهم شد، تیکه بارم می کرد.
در پناه شاخ و برگهای درخت بود ولی باز بی نصیب از آب باران نمانده و خیس شده بود، دستی به موهای نسبتاً بلندش که روی چشم هایش را می گرفت کشید و به عقب هل داد.
-میدونی از کی اینجوری شد؟
اشاره ای به قلب و چشمش کرد. منظورش سردی نگاه و گرمی قلب من بود که الحق خوب تشخیص داده بود.
ترجیح میدادم حرفی نزنم. توپش پر بود، از بوی سیگارش مشخص بود! فرهاد اهل سیگار نبود و امشب شاید هم این هشت شب به سیم آخر زده بود.
-اون روز که در رو باز کردم و اومدم تو حیاط...
چشم ریز کردم! از کدام روز حرف می زد!
ادامه داد:
-داشتی دنبال دوست کیان می دویدی صدای خنده های از ته دل اون و جیغ جیغ های تو روی مخم رفت، وقتی به قصد ایستاد و به سمتت چرخید و تو نتونستی تعادلت رو حفظ کنی و رفتی تو بغلش. وقتی دست هاش گرد بدنت شد دیوونه شدم.
فهمیدم چه روزی را می گفت! همان روز نحسی که به قول فرهاد «اینجوری» شدم. بی اختیار ادامه حرفش را بریدم و گفتم:
-تو هم خوب از خجالتم دراومدی.
سر کج کرد و با لبخند نگاهم کرد برق چشم ها و حالت نگاهش دل می برد. نمیدانستم دست دلم را بچسبم که نرود یا به یاد آن روز حرص بخورم از کارش!
گرچه فریادهایی که بر سرم زد از روی غیرتش بود و علاقه اش را رخ کش می کرد.
-تو هم توضیح ندادی که چرا دنبال یه پسر غریبه افتادی و متوجه نیستی داره سر به سرت میذاره!
وقتش بود؛ باید شروع می کردم، حالا که خودش حرف را پیش کشید! دیگر نمی توانستم در بیخبری و عذاب بمانم یا در این بازی مات می شدم و با گذشته کنار میآمدم. حداقلش این بود که می فهمیدم کجا ایستاده ام و از سردرگمی در میآمدم که در آن صورت با دلم اتمام حجت میکردم و فرهاد را هم می باختم یا خوش بینانهترین حدسم درست از آب در می آمد و به آرامشی نسبی می رسیدم. کلافه بودم، در بازی ای که جرأت قدم گذاشتن درش را نداشتم فقط برد و باخت نبود، هزار گزینه ی دیگر هم برایم وجود داشت. فکرهایم را که بی شک سر درد را در پی داشت پس زدم. به قصد تکان دادن اولین مهره بازی از روی نیمکت بلند شدم و با قدم های آرامی سمتش رفتم کنارش گرد همان درخت تکیه اش دادم، نگاهش سمتم چرخید.
-خیس میشی، سرما میخوری.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 51
دستم را گرفت، تکیه اش را از درخت کند و به سمت نیمکت رفت. نشست و دستم را رها کرد، بار دیگر کنارش روی نیمکت نشستم. نگاهم را به زمین و قدمی جلوتر از پاهای چفت شده ام دادم.
-اومدم که توضیح بدم ولی...
زیر چشمی نگاهش کردم، متوجه شد. لبخند به لب آورد.
-ولی ندادی!
سرم را سمتش چرخاندم.
-تا پشت در خونتون اومدم در تون باز بود...
هنوز لبخندش محو نشده بود نگاهش هم رنگ شیطنت گرفته بود. از اعترافم لذت می برد. یادش نبود، اگر بود این برق در نگاهش نبود!
اولین مهره ام سوخت. دل اعتراف نداشتم، زبانم نمی چرخید که بگویم. امید داشتم که خودش به یاد بیاورد و راحتم کند.
شکست خورده بلند شدم. نگاهش با حرکتم حرکت کرد.
-چی شد؟
نگاه یخ زده ام را به صورتش دوختم، حرصم را خالی کردم.
-دیدم نیازی به توضیح نیست برگشتم.
خیره نگاهم کرد و خندید. چه در سرش می گذشت؟!
لابد فکر می کرد از شک و فریادهایش هنوز دل گیرم که نگاهش نگاه عاقله فردی به خردسال ناقصه عقل بود!
حوصله ادامه بازی را نداشتم دلگیر از فرهاد و فراموشکاری اش و از خودم و ناتوانی ام چرخیدم و بی حرف دیگری راه خانه را در پیش گرفتم.
صدای فندکش را شنیدم و حرف مجید در ذهنم تکرار شد «فرهاد دیگه اون فرهاد سابق نیست، داغون»
بغض به مکانش برگشت و روی سینه ام جاگیر شد.
چند ساعت دیگر امتحان داشتم، آرامش نیازم بود. زیر لحاف خزیدم، چشم هایم را بستم و خیال فرهاد را پس زدم، باید می خوابیدم. خیره سر بود و به پس زدن هایم توجهی نمیکرد!
صدای زن هر لحظه ملتمس تر میشد.
-عسل... عسل...
بیتابش بودم؛ میشناختمش، انگار مادرم بود!
نباید میگذاشتم دفنش کنند!
زنده بود و دستش سمتم دراز، کمک میخواست!
از پناه درخت بیرون آمدم و سمتش قصد دویدن کردم که مردی با شتاب از پشت سر در آغوشم کشید و دستهای بزرگش روی چشمهایم گذاشته شد. چنگ زدم، جیغ زدم... دست هایش را برنمی داشت؛ می خواست از آنجا دورم کند. صدای زن هنوز میآمد، کاری جز فریاد زدن از دستم برنمیآمد. می خواستم به او بفهمانم که هستم که دل گرمش کنم!
نور به چشم هایم بازگشت. دست مرد روی چشمهایم نبود. پناه درختی در کار نبود و من در اتاقم روی تخت بودم!
بلند شدم و روی تخت نشستم، دست هایم را حصار چشم هایم کردم، گریه ام شدت گرفت. او که بود؟!
چرا نمی توانستم نجاتش دهم؟!
چرا صدایش آنقدر رنجیده و پر درد بود؟!
-عسل... عسل بابا چی شدی؟ باز خواب دیدی؟
صدای نگران بابا بود که آمده و کنارم روی تخت نشسته بود و شانه هایم را در دست هایش گرفته بود. گریه ام شدت گرفت و به آغوش پناه بردم.
-بابا؟
-جون بابا آروم باش، خواب دیدی.
- بابا اون ازم کمک میخواد... دارند دفنش میکنند! زنده زنده! دست هاش رو می بینم سمتم درازه، صدام میزنه، بابا یه مرد با چشم های سبز رنگ داره دفنش می کنه. امشب صورتش رو دیدم چرخید سمتم. چشماش تو تاریکی قبر ستون برق می زد. موهاش روی صورتش ریخته و خیس خیس بود...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
-- ♥ - #داستان زیبا از مولانا--♥-
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن
را
به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشود
ه عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺