eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃 🍃🌸خدای خوبم شکر بخاطر بودنم در چهارمین روز از ماه رمضان شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر شکر، برای بوی خوش زندگی شکر و هزاران شکر برای وجود ارزشمند عزیزانم شکر، برای سلامتی جسم و جان شکر، برای رزق و روزی حلال و بی‌نیازی شکر بخاطر دوستان خوبم مهربانا چتر رحمتت را بر سر دوستانم همیشه باز نگه دار و بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃 ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
راننده تاكسی گفت : بهترین شغل دنیا راننده تاكسیه چون هر مسیری خودت بخوای میری هر وقت دلت خواست یه گوشه می ‌زنی بغل استراحت می ‌كنی هی آدمهای جدید و مختلف می بینی حرف‌های مختلف، داستان ‌های مختلف گفتم : خوش به حالتون. راننده گفت : حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟ گفتم : چی؟ راننده گفت : راننده تاكسی چون دو روز كار نكنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد، با این لوازم یدكی گرون، یه تصادفم بكنی كه دیگه واویلا می‌شه، هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری به راننده نگاه كردم ، راننده خندید و گفت : زندگی همه چیش همین‌جوره هم می‌شه بد نگاه كرد هم می‌شه بهش خوب نگاه كرد ... @dastanvpand 🌿🌺🌿🌺🌿
یکسالی بود با نیما نامزدکرده بودم .افشین دوست چندساله نیما بود. نیما خیلی بهش اعتماد داشت ولی من از وقتی باهاش اشنا شدم نظرخوبی راجبش نداشتم از نگاهاش خوشم نمیومد،و خیلی بیش از حد با من راحت رفتار میکرد... اخرهفته بود ک نیما قرارشد با دوستش ب ویلامون برن و ب چندتا از کاراشون برسن. دوسه روزی بود ک از نیما بیخبر بودم،نگرانش شدم.تماس گرفتم دردسترس نبود،ساعت ۱۲شب بود ک گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناسی بود جواب دادم دیدم افشینه گفت واسه نیما اتفاقی افتاده اصلا حالش خوب نیست خودتو سریع برسون... با نگرانی زیاد راه افتادم ب سمت ویلا.وقتی رسیدم در باز بود خیلی ترسیده بودم هچ صدایی هم نمیومد. خودمو ب اتاق خواب رسوندم درو ک باز کردم یکی منو هل داد داخل و امد تو و زود درو بست...منو محکم چسبوند ب دیوار از ترس زبونم بند امده بود.اون شخص افشین بود... گفت گلم خیلی وقته منتظر همچین روزی ام نیما برای انجام کاری ب بیرون ویلا رفته حالا حالا هم نمیاد و خنده کثیفی سرداد. صدای جیغم بلند شد اما دستشو گذاشت روی دهنم نمدونم چیشد ک ک بیهوش شدم... وقتی بهوش امدم نیما بالای سرم بود خیالم راحت شد. گفتم چطور برگشتی. نیما گفت لپ تابو جا گذاشته بودم ت ویلا وقتی برگشتم صدای جیغ شنیدم و سررسیدم صحنه رو ک دیدم با افشین درگیرشدم و بعدم سپردمش ب پلیس... خداروشکر ک نیما ب موقع رسید وگرنه معلوم نبود چ اتفاقی میفتاد.. 🔆سواستفاده از اعتماد دوستان و اطرافیان خیانت است،اگاه باشیم. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 68 جدی خیره ام بود. روی حرفم سرتقانه ایستادم. -دل بکن فرهاد! تو
‍ رمان قسمت 69 به سالن رفتم و پتو را رویش انداختم. به حرکاتم که مشغول تنظیم پتو رویش بودم خیره بود و لبخندی به لذت زمان نوازش یار، در صورتش نشسته بود. بی توجه به نگاه پر معنایش شب بخیر گفتم و داخل اتاق شدم. اتاقم نه پنجره ای داشت و نه دل باز بود. در را که بستم بدتر هم شد. بغ کرده به تختم پناه بردم، کم‌کم سرما به تنم رسوخ کرد؛ باید فردا حتماً برای خرید بخاری به بازار می رفتم یا کسی را برای تعمیر پکیج می‌آوردم. پاهایم را در شکمم جمع کردم بلکه از شدت سرما کم شود. خسته بودم؛ قرصی هم که به دور از چشم فرهاد خوردم کم کم اثر کرد و به خواب رفتم. با دیدن کابوس تکراری از خواب پریدم، نیم خیز شدم، نفسم را با غم فوت کردم، تشنه ام بود، برخواستم تا به آشپزخانه بروم. هنوز از اتاق خارج نشده بودم که نگاهم با فکر سرمای دیشب به سمت پتو کشیده شد. لبخند نقش صورتم شد. کار فرهاد بود که حواسش همه وقت بود ولی خیلی زود با احساس سرمای خانه از کارش خجالت زده شدم. سمت تخت برگشتم و پتو را برداشتم و به سالن رفتم. مدل خوابیدنش همیشه همین طور بود. طاق باز، ساق دستش را هم روی چشم هایش می گذاشت. پاورچین سمتش رفتم و آرام پتو را رویش انداختم. بطری آب روی میز بود، حتماً کار فرهاد بود. برداشتم و سر کشیدم. در این مورد وسواس داشتم ولی حس و حال رفتن به آشپزخانه و برداشتن لیوان را در خود ندیدم. احتمالاً دهان خورده ی فرهاد هم بود ولی ایرادی نداشت، فرهاد فرق می‌کرد. تکیه به پایه ی مبل نشستم و گوشه ی پتو را که از مبل آویزان بود روی پاهایم کشیدم. خواب از سرم پریده و به آینده فکر می کردم، به فرهاد، به حرف سرشبش... انگار تردید داشت برای گفتن، باید بار دیگر به قول خودش «مستفیضش» می کردم بلکه سر بحث را باز کند و اگر از چیزی خبر دار شده به زبان بیاورد. با تکان خوردن فرهاد از فکر بیرون آمدم و سویش سر چرخاندم، به پهلو شد و دستش را از روی صورتش پایین کشید. چشم هایش سرخ بی خوابی بود. -چرا نخوابیدی؟ -هر کار کردم خوابم نبرد. پتو زیادی بوی عطر تو رو می‌داد، اومدم اتاق ببینم پس خودت چی کشیدی روت که پتوی خودت رو دادی به من؟ نگاهم را دزدیدم و سرم را به حالت قبل چرخاندم و به رو به رو چشم دوختم. -همونجا پایین تخت می خوابیدی و نصف پتو رو روت می کشیدی. این جوری سرما میخوری. زمزمه اش کنار گوشم گرم شدن بدنم را هدف داشت! -اون جوری که دیگه اصلاً خوابم نمی برد، تو باشی و من دلم بیاد چشم ازت بگیرم و بخوابم! آب دهانم را فرو خوردم و بلند شدم. سریع دستم را گرفت. -متکات رو بیار همین پایین مبل بگیر بخواب وگرنه پتو رو بردارو برو. راه مخالفت را بست. با تردید نگاهش کردم. به شوخی زد تا از آن حال و هوا بیرون بیایم. -ولی الان دیگه گیج خوابم، می خوابم صبح پا میشم یه دل سیر نگاهت می کنم. لبخندی به شوخی به جایش زدم. تردید را کنار گذاشتم و به اتاق رفتم و با متکایم بازگشتم. کمی سخت بود برایم. متکا را از دستم کشید و روی زمین پایین مبل انداخت. -بگیر بخواب بذار بخوابم. سری تکان دادم و در حالی که قلبم از هیجان و شرم به تقلا افتاده بود و پر حرارت به قفسه سینه ام می کوبید روی زمین نشستم. فهمیده ترین مردی که می شناختم بود. باز هم طاق باز خوابید و دستش را روی چشم هایش حصار کرد. در دل فدایش شدم... با مکثی کوتاه دودلی را یک دل کردم و زیر نیمه ی آویزان پتو خزیدم. حضور نزدیک فرهاد گرچه در سکوت همراه بود ولی تمنا ها در بر داشت، تمنای داشتنش! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮ ❤@dastanvpand ╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
‍ رمان قسمت 70 دل چرکین از راز سر به مهری که خوره ی جان و روانم شده بود آهی کشیدم و پشت به فرهاد خوابیدم شاید دل در سینه کمتر بی قراری کند! چه راحت سرنوشت عشقم را به بازی گرفته و ریشخندم می کرد و طرح جدایی و حسرت را در فضایی که هردو نفس های ناآرام مان را پخشش می‌کردیم می‌زد و می خندید. می‌گویم می خندید، چرا که ایمان دارم به گفته ام! اگر غمش بود رهایم می کرد از این طرح و نفس هایمان را یکی می‌کرد. سوختنم از فاصله ی بینمان کمتر از فرهاد نبود ولی سیلی خورده سرنوشت بی احساس بودم و دل همراه کردن فرهاد را با غم هایم نداشتم. دلم نمی‌خواست با دل به دل دادنش این شور و سرزندگی را در وجودش سلاخی کنم. 《 فرهاد! خوابم نمی برد در هوایی که تو در آن نفس می کشی، زیادی سنگین است و دمش خفه ام می کند!》 صدای اذان از امام زاده نزدیک مجتمع می آمد. دلم، درد و دل با خدا را که از هر کس به رازم آگاه تر بود خواست. پتو را کنار زدم و بلند شدم، وضو گرفتم و در اتاقم به نماز ایستادم. سجده ی شکر را به جا آوردم و عاجزانه از خدا آرامشی طلب کردم که لایق فرهادم کند. فرهاد در خواب بود که برای خرید وسایل صبحانه از خانه بیرون زدم، وقتی بازگشتم بیدار شده بود و از پشت پنجره به آسمان سرخ شده ی آماده ی بارش خیره بود. -سلام صبحت بخیر. چرخید. لبخندی زد و به سمتم قدم برداشت. تکه نانی از سنگک تازه و داغ را کند و در دهان گذاشت. -چرا زحمت کشیدی؟! بیدارم می کردی، می رفتیم بیرون یه چیزی می خوردیم. چپ چپی نگاهش کردم. -یعنی عرضه یه صبحانه دادن به مهمونم رو هم ندارم!؟ -مهمون؟! من خودم صاحب خونه ام! -معذرت می خوام تصحیح می کنم شما خودت صاحب خونه ای! با شیطنت نگاهم کرد. -الان یعنی بله رو دادی؟ دلخور از اصرار دم به دقیقه اش که فقط بر حسرتم می افزود رو گرفتم و سمت آشپزخانه رفتم. سفره ی کوچکم را برداشتم و بی توجه به حضورش مشغول چیدن روی میز جلوی مبل شدم. چایی که قبل از خروج از خانه دم کرده بودم را در لیوان ریخته و همراه شکر به لوازم داخل سفره افزودم. بدون اینکه نگاهش کنم تعارفش کردم. -بیا سر سفره. -قهر کردی باز؟ پشت بند حرفش روی مبل نشست. -بس کن فرهاد! ادامه داد: اگه سوال های توی ذهنت راجع به پدر و مادر واقعیت رو حل کنم چی؟! بازم بهونه برای فرار و پس زدن داری!؟ شوک زده نگاهش می کردم! یعنی واقعاً خبر داشت؟! لب هایم از شوق زیاد میان لبخند لرزید و چشم هایم از اشک تار شد! همه ی وجودم اشتیاق فهمیدن را فریاد زد. یعنی درمان کابوس هایم در این سال‌ها دست فرهاد بود!؟ - جدی میگی فرهاد؟! کمی خودش را جا به جا کرد و کنارم قرار گرفت. دستش را روی دست لرزانم گذاشت. -آروم باش تو، تا بهت بگم. -من آرومم فرهاد! هر چی می دونی بهم بگو! دستم را رها کرد و دور لب هایش کشید. - اون قسمت از کتاب خونه ی بابات که در داره رو نگاه کردی؟ یادم نمی‌آمد دقیق کجا را می گوید! - نمی دونم کجا رو میگی! من زیاد اتاق بابا نمی‌رفتم. نگاهش شماتتم کرد... - تا این حد باهاش غریبه بودی؟! نگاهم را به تلویزیون خاموش روبرویم دادم. - نمی دونم مقصر من بودم یا بابا؟! برخورد هامون در حد احترام به هم بود. خودت که می دیدی! و حمایت های گاه و بیگاهمون از هم. همین! - دلم نمی خواد سرزنشت کنم ولی یه روز می فهمی که این سال ها چه اشتباهاتی رو مرتکب شدی. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ ـرمان قسمت 71 راست می گفت! همین حالا هم فهمیده بودم ولی دیر شده بود و بابا زیر خروارها خاک دفن بود... به سمتش چرخیدم. -این بحث رو کش نده فرهاد! خودم به اندازه ی کافی پشیمونم! خواهش می‌کنم حرفت رو بزن، هشت سال منتظر جوابی ام که تو دستای توئه. سری به نشانه ی موافقت تکان داد. -وقتی رفتی زمین و زمان رو به هم دوختم ولی پیدات نکردم، تنها امیدم به انتخاب رشته ات تو دانشگاه بود که خدا رو شکر کردی و تونستم جات رو پیدا کنم. تو مدتی که نبودی خون همه رو تو شیشه کردم و جویای حقیقت شدم ولی دریغ از یک کلمه... لبی تر کرد و ادامه داد: ببین عسل اگه الان می خوام مو به موی حرف هاشون رو بهت بگم به خاطر اینه که با هر واقعیتی که رو به رو شدی قبولش کنی و دیگه تمومش کنی این عذابی که به جون خودت خریدی. میفهمی منظورم رو؟ ترسی به دلم افتاد ولی نخواستم که فرهاد را متوجه اش کنم! سری تکان دادم. -می فهمم. ادامه بده. متوجه بودم که سخت است برایش بازگو کردن! این را هم می فهمیدم که برای آرام کردن من جز گفتن حقیقت چاره ای پیدا نکرده است. -از زور دلتنگی گاهی اوقات می رفتم خونتون و شب رو تو اتاق تو صبح می کردم. انقدرم اخلاقم سگی شده بود که می ترسیدم تو گیر دادن های مامان حرفی، دادی، چیزی بگم که بعدا پشیمون بشم، تو خونه ی شما آروم تر و راحت تر بودم. همین که بوی تنت از اون خونه نرفته بود سرپا نگهم می داشت. یه روز از سر فکر مشغولی سرم رو به انفجار بود، خواستم با کتاب خوندن از فکرت بیام بیرون. رفتم تو اتاق دایی خدا بیامرز، بین کتاب هاش دنبال یه کتاب مناسب حالم می گشتم که کلید اون قسمت از کتابخانه رو که حالت بوفه بود بین کتاب‌ها پیدا کردم. بدون هیچ نیت یا فکری بازش کردم. فکر می کردم توش کتابه، اصلا فکر نمی کردم چیز مهمی توش باشه ولی بود... چایش را از روی میز برداشت. می دانستم فرهاد چای را با بخارش می نوشد! -سرد شده فرهاد! لبخند معناداری تحویلم داد و لیوان را سمتم گرفت. -داغش کن. پشیمان از تعارف بی موقعم گفتم: اول تو بگو تو بوفه چی بود؟ لبخندش هم معنا دار بود. - خیلی خوب چای نخواستیم! رسم مهمان نوازی را از یاد برده بودم! بلند شدم. - تو تعریف کن. تا آشپزخونه یه وجب فاصله است، هم می‌شنوم هم چای میارم. به اضطرابم برای فهمیدن حقیقت پی برد. - پس نیفتی! دستم را گرفت و کشید. روی مبل افتادم. -چای نمی خوام بشین. از خدا خواسته گفتم: - پس بگو. - به نظرت تو بوفه چی نگه می داشت؟ کلافه شدم. - اینجور که تو داری می پرسی جواب سر بریده است لابد! بگو دیگه فرهاد، جون به لبم کردی! -خیلی خب میگم، خاطراتش رو! -چی رو؟! -توی اون بوفه پر بود از لوازم منصوره. متاثر شدم، دلم گرفت! درست است منصوره را به خاطر نداشتم ولی شنیده بودم که بی نهایت دوستم داشته و مراقبم بوده. ممنونش بودم! عمرش کوتاه بود شاید اگر نمی رفت، نه بابا آنقدر تنها و غمگین بود و نه من اینقدر پر حسرت... - یه سری عکس های دونفره و یه سری یادگاری. اینها مهم نبود عسل! چیزهای مهم اون بوفه که به تو مربوط میشه سه تا شناسنامه ست. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
♥️🍃 خدا تنها کسے است کہ ؛ وقتے همہ رفتند مےماند وقتے همہ پشت کردند آغوش مےگشاید وقتے همہ تنهايت گذاشتندمحرمت مےشود وقتے همہ تنبیهت کردند او مےبخشد .. @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
‍ رمان قسمت 72 به حول و ولا افتادم. قلبم پر هیجان قصد بیرون جهیدن کرده و به شدت کوبش گرفت. - شناسنامه ی کیا؟! فرهاد درست حرف بزن ببینم چی میگی! قصد سکته دادن من رو کردی!؟ - من غلط بکنم. پاشو بریم نشونت بدم. -کجا؟ -تو ماشینم. از جایم پریدم. -بریم. کلید خانه را برداشتم و در را باز کردم. کت اسپرت مشکی رنگش رااز تن بیرون آورد و روی مبل رها کرد و به دنبالم راه افتاد. در را بستم و در موازاتش هم قدم شدم و سمت آسانسور قدم برداشتم. داخل آسانسور جز ما کسی نبود. دیگر نتوانستم منتظر بمانم و دو مرتبه پرسیدم: شناسنامه‌ ها برای کیه فرهاد؟ - الان میریم خودت می بینی. برای پرت کردن حواسم به صورتم اشاره کرد. -حداقل یه کرم می زدی. در آینه ی آسانسور به صورتم نگاه کردم، جای انگشت هایش روی صورتم مانده بود. با نوک انگشتش گونه ام را لمس کرد. صورتم را عقب کشیدم. - لوازم آرایش ندارم. نگاه دیگری به آینه انداختم و ادامه دادم: هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز تو گوشم بزنی! لحنم با گله همراه نبود. واقعا فکرش را نمی کردم! - نبودی ببینی چه عذابی کشیدم تا بهم حق بدی که کتکت هم بزنم! درب آسانسور در طبقه همکف باز شد و خارج شدیم. لحنش تغییر کرد انگار دلش یادآوری آن روزها را نمی خواست که به لودگی پناه برد. -حالا یک کرم و رژ بخر، لازمت میشه! در حینی که از لابی خارج می شدیم نگاهش کردم. - رژ دیگه برای چی؟ چشمکی زد و به خودش اشاره کرد. - برای دل من! آقایون رژ دوست دارند. مشتی به بازویش زدم. - پررو نشو دیگه... کرم هم لابد به خاطر اینکه آقایون دست به زدنشون خوبه! خندید. - نه دیگه آقایون مرض ندارند که بزنند، خانم‌ها ملاحظه نمی کنن! چپ چپی نگاهش کردم. - یه چیزی هم بدهکار شدم؟! جای عذرخواهیته؟! نگاهش رنگ عشق گرفت و سرش را کج کرد. به ماشینش که در خیابان جلوی مجتمع پارک بود رسیدیم. -معذرت می خوام عصبانی بودم. حرفی نزدم و سوار ماشین شدم. بعد از مکث کوتاهی ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست. نه این که حواسم را به کل پرت کرده باشد نه ولی تا حدودی موفق بود! برای دقایقی از فکر شناسنامه ها بیرون آمده بودم ولی به محض نشستن باز استرس بر وجودم قالب شد. داشبورد را باز کردم جز کیف پول و اسپری هوای ماشینش چیزی نبود. - پس کوش شناسنامه ها؟ دستش را از بین صندلی به عقب برد و کیف دستی اش را برداشت. با دلشوره به کیف خیره بودم و فرهاد مشغول دادن رمز به آن... اعداد رمزش تاریخ تولد من بود. فرهاد بود واقعاً ثابت کرده بود! تیشه به دست به جان کوه می افتاد باور می کردم. سه شناسنامه بیرون آورد و دستم داد. قلب در دهان زدن را آن لحظه تجربه کردم! دست هایم از هیجان می لرزیدند، نفسی عمیق دم و بازدم کردم. نگاهی به فرهاد که خیره حرکاتم بود انداختم و دو مرتبه نگاهم را به شناسنامه ها دادم. آرام انگشتان لرزانم را به لبه اش گیر دادم و بازش کردم. شناسنامه ی مامان بود. منصوره پاکپوریان! نفس حبس شده ام را آزاد کردم و در دل خدابیامرزی نثار روحش کردم و روی پایم گذاشتمش. باز نفسم حبس شد و شناسنامه ی دیگر را باز کردم. نمی‌دانستم اول به اسمش نگاه کنم یا به عکسش؟! حسابی آشفته بودم. معده ام هم به تقلای پس زدن محتویاتش افتاده بود و بر، آشفتگی ام افزوده بود. بالاخره تصمیم گرفتم و نگاهم سمت نامش کشیده شد؛ «حِبه احلام» در همان چند ثانیه هزاران فکر در سرم جولان دادند‌. نگاهم سمت عکس شناسنامه کشیده شد سیاه و سفید بود، دختری با چشم های درشت مشکی. علت تپش بیش از حد قلب و گزگز انگشت ها و یخ زدن بدنم، حسی بود که از آن گریز داشتم. دیدن این نام و عکس قلبم را بیقرار کرده بودند. ریزش اشک با نشستن دست فرهاد روی بازویم هم زمان شد. سرم را سمتش گرداندم. -این شناسنامه برای کیه فرهاد؟! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
هر صبح خورشید فریاد می‌زند آی آدم ها ، کتابِ زندگی چاپِ دوم ندارد ! پس تا می‌توانید عاشقانه و خالصانه و شاد زندگی کنید … صبحتون بخیر ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
4_5992545856954303737.mp3
7.17M
💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم میڪنم به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سلام🌹 💜تا لحظاتی دیگه با داستان واقعی و غم انگیز دختری بنام مریم ما رو همراهی کنید❤️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑 🌘🌘🌘🌘🌘🌘🌘 🌗🌗🌗🌗 🌖🌖 🌕 🌙داستان واقعی و غم انگیز دختری بنام مریم💥💥 @Dastanvpand ﺑﺪﺭﻭﺩ ﻋﺸﻖﺍﻭﻝ ﻭ ﺍﺧﺮﻡ،ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺷﯽ🌹 ﺍﺳﻤﻢ ﻣﺮﯾﻤﻪ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺑﺎﻧﮏ ﻭﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﺑﯿﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﮏ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺟﺬﺍﺑﯽ ﺩﺍﺭﻡ😌 ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺮﻡ ﺗﻮ ﻻﮎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﻫﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺣﺴﺎﺑﺪﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻟﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻗﺒﻮﻝ ﺷﺪﻡ @Dastanvpand ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﻭ ﺩﺭﺳﺎﯼ ﺧﻮﺑﻢ ﺑﻬﻢ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﺴﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﯾﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺧﺴﺘﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﺮﻡ ﺩﻭﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﻤﻮﻡ ﻣﺎﻟﮏ ﯾﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺗﻮﯼ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭﺳﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺣﺴﺎﺑﺪﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺗﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ☺️ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ😃 ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻟﺨﻮﺷﯿﻢ ﺗﻮﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﺧﺮﺍﯼ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺳﻮﺯ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻼﺱ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﻧﻤﯿﺸﻪ @Dastanvpand ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﮐﻼﺱ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ, ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﻮﻥ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ🚎 ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺪﻝ ﺑﺎﻻ🚘 ﺟﻠﻮ ﭘﺎﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﻣﺤﻞ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﺷﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﻮﭼﻤﻮﻥ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ😳 ﺑﻬﻢ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻭ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﻢ ﻫﻮﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﻓﻮﻻﺩ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﺧﻪ ﻣﺎ ﺳﺎﮐﻦ ﻓﻮﻻﺩ ﺷﻬﺮ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯿﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮﯼ ﺭﻭﺩﺭﻭﺍﺳﯽ ﻣﻮﻧﻢ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩ ﻭ ﺗﺎﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ...... ادامه دارد⏪⏪⏪⏪ @Dastanvpand 🍇🍇🍇🍓🍓🍓 🌕 🌔🌔 🌓🌓🌓🌓 🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒 🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑