فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا
🌸نور قلبم...
ای خدای مهربانم،
مرا یاری ده،
تحملم را افزون،
قولم را صدق ،
قلبم را پاک گردان ،
الهی تو یگانه ی منی،
🌸پناهم باش...
🌸✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨🌸
🌸✨الهی به امیدتو✨🌸
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
رمان #ارباب_سالار
قسمت نوزدهم
بدونه اینکه به من اجازه حرف زدن بده با عصبانیت بی بی بیچاررو صدا زد. صدا هم که نگو مثله شیر نعره میکشید. بی بی خودشو
با عجله به ناهار خوری رسوند
بی بی:جانم ارباب
ارباب:خاتون پیر شدی امار اشتباهاتت رفته بابا.چرا این دختره هنوز لباسه معمولی تنشه؟!!چرا لباسه خدمه تنش نیس؟؟
بی بی:ارباب,شرمنده, فراموش کرده بودم,دیگه تکرار نمیشه
ارباب با عصبانیت از جاش بلند شد و با داد
ارباب:فراموش کردی!!! خاتون من حوصله ی اینهمه اشتباهاتتو ندارم.اگر فقط یه باره دیگه تکرار بشه اخراجی
بی بی:چشم ارباب
ارباب از غذا خوری رفت بیرون.حالا نوبته ملوک السلطنه بود که شرو کنه
ملوک السلطنه:خاتون,ارباب خیلی مشغله فکری داره و اصلا فقطه این اشتباهاته مسخررو نداره اگر یه اشتباهه کوچیکه دیگه ازت
سر بزنه قبل از این که ارباب بفهمه خودم اخراجت میکنم
بی بی:دیگه تکرار نمیشه خانم بزرگ
ملوک السطنه هم از جاش بلند شدو رفت
_ینی لباسه یه خدمتکا انقدر مهمه!!!
بی بی: اینجا همه چی باید با دقت ومطابق میل ارباب پیش بره
_اخه برا لباس که کسی رو اخراج نمیکنن بی بی!!!
بی بی:کم کم با ارباب اشنا میشی عزیزم حالا هم بیا بریم که لباس بهت بدم
یه هفته ای بود که از اومدنم به عمارت میگذشت. تو این یه هفته کارم ظرف شستنو اماده کردنه میزو پیش خدمتی بود.اما با این حال
انقد خسته میشدم که شبا سرن به بالش نرسیده خوابم میبرد و وقت فکر کردن نداشتم. با زهرا تو این یه هفته بیشتر صمیمی شده بودم.
دختر شوخ و با مزه ای بود. رفتار بدی با کسی نداشت بجز مهین و کبری که حقشونم بود.
تو این مدت فهمیده بودم که ارباب دشمنای زیادی داره و خونه بشدت محافظت میشد. اما نمیدونستم چرا انقدر دشمن داره!!!تنها کسی
کی بدونه اجازه وارد عمارت میشد کیان بود.در غیر این صورت باید کسی که میومد تو عمارت اجازه میگرفت.
صبح ساعته ۲بود که زهرا بیدارم کرد.
_زهرا الهی لال بشی که دیگه باصدای خروسیت صب از خوابه ناز بیدارم نکنی.
زهرا:خدا نکنه.میمون خانم ,خودت لال بشی,اگه من بیدارت نکنم که بی بی میاد و با یه زبونه دیگه بیدارت میکنه.
از جام بلند شدمو لباسامو برداشتم که بپوشم.
_اه چه کار مسخره ایه ها! همه میدونن ما خدمتکاریم دیگه پوشیدن این لباسا من نمیفهمم چه معنیی میده!!! ادم با اینا احساسه حقارت
میکنه.
زهرا:چرت نگو سوگل لباس به این قشنگی
_کجاش قشنگه؟؟!!
زهرا:شلوار سرمه ای جذب, یه تونیک سورمه ای و یه پیش بد سفید و یه روسری سفید. این کجاش زشته؟؟!!
زهرا همین جوری که داشت لباساشو میپوشید توضیحم میداد
_نوچ... نوچ خجالتم خوب چیزیه.
زهرا لباساشو پوشیده بود یه برو بابایی گفتو رفت.
لباسامو پوشیدمو رفتم که تو سالن مهری رو دیدم
مهری:راحتی نه؟؟
_خییییلی
مهری:درست صحبت کردن بلد نیستی؟
_بلدم اما نه برا کسایی که باهام دست حرف نمیزنن. حالا هم برو کنار میخوام برم.
از جلوم کنار رفت
مهری:یاد میگیری باید چجوری بایدبا من حرف بزنی
داشتم زیر لب بهش بدو بیرا میگفتم که دیدم زهرا داره بهم نگا میکنه
زهرا:چی گف؟؟
_هیچی بابا, چرتو پرت, باید به من احترام بزاری و از این حرفا
زهرا:غلط کرده
بی بی:باز دوباره دارین چی میگین؟؟بیاین دیگه
رفتیم تو اشپز خونه و شرو کردیم کار کردن.
داشتم میز اشپزخونه رو دستمال میکشیدم که ملوک السلطنه اومد تو اشپزخونه, بی بی که رو صندلی نشسته بود فوری از جاش بلند
شد.
بی بی:روز بخیر خانم بزرگ, امری داشتین؟؟
ملوک السطنه:اینجا چند تا خدمتکار هست؟؟
بی بی:۸3نفر که۱تاشون مردن 9تا زن
ملوک السلطنه:خیله خل,اونایی رو که کارایی بیشتری دارن رو نگه دار,با مردا کاری ندارم اما۱تا زن انتخاب کن ارباب میخواد
بفرستشون عمارته سرخ
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستم
بد حرفش خواست از اشپز خونه بره بیرون که با دیدنه مهین فوری برگشت.
ملوک السلطنه:نمیخواد تو انتخاب کنی، خودتو,زهراو مهین و کبری میمونین بقیه رو بفرست پیشه ارباب تا تاییدشون کنه.البته تو یه
وقته مناسب.
بی بی:چشم خانم بزرگ
ملوک السلطنه رو کرد به من
ملوک السلطنه:از امروز بجز بقیه کارایی که انجام میدی گرد گیریه خونه هم پایه تو
و بد از اشپز خونه رفت بیرون.
وا رفتم...مگه میرسیدم؟؟ هم گرد گیری,هم ظرف شستن,هم پیش خدمتی!!! اخه چجوری از پسه اینهمه کار برمیومدم ؟؟؟!! اونم گرد
گیری عمارت به این بزرگی
بی بی:قیافتو اونجوری نکن میدونم کارات سخته, اما تا منو داری غم نداشته باش. زهرا رو میفرستم کمکت
_خدارو شکر که هستی بی بی اگه نبودی چی کار میکردم.
اونروز با همه ی سختیاش تموم شد.شب از خستگی خوابم نمیبرد.از جام بلند شدم و زهرارو نگا کردم
_نوچ اینم که خوابه
به سرم زد برم تو حیاطه عمارت یه دوری بزنم.
ازجام بلند شدمو رفتم سمت حیاط جلو ورودی که رسیدم دو تا محافظ جلمو گرفتن.
محافظ:کجا؟؟
_میخوام برم تو حیاط یه هوایی عوض کنم
محافظ:نمیشه
_چراااا؟؟از ارباب اجازه دارم
محافظ:اگه از ارباب اجازه داری پس برو.اما پشت عمارت نرو
_میدونم
این محافظام عجب ادمای احمقی بودنا.خب ادم هر حرفی که میزنه که راست نیس.فقط هیکلاشون.گنده بود
رو چمنا دراز کشیدم. فکرم ناخوداگاه رفت سمت خونه و ادماش.خیییلی دل تنگ بودم.حتما خیلی از دستم ناراحت و عصبانین,شایدم
تا الان فراموش کرده سوگلیم بوده......
انقد فکر کردم که خشته شدمو از جام بلند شدمو شرو کردم به قدم زدن.
همین که به خودم اومدم دیدم پشته عمارتم و تو فاصله چند متریم یه عمارته قدیمی هست. همین که یکمی دیگه رفتم جلو چشمم به یه
محافظ خورد.اه اینجا چقد محافظ داره!!!
رفتم جلو که دیدم ای دله قافل محافظه خوابه.چشم ارباب روشن اگه بفهمه چه محافظای احمقی داره!!!!
ازکناره محافظه اروم رد شدمو رفتم سمته عمارت.
عمارته بزرگی بود اما نه به بزرگیه عمارته جلو,چرا اومدن به این منطقه ممنوعه بود؟؟؟
مگه اینجا چی هست؟؟؟
رفتم جلو خواستم برم داخله عمارت که ترسیدمو برگشتم.
اما اگه نمیرفتم تو عمارته از فضولی خوابم نمیبرد.
دلمو زدم به دریاو رفتم جلو درو هل دادم تا باز بشه اما نشد.
دودستی زدم به پیشونیم
_اخ که تو چقدر خنگی سوگل, احمق انقدر خنگ نیستن که دره عمارت به این بزرگی رو باز بزارن تا هر کس و ناکسی بره تو
با حسرت به عمارتی که نتونسته بودم برم توش نگا کردم و راهه اومد رو برگشتمو رفتم تو اتاق.
داخله اتاق که شدم ساعت 3صبح رو نشون میداد. اوه اوه صبح از خواب بیدار نشم بی بی منو زنده,زنده میکشه.
صبح اون ۱تا خدمتکاری که باید میرفتن به عمارته سرخ رفتن پیشه ارباب و بد تایید شدنشون فرستاده شدن عمارته سرخ.
البته بماند که چقدر گریه کردن و اشک منو زهرا و بی بی رو در اوردن,بقیه اهالیه خونه که دل نداشتن.
میزه ناهارو چیده بودمو منتظر بودم ملوک السلطنه و ارباب بیان سره میز. اول ملوک السلطنه اومدو بعدشم ارباب. شرو کردم به
غذاکشیدن.
که برا اولین با ارباب سره میز موقعه غذا خوردن شرو کرد به صحبت کردن)این ینی خیلی مسئله مهم بود که ارباب موقه غذا
مطرحش میکرد(
ارباب:ملوک السلطنه ارسلان و شیرین یه مدت برا تفریح میخوان بیان اینجا
ملوک السلطنه:چه عجب ارسلان خان مارو قابل دونستن
ارباب:ملوک السلطنه اصلا دوست ندارم تو این مدتی که اینجان هیچ خصومتی ببینم, اگه نمیتونی جلو خودتو یا زبونتو بگیری این
مدتو برو عمارته سرخ
ملوک السلطنه:ینی من تو این خونه حتی ارزشه ارسلانه خطا کارم ندارم؟؟!!
ارباب با بی تفاوتی شرو کرد به غذا خوردن
ارسلان کیههه؟؟چه خطایی کرده؟؟
ینی انقدر مهم هست که ارباب سالار با این همه کینه از خطاش گذشته!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستویکم
داشتیم اتاق مهمون رو برا مهمونا»ارسلان خان و شیرین«اماده میکردیم که اخر سر طاقت نیووردمو روبه زهرا کردم
_زهرا؟؟؟
زهرا با خستگی کروی تختی که ملافه شو انداخته بود نشست و گفت
زهرا:هان
_زهرا چند تا سوال بپرسم اما اگه نازو ادا در بیاری و ۶ساعت طول بدی تا جوابمو بدی میزنم تو سرت
زهرا:اصلا نه بپرس نه جواب میدم مگه عقلم کمه هم جواب بدم هم تو سری بخورم
_اه زهرا ادم باش دیگه
زهرا:خیل خب فضول خانم بپرس ببینم
_ارسلان و شیرین کین؟؟؟
زهرا:میدونستم میپرسی
_حالا بگو دیگه
زهرا:اولا ارسلان نه و ارسلان خان بعدشم شیرین نه و شیرین خانم
_باز دوباره شرو کردیا
زهرا:خب میگم تا تو نگی که یه وقت از دهنت در نره جولوشون که اگه بره کارت....
که حرفش و خودم کامل کردم
_با کرام الکاتبینه
زهرا:آفرین داری کم کم یاد میگیری
_زهرا بنال دیگه
زهرا:خیل خب بابا حالا چرا عصبانی میشی .ارسلان خان برادر کوچیک اربابه که البته فقط از پدر یکی هستن ارسلان خان ۱سال
از ارباب کوچیک تره و شیرین خانم هم زنشه
_خب چه خطایی کرده
زهرا با تعجب نگام کرد
زهرا:تو از کجا میدونی؟؟؟
_امروز سر میز ارباب به ملوک السلطنه گفت اگه دوباره بخوای باهاش بد رفتاری کنی باید بری کاخ سرخ که ملوک السلطنه
گفت:من حتی اندازه ی ارسلان خطا کارم ارزش ندارم؟؟؟ خلاصه از اونجا فهمیدم
زهرا:آها خب ارسلان خان حدوده 3 سال پیش با شیرین خانم ازدواج میکنه البته اول ارباب رضایت نمیدادن که با شیرین خانم
ازدواج کنه اربا ب هم نه شیرین خانم رو میشناخت نه خانواده شیرین خانم و اخه شیرین خانم از اینجاها نیست ارسالن خان تو تهران
باهاش اشنا شده خلاصه بعد از کلی بالا و پایین ارسلان خان و شیرین خانم باهم ازدواج میکنن و میان عمارت اما بعد از یه مدتی
شیرین خانم و ملوک السلطنه با هم یه دعوای شدید میکنن که ارسلان خان هم تصمیم میگیرن از اینجا برن اونم زمانی که ارباب
اصلا تو روستا نبوده و چند روز برا کاری رفته بود خارج از روستا. و وقتی هم بر میگرده میبینه ارسلان خان رفته و به کیانم گفته
که دیگه به عمارت بر نمیگرده و همه چی رو سپرد به کیان ارباب دیونه میشه یه مدت اصلا نمیشه بری سمتش هر چی جلو دستش
میومد و نابود میکرد اما بعد از چند روز ارباب میشه همون ارباب همیشگی حالا نمیدونم چی شده که ارباب ارسلان خان و بخشیده
_پس که این طور
زهرا:بله
_راستی زهرا ارباب بجز این ۶تا برادر کس دیگه ای رو نداره مثال خواهری برادر دیگه ای
زهرا:زهرا دوست و اشنا که زیاد داره اما بجز ارسلان خان یه خواهر مثل ماه داره که فعال ایران نیست
_چرا
زهرا:چمیدونم راستی ارباب سالار فقط یه برادر داره نه ۶تا فقط ارسلان خان
این چی میگفت مگه شهرام مردی که بابا گشته بودتش فامیلیش سپهر تاج نبود؟؟؟ مگه برادر ارباب نبود؟؟؟
_نه بابا یه برادر دیگه هم داره تازه فوت کرده
زهرابا شوخی میگه
زهرا:یعنی شما که یکی دوهفتس اومدی از منی که قد تموم سالای عمرم اینجا بودم بیشتر میدونی
_زهرا ولی باور کن یه برادر دیگه داشت که من بخاطر فوت همون مجبور شدم بیام اینجا
زهرا با کمی فکر گفت
زهرا:نه من مطمئنم ارباب بجز ارسلان خان و خواهرشون هیچ خواهر و بردار دیگه ای نداره
شوکه شدم
_پس شهرام سپهر تاج کی بود
زهرا:میخوای از بی بی میپرسم شاید یه برادر دیگه هم داره که من خبر ندارم
این قضیه خیلی برام مهم بود یعنی چی که ارباب فقط یه برادر داره
بی بی:نه یه همچین کسی رو اصلا نمیشناسم چه برسه به اینکه برادر اربابم باشه
_اما بی بی من خودم شاهدم که همه میگفتن ارباب برادره شهرام سپهر تاجه، اصلا خودم به خاطر مرگ این شهرام اینجام
بی بی:من به تو اطمینان میدم که شهرام برادر ارباب نیست
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👹#شرط شیطان با زن حیلهگر 💣
روزی زنی با شیطان شرط گذاشت که مرد خیاطی را وادار به طلاق همسرش کنند.
شیطان خندید و گفت به اینکه کاری ندارد. پس به دکان مرد خیاط رفت و شروع به وسوسه کردن وی کرد.
اما خیاط زنش را دوست داشت و فکر طلاق به سرش نیامد.
شیطان سرافکنده برگشت و این بار زن به دکان مرد خیاط رفت و گفت:
چند متر از گرانترین پارچه ای که داری برای زنی که پسرم دوستش دارد میخواهم.
خیاط پارچه ای را برید و به زن داد. زنک به در خانه مرد خیاط رفت و در زد. چون زن خیاط در را باز کرد به او گفت:
خیر ببینی خواهر میترسم نمازم قضا شود میخواهم اجازه دهی در همین ایوان خانه ات نمازم را بخوانم. زن خیاط گفت بفرمایید.
زن پس از آنکه نمازش تمام شد پنهانی پارچه را پشت در اتاق گذاشت و از خانه خارج شد.
خیاط که به خانه برگشت پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.
بعد از این اتفاق شیطان به زن گفت: اکنون من به مکر و حیله زنان اعتراف می کنم.
زن به شیطان گفت نظرت چیست مرد خیاط و همسرش را به یکدیگر بازگردانم؟
شیطان با تعجب گفت چگونه؟
زن گفت بنشین و نگاه کن. روز بعد زنک به دکان خیاط رفت و به او گفت:
از همان پارچه ی زیبایی که دیروز خریدم میخواهم چون دیروز برای ادای نماز به خانه ای رفتم و پارچه را آنجا جا گذاشتم.
مرد خیاط بعد از شنیدن این حرف سراسیمه دکان را رها کرده و دنبال زنش رفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷حکایت _زیباکنیز زیبارو👰
اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماهها در خانه بود، همه میدیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت.
ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد.
پسر ارباب به پدر گفت: «پدر میخواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آنها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من بهجای او بودم، اگر پول را نمیدزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی میکردم. در این حالت هر دو دیوانهایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و همخوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانتداری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمیکنم و جواب ارباب را با خیانت نمیدهم، چون اگر چنین کنم مردهام و مرده از لذت بینصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به اينها گفتند تست كرونای خانم هاشون مثبت شده 😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستودوم
بد از حرفای بی بی خیلی رفتم تو فکر اما بد به این نتیجه رسیدم که بی بی هم مثله من یه خدمتکار بود. شاید از زندگیه ارباب خبر
داشت,چون خیلی قدیمی بود اما شاید از پدر ارباب چیزی نمیدونست.
روزی که ارسالن خان و شیرین میخواستن بیان, ملوک السلطنه خیلی عصبانی بود. از عصبانیت یه جا بند نمیشد, هی از این سره
عمارت میرفت اون سره عمارت.
که اخر سرم عصبانیتشو روی من خالی کرد.
عصری بود که اومد تو اشپز خونه
ملوک السلطنه:خاتون از این به بد پزیراییم به عهده این دخترس
خاتون:چشم خانم بزرگ
بیچاره بی بی چی میتونست به این خروس جنگی بگه!!!!
بی بی:داره از عصبانیت میترکه نمیدونه چی کار کنه هی عصبانیتشو سره اینو اون خالی میکنه.اون از ظهری که اونجوری سره
زهرا دادو بیداد کرد اینم از تو
_عب نداره بی بی دیگه پوستم کلفت شده
بی بی سرشو تکون دادو رفت.
ساعت ۰شب بود اما بی بی گفته بود ارباب دستور داده تا قبل از اومدنه ارسلان خان و شیرین خانم میزحاضر نشه.
ساعت 9بود که ارسلان خان و شیرین خانم اومدن.بی بی برا خوش امد رفته بود,بد چند دیقه برگشت.
بی بی:سوگل شربتو شیرینیارو ببر سالن بزرگ برا پذیرایی.
_چشم
شربت هارو گذاشتم تو سینی و شیرینارم کنارشو رفتم سمت سالنه بزرگ.
وارده سالنه بزرگ که شدم,یه مردی که فک کنم ارسلان خان بود نشسته بود کناره ارباب و یه زنه که اونم باید شیرین خانم بودم کنار
ارسالن خان نشسته بود روبه روشونم ملوک السلطنه نشسته بود.
سینی رو اول جلو ارباب گرفتمو بدشم جلو ارسلان خان, که اول نگاهی دقیق بهم کرد و بد شربت رو برداشت.
پزیرایی که تموم شد وایسادم کنار تا اجازه ی خروج بدن.
که ملوک السلطنه با کلی غرور شرو کرد به نیش زدن
ملوک السلطنه:چه عجب ارسلان خان یادی از ما کردی؟!!!
ارسالن خان:والا عمه من همیشه به یاده شما هستم. میخواستمم که بیام اما راضی کردنه داداش ارباب یکمی که نه خیلی طول کشید
تا بخشیدتم.
ای خداااا حتی داداششم بهش میگه ار باب این دیگه کیه!!!!!!
ارباب:مهم اینکه اومده ملوک السلطنه
ارسالن خودشو به ارباب نزدیک کرد و از صورت ارباب بوسید
جاااااان!!!!!چی کار کرد!!از صورته ار بابا بوسید!!به حقه چیزای ندیده!
ارباب با عصبانیت به سمته ارسلان برگشت
ارباب:ارسلااااان
ارسالن خان:بد عنق نشو ارباب دلم برات خیلی تنگ شده بود خب
شیرین خانم:اینو جدا راس میگه ارباب تا برسیم اینجا داشت رو ابرا رانندگی میکرد
ملوک السلطنه که تازه منو دیده بود با عصبانیت
ملوک السلطنه:تو که هنوز اینجایی!!!
_منتظر اجازه بودم
ملوک السلطنه:میتونی بری
_با اجازه ارباب
این حرفو همیشه باید میزدیم
رفتم اشپز خونه و برگشتم سره کارم. نیم ساعته بد رفتم سالن و ظرفا رو جم کردم البته این سری کسی نبود.
برگشتم اشپز خونه و خواسنم ظرفا رو بشورم که بی بی گفت
بی بی:ارباب دستور داده تا نیم ساعت دیگه میز حاضر باشه نمیخواد تو بشوری برو میزو بچین میگم کبری اینا رو بشوره
سره نیم ساعت میزه غذا رو حاضر کردم و وایسادم کنار تا بیان سره میز. چند دیقه بد همشون اومدن سره میزو شرو کردم به غذا
کشیدن.
کنار وایساده بودمو منتظر بودم که غذاشون تموم شه
ارسلان خان رو به من:شما خدمتکاره جدید هستی؟؟
_بله
بد رو کرد به ارباب
ارسالن خان:داداش من مطمعنم یه جایی ایشونو دیدم خیلی چهرش برام اشناس
ملوک السلطنه با دسپاچگی که خیلی ضایع بود رو به ارسلان خان
ملوک السلطنه:نه ارسالنم, نه ارسلان خان,اولا که این دختره یه خدمتکار جدیده, بدشم یه خدمتکار چه ارزشی داره که اشنا باشه یا
نه
شیرین:وا!!عمه ملوک این چه حرفیه مگه خدمتکارا ادم نیستن؟؟؟!!
ارسلان خان:اهااااان یادم اومد عکسه یه زنه رو تو عمارته پشتی دیده بودم که خیلی شبیه ای...
ارباب با داد:این بحثو همین جا تمومش کنین.
همه ساکت شدن و شرو کردن به غذا خوردن
حرفای ارسلان خان خیلی برام عجیب بود.!!! با ارسلان خان میشد سه نفر که با دیدنم تعجب میکردن.
اولیش که ملوک السلطنه بود, بدی بی بی حالا هم که ارسلان خان میگه عکسه یه زنی تو عمارته پشتی هست شبیه منه.!!!!
هر جور شده باید برم تو اون عمارت شاید ملوک السلطنه و بی بی هم بخاطر همین با دیدنم تعجب کردن!!
باید اون عکسو پیدا میکردم
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوسوم
از یه طرف میخواستم برم تو عمارت پشتی از یه طرفم تنهایی میترسیدم که برم باید به زهرا قضیه رو میگفتم شاید زهرا کمکم کنه
شب موقع خواب زهرا رو تخت دراز کشیده بود و میخواست بخوابه
_زهرا؟؟؟
زهرا با بی حالی گفت
زهرا:هان
_زهرا.یه دیقه بلند شو میخوام باهات حرف بزنم
زهرا:تو رو خدا سوگل بزار بخوابم حالا بعدا حرف میزنیم
_اه بلند شو دیگه
زهرا از جاش بلند شد
زهرا:فقط دوست دارم یه سوال از ارباب و خانوادش بکنی یعنی کلتو میکنم
_خیلی بیشوری
زهرا:خواهش میکنم حالا بگو ببینم چی می خوای بگی
تصمیم گرفته بودم به زهرا بگم که چرا اینجام تا زهرام احساسی بشه و تو رفتن به اون عمارت کمکم کنه
درسته ۶ماه بیشتر نبود که اومده بودم اینجا اما به زهرا خیلی اعتماد داشتم
زهرا:اگه می خوای مثل بز به من زل بزنی و حرف نزنی من بگیرم بخوابم
_نه میخوام.....میخوام دلیل اومدنمو بگم
زهرا:پس بالاخره اعتماد کردی
_به تنها کسایی که اعتماد دارم شماهایین یعنی تو و بی بی
زهرا از جاش بلند شد و اومد رو تختم و نشست کنارم
زهرا:خب بفرما سر تا پا گوشم شروع کردم قضیه ی بابا رو تعریف کردن و تا روز رضایت و شرط ارباب و اومدن اینجا رو گفتم
زهرا با ناباوری نگام میکرد
زهرا:من نمیدونستم ارباب یه برادر دیگه هم داره پس شهرام،شهرام که میگفتی همین خدابیامرز بود؟؟؟
_اره زهرا
زهرا:تو چقدر دل بزرگی رو داشتی سوگل؟؟؟
_ممنون اما زهرا همه ی چیزایی که گفتم یه طرف یه چیزایی دیگه هم هست که میخوام بگم
زهرا:بگو ببینم امشب فکر کنم میخوای منو تا مرز سکته ببری با این حرفای جدیدت
_زهرا یادته گفتم ملوک السلطنه با دیدنم رفت که با ارباب راجبه بابام حرف بزنه
زهرا:خب خب
_ملوک السلطنه اول با تعجب نگام میکرد جوری که اصلا پلک نمیزد بعدش که اومدیم اینجا بی بی هم مثل ملوک السلطنه نگام
میکرد با بهت و تعجب حتی یادته بادخودش حرف میزد که خیلی شبیه اونه
زهرا:آره یادمه حتی من بعدشم از بی بی پرسیدم که گفت شبیه یه نفر تو گذشتشی اما بعدش گفت که نه اشتباه کردم و از این حرفا
_دیروز ارسلان خانم با دیدنم متعجب شد و گفت که تو عمارت پشتی یه عکسی رو دیده که عکسه شبیه من بوده
زهرا:من کم کم دارم میترسم
_از چی؟؟؟ میگم زهرا کمکم میکنی برم عمارت پشتی؟؟؟
زهرا از رو تخت بلند شد و رفت سر جاش خوابید
زهرا:من غلط میکنم با هفت جدم
_زهرا!!!خواهش میکنم میخوام ببینم این عکسه که میگن شبیه منه چه جوریه یعنی کیه که انقدر شبیه منه
زهرا:سوگل منو اگه تیکه تیکه کنی تو این یه مورد هیچ کاری برات نمیکنم.یه پسره بود که اینجا کار میکرد اونم مثل تو فضولیش گل
کرده بود که بره تو اون عمارتو ببینه اونجا چی هست که ارباب فهمید و دستور داد که گردنشو بزنن به تو هم توصیه میکنم اگه
زندگیتو جونتو دوس داری از اون عمارت دوری کن
_من به تو قول میدم که چیزی نشه تو فقط کمکم کن
زهرا از جاش بلند شد و برگشت سمتم
زهرا:سوگل ازت خواهش میکنم التماست میکنم که اون عمارت و از سرت بیرون کنی اون عمارت نحسه شومه بی بی میگفت تو
اون عمارت خیلی اتفاقای بدی افتاده خیلی گشته داده خیلی ها اونجا جونشونو از دست دادن بخاطر همین ارباب رفتن به اونجا رو برا
همه قدقن کرده بی بی میگفت حتی پدر ارباب هم اجازه نمیداد کسی به اون عمارت بره هر کسی به اون عمارت رفته بعد از ساختن
این عمارت رفته دیگه برنگشته یا خود ارباب گشتشون یا پدر ارباب پس نرو اونجا
بعد هم پشتشو به من مرد و دراز کشید
_زهرا ترسو نباش ارسلان خان هم رفت ببین چیزیش نیست و زندس
زهرا:تو خودت رو با ارسلان خان مقایسه نکن ما فقط خدمتکاریم و ارسلان خان از خانواده ی ارباب
_ولی من دارم از فضولی میمیرم بهت میگم جوری میرم و میام که کسی نفهمه
زهرا:تو ارباب سالار رو نمیشناسی یه عکس و یه زنی که به تو شبیه بوده اصلا ارزش نداره که جونتو از دست بدی
دیگه هیچ حرفی نزدیم شاید زهرا راست میگفت یه عکس اصلا ارزشش رو نداشت
سعی کردم فکر عمارته پشتی و اون عکسو از سرم بیرون کنم, ینی با خودم فکر کردم دیدم که حق با زهراس, اگه ارباب میفهمید که
من رفتم عمارته پشتی حتما منو میکشت.
همین جوریش هم از من متنفر هست دیگه نباید بدترش میکردم.
یه هفته ای از اومدنه ارسلان خان و شیرین خانم میگذشت
ارسلان خان نه زیاد خشک بود,نه زیا خون گرم, اما شیرین خانم،خانمه خیلی خوبی بود. با ملوک السلطنه خیلی بحث میکردن که
اخرم با چشم غره ی ارباب و ارسلان خان به ملوک السلطنه بحثشون تموم میشد و من چقدر خوشحال میشدم وقتی میدیدم ملوک
السلطنه عصبانی میشه
ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
صبح شد پنجره هاخندیدند
شــاخههـا رقصیدند
همه جا بوے شکفتن جاریست
فرصت بیدارےست
صبح یعنے آغــاز
فکر رفتن باشیم
چه کسے مےگوید
پشت این ثانیهها تاریکست
گــام اگــر بــرداریــم
روشنے نزدیک است
⚘صبح پنجشنبتون گلبــارون⚘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662