🌷حکایت _زیباکنیز زیبارو👰
اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماهها در خانه بود، همه میدیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت.
ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد.
پسر ارباب به پدر گفت: «پدر میخواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آنها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من بهجای او بودم، اگر پول را نمیدزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی میکردم. در این حالت هر دو دیوانهایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و همخوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانتداری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمیکنم و جواب ارباب را با خیانت نمیدهم، چون اگر چنین کنم مردهام و مرده از لذت بینصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به اينها گفتند تست كرونای خانم هاشون مثبت شده 😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستودوم
بد از حرفای بی بی خیلی رفتم تو فکر اما بد به این نتیجه رسیدم که بی بی هم مثله من یه خدمتکار بود. شاید از زندگیه ارباب خبر
داشت,چون خیلی قدیمی بود اما شاید از پدر ارباب چیزی نمیدونست.
روزی که ارسالن خان و شیرین میخواستن بیان, ملوک السلطنه خیلی عصبانی بود. از عصبانیت یه جا بند نمیشد, هی از این سره
عمارت میرفت اون سره عمارت.
که اخر سرم عصبانیتشو روی من خالی کرد.
عصری بود که اومد تو اشپز خونه
ملوک السلطنه:خاتون از این به بد پزیراییم به عهده این دخترس
خاتون:چشم خانم بزرگ
بیچاره بی بی چی میتونست به این خروس جنگی بگه!!!!
بی بی:داره از عصبانیت میترکه نمیدونه چی کار کنه هی عصبانیتشو سره اینو اون خالی میکنه.اون از ظهری که اونجوری سره
زهرا دادو بیداد کرد اینم از تو
_عب نداره بی بی دیگه پوستم کلفت شده
بی بی سرشو تکون دادو رفت.
ساعت ۰شب بود اما بی بی گفته بود ارباب دستور داده تا قبل از اومدنه ارسلان خان و شیرین خانم میزحاضر نشه.
ساعت 9بود که ارسلان خان و شیرین خانم اومدن.بی بی برا خوش امد رفته بود,بد چند دیقه برگشت.
بی بی:سوگل شربتو شیرینیارو ببر سالن بزرگ برا پذیرایی.
_چشم
شربت هارو گذاشتم تو سینی و شیرینارم کنارشو رفتم سمت سالنه بزرگ.
وارده سالنه بزرگ که شدم,یه مردی که فک کنم ارسلان خان بود نشسته بود کناره ارباب و یه زنه که اونم باید شیرین خانم بودم کنار
ارسالن خان نشسته بود روبه روشونم ملوک السلطنه نشسته بود.
سینی رو اول جلو ارباب گرفتمو بدشم جلو ارسلان خان, که اول نگاهی دقیق بهم کرد و بد شربت رو برداشت.
پزیرایی که تموم شد وایسادم کنار تا اجازه ی خروج بدن.
که ملوک السلطنه با کلی غرور شرو کرد به نیش زدن
ملوک السلطنه:چه عجب ارسلان خان یادی از ما کردی؟!!!
ارسالن خان:والا عمه من همیشه به یاده شما هستم. میخواستمم که بیام اما راضی کردنه داداش ارباب یکمی که نه خیلی طول کشید
تا بخشیدتم.
ای خداااا حتی داداششم بهش میگه ار باب این دیگه کیه!!!!!!
ارباب:مهم اینکه اومده ملوک السلطنه
ارسالن خودشو به ارباب نزدیک کرد و از صورت ارباب بوسید
جاااااان!!!!!چی کار کرد!!از صورته ار بابا بوسید!!به حقه چیزای ندیده!
ارباب با عصبانیت به سمته ارسلان برگشت
ارباب:ارسلااااان
ارسالن خان:بد عنق نشو ارباب دلم برات خیلی تنگ شده بود خب
شیرین خانم:اینو جدا راس میگه ارباب تا برسیم اینجا داشت رو ابرا رانندگی میکرد
ملوک السلطنه که تازه منو دیده بود با عصبانیت
ملوک السلطنه:تو که هنوز اینجایی!!!
_منتظر اجازه بودم
ملوک السلطنه:میتونی بری
_با اجازه ارباب
این حرفو همیشه باید میزدیم
رفتم اشپز خونه و برگشتم سره کارم. نیم ساعته بد رفتم سالن و ظرفا رو جم کردم البته این سری کسی نبود.
برگشتم اشپز خونه و خواسنم ظرفا رو بشورم که بی بی گفت
بی بی:ارباب دستور داده تا نیم ساعت دیگه میز حاضر باشه نمیخواد تو بشوری برو میزو بچین میگم کبری اینا رو بشوره
سره نیم ساعت میزه غذا رو حاضر کردم و وایسادم کنار تا بیان سره میز. چند دیقه بد همشون اومدن سره میزو شرو کردم به غذا
کشیدن.
کنار وایساده بودمو منتظر بودم که غذاشون تموم شه
ارسلان خان رو به من:شما خدمتکاره جدید هستی؟؟
_بله
بد رو کرد به ارباب
ارسالن خان:داداش من مطمعنم یه جایی ایشونو دیدم خیلی چهرش برام اشناس
ملوک السلطنه با دسپاچگی که خیلی ضایع بود رو به ارسلان خان
ملوک السلطنه:نه ارسالنم, نه ارسلان خان,اولا که این دختره یه خدمتکار جدیده, بدشم یه خدمتکار چه ارزشی داره که اشنا باشه یا
نه
شیرین:وا!!عمه ملوک این چه حرفیه مگه خدمتکارا ادم نیستن؟؟؟!!
ارسلان خان:اهااااان یادم اومد عکسه یه زنه رو تو عمارته پشتی دیده بودم که خیلی شبیه ای...
ارباب با داد:این بحثو همین جا تمومش کنین.
همه ساکت شدن و شرو کردن به غذا خوردن
حرفای ارسلان خان خیلی برام عجیب بود.!!! با ارسلان خان میشد سه نفر که با دیدنم تعجب میکردن.
اولیش که ملوک السلطنه بود, بدی بی بی حالا هم که ارسلان خان میگه عکسه یه زنی تو عمارته پشتی هست شبیه منه.!!!!
هر جور شده باید برم تو اون عمارت شاید ملوک السلطنه و بی بی هم بخاطر همین با دیدنم تعجب کردن!!
باید اون عکسو پیدا میکردم
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوسوم
از یه طرف میخواستم برم تو عمارت پشتی از یه طرفم تنهایی میترسیدم که برم باید به زهرا قضیه رو میگفتم شاید زهرا کمکم کنه
شب موقع خواب زهرا رو تخت دراز کشیده بود و میخواست بخوابه
_زهرا؟؟؟
زهرا با بی حالی گفت
زهرا:هان
_زهرا.یه دیقه بلند شو میخوام باهات حرف بزنم
زهرا:تو رو خدا سوگل بزار بخوابم حالا بعدا حرف میزنیم
_اه بلند شو دیگه
زهرا از جاش بلند شد
زهرا:فقط دوست دارم یه سوال از ارباب و خانوادش بکنی یعنی کلتو میکنم
_خیلی بیشوری
زهرا:خواهش میکنم حالا بگو ببینم چی می خوای بگی
تصمیم گرفته بودم به زهرا بگم که چرا اینجام تا زهرام احساسی بشه و تو رفتن به اون عمارت کمکم کنه
درسته ۶ماه بیشتر نبود که اومده بودم اینجا اما به زهرا خیلی اعتماد داشتم
زهرا:اگه می خوای مثل بز به من زل بزنی و حرف نزنی من بگیرم بخوابم
_نه میخوام.....میخوام دلیل اومدنمو بگم
زهرا:پس بالاخره اعتماد کردی
_به تنها کسایی که اعتماد دارم شماهایین یعنی تو و بی بی
زهرا از جاش بلند شد و اومد رو تختم و نشست کنارم
زهرا:خب بفرما سر تا پا گوشم شروع کردم قضیه ی بابا رو تعریف کردن و تا روز رضایت و شرط ارباب و اومدن اینجا رو گفتم
زهرا با ناباوری نگام میکرد
زهرا:من نمیدونستم ارباب یه برادر دیگه هم داره پس شهرام،شهرام که میگفتی همین خدابیامرز بود؟؟؟
_اره زهرا
زهرا:تو چقدر دل بزرگی رو داشتی سوگل؟؟؟
_ممنون اما زهرا همه ی چیزایی که گفتم یه طرف یه چیزایی دیگه هم هست که میخوام بگم
زهرا:بگو ببینم امشب فکر کنم میخوای منو تا مرز سکته ببری با این حرفای جدیدت
_زهرا یادته گفتم ملوک السلطنه با دیدنم رفت که با ارباب راجبه بابام حرف بزنه
زهرا:خب خب
_ملوک السلطنه اول با تعجب نگام میکرد جوری که اصلا پلک نمیزد بعدش که اومدیم اینجا بی بی هم مثل ملوک السلطنه نگام
میکرد با بهت و تعجب حتی یادته بادخودش حرف میزد که خیلی شبیه اونه
زهرا:آره یادمه حتی من بعدشم از بی بی پرسیدم که گفت شبیه یه نفر تو گذشتشی اما بعدش گفت که نه اشتباه کردم و از این حرفا
_دیروز ارسلان خانم با دیدنم متعجب شد و گفت که تو عمارت پشتی یه عکسی رو دیده که عکسه شبیه من بوده
زهرا:من کم کم دارم میترسم
_از چی؟؟؟ میگم زهرا کمکم میکنی برم عمارت پشتی؟؟؟
زهرا از رو تخت بلند شد و رفت سر جاش خوابید
زهرا:من غلط میکنم با هفت جدم
_زهرا!!!خواهش میکنم میخوام ببینم این عکسه که میگن شبیه منه چه جوریه یعنی کیه که انقدر شبیه منه
زهرا:سوگل منو اگه تیکه تیکه کنی تو این یه مورد هیچ کاری برات نمیکنم.یه پسره بود که اینجا کار میکرد اونم مثل تو فضولیش گل
کرده بود که بره تو اون عمارتو ببینه اونجا چی هست که ارباب فهمید و دستور داد که گردنشو بزنن به تو هم توصیه میکنم اگه
زندگیتو جونتو دوس داری از اون عمارت دوری کن
_من به تو قول میدم که چیزی نشه تو فقط کمکم کن
زهرا از جاش بلند شد و برگشت سمتم
زهرا:سوگل ازت خواهش میکنم التماست میکنم که اون عمارت و از سرت بیرون کنی اون عمارت نحسه شومه بی بی میگفت تو
اون عمارت خیلی اتفاقای بدی افتاده خیلی گشته داده خیلی ها اونجا جونشونو از دست دادن بخاطر همین ارباب رفتن به اونجا رو برا
همه قدقن کرده بی بی میگفت حتی پدر ارباب هم اجازه نمیداد کسی به اون عمارت بره هر کسی به اون عمارت رفته بعد از ساختن
این عمارت رفته دیگه برنگشته یا خود ارباب گشتشون یا پدر ارباب پس نرو اونجا
بعد هم پشتشو به من مرد و دراز کشید
_زهرا ترسو نباش ارسلان خان هم رفت ببین چیزیش نیست و زندس
زهرا:تو خودت رو با ارسلان خان مقایسه نکن ما فقط خدمتکاریم و ارسلان خان از خانواده ی ارباب
_ولی من دارم از فضولی میمیرم بهت میگم جوری میرم و میام که کسی نفهمه
زهرا:تو ارباب سالار رو نمیشناسی یه عکس و یه زنی که به تو شبیه بوده اصلا ارزش نداره که جونتو از دست بدی
دیگه هیچ حرفی نزدیم شاید زهرا راست میگفت یه عکس اصلا ارزشش رو نداشت
سعی کردم فکر عمارته پشتی و اون عکسو از سرم بیرون کنم, ینی با خودم فکر کردم دیدم که حق با زهراس, اگه ارباب میفهمید که
من رفتم عمارته پشتی حتما منو میکشت.
همین جوریش هم از من متنفر هست دیگه نباید بدترش میکردم.
یه هفته ای از اومدنه ارسلان خان و شیرین خانم میگذشت
ارسلان خان نه زیاد خشک بود,نه زیا خون گرم, اما شیرین خانم،خانمه خیلی خوبی بود. با ملوک السلطنه خیلی بحث میکردن که
اخرم با چشم غره ی ارباب و ارسلان خان به ملوک السلطنه بحثشون تموم میشد و من چقدر خوشحال میشدم وقتی میدیدم ملوک
السلطنه عصبانی میشه
ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
صبح شد پنجره هاخندیدند
شــاخههـا رقصیدند
همه جا بوے شکفتن جاریست
فرصت بیدارےست
صبح یعنے آغــاز
فکر رفتن باشیم
چه کسے مےگوید
پشت این ثانیهها تاریکست
گــام اگــر بــرداریــم
روشنے نزدیک است
⚘صبح پنجشنبتون گلبــارون⚘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اینگونه زندگی کنیم:
شاد اما دلسوز،
ساده اما زیبا،
مصمم اما بی خیال،
متواضع اما سربلند،
مهربان اما جدی،
سبز اما بی ریا..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوچهارم
همه تو سالن نشسته بودن که میوه بردمو تعارف کردم .
کناری وایساده بودم که اجازه رفتن بگیرم که ملوک السلطنه با بد جنسی نگاهم کرد
ملوک السلطنه:بشین میوه هارو برام پوست بکن حوصله ندارم.
با حرص نشستم و شرو کردم به پوست کندن.
داشتم خیارارو حلقه حلقه میکردم که کیان دره سالن و زد و اومد تو.
کیان:سلام ارباب
ارباب:بشین کیان
سلام که جونش در بیاد نمیگه اخه نیس که خودش اربابه و همه رعیت عارش میاد.
اما کیان براش ی چیزه دیگه بود خیلی بهش اعتماد داشت.
کیان نشست
کیان:ارباب ۶نفر از اهالی ده برا اجازه تومدن.
ارباب:کی؟اجازه چی؟
کیان:یاور مراد، همین زارعی که تو مزرعه گندم کار میکنه میشناسید که؟؟
ارباب سرش رو تکون داد
کیان:میخواد عروس بیاره و با پدره عروس اومدن برا اجازه
ارباب:بذار بیان تو
کیان:چشم, با اجازه ارباب
رسما داشتم شاخ درمیووردم از دست این مردم احمق ادم کجا بره؟؟؟!!!!!
شیرین خانم با تعجب:
ببخشید ارباب فضولیه اما فکر نکنم برا ازدواجم مردم باید از شما اجازه داشته باشن!!
ارباب با اخم اول نگاهی به ارسلان خان کرد و بد با ملایمت گفت
ارباب:تو این عمارت اب خوردنه مردمم به من ربط داره, اجازه ازدواج که دیگه یه چیزه عادیه.
شیرین:من نمیفهمم این مردم چجوری اینهمه حقارتو تحمل میکنن.
دمت گرم.
ارباب ایندفه عصبانی شد
ارباب:اگه تا حالا بهت چیزی نگفتم فقط بخاطره ارسلانه به کسی هیچ ربطی نداره که به روستای منو قانونا من دخالت کنه
شیرین از جاش بلند شدو با بغض رفت
ای بمیری ارباب که همرو با اون زبونت میچزونی
ارباب:ارسلان باره اخره که همچین رفتاری رو از شیرین میبینم,من برا هر کس انقدر ساکت نمیمونم. اینو خوب میدونی
ارسلان خان:میدونم ارباب اما شمام درک کنین شیرین با قانونای اینجا اشنا نیس
ارباب:نیست که نیست دلیل نمیشه که تو هر کاری نظر بده
ارسلان خان خواست حرفی بزنه که کیان دوباره اومد تو سالن
کیان:ارباب,اجازه هست بیان داخل؟
ارباب سرش رو تکون داد
کیان بلند :بیاین تو
۶مرده تقریبا میانسال از در سالن اومدن تو
مرد اولی:سلام ارباب,.شرمنده که وقته شریفتون رو گرفتیم
مرده دوم:سلام ارباب,اگه چاکراتونو قبول داشته باشین اومدیم برا کسب اجازه
ملوک السلطنه:پاشو برو دیگه میوه نمیخورم
ای بمیری داشتم گوش میدادم خب...
از جام بلند شدمو رفتم بیرون از سالن. اما اروم خودمو کشیدم گوشه دیوارو به حرفاشون گوش دادم
ارباب:با هم به توافق رسیدین؟؟عروس دوماد همو میخوان؟؟میدونین که اینجا هیچ کس طلاق نمیگیره
مرد:بله ارباب به توافق رسیدیم و عروس دومادم راضین
ارباب:پس خوشبخت باشن
مرد:ممنون ارباب.
ارباب:کیان ببین کم و کسری نداشته باشن. هر چی بود حلش کن
کیان:چشم ارباب
مرد:خدا از بزرگی کمتون نکنه ارباب
ارباب:میتونین برین
اوه اوه ارباب و این همه سخاوت محالههههه
همین که مردا خواستن از سالن بیان بیرون با دو رفتم اشپزخونه
تو اشپزخونه داشتم نفس نفس کیزدم که زهرا اومد کنارم
زهرت:چته؟؟؟
اروم گفتم
_فالگوش وایساده بودمه
زهرا:خاک بر سرت کجاااا؟؟
قضیه و به زهرا گفتم که خندید
زهرا:اخر سر این فضولیت کار دستت میده
_نوووچ مواظبم ولی عجب عوضیه این اربابا نه به دخالتش نه به کمکش!!!
زهرا:اگه این جوری نباشه که این روستا دو روز دووم نمیاره
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوپنجم
فردای اون روز ارسلان خان و شیرین خانم رفتن.
چقدر ازاد بودن. به شیرین خانم حسودیم شد.
با دیدنه یه چشمه از بی رحمیه ارباب وسایلاشونو جم کردن و رفتن. ای کاش منم ازاد بودمو میتونستم برم.
اما حیف که نمیتونستم حیف...
امروز ارباب همه ی خدمتکارا رو جم کرده بود تو ورودی عمارت
زهرا:ینی ارباب چی کار داره؟؟؟
_چی کار میتونه داشته باشه دوباره یه سری دستور و امر و نهیه جدیده دیگه
بی بی:اهای دختر راجبه ارباب سالار درست صحبت کنااااا
قیافمو به شوخی ترسو کردم, مثال من ترسیدم
_وای بی بی یادم رف نباید راجبه نور چشمیه شما بد حرف میزدم!!!
زهرا قش قش زد زیره خنده
زهرا:زدی تو خال
بی بی:میبینم که اینجا دو تا سوسک دارن راجه اربابم، ارباب سالار بد میگن
زهرا:من غلط میکنم
بی بی:فک نکن نمیدونم شبا پشت سره ارباب سالار غیبت میکنین.
_بی بی بیخیال جلوش که نمیتونیم چیزی بگیم،پشتشم که میخوایم خودمونو خالی کنیم شما نمیذارین؟!!
بی بی:چه غلطا!!!!ور پرده ها برا من ادم شدن
با زهرا داشتیم میخندیدیم که مهین اومد تو اشپز خونه.
مهین:شماها که هنوز اینجایین مگه نمیدونین ارباب همه رو تو وروردی جم کرده؟؟
بی بی:چرا,داریم میایم
مهین:پس این کبری کجاس
و بد از اشپزخونه رفت بیرون
_بی بی کاره ای مهین چیه؟؟ هیچ وقت دس به سیاهو سفید نمیزنه فقط میخوره و میخوابه
بی بی:مهین خدمتکاره شخصیه اربابه
_ها!!!!خدمتکاره شخصی چیه؟؟
بی بی:کارای شخصیه اربابو انجام میده،دیدی که هیچ کس هیچ وقت حق نداره تو اتاقه ارباب بره،فقط مهینه که میتونه بره.
_اخی! دلم براش سوخت. همیشه فکر میکرده مهین یه ادمه بیکار و الافه تو عمارت. نگو بدترین کاره عمارت ماله این بنده خداس.
زهرا:کجاش بده؟؟؟!!!
_چرا دیگه همین که خدمتکاره ارباب باشی ینی مثیبت حالا فرض کن خدمتکار مخصوصشم که باشی!!!! این ینی بد بختیه کامل
زهرا زد زیره خنده
بی بی:بسه دیگه.بریم،الانه که ارباب صداش در بیاد
با هم رفتیم ورودی همه جمع بودن حتی ملوک السلطنه و کیانم بودن.
ارباب سره ورودی وایساده بود و کیان سمته راستو ملوک السلطنه هم سمت راستش بود. همه ی خدمه هم جلوشون وایساده بودن که
مام رفتیم کناره اونا وایسادیم.
ارباب شرو کرد
ارباب:من یه مدتی تو عمارت نیستم و ملوک السلطنه هم تو عمارت نیست. تو نبوده من کسی بدونه اجازه کیان جایی نمیره. هیچ
کاری بدونه اجازه کیان انجام نمیگیره.
۶نفر از خدمه زن و ۶نفر از خدمه مرد میتونن برن مرخصی بقیه هم میتونن یک بار اونم فقط 5ساعت تو روز برن مرخصی،که
اونم باید با کیان هماهنگ بشه
همونطور که داشت راه میرفت و توضیح میداد جلو من وایسادوخیره نگاهم کرد
ارباب:تو
سرم رو بالا گرفتمو تو چشماش زل زدم
_بله ارباب
ارباب:به هیچ عنوان از عمارت بیرون نمیری.
من با تعجب
_چرا ارباب؟؟
ارباب اول چشماشو گرد کرد و بد با خشم نگام کرد.از همون نگاهایی که خیلی ازش میترسیدم
ارباب:نشنیدم چی گفتی
خواستم دوباره حرفمو تکرار کنم که زهرا که کنارم بود ضربه ای به پهلوم زد که ینی ساکت شو.
سرم رو.پایین انداختم و چیزی نگفتم.
ارباب دستشو گذاشت زیره چونمو با خشم صورتمو گرفت بالا
ارباب:وقتی سوال میکنم جواب میخوام. پرسیدم چیزی گفتی؟؟
با ترس
_ن...نه ارباب
دستشو از زیر چونم برداشتو برگشت سر جاش
ارباب:حرفامو زدم،میتونین برین
همه با خوشحالی میرفتن سرکارشون .اما من غم داشتم، غمگین بودم،خسته بودم
زهرا دستشو انداخت دوره گردنم و از صورتم بوسید
زهرا:ناراحت نباش سوگل،حالا بیرون حلوا هم خیران نمیکنن که انقد ناراحتی،مام جایی نداریم بریم،میمونیم تو عمارتو از نبود این
مغرور السلطنه استفاده میکنم و تا دلت بخواد خوش میگذرونیم.خوبه؟؟
برا دله زهرا سرم رو تکون دادم
_خوبه زهرا جونم .خوبه که هستی
زهرا :فدات بشم
دوباره از صورتم بوسید
_خیلی خوبی زهرا
زهرا دستشو گذاشت کناره گوشش و تند مثله تیک از کناره گوشش برداشت
زهرا:چاکر خواتم چشم خوشگله
_فدایی داری
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌خدماتی که ویروس کرونا برای ایران انجام داد : 😄
1 مشکل ترافیک بطور کلی حل شد الان شلوغترین خیابانها را می توان ظرف مدت سی ثانیه دور زد
2 رعایت نظافت و بهداشت عمومی شده و تمامی لوازم و وسایل جامعه کلا دقیقه ای یکبار ضد عفونی شده و مردم با فرهنگ و تمیز شده اند.
3 حمل و نقل هوایی و زمینی بسیار ارزان شده و اگر وضع به همین منوال پیش برود بعید نیست رایگان هم بشود.
4 زندانها و پرورشگاهها خالی شده است، حواشی و حوادث در استادیوم های ورزشی به صفر رسیده است، دادگستری ها خلوت شده است و آمار سرقت از منازل، جرائم رانندگی و تصادفات، و حوادث شغلی فروکش کرده است.
5 از همه مهمتر الان کارت بانکیت را بده به همسرت و بگو عزیزم هر چه دوست داری برو خرید کن! حتی به زور هم بیرون نمیروند و فضا بسیار صمیمی و عاشقانه میباشد و خانواده ها با پیوندی عمیق و به دور از مسائل خانوادگی در زیر یک سقف دارن با هم زندگی می کنن و دل از باهم بودن نمی کنن.😂😂😂😂😂
6 ودر نهایت خدمت یک ویروس به این مملکت بسیار بالا تر از خدمت برخی مسئولان است!😁
کرونا ممنون!!!!😂😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دو ماه قبل دختری که در لندن بسر می برد ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد زایمان است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که شوهر ندارد. معاینات هم نشان داد که باردار نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و ناله می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، نوزاد پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقق متوجه شدند که...ادامه داستان در لینک زیر 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662