بخشندگی را از گل بیاموز،
زیرا حتی ته کفشی را که
لگدمالش میکند
خوشبو میسازد..
@dastanvpand
رمان #ارباب_سالار
قسمت هفدهم
زهرا:حالا الان زوده بیا اول یکمی از خودمون حرف بزنیم بعد
_هر جور راحتی
زهرا:خب اول من میگم من تک دختر یه خانواده معمولی بودم که مادر پدرم تصادف میکنن و من میام پیش مادر بزرگم یعنی بی بی
و بی بی هم از ارباب اجازه میگیره که تو اینجا زندگی کنیم البته به یه شرط
_چه شرطی
زهرا:هیچی که من بشم خدمتکار
فکری که تو سرم بود رو اوردم به زبونم
_پسره ی عوضی فکر کرده کیه که دوس داره همه رو بکنه خدمتکارش
زهرا با تعجب نگاهم کرد
زهرا:ارباب و میگی؟؟؟
_اره دیگه
زهرا:دیگه این حرفا رو نزنی ها یه وقت زبونت عادت میکنه جلو خودشم میگی که دیگه وای بحالت میشه
_نه بابا از این جراتم ندارم جلو خودش از این حرفا بزنم
زهرا:میدونم میگم ینی دهنت عادت میکنه خب حالا تو بگو
_از چی
زهرا:از خانوادت
_خب من یه خانواده متوسط رو به باالا داشتم پدر مادر و ۶خواهر و به یه دلایلی مجبور شدم خدمتکاری ارباب و قبول کنم
زهرا:اهان به دلایلی
حرف نزدم تو روز اول خیلی دوس نداشتم صمیمی هم بشم
زهرا:و اما قوانین عمارت و ارباب سالار
_چندش
زهرا:مگه نگفتم دیگه پشت ارباب اونجوری صحبت نکن
دستم رو گاز گرفتم
_اخ ببخشید
زهرا:اگه الان بی بی اینجا بود پوست تو میکند، راستی راجبه ارباب اصلا جلو بی بی بد گویی نکن که بی بی اربابو از جونشم
بیشتر دوس داره
_بی بی!!! اون مغرور السلطنه رو؟؟
زهرا:تشبیهاتت چقدر بهش میادا
و بد چند با مغرورالسلطنه رو باخودش تکرار کرد
زهرا:اره دیگه بی بی عاشق ارباب
_ولی بی بی به اون مهربونی چرا اونو دوس داره
زهرا:نمیدونم والا....
شونه بالا انداختم و گفتم
_خب داشتی میگفتی
زهرا:اها قانون اول حرف حرف اربابه
قانون دوم همیشه حرفی رو که می خوای با ارباب بزنی باید تهش به کلمه ی ارباب ختم بشه البته ماها که اصلا نمیتونیم با ارباب
حرف بزنیم به جز خاتون اینو برا زمانی گفتم که ارباب ختاب قرارت داد
قانون سوم پشت این عمارت یه عمارت دیگه ای هم هست که هیچ کس تاکید میکنم هیچ کس حق نداره به اون عمارت پا بذاره
قانون چهارم بعد ارباب خانم بزرگ منظورم ملوک السلطنه س که هر چی گفت باید بگیم چشم
قانون پنجم هیچ کس حق نداره حرف ارباب و قط کنه وگرنه کارش با گرام الکاتبینه
قانون شیشم دیگه نداریم تموم شد
_این همه قانون!!!خب یه دفعه بگو بمیر دیگه
زهرا با خنده گفت
زهرا:دور از جون نه تا زمانی که این 5قانون رو رعایت کنی نمیمیری اما در غیر این صورت مردنت حتمیه
_زهرا یه سوال بپرسم
زهرا:بپرس
_چرا به سالار میگن ارباب
زهرا:وا خب چون ارباب دیگه
_یعنی چی اربابه؟؟حالا چون صاحب این خون هست و ما هم خدمتکارش دلیل نمیشه که ارباب باشه
زهرا محکم به پیشونیش زد و گفت
زهرا:عه اصلا حواسم نبود تو تازه واردی اهل روستا نیسی
_خب یعنی چی چه فرقی میکنه
زهرا:خب ارباب سالار ارباب کل روستاس
_ها؟؟؟
زهرا:اه چقدر خنگی میگم ارباب سالار ارباب این روستاس و همه ی مردم روستا رعیت اربابن
_شوخی میکنی مگه این ارباب و رعیت بازیا مال 5۸سال پیش نبود؟؟؟اصلا اصلا این مردم عقل ندارن که هنوز رعیت موندن؟؟؟
زهرا:چرا اتفاقا این ارباب اینا دورش تموم شده اما از اونجایی که کله این روستا مال ارباب سالاره و مردم هم از این وضعیت
خودشون راضین این نظام و قبول دارن و همه ارباب و ارباب خودشون میدونن
_من واقعا یه چیزایی دارم میشنوم و میبینم که کم کم به عقل خودم دارم شک میکنم
زهرا خندید
زهرا:پاشو....پاشو تا رو خودت عیب نذاشتی بریم پیش بقیه خدمتکارا که کم کم کارا رو هم یاد بگیری
با گیجی از جام بلند شدم و با زهرا رفتم پیش بقیه
حرفایی که زهرا میزد اصلا تو ذهنم نمیگنجید!!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #ارباب_سالار
قسمت هجدهم
از اتاق که اومدیم بیرون هنوز تو فکر حرفای زهرا بودم
به نظرم این مردم یه مشت احمق بودن در حالی که میتونستن یه زندگی اروم بدون درد سر و اقا بالاسر داشته باشن.اما اینا زندگی
ارباب و رعیت و انتخاب کرده بودن.
اخر طبقه اول تقریبا یه سالن ۶۱متری بود که زهرا میگفت اینجا اشپزخونس، اشپزخونه خیلی بزرگی بود از هر چی که فکرمیکردم
واطلاع داشتم تو آشپزخونه بود حتی چیزایی بود که نه حتی دیده بودمشون نه اسمشونو شنیده بودم.
بی بی:چه عجیب بالاخره اومدین
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم
_شرمنده
بی بی:تو چرا؟؟زهرا باید شرمنده باشه که میدونه چقدر کار داریم اما حواسش رفته پی بازی و صحبت کردن
زهرا:اوووو.....بی بی خیل خب شما هم....خب بجز من چند نفر دیگه هم هستن دیگه
بی بی:زهرا.....
زهرا:چشم بی بی،چشم، دیگه دیر نمیکنم تا یه ببخشید نگم شما ول نمیکنی
رو به بی بی کردم و گفتم
_بی بی جون شما خودتو ناراحت نکن هر کاری داری بگو من خودم انجام میدم
زهرا:اهای.....سوگل خانم خود شیرینی بی خود شیرینی ها!!!
تا خواستم حرفی بزنم زنی گفت
زن:زهرای ساده حالا کجاشو دیدی صبر کن بیشتر میبینی، معلوم نیس با چه ترفندی اربابو راضی کرده که بشه خدمتکار و
بعدشم......
زهرا:وا!!!!کبری خانم این چه حرفیه میزنی من داشتم شوخی میکردم
کبری:ولی من جدی و بدون شوخی گفتم
بی بی:تموم کنین این بحث و هر کس سر کارش
زهرا:پروووو
بعد رو به من کرد
زهرا:با این کبری اصلا حرف نزن هم حسوده هم خبر چین خانم بزرگه
بی بی:زهرا برو سر کارت
زهرا با عصبانیت صورتش رو برگردوند و از اشپزخونه رفت بیرون
بی بی اروم گفت
بی بی:سوگل تا میتونی از کبری و مهین دوری کن هر چقدر دور باشی بهتره
_چرا
بی بی:برا هر حرفی که میگم دنبال جواب نباش فقط بگو چشم
_چشم فقط من مهین و نمیشناسم
بی بی با چشم به زنی که داشت سبزی پاک میکرد اشاره کرد.
زنی تقریبا 3۸ساله با پوستی سبزه و لاغر بی بی حتما یه چیزی میدونه که میگه دوری کن دیگه، این کبری هم که یه ساعت نشده
خودشو نشون داد
مردم دیونه ان اصلا من با کبری چی کار دارم؟؟؟
بی بی:خب سوگل چی بلدی؟
_بله؟؟
بی بی:منظورم اینکه چه کاری بلدی مثل آشپزی،ظرف شستن،لباس شستن کدومش؟
_خب اشپزی که اصلا بلد نیستم،ظرف شستن هم که ظرف شویی هست،برا لباسم که لباس شویی هست
بی بی:بله تکنولوژی هست اما خانم بزرگ اصلا خوشش نمیاد از ماشین ظرف شویی و حتی لباس شویی استفاده کنیم
_به حق چیزای نشنیده!!! میگن طرف از پشت کوه اومده به این میگن
بی بی:خیل خب اول از ظرف شستن شروع میکنیم. امروز هر ظرفی کثیف شد تو میشوری
_چشم
و بعد رفتم سمت ظرف شویی و شرو به شستن ظرف کردم تا خود شب انقدر ظرف شسته بودم که دیگه کمرم صاف نمیشد
تازه ساعت هفت شب بود که ظرف شستن تموم شده بود و نشسته بودم تا استراحت کنم که بی بی رو به یکی از خدمتکار را گفت
بی بی :مریم،مریمم
مریم که یه زنی تپل و بامزه بود
مریم:بله بی بی
بی بی:برو میزو بچین
مریم:چشم بی بی
همین که خواست ظرف رو ببره تا میز و بچینه
ملوک السلطنه گفت
ملوک السلطنه:میخوام از این به بعد این دختر»به من اشاره کرد«میزو بچینه و کنار میز تا آخر غذا خوردن واسه تا ما غذا
خوردنمون تموم بشه
بی بی:چشم خانم
و بعد رو به من کرد و گفت
بی بی:سوگل میز و از این به بعد تو بچین
چیزی بود که قبول کرده بودم و نمیتونستم زیرش بزنم
با اینکه خسته بودم از جام بلند شدم و ظرفا رو بردم سمت نهار خوری کوچیکی که زهرا نشونم داده بود که برا غذا خوردن های چند
نفرشون بود
بعد از تموم شدن چیدمان و اوردن غذا تقریبا ساعت ۰بود که ملوک السلطنه نشست سر میز
میخواستم براش غدا بکشم»الکی که منو سره میز نیوورده بود میخواست بشم پیش خدمت« که. دستش و اورد باال.
ملوک السلطنه:صبر کن ارباب بیاد.قبل اومده ارباب کسی حق نداره شرو کنه.
دوباره بیصدا کنار وایستادم تا ارباب بیاد.
الهی هیچ وقت نیاد.
ارباب بد از چند دیقه اومدو پر غرور پشت میز نشست.
ملوک اسلطنه:شرو کن
خواستم اول سوپ رو بریزم تو بشقابه ملوک السلطنه که مانع شد.
ملوک السلطنه:اول ارباب
خواستم برا ارباب بریزم که باز صدای مسخرش اومد
ملوک السلطنه:ارباب همیشه قبل از غذا یه لیوان اب میخورن اینو بخاطر داشته باش.
_چشم
یه لیوان اب ریختمو گذاشتم جلو ارباب.خوده اربابم که انگار لاب بود اصلا حرف نمیزد. بد از خوردنه اب شرو کردم به غذا
کشیدن.البته اول برا ارباب.
بد از غذا خوردن تازه ارباب سرش رو بالا اورد. با دیدنم اخماش رفت توهم
ارباب:لباسات کو؟؟؟
با تعجب به خودم نگا کردم, لباسام؟!!!خب لباسام که تنمه!!!
_متوجه نمیشم ارباب
ارباب:همه ی خدمتکارا لباسه مخصوص دارن تو چرا هنوز نداری؟؟؟
ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
💖 🧚♀●◐○❀
روزی زنی با شیطان شرط گذاشت که مرد خیاطی را وادار به طلاق همسرش کنند.
شیطان خندید و گفت به اینکه کاری ندارد. پس به دکان مرد خیاط رفت و شروع به وسوسه کردن وی کرد.
اما خیاط زنش را دوست داشت و فکر طلاق به سرش نیامد.
شیطان سرافکنده برگشت و این بار زن به دکان مرد خیاط رفت و گفت:
چند متر از گرانترین پارچه ای که داری برای زنی که پسرم دوستش دارد میخواهم.
خیاط پارچه ای را برید و به زن داد. زنک به در خانه مرد خیاط رفت و در زد. چون زن خیاط در را باز کرد به او گفت:
خیر ببینی خواهر میترسم نمازم قضا شود میخواهم اجازه دهی در همین ایوان خانه ات نمازم را بخوانم. زن خیاط گفت بفرمایید.
زن پس از آنکه نمازش تمام شد پنهانی پارچه را پشت در اتاق گذاشت و از خانه خارج شد.
خیاط که به خانه برگشت پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.
بعد از این اتفاق شیطان به زن گفت: اکنون من به مکر و حیله زنان اعتراف می کنم.
زن به شیطان گفت نظرت چیست مرد خیاط و همسرش را به یکدیگر بازگردانم؟
شیطان با تعجب گفت چگونه؟
زن گفت بنشین و نگاه کن. روز بعد زنک به دکان خیاط رفت و به او گفت:
از همان پارچه ی زیبایی که دیروز خریدم میخواهم چون دیروز برای ادای نماز به خانه ای رفتم و پارچه را آنجا جا گذاشتم.
مرد خیاط بعد از شنیدن این حرف سراسیمه دکان را رها کرده و دنبال زنش رفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آقایی از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حالی که خانمش هر روز در خانه بود . او می خواست زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد و به جای او در منزل بماند
بنابراین دعا کرد : خدای عزیز : من هر روز سر کار می روم و 8 ساعت بیرونم در حالی که خانمم فقط در خانه می ماند من می خواهم او بداند برای من چه می گذرد ؟ بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده ما جای همدیگه باشیم .
خداوند با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را برآورده کرد: مرد تبدیل به زن شد و زن به مرد. حال مرد قصه ما با اعتماد کامل همچون یک زن از خواب بیدار شد و برای همسرش صبحانه آماده کرد بچه ها رو بیدار کرد و لباس های مدرسه شونو آماده کرد براشون صبحانه داد ناهار شان را تو کوله پشتی شون گذاشت و به مدرسه برد . خانه رو جارو کرد . برای گرفتن سپرده به بانک رفت . به بقالی رفت . درست کردن رختخواب ها . به کار انداختن لباسشویی . جارو و گرد گیری . تی کشیدن آشپز خانه . رفتن به مدرسه برای آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آن ها در راه منزل . آماده کردن شیر و خوردنی ها و گرفتن برنامه بچه ها برای کار خانه . اتو کشی و مرتب کردن میز غذا خوری نگاه کردن تلویزیون حین اتو کشی در ساعت 4:30 بعد از ظهر و ... ( از ذکر انجام بقیه کار ها فاکتور گیری شد . ) در ساعت 9:00 او از یک کار طاقت فرسای روزانه خسته شده بود او به رختخواب رفت . صبح روز بعد بلافاصله قبل از بیدار شدن از خواب گفت : خدایا : من چه فکری می کردم من سخت در اشتباه بودم برای غبطه خوردن به موندن روزانه زنم در منزل . لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم .
خداوند با معرفت لایتناهی خود جواب داد : بنده ام من احساس می کنم تو درست را یاد گرفتی و خوشحالم که می خواهی به شرایط خودت برگردی ولی تو فقط مجبوری نُه ماه صبر کنی زیرا تو حامله شده ای !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_طنز_ایرانی
💢 این قسمت خواستگاریها اینجور شدن😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا
🌸نور قلبم...
ای خدای مهربانم،
مرا یاری ده،
تحملم را افزون،
قولم را صدق ،
قلبم را پاک گردان ،
الهی تو یگانه ی منی،
🌸پناهم باش...
🌸✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨🌸
🌸✨الهی به امیدتو✨🌸
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
رمان #ارباب_سالار
قسمت نوزدهم
بدونه اینکه به من اجازه حرف زدن بده با عصبانیت بی بی بیچاررو صدا زد. صدا هم که نگو مثله شیر نعره میکشید. بی بی خودشو
با عجله به ناهار خوری رسوند
بی بی:جانم ارباب
ارباب:خاتون پیر شدی امار اشتباهاتت رفته بابا.چرا این دختره هنوز لباسه معمولی تنشه؟!!چرا لباسه خدمه تنش نیس؟؟
بی بی:ارباب,شرمنده, فراموش کرده بودم,دیگه تکرار نمیشه
ارباب با عصبانیت از جاش بلند شد و با داد
ارباب:فراموش کردی!!! خاتون من حوصله ی اینهمه اشتباهاتتو ندارم.اگر فقط یه باره دیگه تکرار بشه اخراجی
بی بی:چشم ارباب
ارباب از غذا خوری رفت بیرون.حالا نوبته ملوک السلطنه بود که شرو کنه
ملوک السلطنه:خاتون,ارباب خیلی مشغله فکری داره و اصلا فقطه این اشتباهاته مسخررو نداره اگر یه اشتباهه کوچیکه دیگه ازت
سر بزنه قبل از این که ارباب بفهمه خودم اخراجت میکنم
بی بی:دیگه تکرار نمیشه خانم بزرگ
ملوک السطنه هم از جاش بلند شدو رفت
_ینی لباسه یه خدمتکا انقدر مهمه!!!
بی بی: اینجا همه چی باید با دقت ومطابق میل ارباب پیش بره
_اخه برا لباس که کسی رو اخراج نمیکنن بی بی!!!
بی بی:کم کم با ارباب اشنا میشی عزیزم حالا هم بیا بریم که لباس بهت بدم
یه هفته ای بود که از اومدنم به عمارت میگذشت. تو این یه هفته کارم ظرف شستنو اماده کردنه میزو پیش خدمتی بود.اما با این حال
انقد خسته میشدم که شبا سرن به بالش نرسیده خوابم میبرد و وقت فکر کردن نداشتم. با زهرا تو این یه هفته بیشتر صمیمی شده بودم.
دختر شوخ و با مزه ای بود. رفتار بدی با کسی نداشت بجز مهین و کبری که حقشونم بود.
تو این مدت فهمیده بودم که ارباب دشمنای زیادی داره و خونه بشدت محافظت میشد. اما نمیدونستم چرا انقدر دشمن داره!!!تنها کسی
کی بدونه اجازه وارد عمارت میشد کیان بود.در غیر این صورت باید کسی که میومد تو عمارت اجازه میگرفت.
صبح ساعته ۲بود که زهرا بیدارم کرد.
_زهرا الهی لال بشی که دیگه باصدای خروسیت صب از خوابه ناز بیدارم نکنی.
زهرا:خدا نکنه.میمون خانم ,خودت لال بشی,اگه من بیدارت نکنم که بی بی میاد و با یه زبونه دیگه بیدارت میکنه.
از جام بلند شدمو لباسامو برداشتم که بپوشم.
_اه چه کار مسخره ایه ها! همه میدونن ما خدمتکاریم دیگه پوشیدن این لباسا من نمیفهمم چه معنیی میده!!! ادم با اینا احساسه حقارت
میکنه.
زهرا:چرت نگو سوگل لباس به این قشنگی
_کجاش قشنگه؟؟!!
زهرا:شلوار سرمه ای جذب, یه تونیک سورمه ای و یه پیش بد سفید و یه روسری سفید. این کجاش زشته؟؟!!
زهرا همین جوری که داشت لباساشو میپوشید توضیحم میداد
_نوچ... نوچ خجالتم خوب چیزیه.
زهرا لباساشو پوشیده بود یه برو بابایی گفتو رفت.
لباسامو پوشیدمو رفتم که تو سالن مهری رو دیدم
مهری:راحتی نه؟؟
_خییییلی
مهری:درست صحبت کردن بلد نیستی؟
_بلدم اما نه برا کسایی که باهام دست حرف نمیزنن. حالا هم برو کنار میخوام برم.
از جلوم کنار رفت
مهری:یاد میگیری باید چجوری بایدبا من حرف بزنی
داشتم زیر لب بهش بدو بیرا میگفتم که دیدم زهرا داره بهم نگا میکنه
زهرا:چی گف؟؟
_هیچی بابا, چرتو پرت, باید به من احترام بزاری و از این حرفا
زهرا:غلط کرده
بی بی:باز دوباره دارین چی میگین؟؟بیاین دیگه
رفتیم تو اشپز خونه و شرو کردیم کار کردن.
داشتم میز اشپزخونه رو دستمال میکشیدم که ملوک السلطنه اومد تو اشپزخونه, بی بی که رو صندلی نشسته بود فوری از جاش بلند
شد.
بی بی:روز بخیر خانم بزرگ, امری داشتین؟؟
ملوک السطنه:اینجا چند تا خدمتکار هست؟؟
بی بی:۸3نفر که۱تاشون مردن 9تا زن
ملوک السلطنه:خیله خل,اونایی رو که کارایی بیشتری دارن رو نگه دار,با مردا کاری ندارم اما۱تا زن انتخاب کن ارباب میخواد
بفرستشون عمارته سرخ
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستم
بد حرفش خواست از اشپز خونه بره بیرون که با دیدنه مهین فوری برگشت.
ملوک السلطنه:نمیخواد تو انتخاب کنی، خودتو,زهراو مهین و کبری میمونین بقیه رو بفرست پیشه ارباب تا تاییدشون کنه.البته تو یه
وقته مناسب.
بی بی:چشم خانم بزرگ
ملوک السلطنه رو کرد به من
ملوک السلطنه:از امروز بجز بقیه کارایی که انجام میدی گرد گیریه خونه هم پایه تو
و بد از اشپز خونه رفت بیرون.
وا رفتم...مگه میرسیدم؟؟ هم گرد گیری,هم ظرف شستن,هم پیش خدمتی!!! اخه چجوری از پسه اینهمه کار برمیومدم ؟؟؟!! اونم گرد
گیری عمارت به این بزرگی
بی بی:قیافتو اونجوری نکن میدونم کارات سخته, اما تا منو داری غم نداشته باش. زهرا رو میفرستم کمکت
_خدارو شکر که هستی بی بی اگه نبودی چی کار میکردم.
اونروز با همه ی سختیاش تموم شد.شب از خستگی خوابم نمیبرد.از جام بلند شدم و زهرارو نگا کردم
_نوچ اینم که خوابه
به سرم زد برم تو حیاطه عمارت یه دوری بزنم.
ازجام بلند شدمو رفتم سمت حیاط جلو ورودی که رسیدم دو تا محافظ جلمو گرفتن.
محافظ:کجا؟؟
_میخوام برم تو حیاط یه هوایی عوض کنم
محافظ:نمیشه
_چراااا؟؟از ارباب اجازه دارم
محافظ:اگه از ارباب اجازه داری پس برو.اما پشت عمارت نرو
_میدونم
این محافظام عجب ادمای احمقی بودنا.خب ادم هر حرفی که میزنه که راست نیس.فقط هیکلاشون.گنده بود
رو چمنا دراز کشیدم. فکرم ناخوداگاه رفت سمت خونه و ادماش.خیییلی دل تنگ بودم.حتما خیلی از دستم ناراحت و عصبانین,شایدم
تا الان فراموش کرده سوگلیم بوده......
انقد فکر کردم که خشته شدمو از جام بلند شدمو شرو کردم به قدم زدن.
همین که به خودم اومدم دیدم پشته عمارتم و تو فاصله چند متریم یه عمارته قدیمی هست. همین که یکمی دیگه رفتم جلو چشمم به یه
محافظ خورد.اه اینجا چقد محافظ داره!!!
رفتم جلو که دیدم ای دله قافل محافظه خوابه.چشم ارباب روشن اگه بفهمه چه محافظای احمقی داره!!!!
ازکناره محافظه اروم رد شدمو رفتم سمته عمارت.
عمارته بزرگی بود اما نه به بزرگیه عمارته جلو,چرا اومدن به این منطقه ممنوعه بود؟؟؟
مگه اینجا چی هست؟؟؟
رفتم جلو خواستم برم داخله عمارت که ترسیدمو برگشتم.
اما اگه نمیرفتم تو عمارته از فضولی خوابم نمیبرد.
دلمو زدم به دریاو رفتم جلو درو هل دادم تا باز بشه اما نشد.
دودستی زدم به پیشونیم
_اخ که تو چقدر خنگی سوگل, احمق انقدر خنگ نیستن که دره عمارت به این بزرگی رو باز بزارن تا هر کس و ناکسی بره تو
با حسرت به عمارتی که نتونسته بودم برم توش نگا کردم و راهه اومد رو برگشتمو رفتم تو اتاق.
داخله اتاق که شدم ساعت 3صبح رو نشون میداد. اوه اوه صبح از خواب بیدار نشم بی بی منو زنده,زنده میکشه.
صبح اون ۱تا خدمتکاری که باید میرفتن به عمارته سرخ رفتن پیشه ارباب و بد تایید شدنشون فرستاده شدن عمارته سرخ.
البته بماند که چقدر گریه کردن و اشک منو زهرا و بی بی رو در اوردن,بقیه اهالیه خونه که دل نداشتن.
میزه ناهارو چیده بودمو منتظر بودم ملوک السلطنه و ارباب بیان سره میز. اول ملوک السلطنه اومدو بعدشم ارباب. شرو کردم به
غذاکشیدن.
که برا اولین با ارباب سره میز موقعه غذا خوردن شرو کرد به صحبت کردن)این ینی خیلی مسئله مهم بود که ارباب موقه غذا
مطرحش میکرد(
ارباب:ملوک السلطنه ارسلان و شیرین یه مدت برا تفریح میخوان بیان اینجا
ملوک السلطنه:چه عجب ارسلان خان مارو قابل دونستن
ارباب:ملوک السلطنه اصلا دوست ندارم تو این مدتی که اینجان هیچ خصومتی ببینم, اگه نمیتونی جلو خودتو یا زبونتو بگیری این
مدتو برو عمارته سرخ
ملوک السلطنه:ینی من تو این خونه حتی ارزشه ارسلانه خطا کارم ندارم؟؟!!
ارباب با بی تفاوتی شرو کرد به غذا خوردن
ارسلان کیههه؟؟چه خطایی کرده؟؟
ینی انقدر مهم هست که ارباب سالار با این همه کینه از خطاش گذشته!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستویکم
داشتیم اتاق مهمون رو برا مهمونا»ارسلان خان و شیرین«اماده میکردیم که اخر سر طاقت نیووردمو روبه زهرا کردم
_زهرا؟؟؟
زهرا با خستگی کروی تختی که ملافه شو انداخته بود نشست و گفت
زهرا:هان
_زهرا چند تا سوال بپرسم اما اگه نازو ادا در بیاری و ۶ساعت طول بدی تا جوابمو بدی میزنم تو سرت
زهرا:اصلا نه بپرس نه جواب میدم مگه عقلم کمه هم جواب بدم هم تو سری بخورم
_اه زهرا ادم باش دیگه
زهرا:خیل خب فضول خانم بپرس ببینم
_ارسلان و شیرین کین؟؟؟
زهرا:میدونستم میپرسی
_حالا بگو دیگه
زهرا:اولا ارسلان نه و ارسلان خان بعدشم شیرین نه و شیرین خانم
_باز دوباره شرو کردیا
زهرا:خب میگم تا تو نگی که یه وقت از دهنت در نره جولوشون که اگه بره کارت....
که حرفش و خودم کامل کردم
_با کرام الکاتبینه
زهرا:آفرین داری کم کم یاد میگیری
_زهرا بنال دیگه
زهرا:خیل خب بابا حالا چرا عصبانی میشی .ارسلان خان برادر کوچیک اربابه که البته فقط از پدر یکی هستن ارسلان خان ۱سال
از ارباب کوچیک تره و شیرین خانم هم زنشه
_خب چه خطایی کرده
زهرا با تعجب نگام کرد
زهرا:تو از کجا میدونی؟؟؟
_امروز سر میز ارباب به ملوک السلطنه گفت اگه دوباره بخوای باهاش بد رفتاری کنی باید بری کاخ سرخ که ملوک السلطنه
گفت:من حتی اندازه ی ارسلان خطا کارم ارزش ندارم؟؟؟ خلاصه از اونجا فهمیدم
زهرا:آها خب ارسلان خان حدوده 3 سال پیش با شیرین خانم ازدواج میکنه البته اول ارباب رضایت نمیدادن که با شیرین خانم
ازدواج کنه اربا ب هم نه شیرین خانم رو میشناخت نه خانواده شیرین خانم و اخه شیرین خانم از اینجاها نیست ارسالن خان تو تهران
باهاش اشنا شده خلاصه بعد از کلی بالا و پایین ارسلان خان و شیرین خانم باهم ازدواج میکنن و میان عمارت اما بعد از یه مدتی
شیرین خانم و ملوک السلطنه با هم یه دعوای شدید میکنن که ارسلان خان هم تصمیم میگیرن از اینجا برن اونم زمانی که ارباب
اصلا تو روستا نبوده و چند روز برا کاری رفته بود خارج از روستا. و وقتی هم بر میگرده میبینه ارسلان خان رفته و به کیانم گفته
که دیگه به عمارت بر نمیگرده و همه چی رو سپرد به کیان ارباب دیونه میشه یه مدت اصلا نمیشه بری سمتش هر چی جلو دستش
میومد و نابود میکرد اما بعد از چند روز ارباب میشه همون ارباب همیشگی حالا نمیدونم چی شده که ارباب ارسلان خان و بخشیده
_پس که این طور
زهرا:بله
_راستی زهرا ارباب بجز این ۶تا برادر کس دیگه ای رو نداره مثال خواهری برادر دیگه ای
زهرا:زهرا دوست و اشنا که زیاد داره اما بجز ارسلان خان یه خواهر مثل ماه داره که فعال ایران نیست
_چرا
زهرا:چمیدونم راستی ارباب سالار فقط یه برادر داره نه ۶تا فقط ارسلان خان
این چی میگفت مگه شهرام مردی که بابا گشته بودتش فامیلیش سپهر تاج نبود؟؟؟ مگه برادر ارباب نبود؟؟؟
_نه بابا یه برادر دیگه هم داره تازه فوت کرده
زهرابا شوخی میگه
زهرا:یعنی شما که یکی دوهفتس اومدی از منی که قد تموم سالای عمرم اینجا بودم بیشتر میدونی
_زهرا ولی باور کن یه برادر دیگه داشت که من بخاطر فوت همون مجبور شدم بیام اینجا
زهرا با کمی فکر گفت
زهرا:نه من مطمئنم ارباب بجز ارسلان خان و خواهرشون هیچ خواهر و بردار دیگه ای نداره
شوکه شدم
_پس شهرام سپهر تاج کی بود
زهرا:میخوای از بی بی میپرسم شاید یه برادر دیگه هم داره که من خبر ندارم
این قضیه خیلی برام مهم بود یعنی چی که ارباب فقط یه برادر داره
بی بی:نه یه همچین کسی رو اصلا نمیشناسم چه برسه به اینکه برادر اربابم باشه
_اما بی بی من خودم شاهدم که همه میگفتن ارباب برادره شهرام سپهر تاجه، اصلا خودم به خاطر مرگ این شهرام اینجام
بی بی:من به تو اطمینان میدم که شهرام برادر ارباب نیست
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👹#شرط شیطان با زن حیلهگر 💣
روزی زنی با شیطان شرط گذاشت که مرد خیاطی را وادار به طلاق همسرش کنند.
شیطان خندید و گفت به اینکه کاری ندارد. پس به دکان مرد خیاط رفت و شروع به وسوسه کردن وی کرد.
اما خیاط زنش را دوست داشت و فکر طلاق به سرش نیامد.
شیطان سرافکنده برگشت و این بار زن به دکان مرد خیاط رفت و گفت:
چند متر از گرانترین پارچه ای که داری برای زنی که پسرم دوستش دارد میخواهم.
خیاط پارچه ای را برید و به زن داد. زنک به در خانه مرد خیاط رفت و در زد. چون زن خیاط در را باز کرد به او گفت:
خیر ببینی خواهر میترسم نمازم قضا شود میخواهم اجازه دهی در همین ایوان خانه ات نمازم را بخوانم. زن خیاط گفت بفرمایید.
زن پس از آنکه نمازش تمام شد پنهانی پارچه را پشت در اتاق گذاشت و از خانه خارج شد.
خیاط که به خانه برگشت پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.
بعد از این اتفاق شیطان به زن گفت: اکنون من به مکر و حیله زنان اعتراف می کنم.
زن به شیطان گفت نظرت چیست مرد خیاط و همسرش را به یکدیگر بازگردانم؟
شیطان با تعجب گفت چگونه؟
زن گفت بنشین و نگاه کن. روز بعد زنک به دکان خیاط رفت و به او گفت:
از همان پارچه ی زیبایی که دیروز خریدم میخواهم چون دیروز برای ادای نماز به خانه ای رفتم و پارچه را آنجا جا گذاشتم.
مرد خیاط بعد از شنیدن این حرف سراسیمه دکان را رها کرده و دنبال زنش رفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662