روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📕#راز_مثلها🤔🤔
🔻داستان ضرب المثل
🔸من زير انداز تو آوردم شايد يكی هم رو اندازت رو بياره
يكي رفت دزدي ديد صاحبخونه خوابيده
چادر شبي رو كه با خودش اورده بود رو پهن كرد و رفت تا هرچي پيدا كرد بياره و بزاره تو اون چادر شب
وقتي رفت بگرده دنبال وسايل صاحب خونه غلتي زد و روي چادر شب خوابيد
دزد وقتي برگشت و چيزي پيدا نكرد و صاحبخونه رو روي چادر شب ديد گفت بهتره برم و از خير اين چادر شب بگذرم
وقتي داشت مي رفت صاحبخونه گفت:داري ميري اون در روببند كسي نياد تو
دزد گفت:بذار باز باشه شايد همين طور كه من زير اندازت رو اوردم يكي هم رو اندازت رو بياره
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_ضرب_المثل
مگر کار دختر جعفر را کرد
هركس یك كاری كه كسی نكرده بكند كه بخواهند خیلی از او تعریف كنند میگویند: «ها! فلانی كار دختر جعفر را كرد». یا اگر كسی به خاطر كاری خیلی خودنمایی بكند و بخواهند مذمتش كنند میگویند: «چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردی؟» میگویند در گذشته و در روستایی یك ارباب زندگی میكرد كه خیلی ظالم و بیرحم بود و اسمش هم «قلی خان» بود. یكی از ظلمهاش این بود كه از مردم بیگاری میگرفت. مثلاً وقتی میخواست خانهای بسازد یا دیواری بكشد مردم را به زور سر كار میبرد. تا اینكه یك شب عروسی یك پسری بوده. فردا كه میشود داماد را به زور میبرد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند. عروس كه توی خانه بوده، فكر و خیال به سرش میزند و دلش هوای شوهرش را میكند. میآید سر كار، پیش مردها كه كار میكردهاند و چادرش را از سرش برمیدارد و بنا میكند گل لگد كردن. مردها میگویند: «تو جلو این همه مرد خجالت نمیكشی چادرت را زمین گذاشتی و گل لگد میكنی؟» عروس میگوید: «طوری نیست اگر میدانستم عیب دارد این كار را نمیكردم»
همینطور كه كار میكردند قلی خان پیدایش میشود؛ وقتی كه خوب نزدیك میشود زن چادرش را به سرش میكشد و رویش را تنگ میگیرد و كناری مینشیند. مردها موقعی كه رفتار او را میبینند میگویند: «ما چند نفر مرد، اینجا كار میكردیم روبه روی ما اصلاً رو نگرفتی حالا از قلی خان اینطوری رو گرفتی و كناری نشستی!» زن جواب میدهد: «قلی خان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بودید و از شما رو نگرفتم!» مردها میگویند: «چطور است كه قلی خان مرد هست و ما زنیم؟» زن جواب میدهد: «او مرد هست كه شماها را به زور به بیگاری می کشد، شماها اگر مرد هستید او را بگیرید بگذارید لای دیوار.» مردها كه این سرزنش و سركوفت را میشنوند خونشان به جوش میآید و قلی خان را میگیرند و میگذارند لای دیوار اما یك تكه از لباسش را بیرون از دیوار نگه میدارند كه باقی بماند و عبرت ظالمهای دیگر بشود و این قصه به یادگار بماند. چون اسم پدر این دختر جعفر بوده میگویند: «مگر كار دختر جعفر را كردی؟»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
"روزی چـــهارشــمع درخانه ای تاریک روشن بودند"
اولین آنها که ایمان بود گفت:دراین دور و زمـــانه مردم دیگر چندان ایمان ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد.
شمع دومی که بخـــشش بود،گفت:دراین زمانه مردم دیگر به هـــم کـــمک نمی کنند و بخشش ازیاد مردم رفته است.و او هم خاموش شـــد.
شمع سوم که زندگی بود،گفت: مردم ،دیگر به زندگی هم ایمان ندارند و با گفتن آن خاموش شد.درهمین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم رابرداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد.
سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟
گفت:من امیدم.وقتی انسانها همه درهارابه روی خود بسته می بینند من تمام چراغهای راهشان را روشن می کنم تا به راه زندگی خودادامه دهند...
دوست خوب من :خوشبختی نگاه خداست ،آرزو دارم ،خداوند هرگز از تو چشم بر ندارد،و شعله شمع امیدت همواره روشن بماند...
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿
🔴📔 آوار سقفهای اعتماد بر سرمان !!!
بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر برد.
.
به گردن گوسفند زنگوله ای آویز کرد و با طنابی گردن آن را به دم خرش بست و حرکت کرد.
.
بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و گوسفند را بردند.
.
بعد از چند قدمی یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : چرا زنگوله به دم خر بستی ، کدام عاقل این کار را میکند؟
.
روستایی ساده پیاده شد و دید آن مرد درست می گوید و گفت : من زنگوله را به گردن گوسفندم بسته بودم.
.
دزد گفت : ای وااای ... درست میگویی ، گوسفندی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد ، خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت.
.
مرد روستایی پس از تشکر ، خر را به دزد سپرد و به دنبال گوسفند رفت ، اما مدتی بعد خسته و نا امید به جایی که خرش را به دزد داده بود برگشت ، اما اثری از خر و آن مرد ندید ، پس با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد.
.
او در مسیر روستا چند نفری را در حال استراحت در کنار چاهی دید و داستانش را برای آنها بازگو کرد.
.
یکی از آنها گفت : ما نیز چند نفر تاجریم و تمام سکه های ما در کیسه ای بود که افتاد در چاه ،
.
آن یکی گفت : چنانچه شنا بلد باشی ، در چاه بروی و کیسه را بیرون بیاوری ، ما هم در عوض پول گوسفند و خرت را به تو می دهیم.
.
روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان سپرد و به ته چاه رفت.
.
او بعد از جستجوی فراوان از چاه بیرون آمد اما ، نه اثری از دزدان بود و نه از لباسهایش.
.
بدین ترتیب مرد ساده اندیش ، هم گوسفندش را از دست داد ، هم خرش و هم لباسهایش را !!!
.
.
حکایت مردم ایرانه همیشه گول میخورن😏
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
📚#حکایتی_زیبا
روزی تاجری از شهری رد میشود وبسیار خسته هست او در یک غذا خوری کوچک می ایستد وغذایی میل میکند ویک مرغ بریان میخورد
اما وقتی میخواهد پول را حساب کند میبیند مهماندار نیست و بیرون رفته است .
سال بعد که از آنجا رد میشود به مهماندار میگوید که من سال قبل یک مرغ بریان خورده ام وامسال هم همان غذا را میخواهم .
مهماندار میگوید :(قیمت مرغ100درهم است)
تاجر عصبانی میشود ومیگوید:(چرا 100درهم من که یک مرغ بریان خورده ام )؟؟؟؟
مهماندار میگوید :
اگر شما آن مرغ را نمی خوردید ،امسال 50جوجه داشت وهرجوجه30جوجه دیگر هم داشت پس باید مبلغ همه را بپردازید .
تاجر که خیلی عصبانی شد گفت من یک قاضی میشناسم که خیلی عادل و باهوش است من میروم واورا می آورم .بعد چند ساعت به پیش بهلول می آید وداستان را برایش تعریف میکند .بهلول میگوید بلند شو تا برویم .
در بین راه بهلول به تاجر میگوید شما بروید به غذا خوری وبگویید که قاضی تا نیم ساعت دیگر خدمت میرسد.
بعد یک ونیم ساعت بهلول وارد غذا خوری میشود تاجر میگوید بلند شوید قاضی وارد میشود.
بهلول وقتی وارد غذا خوری شد گفت:(من بخاطر اینکه دیر رسیدم مجبور شدم که چند کیلو گندم را سرخ کنم وبدهم به مردم تا برایم بکارند)
همه با تعجب به بهلول نگاه کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟؟؟
بهلول گفت :(پس چرا مهماندار میگوید که از مرغ بریان شده جوجه به دست می آید؟؟؟)
مهماندار خیلی شرمنده شد وگفت ای بهلول من را ببخش.
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
به به چه دعای قشنگی 😍
تقدیم به شما دوستان مثل گل 🌹
🙏 خدایا کمک کن
در آخرین روزها و شب های سال،
دلهایمان مهربانتر از همیشه و دست هایمان بخشاینده تر از هر زمانِ دیگری،دست گیرِ افتاده ای باشد،نگاه هایمان یاری رسان بغضی نیمه جان و آغوشمان شانه ای برای دردهای بی کسی باشد.
🙏 خدایا کمک کن
در آخرین روزها و شب های سال،
آنچنان یکرنگ و یکدل باشیم که آغاز سال مان آمیخته با عشق،محبت و مهربانی باشد.
🙏 خدایا، دراین روزهای نزدیک سال نو، روزی مان را وسعت بده و برکتش را زیاد کن خدایا یاريمان کن در راه خیر وکمک به دیگران پیش قدم باشیم
#پیشاپیش_سال 1399 #مبارک_باد 🎊
🆔 @dastanvpand
مجردها هر کس قصد ازدواج داره، بهترین موقع الانه.
نه شامی، نه ناهاری، نه تالاری، نه کارت عروسی، نه فیلمبرداری، نه بازار و خریدی، نه آرایشگاهی، خلاصه هیچی نمیخواد.😂
انگار زنت قهر کرده رفته خونهی باباش میری میاریش ...😂👌
مبارکه ان شا الله ...👏🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان شنیدنی و واقعی ابو علی سینا
در زمان های قدیم یک #دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود
#پدر_دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به لگنش بزند
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به او بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟
ادامه داستان در لینک زیر 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ عاشقانه....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلوچهارم
لینک قسمت 43❤️
https://eitaa.com/Dastanvpand/23304
بی بی:زهرا برو مهینو صدا بزن.
زهرا:با مهین چیکار داری بی بی؟؟!!
بی بی:میخوام کارای سوگل و بهش یاد بده.
زهرا:باشه الان میرم دنبالش.
بعد از اشپز خونه رفت بیرون. عصبانی بودم،از دسته خودم،از دسته ارباب، من چرا انقدر بدبختم...ارباب چی میخواد از
بابا...واااای که چقدر دلم برا باباینا تنگ شده بود. داشتم فکر میکردم که مهین اومد تو اشپز خونه.
مهین:چیه بی بی کارم داری؟؟
بی بی:ارباب دستور داده که از این به بد تو بیای جای سوگل و سوگلم بره جای تو.
مهین با ناباوری به بی بی نگاه کرد.
مهین:داری دروغ میگی بی بی، داری شوخی میکنی.
بی بی:من کی با تو شوخی کردم؟؟؟؟!!!!
مهن با نفرت به من نگا کرد.
مهین:اخر کرمه خودتو ریختی،اخر منو از کارم بیکار کردی.
به حده کافی عصبانی بودم اینم بد تر رفته بود رو اعصابم.
_مهین همین جوریش اعصاب ندارم، زیاد حرف بزنی پامیشم میزنم تو گوشتااا. فکر میکنی از این جهنمی که توش افتادم خیلی
راضیم؟؟؟!!!!
مهین:تو غلط میکنی،بله که راضیی.
بی بی:مهین تمومش کن، صدات نکردم بیای داد و بیداد کنی،صدات کردم بیای کاراتو یاده سوگل بدی.
مهین:به من چه بره خودش یاد بگیره.
بی بی:اینم دستوره اربابه مهین دوس نداری که به ارباب بگم داری از دستورش سرپیچی میکنی؟؟!!!
مهین اومد سمتمو چپ چپ نگاهم کرد و یه گوشیه ساده رو گذاشت رو میز.
مهین:این گوشی رو میبینی؟ارباب هر وقت کارت داشته باشه زنگ میزنه به این. فکر نکن زنگ میزنه دل و قلوه میده،اصلا باهات
حرف نمیزنه،به محضه این که این که زنگ خورد باید بری اتاقه ارباب یا جایی که ارباب اونجاس. تمیز کردنه اتاق و اتاق کاره
ارباب فقط مختصه توئه و هیچ کس حق وارد شدن به این اتاقارو نداره و اگر چیزی کم و زیاد بشه تو مقصری.
و بعد کناره گوشی یه کلید گذاشت.
مهین:ارباب همیشه هفته صبح دوش میگیرن باید هم حمومو اماده کنی هم حوله و لباساشو پشته دره حموم بذاری. منضورم از اماده
کردنه حموم اینه که وانشو پره اب کنی.اخره شب ساعت یازده و نیم دوازده هم ماساژشون میدیو دیگه کارت تموم میشه. راستی تمیز
کردنه اتاق و اتو کردنه لباس و شستنشون کاره هر روزته.
بی بی:مطمعنی همه چیزو گفتی؟؟؟
مهین:اره همرو گفتم.
یه گوشه نشسته بودم داشتم به اینده نا معلومم فکر میکردم. یه دفه گوشیی که مهین داده بود زنگ خورد.
از جام بلند شدمو رفتم ببینم این از خدا بی خبر چیکارم ثاره.
این موقه مطمئن بودم که ارباب تو سالن نیست. رفتم طبقه سوم و پشته دره اتاقه کارش وایسادمو در زدم.
ارباب:بیا تو
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلوپنجم
رفتم تو و ساکت صبر کردم ببینم چه دستوری داره.
ارباب:مهین بهت نگفته وارده اتاق که میشی اول یه تعظیم کن و بد بپرس که چی کار دارم؟؟؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
_نخیر نگفته،میگفتم تعظیم نمیکردم.
ارباب خیلی اروم و با ارامش اومد جلو و دستشو گذاشت رو ارنجم و اروم فشار داد.
ارباب:دختره سرکشی هستی،اما اینجا هیچ کس حقه سرکشی رو نداره اونم برا من...اربااااااب، مواظبه رفتارت نیستی جوجه و این
اصال به مزاجم خوش نمیاد.
بد فشاره دستشو زیاد و زیادتر کرد فشار انقدر زیاد بود که میگفتم الانه که استخونه دستم زیره انگشتاش خورد بشه.
ارباب داد زد.
ازباب:بهت میگم تعظیم کن پس باید تعظیم کنی،میگم بخواب باید بخوابی...میگم پاشو باید پاشی...میگم بمیر باید بمیری. هر چی
من میگمو باید انجام بدی و وااااای که اگه انجام ندی وااااای که اگه از دستوراتم سرپیچی کنی، لهت میکنم،لهتون میکنم،کاری میکنم
که مرغای اسمون براتو ختمه قران بگیرن.
از این مرد باید میترسیدم، نباید میترسیدم؟؟؟
این مرد یه هیوال بود یه دییییو.
ارباب:شیر فهم شد یانه؟؟؟
دستم داشت له میشد.
_بله ارباب شیر فهم شد.
ارباب:خوبه. پس برو بیرون دوباره بیاتو.
داشتم له شدنمو باچشمام میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم. تصمیم گرفته بودم به حرفاش و دستوراتش گوش بدم. چاره ی دیگه ای
نداشتم.
از در رفتم بیرونو درو بستم و دوباره در زدم.
ارباب:بیاتو.
رفتم تو و تعظیم کردم.البته تا کمر خم نشدم یکمی سرمو بالا پایین کردم.
_امرتون ارباب.
ارباب پوزخندی زد و رفت نشست پشته میزش.
ارباب:یه کت و شلواره مشکی گذاشتم رو دسته ی تختم اونو میشوری و تا فردا اتوش میکنی. فردا میخوامشون.
_چشم ارباب.
ارباب:میتونی بری.
از اتاق اومدم بیرونو درو پشته سرم بستم. به در تکیه دادم و یه نفسه عمیق کشیدم.
_اماده باش سوگل از این بدتراش سرت میاد.
رفتم تو اتاقش برا اولین بار. اتاقه بزرگی بود کله اتاق ترکیبی از رنگای مشکی و خاکستری بود. وارده اتاق که میشدی یه پوستره
بزرگ از عکسه خودش بود. سمته چپه اتاق یه تراس بود و سمته راسته اتاقم یه تخته خوابه دونفره کناره دره ورودی هم یه LED بود
و رو برو شم یه دس مبل، ته اتاق هم سرویس بهداشتی بود. حیفه این اتاق که صاحبش اربابه!!!! بالای LEDیه تابلو بود که خیلی
توجهمو جلب کرد.
یه تابلوکه عکسه یه گرگ بود و روش نوشته شده بود:
گرگ باش......
مثله گرگ مغرور باش....
میخوای خنجر بزنی از رو به رو بزن.....
تعصب داشته باش.....
حتی به شیرم رحم نکن.....
رو در رو حق بگیر.....
دشمن را بدر.....
در برابره سگانه ولگرد بی تفاوت باش....
مثله گرگ باش...
بی اعتما، بی اعتنا،یکتا.....
همیشه با گله باش.....
اما تنها....
واقعانم شبیه گرگی،زبون نفهمو درنده.
بیخیاله تابلو شدم تا کمتر حرص بخورم کت شلوارو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
دیگه ساعت ۱۲شب بود و از بس بالا پایین رفته بودم خسته شده بودم. عوضی از قصد این همه بالا پایینم میکرد.
خسته نشسته بودم رو صندلی و منتظر بودم ببینم دیگه چه امری داره؟!!!
زهرا:سوگل من دیگه دارم میرم بخوابم تو نمیای؟؟؟
_نه بابا،حالا منتظرم ببینم دیگه چه امره دیگه ای داره.
زهرا:باش،پس من میرم بخوابم.
_برو شب بخیر.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلوششم
زهرا:شبه توام بخیر.
زهرا تازه رفته بود که گوشی زنگ خورد. با بی حالی بلند شدم و رفتم سمته اتاقش. در زدمو منتظر شدم تا اجازه بده برم تو.
ارباب:بیا تو.
_امرتون ارباب؟؟
ارباب:میخوام بخوابم.
جهنم،حتما میخوای برات لالایی بگم؟؟!!!بکپ دیگه.
_شب بخیر خوب بخوابین.
ارباب:منو مسخره کردی؟؟؟ میگم میخوام بخوابم.
_خب من الان دقیقا نمیفهمم باید چیکار کنم!!!
ارباب:نمیدونی باید ماساژم بدی؟؟؟
وای یادم رفته بود.
_اها،چشم.
رفتم سمتش. دیگه خیلی وقت بود تو این عمارت محرم نامحرمی رو فراموش کرده بودم. تو عمارت همه محرمه ارباب بودن. یه
محرمیته اجباری. خدایاااا منو ببخش.
_کجا رو باید ماساژ بدم؟؟؟
با تموم شدنه حرفم یکمی لباش کش اومد. پوزخند نبود. لبخندم نبود. یه چیزی بینه این دوتا بود. اما مگه چی گفتم که لباشو برا من
کش میده؟؟!!!!
ارباب:جا برا ماساژ دادن که زیاد هس...اما تو لایقه ماساژ نیستی.
وا ینی چی پس اگه لایق ماساژ دادن نیستم پ چرا میگه ماساژ بده. عجب خنگیه هاااا.
_ارباب خب وقتی لایقه ماساژ نیستم برا چی اینجام؟؟!!!
ارباب:نگفتم ماساژ نده گفتم لایق نیستی هر جایی رو ماساژ بدی.
یکمی فکر کردم که یدفه فهمیدم چی میگه. خاک تو سره بیشعوره منحرفت.
اخم کردم و چیزی نگفتم.
ارباب:بیا روتخت برو پشتمو ماساژ بده.
_چشم.
داشتم میرفتم رو تخت که دیدم داره تیشرتشو در میاره. زود چشمامو بستمو پشتمو کردم به ارباب.
ارباب:چته؟؟میگم برو پشستمو ماساژ بده.
_اخه ارباب شما چیزی تنتون نیست.
ارباب:این امل بازیا رو بذار کنار و بیا برو پشت ماساژ بده.
خدا از رو زمین برت داره ارباب که همین نصفه دینمونم داری ازمون میگیری.
ارباب:داری استخاره میگیری؟؟بیادیگه.
برگشتم پشتو بدونه اینکه نگاش کنم رفتم پشتش. اما مگه میشد نگا نکنم؟؟
تا حالا بالا تنه یه مردو لخت ندیده بودم. ینی بالا تنه ی همه ی مردا انقدر جذابه؟!!!!
بسه سوگل ادم باش.نفسمو فوت کردم بیرونو شرو کردم به ماساژ دادن. دستم داشت میلرزید.
ارباب:داری ناز میکنی؟؟ میگم ماساژ بده...محکم تر.
محکمتر ماساژ دادم که دیگه ساکت شد.
نیم ساعت بود داشتم ماساژ میدادم،دیگه دست برام نمونده بود. که باالاخره رضایت داد.
ارباب:بسه دیگه. پاشو برو میخوام بخوابم.
از تخت رفتم پایین و خواستم اجازه بگیرم برم که تا عضله های جلو وشکمشو دیدم کلا سست شدم.
خدایا من امشب میمیرم.
فوری خودمو جم و جور کردمو یه با اجازه ای گفتم و از اتاق در اومدم بیرون.
باید محکم تر باشم من هر شب قراره این صحنه رو ببینم نباید انقدر سست باشم.
صبح که از خواب بیدار شدم زهرا هم بیدار شده بود خدا بگم ذلیلت کنه ارباب دیشب همش خوابه بدن برهنتو دیدم اخه نمیگی من سنم
کمه دوتا زدم تو صورتم تا این چرت و پرتا از سرم بپره خاکه دو عالم تو سرت کنن که انقدر کم جنبه ای
زهرا:واااا خل شدی اوله صبحی؟؟چته؟؟چرا میزنی تو صورتت؟؟
_هیچی بابا از بس هیز و بیجنبه ام
زهرا:ها!!!برای چی؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط اون پسره که خانمش رو برداشت و در رفت...!!!😳😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دلم يک عيد قديمی ميخواهد!
آخرين روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر كوچه بيايد.
برايم پيراهنی سفيد با آستين های پف و سارافون جين خريده باشند
و كفشهای بندی قرمز كه دلم برايش غنج برود و كتاب قصه ی "دخترك دريا" با جلد شميز...
پدر بزرگم زنده باشد و سنگك بدست وارد خانه مان شود و پشت سرش "مير يوسف" با خنچه ای بر سرش از عيدی های رنگارنگ ما....
دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد
بنفشه ها و اطلسی ها
و "نيّر" صداكردنِ عاشقانه ی پدرم را...
دلم تماشا ميخواهد!
وقتی دقت ظريف گره كراواتش را در گوشه ای از آينه تماشا ميكردم.
دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد.
دلم يک عيد قديمی ميخواهد
يک عيد واقعی.....
كه در آن تمام مردم شهر، بی وقفه شاد باشند،
نه كسی عزادار آخرين پرواز باشد
نه بيم بيماری، تن شهر را بلرزاند
عيدی كه دنيا ما را قرنطيه نكند
دلم، يک عيد قديمی ميخواهد..
بدون ماسک، بدون احتكار،
بدون اينهمه رنج و دلهره..
لطفا همه رعایت کنیم تا زودتر
این مشکل برطرف بشه ❤️
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهل و هفتم
_بابا دیشب ارباب لباسشو در اورد تا پشتشو ماساژ بدم از دیشب تا حالا تو کف هیکل اربابم الانم دو تا زدم تو صورتم تا فکرش از
سرم بپره
زهرا:خاک دو عالم تو سرت برا این میزنی تو صورتت؟؟ عزیزم تو به ساعت نگاه میکردی حل بود هیز بازی که هیچ همه چی از
یادت میرفت
با تعجب به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 35:۲دقیقه س مثل فنر از جام پریدم ارباب هفت باید دوش میگرفت و من هنوز تو جام
خوابیده بودم
_خوب ذلیل بشی چرا نمیگی دیره چرا بیدارم نکردی
زهرا:خودت ذلیل بشی بیدارت کردم اما مثل خرس خوابیده بودی
دیگه از جیغش گوش نکردمو سریع حاضر شدمو رفتم سمته اتاقه ارباب. پشت اتاق وایسادمو در زدم اما هر چی در زدم ارباب اصلا
جواب نمیداد به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به هفت بود مجبور بودم درو باز کنم درو باز کردمو رفتم
تو ای تو روحت ارباب تو که هنوز خوابی!!! فوری رفتم سمت حموم وان رو پر از اب کردم و اومدم بیرون یه حوله پشت در بود
اونو برداشتمو گذاشتم رو میز پشت حموم حالا باید لباساشو حاضر میکردم
دیده بودم که ارباب همیشه اول صبح لباس اسپرت میپوشه رفتم سمت کمدو کشتم اما لباس اسپرتی پیدا نکردم
_اه پس این لباساشو کجا میزاره؟؟؟
تو کمد همش کت شلوار بودو کفش و کروات دره سمت دیگه ی کمد رو باز کردم که یه چارت»قفس«از کشو داشت
کشوها رو یکی یکی باز کردم چقدر هم مرتب چیده شده بود مهین حداقل کاره تمیز کاریش خوب بود خدایی خیلی اتاق تمیز و مرتب
بود بالاخره لباسای اسپرت رو هم پیدا کردم و گذاشتم رو حوله به ساعت نگاه کردم. دقیق هفت بود
_دمت گرم سوگلی دقیق ساعت هفته
به ارباب نگاه کردم که هنوز خواب بود ینی چی کار باید میکردم؟مهین گفته بود ارباب ساعت باید بره حموم اما این خواب بود
رفتم سمتش دلم و زدم به دریا و اروم صداش زدم
_ارباب
بیدار نشد یکمی بلند تر گفتم
_ارباب
بازم بیدار نشد یکمی تکونش دادمو گفتم
_ارباب
که یدفعه ای چشماشو باز کرد که از ترس دو قدم رفتم عقب تر...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهل و هشتم
ارباب:چه طرز بیدار کردنه؟؟
_شرمنده ارباب هر چقدر صداتون زدم بیدار نشدین
ارباب:بار اخرت باشه منو اینجوری بیدار میکنی
_چشم ارباب
ارباب:حموم امادس؟؟
_بله
ارباب:خوبه
بعد از جاش بلند شد و رفت حموم.
داشتم اتاق ارباب و تمیز میکردم که صداش در اومد
ارباب:هوی.....دختر......این حوله ی من کو پشت در بود؟؟
دو دستی زدم تو سرم اخه دختره خنگ الان چه جوری خودشو خشک کنه
ارباب:باتوام لالی؟
_ام.....ببخشید ارباب من اشتباهی آوردم بیرون و گذاشتم رو لباستون
ارباب:ای وای که تو چه قدر احمقی بیار حولمو
حولرو برداشتم یکمی لای در حمومو باز کردمو حولرو بردم تو
_بفرمائید ارباب
ارباب:حولرو بیار تو
_اخه....ارباب نمیشه که شما چیزی تنتون نیست
ارباب:میگم بیار تو ای خدا به من صبر بده
دستمو گذاشتم رو چشمام و رفتم تو و حولرو گرفتم رو به روم
ارباب:این ورم گیج سمته راستت
برگشتم سمت راستمو حولرو دوباره دراز کردم جلوم
ارباب حولرو دستم گرفت و گفت
ارباب:برو بیرون
اومدم از حموم بیرون و تا اومدن ارباب لباساشو مرتب کردم و خواستم برم بیرون تا بعد از اینکه ارباب از اتاق رفت بیرون بیامو
اتاقو تمیز کنم که صدای ارباب و شنیدم
ارباب:کجا؟؟
برگشتم سمتش بجز اون تیکه حوله که از رو کمر تا روی زانوهاش بود دیگه چیزی نداشت فوری سرم رو انداختم پایین
_میرم بیرون تا شما راحت لباستون رو بپوشین
ارباب:نمیخواد من همین جوریشم راحتم تو سشوار بزن به برق که لباسمو پوشیدن موهامو سشوار بکشی.....
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
حصاری داریم به نام سِن!
از این عدد ناچیز برای خودمان دیوار چین ساخته ایم!
چه فرقی میکند چند باشد؟؟!
۱۸٬۲۱٬۲۹... و یا حتی ۸۳ و بیشتر...
در هر سِنی میتوانی عاشق شوی!
عاشق چیزهای خوب، مثل رنگ های مداد رنگی،
دنباله های بادبادک، عروسکها و ماشین های کوچکی که زمانی شاید هم قَد و اندازه خودت بودند و حالا...
در هر سنی میتوانی پُفک بخوری و آخرسر انگشتانت را با لذت لیس بزنی، میتوانی بجای اینکه فقط نیمکتهای پارک را حق خودت بدانی مانند ۷-۸ سالگیات تاپ سوار شوی و تاپ تاپ عباسی بخوانی،
میتوانی قبل از خواب ستارهها یا حتی گوسفندها را بشماری!
نگرانِ چه هستی؟!
مَردُم؟!؟
بگذار دیوانه خطابت کنند
اما تو زندانی یک عدد نباش!
بگذار بین تمام ناباوری ها، دروغ ها،
تنهایی ها و
آلودگی های این شهر لحظاتی مانند کودکی ات بخندی!
تو هنوز همانی!
چیزی جز یک سن در تو تغییر نکرده!
فقط چند سال بیشتر اسیر زندگی شدهای!
فقط چند سال...!
هیچوقت دیر نیست...
@Dastan1224
🌼🌿🌼🌿🌼
وقتی خدا بخاد
در دل سنگ هم رشد میکنی😍👌
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلونهم
جان؟؟؟موهاتو سشوار بکشم مگه خودت دست نداری؟؟
ارباب:باز که داری منو نگاه میکنی برو دیگه
رفتم سشوار و از تو کمدش اوردمو زدم به برق و پشتمو کردم بهش این هیچی حالیش نیست دلیل نمیشه منم پرو پرو وایسم نگاش کنم
که!!!
بعد از چند دقیقه نشست رو صندلی کنارم چشماشم بست سشوار رو روشن کردمو شرو کردم به سشوار کشیدن
ارباب:خاموش کن
خاموشش کردم
ارباب:تو حتی سشوار کشیدنم بلد نیستی؟؟
_چرا ارباب مگه بد میکشم
ارباب:موقع سشوار کشیدن باید موهامو شونه بزنی که کلا خوشک بشه افتاد
سرمو تکون دادم که دستشو گذاشت رو دستم
ارباب:الان تو چه غلطی کردی؟
وای دوباره چی کار کردم
_من؟؟؟چیکار کردم ارباب؟؟
ارباب:برا من سر تکون دادی
_وااای......ببخشید ارباب حواسم نبود چشم از این به بعد شونه هم میکشم لای موهاتون
ارباب:دیگه داری عصبیم میکنی برای باره هزارم مواظب رفتارت باش دوباره تکرار بشه انقدر اروم و با حوصله باهات رفتار
نمیکنم
_چشم ارباب
بمیرم که چقدر ارومو با حوصله رفتار میکنی
یکی دو هفته از خدمتکار شدن شخصی ارباب گذشته دیگه تقریبا همه چیز و یاد گرفتم و به همه چیز عادت کردم
دیگه با همه جای اتاق خواب و اتاق کار ارباب اشنا شده بودم اما داخل اتاق کار ارباب یه دره کوچیکی بود که ارباب بعد از دو روز
حتی تمیز کردنه اونجا رو قدقن کرده بود هر چند که خیلی کنجکاوم کرده بود اما سعی کردم که این حسو بزارم کنار و بیخیال اون
در بشم
شبه تولد مامان بود خیلی گرفته بودم همس بغض میکردم دلم برا همشون تنگ شده بود همش منتظر بودم اخره شب بشه و برم تو
اتاقم عکسشونو بردارم نگاه کنم و های های گریه کنم
رفتم آشپزخونه یه لیوان ای خوردم تا بغضمو قورت بدم که زهرا گفت
زهرا:سوگل چته؟؟ امروز زیاد میزون نیستی
_نه خوبم زهرا
زهرا اومد کنارم
زهرا:غلط کردی من با تو دارم زندگی میکنم بگو چته؟؟
_زهرا جون سوگل الان گیر نده که یک کلمه دیگه حرف بزنی بغضم میترکه
زهرا:اخه چرا؟؟
گوشی تو دستم زنگ خورد
_شب میگم زهرا
زهرا:خوب الان شبه دیگه
_میام تو اتاق میگم خیلی حوصله دارم توام سر به سرم میزاری
زهرا خندید و منم چیز دیگه ای نگفتم و رفتم اتاقه ارباب برا مساژ و بعدشم اتاق و تنهایی البته اگه زهرا میزاشت
پشت اتاق وایسادم و در زدم
ارباب:بیا تو
رفتم تو و بعد از یه تعظیم کوچولو رفتم رو تخت و پشت ارباب برا ماساژ
ارباب:برو پایین
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت پنجاهم
زهرا:خاک تو سرم چته
_زهرا دیگه کم اوردم
زهرا اومد بغلم کرد
زهرا:محکم باش بالاخره این روزا تموم میشه
_کی زهرا.......کی دلم برا مامانمینا تنگ شده ارباب اذیتم میکنه....از اینجا خسته شدم چقدر دیگه صبر کنم چقدر دیگه محکم باشم؟؟
بعد زدم زیر گریه
صبح که از خواب بیدار شدم ساعت شیش و نیم بود زهرا هم بیدار کردم و حاضر شدیم و بعد از چند دقیقه دوتایی با هم رفتیم بالا
داشتم از پله ها میرفتم بالا که بی بی صدام کرد
بی بی:سوگل
برگشتم سمتش
_جانم بی بی
بی بی:جونت بی بال گلم ارباب صبح زود از عمارت رفت بیرون نمیخواد الان بری بیا صبحونه بخور بعد برو از خوشحالی میخواستم
از همون پله هفتم بپرم پایین
زود از پله ها رفتم پایین
_راس میگی بی بی کجا رفته؟ کی میاد؟
بی بی:دختر آروم الان از خوشحالی سکته میکنی نمیدونم کجا رفته ولی میدونم که تا شب نمیاد
پریدم بغلش و دوتا محکم از گونش بوس کردم
_وای که بی بی تو چقدر گلی همیشه خوش خبر باشی خدا دلت و شاد کنه که دل منو شاد کردی
بی بی دوتا زد پشتم و گفت
بی بی:ینی انقدر ارباب بد باهات رفتار میکنه؟؟
_انقدر که برا یه لحظشه بی بی حالا بیخیال بیا بریم صبحونه بخوریم
بعد از صبحونه که با چشم غره های مهین و غر غرای بی بی خوردم رفتم اتاق ارباب بعد از تمیز کردن و مرتب کردن اتاق ارباب
رفتم اتاق کارش که وقتی کارم اونجا تموم شد میخواستم از اتاق بیام بیرون که دید دره اون اتاقی که ارباب رفتن بهش رو قدغن کرده
بود نیمه بازه
تعجب کردم ارباب هیچوقت نمیذاشت کسی حتی نزدیکه این در بشه ولی الان این در بازه !!!
یه چیزی درونم ول ول میکرد تا برم ببینم تو اون اتاق چی هست که ارباب نمیذاشت هیچ کس بره توش نزدیک در که شدم استرسم
رفت بالا ینی قراره اون تو چه ببینم؟؟
درو باز کردم رفتم تو یه وقت ارباب نفهمه؟؟بابا نمیفهمه اصلا هم یه بهونه ای میارم دیگه فعال اتاقو عشقه همه جای اتاق گرد و خاک
گرفته بود معلوم بود که خیلی وقته کسی اینجا رو تمیز نکرده به چیزی دست نمیزدم چون همه چیز خیلی خاک داشت و با دست زدنم
جاش میموند و ارباب حتما میفهمید کسی اومده تو اتاق
اتاق چیز خاصی نداشت البته بین اون همه دفتر اگه میکشتم چیزی پیدا میکردم اما نمیشه چشم چرخوند که چیز جالبی دید چون چیز
جالبی نبود
عجب روانیه این ارباب اینجا که چیزی نبود داشتم از اتاق میومدم بیرون که چشمم به یه قاب عکس بزرگ افتاد
عکسه یه پسر بچه بود با دوتا مرد کنارش یکی از مرد ها تقریبا پیر بود ویکی شونم چهل سالش بود روی قاب عکس با یه چیز قرمز
نوشته بود انتقام تو میگیرم بابا
وااااا انتقام چی؟؟!! از کی؟؟!!نکنه این بچه اربابه؟؟!! ینی از کی میخواد انتقام بگیره اصلا برای چی؟؟!!
ار اتاق اومدم بیرون و درو نیمه باز گذاشتم که ارباب چیزی نفهمه اون قاب عکس و اون نوشته خیلی ذهنمو مشغول کرده بود چقدر
تو این خونه راز هست!!!
عصر تقریبا ساعت هفت بود که ارباب اومد خونه مثل همیشه عصبانی بود اما این خیلی بیشتر ادم میترسید نزدیکش بشه
زهرا:اوه اوه ارباب سگه سگه
_اروم بابا الان بی بی میشنوه دهنمونو اسفالت میکنه.
زهرا:دروغ میگم مگه؟؟؟
_حالا شما که نمیرین اتاقش من که میرم باید اشهدمو بخونم.
زهرا:راس میگی،خدا به دادت برسه.
_خودم جلو جلو پیش بینی میکنم کمه کم ۶تا سیلی رو امشب حتما میخورم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662