eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
☘▪️دراین شبهای عزیز محرم دعابرای بیماران فراموش نشود پس بگو ⚜اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ اَهْلِکْ اعْدائَهُم اجمع أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء(🙏) أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء(🙏) أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء(🙏) أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء(🙏) أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء(🙏)🙏 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚜نشر دهید عزیزان⚜ ♥️سهم هرکس ارسال به ۵ نفر شبتون حسینی
#یابن_الحسن...🍃 ﺷﻨﻴﺪﻣﺖ ﻛﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺿﻌﻴﻔﺎﻥ ﺗﺒﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺵ,ﺑﻪ اﻧﺘﻆﺎﺭ ﻋﻴﺎﺩتت صبحتون مهدوی🔆💚 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐 وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت:چرا با من صمیمی حرف میزنین؟ مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت:چ..چی؟ _من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟! _مگه..کار بدی کردم؟ _بله خیلی.. دلیلی نداره منو به ایشون معرفی کنین. _امیر مهدی اصلا از اون پسرا نیست. هیئتی و مسجدیه بچه خوبیه. _خوب بودنش دلیل بر این نیست که شما منو به ایشون معرفی کنین و هی حورا جان حوراجان صدام کنین. من مثل دخترای دیگه نیستم که با جان گفتن شما خوشحال بشم. من تو خانواده شما فقط یک مزاحم به حساب میام و دوست ندارم برخلاف نظر پدر و مادرتون با من خوب برخورد کنین و تظاعر کنین که منو دوست دارین. _تظاهر؟؟؟ _حالا هرچی... من دوست داشتن شما رو نمی خوام. نمی خوام کسی دوستم داشته باشه. باز بغض بر گلویش چنگ زد‌. _می خوام مثل همه این سال ها تنها بمونم و کسی بهم ابراز علاقه نکنه. تا مهرزاد خواشت حرفی بزند، حورا گفت:آقا مهرزاد خواهش می کنم بیشتر از این نفرین مادرتون رو دنبال خودم و خودتون نکشین. سپس به راه افتاد و تا خانه دوید. با کلید در را باز کرد و داخل شد. برق ها خاموش بود. خودش را به اتاقش رساند و غذایش را روی میز تحریر گذاشت. آن شب حس کرد چقدر تنهاست اما وقتی یاد خدا افتاد خودش را سرزنش کرد و قول داد به تنهایی فکر نکند تا خدا را دارد. صبح باز دلش می خواست به حرم برود اما حوصله تحمل اخم های مریم خانم را نداشت. غذای دیشب را برای ظهر گرم کرد. مشغول کشیدن غذا داخل بشقاب بود که مارال از راه رسید. _سلام حورا جونی خوبی؟ _سلام عزیزم خسته نباشی. خوبم تو خوبی؟ _خوبم ممنون. امروز خسته شدم. _ای جونم. برو لباساتو عوض کن. صورتتم آب بزن بیا با هم ناهار بخوریم. مارال که رفت، حورا متوجه شد ناهاری در کار نیست و فقط برنج و قرمه سبزی دیشب در آشپزخانه بود. دلش نیامد دایی و مونا و مهرزاد گشنه بمانند. حتما مریم خانم کلاس بود. شروع کرد به درست کردن ماکارانی با قارچ و مرغ. چون مارال گشنه بود غذایش را به او داد و خودش تا درست شدن ماکارانی صبر کرد. مونا تقریبا ساعت۴رسید و با دیدن حورا در آشپزخانه چشم غره ای رفت و سمت اتاقش قدم برداشت.. بانو 🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐 بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید و بقیه اش را با ظرف سالادی برای اهالی خانه گذاشت و رفت به اتاق مارال تا برایش داستان بخواند. این بار تصمیم گرفت داستان حضرت یوسف را برایش تعریف کند چون برای خودش هم جذاب بود. هنوز به اواسطش هم نرسیده بود که مارال خوابید. حورا رویش را بوسید و لبخندی به چهره معصومش زد. پتو را رویش کشید و به اتاقش رفت. تصمیم گرفت برای نماز مغرب به مسجد برود. چند روزی بود از هدی خبر نداشت. با او تماس گرفت تا از حالش با خبر شود. _الو بله؟ _سلام هدی خانم.. ستاره سهیل. حال شما احوال شما؟ خوب هستین؟ بدون ما خوش میگذره؟ _ایش خیلخب بسه ترمز کن برسم بهت. _نمی خوام بی معرفت. معلوم هست کجایی؟ _خب راستش یک مسافرت چند روزه رفته بودم با خانواده. _عه بسلامتی کجا؟ _جمکران. حورا ناخودآگاه خندید و گفت:خوش بحالت. کاش بهم میگفتی التماس دعا مخصوص می گفتم بهت. _خیالت تخت همش به جون تو‌تحفه دعا می کردم. خندید و گفت:ممنون دوست جانم. دیگه چه خبر؟خانواده خوبن؟خودت چی؟ _زنده ام نفس می کشم. بقیه هم خوبن. تو چیکار میکنی؟واسه جشن آماده ای؟ _کم و بیش.. بهش فکر نمی کنم. _بله منم خرخونی می کردم لازم به فکر نداشتم حتما قبول می شدم. _خیلخب حسود خانم امشب میای اینجا؟ _ چی؟؟کجا؟؟ خونه داییت؟؟ نه بالا غیرتت حوصله زن دایی فولاد زره تو رو ندارم. _عه هدی غیبت نکن. منظورم اینه بیا با هم شب بریم مسجد محلمون بعدشم بریم حسینیه شب آخره فاطمیه است. هرشب هیئت داره اینجا. مداحشم خیلی خوبه بیا دیگه. _اگه شام میدن میام. _هدی؟! _خیلخب نزن میگم بابام بیارتم. _آفرین دختر خوب منتظرتم. _باشه گلی مواظب خودت باش. تا شب فعلا.. خیلی خوشحال بود از دیدن هدی و این که میتواند مدتی را با او بگذراند. با کسی که در این دنیای تنگ و تاریکش با او فقط راحت بود. از داشتن دوستی مانند هدی خیلی خوشحال بود. 🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐 از اتاقش بیرون رفت و با دیدن دایی اش که روی مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد، ایستاد و به رسم ادب سلام کرد. _سلام دایی. _سلام دختر. خوبی؟ خوشی؟ کم و کسری نداری؟ _خوبم ممنونم. نه کم و کسر ندارم. خواستم ازتون اجازه بگیرم که.. آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:که چی؟ _که امشب نماز برم مسجد از اون طرف هم برم حسینیه. البته دوستمم باهام میاد. آقا رضا بلند شد و رفت جلو. دستش را روی شانه دخترخواهرش گذاشت و گفت:چقدر تفاوته بین تو و مونا. لبخند کوچکی روی لب های حورا نشست و پرسش گرانه، دایی اش را نگاه کرد. _بهت میگم کم و کسر نداری میگی نه... اما به مونا که میگم شماره کارت میده بهم. میای ازم اجازه بگیری که... که بری مسجد و حسینیه اما مونا بدون اجازه میره مهمونی و تولد دوستاش. تو میگی با دوستت میری چون فکر می کنی تنها رفتن از نظر من عیبی داره... اما مونا هر جا بره تنها میره شایدم با دوستای... سرش را گرفت و گفت:لا اله الا الله. حورا باز هم سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت. آقا رضا دستش را از شانه حورا برداشت و کلافه به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد. _برو دایی جان من به اندازه چشمام بهت اعتماد دارم. سپس لبخندی زد و به اتاق کارش رفت. حورا با لبخندی روی لب به آشپزخانه رفت و دو تا چای ریخت و به اتاق مارال برد. بالای سرش نشست و روی موهای مشکی رنگش دست کشید. بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و گفت:مارال جان؟ عزیزکم؟ خانوم کوچولو؟ بیدار شو دیگه داره شب میشه گلم. برات چای ریختم با هم بخوریم. بیدار شو دیگه گل دختر. مارال با دیدن حورا چشمانش را باز کرد و گفت:عه سلام حورا جون. قبل خواب و بعد خواب دیدنت چقدر خوبه. مامان هیچوقت منو اینجوری بیدار نکرده. تازشم صبحا برای مدرسه هم خودم بیدار میشم بدون صبحونه میرم مدرسه. دل حورا برای این دخترک شیرین زبان سوخت و او را در آغوش کشید. _از فردا صبح خودم بیدارت میکنم خانومی غصه نخور. حالا هم پاشو با هم‌چای عصرونه بخوریم. مارال با ذوق بلند شد و بوسه کوچکی روی گونه حورا گذاشت. 🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 بعد خوردن چای عصرانه با مارال به اتاقش رفت تا حاضر شود. تیپ مشکی زد و چادرش را به سر کرد. قرآن و جانمازش را برداشت و داخل کیفی گذاشت تا با خود ببرد. مریم خانم هنوز نیامده بود. دلش می خواست مارال را با خود ببرد اما می ترسید که با برگشتن مریم خانم همه چی بهم بریزد اگر ببیند دخترش نیست. کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. سر کوچه کنار مسجد منتظر هدی ماند. ده دقیقه ای گذشت که هدی آمد و حورا را از تنهایی در آورد. _سلام دوستی جونم. حورا بغلش کرد و گفت:سلام علیکم خانم طلا. خوبی؟ چه خبرا؟ _خوبم ممنون بریم تو که سرده منم هیچی نپوشیدم. حورا دستش را گرفت و با هم داخل مسجد شدند. دم در حیاط مسجد، کنار حوض آبی چشم حورا به امیر مهدی افتاد که با پسری تقریبا شبیه خودش ایستاده بود و حرف می زد. امیرمهدی هم با دیدن حورا خودش را جمع و جور کرد و با سر سلامی کرد. حورا با خجالت سرش را تکانی داد و با هدی رفتند داخل. امیر رضا، برادرش را با دست تکانی داد و گفت: مهدی کجایی؟ معلوم هست؟! دختره کی بود؟ _دختر عمه مهرزاده. امیر رضا با تعجب پرسید:چی؟ مهرزاد؟ همین مهرزاد خودمون؟؟ _ آره داداش بریم تو که الان نمازو میبندن. امیر رضا چفیه اش را روی شانه اش مرتب کرد و با دست پشت برادرش زد و گفت:بریم سید. با هم وارد مسجد شدند که حاج آقا هم رسید و نماز را بستند. در قسمت خواهران، حورا بعد نماز مغرب رو کرد به هدی و گفت:قبول باشه آبجی. _قبول حق. خب بگو ببینم چه خبرا؟ چطور شد ما رو دعوت کردی مسجد محلتون؟ حورا خندید و گفت:بی مزه نشو اگه میتونستم حتما دعوتت می کردم خونه. _فدات آبحی از شما به ما زیاد رسیده. بی خیال چرا انقدر تو همی؟ خوبی؟ _اره الان که با تو ام عالیم‌. حالم خوبه آبجی. 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝🎗💝🎗💝🎗💝🎗💝 بعد نماز با هم از مسجد خارج شدند و به حسینیه که کنار مسجد بود رفتند. حورا باز هم امیر مهدی را دید اما بی ادبی دانست که جلو نرود و سلام نکند چون دوبار با هم چشم در چشم شده بودند. به هدی گفت:بیا بریم اینجا.. _کجا؟؟ چیزی نگفت و دستش را کشید. به امیر مهدی که رسیدند هر دو سلام کردند. امیر مهدی هم با روی باز جوابشان را داد و گفت:خوب هستین حورا خانم؟ _ممنونم خوبم. دور از ادب دیدم جلو نیام و عرض ادبی نکنم. امیر مهدی در دلش به خود سرزنش کرد. چرا او جلو نرفت؟ چرا او حرکتی نکرد که حالا شرمنده حورا بشود. متواضعانه دستش را روی پیراهن سیاهش گذاشت و گفت:اختیار دارین خیلی لطف کردین. سپس نگاهی به هدی انداخت و گفت:معرفی نمی کنید حورا خانم؟ _بله ایشون دوست صمیمیم هدی جان هستن. بعد به هدی نگاه کرد و گفت:ایشونم آقا امیر مهدی برادر دوست آقا مهرزاد هستن. با هم که آشنا شدند امیر رضا هم رسید. _مهدی بیا دیگه جلسه شروع شد. _امیر رضا جان ایشون حورا خانم ایشونم دوستشون هدی خانم هستن. رو کرد به دخترا و گفت:این آقای عجولم برادر بزرگ من امیر رضا و دوست مهرزاد. امیر رضا با دیدن حورا و هدی کلی شرمنده شد و گفت:شرمنده عجله داشتم ندیدمتون. خیلی خوشبختم از دیدارتون. حورا گفت:منم همین طور. هدی فقط سری تکان داد و گفت:خوشوقتم. خلاصه مجلس معارفه که تمام شد، امیر رضا پرسید:مهرزاد امشب نمیاد؟ حورا سرش را پایین انداخت و گفت:اطلاعی ندارم شرمنده. _ نه بابا دشمنتون شرمنده. بفرمایید داخل هوا سرده. دخترا به داخل حسینیه رفتند و پسر ها هم رفتند قسمت اقایون. بعد اتمام جلسه باز هم دم در هم دیگر را دیدند. این دفعه مهرزادم بود منتها با اخم هایی در هم و عصبی. حورا به هدی گفت:اونی که‌کنار امیر رضا وایستاده مهرزاده. _ عه؟ پسر دایی منفور؟ _ هدی بس کن غیبت نکن دختر. _ پس بزار یکم از خوبیای دوستاش بگم. ندیدی چقدر آقا و با شخصیتن؟ کمال هم نشین به این آقا مهرزاد چرا اثر نکرده نمی دونم. _هدی!! -خیلخب بیا بریم. جلو رفتند و سلام کوتاهی کردند. مهرزاد با خلق تلخ از حورا پرسید: چرا خبر ندادی تا باهات بیام؟ حورا از این لحن صمیمیش حسابی عصبی شد و مشتانش را به هم فشرد. رک و صریح جواب داد:دوست داشتم امشب با دوستم بیام. بعدشم قرار نیست شما هرشب بادیگارد من باشین. خودم میتونم از خودم مراقبت کنم. ظرف غذایش را از امیر مهدی گرفت و با هدی از در حسینیه بیرون رفتند. _کسی میاد دنبالت؟ _ اره بابام. اوناش اونجاست من دیگه برم. بابت امشب ممنونم خیلی خوب بود خوش گذشت. _فدات بشم مرسی که اومدی. سلام به خانواده برسون. _حتما گلم خدافظ.. شبت بخیر. _شب بخیر. بانو 💝🎗💝🎗💝🎗💝🎗💝 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⬅️ وقایع روز 1 ❶ آغاز ایام حسینی اولین روز از ماه خزن و اندوه آل محمد علیهم السلام است که همه انبیاء و ملائکه و شیعیان و دوستان اهل بیت علیهم السلام محزون اند. باید گفت: ماه حزن و اندوه تمام عالم است چرا که همه ساله از اول محرم تا روز عاشورا پیراهن پاره پاره حضرت  سیدالشهداء علیه‌السلام را از عرش خدا رو به زمین می‌آویزند  و حزن و اندوه عالم را فرا می‌گیرد.(1) ❷ ماجرای شعب ابی طالب ❸ جنگ ذات الرقاع ❹ منازل امام حسین علیه‌السلام تا کربلا قصر مقاتل در این روز که چهارشنبه بود امام حسین علیه‌السلام به قصر مقاتل نزول اجلال فرمودند. مشهور است که در این منزل امام حسین علیه‌السلام با عبیدالله بن حرجعفی ملاقات نمودند و دعوت به یاری نمودند ولی او اجابت نکرد و بعدا پشیمان شد، و در ادامه این روز حضرت به نینوا رسیدند.(2) ❺ کلام عاشورایی امام رضا علیه‌السلام (3) در روز اول محرم ریان بن شبیب خدمت امام رضا علیه‌السلام رسید. حضرت به او فرمود: ای پسر شبیب مردم عرب در زمان جاهلیت جنگ را در ایام محرم حرام می‌دانستند ولی این امت احترام این ماه را از بین بردند و حرمت پیامبر صلی‌الله‌علیه را رعایت نکردند. در این ماه خون ما را حلال دانستند و هتک حرمت ما کردند و فرزندان و زنان ما را اسیر نمودند و سراپرده ما را آتش زدند و اموال ما را غارت کردند و رعایت احترام رسول خدا را درباره ما ننمودند. ✍منابع: 1. خصائص الزینبیه، صفحه۴۹ خصیصه نوزدهم 2. ارشاد: جلد۲، صفحه۸۱ نفس المهموم: صفحه ۱۹۶،۱۹۷ 3. امالی صدوق: صفحه۱۹۱ عیون اخبارالرضا علیه السلام جلد۱،صفحه۲۳۳ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚫️وقایع دوم محرم سال 61هجری 🌹امام حسین علیه السلام در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجری به كربلا وارد شد. ☘چون به کربلا رسید پرسید: نام این سرزمین چیست؟ گفتند: غاضریه. ✨پرسید: نام دیگری دارد؟ گفتند: نینوا. ✨فرمود: نام دیگر چه؟ گفتند: ساحل فرات. ✨فرمود: اسم دیگر هم دارد؟ گفتند: كربلا. 🌹آنگاه اشک در چشمان حضرت حلقه زد و فرمود: سرزمین محنت و رنج! سپس فرمود: بایستید و پیش نروید. به خدا كه محل فرود آمدنمان و سرزمین ریخته شدن خونمان همین جاست. اینجاست كه حرمت ما را می‌شكنند، مردانمان و كودكانمان را می‌كشند. قبور ما در همینجا زیارتگاه خواهد شد. جدم رسول خدا ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ همین خاك را به من وعده داده و وعده او خلاف نیست... ⚫️در این روز "حر بن یزید ریاحی" ضمن نامه ای "عبیداللّه بن زیاد" را از ورود امام علیه السلام به كربلا آگاه نمود. ⚫️ در این روز امام علیه السلام به اهل كوفه نامه ای نوشت و گروهی از بزرگان كوفه ـ كه مورد اعتماد حضرت بودند ـ را از حضور خود در كربلا آگاه كرد. 🌺حضرت نامه را به "قیس بن مسهّر" دادند تا عازم كوفه شود،اما ستمگران پلید این سفیر جوانمرد امام علیه السلام را دستگیر كرده و به شهادت رساندند. 🍀زمانی كه خبر شهادت قیس به امام علیه السلام رسید، حضرت گریست و اشك بر گونه مباركش جاری شد و فرمود: "اللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَلِشِیعَتِنا عِنْدكَ مَنْزِلاً كَریما واجْمَعْ بَینَنا وَبَینَهُمْ فِی مُسْتَقَرٍّ مِنْ رَحْمَتِكَ، اِنَّكَ عَلی كُلِّ شَیيءٍ قَدیرٌ؛ 🌷خداوندا! برای ما و شیعیان ما در نزد خود قرارگاهِ والایی قرار ده و ما را با آنان در جایگاهی از رحمت خود جمع كن، كه تو بر انجام هر كاری توانایی.. 📚منابع: 📘اللهوف، ص35. 📘مقتل الحسین مقرّم، ص 184. 📘 بحارالانوار، ج44، ص381.5 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔶🔶علت سرخ بودن پرچم گنبد امام حسین ( ع ) چیست؟ در میان اعراب رسم بر این بوده کسی که خونش به ناحق و مظلومانه بر زمین ریخته می‌شد و انتقام آن به نحو شایسته‌ای گرفته نمی‌شد پرچم سرخی بر مزار او می‌گذاشتند. پرچم سرخ افراشته شده بر گنبد امام حسین علیه السلام نیز از همین باب می‌باشد. در زیارتی که امام صادق علیه السلام به «عَطِیه» آموخت آمده است: «شدت همبستگی و پیوند سیدالشهدا با خدا به نحوی است که شهادتش همچون ریخته شدن خونی از قبیله خدا می‌ماند که جز با انتقام‌گیری و خونخواهی اولیا خدا، تقاص نخواهد شد».[۱] از همین روی است که امام حسین علیه السلام را ثارالله یعنی خون خدا می‌نامند و خونخواهانش را لثارات می‌نامند. پس پرچم امام حسین علیه السلام هم به رنگ سرخ است تا نشان دهنده این موضوع باشد که منتقم خون آن بزرگوار خود خداوند تبارک وتعالی است و خون آن بزرگوار هرگز فراموش و پایمال نخواهد شد. از طرف دیگر این رنگ بیدار کننده همه عاشقان و دلباختگان آن حضرت می‌باشد که بدانند که امامشان چگونه و با چه مظلومیتی به شهادت رسیده و همانند آن حضرت همیشه آماده جانفشانی در راه خدا باشند. این پرچم زیبای امام حسین علیه السلام به رنگ سرخ است تا به من و شما و اهالی دنیا بفهماند که از روز تاسوعا که پرچم سرخ را بر فراز چادر حسین بن علی علیهما السلام برافراشتند تاکنون همچنان جنگ با کفار و قاتلین آن حضرت ادامه دارد و این امر تا ظهور امام زمان علیه السلام که منتقم خون آن بزرگوار است ادامه خواهد داشت. از این‌روست که در فرازهای آخر دعای ندبه می‌خوانیم: «اَینَ الطّالِبُ بِدَمِ المَقتول بِکَربَلا»؛ (کجاست طلب کننده خون کشته کربلا؟) امام زمان شخصاً طالب خون بناحق ریخته جد مظلومش حسین بن علی علیهما السلام است و تا قیام ایشان همچنان پرچم خونخواهی مظلوم کربلا به دست با کفایت ایشان است. امید است که انشاء الله ما هم جزو سربازان آن بزرگوار در زمان ظهورش باشیم تا از منتقمان خون سیدالشهداء قرارگیریم. [۱]. بحار الانوار، ج۹۸، ص۱۴۸ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان های آموزنده 🔻پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. 🔹همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. 🔹او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. 💎سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!💎 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت شـشــم "زهرا" باز این پسره شلوغ رفته بود سر لب تابم و همه اطلاعات پایان نامه ام رو بهم ریخته بود.مگه دستم بهت نرسه عطا،بیچارت میکنم. با درموندگی نشستم روتختم و فایل ها رو مرتب کردم اما بیشترشون یا دیلت شده بود یا گم شده بود.حسابی حرصم دراومده بود.مامانو صدا زدم:مامان؟مامان بیاااا. با نگرانی اومد تو اتاقم و گفت:چیشده زهرا؟باز که منو نصف عمر کردی‌. _مامان باز عطا اومده سراغ لب تاب من.تروخدا بهش یه چیزی بگو.ایندفعه استادهم بفهمه منو بیچاره میکنه. سر تکون داد وگفت:از دست این پسر چی بگم آخه؟باباتم که ماشالله انگار نه انگار براش مهم نیست این چیکار میکنه. ملاقه به دست از اتاق رفت بیرون.سرمو خاروندم و موهای جلو صورتمو کنار زدم.بدبخت شدم رفت.حالا کی وقت داره اینهمه فایلو پیدا کنه؟استاده درجا میندازتم. چهارزانو نشستم رو تخت و لبتابو گذاشتم رو پام.لب برچیدم و دستامو زدم زیر چونه ام.اوج بدبختی اینجابود. درباز شد و خواهر گرامی بدون در زدن مثل همیشه داخل شد. _چیه غمباد گرفتی حاج خانم؟ حرصم میگرفت اینجوری صدام میزد.چون چادر میپوشیدم و خودش مانتویی بود همیشه حاج خانم صدام میزد. _چیزی نیست فضول خانم.امرتون؟ _عه بی ادب شدیا این چه طرز حرف زدن با خواهر بزرگتره؟ _دوسال بزرگتریا حالا کلاس بزار. _بالاخره بزرگترم. همونطور که ناخناشو سوهان میکشید اومد کنارم نشست. _صدات میومد باز عطا خراب کاری کرده؟ _وای آره محدثه نمیدو... وسط حرفم پرید وگفت:لیدا..صدبار بهت گفتم اسم منو درست صدا بزن. بدم میومد ازاینکه اسم لیدا رو به محدثه ترجیح میداد. _باشه لیدا خانم.. _ادای منم درنیار. _اصلا پاشو برو بیرون حرفای ما آخر به دعوا ختم میشه. چیشی گفت و بلندشد. رفت سمت در و گفت:لیاقت همدردیم نداری. بیرون که رفت هوفی کشیدم و باخودم گفتم:همدردیاتم مهربونی خاله خرسه است آبجی جان‌. تاشب مشغول درست کردن فایل های پایان نامه ام بودم.ساعت۸شب بود که گوشیم زنگ خورد. _بله؟ _سلام زهرایی خوبی؟ _سلام آتنا.نه خوب نیستم چشام دراومد بس که به لب تاب زل زدم. _وا چرا آجی؟ _عطا بازم کار خرابی کرده‌. _ وای خدا مرگم رو لب تابت جیش کرده؟؟؟ بلند زدم زیر خنده و گفتم:وایییی آتنا روانی نه منظورم اینه که به لب تابم دست زده اطلاعاتو پاک کرده. _خب خداروشکر فکر کردم.. به پشت رو تختم دراز کشیدم و گفتم:فکراتم به درد خودت میخوره‌. _فردا میای کلاس؟ _اگه حسش بود آره. _عه زهرا تو که تنبل نبودی‌ _میام بابا.کار نداری؟ _نه گل دختر برو شب خوش. _شب بخیر. گوشیو که قطع کردم مامان اومد تو.هوف این خانواده ما در زدن بلد نیستن بخدا. _زهرا فردا که کلاس نداری؟! نشستم رو تختم وگفتم:چرا دارم‌. _ای بابا پس نمیای با ماخونه مادرجون؟ _خونه مادرجون چرا؟ _عمه شیرینت اومده‌. تعادلمو از دست دادم و از رو تختم افتادم رو زمین. _چی؟؟عمه؟؟بعد اینهمه مدت؟چرا اومده؟با کی اومده؟کی اومده؟میمونه ایران یا برمیگرده؟چرا زودتر نگف... _وای دختر سرسام گرفتم چه خبرته؟ درست نشستم رو زمین و گفتم:ببخشیش تعجب کردم خب‌. _امروز اومده با پسرش مثل اینکه از شوهرش طلاق گرفته اومده ایران زندگی کنه.چیکار میکنی میای یا نه؟ خانواده بابا همیشه باحجاب من مشکل داشتن و یواشکی مسخرم میکردن.چون تو اونا فقط من به یک سری اعتقادات پایبند بودم. _نه فکر نکنم بتونم بیام. _خیلی خب پس فردا یادت نره کلیدا رو بردار تاپشت درنمونی‌. سری تکون دادن که مامان رفت.خوب شد که بهونه دارم برای نرفتن تو جمع اونا.حالا یک خارجیم به جمعشون اضافه شده چه کیفی میکنن.اصلا بهتر که نمیرم.خدایا شکرت. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662