🌷🌷🌷
داستان کوتاه
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷حکایت _زیباکنیز زیبارو👰
اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماهها در خانه بود، همه میدیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت.
ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد.
پسر ارباب به پدر گفت: «پدر میخواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آنها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من بهجای او بودم، اگر پول را نمیدزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی میکردم. در این حالت هر دو دیوانهایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و همخوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانتداری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمیکنم و جواب ارباب را با خیانت نمیدهم، چون اگر چنین کنم مردهام و مرده از لذت بینصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 مجلس میهمانی بود
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد..
و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت...
💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده...
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود.
مواظب قضاوتهایمان باشیم....
چه زيبا گفتند:
برای ڪسی ڪه میفهمد
هیچ توضیحے لازم نیست
و
برای ڪسی ڪه نمیفهمد
هر توضیحے اضافه است
آنانکه می فهمند عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند
🌹مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید
مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 مردی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریهاش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه میکنم مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند. شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه میکند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و میتوانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه میکنم. بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانهای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه میکند. وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شماها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم میخوابم. مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او درآوردند. ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه میکرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم. به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه میکند، وقتی علت را پرسیدند گفت:بر جد غریبم گریه میکنم و به شما هیچ ربطی ندارد
خوبی که از حد بگذرد ...😐
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزگاری کبک هایی ساده و سر به زیر ، در کوهی در همسایگیِ روباه هایی دغل باز ، لانه داشتند .
کبک ها نمی دانستند که آشیانه های بزرگ و دریچه های گشاده ، حتی خرس را با آن هیبت و بزرگی اش ، به طمع می اندازد و هر روز و هر ثانیه ، چوبِ همین سهل انگاری شان را می خوردند و روزی نبود که آشیانه ای از دستبردِ روباه ها در امان باشد و کبکی بدون اضطرابِ دریده شدن ، سر به بالین نهد .
گذشت و سیلی سرازیر شد و از بیشه ی روباه ها ، ویرانه ای بیش نماند . زمستان بود و سرد بود و بدون آذوقه و سرپناه ؛ ادامه ی زیست ، ممکن نبود .
از این رو ، روباه ها در پیِ جستجوی آشیانی بر آمدند ، و قطعا که دیواری کوتاه تر از دیوار کبک ها در آن نزدیکی نبود ، این شد که تصمیم گرفتند هر کدام به لانه ی کبکی رفته ، اما جانِ هر کبک را به سکوت و خدمت رسانی اش ببخشند .
روزها و ماه ها و سالیان زیادی به همین منوال گذشت و کبک ها که از این شرایط و ظلم و اشغال ، به تنگ آمده بودند ، به جغد دانا رجوع کرده و از او چاره خواستند . جغد ،سرش را به زیر انداخت و با افسوس گفت ؛
شما حریفِ خدعه و نیرنگ و دندانِ تیزِ روباه ها نخواهید شد ، آنها سالهای زیادیست که با آشیان شما خو گرفته و با لقمه های بی زحمتی که هرروز به دهان هایشان برده اید ، قوی تر شده اند و ضعیف تر شده اید .
اعتراض شما در این شرایط ، کاری از پیش نبرده و چه بسا که پیشْ نیازِ مرگ شماست !
دو راه بیشتر ندارید ؛ یا شبانه ترکِ آشیان گفته و این بارِ ستم را زمین بگذارید ،
یا بمانید ، با شرایطِ حاکم ، سازگار شده ، هر صبح ، لبخندِ کِشداری بزنید و به خدمت رسانی و هم آشیانیِ تان بپردازید !
افسوس که زمستان بود و سرد بود و بدون آذوقه و سرپناه ؛ ادامه ی زیست ، ممکن نبود ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
داستان واقعی
که در اردن اتفاق افتاد ...
#حق_الناس
مردی وفات کرد و زن جوان و فرزندش که شیر خواره بود را ترک گفت ...
عموی پسر شیرخواره آمد و به زن گفت که حاضر است برای بزرگ کردن برادر زاده کمک نماید و با پول بجامانده از برادرش کار کند تا آینده او فراهم شود ..
مادر قبول کرد و وکالت را به او سپرد .
عمو دارایی برادر زاده را گرفت و برای کار به آمریکا رفت ، به خواست خداوند کار خوبی نسیبش شد و با زنی آمریکایی ازدواج کرد و صاحب خانواده و فرزند شد ...
زنش نیز او را در چگونگی استثمار مال و دارایی اش یاری نمود و بنگاه معاملاتی فروش ماشین به راه انداختند ..
او هرگز از مالی که بدست می آورد چیزی برای زن و فرزند برادرش نمی فرستاد ..
آنها صاحب میلیاردها ثروت شدند .
اما بیوه زن جوان و فرزندش در فقر بسر می بردند ، خداوند آنها را با مال حلال هرچند کم کرامت داده بود و پسر با تربیت و تعلیم بر اساس دین پرورده شد و به سن جوانی رسید ..
7عمو بعد از سالها به کشورش برگشت ....و زمینی بزرگ خرید و ویلایی عظیم بنا کرد در منطقه ای به نام ام اذنیه .
سپس شرکت تجاری بزرگ ماشین را راه انداخت که در اردن نظیر نداشت .
برادر زاده اش که اکنون جوانی شده بود نزد او رفت و مال پدرش را از او درخواست کرد ، اما عمو سرباز زد وگفت که چیزی از پدراو در نزدش نیست و او را از ویلایش بیرون کرد و تهدید کرد که دیگر پا به آنجا نگذارد .
جوان با دلی شکسته نزد مادرش برگشت وچیزی نصیبش نشد .
عمو ویلای خود را با انواع وسایل گرانبها آراسته نمود ..سپس از خانواده ی خود خواست که به اردن بیایند ..
روز موعود فرارسید و خانواده اش با هواپیما به اردن آمدند و او با ماشین به استقبالشان رفت ...
عمو خوشحال به فرودگاه رفت و آنها را سوار ماشین جدید وگرانبهایش نمود .
اما در راه بازگشت به ویلا خداوند دیگر فرصتی به او نداد و تصادف کرد و همگی جان باختند ...در آن حادثه دلخراش هیچ یک زنده نماند ..
واینگونه تقدیر خداوند صفحه عدالت را گشود و تنها وارث عمو همان برادرزاده تشخیص داده شد و مال به صاحب اصلی خود رسید مالی که سالها تصاحب شده بود و انسانی متکبر و قدرت طلب وسیله ای برای تامین آینده آن یتیم شد .
و بین خداوند ودعای مظلوم هیچ حجابی نیست ....
«و خداوند تو فراموشکار نیست ...»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣پادشاه و پیرزن
🌼🍃نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت
🌼🍃شبی از شب ها
پادشاه در خواب دید که
فرشته ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت
چون پادشاه از خواب پرید
هراسان بیدار شد وسربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست
سربازان رفتند و چون برگشتند گفتند آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است
🌼🍃و مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است
و در شب دوم
پادشاه دومرتبه همان خواب را دید..
دید که فرشته ای از فرشتگان از اسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت
صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد... که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست..رفتند و باز گشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست ....پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد ...پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی را که اسمش را بر سردر مسجد مینوشت را از بر کرد
دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند
پس ان زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد
🌼🍃پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سال ام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی ،من نافرمانی نکردم
🌼🍃پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز..
پادشاه گفت بله جز چه؟
گفت: جز ان روزی که من از کنار مسجد میگذشتم
یکی از احشامی (احشام مثلا اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و این جور چیزا) را که با آن چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میشد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود
🌼🍃و تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با ان بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به اب برساند نمیتوانست ،برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم
🌼🍃پادشاه گفت : آری......این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است ،و خداوند از من قبول نکرد
پس پادشاه دستور داد که اسم ان پیرزن را بر مسجد بنویسند
❣از اکنون شروع کن
هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_طنز_ایرانی
💢 این قسمت خواستگاریها اینجور شدن😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هنری
ظرف های خوشگل و فوق العاده خلاقانه با مقوا و کاغذهای باطله یا روزنامه
فورواردکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ترفند عالی #برق_انداختن ظروف مسی برنجی سیلوری😍😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
❤️ شرط عشق
عروس جوانی قبل از این که پا به خانه شوهر بگذارد، بیماری سختی گرفت و مدت ها بیمار شد.
مرد به عیادت نامزد جوان رفت و در میان صحبت هایش گفت که چشم هایش بسیار درد می کند!بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورت او را پوشانده بود.مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزد خود می رفت و از درد چشم می نالید.عروسی نزدیک بود و زن جوان نگران صورت خود بود که آبله آن را از شکل انداخته بود، شوهر هم که کور شده بود و مردم همه می گفتند: چه خوب، عروس نازیبا همان بهتر که همسری نابینا داشته باشد!۲۰ سال بعد زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشم هایش را گشود! همه تعجب کردند، مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاورده ام❤️
✓
@Dastan1224
رمان #ارباب_سالار
قسمت هفتادوهشتم
خدایا اصلا نمیتونم باور کنم که ارباب میتونه خوب باشه، اما چرا راجبه بابا انقدر کینه ایه و نمیگه که بابام باهاش چیکار کرده که
دست از انتقامش نمیکشه؟؟؟؟ یه روزی حتما سردر میارم که بابا باهات چیکار کرده ارباب که انقدر ازش کینه داری،چرا میخواستی
اعدامش کنن و برا اینکار حتی خودتو به دروغ به جای کسی دیگه جا زدی!!!!!
عمارا دوباره ارومو ساکت شده بود خدارو شکر ملوک السلطنه هم دیگه کاری به کارم نداشت، البته اون نگاهای بدش که همیشه روم
بود اما در کل از دستش راحت بود.
داشتم از خستگی میمردم و نای حرکت کردن نداشتم اما ارباب زنگ زده بود و باید میرفتم اتاقش.
در و زدم و بعد از تعظیم پرسیدم.
_امری داشتین ارباب؟
ارباب:بیا ماساژ بده.
چشمی گفتمو رفتم طرفه ارباب و منتظر شدم تا ارباب لباسشو در بیاره. بعد از دراوردنه لباسش شرو کردم به ماساژ دادن انقدر
خوابم میومد که اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.
ارباب:چه وضعه ماساژ دادنه؟؟!!!
_ببخشید ارباب.
سوگل بمیری خب درست ماساژ بده تا زود تر بیخیالت بشه بری بخوابی دیگه.
سرمو تکون دادم تا خواب از سرم بپره و سعی کردم بهتر ماساژ بدم که تلفنه ارباب زنگ خورد.
ارباب گوشی رو جواب داد . داشت خارجی حرف میزدو منم داشتم ماساژ میدادم که یه دفه یه داد زد و از جاش بلند شد. کلا خواب
از سرم پرید.
منم از جام بلند شدمو سیخ وایسادم روبه روش.
اوه اوه ارباب عصبانی بود خفننننن.
ارباب یه چند لحظه ساکت شدو دوباره شروکرد به حرف زدن البته این دفه به فارسی.
ارباب:ارام مگه اینکه دستم بهت نرسه من میدونم و تو، تو به چه حقی بدونه اجازه من داری برمیگردی ایران؟؟؟
عه پس ارام بود خواهرش داشت برمیگشت ایران.
ارباب:یک کلمه دیگه حرف نمیزنی ارام، تو فردا بلیط داری و تازه الان به من میگی اونم به اجباره جااااان
ارام:___________
ارباب:بسه دیگه حرف نزن، ماله تو بمونه بعد این که اومدی ایران تا به حسابت برسم، حالاهم
دیگه حرف نزن و گوشیرو بده جان ببینم کی و چه ساعتی میای.
ارباب بعد از چند لحظه دوباره شرو کرد به خارجی صحبت کردنو بعد تلفونو قط کرد و دوباره شماره گرفت.
ارباب:الو... کیان گوش کن ببین چی میگم.دوروزه دیگه ارام میخواد برگرده ایران همه چیزو راست و ریس کن نمیخوام هیچ
اتفاقی بیوفته.
تلفونو بدونه هیچ حرفه دیگه ای قط کرد.
ارباب:دختره ی احمق
نگاهی به من کرد و گفت برو.
امروز ارام خانم میومد. همه خوشحال بودن حتی ملوک السلطنه. ارام خانم میومد تا برا همیشه بمونه، بی بی میگفت تو این ده سالی
که ارام خانم ایران نبود یه چند باری اومده بود عمارت.
میگفت خیلی دختره مهربونیه و ازارش به کسی نمیرسه.
ارباب تو ظاهرش چیزی رو نشون نمیاد اما این چند روزه با کسی بداخلاقی نکرده بود و خیلی منتظره اومدنه ارام خانم بود.
دوست داشتم این دختریو که همه ازش تعریف میکنن و ببینم.
تو اشپز خونه بیکار نشسته بودمو داشتم به کارکردنای بی بی و بقیه نگا میکردم که کبری با عجله اومد تو اشپز خونه.
کبری:بیان اروم خانم تشریف اوردن.
همه باهم رفتیم ورودیه عمارت.خدمه و ارباب و ملوک السلطنه هم اونجا بودن.
کیان رفته بود دنباله ارم خانم.
همه دوباره مرتب وایسادم.
چند دیقه بد دره ورودی باز شد و اول یه دختره جوونو بعدشم کیان اومد تو.
ارام خانم بود، اصلا شبیه ارباب نبود اما یه کمی شبیه ارسلان خان بود.
داشتم بهش نگاه میکردم که یهو جیغ زد و دویید سمته ارباب.
ارام خانم:داداش ارباب...
برا اولین بار لبخنده ارباب و دیدم!!!!
خیلی با خنده جذاب تر و قشتگ تر میشد محوه ارباب و ارام خانم بودم که زهرا یکی زد تو پهلوم.
زهرا:کجایی؟؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هفتادونهم
_هیجا، همینجام.
دوباره به ارباب نگاه کردم که دیدم دستشو دوره کمره ارام خانم حلقه کرده بود.
ارام خانم: وااااااای که داداش ارباب دلم برات لک زده بود. هی روزارو میشموردم ببینم کی تموم میشه تا بیام.
ارباب دستشو پشته کمره ارام خانم حرکت داد.
ارباب:خوش اومدی.
ارام خانم سرشو از رو سینه ی ارباب برداشتو رفت رو پنجه هاشواز گونه ی ارباب بوسید.
ارام خانم:فدای عواطفه مغرورانت بشم.
ارباب از بغله ارام خانم اومد بیرون.
ارباب:خیله خب بسه زبون نریز.
ارام خانم:تکی ارباااااب، تک.
بعد رفت سمته ملوک السلطنه و بوسیدتش.
ارام خانم:دلم براتوام تنگ شده بود بدجنس ترین عمه ی دنیا.
فکم چسبید زمین. این چی میگفت!!!!
زهرا:خودتو جم کن بابا ارام عادتشه.
ملوک السلطنه:از دسته تو دختر...منم دلم برات تنگ شده بود.
ارام اومد سمته خدمه و بی بی رو بغل کرد.
ارام خانم:دلم برا توام تنگ شده بود خاااااتونم.
بی بی:خاتون فدای تو دختره قشنگو مهربون بشه. خوش اومدی ارامم.
ارام خانم ازصورته بی بی بوسید .
ارام خانم:مرسی خاتون جون.
بعد از بی بی مهین و کبری وایساده بودن.
ارام خانم رفت سمتشون.
ارام خانم:سلام به جی جی باجیای عماااارت.
مهین و کبری هم با لبخند خوش اومد گفتن.
ارام با زهرام روبوسی کرد و اومد سمته من.
_خوش اومدین ارام خانم.
ارام خانم با اخم گفت
ارام خانم:خدمتکاره جدیدی؟؟؟
متعجب گفتم بله، من که کاری نکرده بودم که اخم میکرد!!!
ارام خانم:همونه که اخلاقه منو نمیدونی دیگه.
_اگر کاره خطایی کردم عذر میخوام ارام خانم.
ارام خانم:عه نگا هنوز میگه ارام خانم!!!!
بعد خندید و دستشو گذاشت رو شونم.
ارام خانم:نترس بابا، کاریت ندارم، من خوشم نمیاد کسی بهم بگه ارام خانم فکر میکنم سنم خیلی بالاس، ارامه خالی کافیه.
بعد اروم کناره گوشم گفت.
ارام:درسته خونوادم خشک و عصا قورت داده ان اما من با همه راحتم توام راحت باش نیازی نیست انقدر رسمی برخورد کنی
_اما اخه ارام خانم اربا...
ارام:تو نگران نباش داداش ارباب چیزی نمیگه.ok؟؟؟
_چشم.
ارام:خوبه.
و بعد برگشت سمته ارباب و گفت
ارام:پس داداش ارسلان و شیرین کجان؟؟
ارباب:خیلی زود خبره اومدنتو دادی توقع داری همه هم باشن؟؟!!! امشب میان.
ارام:ای بابا داداش توام، هنوز یادته بیخیال دیگه.
ارباب:نه دیگه حالا شما برو استراحت کن من بعدا راجبه این موضوع صحبت میکنم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هشتادم
ارام سرشو خاروند
ارام:اخه شما اونجوری میگی من دیگه خوابم نمیبره که.
ارباب:بیا برو دخترررر.
ارام خندیدو رفت کناره اربابو معصوم نگاهش کرد
ارام:چشم بیا باهم بریم.
ارباب سرشو تکون دادو با ارام رفتن.
خواستیم بریم تو اشپز خونه که ملوک السلطنه گفت.
ملوک السلطنه:این هفته بخاطره وروده ارام یه مهمونی ترتیب دادیم اماده باشین. نمیخوام چیزی کم باشه
بی بی:چشم خانم.
شب برا ماساژ دادن تازه وارده اتاقه ارباب شده بودم که یکی محکم درو باز کردو منم که پشته در وایساده بودم داشتم بینه درو دیوار
له میشدم.
_ااااخ
ارام سرشو از پشته در اورد بیرونو با تعجب نگام کرد.
ارام:تو نصفه شبی اینجا چیکار میکنی؟؟؟
_ارام خانم میشه از پشته در برین کنار دارم له میشم.
ارام:باز دوباره گفتی ارام خانم!!!!
ارباب:ارام اینجا چیکار میکنی؟؟؟
ارام اومد تو اتاق، در یکمی ازاد شد. در خیلی بد به دسته چپم خورده بودو دستم خیلی درد میکرد داشتم دستمو میمالیدم که ارام با
شوخی گفت.
ارام:من بیام تو اتاقت اونم تو این ساعت اشکال نداره اما اگه تو این ساعت یه دختر بیاد تو اتاقت یه کوچولو مشکل داره داداش
ارباب، نداره؟؟؟!!!
واااااای چقدر این ارام منفی فکر میکردا
ارباب:بچه بالاتر از کپنت داری حرف میزنیا، این خدمتکاره شخصیمو اومده برا ماساژ.
ارام:اااااا چه جالب خدمتکاره شخصی ماساژم میده؟!!!!
ارباب:ارام داری زیاد حرف میزنی، یه بار دیگه از این چرت و پرتا بگی من میدونم و تو.
ارام:خیلی خب بابا شوخی کردم.
ارباب:با من!!!!!!
ارام:باشه بابا فهمیدم با اربااااااااب ساالر نباید شوخی کرد.
ارام نگام کرد.
ارام:صب یادم رفت اسمتو بپرسم اسمت چیه؟؟؟؟؟؟
_سوگل ارام خ...
ارام:ینی بگی خانم کشتمت.
_چشم. ارام
ارام:افرین، ببین اینجوری چقدر بهتر شد.
ارباب:ارام اومدی اینجا با خدمتکار اشنا بشی؟؟؟
ارام:ای بابا داداش توام، خوابم نمیبرد اومدم اینجا.
ارباب:اومدی برات لالایی بخونم بخوابی؟؟؟!!
ارام:نه... اومدم یکمی صحبت کنیمو بدشم اگه اجازه بدی همینجا بخوابم.
ارباب:دیگه چی؟؟؟
ارام:عه داداش ارباب بد نشو دیگه بذار بمونم... تورو خدا...تورو خدا...توروخدا
ارباب:خیله خب باشه سرمو بردی.
ارام از جاش بلند شد و رفت محکم و باصدا گونه ی ارباب و بوسید.
ارام:فداااااا مدااا داش اربابم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام 🌺🍃
صبح چهارشنبتون
بخیـر و نیکی
آرزو میکنم
امـروز قلبتون پرباشـه🌸🌿
از مهـر و محبت
روحتون آروم و
خیر و برڪت در زندگیتان
جاری باشه و
حاجت دلتون روا🌺🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_طنز😁😉
ﺯﻥ ﺯﯾﺒﺎیی ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﻴﺎ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺐ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻭ ﺿﻤﻨﺎ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺍﺩﺏ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺑﺘﮑﺎﺭﯼ ﺑﺨﺮﺝ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ،
ﻧﺤﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﯼ ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﺛﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ:
▫️ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ = ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ
▫️ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ = ٤ ﺩﻻﺭﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﻨﺖ
▫️ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ، ﻳﻚ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ = 4 ﺩﻻﺭ
▫️ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ، ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ، ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ لطفا = 3/5 ﺩﻻﺭ
ﺑﺪﯾﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻣﻮﺩﺏ ﺗﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﭘﻮﻝ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ.
ﯾﮏ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﺒﺮﺷﺪ ﺑﻤﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﺏ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺻﺒﺤﯽ ﺷﻮﻣﺎ ﺑﺨﯿﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺧﺎﻧﻮﻡ، ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ ﺧُﺒِﺲ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎتون ﭼﯿﻄﻮﺭﻥ؟ ﭼﻪ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺷﺪﺱ ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﻗﺮﺑﻮﻧﯽ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ، ﻣﯽ ﺷﺩ ﻟﻄﻒ ﻭ محبت ﮐﻨﯿﻦ ﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠوﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ؟ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎپیتوﻥ ﺷﺪﻡ...
ﻫﯿﭽﯽ ﺁﻗﺎ، ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺧﻮﺭﺩ، ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﻓﺖ موﻗﻊ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭو یه ﻣﺎﭺ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ...😂✋
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
روزی تاجری از شهری رد میشود وبسیار خسته هست او در یک غذا خوری کوچک می ایستد وغذایی میل میکند ویک مرغ بریان میخورد
اما وقتی میخواهد پول را حساب کند میبیند مهماندار نیست و بیرون رفته است .
سال بعد که از آنجا رد میشود به مهماندار میگوید که من سال قبل یک مرغ بریان خورده ام وامسال هم همان غذا را میخواهم .
مهماندار میگوید :(قیمت مرغ100درهم است)
تاجر عصبانی میشود ومیگوید:(چرا 100درهم من که یک مرغ بریان خورده ام )؟؟؟؟
مهماندار میگوید :
اگر شما آن مرغ را نمی خوردید ،امسال 50جوجه داشت وهرجوجه30جوجه دیگر هم داشت پس باید مبلغ همه را بپردازید .
تاجر که خیلی عصبانی شد گفت من یک قاضی میشناسم که خیلی عادل و باهوش است من میروم واورا می آورم .بعد چند ساعت به پیش بهلول می آید وداستان را برایش تعریف میکند .بهلول میگوید بلند شو تا برویم .
در بین راه بهلول به تاجر میگوید شما بروید به غذا خوری وبگویید که قاضی تا نیم ساعت دیگر خدمت میرسد.
بعد یک ونیم ساعت بهلول وارد غذا خوری میشود تاجر میگوید بلند شوید قاضی وارد میشود.
بهلول وقتی وارد غذا خوری شد گفت:(من بخاطر اینکه دیر رسیدم مجبور شدم که چند کیلو گندم را سرخ کنم وبدهم به مردم تا برایم بکارند)
همه با تعجب به بهلول نگاه کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟؟؟
بهلول گفت :(پس چرا مهماندار میگوید که از مرغ بریان شده جوجه به دست می آید؟؟؟)
مهماندار خیلی شرمنده شد وگفت ای بهلول من را ببخش.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایتی_از_پیر_پالان_دوز
یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد. شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت : سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی. پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟ یالا سکه ها را بردار که به درد من نمیخورد. شیخ گفت : من نمی توانم سکه ها را غیب کنم. پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمی توانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟ شیخ بها فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است. پیرپالان دوز سپس رو به شیخ می کند و می گوید: "دلت را کیمیا کن!" کما اینکه خدای رحمان در حدیث قدسی
می فرماید : " یا عبدی اطعنی اجعلک مثلی انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون : بنده
من مرا اطاعت کن تا تو را مانند خود کنم. من می گویم باش پس بوجود می آید تو هم می گویی باش پس می شود."
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتی_پندآموز
🔺عاقبت فرعون
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﺗﺎ ﻳﻚ ﻛﺎﺥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﺮﺍﺵ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ، ﺩﮊﺧﻴﻤﺎﻥ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﻥ ﻛﺎﺥ ﻭ ﺑﻴﮕﺎﺭﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺯﻧﻬﺎﻱ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺳﻨﮕﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
ﺯﻳﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺗﺤﺖ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺀﻣﻮﺭﺍﻥ ﺧﻮﻧﺨﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﺯﻳﺮ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﺟﻼﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﻼﻛﺖ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺸﺎﺭﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺣﺎﻟﺶ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺳﻘﻂ ﮔﺮﺩﻳﺪ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﮕﻨﺎﻱ ﺳﺨﺖ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺩﻝ ﻏﻤﺒﺎﺭﺵ ﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﺁﻳﺎ ﺧﻮﺍﺑﻲ ؟ ﺁﻳﺎ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻳﻦ ﻃﺎﻏﻮﺕ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﺑﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ؟
ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﻧﻴﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻧﻌﺶ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺑﺮﻭﻱ ﺧﻮﺩ ﺩﻳﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﺎﺗﻔﻲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺎﻥ ﺍﻱ ﺯﻥ ، ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻛﻤﻴﻦ ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﻢ .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
📔 داستان ضرب المثل
✍ضرب المثل گدا به گدا رحمت به خدا
می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . ))
آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت :
(( گدا به گدا ، رحمت به خدا ))
یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس صد رحمت به خدا که به هر دوی آنها رق می رساند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه
روزی یک کشتی در ساحل لنگر انداخت، بار کشتی بشکههایی از عسل بود
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی
تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت...
سپس تاجر به دستیارش سپرد که آدرس آن پیرزن را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد. آن مرد تعجب کرد و گفت از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش درخواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
پروردگارا ...
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم 🌹
آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید ❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍📔دعاي زيبايي است آنقدر از اين دعا خوشم اومد که نتونستم براي دوستان عزيزم نفرستم
" خداوندا "
برگ در هنگام زوال مي افتد و ميوه به هنگام کمال
اگر قرار بر رفتن است ميوه ام گردان و بعد ببر
" بارالها "
زمين تنگ است و آسمان دلتنگ
بر من خرده نگير اگر نالانم...
من هنوز رسم عاشقي نمي دانم
" خداوندا "
کمکم کن پيماني را که در طوفان با تو بستم, در آرامش فراموش نکنم و در طوفان هاي زندگي با " خدا" باشم نه ناخدا
" بارالها "
به دل نگير اگر گاهي "زبانم " ازشکرت باز مي ايستد
تقصيري ندارد
قاصر است کم ميآورد دربرابر بزرگي ات....
لکنت مي گيرد واژه هايم در برابرت!
در دلم اما هميشه
ذکر خيرت جاريست
من براي بندگي تو هزار و يک دليل مي خواهم
ممنونم که بي چون و چرا برايم " خدايي " ميکني....
امکان ندارد که کسی
چراغی برای دیگران
روشن کند و خودش
در تاریکی بماند...
خدايا : پنجره اي براي
تماشا و حنجره اي براي
صدا زدن ندارم ،
اميدم به توست ،
پس بي آنکه
نامم را بپرسي و
دفترهاي ديروزم را
ورق بزنى، رحمتت را
برای عزیزان همه جاري کن
#آمین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان افسانه پادشاه ودختر کشاورز
نویسنده: ذبیح الله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا کسی نبود. زیر گنبد کبود، پادشاهی بود. او خیلی به شکار علاقه داشت. او یک روز توشه ی چندین روز را برداشت و به همراه وزیران و مآمورانش به شکارگاه رفت. وقتی به شکارگاه رسید آهوی بسیار زیبایی را دید که برای خودش گردش می کرد و از علف های تازه، می چرید.پادشاه که از آهو خیلی خوشش آمده بود، اسب را به همراه اطرافیانش، به طرف آهو راند. آهور با شنیدن صدای پای اسب ها، پا به فرار گذاشت. هی آهو برو، این ها برو.آهو برو این ها برو. ]و که خیلی ترسیده بود، یک نفس می دوید و خستگی نمی شناخت. ولی اسب های اطرافیان پادشاه یکی یکی نفس کم آوردند و از دنبال کرده آهو باز ماندند. اما پادشاه دل از آهو نمی کند و دست از تعقیبش برنمی داشت. آهو همانطور که فرار می کرد، وارد جنگل شد و پادشاه او را گم کرد. پادشاه تا به خودش آمد، دید که ازشگارگاه و اطرافیانش دور افتاده و در جنگل تاریک گم شده و تک و تنها مانده است.پادشاه کورمال کورمال در تاریکی جنگل راه اوفتاد بلکه کسی را پیدا کند و از او راه خروج از جنگل را بپرسد. رفت و رفت و موقع صبح به کنار چشمه ای رسید کنار چشمه دختری را دید به مثال ماه که پادشاه تابحال در هفت اقلیم لنگه اش را ندیده بود.پادشاه که با دیدن دختر، گم شدنش را فراموش کرده بود، پیش دختر رفت و گفت:
:« مرا برای خواستگاری، پسش پدر و مادت ببر!»دختر، پادشاه را، پیش پدر و مادرش برد و او دختر را از آنها خواستگاری کرد. پدر دختر که مرد کشاورزی یود، وقتی حرف های او را شنید، پرسید:« کی هستی و چکاره هستی و اینجا چه می کنی؟»پادشاه اشاره به تاج سرش کرد و گفت:« مگر این تاج را روی سرم نمی بینی؟من پادشاه این اقلیم هستم و برای شکار آمده بودم و راه را گم کرد م و دختر شما را کنار چشمه دیدم.مرد کشاورز گفت:« شغل من کشاورزی است و دخترم و زنم قالی باف هستند. هرکس اینجا شغلی دارد. من از شما نپرسیدم کی هستی، پرسیدم چه کاره هستی؟حالا به من بگو تو چه کاری برای گذاران زندگی،بلد هستی؟»پادشاه گفت:« اصلا نیازی به کار کردن ندارم. چون همه برای من کار می کنند و من فقط به دیگران امر و نهی می کنم.»
مرد کشاورز گفت:« امر و نهی کردن دیگران، کار برای آدم نمی شود.من دخترم را به کسی می دهم که یک شغل بلد باشد. هر وقت کار مناسبی یتد گرفتی، دو بارهدبه خواستگاری دخترم بیا و گرنه دیگر هیچ وقت این طرف ها آفتابی نشو!»
پادشاه که دید تیرش بدجوری به سنگ خورده است، به مرد کشاورز گفت:« پس، راه را برای من نشان بدهید که از این جنگل بیرون بروم.»
کشاورز او را تا خارج شدن از جنگل همراهی کرد و به خانه داش برگشت.پادشاه هم پس از یک روز راه رفتن، همینکه خسته و کوفته به قصرش رسید، وزیرانش را پیش خود فرا خواند و گفت:« همین الان برای من یک کاری یاد بدهید.»
آنها گفتند:« قبله ی عالم! هنوز خستگی راه از تن بدر نکرده می خواهید کار یاد بگیرید. مگر نمی دانید کار کردن برای دیگران است و شما فقط باید دستور بدهید. چه کاری بهتر از این؟»
پادشاه گفت:« همه ی حرف های شما درست. ولی مرد کشاورز به شرطی حاضر است دخترش را به من بدهد که من کاری یادگرفته باشم.»
وزیر ها گفتند:« کشاورز کیه؟»
پادشاه ماجرای مرد کشاورز و شرط او را برای آنها تعریف کرد. وزیران وقتی حرف او را شنیدند، گفتند:« مرد کشاورز خیلی بیجا گفته و از روی نادانی شرط گذاشته! به ما نشانی خانه ی او را بدهید، همین الان برویم و دار و ندارش را بار الاغ بکنیم و به حضور مبارک بیاریم.»
پادشاه گفت:« نه! نباید ناراحتی آنها را فراهم کنیم. شما برای من کاری یاد بدهید. بهتر است بجای قشون کشی، شرط آنها رابجا بیاورم، بعد به خواستگاری بروم.»
وزیران وقتی اصرار پادشاه دیدند، به مشورت نشستند و تصمیم گرفتند کاری به پادشاه یاد بدهند که کسی از آن بویی نبرد. پس با چانه زنی زیاد به این نتیجه رسیدند که به او درخفا قالی بافی یاد بدهند.
پس یک استاد قالی باف به قصر اوردند و از او خواستند بدون اینکه کسی متوجه بشود، هر روز به قصر بیاید و به پادشاه خیلی زود قالی بافی یاد بدهد.از فردای آن روز، دارقالی در یکی از اتاق های قصر برپا کردند و پادشاه برای بئدست آوردن دختر با علاقه و پشتکار شروع به آموختن قالی بافی کرد و خیلی زود تمام فوت و فن آن را یاد گرفت و خودش به تنهایی شروع به بافتن یک قالیچه کرد و خیلی زود آن را بافت و تمام کرد. استاد قالی باف وقتی قالیچه ی پادشاه را دید، گفت:« ای قبله ی عالم! شما اکنون دیگر تمام فوت و فن قالی بافی را بلد هستید و از این به بعد می توانید، بدون کمک دیگران، می توانید به تنهایی قالی بافی کنید.»
پادشاه که خیلی خوشحال شده بود، هدیه ای گراتبها به استاد قالی باف داد و او را از قصر مرخص کرد و خودش هم قالیچه اش را برداشت و سوار اسب شد و برای خواستگاری دختر، به طرف خانه ی مرد کشاورز شروع ب
ه تاختن کرد.
وقتی به خانه ی مرد کشاورز رسید، قالیچه ی زیبا را جلوی او پهن کرد. مرد کشاورز گفت:« این دیگر چیست؟»
پادشاه گفت:« این یک قالیچه است که با دست های خودم بافتم. حالا دیگر من یک قالی باف ماهر هستم و آمدم از دخترت خواستگاری کنم.»
مرد کشاورز دستی به قالیچه کشید و انصافا خوب و تمیز و زیبا بافته شده بود. او گفت:« حالا که کاری یاد گرفته ای، می توانی با دختر من وصلت کنی.»
به دستور پادشاه، هفت شبانه روز جشن و پای کوبی به راه انداختند و دختر را به قصر آوردند و به عقد پادشاه در آوردند.دختر، چند روزی که در قصر زندگی کرد، متوجه شد که چه بریز و بپاشی براه است. بیش از نیازمی پختند، بیش از نیاز می خوردند. بیش از نیاز می دوختند و هر لباس را فقط چند ساعتی می پوشیدند.کم کار می کردند و بیشتر به استراحت می پرداختند. ختر کشاورز که حالا زن پادشاه بود از وضع بریز و بپاش و مفت خوری درباریان به تنگ و آمد و پیش پادشاه زیان به گلایه باز کرد و گفت:« ای قبله ی عالم! درباریان جز خوردن و خوابیدن و پوشیدن کار دیگری ندارند؟ در حالیکه مردم برای بدست آوردن یک تکه نان یک روز تمام کار می کنند و زحمت می کشند، اطرافیان تو بدون اینکه دست به سیاه وسفید بزنند، خوب می خرند و خوب می پوشند و خوب هم استراحت می کنند.»
پادشاه وقتی حرف های دختر کشاورز را شنید، گفت:« این وزیر ها همچین بیکار هم نیستند. آنها در گرما و سرما و با سختی زیاد، به چهار گوشه ی این مملکت سر می زنند خبرهای آن را به من می رسانند. به گفته ی آنها مردم ما در ناز و نعمت زندگی می کنند و هیچ کس محتاج نان شبش نیست.»
زن پادشاه گفت:« بهتر نیست یک بار هم شده رنج سفر را به جان بخری و به چهار گوشه ی مملکت سر بزنی؟ فکر نکردی وزیرانت برای دلخوشی شما هم که شده خبر دروغ می آورند؟ بیشتر مردم به نان شبشان محتاج هستند و زندگی نامناسبی دارند.اگر حرفم را باور ندارید بروید و از نزدیک با چشم خودتان ببینید.»
پادشاه دید که زنش راست می گوید. پس لباس مندرس و پاره پوره به تن کرد و چوب دستی چوپانی به دوش انداخت و دور از چشم درباریان برای سرکشی از مملکت، از قصر بیرون رفت. رفت و رفت تا اینکه به یک کاروانسرا رسید و تصمیم گرفت در آنجا کمی به استراحت بپردازد. هنوز سرش به بالش نرسیده بود که از بیرون سر و صدایی شنید. از اتاق بیرون آمد و دید که مامورانش دارند عده ای را شلاق می زنند و عده ای هم ایستاده اند به تماشا. رفت و از یک نفر پرسید:« این ها را چرا شلاق می زنند؟جرمشان چیست؟»
مرد گفت:« این ها مردم فقیری هستند و نمی توانند به ماموران باج بدهند. به همین دلیل آنها را شلاق می زنند.»
پادشاه وقتی حرف های او را شنید، طرف مامورها دوید و شلاق یکی از آنها را از دستش گرفت و به طرفی انداخت.ماموران خشمگین به طرف پادشاه حمله کردند و تا می توانست کتکش زدند. پادشاه از شدت کتک آنها بی هوش شد و روی زمین افتاد.وقتی به هوش آمد، دید ماموران هنوز بالای سرش ایستاده اند. پس رو به آنها گفت:« شما می دونید چه کسی را کتک زده اید؟ به شما نشان می دهم که با کی طرف هستید.»
بزرگ ماموران گفت:« فکر می کردیم با کتکی که خورده ای، عقلت سر جایش آمده است. ولی معلوم می شود که دست بشو نیستی و باز هم دلت کتک بمی خواهد؟»
پدشاه که ترسید دوباره زیر مشت و گلد آنها برود، گفت:« من پادشاه این اقلیم هستم و اگر دست از سرم بر ندارید، به زندان می اندازم.»
ماموران به حرف او خندیدند و او را کشان کشان بردند و به زندان انداختند.فردا صبح زود برای بردن بیگاری، زندانیان را بیدار کردند و هرکس را که کاری بلد بود، به همان کار بردند. از پادشاه هم پرسیدند؛ چه کاری بلد هستی؟ پادشاه هم گفت؛ من قالی بافم. مامورزندان گفت:« اگر دروغ گفته باشی، فردا جایت سرکوه و سنگ شکنی است.»
بعد دستور داد دار قالی برای او در زندان بر پا کنند. دار قالی برپا کردند و بزرگ مامور زندان پادشاه را پشت دار قالی نشاند و گفت:« اگر تونستی قالی خوب ببافی که هیچ! وگرنه می دهم با همین دار قالی دارت بزنند!»
پادشاه ترس از جانش، پشت دارقالی نشست و در مدت کمی قالی بسیار زیبا و ظریف بافت و دست مامور بزرگ زندان داد. زنانبان قالی برد براب فروش به بازار برد. ولی از بس این قالی زیبا و ظریف بود، هیچ خریداری نتوانست برای آن قیمت مناسبی بگذارد و آن را بخرد. آخر سر یکی از خریداران گفت:« تنها راه فروختن این قالی بردن به شهر است. شاید آنجا تاجری بتواند قالی رابخرد.»
بزرگ زندانبان قالی را بار اسب کرد و به شهر رفت. در شهر هم هیچ تاجری توان خرید آن را نداشت. پس یکی از آنها گفت:« تنها راه فروختن این قالی، بردن به قصر پادشاه است. جز او هیچ کس نمی تواند آن را بخرد.»
بزرگ زندان دوباره قالی را بار اسب کرد و به طرف قصر تاخت. وقتی قالی را وزیر خزینه دید، ان را به قیمت خوبی خرید و چون این قالی بسیار زیبا و ظریف بود، آن را به زن پاد
شاه هدیه داد. زن پادشاه وقتی قالی را دید، فهمید که پادشاه به مشکلی برخورده و این قالی را بافته است و چون مدتی از پادشاه بی خبر بود، دستور داد فروشنده ی قالی را به قصر بیاورند.ماموران رفتند و با مامور بزرگ زندان برگشتند. زن پادشاه از او پرسید:« این قالی را چه کسی بافته است؟»
بزرگ زندان گفت:« یک زندانی خلافکار و دروغگو!»
زن پادشاه دوباره گفت:«جرمش چیه و دروغش چی بود؟»
مامور بزرگ زندان گفت« یک روز در حال تنبیه کردن چند خلافکر بودیم که او وارد معرکه شد و شلاق را از دست ماموری گرفت و بعد ک دید مجازات سنگینی در انتظارش است، ادعای پادشاه بودن کرد و خواست ما را بترساند.»
زن پادشاه گفت:« حالا جای آن مرد را می دانی؟»
مرد گفت:« باه. الان توی زندان است.»
زن گفت:« همین الان مرا پیش او ببر!»
مرد قبول کرد. زن به وزیران امر کرد؛ توش را بر دارند و ب مرا او و مرد زندان بان بیایند.
آنها بعد از یک روز و نیم اسب تاختند ب زندانی که پادشاه حبس بود، رسیدند. زندان بان زن پادشاه را پیش پادشاه برد و گفت:« این همان بافنده ی خلافکار است.»
پادشاه پشت دارقالی نشسته و درحال بافتن قالی بود.
زن پادشاه، به زندانبان،گفت:« این مرد درست می گوید، او پادشاه مملکت است. و حالا چون تو باعث پیدا شدن او شده اید، از قبله ی عالم می خواهم از خون تو بگذرد»
پادشاه دست از بافتن قالی برداشت و رو به زنش گفت:« پدرت باعث شد من به اهمیت کار پی ببرم و تو هم باعث شدی من از گوشه کنار و وضع مردم با خبر شوم.»
پادشاه به همراه زن و همراهانش به قصر برگشت و دستور داد همه ی درباریان هم، مثل مردم عادی، یک کار آبرومند یاد بگیرند و هیچ ماموری حق گرفتن باج از مردم را ندارد.
پس از آن او سال های سال با عدل و انصاف پادشاهی کرد و هیچوقت حق را نا حق نکرد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷گلچینی از بدبختا...🙄😬
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ترفند #گل_گیاه🍀☘🌿
حتما ببینید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هشتادویکم
ارباب بهم اشاره کرد که برم پشتشو ماساژ بدم و منم رفتم و شرو کردم به ماساژ دادن.
ارام شرو کرد به حرف زدنو منم ماساژ دادن، یک ساعت بود که من داشتم ماساژ میدادمو ارامم حرف میزد و اربابم فقط گوش میداد.
واااای که این دختر چقدر حرف میزد من به جاش خسته شدم. دستام دیگه نای ماساژ دادن نداشت، خسته شده بودم.
سرعته دستامو کمتر کردم که ارباب صداش در اومد.
ارباب: درست ماساژ بده.
خواستم بگم چشم که ارام گفت.
ارام:داداش بنده خدا از کیه داره ماساژ میده، رباتم بود الان شارژش تموم شده بود.
ارباب:ربات نیست، ادمه و تا هروقت من بگم باید کار کنه.
ارام:مگه میشه داداش خب خستس.
ارباب:وقتی فکه تو خسته نمیشه مطمعن باش دستای اینم خسته نمیشه.
ارام:این فرق میکنه داداش.
ارباب:شرو کن سوگل.
دوباره شرو کردم به ماساژ دادن .
ارام:دادش ارباب خیلی ظالمانه برخورد نمیکنی!!!!
ارباب:ارام دوباره شرو نکن، من همینم.
ارام:چشم داداش، همینو باید بگم دیگه.
وبعد با ناراحتی بلند شدو رفت.
حقته.
ارباب:خوشحالی؟؟
_من؟!!!!! نه ارباب برا چی؟؟!!
ارباب دستمو گرفتو کشید جلو.
ارباب: پاشو وایسا
ازجام بلند شدمو روبه روش وایسادم.
ارباب:ارام خیلی احساساتیه،واااای بحالت که اگه بخوای احساساتشو به بازی بگیریو علیه من شیرش کنی.
_ارباب من غلط میکنم، من حتی الانم کاری نکردم، چیزی نگفتم.
ارباب:نیازی نیست چیزی بگی، تو با چشمات حرف میزنی،چشمالت یه معصومیته خاصی داره.
یه چیزی تو دلم بالا پایین شد. ینی ارباب انقدر بهم توجه کرده که فهمیده حرفامو با چشمام میزنم.
ارباب:اگر ببینم با ارام گرم گرفتی، ارام ازت طرف داری میکنه، یا حتی با ارام صحبت کنی کاری میکنم که از کرده ی خودت
پشیمون شی روزی هزار بار به غلط کردن بیوفتی. از ارام دور باش. فهمیدی؟؟؟
معنیه کاراشو نمیفهمیدم، من که کاری نکرده بودم!!!!!
ارباب: با توام میگم فهمیدی؟؟؟
_بله ارباب.
ارباب:خوبه برو.
از اتاق اومدم بیرون.
_خیله خب سوگل میگه دور باش توام دور باش چیکار داری، سرت درده تنبیه میکنه؟؟!!!
رفتم تو اتاق و داراز کشیدم، زهرا خواب بود.
خوابم نمیبرد همش این حرفه ارباب تو سرم میپیچید.
حرفاتو با چشمات میزنی. چشمات یه معصومیته خاصی داره.
چشمامو محکم گذاشتم رو هم فکر نکن سوگل،اصلا فکر نکن. اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم حرفش خیلی به دلم نشسته بود و
این ینی یه فاجعه.
امروز روزه مهمونی بود. همه تو رفت و امد بودن کار خیلی زیاد بود چندتا خدمتکاراز بیرونه عمارت اومده بودن برا کمک اما بازم
نیرو کم بود و کار زیاد.
چون کار زیاد بود و اربابم امروز زیاد کاری با من نداشت داشتم کمک میکردم، جای ثابتی نداشتم همه جا کمک میکردم هم تو گرد
گیری، هم تو تزیین و...
این اولین مهمونی بود که میدیدم تو این عمارت برگزار میشه، زهرا میگفت ارباب همه ی مهمونیاشو تو عمارته سرخ میگرفته اما
چون این مهمونی براش خیلی مهم بوده تواین عمارت برگزارش کرده.
داشتم میوه هارو تو ظرفشون میچیدم که ارام و شیرین خانم اومدن تو اشپزخونه.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662