eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📕😁😉 ﺯﻥ ﺯﯾﺒﺎیی ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﻴﺎ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺐ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻭ ﺿﻤﻨﺎ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺍﺩﺏ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺑﺘﮑﺎﺭﯼ ﺑﺨﺮﺝ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ، ﻧﺤﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﯼ ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﺛﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ: ▫️ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ = ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ ▫️ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ = ٤ ﺩﻻﺭﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﻨﺖ ▫️ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ، ﻳﻚ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ = 4 ﺩﻻﺭ ▫️ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ، ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ، ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ لطفا = 3/5 ﺩﻻﺭ ﺑﺪﯾﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻣﻮﺩﺏ ﺗﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﭘﻮﻝ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ. ﯾﮏ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﺒﺮﺷﺪ ﺑﻤﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﺏ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺻﺒﺤﯽ ﺷﻮﻣﺎ ﺑﺨﯿﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺧﺎﻧﻮﻡ، ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ ﺧُﺒِﺲ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎتون ﭼﯿﻄﻮﺭﻥ؟ ﭼﻪ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺷﺪﺱ ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﻗﺮﺑﻮﻧﯽ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ، ﻣﯽ ﺷﺩ ﻟﻄﻒ ﻭ محبت ﮐﻨﯿﻦ ﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠوﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ؟ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎپیتوﻥ ﺷﺪﻡ... ﻫﯿﭽﯽ ﺁﻗﺎ، ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺧﻮﺭﺩ، ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﻓﺖ موﻗﻊ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭو یه ﻣﺎﭺ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ...😂✋ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 روزی تاجری از شهری رد میشود وبسیار خسته هست او در یک غذا خوری کوچک می ایستد وغذایی میل میکند ویک مرغ بریان میخورد اما وقتی میخواهد پول را حساب کند میبیند مهماندار نیست و بیرون رفته است . سال بعد که از آنجا رد میشود به مهماندار میگوید که من سال قبل یک مرغ بریان خورده ام وامسال هم همان غذا را میخواهم . مهماندار میگوید :(قیمت مرغ100درهم است) تاجر عصبانی میشود ومیگوید:(چرا 100درهم من که یک مرغ بریان خورده ام )؟؟؟؟ مهماندار میگوید : اگر شما آن مرغ را نمی خوردید ،امسال 50جوجه داشت وهرجوجه30جوجه دیگر هم داشت پس باید مبلغ همه را بپردازید . تاجر که خیلی عصبانی شد گفت من یک قاضی میشناسم که خیلی عادل و باهوش است من میروم واورا می آورم .بعد چند ساعت به پیش بهلول می آید وداستان را برایش تعریف میکند .بهلول میگوید بلند شو تا برویم . در بین راه بهلول به تاجر میگوید شما بروید به غذا خوری وبگویید که قاضی تا نیم ساعت دیگر خدمت میرسد. بعد یک ونیم ساعت بهلول وارد غذا خوری میشود تاجر میگوید بلند شوید قاضی وارد میشود. بهلول وقتی وارد غذا خوری شد گفت:(من بخاطر اینکه دیر رسیدم مجبور شدم که چند کیلو گندم را سرخ کنم وبدهم به مردم تا برایم بکارند) همه با تعجب به بهلول نگاه کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟؟؟ بهلول گفت :(پس چرا مهماندار میگوید که از مرغ بریان شده جوجه به دست می آید؟؟؟) مهماندار خیلی شرمنده شد وگفت ای بهلول من را ببخش. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایتی_از_پیر_پالان_دوز یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد. شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت : سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی. پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟ یالا سکه ها را بردار که به درد من نمیخورد. شیخ گفت : من نمی توانم سکه ها را غیب کنم. پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمی توانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟ شیخ بها فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است. پیرپالان دوز سپس رو به شیخ می کند و می گوید: "دلت را کیمیا کن!" کما اینکه خدای رحمان در حدیث قدسی می فرماید : " یا عبدی اطعنی اجعلک مثلی انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون : بنده من مرا اطاعت کن تا تو را مانند خود کنم. من می گویم باش پس بوجود می آید تو هم می گویی باش پس می شود." 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 🔺عاقبت فرعون ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﺗﺎ ﻳﻚ ﻛﺎﺥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﺮﺍﺵ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ، ﺩﮊﺧﻴﻤﺎﻥ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﻥ ﻛﺎﺥ ﻭ ﺑﻴﮕﺎﺭﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺯﻧﻬﺎﻱ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺳﻨﮕﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺯﻳﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺗﺤﺖ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺀﻣﻮﺭﺍﻥ ﺧﻮﻧﺨﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﺯﻳﺮ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﺟﻼﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﻼﻛﺖ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ . ﺁﻥ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺸﺎﺭﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺣﺎﻟﺶ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺳﻘﻂ ﮔﺮﺩﻳﺪ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﮕﻨﺎﻱ ﺳﺨﺖ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺩﻝ ﻏﻤﺒﺎﺭﺵ ﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﺁﻳﺎ ﺧﻮﺍﺑﻲ ؟ ﺁﻳﺎ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻳﻦ ﻃﺎﻏﻮﺕ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﺑﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ؟ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﻧﻴﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻧﻌﺶ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺑﺮﻭﻱ ﺧﻮﺩ ﺩﻳﺪ . ﺁﻥ ﺯﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﺎﺗﻔﻲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺎﻥ ﺍﻱ ﺯﻥ ، ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻛﻤﻴﻦ ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﻢ . 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕🤔🤔🤔 📔 داستان ضرب المثل ✍ضرب المثل گدا به گدا رحمت به خدا می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود . آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . )) آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت : (( گدا به گدا ، رحمت به خدا )) یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس صد رحمت به خدا که به هر دوی آنها رق می رساند 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕 روزی یک کشتی در ساحل لنگر انداخت، بار کشتی بشکه‌هایی از عسل بود پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت... سپس تاجر به دستیارش سپرد که آدرس آن پیرزن را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد. آن مرد تعجب کرد و گفت از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟ تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش درخواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم... پروردگارا ... کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم 🌹 آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍📔دعاي زيبايي است آنقدر از اين دعا خوشم اومد که نتونستم براي دوستان عزيزم نفرستم " خداوندا " برگ در هنگام زوال مي افتد و ميوه به هنگام کمال اگر قرار بر رفتن است ميوه ام گردان و بعد ببر " بارالها " زمين تنگ است و آسمان دلتنگ بر من خرده نگير اگر نالانم... من هنوز رسم عاشقي نمي دانم " خداوندا " کمکم کن پيماني را که در طوفان با تو بستم, در آرامش فراموش نکنم و در طوفان هاي زندگي با " خدا" باشم نه ناخدا " بارالها " به دل نگير اگر گاهي "زبانم " ازشکرت باز مي ايستد تقصيري ندارد قاصر است کم ميآورد دربرابر بزرگي ات.... لکنت مي گيرد واژه هايم در برابرت! در دلم اما هميشه ذکر خيرت جاريست من براي بندگي تو هزار و يک دليل مي خواهم ممنونم که بي چون و چرا برايم " خدايي " ميکني.... امکان ندارد که کسی چراغی برای دیگران روشن کند و خودش در تاریکی بماند... خدايا : پنجره اي براي تماشا و حنجره اي براي صدا زدن ندارم ، اميدم به توست ، پس بي آنکه نامم را بپرسي و دفترهاي ديروزم را ورق بزنى، رحمتت را برای عزیزان همه جاري کن 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان افسانه پادشاه ودختر کشاورز نویسنده: ذبیح الله یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا کسی نبود. زیر گنبد کبود، پادشاهی بود. او خیلی به شکار علاقه داشت. او یک روز توشه ی چندین روز را برداشت و به همراه وزیران و مآمورانش به شکارگاه رفت. وقتی به شکارگاه رسید آهوی بسیار زیبایی را دید که برای خودش گردش می کرد و از علف های تازه، می چرید.پادشاه که از آهو خیلی خوشش آمده بود، اسب را به همراه اطرافیانش، به طرف آهو راند. آهور با شنیدن صدای پای اسب ها، پا به فرار گذاشت. هی آهو برو، این ها برو.آهو برو این ها برو. ]و که خیلی ترسیده بود، یک نفس می دوید و خستگی نمی شناخت. ولی اسب های اطرافیان پادشاه یکی یکی نفس کم آوردند و از دنبال کرده آهو باز ماندند. اما پادشاه دل از آهو نمی کند و دست از تعقیبش برنمی داشت. آهو همانطور که فرار می کرد، وارد جنگل شد و پادشاه او را گم کرد. پادشاه تا به خودش آمد، دید که ازشگارگاه و اطرافیانش دور افتاده و در جنگل تاریک گم شده و تک و تنها مانده است.پادشاه کورمال کورمال در تاریکی جنگل راه اوفتاد بلکه کسی را پیدا کند و از او راه خروج از جنگل را بپرسد. رفت و رفت و موقع صبح به کنار چشمه ای رسید کنار چشمه دختری را دید به مثال ماه که پادشاه تابحال در هفت اقلیم لنگه اش را ندیده بود.پادشاه که با دیدن دختر، گم شدنش را فراموش کرده بود، پیش دختر رفت و گفت: :« مرا برای خواستگاری، پسش پدر و مادت ببر!»دختر، پادشاه را، پیش پدر و مادرش برد و او دختر را از آنها خواستگاری کرد. پدر دختر که مرد کشاورزی یود، وقتی حرف های او را شنید، پرسید:« کی هستی و چکاره هستی و اینجا چه می کنی؟»پادشاه اشاره به تاج سرش کرد و گفت:« مگر این تاج را روی سرم نمی بینی؟من پادشاه این اقلیم هستم و برای شکار آمده بودم و راه را گم کرد م و دختر شما را کنار چشمه دیدم.مرد کشاورز گفت:« شغل من کشاورزی است و دخترم و زنم قالی باف هستند. هرکس اینجا شغلی دارد. من از شما نپرسیدم کی هستی، پرسیدم چه کاره هستی؟حالا به من بگو تو چه کاری برای گذاران زندگی،بلد هستی؟»پادشاه گفت:« اصلا نیازی به کار کردن ندارم. چون همه برای من کار می کنند و من فقط به دیگران امر و نهی می کنم.» مرد کشاورز گفت:« امر و نهی کردن دیگران، کار برای آدم نمی شود.من دخترم را به کسی می دهم که یک شغل بلد باشد. هر وقت کار مناسبی یتد گرفتی، دو بارهدبه خواستگاری دخترم بیا و گرنه دیگر هیچ وقت این طرف ها آفتابی نشو!» پادشاه که دید تیرش بدجوری به سنگ خورده است، به مرد کشاورز گفت:« پس، راه را برای من نشان بدهید که از این جنگل بیرون بروم.» کشاورز او را تا خارج شدن از جنگل همراهی کرد و به خانه داش برگشت.پادشاه هم پس از یک روز راه رفتن، همینکه خسته و کوفته به قصرش رسید، وزیرانش را پیش خود فرا خواند و گفت:« همین الان برای من یک کاری یاد بدهید.» آنها گفتند:« قبله ی عالم! هنوز خستگی راه از تن بدر نکرده می خواهید کار یاد بگیرید. مگر نمی دانید کار کردن برای دیگران است و شما فقط باید دستور بدهید. چه کاری بهتر از این؟» پادشاه گفت:« همه ی حرف های شما درست. ولی مرد کشاورز به شرطی حاضر است دخترش را به من بدهد که من کاری یادگرفته باشم.» وزیر ها گفتند:« کشاورز کیه؟» پادشاه ماجرای مرد کشاورز و شرط او را برای آنها تعریف کرد. وزیران وقتی حرف او را شنیدند، گفتند:« مرد کشاورز خیلی بیجا گفته و از روی نادانی شرط گذاشته! به ما نشانی خانه ی او را بدهید، همین الان برویم و دار و ندارش را بار الاغ بکنیم و به حضور مبارک بیاریم.» پادشاه گفت:« نه! نباید ناراحتی آنها را فراهم کنیم. شما برای من کاری یاد بدهید. بهتر است بجای قشون کشی، شرط آنها رابجا بیاورم، بعد به خواستگاری بروم.» وزیران وقتی اصرار پادشاه دیدند، به مشورت نشستند و تصمیم گرفتند کاری به پادشاه یاد بدهند که کسی از آن بویی نبرد. پس با چانه زنی زیاد به این نتیجه رسیدند که به او درخفا قالی بافی یاد بدهند. پس یک استاد قالی باف به قصر اوردند و از او خواستند بدون اینکه کسی متوجه بشود، هر روز به قصر بیاید و به پادشاه خیلی زود قالی بافی یاد بدهد.از فردای آن روز، دارقالی در یکی از اتاق های قصر برپا کردند و پادشاه برای بئدست آوردن دختر با علاقه و پشتکار شروع به آموختن قالی بافی کرد و خیلی زود تمام فوت و فن آن را یاد گرفت و خودش به تنهایی شروع به بافتن یک قالیچه کرد و خیلی زود آن را بافت و تمام کرد. استاد قالی باف وقتی قالیچه ی پادشاه را دید، گفت:« ای قبله ی عالم! شما اکنون دیگر تمام فوت و فن قالی بافی را بلد هستید و از این به بعد می توانید، بدون کمک دیگران، می توانید به تنهایی قالی بافی کنید.» پادشاه که خیلی خوشحال شده بود، هدیه ای گراتبها به استاد قالی باف داد و او را از قصر مرخص کرد و خودش هم قالیچه اش را برداشت و سوار اسب شد و برای خواستگاری دختر، به طرف خانه ی مرد کشاورز شروع ب
ه تاختن کرد. وقتی به خانه ی مرد کشاورز رسید، قالیچه ی زیبا را جلوی او پهن کرد. مرد کشاورز گفت:« این دیگر چیست؟» پادشاه گفت:« این یک قالیچه است که با دست های خودم بافتم. حالا دیگر من یک قالی باف ماهر هستم و آمدم از دخترت خواستگاری کنم.» مرد کشاورز دستی به قالیچه کشید و انصافا خوب و تمیز و زیبا بافته شده بود. او گفت:« حالا که کاری یاد گرفته ای، می توانی با دختر من وصلت کنی.» به دستور پادشاه، هفت شبانه روز جشن و پای کوبی به راه انداختند و دختر را به قصر آوردند و به عقد پادشاه در آوردند.دختر، چند روزی که در قصر زندگی کرد، متوجه شد که چه بریز و بپاشی براه است. بیش از نیازمی پختند، بیش از نیاز می خوردند. بیش از نیاز می دوختند و هر لباس را فقط چند ساعتی می پوشیدند.کم کار می کردند و بیشتر به استراحت می پرداختند. ختر کشاورز که حالا زن پادشاه بود از وضع بریز و بپاش و مفت خوری درباریان به تنگ و آمد و پیش پادشاه زیان به گلایه باز کرد و گفت:« ای قبله ی عالم! درباریان جز خوردن و خوابیدن و پوشیدن کار دیگری ندارند؟ در حالیکه مردم برای بدست آوردن یک تکه نان یک روز تمام کار می کنند و زحمت می کشند، اطرافیان تو بدون اینکه دست به سیاه وسفید بزنند، خوب می خرند و خوب می پوشند و خوب هم استراحت می کنند.» پادشاه وقتی حرف های دختر کشاورز را شنید، گفت:« این وزیر ها همچین بیکار هم نیستند. آنها در گرما و سرما و با سختی زیاد، به چهار گوشه ی این مملکت سر می زنند خبرهای آن را به من می رسانند. به گفته ی آنها مردم ما در ناز و نعمت زندگی می کنند و هیچ کس محتاج نان شبش نیست.» زن پادشاه گفت:« بهتر نیست یک بار هم شده رنج سفر را به جان بخری و به چهار گوشه ی مملکت سر بزنی؟ فکر نکردی وزیرانت برای دلخوشی شما هم که شده خبر دروغ می آورند؟ بیشتر مردم به نان شبشان محتاج هستند و زندگی نامناسبی دارند.اگر حرفم را باور ندارید بروید و از نزدیک با چشم خودتان ببینید.» پادشاه دید که زنش راست می گوید. پس لباس مندرس و پاره پوره به تن کرد و چوب دستی چوپانی به دوش انداخت و دور از چشم درباریان برای سرکشی از مملکت، از قصر بیرون رفت. رفت و رفت تا اینکه به یک کاروانسرا رسید و تصمیم گرفت در آنجا کمی به استراحت بپردازد. هنوز سرش به بالش نرسیده بود که از بیرون سر و صدایی شنید. از اتاق بیرون آمد و دید که مامورانش دارند عده ای را شلاق می زنند و عده ای هم ایستاده اند به تماشا. رفت و از یک نفر پرسید:« این ها را چرا شلاق می زنند؟جرمشان چیست؟» مرد گفت:« این ها مردم فقیری هستند و نمی توانند به ماموران باج بدهند. به همین دلیل آنها را شلاق می زنند.» پادشاه وقتی حرف های او را شنید، طرف مامورها دوید و شلاق یکی از آنها را از دستش گرفت و به طرفی انداخت.ماموران خشمگین به طرف پادشاه حمله کردند و تا می توانست کتکش زدند. پادشاه از شدت کتک آنها بی هوش شد و روی زمین افتاد.وقتی به هوش آمد، دید ماموران هنوز بالای سرش ایستاده اند. پس رو به آنها گفت:« شما می دونید چه کسی را کتک زده اید؟ به شما نشان می دهم که با کی طرف هستید.» بزرگ ماموران گفت:« فکر می کردیم با کتکی که خورده ای، عقلت سر جایش آمده است. ولی معلوم می شود که دست بشو نیستی و باز هم دلت کتک بمی خواهد؟» پدشاه که ترسید دوباره زیر مشت و گلد آنها برود، گفت:« من پادشاه این اقلیم هستم و اگر دست از سرم بر ندارید، به زندان می اندازم.» ماموران به حرف او خندیدند و او را کشان کشان بردند و به زندان انداختند.فردا صبح زود برای بردن بیگاری، زندانیان را بیدار کردند و هرکس را که کاری بلد بود، به همان کار بردند. از پادشاه هم پرسیدند؛ چه کاری بلد هستی؟ پادشاه هم گفت؛ من قالی بافم. مامورزندان گفت:« اگر دروغ گفته باشی، فردا جایت سرکوه و سنگ شکنی است.» بعد دستور داد دار قالی برای او در زندان بر پا کنند. دار قالی برپا کردند و بزرگ مامور زندان پادشاه را پشت دار قالی نشاند و گفت:« اگر تونستی قالی خوب ببافی که هیچ! وگرنه می دهم با همین دار قالی دارت بزنند!» پادشاه ترس از جانش، پشت دارقالی نشست و در مدت کمی قالی بسیار زیبا و ظریف بافت و دست مامور بزرگ زندان داد. زنانبان قالی برد براب فروش به بازار برد. ولی از بس این قالی زیبا و ظریف بود، هیچ خریداری نتوانست برای آن قیمت مناسبی بگذارد و آن را بخرد. آخر سر یکی از خریداران گفت:« تنها راه فروختن این قالی بردن به شهر است. شاید آنجا تاجری بتواند قالی رابخرد.» بزرگ زندانبان قالی را بار اسب کرد و به شهر رفت. در شهر هم هیچ تاجری توان خرید آن را نداشت. پس یکی از آنها گفت:« تنها راه فروختن این قالی، بردن به قصر پادشاه است. جز او هیچ کس نمی تواند آن را بخرد.» بزرگ زندان دوباره قالی را بار اسب کرد و به طرف قصر تاخت. وقتی قالی را وزیر خزینه دید، ان را به قیمت خوبی خرید و چون این قالی بسیار زیبا و ظریف بود، آن را به زن پاد
شاه هدیه داد. زن پادشاه وقتی قالی را دید، فهمید که پادشاه به مشکلی برخورده و این قالی را بافته است و چون مدتی از پادشاه بی خبر بود، دستور داد فروشنده ی قالی را به قصر بیاورند.ماموران رفتند و با مامور بزرگ زندان برگشتند. زن پادشاه از او پرسید:« این قالی را چه کسی بافته است؟» بزرگ زندان گفت:« یک زندانی خلافکار و دروغگو!» زن پادشاه دوباره گفت:«جرمش چیه و دروغش چی بود؟» مامور بزرگ زندان گفت« یک روز در حال تنبیه کردن چند خلافکر بودیم که او وارد معرکه شد و شلاق را از دست ماموری گرفت و بعد ک دید مجازات سنگینی در انتظارش است، ادعای پادشاه بودن کرد و خواست ما را بترساند.» زن پادشاه گفت:« حالا جای آن مرد را می دانی؟» مرد گفت:« باه. الان توی زندان است.» زن گفت:« همین الان مرا پیش او ببر!» مرد قبول کرد. زن به وزیران امر کرد؛ توش را بر دارند و ب مرا او و مرد زندان بان بیایند. آنها بعد از یک روز و نیم اسب تاختند ب زندانی که پادشاه حبس بود، رسیدند. زندان بان زن پادشاه را پیش پادشاه برد و گفت:« این همان بافنده ی خلافکار است.» پادشاه پشت دارقالی نشسته و درحال بافتن قالی بود. زن پادشاه، به زندانبان،گفت:« این مرد درست می گوید، او پادشاه مملکت است. و حالا چون تو باعث پیدا شدن او شده اید، از قبله ی عالم می خواهم از خون تو بگذرد» پادشاه دست از بافتن قالی برداشت و رو به زنش گفت:« پدرت باعث شد من به اهمیت کار پی ببرم و تو هم باعث شدی من از گوشه کنار و وضع مردم با خبر شوم.» پادشاه به همراه زن و همراهانش به قصر برگشت و دستور داد همه ی درباریان هم، مثل مردم عادی، یک کار آبرومند یاد بگیرند و هیچ ماموری حق گرفتن باج از مردم را ندارد. پس از آن او سال های سال با عدل و انصاف پادشاهی کرد و هیچوقت حق را نا حق نکرد 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌹🍃🌹🍃
رمان قسمت هشتادویکم ارباب بهم اشاره کرد که برم پشتشو ماساژ بدم و منم رفتم و شرو کردم به ماساژ دادن. ارام شرو کرد به حرف زدنو منم ماساژ دادن، یک ساعت بود که من داشتم ماساژ میدادمو ارامم حرف میزد و اربابم فقط گوش میداد. واااای که این دختر چقدر حرف میزد من به جاش خسته شدم. دستام دیگه نای ماساژ دادن نداشت، خسته شده بودم. سرعته دستامو کمتر کردم که ارباب صداش در اومد. ارباب: درست ماساژ بده. خواستم بگم چشم که ارام گفت. ارام:داداش بنده خدا از کیه داره ماساژ میده، رباتم بود الان شارژش تموم شده بود. ارباب:ربات نیست، ادمه و تا هروقت من بگم باید کار کنه. ارام:مگه میشه داداش خب خستس. ارباب:وقتی فکه تو خسته نمیشه مطمعن باش دستای اینم خسته نمیشه. ارام:این فرق میکنه داداش. ارباب:شرو کن سوگل. دوباره شرو کردم به ماساژ دادن . ارام:دادش ارباب خیلی ظالمانه برخورد نمیکنی!!!! ارباب:ارام دوباره شرو نکن، من همینم. ارام:چشم داداش، همینو باید بگم دیگه. وبعد با ناراحتی بلند شدو رفت. حقته. ارباب:خوشحالی؟؟ _من؟!!!!! نه ارباب برا چی؟؟!! ارباب دستمو گرفتو کشید جلو. ارباب: پاشو وایسا ازجام بلند شدمو روبه روش وایسادم. ارباب:ارام خیلی احساساتیه،واااای بحالت که اگه بخوای احساساتشو به بازی بگیریو علیه من شیرش کنی. _ارباب من غلط میکنم، من حتی الانم کاری نکردم، چیزی نگفتم. ارباب:نیازی نیست چیزی بگی، تو با چشمات حرف میزنی،چشمالت یه معصومیته خاصی داره. یه چیزی تو دلم بالا پایین شد. ینی ارباب انقدر بهم توجه کرده که فهمیده حرفامو با چشمام میزنم. ارباب:اگر ببینم با ارام گرم گرفتی، ارام ازت طرف داری میکنه، یا حتی با ارام صحبت کنی کاری میکنم که از کرده ی خودت پشیمون شی روزی هزار بار به غلط کردن بیوفتی. از ارام دور باش. فهمیدی؟؟؟ معنیه کاراشو نمیفهمیدم، من که کاری نکرده بودم!!!!! ارباب: با توام میگم فهمیدی؟؟؟ _بله ارباب. ارباب:خوبه برو. از اتاق اومدم بیرون. _خیله خب سوگل میگه دور باش توام دور باش چیکار داری، سرت درده تنبیه میکنه؟؟!!! رفتم تو اتاق و داراز کشیدم، زهرا خواب بود. خوابم نمیبرد همش این حرفه ارباب تو سرم میپیچید. حرفاتو با چشمات میزنی. چشمات یه معصومیته خاصی داره. چشمامو محکم گذاشتم رو هم فکر نکن سوگل،اصلا فکر نکن. اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم حرفش خیلی به دلم نشسته بود و این ینی یه فاجعه. امروز روزه مهمونی بود. همه تو رفت و امد بودن کار خیلی زیاد بود چندتا خدمتکاراز بیرونه عمارت اومده بودن برا کمک اما بازم نیرو کم بود و کار زیاد. چون کار زیاد بود و اربابم امروز زیاد کاری با من نداشت داشتم کمک میکردم، جای ثابتی نداشتم همه جا کمک میکردم هم تو گرد گیری، هم تو تزیین و... این اولین مهمونی بود که میدیدم تو این عمارت برگزار میشه، زهرا میگفت ارباب همه ی مهمونیاشو تو عمارته سرخ میگرفته اما چون این مهمونی براش خیلی مهم بوده تواین عمارت برگزارش کرده. داشتم میوه هارو تو ظرفشون میچیدم که ارام و شیرین خانم اومدن تو اشپزخونه. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هشتادودوم ارسلان خان و شیرین خانم فردای روزی که ارام اومده بود اومدن و گفتن چون ماشینشون یکمی مشکل داشته صبح رسیدن. شیرین خانم:خاتون کاری نیس مام انجام بدیم؟؟؟ بی بی:نه خانمم برا شما هیچ کاری نداریم. ارام:خاتون بگو دیگه، کور که نیستیم داریم میبینیم چقدر کار ریخته سرتونو دس تنهایین خوب بگین چیکار دارین مام کمکتون کنیم خب. بی بی:نه ارام جان اربا... ارام:وای بی بی نگو، داداش ارباب خونه نیست، مام حوصلمون سر رفته. بی بی:باشه شما که دوست دارین برین میوه هارو بچینن. بد رو به من کرد و گفت. بی بی:سوگل توام برو حیاط کمک کن تا وسایال رو بیارن تو. رفتم بیرونو کمک کردم تا وسایال رو جابجا کنیم که گوشی زنگ خورد. ارباب بود فوری رفتم اتاقه ارباب. _امری داشتین ارباب. ارباب:میذاشتی صبح میومدی. سرمو بلند کردم تا عذر خواهی کنم که زبونم بند اومد. یه پیرهنه مشکیه جذب با کتو شلواره مشکی پوشیده بود. خیلی شیک و جذاب شده بود ادم دلش نمیخواست چشم ازش برداره. ارباب:باتواما. خودمو زود جم وجور کردم. _ببخشید ارباب پایین یکم شلوغ بود تا بیام بالا طول کشید. ارباب:همیشه ام یه جوابی تو استینت داری. _ارباب راس میگم اخه. ارباب:خیله خب کش نده بیا این کرواته منو ببند. رفتم جلو و کروات و برداشتم تا ببندم قدم نمیرسید که مجبور شدم رو پنجم وایسم داشتم از بوی ادکلنش مست میشدم. نمیدونم ادکلنه چی بود ولی واقعا اگه چند دیقه دیگه نزدیکش بودم نمیتونستم جلو خودمو بگیرم. ارباب:چرا انقدر کشش میدی. تمومش کن دیگه. از ارباب فاصله گرفتم. _تموم شد. ارباب:خوبه دیگه کاری باهات ندارم برو. با دودلی پرسیدم. _ارباب شما که امشب دیگه با من کاری ندارین میشه من برم اشپز خونه کمکه بی بی؟؟ ارباب پوز خند زد. ارباب:حمالی کردنو دوست داری؟؟؟ ناراحت شدم اما چیزی نگفتم که ارباب گفت. ارباب:میتونی بری. از اتاقه ارباب رفتم بیرونو رفتم اشپزخونه برا کمک. شب شدو مهمونی شرو شد. اونم چه مهمووووونیییی مهمونی شرو شده بود، مهمونا همه اومده بودن، اما ارباب و ارام هنوز نیومده بودن. مهمونیی خیلی بزرگی بود، مهمونا زیاد بودنو از سرووضعشونم معلوم بود همه از خونواده های مرفه بودن. مردا همه کت و شلوار پوشو زناهم کت و دامن، اما دخترای جوانو اصلا نمیشد نگاه کنی، همه یه شکل بودن. دماغ عملی، لب پروتز، گونه ثروتز، چشمام که ماله همه از دم لنز، لباساشونم که اصلا لباس نبود یا تور خالی بود یا فقط یه تیکه پارته بود که نقطه های حساسشونو گرفته بود، ارایشم که نگم بهتره، نگاشون میکردی ارایش ازشون میریخت. پذیرایی با من و مهین و زهرا و چندتا از خدمتکارایی بود که از بیرون اومده بودن. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ 🌱 ✍حضرت مهدی(عج): ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نمی‌بریم وگرنه محنت و دشواریها شما را فرا می‌گرفت و دشمنان شما را از بُن و ریشه قلع و قمع می‌ساختند. ⏳امروز پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹ ۱۵ شعبان ۱۴۴۱ ۹ آوریل ۲۰۲۰ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕🤔🤔🤔 📔داستان ضرب المثل ✍هنوز دو قورت و نيمش باقی مانده مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند . از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند . حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است . روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد . يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود . حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود . كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟‌ ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است . ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده . حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد . از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔✍ از بیکاری یه جاهایی از خونه رو داریم تمیز میکنیم که اصلا تو سند قید نشده.....خیر نبینی کرونا🤣 آقای رئیس جمهور امروز گفت ازکرونا هم عبور میکنیم، اما نگفت افقی یا عمودی ‏وقتی روحانی می‌گه نگران نباشید یادِ مامانم می‌افتم که دم‌پایی به‌دست می‌گفت وایسا کاریت ندارم😂 از بس تو خونه نشستم ‏ بخاطر قرنطینه و از ترس کرونا تازه فهمیدم ۱۰ سال پیش اونی که گچ بری کرد برای خونمون یکی از گل های سقف ناقص زده کرونا بگیری اوس گچکار 😄😄 ساعت هشت صبح پاشدم پسرم با یه کاسه تخمه نشسته جلو تلوزیون میگه با من حرف نزن! سرکلاسم؟! 😁 خبرگزاری CNN تیتر زده که شهاب سنگ ۴ کیلومتری از کنار زمین رد میشه و به زمین برخورد نمیکنه. ولی من مطمئنم تا یه جاشو نماله به ایران رد نمیشه.🤦‍♂️ ‏ميگن اينقدر تو ايران ويروس رو آزاد گذاشتن خود ويروس تو شك افتاده نكنه توطئه اي در كاره 😃😄 ده روزه هرچی فال میگیرم میگه سفری در پیش داری ،والا با این وضعیتی که داریم فکر کنم منظورش سفر آخرته 😐 ‏کاش برگردیم به اون دوره که سرفه‌هامون فقط واسه این بود بگیم کسی تو توالت هست، نیا تو🤣 اوضاع مملکت دارد بسمتی پیش میرود که شبهای جمعه اموات برای ما فاتحه می خوانند ☹️ شادی روح زنده ها الفاتحه...... 😅😅 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📕✍ میخواهم بگویم؛ فقــــــــــر همه جا سر میکشد … فقــــــــــر ، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست … فقــــــــــر ،حتی گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند… فقــــــــــر ، چیزی را “نداشتن” است ؛ ولی آن چیز پول نیست ؛ طلا و غذا هم نیست … فقــــــــــر ، ذهن ها را مبتلا میکند … فقــــــــــر ، اعجوبه ایست که بشکه های نفت در عربستان را تا ته سر میکشد … فقــــــــــر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند … فقــــــــــر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد میکند … فقــــــــــر ، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند … فقــــــــــر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود … فقــــــــــر ، همه جا سر میکشد … فقــــــــــر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست فقــــــــــر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون» كه مردی دانشمند بود، گفت: ” ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی”. افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی” ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚حکایت زیبای "شاهزاده خانم سرخ پوش" از هفت گنبد نظامی پادشاهي دختري داشت زيباروي و هنرمند و دانا كه كسي در خور خود پيدا نمي كرد كه با او ازدواج كند. دختر كه خواستگاران زيادي داشت قلعه اي در بالاي كوه بنا كرد و در راه آن طلسم هائي كشنده گذاشت و گفت هر كس مي خواهد به من برسد بايد از اين طلسمات بگذرد . درب و ديوار قلعه را هم نامرئي كرد و گفت بايد درب را هم پيدا كنند و از در وارد شوند. آن دختر كه نقاش هم بود عكس خود را بر پرندي كشيد و زير آن با خطي خوش نوشت كه " هر كه را اين نگار مي بايد_ نه يكي جان، هزار مي بايد" و آن عكس را در سردر شهر نصب كرد و گفت فرد برنده چهار شرط هم بايد داشته باشد: شرط اول: نيكنام و نيك سيرت باشد. شرط دوم: از روي عقل، طلسمات راه قلعه را بتواند بگشايد. شرط سوم: وقتي به قلعه رسيد بايد از در وارد شود چون ديوار نامرئي بود. شرط چهارم: از او سوالاتي مي پرسم تا عقل و درايت او بر من معلوم شود. افراد زيادي از جواني و هوس آمدند و نادانسته وارد راه شدند و در راه طلسمات كشته شدند و سر هاي آنها را در سر در شهر نصب كردند تا ديگران عبرت بگيرند و بيخودي وارد اين راه نشوند. روزي يك شاهزاده در حال عبور از آنجا بود كه آن صحنه و عكس را ديد و تصميم گرفت انتقام گشته شدگان را بگيرد. ولي ابتدا دنبال راهي براي گشودن طلسمات گشت و بكمك پيرمردي در كوهستان، نحوه گشودن طلسمات را ياد گرفت. سپس به نشانه تظلم و دادخواهي از ظلمي كه كشته شدگان رفته بود لباس سرخ پوشيد و به راه افتاد. پس از سعي فراوان به قلعه رسيد و با زدن طبل و انعكاس صدا توانست در را از ديوار تشخيص دهد و دختر هم در حضور ديگران مراسمي تشكيل داد كه اگر به سوالات هوشمندانه اش پاسخ دهد با او ازدواج كند. دختر در پشت پرده قرار گرفت و بعنوان اولين سوال، دو لولوء كوچك از گوشش در آورد و براي جوان فرستاد و گفت پاسخ آنرا بفرستد. جوان در پاسخ گوهر ها را سنجيد و سه گوهر ديگر بر آنها اضافه كرد و براي او فرستاد. ندا دادند كه پاسخ درست است. دختر گوهر هاي مرد را وزن كرد و ديد هموزن گوهر هاي خودش است. آنها را خرد كرد و با شكر مخلوط كرد و براي جوان فرستاد. جوان آنها را در شير ريخت و باز پس فرستاد. دختر شير را خورد و لولوء هاي خرد شده باقي ماند. دختر فوري از دستش يك انگشتري در آورد و براي جوان فرستاد. مرد انگشتر را گرفت و در انگشت خود كرد و در عوض يك جواهر زيبا براي او فرستاد. دختر از گردنبند خود يك جواهر همنوع آن بيرون آورد و در رشته اي با هم قرار داد و براي جوان فرستاد. جوان هم يك مهره سياه روي آن گذاشت و پس فرستاد. دختر وقتي مهره سياه را با جواهر ديد، گفت كه من همسر خود را يافتم. پدر دختر، راز اين كارها را پرسيد. دختر گفت كه دو گوهر اول كه فرستادم يعني گفتم عمر ما دو روز بيش نيست. فرصت ها را درياب كه مي رود. مرد كه سه گوهر ديگر به آن اضافه كرد گفت اگر عمر بجاي دو روز 5 روز هم باشد باز مي گذرد. مهم تعداد نيست. چگونگي مهم است. تركيب جواهرات با شكر يعني اينكه عمر شهوت آلوده مثل جواهر(عمر) و شكر(شهوات) به هم آميخته اند. چگونه مي توان آنها را از هم جدا كرد؟ مرد جوان با مخلوط كردن شير(معرفت) گفت كه بوسيله تركيب آن با شير معرفت مي توان آنرا انجام داد. سپس انگشتري را فرستادم و به نكاح با او رضايت دادم. او نيز انگشتري را در دست كرد و نيز يك گوهر به نشانه رضايت به من داد. من نيز يك گوهر ديگر به آن بستم و گفتم كه من جفت تو هستم. او هم يك مهره سياه به نشانه دفع چشم زخم به آن بست و پس فرستاد. من هم مهره را به گردن آويزان كردم و او را پذيرفتم. دختر جوان به نشانه لباس سرخ رنگي كه جوان در شروع پيكار به تن پوشيده بود هميشه خود را با زر سرخ مي آراست و به "ملك سرخ جامه" مشهور شد. گفته مي شود كه اين دختر نشانه و سمبل "هنر" است كه اولا همه كس نمي تواند به آن دست يابد. با داشتن هوس نمي توان هنرمند شد. بايد عاشق شد. و ديگر اينكه براي رسيدن به هنر بايد با عقل و تدبير طلسمات و سختي هاي راه را حل كني و كلي رنج و مصيبت تحمل كني تا به آن برسي. اي عروس هنر از بخت شكايت منما حجله حسن بياراي كه داماد آمد (حافظ) بهمين علت است كه عروس هنر، دير ياب است دست همه بدان نمي رسد. يك نفر سعدي و فرشچيان و كمال الملك و ... مي شود و از همگان اين كار ساخته نيست.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ ‍ 📔🤔🤔🤔 📕داستان ضرب المثل ✍بنازم این سر را که تا به حال نشکسته وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شکیبایی کسی تعریف کنند، این مثل را می آورند. و قصه ای دارد که از این قرار است: در سالهای خیلی پیش چند نفر دور هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می کردند. بین آنها آدم خوب و خوش اخلاقی بود که هیچ وقت با کسی مرافعه نداشت. یکی از آنها اشاره به سر همان آدم خوش اخلاق می کند و به رفیقش می گوید: « بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.» رفیقش می گوید:« چطور تا حالا سر او نشکسته؟» می گوید برای اینکه هیچ وقت با کسی دعوا و نزاع نداشته.» رفیقش می گوید: « من امروز سر او را می شکنم.» بعد از اینکه مجلس تمام می شود متفرق می شوند و هر کسی به دنبال کار خودش می رود. مرد خوش رفتار هم بیلی بر می دارد و می رود در مزرعه اش آب را از سیل ۱ باز می کند و بنا می کند زمین هایش را که حاصل بوده آب دادن. مردی هم که گفته بود سر او را می شکند، می رود جلوی آب او را می بندد و بنا می کند بیابان را آب دادن. مرد خوش اخلاق که می بیند آبش بسته اند از راه دور صدا می زند:« آهای! خدا پدرت را رحمت کند، هرکس هستی هر موقع آبیاریت تمام شد، آب را ببند که بیاید.» آن مرد وقتی این حرف را می شنود خجالت می کشد و جلو آب را باز می کند و می گوید:« بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ ‍ 😳 😳 زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل، بهره برداری از خدمات «» است. زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد🤯 چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد دید که ...... 😳😱😱 ادامه داستان پرماجرا را باز کنید 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش آویز برای دکوری شیک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت هشتادوسوم دختره مقابلش:اره حیف که رو نمیده،اگه رو میدادکاری میکردم که دیگه دل ازم نکنه. دختر:خوشی!!!!! ندیدی با اونای دیگه چیکار کرد؟؟؟!! هیچ یه ماهم نکشیده باهاشون کات کرد. دختره دومی:اره تا کام گرفت ولشون کرد. دیگه بیشتر از اون واینستادمو رفتم. ینی چی؟؟!!! اینا چیکاره ارباب و دوس دختراش دارن؟؟؟ حاال خوبه خودشون میدونن ارباب حتی یه نگاهم بهشون نمیندازه. ااااای سوگل بسه دیگه هی ارباب،ارباب،ارباب... از بس که به ارباب فکر کردی دیگه بجز ارباب به چیزی فکر نمیکنی. دیوونه شده بودم خودم با خودم دوا میکردم!!!!!! انقدر کار کرده بودم خسته شده بودم. _بی بی این سینی رو بردم میشه برم یه کمی استراحت کنم برگردم؟؟؟ بی بی:اره گلم برو. با خوشحالی سینی رو برداشتمو رفتم برا پذیرایی. سینی رو چرخوندم و داشتم می رفتم سینی رو بذارم اشپزخونه که یه پسره جلومو گرفت. پسر:سالااااام، خانم خوشگله. خسته نباشین. اخم کردم. _ممنون اقا. پسر:وااای چه صدای ظریفی داری، بده سینی رو من برات بگیرم عزیزم، حیفه این دستای قشنگت نیس. _اقا برین کنار لطفا. پسره:من چیزی نگفتم که گلم. دیگه داشتم عصبیم میکرد که صدای شیرین خانم اومد. شیرین خانم:چیزی شده کامیارجان پسره که انگار اسمش کامیار بود یکمی خودشو جم و جور کرد. کامیار:نه شیرین جان. از فرصت استفاده کردمو فوری رفتم تو اشپز خونه و سینی رو گذاشتم تو اشپز خونه و بعدشم رفتم حیاط. پسره ی عووضی خجالتم نمیکشه اشغال. خدارو شکر که شیرین خانم اومد. یه نفسه عمیق کشیدم، حیاط امشب خیلی قشنگ بود. خیلی قشنگ تزیین کرده بودن. کم کم از جاهای شلوغ فاصله گرفتمو رفتم سمته دختا که سمته چپش عمارته قدیمی بود. واقعا که تو این عمارت خیلیا مرده بودن، خیلیا زندگیشون نابود شده بود. داشتم به عمارتو اداماش فکر میکردم که دستی دوره کمرم پیچید. سه متر پریدم هوا وخواستم دستشو از دوره کمرم باز کنم که با اون صدا متوقف شدم. صدا:ااااخ، پس توام دلت تنهایی میخواست؟؟!!! میگفتی باهم میومدیم عزیزززززم. همون پسره بود کامیار. خیلی ترسیده بودم اینجا تنها بودمو این لاشخورم ولم نمیکرد. _ولم کن عوووضی... ولم کن کامیار:چرا خوشگله بغله من که بد نمیگذره، تازه باید خیلیم از خدات باشه بغله منی. شرو کردم به تکون خوردن تا از دستش خالصشم. _داره حالم ازت بهم میخوره عوضییی، ولم کن اشغاااااال. کامیار:میدونم الان هول شدی داری به جای عزیزمو عشقم از این کلمات استفاده میکنی. _ولم کن رواااااانی. کامیارخندید و از پشت صورتش فرو کرد تو گردنم. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هشتادوچهارم از ترس داشتم به خودم میلرزیدم هر کاری میکردم نمیتونستم از دسته این گااو خلاص شم. کامیار:چقدر بوی خوبی میدی، ادم نخورده مست میشه. _ولم کن...ولم کن عوضی... بخدا اگه ولم نکنی جیغ میزنم. کامیار:اخییی، نازی، فکر میکنی اگر جیغ بزنی صدات به جایی میرسه؟؟؟!!!! دستشو اورد بالا کشید رو گردنمو بعد برگردوندتم سمته خودش. کامیار:چشمات وقتی اشک داره چقددرررر قشنگه. _تو رو خدا ولم کن. دوباره دستشو گذاشت رو گردنمو شرو کرد به حرف زدن کامیار:مگه عقلم کمه؟؟!!!! نگران نباش زیاد درد نداره. ترسم بیشتر شد. _تو رو حدا ولم کن...توروووو خدا بی توجه داشت صورتشو به صورتم نزدیک میکرد که تازه عقلم به کار افتاد و محکم با زانو زدم وسطه پاش که یه اخ بلندی گفتو ولم کرد. شرو کردم به دوییدن برام مهم کجا میرم و کدوم طرف میرم فقط این مهم بود که فرار کنم تا دسته کثیفه کامیار بهم نرسه. دوییدمو اشک ریختم. نمدونم چقدر دوییدم که صدای دادش به گوشم رسید. کامیار:الکی ندو بالاخره میگیرمت وحشی، غلطه اضافی کردی، غلطه زیادی کردی. نای دوییدن نداشتم اما همین که صداش به گوشم خورد، انگار که یه جونه تازه گرفتمو تند تر دوییدم. خدایا کمکم کن خدایاااا... یه دفه دستم از پشت کشیده شد. چشمامو بستم و شرو کردم گریه کردنو التماس کردن. _توروخدا...جونه هرکی که دوس داری...تورو به همه مقدسات قسم ...کاری نداشته باش... خواهش میکنم...بی ابروم نکن ...بی حیثیتم نکن... صدارو که شنیدم انگار همه دنیارو بهم دادن، چشمامو باز کردم. ارباب بود، ارباب...ارباااب سالار. محکم بغلش کردم. _خدارو شکر،خدارو... صدای کامیار اومد. کامیار:بالا... اما بادیدنه ارباب خفه شد. ارباب:اینجا چه خبره؟؟؟؟!!!!! همچنان بغله ارباب بودم وگریه میکردم. همین که فکر کردم اگه ارباب نمیومد الان چه بلایی به سرم میومد از ترس میلرزیدم. ارباب داد زد:میگم اینجا چه خبره؟؟؟ کامیار:چیزی نیست ارباب... ارباب:برا هیچی رعیتم داره از ترس میلرزه؟!!!! کامیار:ارباب من نمیدونم رعیته شما چرا میلرزه،چرا میترسه!!!! ارباب:تا از رو زمین محوت نگر م بگو چه گوهی خوردی. کامیار:ارباب سالار شما دارین اشتباه میکنین، من پسره قدرت خانم... ارباب:به جهنم هستی که هستی کامیار یه قدم اومد جلو که بیشتر چسبیدم به ارباب و سرمو فشار دادم به سینه ارباب. کامیار:ارباب داره فیلم بازی میکنه. ارباب:اینجا خونه بابات نیس،اینجا عمارته ارباب سالاره. کامیار خواست چیزی بگه که ارباب دستشو برد بالا. ارباب:تو به من اهانت کردی. ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هشتادوپنجم بعد روشو کرد به من. ارباب:برو عمارت. از بغلش در اومدم بیرون و با دو رفتم عمارت. نفس نفس زنون رفتم تو اشپزخونه و نشستم روصندلی. بی بی با ترس اومد سمتم. بی بی:خدا مرگم بده چی شده سوگل؟؟ چیزی نگفتمو فقط اشک ریختم. بی بی:سوگلم مادر اخه بگو چرا داری گریه میکنی، نگرانم کردی. بغلش کردم. _بی بی نمیتونم بگم فقط تو رو خدا بذا دودیقه تو بغلت باشم. بی بی هم بغلم کرد. بی بی:اخه بی بی فدات بشه، اگه نگی که من همه فکرم میمونه پیشه تو، بگو چیشده که هم رنگت پریده هم داری میلرزیو گریه میکنی. از بغله بی بی اومدم بیرونو اشکامو پاک کردم. _چیزی نیست بی بی. بی بی خواست اعتراض کنه که زهرا اومد تو اشپزخونه و خواست حرفی بزنه که تا منو دید اومد سمتم. زهرا:چیشده؟؟ _وااای تو رو خدا بیخیال شین چیزی نشده فقط یکمی خسته ام. میشه برم اتاقم؟؟ بی بی:من که قانع نشدم ولی اگه اینطوری راحتی برو. از اشپزخونه رفتم بیرونو زود وباترس رفتم طبقه پایین و رفتم تو اتاق. نشستم روتختو دستامو دورم پیچیدم. اگه ارباب نبود چی میشد؟؟؟ اگه ارباب نمیرسید کامیار حتما کارشو تموم میکرد، اونوقت چیکار میکردم؟؟چه غلطی میکردم؟؟؟!!! حتی از فکر کردنشم میترسیدم. چشمامو بستمو به اون لحظه که تو بغله ارباب بودم فکر کردم. لبخند اومد رولبام، ای کاااش هیچ وقت اون لحظه تموم نمیشد، تو اون لحظه ارباب و بهترین مرده دنیا دیدم، ارباب ناجیم بود. دخترونه هامو نجات داده بود. _فدااااات بشم ارباب تو چقدررررر اقااااایی فوری جلو دهنمو گرفتم. چی میگی سوگل!!!!! اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم از روزی که بی بی از گذشته ارباب برام گفته بود ارباب و دیگه به اون چشم نمیدیدم، دیگه وقتی عصبانی میشد و سرم داد میزد ناراحت نمیشدم، تا امشب فکر میکردم تحته تاثیره حرفای بی بی قرار گرفتم، اما امشب و حسی که بغل کردنه ارباب بهم داد و ......... هیچ وقت تجربش نکرده بودم هیچ وقت... تا الان فکر میکردم انکارش کنم اتفاقی میوفته اما دله خاک برسرم از دستم رفته بود، یه حسایی به ارباب داشتم... حس، اونم حس به کی ارباب، ارباااااااب سالار!!!! جلو جلو برا این حسه تازه به وجود اومده عذا گرفتم... باید جلوی خودمو میگرفتم، نباید میذاشتم حسم بیشتر از این ریشه پیدا کنه. ای کاش بغلت نمیکردم ارباب... ای کاش به خودم اعتراف نمیکردم که یه حسایی بهت پیدا کردم ارباب... دیشب زهرا که اومد تو اتاق انقدر اصرار کرد تا از دهنم حرف کشید. وقتی قضیه رو فهمید چشماش شد چهارتا!!!! زهرا:جدی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟!!!!! _خیلی عوضیی زهرا دارم میگم پسره ی حیوون میخواست بهم تجاوز کنه اما تو میپرسی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟؟واقعا که!!!!! زهرا:خب دسته خودم نبو بخدا هیچ جوره تو مغزم نمیگنجه که تو رفتی اربابو بغل کردی و اربابم چیزی نگفته!!! _بمیر بابا،میگم داشت بهم تجاوز میشد ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هشتادوششم زهرا اومد رو تختم نشست و بغلم کرد. زهرا:الهی که من فدات بشم، خداروشکر که اتفاقی نیوفتادو ارباب سر رسید. _اگه ارباب نبود؟؟؟؟ زهرا:بهش فکر نکن سوگلی. زهرا خیلی باهام حرف زد تا دیگه به کامیار فکر نکنم اما من دردم کامیار نبود که دردم ارباب و حسایی بود که بهش پیدا کرده بودم. دیشب ارباب دیگه صدام نکرد. اما امروز ... باید میرفتم، اما نمیدونم باید چجوری با ارباب روبه روشم خیلی کلافه ام. پشته دره اتاقه ارباب وایساده بودم. سوگل از این در میری تو اصلا به ارباب نگاه نمیکنی. باید فراموشش کنی، یادت نرفته که با مهین چیکار کرد. نباید اجازه بدی تورپ هم مثله مهین خوردت کنه اصلا نباید اجازه بدیییییییی. از خدا کمک خواستم و رفتم تو مثله همیشه با بالاتنه ی برهنه خواب بود. تو خواب خیلی معصوم و بی ازار بود. وقتی که خواب بود خبری از ارباب و خشم و روستا و قانون و غرور نبود فقط سالار بود ساالااااار. چشمامو محکم رو هم فشار دادم. سوگل باید این حسو نابود کنی اگه نکنی اونی که نابود میشه تویی، ارباب حتی به تو نگاهم نمیندازه. مگه ندیدی، نشنیدی دختره دیشب میگفت کسی رو حساب نمیکنه، باهر کسیم که باشه ازش که کام گرفت ولش میکنی. تو یه رعیتی،یه خدمتکار ارباب هیچ وقت به تو حتی نگاهم نمیندازه....... حرفایی که خودم به خودم میزدم سخت بود درد داشت اما واقعیت بود، یه واقیته محض..... رفتم حموم و بعد از پر کردنه وان ارباب رو بیدار کردم که بره حموم. از خواب که بیدار شد با اخم نگاهی بهم کرد و رفت حموم. به نظرم اخم کردناشم شیرین بود!!!!! داشتم اتاقو تمیز میکردم که از حموم اومد بیرون و نشست رو صندلی تا موهاشو سشوار بکشم. دستگاه رو روشن کردمو شرو کردم به سشوار کشیدن. بعد از تموم.شدنه کارم خواستم برم تا بقیه کارارو انجام بدم که ارباب مانعم شد. ارباب:تعریف کن. با تعجب:چی رو ارباب. ارباب برگشت طرفمو با اخم نگاهم کرد. ارباب:دیشبو... اون ساعت تو حیاط چه غلطی میکردی؟؟؟ _ارباب بخدا... ارباب:نگفتم التماس کن گفتم بگو دیشب تو حیاط چیکار میکردی؟؟ _دیشب کارا زیاد بود منم خسته شده بودم، از بی بی اجازه گرفتم تا چند دیقه برم استراحت کنم که بی بی هم اجازه داد. منم رفتم حیاط و چون حیاط یکمی شلوغ بود رفتم جایی که خلوت تر باشه، تازه رفته بودم یه جای خلوت که این پسره اومد، نیته بدی داشت ارباب، منم از دستش فرار کردم و بقیشو هم که خودتون میدونین. ارباب از جاش بلند شد. منم یکمی رفتم عقب تر. ارباب:از کی تا حالا اجازه ی ورود و خروجو خاتون میده؟؟!!!! _نه ارباب، من اصلا به بی بی نگفتم که میخوام برم حیاط. ارباب:دیگه بدتر بدونه اجازه رفتی حیاااط. _ارباب عذر میخوام. ارباب اخماشو بیشتر کشید توهم. ارباب:میدونی هیچ کدوم از خدمتکارام نه به اندازه ی تو اشتباه داشتن نه به اندازه ی تو تنبیه شدن.بازم دلت فلک میخواد؟؟؟ با ترس سرمو اووردم باالا _نه ارباب، فلک نه. ارباب:رو حرفه من حرف میزنی؟؟؟!!!! _من غلط میکنم ارباب. و به یاده درده فلک با بغض گفتم. _ارباب شمایین هر کاری صلاح میدونین انجام بدین. ارباب:روسری تو بردار. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️نزدیکی مرگبار با دخترپادشاه! پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد! دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد.. ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد.. یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...ادامه ماجرا👇👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6