🌸🌸 #ایده_خلاقیت
خلاقیت با کنف
کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش تزیین تخم مرغ به شکل کاکتوس
فورواردکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدو سیوهشتم
_خیر دکتر.
دکتر:متاهلی یا مجرد؟؟؟؟
موندم چی بگم!!!!! چی باید میگفتم؟!!! میگفتم هیچ کدوم!!!!! اصلا دکتر چیکار به تاهلم داشت؟؟؟!!!!
تو دو راهی گیر کرده بودم که ارام گفت.
ارام:متاهل هستن.
ارام کارمو اسون تر کرده بود.
دکتر خندید
دکتر:شماها که دیگه باید بهتر از من تو این موضوع وارد باشین، الان دیگه هر خانمه متاهلی مسموم هم میشه و یک بار بالا میاره
میگه من بار دارم اما شما حتی یه ازمایشم ندادی؟؟؟؟
ارامو من دو تایی باهم گفتیم
بله!!!!!
دکتر:نمیخوام بهت امیده الکی بدم اول یه تسته بار داری ازت میگیرم بعد بهت جوابه قطعی رو میدم.
راضی نمیشدم ازمایش بدم، نمیخواستم قبول کنم که حتی امکانش وجو داره که من باردارباشم.
ارام:سوگل، لج نکن بیا ازمایش بده دکتر راست میگفت امکانش خیلی قویه که باردار باشی، تو خودتم اونجا گفتی دقیق به یاد نداری
کی عادته ماهانه شدی و اصلا از وقتش گذشته یا نه.
_ارام، من مطمعنم که من باردار نیستم، بابا تو چرا نمیهمی بهت میگم من همیشه جلوگیری میکردم.
ارام:خب باشه، اصلگو حرفه تو درسته، قبول، مگه نمیگی جلو گیری میکردی حالا بیا یه ازمایش بده دیگه، دکتر که الکی حرف
نمیزنه.
ارام انقدر اصرار کرد و حرف زد تا بالاخره راضی شدم که برم ازمایش بدم.
ازمایش داده بودمو رو صندلی منتظر بودیم تا جوابه ازمایشو بگیریم، چون دکتر از دوستای ازمایشگاهیه در اومده بود گفته بود که
منتظر باشین تا زودتر جوابه ازمایشو بدم.
کیان هنوز بیرون از بیمارستان منتظره ما بود و دکتر هم کنارمون.
روم نمیشد به دکتر نگا کنم، دکتر میدونست من ازدواج نکردم، ارام که از اتاقه دکتر دراومده بود و برگه رو داده بود دسته دکتر یادم
نمیره دکتر با چه تعجبی نگاهم کرد.
دکتر:ارام، مطمعنی رفتین پیشه یه دکتر؟!!!! میدونی این احمق چه ازمایشی برا سوگل خانم نوشته؟؟؟!!!
ارام:میدونم.
دکتر:میدونم ینی چی!!!! مگه نگفتین سوگل خانم مجرده پس این چه ازمایشیه که نوشته؟؟؟!!!
ارام:سامیار، میشه دیگه راجبش چیزی نگیم؟؟
دکتر که فهمیدم اسمش سامیاره یه نگاهی به ارام بعد یه نگاهی به من انداخت انگار یه چیزایی فهمید که دیگه چیزی نگفت.
خدا میدونه تو اون دوساعت چقدر استرس داشتم تا بدونم جواب چی میشه، پیشه خودم که فکر میکردم باردار شدنم احتمالش خیلی کم
بود اما اگه بودم چی؟!؟!!!!!!!
از یه طرف پچ پچای دکتر و ارام رو مخم بود که بیشتر به استرسم دامن میزد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیونهم
ـبالاخره اون دو ساعت تموم شد و یه زنی اسمو فامیلم رو خوند و دکتر بلند شد و رفت و برگه رو گرفت، اومد سمته ما و برگه رو
داد دسته ارام.
ارام:خب جوابش چیه؟؟؟؟
دکتر:نگاه نکردم.
ارام:واااا سامیار!!!!! خب نگا کن دیگه.
دکتر برگه ی ازمایشو از ارام گرفتو بازش کرد.
داشت نگاهش میکرد، چند دیقه گذشته بود اما هنوز جوابی نداده بود.
_دیدی دکتر، گفته بودم جواب منفیه، شماهم زیاد نگرد من مطمعنم جواب منفیه.
دکتر از برگه چشم گرفت و زل زد بهم.
ارام:چی شد جوابش چیه؟؟؟!!!
دکتر:حدست غلطه جواب مثبته، نمیدونم با بهت تبریک بگم یا.....
دیگه چیزی نشنیدم، انگار یه پارچ ابه یخ خالی کردن روم، خندیدم، بلند بلند خندیدم.
_شوخیت خیلی مسخرس دکتر اینی که تو میگی امکان ناپذیره، امکان ناپذیر....
دکتر جدی نگاهم کرد
دکتر:دوست داشتم حرفه تو درست باشه چون تو الان برا مادر شدن حاضر نیستی.
کلام جدیه دکتر نشون از حرفای راستش بود قلبم دوباره شرو کرد به تیر کشیدن .
حرفای ارباب تو گوشم میپیچید...... وااای بحالت که اگه بچه دارشی... هم تو رو میکشم.....هم اون بچه رووو
_خدایا کمکم کن......کمکم کن...
سرم گیج میرفت و چشمامم دو دو میزد.
دستمو گذاشتم رو سرم که ارام از بازوم گرفت.
ارام:خوبی سوگل؟؟؟!!!!
میخواستم بگم نه، میخواستم بگم دعا کن بمیرم، میخواستم بگم .....
که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم....
چشمام که باز کردم، چشمم افتاد به سرمی که به دستم وصل بود.
ارام:خدا رو شکر.... بهوش امدی...
به ارام نگاه کردم، پس هنوز زنده بودمو داشتم نفس میکشیدم، پس هنوز نمرده بودم!!!! اخه من چقدر سگ جون بودم!!!! چرا منو
نمیبری خداااا
_چرا من نمیمیرم ارام؟؟؟ چرا نمیمیرم تاراحت شم، تا اروم شم؟؟؟
ارام: خدانکنه سوگل...
بعد دستشو کشید رو شکمم.
ارام:خدا نکنه، مادره برادر زادم، خدانکنه مادره ارباب زادم، خدا نکنه زن داداش اربابم...
ارام فکر میکرد با این حرفاش داره دردامو تسکین میده اما نمیدونست بدتر داره نمک میپاشه رو زخمم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلم
کدوم زن داداش؟!!! کدوم برادر زاده!!! کدوم ارباب زاده!! اگه میدونست ارباب تاکید کرده بچه اوردنم مساویه با مرگه خودم بچم
اینجوری نمیگفت.
ارام:الهی عمه فداش بشه که میخواد بشه شیرینیه عمارتمون
بعد دوباره دستشو رو شکمم به حرکت دراوررد.
ارام:اخه این بچه تکه، یکی یدونس، گله تو خونس، بچه ی اربابه، بچه ی داداش اربابمه، نور چشممه......... سوگل نمیدونم دعا
کنم به کی بکشه.... اگه به تو بکشه خیلی خوشگل میشه، اگه به داداش اربابم بکشه خیلی جذاب میشه..... خدایا ترکیبی از جفتشون
بشه
دیگه طاقت نیووردمو زدم زیره گریه.
_تمومش کن ارام، تمومش کن این بچه ام مثله من سیا بخته...
ارام:زبونتو گاز بگیر سیاه بخت چیه؟!!!! حاال میبینی اگه داداش بفهمه بار داری چه ها که نمیکنهههه، کولاک میکنه کولاک.....
کله روستارو چراغونی میکنه....
_کدوم چراغونی.... دلت خوشه!!!! ارباب گفته اگه بچه دار شم هم اون بچه رو هم منو میکشه..... داری چی برا خودت میگی!!!!
اگه ارباب بفهمه باردارم کاری میکنه که کله روستا برامون ختم بگیرن.
ارام با ناباوری نگاهم کرد.
ارام:نههههه، چی میگی!!!! داداش ارباب انقدر سنگ نیست.
دسته ارامو گرفتمو شرو کردم به التماس.
_ارام تورو خدا.... ارام جونه عزیز ترین کست.... کمکم کن... ارام کمکم کن از اینجا برم..... ارام بخدا اگه اینجا بمونم ارباب بچم
و میکشه... ارام اگه ارباب بفهمه ازش بچه دارم تیکه تیکم میکنه.... ارام بخدا ارباب این بچه رو نمیخواد.....ارام نابودمون میکنه....
ارام این بچه هیچ گناهی نداره....ارام بی گناهه...
ارام:سوگل اروم باش، داداش اربابم ادمه، انسانه، دل داره، اون نمیتونه بچه ی خودشو بکشه، اون حرفارم بهت زده تا بترسونتت
که حامله نشی....
_تو ارباب و نمیشناسی!!!! ارباب نمیخواد سر به تنه من باشه... نمیدونی داره چه اتتقامی از ما میگیره؟؟؟!!! ارام اگه نجاتم ندی
ارباب محوم میکنه.... ارام من نمیخوام این بچه تاوانه گناهی رو که پری کرده رو بده، ارام من نمیخوام بچمم مثله من یه قربانی
بشه... ارام کمکم کن.....
ارام:تو رو خدا گریه نکن.... اشکات جیگرمو میسوزونه، شرمندم میکنه.... باور کن نمیتونم کاری برات بکنم...
تعادله اعصاب نداشتم.
بلند بلند زدم زیره گریه.
اشکم یه لحظه هم بند نمیومد که صدای دکترو شنیدم.
دکتر:سوگل خانم بسه... با این همه گریه خودتونو نابود میکنین، الان ضعیفین به بچتونم اسیب میرسه.
از بودنش تو اتاق تعجب کردم.
دکتر:همه ی حرفاتونو شنیدم، من کمکتون میکنم، انقدر به خودتون فشار نیارین.
_دکتر، نمیتونم اروم باشم، قلبم داره تو حلقم میزنه، مطمعنم اگه ارباب بفهمه منو این بچه رو نابود میکنه.
ارام:سوگل جان، اخه تو چرا انقدر بدفکر میکنی؟؟؟ خدا رو چه دیدی، اومدیمو داداش ارباب اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نشد
و کاری بکارتون نداشت.
_ارام، چرا خودتو به اون راه میزنی!!!!
ارام:سوگل ...
_خدایا.... ارام من به چه زبونی بهت بفهمونم، ادمی که به من تجاوز کرده بچه منو میخواد چیکار؟؟؟!!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلویکم
بخودم اومدم و فهمیدم تازه چه غلطی کردم!!!! نبود جلو دکتر این حرفارو میزدم.
ارام با ناباوری نگام کرد.
ارام:تجاوز!!!!!!
دکتر:سوگل خانم من که گفتم کمکتون میکنم نگران نباشین.
ارام:مگه من مرده باشم تا بذارم این بچه رو از بین ببرین. این بچه بدنیا میاد.
نه من نمیخواستم بچمو نابود کنم، بچم بود، پاره ی تنم بود از خونم بود، شاید هنوز برا احساساتی شدن زود بود اما من نمیتونستم .....
دکتر:ارااام من کی گفتم میخوام این بچه رو از بین ببرم!!!! من گفتم کمک میکنم، هنوز نگفتم که میخوام چه کمکی کنم که تو بل
میگیری!!!
ارام:پس چجور کمکی میخوای بکنی؟؟؟!!!!
دکتر:کمک میکنم تا سوگل خانم از اینجا برن...
ارام:سامیار تو چی میگی؟؟؟؟!!! میفهمی داری چی میگی؟؟؟؟
هنگ کرده بودم!!!! باورم نمیشد، تو ذهنم نمیگنجید بخواد کمکم کنه تا از روستا برم!!!!
_جدی میگین؟!!!!!
دکتر:به نظر میرسه که دارم شوخی میکنم؟؟؟!!!!
ارام:شماها دیونه شدین... عقلتونو از دست دادین... میدونین اگه داداش ارباب بفهمه باهاتون چیکار میکنه؟؟!!!
دکتر:کسی قرار نیست بفهمه، ارام ازت این توقع رو نداشتم!!! نمیبینی چقدر بهش ظلم شده؟!!! تو باشی حاظری هم خودت نابود
بشی هم بچت؟؟؟؟
ارام:اما داداش ارباب شاید.....
دکتر:ارام اینجا جونه دو تا انسان وسطه، تو هنوزم میگی شاید!!!! نمیبینی ارباب با کسایی که از دستوراتش سر پیچی میکنن چیکار
میکنه!!!!
ارام چیزی نگفت و دکتر هم عصبی ار اتاق رفت بیرون.
رفتم تو فکر، دکتر میخواست کمکم کنه، میخواست فراریم بده.
میدونستم با رفتنم ارباب و به جنون میکشیدم، میدونستم ارباب با رفتنم خانوادمو نابود میکنه، اما این بچه ای که ناخواسته پاتو این دنیا
گذاشته بود هم حقه زندگی داشت. از اینهمه فداکاری خسته شده بودم، تا دیروز بخاطره خونوادم مونده بودمو نرفته بودم، اما دیگه بس
بود، دیگه موندن و حرف نزدنم بس بود، کافی بود، باید میرفتم چه دکتر کمکم میکرد، چه نمیکرد.
ارام:سوگل تو که حرفای سامیارو جدی نگرفتی!!!!
_ارام، من تصمیممو گرفتم. چه دکتر کمکم کنه چه کمکم نکنه من از جهنم میرم. نمیتونم بمونم.
ارام:میدونی اگه داداش ارباب پیدات کنه چه بلایی سرت میاره؟؟؟!!! میکشتت
_الانم اگه بفهمه حامله ام میکشدتم، اگه یه روزیم پیدام کنه و بخواد بکشدتم حداقل میدونم سعی کردم از دستش فرار کنم....
ارام با بغض نگاهم کرد...
پرستار سرومو از دستم در اوردو گفت که میتونین اماده شین و برین، و بعد هم رفت.
دکتر:من قول میدم که شما رو از اینجا ببرم.
رو کرد به ارام.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلودوم
دکتر:ارام، اگه کمک کنی که خوشحال میشم اما اگه نمیخوای کمک کنی هم....
ارام:کمک میکنم، اما میترسم که داداش بفهمه
دکتر:اگه بامن پیش بری و هر کاری که من میگم و انجام بدین، مطمئن باش ارباب چیزی نمیفهمه.
_باید چیکار کنیم دکتر؟؟؟
دکتر:کیان چند باری اومده و پرسیده که چیشده، منم گفتم منتظرم ببینم کی جوابه ازمایش میاد. الان که مرخص شدین به دستوره
ارباب منم باید بیام عمارتو گفته های دکترو صدق کنم.
_ینی میخواین بگین حامله ام؟؟؟؟!!!! دکتر خواهش میکنم.
دکتر:سوگل خانم چند لحظه صبر کنین خواهش میکنم، من نگفتم میخوام بیام بگم شما بار دارین، میگم ازمایشاش هیچ مشکلی
نداشت و ایشون حالشون خوبه و به گفته ی خودم احتمالا از استرس، حالت تهو و سرگیجه دارن.
ارام:خب.
دکتر:اما شما سوگل خانم دوباره بعد از چند روز باید بیاین مطبه من، نمیدونم به چه بهونه ای اما باید بیاین و بعد از اونجا کمکتون
میکنم که برین خونه ی خودم و بعد که ابا از اسیاب افتاد من شما رو میفرستم پیشه مادر بزرگم که تو یه شهره یزد زندگی میکنه و
خیییلی از اینجا دوره.
ارام:سامیار مطمئنی نقشت میگیره؟؟؟؟
دکتر:اگه تو انقدر استرس نداشته باشی و چیزی رو لو ندی مطمئنم همه چیز خوب پیش میره.
ارام رفت نزدیکه دکتر و دوباره شرو کردن به پچ پچ کردن.
اما من با شنیدن اسمه خونه ی دکتر استرس گرفته بودم، استرس که نه بهتره بگم ترس، من انقدر به دکتر اعتماد نداشتم، در اصل
اصلا دکترو نمیشناختم، اما چاره ای جز اعتماد هم نداشتم......داشتم؟؟
دکتر از اتاق رفته بود بیرون تا من راحت تر بتونم حاضرشم.
ارام:چیه؟؟؟؟چرا بازم ناراحتی؟؟؟!!! سامیار که گفت کمکت میکنه، سامیار تا از چیزی مطمئن نباشه حرفیو نمیزنه.....
_ارام میترسم کامل به دکتر اعتماد ندارم، اما دکتر گفته باید یه مدتی رو تو خونه ی اون زندگی کنم!!!
ارام لبخنده محوی زد.
ارام:نگران نباش، من تو عمرم مورده اعتماد تر از سامیار ندیدم.
_چرااااا؟؟؟ از کجا میشناسیش؟؟؟؟ اصلا چرا دکتر الان شده سامیااار؟؟؟!!!
ارام خندید.
ارام:درسته االان داری بچه داداش ارباب و حمل میکنی اما دلیل نمیشه فضولی کنی!!'
با ناباوری به ارام نگاه کردم، ارام تابحال اینجوری باهام حرف نزده بود.
وقتی که دید دارم با تعجب نگاش میکنم دستی زد پشتم.
ارام:دیوونه داشتم باهات شوخی میکردم، جدی نگیر....
_کم کم داشتم ناراحت میشدم.... تو منو بپیچون اما نگو که چیزی نفهمید، میدونم که یه چیزایی بینتون هست.
ارام:به به خانمه باهووووش کی فهمیدی!!!!
_خودتو مسخره کن.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز
🔶 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید،،،
دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری،،؟؟
▪️پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که
باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،
▫️دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا
هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام، شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت
کنم،، و در خدمتش باشم،،
▪️مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت
کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما
حقیقت تلخ و دردناکیست،
🔵 آن دو باز چشمان منند،
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت
کنم،،
🔵 آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند،
🔵 آن دوعقاب نیز، دستان منند،
که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم
تا خرج خودم و خرج دیگر برادران
نیازمندم را مهیا کنم،
🔵 آن مار، زبان من است،
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو، سر بزند،
🔵 شیر، قلب من است که با وی همیشه
درنبردم که مبادا،،کارهای شروری
از وی سرزند،
🔵 و آن بیمار، جسم وجان من است،
که محتاج هوشیاری، مراقبت و
آگاهی من دارد،
✨این کار روزانه من است که اینچنین
مرا رنجور کرده و امانم را بریده.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌺🌿🌺🌿
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#ميردامادوآتششهوت
در كتابی كه فیلسوف بزرگ، عارف عامل، علامه طباطبائی صاحب تفسیر المیزان مقدمهای بر آن نگاشته بود خواندم:
عباس صفوی در شهر اصفهان از همسر خود سخت عصبانی شده و خشمگین میشود، در پی غضب او، دخترش از خانه خارج شده و شب برنمیگردد، خبر بازنگشتن دختر که به شاه میرسد، بر ناموس خود كه از زیبائی خیره كنندهای بهره داشت سخت به وحشت میافتد، ماموران تجسّس در تمام شهر به تكاپو افتاده ولی او را نمىیابند.
دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب میشود و از اتفاق به در حجره محمدباقر استرآبادی كه طلبهای جوان و فاضل بود میرود، در حجره را میزند، محمدباقر در را باز میكند، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او میگوید از بزرگ زادگان شهرم و خانوادهام صاحب قدرت، اگر در برابر بودنم مقاومت كنی ترا به سیاست سختی دچار میكنم . طلبه جوان از ترس او را جا میدهد، دختر غذا میطلبد، طلبه میگوید جز نان خشك و ماست چیزی ندارم، میگوید بیاور . غذا میخورد و میخوابد.
وسوسه به طلبه جوان حمله میكند، ولی او با پناه بردن به حق تعالی، دفع وسوسه میكند، آتش غریزه شعله میكشد، او آتش غریزه را با گرفتن تك تك انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش میكند، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه میافتد، احتمال بودن دختر را در آنجا نمیدادند، ولى دختر از حجره بیرون آمد، چون او را یافتند با صاحب حجره به عالی قاپو منتقل كردند .
عباس صفوی از محمدباقر سئوال میكند دیشب، در برخورد با این چهره زیبا چه كردی؟ وی انگشتان سوخته را نشان میدهد، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم میگیرد، چون از سلامت فرزندش مطلع میشود، بسیار خوشحال میشود،
به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را میدهد، دختر نیز که از شدت پاكی آن جوانمرد بهت زده بود، قبول میكند. بزرگان را میخوانند و عقد دختر را براى طلبه فقیر مازندرانی میبندند و از آن به بعد است كه او مشهور به میرداماد میشود و چیزی نمیگذرد كه اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ هم چون ملا صدرای شیرازی صاحب اسفار و كتب علمی دیگر تربیت میكند .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662