eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 📙 كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد. اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند. اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایه‌هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه‌اش برد و گفت: «خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!» از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت: «ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندم‌ها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم!» سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میكرد كه: «خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندم‌ها را در راہ تو بدهم!!» همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه‌ای رسید. خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندم‌ها و خرها را یكجا برد. مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد: «های های خدا! گندم‌ها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟» هرکه را باشد طمع اَلکَن شود با طمع کی چشم و دل روشن شود پیش چشم او خیال جاہ و زر، همچنان باشد که موی اندر بصر! جز مگر مستی که از حق پر بوَد گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود 📔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
عده ای نماز اجاره ای میخوانند و روزه اجاره ای میگیرند! برای امواتی که درحیاتشان وقت نداشته اند خودشان انجام دهند ولی درعوض پولی داشته اند که بدهند نماز خوانان و روزه بگیران حرفه ای تا برایشان انجام دهند پدر پول بسوزد که در دستگاه خدا هم کار میکند آنهم چه کاری!!! ( جانشین پرستش خدا) پول میدهند تا دیگران برایش خدا را بپرستند و او به بهشت برود! و ثواب نماز و روزه آنها را ببرد! براستی که عجب حماقتی است جهل مذهبی! از دین ریا بی نیازم بنازم به کفری که ازمذهبم میتراود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ 📘🤔🤔🤔 📙داستان ضرب المثل ✍زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت. شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند. روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.» شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.» مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟» شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💕داستان کوتاه "ضرب المثل آواز خر در چمن" در زمان های قدیم که خانه‌ها حمام نداشتند، هر محله یک حمام عمومی داشت که تمام مردم شهر از آن حمام عمومی استفاده می‌کردند... این حمام‌ها سقف‌های بلند و گنبدی داشتند و حوضچه‌ای در وسط حمام که وقتی آب گرم در آن می‌ریختند، حمام بخار می‌کرد و صدا خیلی خوب در حمام می‌پیچید. یک روز صبح زود یک مرد به حمام عمومی رفت و دید کسی در حمام نیست و حمام خیلی خلوت است. مرد شروع به آواز خواندن کرد از صدایش که در فضای حمام می‌پیچید خیلی خوشش آمد و همینطور که خودش را می‌شست با صدای بلند هم آواز می‌خواند... کمی که گذشت با خودش گفت: چرا من چنین صدای خوشی داشتم و از آن استفاده نمی‌کردم؟ من با این صدای دلنشین می‌توانم از خوانندگان معروف دربار شوم. مرد بهترین لباس‌هایش را پوشید و به طرف قصر پادشاه حرکت کرد... اجازه دیدار حضوری پادشاه را گرفت... او به اطرافیان پادشاه گفت: من صدای بسیار خوبی دارم ولی این استعدادم را تا به امروز نتوانسته بودم کشف کنم، اما امروز آمده‌ام تا با صدای زیبایم برای پادشاه کمی آواز بخوانم. مرد به حضور پادشاه رسید اجازه گرفت و شروع کرد به آواز خواندن... هنوز لحظه ای نگذشته بود که همه حاضرین گوشهایشان را گرفتند، مرد که خودش هم فهمیده بود صدایش، آن صدای داخل حمام نیست سکوت کرد پادشاه گفت: ما را مسخره کردی؟ این صدا قابل تحمل نیست چه برسد دلنشین.! مرد ترسید و گفت: اگر اجازه بدهید یک خمره‌ی بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای من بیاورند تا صدای واقعی مرا بشنوید. پادشاه دستور داد تا خمره‌ای بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای مرد بیاورند. خمره را که آوردند، مرد سرش را در خمره فرو کرد و شروع کرد به آواز خواندن... کمی که خواند خودش احساس کرد که صدایش آنچه توقع‌اش را داشته نیست.! مرد با ناامیدی سرش را از خمره درآورد و حاکم که احساس کرد مرد آنها را مسخره می‌کند دستور داد تا نگهبانان ترکه چوبی بیاورند و در خمره بیندازند و آنقدر این ترکه را خیس کنند و مرد را کتک بزنند تا آب خمره تمام شود.! نگهبانان ترکه‌ها را در خمره می‌بردند، تر می‌کردند و به تن و بدن مرد می‌زدند، با هر ضربه‌ای که مرد می‌خورد می‌گفت: خدا رو شکر!! پادشاه که می‌دید با هر ضربه مرد آوازه خوان یکبار خدا را شکر می‌کند، از مرد پرسید: مرد حسابی تو در قبال کار اشتباهی که کردی ترکه می‌خوری، پس چرا خدا را شکر می‌کنی؟! مرد گفت: خدا را شکر می‌کنم که اینجا و در خمره‌ی نصفه‌ آب خواندم. من می‌خواستم از شما بخواهم به حمام بیایید تا در آنجا برای شما برنامه اجرا کنم. اگر آنجا می‌آمدید و چنین دستوری را تا تمام شدن آب خزینه‌ی حمام صادر می‌کردید، من زیر ضربات ترکه‌ها می‌مُردم.! پادشاه از جواب هوشمندانه‌ی مرد خوشش آمد و از مجازات مرد چشم پوشی کرد. *کاربرد ضرب المثل: این ضرب المثل در مواردی بکار می‌رود که شخص فکر می‌کند تواناتر از دیگران است.* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ، ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ، یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ. ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ. ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. 🌸ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ. ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ. الهی امین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستان آموزنده به نقل از یک ایرانی :💁‍♂ در کشوری ماموریت داشتم، برای انجام کار بانکی در قسمتی از شهر دنبال بانک میگشتم دنبال ساختمان شیک با تابلوی زیبا بودم اولین مکان که به چشمم خورد به سمتش حرکت کردم نزدیکتر که شدم متوجه شدم که یک مدرسه است با خودم گفتم احسنت چه مدرسه ی خوبی در ذهن ناخودآگاهم دنبال مکانی شیکتر و مهمتر برای بانک میگشتم با وجود اینکه یکبار از در بانک رد شده بودم اما مجبور شدم از شخصی آدرس بانک را بگیرم که یک تابلو و ساختمان قدیمی و معمولی رو بهم نشان داد تعجب کردم کار بانکی که تموم شد طاقت نیاوردم وبه رییس بانک گفتم چرا ساختمان بانک از مدرسه ضعیفتر است؟! او هم تعجب کرد و توضیح داد که ما کلا هشت نفر کارمند هستیم که فقط کاغذهای رنگی (پول) رو جابجا میکنیم. اگر زلزله هم بیاید فقط هشت نفر خواهد مرد ولی در مدرسه پانصد سرمایه گرانقیمت (دانش آموز) با سی چهل استاد هستند که اگر آسیب ببینند خسارتش جبران ناپذیره. ما بهترین ساختمانها و امکانات رو به مدرسه ها میدیم چون آینده کشورمان در مدارس ساخته میشود. منم به فکر فرو رفتم که در کشور خودم بهترین ساختمانها برای استانداریها ،فرمانداریها،شهرداریها،بانکها و... ساخته میشود و مدرسه کلا فراموش شده و کلاسهای چندشیفته با چهل دانش آموز و ... آموزش زیر بنای همه مسائل است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔞داستان واقعی عبرت آموز خیانت با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم . خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم . اواخر کار بودیم که ناگهان.....⁉️ 🚫ادامه این داستان درکانال زیر سنجاق شده 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
بعضیا مرد به دنیا میان بعضیا روزگار مردشون میکنه بعضیا مرد هستن ولی،روزگار نامردشون میکنه به سلامتی رفیقی که مرد به دنیا اومده و تو این روزگار نامرد،مرد میمونه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوپنجاهودوم مادر جون اروم دستشو کشید رو شکمم. مادر جون:تا وقتی من هستم به هیچی فکر نکن، تو فقط به پسرت فکر کن..... راستی این فندقت یه ماه دیگه بدنیا میاداااا،تو هنوز اسم انتخاب نکردی؟؟؟ _ام....یه اسم هست که من همیشه دوسش داشتم و اگه شما اجازه بدی میخوام همون اسم رو هم بذارم روش. مادر جون:چرا من اجازه بدم مادر جان؟!!!! تو مادرشی، تو این چند ماهو تو شکمت بزرگش کردی، من اجازه بدم!!!! حاال بگو ببینم اسمشو چی میخوای بذاری؟؟؟؟!!! _امیر عباس. مادر جون:مگه اسم از این قشنگ ترم هست؟؟؟!!! ارباب _بگو داریوش. داریوش:ارباب به گفته ی شما همه ی این شیش ماهو دنباله این دختره ی عوض... _بفهم چه زری داری میزنی، داری گنده تر از اندازه ی دهنت حرف میزنی. داریوش:ببخشید ارباب، کله تهران و وجب به وجب دنبالش گشتم اما نبود که نبود، به امرتون چند نفرو هم گذاشتم تا کشیکه این پسره فرزاد و بدن اما میتونم به شما اطمینان بدم که ایشون تو تهران نیستن. _خیله خب میتونی بری. داریوش با اجازه ای گفت و رفت. دیگه نا امید شده بودم، شاید باید باور میکردم که دیگه پیدا نمیشه، شاید باید باور میکردم اون دختر، با اون چشمای معصومو دیگه نمیتونم ببینم. اعتراف میکنم که بد کردم، در حقه سوگل بد کردم، زندگیشو تباه کردم درحالی که به قوله خودش اون هیچ ربطی به انتقامه من نداشت، اعتراف میکنم، من.... ارباب سالار برای اولین بار پشیمون بودم، پشیمون از کرده های خودم در حقه سوگل، سوگلی که بخاطره ترس از کشتنه پدر و مادرش موند و شد خدمتکاره من.... تا زمانی که بود، حق و میدادم به خودم، چون من خیلی چیزارو بخاطره مادر بزرگش از دست داده بودم، اما حالا که نیست و دارم به کارام فکر میکنم، میبینم از سوگل بیگناه تر تو این انتقام هیچ کس نبوده، میبینم من خیلی به این دختر بد کردم، در حقش نامردی کردم، سنگ دلی کردم و از خودم برا اون دیو ساختم. حق داشت از من متنفر باشه، چون من واقعا مثله یه حیوون بودم..... _اگه میدونستم بعد از رفتنت انقدر عذاب وجدان میگیرم و از خودم بدم میاد هیچ وقت نمیذاشتم بری، هر جوری که شده از دلت درمیاوردم، اما نمیذاشتم بری سوگل..... از دسته خودم عصبانی بودم، تو این شیش ماه هم دنبالش میگشتم هم ازش فرار میکردم، همش خودمو سرزنش میکردم که چرا انقدر سست شدم که یه دختر ۲۰ساله بارفتنش میتونه کله زندگیه منو از هم بپاشونه.... مگه قصدم انتقام نبود، مگه نمیخواستم حمید درد بکشه؟!!! پس حالا چمه؟؟ اون که برنگشته پیشه خانوادش اونکه هنوز داره عذاب میکشه، حاالا هم که اینجا نیست تا با هر بار دیدنش زجر بکشم پس دیگه چمه؟؟؟!!! پس دیگه چی میخوام؟؟؟!!!! _ بسه سالار، تو اربابی، اما تمومه این مدت فکر و ذکرت این دختره بوده، تمومش کن..... اما در مقابل خودم به خودم یه پوزخند زدم، همیشه این حرفا رو به خودم میزدم اما روز بعد دوباره همون بود. روز از نو و روزی از نو.... عصبانی از جام بلند شدم از عمارت زدم بیرون. بیحوصله برگشتم عمارت و رفتم تو اتاقم. رو تخت دراز کشیده بودم و دستمو گذاشته بودم رو چشمام و چشمامم بستم، از فکر کردن خسته شده بودم ، نمیخواستم فکر کنم اما دسته خودم نبود. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوپنجاهوسوم _دیگه بدرد نمیخوری سالار، حتی نمیتونی،فکره خودتو کنترل کنی، تورو چه به اربابی!!!! در اتاق خورده شد. میدونستم بجز ملوک و ارام و مهین کسه دیگه نیست. _بیا تو. ارام:اه داداش... تو بازم خوابیدی؟؟؟ همین الان از بیرون اومدی خب حداقل لباساتو از تنت درمیووردی. _ارام اصلا حال و حوصله ندارم، اگه کاره مهمی داری بگو اگرم نداری برو بیرون. ارام:داداش ارباب خب این چه طرزه.... دوباره دره اتاق زده شد. _بیا تو. مهین اومد تو. مهین:سلام ارباب، اومدم ببینم امری ندارین؟؟؟!!! _مهین مگه من گوشی بهت ندادم؟؟!!! توبعد از این همه مدت هنوز نفهمیدی اگه باهات کاری داشته باشم زنگ میزنم به اون وامونده ای که دادم دستت؟؟؟ مهین:چرا ارباب خواستم.... یه دفه داد زندم. _نخوا مهین...هیچی نخوااا، تا به اون واموندتم زنگ نزدم نیا تو اتاق، حالام بیرون. بارفتنه مهین از جام بلند شدم و شرو کردم به قدم زدن. _دختره ی احمق هنوز نفهمیده با این عشوه خرکیاش نمیتونه خرم کنه. ارام:تو چته داداش؟!!!! اون بنده خدا چیزی نگفت!!! فقط میخواست ببینه به چیزی احتیاج داری یانه، تو چرا چند ماهه اینجوری شدی؟؟؟؟!!! چرا انقدر عصبیی!!!!! _ارام زیاد به پرو پای من نپیچ، پاشو برو من حوصله ندارم. ارام:نمیرم...اصلا نمیرم...تا ندونم چته نمیرم.... _ارام دیگه دارم کم کم عصبی میشم، گفتم پاشو برو. ارام:عصبانی بشی!!!!! تو مثله اینکه از خودتو کارات خبر نداری، نمیدونی این چند ماه چجور ادمی بودی؟؟؟؟ هی گفتم، عب نداره ناراحته، عب نداره خدمتکارش از دستش فرار کرده، عب نداره سرش شلوغه، عب نداره فلان....عب نداره بهمان....اما میبینم نخیر شما روز به روز داری بدتر میشی.... خب داداشم....گلم...اربابم....به من بگو چیشده، چرا انقدر ناراحت و عصبیی، بگو چی میخوای؟؟؟ بگو دردت چیه؟؟؟؟ دیگه نتونستم تحمل کنم داد زدم. _بسه،خیلی دوس داری بدونی چی میخوام؟؟؟؟ سوگل و میخوام.... شیش ماه تموم همه جا رو دنبالش گشتم، اما نیست، هیجا نیست، عصبانیم چون با این همه قدرت و نفوذ عاجز شدم، اره من.... سالار.....ارباب سالار به هر دری میزنم برا پیداکردنش نمیشه..... مننننن...ارباب سالار برا اولین بار از کارایی که با این دختر کردم پشیمونم....مننننن برا اولین بار به خودم حق نمیدم.... منننن وقتی یاده کارایی که با اون دختر کردم میوفتم از خودم متنفر میشم و از این حساسا بیزارم وقتی خودمو انقدر ضعیف میبینم. به خودم که اومدم دیدم خیلی از چیزایی که به ارام نباید میگفنم و گفته بودم. _ارام برو بیرون. ارام:دا..... _ارام گفتم برووووو ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدو پنجاهوپنجم حسام:مقدمه چینی نمیکنم میخوام با مادرم مزاحم شم براا....... _اقای محسنی شما چی میگین؟!!!! من متاهلم!!!! شما چشم نداری؟؟؟؟ نمیبینی؟؟؟؟!!! من بار دارم؟؟؟ خجالت بکش اقااااا، من تو عمرم این همه بی احترامی رو یه جا ندیده بودم، نگهدارین لطفا. حسام:خانم پناهی عرض کردم که میدونم متاهل نیستین و شوهرتون فوت شده. مگه کسی که بار داره نمیشه شوهرش فوت کرده باشه. _دیگه دارم عصبانی میشم نگه دارین لطفا. حسام با ارامش ماشین و کناری نگه داشت و برگشت سمتم. حسام:من همه ی فکرامو کردم، شمارو هم راضی میکنم. _تو خواب ببینی اقا........ حسام:تو بیداری هم میبینم. از ماشین پیاده شدمو درو محکم بهم کوبیدم. مرتیکه عوضییییی، احساسه گناه میکردم. )ارباب( اتاق کار بودم و داشتم به کارا رسیدگی میکردم، حوصله نداشتم اما مجبور بودم.... این بی حوصلگی بدتر بیحوصلم میکرد.... دره اتاق زده شد. منتظره کیان بودم گفته بود کاره مهمی باهام داره. _بیا تو. کیان اومد تو. کیان:سلام ارباب، خبره خیلی مهمی دارم. _بگو کیان. کیان:ارباب، منصور خبر داده سهراب دو ماهه از زندان فرار کرده. _سهراب ۶ماهه از زندان فرار کرده و من االان باید خبر دار شم؟؟؟!!!! کیاااان بهت سهراب و سپرده بودم، نسپرده بودم؟؟؟؟ کیان:ارباب من شرمنده ام، تو این چند ماه پی کارای سوگل خانم بودم و از سهراب غافل شدم. _اخ که کیان من دیگه چقدر باید از اشتباهاته تو چشم پوشی کنم؟؟؟ کیان شرمنده سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. _برو کیان برووو از اتاق رفت بیرون، پس دوباره از زندان فرار کرده بود، میدونستم باالخره فرار میکنه و موندگار نیست، اما فکر نمیکردم به این زودی بتونه فرار کنه!!! _منتظرتم بیا سهراب، بیا اما فکر نکنم بتونم مثله سابق جلوت وایسم سهراب..... دوباره در خورده شد. بیا کیان ببینم دوباره قراره چه بلایی سرم بیاد. _بیاتو. در باز شد و با کمال تعجب ملوک السلطنه اومد تو. ملوک السلطنه:باهات کار دارم ارباب. _بشین ملوک....اومیدوارم کارت مهم باشه که اومدی اینجا. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عبرت آموز و واقعی خواهران حتما بخوانند🙏 💧من دختری در مقطع دانشگاه هستم، در تحصیل و اخلاقم ممتاز بودم. یک روز از دانشگاه خارج شدم، جوانی را دیدم که به من نگاه می کند، گویی مرا می شناسد، سپس پشت سر من به راه افتاد و سخنان بچه گانه‌ای تکرار می کرد، سپس گفت: من می خواهم با تو ازدواج کنم، مدتی است که مراقب توام و با اخلاق و آداب تو آشنا هستم. من بر سرعت راه رفتنم افزودم، پریشان شدم، عرق از سر و صورتم سرازیر شد. خسته به خانه ام رسیدم و آن شب از ترس نخوابیدم. مزاحمت هایش برایم تکرار شد. در آخر یک کاغذ جلوی در خانه ام انداخت. بعد از تردید در حالی که دستانم می لرزید آن را برداشتم، از اول تا آخر سخن از عشق و عذرخواهی بود. بعد از چند ساعت به من تلفن کرد و گفت ادامه👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوپنجاهوچهارم ارام از اتاق رفت بیرون. نشستم رو تخت، نباید میگفتم، اما...... سوگل از سره کار داشتم برمیگشتم خونه، یزد بیش از اندازه گرم بود. منتظره ماشین بودم تا بیاد که یه ماشین جلو پام ترمز کرد. خم شدم تا ادرسو بگم تا ببینم میبرتم یا نه که دیدم این مرتیکه عوضی حسامه. ازش متفر بودم حسابداره شرکت بود و تازگیام خیلی گیر میداد، عوضی بی ابرو شکم به اون گندگی رو کور بود نمیدید که حامله ام!!!! البته تو شرکت جوری برخورد میکردم که انگار یه زنه متاهلم اما این اشغال بازم ول کن نبود. حسام:خانم پناهی برسونمتون. _ممنون، منتظره ماشینم. حسام:خب منم ماشین دارم دیگه، بفرمایین میرسونمتون. الله اکبر، این عوضی ول کن نبود حالا حقشه یه درشت بارش کنما. _اقای محسنی تشکر کردم خودم میرم. حسام:منم خواهش کردم بشنین میرسونمتون، یه امره کوچکم داشتم. دیگه داشتم قاطی میکردم. _ممنون. حسام:خواهش میکنم. شما سوار شوین من حرفامو بزنم شما گوش کنین بعد من قول میدم که دیگه مزاحمه شما نشم. از این راحت نمیشدم، سوار ماشین شدم. حسام:ممنون. _بفرمایید گوش میکنم. حسام راه افتاد. _کجاااا؟؟؟ حسام:مگه منزل تشریف نمیبرین؟؟؟ _بله، اما مگه شما میدونین کجاس؟؟؟ خندید و چیزی نگفت. واااا طرف روانیه!!!! _خب، بفرمایید. حسام:ام.... من یه چند مدتیه شمارو زیره نظر دارمو.... _بله؟؟؟!!!!!!!!! حسام:چند لحظه عصبانی نشین من حرفم تموم شه بعد شما هر چی خواستین بگین. چیزی نگفتم اما عصبانی شدم، نکنه فهمیده من متاهل نیستم!!!!! حسام:میدونم که متاهل نیستین. پس میدونست که به خودش از این جرعتا میداد. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚راز_مثلها 🤔🤔🤔 📕 ‍ حساب به دینار بخشش به خروار روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.» بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟» آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.» سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: «آقا،انعام من چی شد؟» بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: «مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!» شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: «آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!» بازرگان دومی پاسخ داد: «تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مردی که در چهلمش زنده شد! چند روز قبل اعضای خانواده‌ای در یکی از محلات شرقی تهران مشغول برگزاری مراسم چهلم فرزند ۴۵‌ساله‌شان به نام ابراهیم بودند که ناگهان وی را در میان مراسم عزاداری مشاهده کردند، یک لحظه سکوت سنگینی مراسم عزاداری را فرا گرفت و به طوریکه اعضای خانواده با دیدن این صحنه دقایقی از هوش رفتند.از سوی دیگر ترس و دلهره در چهره یکایک مهمان‌ها نمایان بود به طوریکه انگار روح دیده بودند. هیچ کسی را توانایی گفتن حرفی نبود و فقط همه مات و مبهوت به ابراهیم خیره شده بودند و با خود فکر می‌کردند که چطور مرده‌ای پس از ۴۰ روز زنده از گور بیرون آمده است. اما دقایقی بعد همه متوجه شدند این روح ابراهیم نیست بلکه جسم زنده‌اش است که در مراسم چهلمین روز فوتش حاضر شده است .به گفته یکی از اعضای خانواده ابراهیم، ماجرا از این قرار بود که ابراهیم اواخر تیرماه امسال به طرز مرموزی گمشده‌بود تا اینکه حدود ۴۰‌روز قبل به اشتباه جسد مرد دیگری را از پزشکی قانونی به جای جسد ابراهیم تحویل می‌گیرند و در بهشت زهرا دفن می‌کنند. برای برادرم سنگ قبر سفارش دادم.برادر ابراهیم درباره این حادثه عجیب گفت: برادرم ابراهیم شغل آزاد داشت و همراه همسر و فرزندش در خانه‌ای حوالی یکی از خیابان‌های شرقی تهران زندگی می‌کرد.روز سه شنبه ۱۸‌تیرماه امسال همسر برادرم با من تماس گرفت و گفت: ابراهیم به خانه برنگشته است و تلفن همراهش هم خاموش است. ما ابتدا به خانه دوستان و بستگان سر زدیم، اما هیچ کسی از او خبری نداشت. در حالی که به شدت نگران بودیم به بیمارستان‌ها و مراکز درمانی رفتیم، اما آنجا هم ردی از برادرم پیدا نکردیم که در نهایت به اداره پلیس رفتیم و از آن‌ها برای پیدا کردن برادرم درخواست کمک کردیم.پرونده ما به دستور قاضی واحدی، بازپرس شعبه یازدهم دادسرای امور جنایی تهران برای رسیدگی در اختیار کارآگاهان پلیس‌آگاهی قرار گرفت. پس از این مأموران تحقیقات خود را آغاز کردند و از بستگان و دوستانش تحقیق کردند، اما هیچ ردی از او نیافتند. وی ادامه داد: مدتی گذشت تا اینکه حدود ۴۰‌روز قبل مأموران به ما خبر دادند جسد مردی شبیه برادرم پس از کشف به پزشکی قانونی منتقل شده است و از ما خواستند برای شناسایی به پزشکی قانونی برویم. وقتی به پزشکی قانونی رفتیم آن‌ها عکس جسدی را به ما نشان دادند که شباهت زیادی به ابراهیم داشت. حتی نشانه‌هایی که ابراهیم در صورت و بدنش داشت با عکس گرفته شده یکی بود به طوریکه ما اعلام کردیم جسد متعلق به ابراهیم است و در ادامه پزشکی قانونی محل دفن برادرمان را به ما نشان داد. پس از این با چاپ اعلامیه‌ای به بستگان و دوستان فوت ابراهیم را اعلام کردیم و برای او مراسم ختم و هفتم گرفتیم و حتی برای قبرش سنگ قبرهم سفارش دادیم. همه ما در عزای ابراهیم سیاه‌پوش شدیم و شب و روزمان گریه شده‌بود و در دوری ابراهیم می‌سوختیم تا اینکه چهلم ابراهیم فرا رسید. وقتی برادر مرده‌ام را زنده دیدم از هوش رفتم برای مراسم چهلم اعلامیه چاپ کردیم و بنر‌های تسلیت که بستگان آورده بودند به در و دیوار خانه چسباندیم. آن روز مداح در حال مدیحه سرایی بود و من هم در فراغ برادرم اشک می‌ریختم که ناگهان در میان مجلس چشمم به ابراهیم افتاد. ابتدا فکر کردم خواب می‌بینم، اما چند سیلی که به صورتم زدم متوجه شدم، بیدارم. بعد احتمال دادم که خیالاتی شده‌ام، اما دیدم که همه سکوت کرده‌اند و به ابراهیم خیره شده‌اند. شوکه شده بودیم که مادرم فریادی زد و از هوش رفت و من و فرزند و همسر ابراهیم هم لحظاتی بعد از هوش رفتیم. وقتی به هوش آمدیم تازه متوجه شدیم که ابراهیم در این مدت که ما فکر می‌کردیم فوت کرده است در کارگاهی حوالی پاکدشت کار می‌کرده است. ابراهیم هم درباره ماجرای گمشدنش گفت: مدتی بود که بیکار شده‌بودم و به دنبال کار بودم. هر روز از طریق آگهی‌های روزنامه برای کار به شرکت‌ها و کارگاه مراجعه می‌کردم، اما فایده‌ای نداشت و شب دست خالی به خانه بر می‌گشتم پیش خانواده‌ام همیشه خجالت زده‌بودم به طوریکه برای خرج زندگی مجبور بودم از دیگران پول قرض بگیرم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم تا کار پیدا نکنم به خانه‌ام بر نگردم. آن روز تلفن همراهم را خاموش کردم و برای پیدا کردن کاری به پاکدشت رفتم. چند روزی دنبال کار بودم و در نهایت در کارگاه تولیدی اطراف پاکدشت شروع به کار کردم. من شب‌ها همانجا می‌خوابیدم و با خودم قرار گذاشتم پس از اینکه مقداری پول پس‌انداز کردم به خانه برگردم. روز‌های سختی را دور از خانواده گذراندم، اما تحمل می‌کردم تا اینکه دلم برای فرزندم و دیگر اعضای خانواده‌ام به شدت تنگ شد و تصمیم گرفتم به خانه برگردم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
❣️ یک دقیقه مطالعه دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپيما امدند، زمانی که خلبان‌ها وارد هواپیما شدند زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود. هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد. یکی از خلبانا به دیگری گفت:« میترسم یکی از همین روزا مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن ‌کنند و ما نفهمیم کی باید از زمین بلند شیم، اونوقت کارهمه‌مون تمومه !» شما اکنون پس از خواندن این داستان کوتاه، با یکی از شیوه‌های مدیریتی در ایران آشنا شدید...😂 شادکام باشید ولی جیغ رو بزنید...!!😆 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 🤔🤔🤔 📔ضرب‌المثل ‍ علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد در زمان‌هاي‌ دور، كشتي‌ بزرگي‌ دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد كه‌ كشتي‌ غرق‌ شود. مسافران‌ كشتي‌ توي‌ آب‌ افتادند. در ميان‌ مسافران، مردي‌ توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌پاره‌اي‌ برساند و به‌ آن‌ بچسبد موج‌ها تخته‌پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند. وقتي‌ مرد چشمش‌ را باز كرد، خود را در ساحلي‌ ناشناخته‌ ديد بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا يا شهري‌ برسد. راه‌ زيادي‌ نرفته‌ بود كه‌ از دور خانه‌هايي‌ را ديد. قدم‌هايش‌ را تندتر كرد و به‌ دروازه‌ شهر رسيد. در دروازه‌ي‌ شهر گروه‌ زيادي‌ از مردم‌ ايستاده‌ بودند. همه‌ به‌ سوي‌ او رفتند. لباسي‌ گران‌قيمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند. او را بر اسبي‌ سوار كردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند مسافر از اين‌كه‌ نجات‌ پيدا كرده‌ خوشحال‌ بود اما خيلي‌ دلش‌ مي‌خواست‌ بفهمد كه‌ اهالي‌ شهر چرا آن‌قدر به‌ او احترام‌ مي‌گذارند. با خودش‌ گفت: .نكند مرا با كس‌ ديگري‌ عوضي‌ گرفته‌اند.. مردم‌ شهر او را يكراست‌ به‌ قصر باشكوهي‌ بردند و به‌عنوان‌ شاه‌ بر تخت‌ نشاندند مرد مسافر كه‌ عاقل‌ بود، سعي‌ كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت‌ به‌ پيرمردي‌ برخورد كه‌ آدم‌ خوبي‌ به‌ نظر مي‌رسيد. محبت‌ زيادي‌ كرد تا اعتماد پيرمرد را به‌ خود جلب‌ كرد. در ضمن‌ گفتگوها فهميد كه‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجيبي‌ دارند. پيرمرد ، به‌ او گفت: . معمولاً شاهان‌ وقتي‌ چندسال‌ بر سر قدرت‌ مي‌مانند، ظالم‌ مي‌شوند. ما به‌ همين‌ دليل‌ هر سال‌ يك‌ شاه‌ براي‌ خودمان‌ انتخاب‌ مي‌كنيم. هر سال‌ شاه‌ سال‌ پيش‌ خودمان‌ را به‌ دريا مي‌اندازيم‌ و كنار دروازه‌ي‌ شهر منتظر مي‌مانيم‌ تا كسي‌ از راه‌ برسد. اولين‌ كسي‌ كه‌ وارد شهر بشود، او را بر تخت‌ شاهي‌ مي‌نشانيم. تختي‌ كه‌ يكسال‌ بيشتر عمر نخواهد داشت مسافر فهميد كه چه سرنوشتي‌ در پيش روي اوست . دو ماه‌ بود كه‌ به‌ تخت‌ پادشاهي‌ رسيده‌ بود. حساب‌ كرد و ديد ده‌ ماه‌ بعد او را به‌ دريا مي‌اندازند. او براي‌ نجات خود فكري‌ كرد: از فردا ‌ بدون‌ اين‌كه‌ اطرافيان‌ بفهمند توي‌ جزيره‌اي‌ كه‌ در همان‌ نزديكي‌ها بود كارهاي‌ ساختماني‌ يك‌ قصر آغاز شد .در مدت‌ باقي‌مانده‌، شاه‌ يكساله‌ هم‌ قصرش‌ را در جزيره‌ ساخت‌ و هم‌ مواد غذايي‌ و وسايل‌ مورد نياز زندگي‌اش‌ را به‌ جزيره‌ انتقال‌ داد ده ‌ماه‌ بعد ، وقتي شاه‌ خوابيده‌ بود ، مردم‌ ريختند و بدون‌ حرف‌ و گفتگو شاهي‌ را كه‌ يكسال‌ پادشاهي‌اش‌ به‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دريا انداختند. او در تاريكي‌ شب‌ شنا كرد تا به‌ يكي‌ از قايق‌هايي‌ كه‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشند رسيد. سوار قايق‌ شد و به‌طرف‌ جزيره‌ راه‌ افتاد. به‌ جزيره‌ كه‌ رسيد، صبح‌ شده‌ بود. خدا را شكر كرد به‌ طرف‌ قصري‌ كه‌ ساخته‌ بود رفت اما ناگهان‌ با همان‌ پيرمردي‌ كه‌ دوستش‌ شده‌ بود روبه‌رو شد. به‌ پيرمرد سلام‌ كرد و پرسيد: .تو اينجا چه‌ مي‌كني؟. پيرمرد جواب‌ داد: .من‌ تمام‌ كارهاي‌ تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم‌ تو چه‌ شد كه‌ به‌ فكر ساختن‌ اين‌ قصر در اين‌ جزيره‌ افتادي؟. مسافر گفت: .من‌ مطمئن‌ بودم‌ كه‌ واقعه‌ي‌ به‌ دريا افتادن‌ من‌ اتفاق‌ خواهد افتاد، به‌ همين‌ دليل‌ گفتم‌ كه‌ پيش‌ از وقوع‌ و به‌وجود آمدن‌ اين‌ واقعه‌ بايد فكري‌ به‌ حال‌ خودم‌ بكنم.. پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي‌ هستي. اگر اجازه‌ بدهي‌ من‌ هم‌ در كنار تو همين‌جا بمانم از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ دچار مشكلي‌0 مي‌شود كه‌ پيش‌ از آن‌ هم‌ مي‌توانسته‌ جلو مشكلش‌ را بگيرد و يا هنگامي‌كه‌ كسي‌ براي‌ آينده‌ برنامه‌ريزي‌ مي‌كند، گفته‌ مي‌شود كه‌ علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ بايد كرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔹روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام ، پدر با خوشحالی گفت : این دختر کجاست تا برایت کنم؟ 🔸پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
👰👑 در زمان قدیم پادشاهی بود که هفت داشت و از دختربدش می آمد.ولی مدت زیادی نمانده بود که همسر پادشاه بچه که بود را به دنیا بیاورد در این میان قصد سفر داشت. مسافرت های قدیم هم خیلی طول می کشید. پادشاه پسرانش را صدا زد و گفت: “من به سفر می روم اگر مادرتان پسر به دنیا آورد تاج مرا سر او بگذارید و در کالسکه ی زرین بنشانیدش و روزی که از سفر پرگشتم به پیشواز من بیاریدش، اما اگر بود بکشیدش و خونش را توی شیشه ای بریزید و موقع بازگشت من بالای دروازه آویزان کنید تا من آن را سر بکشم.” چند ماهی از سفر پادشاه گذشت. پادشاه یک به دنیا آورد پسرها بنا به دستور پادشاه آمدند تا را ببرند تا ِبکشند. اما...اتقاقی باور نکردنی روی داد دختر...😳 برای خواندن ادامه این داستان جالب روی لینک کلیک کنید👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوپنجاهوششم ملوک السلطنه نشست. ملوک السلطنه:مهمه ارباب....خیلی مهمه ... راجبه ارامه. _میشنوم ملوک. ملوک السلطنه:ما و طایفه ما گذشته و ذهنیته خوبی از عشق نداره ارباب.... عشقه اردلان سوزوند همه ی خانوادرو و اینو تو بهتر از همه میدونی. _اصله قضیه رو میخوام بشنوم ملوک. ملوک السلطنه:ارام عاشق شده .... اصل قضیه اینه.... اخمام رفت تو هم...عاشق شده؟؟؟!!!! _عاشق شده؟!!!!عاشقه کی؟؟؟؟ مگه نگفته بودم بازی گوشی تو عمارت ممنوع... ملوک السلطنه:نه ارباب زود قضاوت نکن، ارام بازی گوشی نکرده، حتی راجبه این عشق چیزی هم به من نگفته اما منم ادمم و یه زمانی همین نگاهی که ارام داشته رو منم داشتم، همین خوشحالیایی که ارام کرده رو منم کردم..... دستمو بردم بالا _ملوک من از مقدمه چینی بدم میاد و توهم اینو خوب میدونی،این ادم کیه. ملوک السلطنه:از گفتنه حرفام پشیمونم نکن ارباب، اگه از جفت طرف مطمئن نبودم که حرفشونو پیش کشیدم، الانم اگه میگم فقط میخوام راجبش تحقیق کنی تا ببینی کیه و از چه خانواده ایه.... _کیه ملوک... ملوک السلطنه:دکتر. دکترو تو ذهنم انالیز کردم... ملوک السلطنه:ارباب بازم تکرار میکنم من از جفتشون مطمئنم. ارام بزرگ شده و هر دختری باید یه روزی ازدواج کنه. بنظرم دکتر مناسبه ارام باشه. _فکر میکنم بهش ملوک. ملوک السلطنه از جاش بلند شد و رفت. )ارباب( به حرفای ملوک فکر کردم. راست میگفت، هر دختری باید یه روزی ازدواج میکرد و مخالفت من احمقانه بود، باید درمورده دکتر تحقیق میکردم دوست نداشتم این کارو بسپارم دسته کیان میخواستم خودم شخصا تحقیق کنم وببینم این دکتر واقعا ارزشه ارامه منو داره یانه!!!! از جام بلند شدمو دره کمد و باز کردمو یه بلیز و شلواره معمولی تنم کردمو یه کلاه هم برداشتم تا بذارم سرم، هویتم پنهان میموند بهتر بود. کلاه از دستم افتاد و افتاد کفه کمد، خم شدم تا کلاه و بردارم اما چشمم افتاد به یه مچ بند، از کفه کمد برش داشتم. یه مچ بنده بافته شده از جنسه مو بود. رنگه مو برام خیییلی اشنا بود. _ماله کیه؟؟؟!!!! خیره ی مچ بند بودم رنگش برا اشنا بود....... یادم اومد .... این موها...این رنگ...فقط میتونست برا اون دختره سرکش باشه... این مچ بند ماله سوگل بوده... سوگل مچ بند رو انداختم دستم... لبخندی زدم، شاید این مچ بند بتونه کمی عصابه منو اروم کنه.... شاید.... بدونه اینکه کسی متوجه بشه، بی ماشین از عمارت خارج شدم و رفتم روستا.... اولین جایی که رفتم محله زندگیش بود و نامحسوس شرو کردم به پرس وجو راجبه دکتر که فهمیده بودم اسمش سامیاره.... خوب بود تا الان که خیلی خوب بود همه ازش راضی بودنو این دل نا ارومه منو اروم میکرد. هدفه بعدیم مطب بود، مطب و اطراف مطبو هم رفتم و پرس وجو کردم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوپنجاهوهفتم کلا تحقیقم موفقیت امیز بود، ادمه خوبی بود، ارامو تحسین کردم بابته این انتخابه خوبش، اما همین تحقیقه ساده و کوچیک دلمو راضی نمیکرد، باید بیشترو عمیق تر تحقیق میکردم.... گوشی رو در اوردم و زنگ زدم به کیان. _تا نیم ساعت دیگه عمارت باش تو سالن منتظرتم. _چشم ارباب. رفتم عمارت و نشستم تو سالن تا کیان بیاد. کیان سره نیم ساعت جلوم وایساده بود. از حق نمیگذرم بهتر از کیان پیدا نمیشد اما با اون تا اشتباهش دلسردم کرده بود. کیان:گوش به امرم ارباب. _میخوام راجبه این دکتره روستا،برام یه شناسنامه بسازی، میخوام بدونم زاده کیه کجا زندگی میکنه چیکارستو اینا همه ی اینا تا شب حاضر باشه و کفه دستم باشه. کیان:چشم ارباب. _کیان، از سهراب حرفی نمیزنم اما میخوام هواست بهش باشه، نمیخوام به هیچ عنوان تو روستا پیداش بشه. کیان:هواسم هست ارباب. _امیدوارم. کیان با اجازه ای گفت و بعد هم رفت. از جام بلند شدمو رفتم تو اتاقم ودراز کشیدم رو تختم، خواستم دستمو بذارم رو چشمم که چشمم افتاد به مچ بند و یاده صاحبش افتادم. _کجایی سوگل؟؟؟!!! چرا هر چقدر که میگردم احساس میکنم دیگه قرار نیست پیدات کنم؟!!! چرا انقدر بی قرارتم؟؟؟!!!! چرا نمیتونم یه لحظه ام بهت فکر نکنم؟!!!! از جام بلند شدنو تو اینه به خودم نگاه کردم. _چیهههه؟!!!! میگفتی کسی رو در حده خودت نمیبینی که بخوای دل بسته بشی، وابسته بشی.... پس حالا چته؟؟؟ چه مرگته؟؟؟ دل دادی؟؟؟!!! به کی؟؟؟ به نوه ی کی؟؟؟ پری!!!! اورده بودیش نابودش کنی!!!! احمق!!!! حالا کی نبود شد؟؟؟!!!! کییییی!!!!! نگا کن.... بدبخت نگا کن..... شب و روزت شده سوگل.... سوگلی که تا بود زجرش دادی اما حالا..... نابود نکردی سالار....نابود شدی.... دل دادی سالار...به اون دختره چشم رنگی دل دادی... . )ارباب( کیان اومد تو. کیان:سلام ارباب به گفته ی شما تار و پوده دکترو زیرو رو کردم. _خب؟؟؟ کیان؛ اهله یزد بودنو اونجا زندگی میکرده، تو کله دنیا یه مادر بزرگ داره که با اون زندگی میکرد قبل از اینکه بیاد اینجا و پدر مادرش هم فوت شده و الانم تنها زندگی میکنه. _ادرسه خونه یزدشو داری؟؟؟؟ کیان:بله ارباب. پوشه ای رو گذاشت رو میز و گفت. کیان:همه ی اینایی که گفتم خلاصه ی چیزایی بود که از دکتر فهمیدم، همه چیز واو به واو تو ای پوشه هست، اگر هم لازم میدونین امر کنین که برم یزد تا..... _نیازی نیست، میتونی بری. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدو پنجاهوهشتم کیان با اجازه ای گفت و رفت. پوشه رو از رو میز برداشتم و ورق زدم، کارشو خوب انجام داده بود بی نقصه، بی نقص... همون طور که گفته بود یه ادرسی تو پوشه بود، احتمالا ادرسه همون جایی بود که تا زمانی که تو یزد بوده اونجا زندگی میکرده..... کاره اخرمم رفتن به یزد بود و تحقیقه نهایی. باید میرفتم و بیشتر مطمئن میشدم..... )سوگل( اخرین روزای هشت ماهگیم بود، هوای گرمه یزد بیش از نهایت اذیتم میکرد، ومن فقط خدا خدا میکردم که این یک ماهم به زودی و بدونه هیچ مشکلی تموم شه. تازگیا نفس تنگیم بیشتر شده بود که هیچ یه دلشوره ی خاصی هم داشتم که مادر جون میگفت دلیلش ماله نزدیک شدن به ماه های اخره بارداریته. داشتم از شرکت برمیگشتم خونه و تو دلم به این حسامه عوضی هم بدو بیراه میگفتم. کفتاره عوضییی، نه حالیش نمیشه، از اون روز تا حالا اصلا نه مهلش دادم نه باهاش حرف زدم اما اون بیشرم، با کماله پررویی تو شرکت زل میزد بهم و زیره لب میگفت باالخره راضی میشی. امروز تو شرکتم همین کارو کرد و یکی از همکاراهم دید. انقدر از دستش عصبانی بودم که میخواستم تیکه تیکش کنم. از یه طرف اذیتای حسام و از یه طرفم دل تنگیه بیش از اندازم برا ارباب خیلی عصبیم کرده بود، اکثره اوقاتم یا گریه میکردم یا تو خودم بودم و به امیر عباسم زیاد توجه نمیکردم. تو همین فکرا بودم که راننده گفت خانم رسیدین... از ماشین پیاده شدمو رفتم خونه. مادرجون:سالم سوگلم، اومدی مادر؟؟؟ _سالم،بله مادرجون. مادر جون:بیا بشین تا برات یه شربته دبش بیارم تا هم جیگره تو حال بیاد هم او فندوق کوچولت. با همون لباسا رفتم و زیره کولر نشستم. مادر جون با شربت اومد و کنارم نشست. مادر جون:بیا مادر، بخور تا گرم نشده.....راستی یه خبر دارم برات دسته اوله دسته اول. شربتو برداشتم. _ایشالا که خیره. مادر جون:خیره مادر اونم چه خیری... برات خواستگار اومده. _چیییی!؟؟ خواستگااار!!!!!! )ارباب( کیان و ملوک السلطنه رو خواسته بودم اتاقم. تصمیم گرفته بودم برم یزد، باید با جفتشونم صحبت میکردم. در زده شد. _بیا تو. کیان و ملوک باهم اومدن تو. ملوک السلطنه:کاری داشتین ارباب؟؟؟ _بشین ملوک، تو هم کیان. جفتشونم نشستن. _کیان برا یه مدت میخوام برم یزد، عمارت و روستا تحویله تو، کیاااان میدونی سهراب از زندان فرار کرده، میدونی عینه یه گرگ زخمیه و هر لحظه امکانه حمله کردنش هست، میخوام تو این مدتی که نیستم شیش دنگه هواست اینجا باشه، نمیخوام تو نبودم اتفاقی بیوفته، همیشه محافظا تو نبودم ۶برابر میشدن، این دفه میخوام ۱۰برابر بشه. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوپنجاهونهم کیان:امر،امره شماس ارباب اما جسارته، با چند برابر شدنه محافظا سهراب میفهمه که میدونیم از زندان فرار کرده. _میدونم، خودم میخوام بفهمه که میدونم توزندان نیست....دیگه سفارش نمیکنم کیان همه ی هواست باید اینجا باشه. منم زیاد موندنی نیستم، تا ۶روز دیگه برمیگردم. کیان:چشم ارباب. _میتونی بری کیان. کیان:خاطر جم باشین ارباب. با اجازه. بعد از رفتنه کیان برگشتم سمته ملوک السلطنه. _راجبه دکتر تحقیق کردم، تا اینجا که همه چیز خوب بوده، از اینجا به بعدشم به برگشتنم از یزد بستگی داره. ملوک السلطنه:چرا یزد؟؟؟ _قبلا اونجا زندگی میکرده، میخوام مطمئن بشم كه تمیزه. ملوک السلطنه سرش رو تکون داد. _میتونی بری. ملوک السلطنه هم از جاش بلند شد و رفت. به ساکی که مهین برای رفتنم اماده کرده بود نگاهی انداختم، فردا عازم بودم. _امیدوارم تو یزدم ازت تعریفای خوبی بشنوم سامیار خان..... )سوگل( _خواستگار؟؟؟!!! خواستگار چیه مادر جون؟؟؟!!!! شما دیگه چرا!!!!! مادر جون من باردارم، الان چه خواستگاری؟؟!!!! شما مطمئنی برا من اومدن؟؟؟!!!! مادر جون:درسته پیر شدم، اما اینقد چروک نشدم که دیگه نفهمم و نشنوم ..... _مادر جون، این حرفا چیه اخه میزنی؟؟؟ مادر جون:سوگل جان منم مثله تو تعجب کردم، اما مادره پسره گفت پسرش یه دل نه صد دل عاشقت شده و هم میدونه که الان بارداری و هم که شوهر داشتی. _ببخشیدا.... اما این ادم عاشق نشده، عقلشو از دست داده کی عاشقه یه زنه حامله میشه؟؟؟!!!! مادر جون:وااا چرا نباید عاشقه یه زنه بار دارشد؟؟؟ اشکالش چیه؟؟؟؟!!!! _بخطر اینکه...بخاطره اینکه....اصلا ولش کن مادر جون، من ازدواج بکن نیستم. _چرااا، چرا ازدواج بکن نیستی؟؟؟!! مگه بده ادم با همکاره خودش بخواد ازدواج کنه؟؟؟ _همکارم!؟!!!!!! مادر جون:اره دیگه، مادره پسره گفت باهم، هم کارن، اقای....اقای چی بود؟؟؟؟!!!! ...... اها حسام محسنی. اخ که میخواست برم این حسام و از دو طرف بگرم و نصفش کنم. اشغاله عوضییییییی )ارباب( بدونه همراه و محافظی اومدم یزد، حوصله ی همراه و نداشتم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوشصتم ساعت ۰شب بود که رسیدم یزد و یه راست رفتم یه هتل و یه دوش گرفتم. یزد بی نهایت گرم بود و منم اصلا طاقته گرما رو نداشتم، اگه میخواستم چند روز اینجا بمونم، کلا نظرم برگشت، فردا همه ی کارا رو باید انجام میدادمو برمیگشتم. دراز کشیدم رو تخت، بازم چشمم افتاد به مچ بنده دستم. اووووووف.... ینی الان کجایی؟؟؟!!! دلم برا ماساژاش و گرمای دسته ظریفش رو تنم تنگ شده بود، اما چه کنم که نبود، نبوووود. صبح از جام بلند شدمو یه راست رفتم سراغه ادرسی که کیان پیدا کرده بود. خونه ی کوچیکی بود.اما منتطقش بد نبود، یه منطقه ی ساکت و اروم بود. خیره ی دره خونه بودم که در باز شدو یه پیره زن از خونه اومد بیرون..... فکر کنم این همون مادر بزرگ و تنها فامیله دکتر باشه، چهره ی ارومی داشت....مثله خوده سامیار.... رفتم جلو، میخواستم طرزه برخوردشو ببینم. _ببخشین. پیرزن:بله اسمه یه کوچه ای رو که تو راه اومدن دیده بودم و گفتم و پرسیدم میدونه اون کوچه کجاس یانه. پیرزن:شرمنده پسرم اما من نمیدونم این کوچه ای که شما میگین کجاس. _ممنون.... پیرزن از لحنه خشکم تعجب کرد اما چیزی نگفت و رفت. خوب بود، زنه متشخصی بود. حداقل بعد از اینهمه سر و کله زدن با مردمه روستا مردم شناسی رو خوب یاد گرفته بودم. شرو کردم به پرس و جو اکثرا سامیارو نمیشناختن، یه دو سه نفر میشناختنش که اوناهم تاییدش کردن. دیگه کارم تموم شده بود و میخواستم برگردم که زنی دره خونه روبرویی رو باز کرد و اومد بیرون. این باید گزینه خوبی باشه. رفتم جلو.... _ببخشید. زن:بله. با منین؟؟؟ _بله میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟؟؟!!! زن:بفرمایید امرتون. و با خیرگی نگاهم کرد، از نگاهش خوشم نیومد. _میخواستم از خانمی که تو خونه روبروییتون زندگی میکنه چندتا سوال بپرسم. زن نوعه نگاهش عوض شدو پرسید. زن:راجبه خانم فرخی)مادر بزرگه سامیار(؟؟؟ _بله. زن:حتما شماهم اومدین برا امره خیر!!! من نمیفهمم یه زنه باردار چطور میتونه خواستگار داشته باشه!!!!! _بله؟؟؟ زن:مگه شما نیومدین راجبه همین خانمی که چند ماهیه تو خونه خانم فرخی زندگی میکنه بپرسی؟؟؟ زنه باردار؟؟؟!!!! کیان راجبه زنه باردار چیزی نگفته بود!!!! این زنه خودشم میگفت چند ماهه اینجاس، مگه کیان نگفت اینا بجز هم کسی رو ندارن؟!!!!پس این چی میگفت؟؟!!!! باید سردر میووردم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 🌺صبـح عالـی‌تـون متـعـالـی 🌺روزتـــون خـوش و خــرم 🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چهـــــار ترفند مفید با لاک پاک کن 👌 1- پاک کردن لکه چسب مایع 2- پاک کردن لکه جوهر و ماژیک 3- جداکردن برچسب از روی شیشه و فلز 4- از بین بردن آثار چای و قهوه روی لیوان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌