به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
هرکس چهل صبح دعای عهد(پشت سر هم و بدون وقفه) را بخواند از یاوران «قائم» ما باشد و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد،
🌟خداوند او را از قبر بیرون آورد تا در خدمت آن حضرت باشد. وبه هر کلمه هزار حسنه عنایت می کند و هزار گناه از او محو می کند.
❤️چون دعای عهد به منزله تعهد و بیعت و اعلام وفاداری به امام عصر (عج) است، بنابراین مناسب است که اول روز خوانده شود.
💥 یعنی بعد از نماز صبح تا زمان طلوع خورشید.
⁉️شاید برای بعضی ها سوال شود که:
مگر می شود فقط با خواندن 40 روز دعای عهد جزء 313 نفر یاران حضرت قرار گرفت؟
1️⃣نکته ی اول :
آن 313 نفر ،که یاران خاص سپاه حضرت ولی عصر عج خواهند بود که خمیره ی اصلی سپاه حضرت خواهند بود و حسابشان جداست،
✳️اما بقیه به منزله ی سربازهای حضرت ولی عصر عج حساب میشوند که ممکن هست میلیونی هم باشند.
2️⃣نکته ی دوم:
چون سرباز آقا شدن، سعادت بالایی میخواهد
پس شرایط و قوانینی دارد از جمله ترک گناه و ...
💥اینکه کسی بتواند 40 روز را پشت سر هم بخواند برای برخی امکان پذیر نیست،
💠زیرا بارها بودند کسانی که حتی تا 35 روز هم پشت سر هم خواندند و بعد روز 36 ام خواب موندند!
🔵البته این را هم باید دانست که خواندن دعا به تنهایی کافی نیست،
انسان با قرائت دعای عهد از خداوند مدد می جوید تا لیاقت سربازی در رکاب امام مهدی(علیه السلام) را پیدا کند.
🌕و از خداوند می خواهد اگر چنین لیاقتی پیدا کرد، ولی قبل از ظهور از دنیا رفت امکان بازگشت مجدد به دنیا(رجعت) را برای او فراهم کند.
☘️بنابراین دعای عهد مانند هر دعای دیگر زمانی اثر خود را خواهد داشت که انسان با گناه و آلودگی، قابلیت این عنایت الهی که به او شده را از دست ندهد.
📙مفاتیح الجنان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〖آثار فوق العاده خواندن آیت الکرسی بعد از هر نماز!〗
✅پيامبر فرمودند: هر كس آيه الكرسي را بعد از نماز بخواند هفت آسمان شكافته گردد و به هم نيايد تا خداوند متعال به سوي خواننده آيت الكرسي نظر رحمت افكند و فرشته اي را بر انگيزد كه از آن زمان تا فرداي آن كارهاي خوبش را بنويسد و كارهاي بدش را محو كند.
رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: يا علي بر تو باد به خواندن آيه الكرسي بعد از هر نماز واجب. زيرا به غير از پيغمبر و صديق و شهيد كسي به خواندن آن بعد از هر نماز محافظت نمي كند و هر كس بعد از هر نماز آيه الكرسي را بخواند به جز خداوند متعال كسي او را قبض روح نمي كند و مانند كسي باشد كه همراه پيامبران خدا جهاد كرده تا شهيد شده است.
✍️در روايتي از امام باقر علیه السلام آمده است:
" هر كس آيه الكرسي را بعد از هر نماز بخواند از فقر و بيچارگي در امان شود و رزق او وسعت يابد و خداوند به او از فضل خودش مال زيادي بخشد."
رسول اكرم فرمودند : هر كس آيه الكرسي را بعد از هر نماز واجب بخواند نمازش قبول درگاه حق مي گردد و در امان خدا باشد و خداوند او را از بلاها و گناهان نگه دارد. جهت نور چشم بعد از هر نماز دست بر چشم بگذارد و آيه الكرسي بخواند و بگويد :" اعيذ نور بصري بنور الله الذي لا يطفي"
خداوند فرمود: كسي كه بعد از نماز واجبش آيه الكرسي بخواند خداوند متعال به او قلب شاكرين – اجر انبيا و عمل صديقين را عطا فرمايد و چيزي جز مرگ از داخل شدن او به بهشت جلوگيري نمي نمايد. مداومت نمي نمايد به آن مگر پيامبر يا صديق يا كسي كه از او راضي شده ام و يا شخصي كه شهادت را روزي او مي نمايم.
📚 مصابيح الدجى، ص ۱۰۲۹.
- لئالى الاخبار، ج ۱، ص ۲۰۸.
- قول ثابت، ص ۴۱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
❗️سیره شهدا ❗️
▫️شهید کریم کاویانی کوثر خیزی، از شهیدان بم کرمان بود.
▪️وی در ابتدا زرتشتی بود اما در چهارده سالگی مسلمان شدن خود را رسما اعلام می کند
▫️و در راه خدمت به اسلام و مسلمانان تلاش های فراوان و صادقانه از خود نشان میدهد.
▪️پس از اسلام آوردن، قرآن و نهج البلاغه را حفظ میکند و نیز به ثروت قابل توجهی دست می یابد اما ثروت خود را صرف اسلام و انقلاب میکند.
▫️دو خانه داشت که یکی را به عنوان مسجد وقف میکند و دیگری را وقف امام جماعت آن مسجد میکند.
▪️شهید کاویانی در جنگ تحمیلی در سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان به شهادت میرسد.
▫️مادرش در زمان کودکی او از دنیا رفته بود. خواهر بزرگتر او که مخفیانه مسلمان شده بود، وی را با خود به کرمان میبرد و از همان چهار سالگی قرآن و نماز را به او یاد میدهد.
▪️شهید کاویانی از یازده سالگی مخفیانه نماز میخواند اما از چهارده سالگی مسلمان شدن خود را رسما اعلام میکند.
▫️این اقدام او زمینه را فراهم میسازد که تعدادی از خویشاوندانش که مخفیانه مسلمان شده بودند پشت سرش به نماز بایستند.
▪️به دلیل این اقدام، خواهرش وصیت می کند که پس از شهادت، در نزدیک مزار او در مسجد صاحب الزمان کرمان دفن شود.
▫️ جالب آنکه این وصیت خواهرش را به صورت شفاهی به دوست همرزمش حاج عباس خلیلی میگوید.
▪️وقتی پیکر شهید پس از هفده سال به وطن باز میگردد،
▫️ آقای خلیلی به دلیل بستری شدن در بیمارستان نمیتواند وصیت را برساند اما با اینکه قاعدتا باید در بم دفن میشد،
▪️در همان قطعه شهدای مسجد صاحب الزمان کرمان دفن میشود.
♥️التماس دعا ♥️
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت اول 🌹🌹
🔥 دوتا از دختران دانشگاه ،
🔥 در حال فروش مواد مخدر بودند .
🔥 دختری به نام مرضیه ،
🔥 کنار آنها ایستاده ،
🔥 و از آنها خواهش می کرد ،
🔥 تا به او مواد بدهند .
🔥 اما چون مرضیه پول نداشت
🔥 چیزی به او نمی دادند .
🔥 مرضیه ، کیفش را باز کرد
🔥 و از درون آن ،
🔥 گردنبند طلایی که یادگار مادرش بود ، در آورد
🔥 و به آنها داد .
🔥 یکی از دختران مواد فروش ،
🔥 با دقت گردنبند رو بررسی کرد
🔥 و به دوستش گفت : اصلِ اصله
🔥 آن یکی دختره هم ،
🔥 دست در جیبش کرد
🔥 تا مواد برای مرضیه در آورد .
🔥 که ناگهان ،
🍎 دختری چادر پوش ،
🍎 که یک روبند و پوشیه ،
🍎 روی صورتش گذاشته بود ،
🍎 با تیپ مشکی ، نزدیک آنها شد .
🔥 مرضیه ، به چشمان سبز و زیبای آن دختر پوشیه پوش ، خیره شد .
🔥 و با بی حالی گفت : سمیه تویی ؟!
🍎 دختر پوشیه پوش ،
🍎 دست راستش را ،
🍎 روی موادی که در دست مرضیه بود ، گذاشت .
🍎 و مواد را از چنگ مرضیه درآورد .
🍎 و دست دیگرش را ،
🍎 روی گردنبند مرضیه گذاشت .
🍎 که در دست یکی از آن دختران مواد فروش بود .
🍎 اما دختر مواد فروش ،
🍎 انگار نمی خواهد ، گردنبند را بدهد .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 دختر پوشیه پوش ، با عصبانیت ،
🍎 دستانش ( که در آن مواد بود ) را ،
🍎 مشت می کند
🍎 و به صورت آن دختر مواد فروش می زند .
🍎 و گردنبند را از دستش رها می کند .
🍎 دختره دومی ، به سمیه حمله کرد .
🍎 اما سمیه دستانش را به سرعت ،
🍎 روی بازوی او می گذارد
🍎 و با پا ، زیر پای او را خالی می کند
🍎 و او را نقش زمین می کند .
🍎 آن دوتا دختر ،
🍎 به سرعت از آنجا فرار می کنند .
🍎 سمیه نیز دست مرضیه را می گیرد
🍎 و با خود می برد .
🍎 مرضیه نیز هر چه می گفت :
🔥 من حالم خوش نیست
🔥 کجا منو می بری سمیه
🔥 ولم کن بذار برم
🍎 اما آن دختر پوشیه پوش ،
🍎 بی تفاوت به حرفهای مرضیه ،
🍎 محکم دست مرضیه را گرفته ،
🍎 و به طرف خروجی پارک می رود .
🔥 ناگهان ؛
🔥 یک مرد درشت هیکل ،
🔥 جلوی سمیه ظاهر شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت دوم 🌹🌹
🍎 سمیه می خواست
🍎 از طرف راست او حرکت کند
🔥 ولی یک مرد قوی هیکل دیگر ،
🔥 جلوی او ظاهر شد .
🍎 سمیه می خواست ،
🍎 از طرف چپ حرکت کند .
🔥 و باز یک مرد درشت دیگر
🍎 سمیه تصمیم گرفت که برگردد
🔥 و باز یک آقای بلند و قوی هیکل ،
🔥 راه او را سد نمود .
🔥 چهار مرد قوی هیکل ،
🔥 سمیه را محاصره کردند .
🔥 یکی از آن چهار نفر گفت :
🐸 پس دختر پوشیه پوش تویی ؟!
🔥 یکی دیگر گفت :
🐵 نه بابا ، ایشون زن گربه ای هستند
🔥 نفر سومی گفت :
🐶 شاید هم دختر نینجا باشد
🔥 چهارمی از پشت گفت :
🦁 بهش میاد بتمن باشد
🔥 دوباره اولی گفت :
🐸 زورو هم می تواند باشد
🍎 عصبانیت از چشمان سمیه پیدا بود
🍎 ولی با آرامش گفت :
🌸 لطفا از سر راهم بروید کنار
🔥 یکی از آن چهار قُلدر گفت :
🐸 اگر نگذاریم ، چکار می کنی ؟!
🍎 سمیه ، از آن دخترانی نبود ،
🍎 که با مردان نامحرم و نفهم و احمق ،
👈 دهان به دهان شود .
🍎 دست مرضیه را رها کرد .
🍎 و با دستش ،
🍎 که دستکش پوشیده بود ،
🍎 اشاره کرد که بیایید .
🍎 یکی از آن چهار نفر ، به طرف سمیه آمد .
🍎 سمیه با پا ، به گردن آن مرد لگد زد
🍎 و با چرخشی به راست ،
🍎 به پشت او رفته
🍎 و او را به طرف دوستانش پرتاب کرد .
🍎 سپس سراغ نفر دوم رفت
🍎 خود را به زمین انداخت
🍎 و هر دو پای خود را بین دو پای نفر دوم برد
🍎 سپس پاهای او را قفل کرد
👈 و به زمین انداخت .
🍎 نفر سوم به طرف او آمد
🍎 سمیه ، دستان خود را به زمین زد
🍎 و به سرعت خود را به طرف او پرتاب کرد
🍎 هر دو پاشنه پای سمیه ،
👈 به زیر چانه های او اصابت کردند .
🍎 سپس بلند شد
🍎 و نفر آخر را ، مشت باران کرد
🍎 آنقدر به شکم او مشت زد ؛
🍎 که او را با گیجی و منگی،
👈 نقش بر زمین کرد .
🍎 دختر پوشیه پوش بلند شد
🍎 و به اطراف نگاه کرد
🍎 آن چهار غول بی غیرت ،
🍎 هنوز روی زمین بودند
🍎 اما هیچ اثری از مرضیه نبود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت سوم 🌹🌹
🍎 در یکی از مناطق شهر اهواز ،
🍎 دختری به نام سمیه زندگی می کرد .
🍎 سمیه ، دختری زرنگ و درس خوان بود
🍎 و از نظر ظاهری ،
🍎 بسیار زیبا ، جذاب و دلربا بود .
🍎 قد و قامت درشتی داشت .
🍎 اما تنها مشکلی که داشت ،
👈 بد حجاب و به شدت عصبی بود .
🍎 سمیه همیشه احساس نقص و کمبود چیزی در زندگی اش ، او را آزار می داد .
🍎 همیشه دوست داشت مورد توجه پدر و مادرش باشد .
🍎 اما پدر و مادر سمیه ،
🍎 همیشه در حال دعوا و قهر بودند
🍎 و هیچ وقت نفهمیدند که دخترشان سمیه ، بزرگ شده است و نیاز به آرامش ، محبت ، توجه و همدم دارد .
🍎 به خاطر همین
🍎 سمیه عصبی و زود جوش شده بود .
🍎 سمیه ، برای جبران کمبودهایش
🍎 و برای جلب توجه مردم و اطرافیانش ،
🍎 سعی می کرد از لباس های رنگی ، براق ، نوشته دار ، جلو باز ، تنگ و... استفاده کند .
🍎 تیپ های خاصی می زد .
🍎 تا مردم به او توجه کنند ، محبت کنند و یا از او تعریف کنند .
🍎 این نوع لباس پوشیدن هایش ،
🍎 واقعا باعث جلب توجه دیگران می شد
🍎 خصوصا آقایان ،
🍎 اما نه برای محبت کردن ؛
🍎 بلکه برای اذیت و آزار و مزاحمت .
🍎 هر وقت از خانه بیرون می آمد
🍎 پسرهای خیابانی ، مزاحمش می شدند .
🍎 گاهی به او متلک می زدند
🍎 گاهی به او پیشنهاد دوستی و رابطه نامشروع و... می دادند .
🍎 گاهی تا درب دانشگاه ، دنبالش می آمدند و اذیتش می کردند ...
🍎 سمیه ، از این وضع اصلا خوشش نمی آمد
🍎 دوست نداشت مثل یک عروسک ،
👈 بازیچه ای در دست مردان هوس باز باشد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳
خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! روی کلمە ادامە داستان بازشود کلیک کنید👇
☑️👈ادامه داستان 👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
animation.gif
3.69M
تقدیم به شما 🌸
با یک دنیا احترام🌸
و محبت 💖
و قشنگترین آرزوها 🌸
براتون آرزومندم 🙏
به هر چی لایقش هستید...🌸
برسید...🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت چهارم 🌹🌹
🍎 سمیه ، هم دانشگاه می خواند
🍎 و هم باشگاه کنگ فو می رفت .
🍎 او ، علاقه زیادی به ورزش داشت .
🍎 و علاوه بر کنگ فو ،
🍎 عاشق تیراندازی با کمان نیز بود .
🍎 که در هر دو رشته ، مقام استانی آورده بود .
🍎 در دانشگاه نیز ،
🍎 همیشه نمرات بالایی کسب می نمود .
🍎 در مقالات و مسابقات علمی ،
👈 مقام اول کسب می کرد .
🍎 اما برای کسی مهم نبود که سمیه ،
👈 قدرت بدنی یا قدرت عقلی و فکری دارد .
🍎 چون همه درگیر ظاهر و تیپ و زیبایی او شده بودند .
🍎 هر وقت کنفرانس یا کارگاه علمی ،
🍎 در دانشگاه برگزار می شد ؛
🍎 و او می بایست مطالب علمی اش را ارائه نماید
🍎 اساتید و دانشجویان ،
🍎 محو زیبایی او می شدند .
🍎 و از دیدن زیبایی های او ،
🍎 چنان لذتی می بردند که به حرف های او ،
👈 هیچ اهمیت و بهایی نمی دادند .
🍎 و این جریان ، او را بیشتر عصبی می کرد .
🍎 همیشه به خاطر این بی توجهی به علم و عقل و فکرش ، با اساتید و دانشجویان ، دعوا می کرد .
🍎 سمیه همیشه در این فکر بود
🍎 که چکار کند تا مردم ،
🍎 باطن و روح و علم و عقل و فکر او را ببینند
👈 نه جنسیت زنانه او
👈 نه زیبایی و اندام شهوت انگیز او
🍎 تا اینکه یک روز ،
🍎 برای رفتن به دانشگاه ،
🍎 از خانه بیرون آمد .
🍎 به ماشین ها اشاره کرد تا بایستند
🍎 یک پراید سفید برایش ایستاد
🍎 سمیه سوار ماشین شد و گفت :
🌸 لطفا دانشگاه شهید چمران برید
🍎 راننده ، از آینه جلو ،
🍎 نگاهی به سمیه انداخت و حرکت کرد .
🍎 سمیه احساس کرد که ماشین ،
🍎 دارد به مسیر دیگری می رود .
🍎 به خاطر همین به راننده گفت :
🌸 آقا دارید اشتباه می روید
🌸 مسیر دانشگاه ، از آن طرف بود .
🍎 راننده گفت :
🔥 بله می دانم ؛ ولی آن راه مسدود است .
🍎 سمیه بدون اینکه بترسد ؛
🍎 یا احساس خطر کند ؛
🍎 ساکت نشست و چیزی نگفت .
🍎 بعد از مدتی متوجه شد
🍎 که خیلی دارد از دانشگاه دور می شود .
🍎 اینجا بود که احساس خطر کرد
🍎 ولی باز هم چیزی نگفت
🍎 تا اینکه ماشین ،
🍎 به کوچه بن بست رسید .
🍎 سمیه عصبانی شد
🍎 و سر راننده داد زد و گفت :
🌸 مردیکه بی شعور ،
🌸 منو آوردی اینجا چکار ؟!
🍎 راننده روی خود را برگرداند ؛
🍎 و چاقویی را به طرف سمیه گرفت .
🍎 و با لبخندی شیطانی گفت :
🔥 خشکله پیاده شو
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت پنجم 🌹🌹
🍎 سمیه با عصبانیت ،
👈 به راننده نگاه می کرد .
🍎 و در حالی که به او زُل زده بود ،
👈 آرام از ماشین پیاده شد .
🍎 راننده نیز ، در حالی که
🍎 چاقو را به سمت سمیه گرفته بود ،
🍎 آرام پیاده شد و به سمیه گفت :
🔥 برو طرف اون خونه
🍎 سمیه گفت :
🌷 اگه خواهرت جای من بود
🌷 چکار می کردی ؟!
🔥 راننده گفت :
🔥 خفه شو ، زِر نزن
🍎 سمیه گفت :
🌷 دوست داری مثل همین برخورد تو با من ،
🌷 مردان دیگه با ناموست داشته باشند ؟
🌷 دوست داری کسی به خواهر و مادرت
🌷 به زنت به دخترت اهانت کنه ؟!
🌷 دوست داری کسی مزاحمشون بشه ؟
🌷 یا بهشون تجاوز کنه ؟!
🍎 راننده ، عصبانی شد و گفت :
🔥 خفه شو کثافت ، راه بیفت ببینم
🍎 سمیه ، دستانش را بالا گرفت
🍎 روی خود را از راننده برگرداند .
🍎 چند قدم جلو رفت ولی یکدفعه ،
🍎 تند و سریع ، به عقب برگشت
🍎 دست راننده را گرفت ، فشار داد و کج کرد
🍎 دست راننده ، درد گرفت
🍎 شروع کرد به داد زدن
🍎 سمیه چاقو را از دستش در آورد .
🍎 و با پا ، به شکمش لگد زد
🍎 سرش را به ماشین کوبید
🍎 و در ماشین را محکم به کمرش زد .
🍎 راننده ، از شدت درد ،
🍎 به جزع و فزع پرداخت
🍎 به زمین افتاد و دستش را بالا برد ،
🍎 و با درد گفت :
🔥 نزن ، دیگه نزن ، خواهش می کنم نزن
🔥 غلط کردم . به خدا غلط کردم
🔥 دیگه این کارو نمی کنم
🔥 دیگه از این غلطا نمی کنم .
🍎 سمیه با عصبانیت به راننده زُل زد
🍎 سپس با غرور و اقتدار ،
👈 سوار ماشین شد .
🍎 و به راننده گفت :
🌷 من مثل تو دزد نیستم
🌷 ولی برای تنبیه تو ،
🌷 با ماشینت می رم دانشگاه .
🌷 اگه خواستی بیای دنبالش ،
🌷 روبروی در صدا و سیما پیداش می کنی .
🍎 سمیه دنده عقب زد .
🍎 و آرام از کوچه ، خارج شد .
🍎 سمیه تا مدتها ،
🍎 به این ماجرا فکر می کرد ؛
🍎 و اینکه چه چیزی باعث شد
🍎 تا امثال این راننده ،
🍎 به خودشان اجازه می دهند
🍎 تا مزاحم حریم خصوصی اش شوند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
این متن خیلی قشنگه👌
در ساحل ماسه ای با
خدا قدم میزدم
به پشت سرم نگاه کردم
جاهایی که از خوشی ها
حرف زده بودیم دو ردپا بود
و جاهایی که از سختی ها
حرف زده بودیم جای یک ردپا بود
به خدا گفتم در سختی ها
کنارم نبودی؟ گفت آن ردپایی
که میبینی من هستم؛ تو را در
سختی ها به دوش می کشیدم...
🌸 خــدایا تو بی نظیری🌸
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳
خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! روی کلمە ادامە داستان بازشود کلیک کنید👇
☑️👈ادامه داستان 👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ طوطی عزیز ✨
برادرم طوطی عزیزی داشت که به او دل بسته بود. روز عید فطر که همه به شادی دور سفره صبحانه جمع شده بودیم ٬ پنجره ای از سر غفلت باز مانده بود و طوطی که بیرون از قفس بود، پرزد و رفت.
در لحظه ای حال خوش جمع تبدیل به پریشانی، حسرت و اندوه شد. خدا را به هزار رنگ و حالت و صورت می توان شناخت، یکی همین دگرگونی ناگهانی احوال خلق؛ مستند و سرخوش، قهقهه می زنند، اما معلوم نیست فرصت بیابند که آن نفس را به خنده تمام کنند یا همان دم اندوهی بر ایشان نازل شود.
مثل جمع شاد ما که به بال زدن یک پرنده، اندوهگین شد.
پرهام می خواست دایی اش را دلداری دهد. این دایی برایش خیلی عزیز است. تمام بعدازظهر سعی کرد لبخند به لبش بیاورد. اول حرف هایی که از شبکه پویا یاد گرفته بود برایش گفت:
«دایی! پرنده رو نباید توی قفس بذاریم، باید آزاد باشه تا بتونه پرواز کنه،توی طبیعت.»
اما پرهام نمی دانست که پرنده به کمند مِهر پیش دایی مانده بود و اسیر قفس نبود، که اگر بود، فرصت پرواز از پنجره را نمی یافت. وقتی هم که پر زد،ندانست چه می کند، هنگامی که می رفت، نمی دانست کجا می رود، اگر می دانست، شاید ترجیح می داد نزد آنکه اهلی اش کرده، بماند.
شاید هم باز ترجیح می داد به دیدن و تجربه کردن دنیای بزرگ خطر کند.
نمی دانم!
پسرک در تلاش مستمر خود برای تسکین بخشیدن به دایی اش، دست ها را دور گردن او حلقه کرد و همه مهربانی را به کلامش ریخت:
«دایی! توی قرآن نوشته اگه چیزی تون گم شد خیلی ناراحت نشید، اگه طوطی رفت، من و رها که هستیم!»
من هنوز آموزش مذهبی برای پرهام شروع نکرده ام، اما یک بار که قرآن به دست داشتم، از من پرسید که در قرآن چه نوشته؟
من به آیه مقابل چشمانم نگاه کردم که پناه روزهای بی قراری ام بود:
«لکيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ»
با خود فکر کردم اگر از همه قرآن بخواهم یک آیه به پسرم یاد دهم همین است که بدآنچه به دست می آورید، چندان دل خوش نکنید و بر آنچه از دست می دهید، چندان غصه نخورید...
به پرهام نگاه کردم که صبح همان روز داغدار ترکیدن بادکنکش شده بود. گفتم:
«نوشته اگه چیزی رو گم کردید یا از دست دادید، خیلی ناراحت نشید! مثلا اگه بادکنکتون ترکید، می تونید ناراحت بشید ولی نه خیلی زیاد.»
_«چرا خیلی ناراحت نشیم؟»
+«چون بالاخره بادکنک می ترکه. می دونم که دوستش داری ولی بالاخره می ترکه. برای همین نباید خیلی زیاد ناراحت بشی.»
حالا، اندوه دایی، پرهام را یاد داغ بادکنک انداخته بود. می خواست ریسمانی بیابد برای عبور از این گردنه، به قرآن متوسل شده بود و برای دایی اش از بی قراری و بی اعتباری دنیا می گفت. من به حرف هایش گوش می دادم، به توضیحاتش درباره اینکه دنیا نوبتی است، یک روز نوبت شادی و یک روز نوبت غم، هیچ کدام دیری نمی پاید و می گذرد!
از صمیم قلب آرزو کردم این حکمت با جان پسرم آمیخته شود، اینکه یگانه پایداری جهان، ناپایداری آن است
بادکنک ها می ترکند، طوطی ها پر می زنند، آن ها که به ایشان دل بسته ایم، می روند و خلاصه اینکه هیچ چیز در زندگی نمی ماند
آدم ها دل می بندند، از دست می دهند و رنج می کشند. چاره چیست؟
باید یقین آورد به اینکه هیچ چیز را نمی توانیم نگاه داریم و هرچه بیشتر چنگ بزنیم، دردناک تر از دست می دهیم.
اما؛ می توانیم امید ببندیم.
برای زیستن، امید لازم داریم، برای تحمل ازدست دادن های کوچک، محتاج امید های بزرگ تریم.
مگر همه آن کشیش هایی که بر سر محتضران حاضر می شدند، پیام آور امید نبودند؟ امیدی بزرگ که زهر مرگ را می گیرد؟
مگر نه آن است که گِل آدمی را با امید سرشته اند، حتی اگر یقینی نباشد
آدمی است و امیدهایش، از امید به بادکنک تا اهلی کردن طوطی و عشق...
تا امید به مرگ، امید به جاودانه شدن در آغوشی که ترس از دست دادنش، وصال را ملتهب نمی سازد.
می توان از امید زمزمه ای ساخت که هرگز خاموش نشود، حتی در ازدست دادن. آدمی است و زندگی،آدمی است و دلبستگی، آدمی است و فقدان
و آدمی است و امید.
دلهایتان پرامید به روزهای روشن❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#حکایت
✅معامله خانه، خریدار جعفر صادق فروشنده همسایه
✍استاد انصاریان:
امام صادق(ع) به کارگرِ خانه فرمودند: این همسایهٔ دیوار به دیوار ما می خواهد خانه خود را بفروشد، صدایش کن تا بیاید. امام به او فرمودند: شنیدم می خواهی خانه ات را بفروشی! عرض کرد: بله یابن رسول الله. گفت: چند؟ گفت: کارشناس ها خانهٔ من را چهل هزار درهم قیمت کرده اند.امام فرمودند: چند گفته ای؟ گفت: صدهزار درهم! فرمودند: بی انصافی نیست؟ گفت: نه یابن رسول الله، عین انصاف است؛ خانهٔ من دیوار به دیوار امام صادق است و شصت هزار درهم هم قیمت همسایگی امام صادق را به من بدهید؛ وگرنه چهل هزار درهم می ارزد. امام فرمودند: خب خانه ات را به من بفروش. گفت: پول نمی خواهم و کلیدش را الآن می آورم.
فرمودند: نه، ما با مردم حساب و معامله بی پولی نداریم، چند؟ گفت: همان چهل هزار درهم. فرمودند: همان قیمتی که با همسایه ات گذاشتی، صدهزار درهم به من بفروش. غلام، کاغذ بیاور! نوشتند: خریدار، امام صادق و فروشنده، فلان کس؛ قیمت هم صدهزار درهم. فرمودند: امضا کن! علت این هم که می خواهم بفروشم، بدهکار هستم. فرمودند: مشکلی نیست، امضا کن. سپس امضا کرد، امام صادق هم امضا کردند و فرمودند: این هم پول خانه، بعد نوشتند: جعفر صادق این خانه را به این شخص واگذار کرد گفت: آقا، برای چه خانه را دوباره به نام من کردی؟
💥فرمودند: ما بی تفاوت نسبت به شما شیعیانمان باشیم؟ شما به خاطر همسایگی من، شصت هزار درهم خانه را بالاتر گفتی و من جواب این محبت تو را ندهم؟ هم پول ها برای تو و هم خانه برای تو.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ نشتیفان ✨
روستایی جنوب خراسان هست به نام نشتیفان
روایتی هست که میگه نشتیفان مختصر شدهی کلمات نیش و طوفانه.
سرزمین بادهای تند و عقربهای سمی و البته دوتار و مقامهایی پر سوز و پر گداز
توفان های این روستا از خودش آسیابهایی رو به جا گذاشته که بیشتر از هزار و هفتصد سال قدمت دارن.
آسبادهای نشتیفان. من نه کاری با نیش دارم و نه توفان و نه دوتار و نه حتی آسبادها!
قصهی من قصهی پیرمردیه که مسئول این آسبادها بود. اولین بار که ما رو دید و چشمش به دوربین افتاد از من پرسید:«سی کن ، تو عکس میندازی؟» گفتم:«بله.»
اومد سمتمون و دست دوستم رو گرفت و با خودش کشان کشان برد! کنار یکی از آسباد ها وایستاد و به محمد دستور داد که ژست بگیره:« تو ایجا وایستا.» و به من دستور داد عکس بگیرم:«تو بیگیر»
اینطوری به ما فهموند که رییس کیه و حتی اگر خفنترین دوربین دنیا هم دستت باشه اینجا فقط یک نفر میدونه چجوری میشه یک عکس خوب انداخت!
برامون از این گفت که این آسباد ها رو سالهاست میشناسه و آسیاب کردن گندم با این آسبادها فقط و فقط کار خودشه!
برامون از قصههای پیامبر و معجزاتشون گفت و آخر رو کرد به من گفت: «ببین صاحب این آسیابا همین پیر مرده و بعد از مو هم یک خانومیه از ایتالیاییه!»
برق از سرم پرید و پرسیدم:«یک خانوم ایتالیایی؟»
شنیدی میگن عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند؟
کاشف به عمل اومد که سال گذشته یک خانوم توریست ایتالیایی از منطقه دیدن میکردن و پیرمرد دامن از کف میده و عاشق میشه!
همونطور که به ما دستور عکاسی داده بود به خانوم ایتالیایی هم دستور گفتن شهادتین رو داده بود و معتقد بود خانوم ایتالیایی رو مسلمان هم کرده!
در قبال این عشق قول آسبادهای میراث فرهنگی رو به خانوم ایتالیایی داده بود! با خودم فکر کردم عجب وصلتی بشه این وصلت! برج پیزا از تو ....آسبادهای نشتیفان از من!
سهیل سرگلزایی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزیین گوشی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┅─✵💚✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساختنی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ششم 🌹🌹
🍎 سمیه تا مدتها ،
🍎 در فکر ماجرای جسارت آن مرد راننده ،
🍎 مزاحمت آقایان در خیابان ،
🍎 تکه پرانی ها ، شماره دادن ها ،
🍎 جسارت و بی احترامی ها ،
🍎 و نگاه های جنسی مردان هوس باز ، بود .
🍎 فکر کردن به این همه بی حرمتی ها ،
👈 خیلی آزارش می داد .
🍎 سمیه از این وضع خسته شده بود .
🍎 از اینکه مردم به جنسیت ، پوست ، مو و لباس او نگاه کنند ، راضی نبود .
🍎 از اینکه مردم به حریم خصوصیش تجاوز کنند ، متنفر بود .
🍎 همیشه در این فکر بود که چکار کند که انسانیتش دیده شود نه جنسیت زنانه اش ، نه برجستگی اندامش و نه چیز دیگر .
🍎 پس از مدتها فکر کردن ، یک روز تصمیم گرفت موهای خود را بپوشاند .
🍎 و با موی پوشیده و لباس سنگین و بلند ، از خانه بیرون برود .
🍎 اما هر وقت می خواست ، این تصمیمش را عملی کند ؛ خجالت از مردم او را منصرف می کرد .
🍎 همیشه با خودش درگیر بود .
🍎 گاهی در تنهایی خودش با خودش حرف می زد و می گفت :
🌷 من باید موهایم را بپوشانم
🌷 لباسهای سنگین بپوشم
🌷 نه نمیشه ، آخه مردم چی میگن
🌷 مطمئناً منو مسخره می کنن
🌷 اصلا من چکار مردم دارم ،
🌷 به مردم چه ربطی داره
👈 که من چی بپوشم چی نپوشم
🌷 مگه من ، برای مردم دارم زندگی می کنم
🌷 ای خدا چکار کنم ، خسته شدم .
🌷 سمیه ، تا کی میخوای
👈 برای رضایت این و آن تلاش کنی
🌷 بابا برای خودت زندگی کن
🌷 اگه میخوای در اجتماع موفق باشی ،
🌷 باید کاری کنی که به چشم یک انسان ،
👈 به تو نگاه کنند ،
🌷 نه یک عروسک ،
🌷 نه یک وسیله برای لذت بردن مردان .
🍎 بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودش ،
🍎 آخر تصمیم خود را عملی کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت هفتم 🌹🌹
🍎 با اینکه مردم ،
🍎 از تغییر و تحول ناگهانی سمیه ،
👈 در شگفت بودند ؛
🍎 اما به انتخاب تیپ جدیدش احترام گذاشتند
🍎 و عده ای از پسرا هم بودند
🍎 که از حجاب داشتن سمیه ، ناراضی بودند
🍎 و حتی حجابش را مسخره می کردند .
🍎 و آنها کسانی بودند
👈 که به زنان ، نگاه ابزاری داشتند .
🍎 و معتقد بودند که زنان ،
👈 باید در خدمت شهوت مردان باشند .
🍎 اما در کل ، احترام سمیه بیشتر شد .
🍎 و گاهی مردان به احترامش تعظیم می کردند
🍎 سمیه در حجاب و چادر ،
🍎 هم احساس امنیت جسمی داشت
🍎 و هم آرامش روحی و روانی او ،
👈 بیشتر شد .
🍎 خیلی از دوستان و غریبه ها ،
🍎 از تیپ جدید سمیه خوششان آمد .
🍎 بعضی از دختران دانشگاه ،
🍎 که درد سمیه را داشتند ؛
🍎 و مدام مورد اذیت و آزار ،
🍎 و مزاحمت پسران بی غیرت بودند ؛
🍎 از دیدن امنیت بیشتر سمیه در حجاب ،
🍎 تشویق شدند تا با حجاب بیشتری ،
🍎 در دانشگاه حضور یابند .
🍎 سمیه ، با یکی از دوستانش ،
🍎 در حال قدم زدن بودند .
🍎 که ناگهان چشمش ،
🍎 به یک آقای سر به زیر و نجیب افتاد .
🍎 سمیه به دوستش مرضیه گفت :
🌷 مرضیه این کیه !؟
🌟 مرضیه گفت :
🌟 این پسره رو می گی ، که سر به زیره ؟!
🌷 سمیه گفت : بله
🌟 مرضیه گفت : زیاد نمی شناسمش ؛
🌟 ولی خیلی درس می خونه .
🌟 نمره هاش هم عالی اند .
🌟 همیشه لبخند رو لباشه .
🌟 پسر پاک و نجیبیه .
🌟 اهل دختر بازی و مهمانی و
🌟 پارتی و این مسخره بازیا نیست .
☺️ خیلی هم مودبه
🌟 یک جوری با دخترا حرف می زنه
🌟 انگار داره با یه پادشاه حرف می زنه .
🌷 سمیه گفت :
🌷 ماشالله خوب ازش اطلاعات داری ،
🌷 پس چرا میگی نمی شناسم .
🌟 مرضیه گفت :
🌟 آخه چند بار برای گرفتن جزوه ،
🌟 پیشش رفتم ، اصلا نگام نکرد
🌟 من تعجب کردم
🌟 نه نگاه کرد ، نه متلک انداخت ،
🌟 نه گرم گرفت ، نه پارک دعوتم کرد
🌟 نه رستورانی نه تولدی ، هیچ ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662