* اعترافات يك زن *
زنى می گوید پس از 17 سال ازدواج فهميدم مرد زیباترین موجودی است که توسط خداوند خلق شده است.
- او همه چیز را در دستان خود قربانی می کند.
- او که جوانى و سلامت خود را به خاطر همسر و فرزندان خود قربانی می کند.
- کسی كه نهايت تلاشش را می کند تا آینده فرزندانش را زيبا بسازد.
-
* ولى در مقابل هميشه ، سرزنش ميشود *
- اگر براى تفريح از خانه بزنه بيرون، ميگويند فردى لا ابالى است.
- اگر در خانه بماند، ميگويند تنبل است.
- اگر به خاطر اشتباه فرزندانش آنها را سرزنش كند ميگويند فردي وحشی است.
- اگر از كار كردن همسرش جلوگیری کند، ميگويند متكبر وسلطه گراست.
- اگر از مادرش حرف شنوى داشته باشد، بچه ننه است
واگر از همسرش حرف شنوى داشته باشد، زن ذليل است.
* با این حال، پدر تنها مردى در جهان است: *
- که می خواهد فرزندانش در همه چیز بهتر از او باشد.
- پدر کسی است که به فرزندانش عشق مى ورزد و حتى در نهايت نا اميدى از آنان، بهترينها را برايشان از خداوند ميطلبد.
- و پدر کسی است که آزار فرزندانش را متحمل ميشود ؛ چه در كودكى وقتى بر قدمانش پا ميگذارند وبازى ميكنن وچه در بزرگى وقتى بر دلش پا مى نهند !.
- پدر کسی است که بهترین چيزها را بلكه تمام آنچه كه دارد را به فرزندان خود ميبخشد،
* اگر مادر به اجبار بچه های خود را 9 ماه در شكم خود حمل کند، پدر دغدغه ى فرزندانش را تمام عمر در نظر وفكر خود حمل ميكند.
حال دنيا خوب است زمانی که حال سرپرست خانواده خوب باشد.
* پس اى فرزندان؛
احترام والدين را سرلوحه ى خويش قرار دهيد ، زيرا عمق فداكاريهايشان را هرگز درك نخواهيد كرد.
* خداوندا، گناهان ما را ببخش و والدين ما را قرين رحمت خود بفرما
#دریای_رحمت #به_جمع_ما_بپیوندید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺☘🌺☘🌺☘
📚 داستان حقیقے
خانمم همیشه میگفت دوستت دارم
من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...
ازهمان حرفایے ڪه مردها از زنها میشنوندو قدرش رانمیدانند...
همیشه شیطنت داشت.
ابراز علاقه اش هم ڪه نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت ڪه گاهے باخودم میگفتم:مگر من چه دارم ڪه همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
ےڪ شب ڪلافه بود،یادلش میخواست حرف بزند ،میدانےد همیشه به قدرے ڪار داشتم ڪه وقت نمیشه مفصل صحبت ڪنم،
من براے فرار از حرف گفتم:میبینی ڪه وقت ندارم،من هرڪارے میڪنم براے آسایش و رفاه توست ولے همیشه بد موقع مانندڪنه به من میچسبی...
گفت ڪاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی
این را ڪه گفت از ڪوره در رفتم،
گفتم خداڪنه تا صبح نباشی...
بی اختیار این حرف را زدم..
اےن را ڪه گفتم خشڪش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سے ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست...
بعد از اینڪه ڪارهایم را ڪردم ڪنارش رفتم تا بخوابم،موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهاے قبل فرق داشت،در آغوشش گرفتم افتخار ڪردم ڪه زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بے روحے زد ...
نفس عمیقے ڪشید و خوابیدیم ..
آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم...
از آن شب پنج سال میگذرد و حتے یک شب خواب آرامے نداشته ام...
هزاران سوال ذهنم رامیخورد ڪه حتے پاسخ یک سوال را هم پیدا نڪرده ام ...
میشود
با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را...
مگر چقدر امڪان دارد یک جمله به قدرے براے یک نفر سنگین باشد ڪه قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبے شده بود...
شاےد هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایے ڪه لباس رنگے میپوشید و من در دلم به شوق مے آمدم از دیدنش امادرظاهر،نه...
شاےد هم زمانے ڪه انتظار داشت صدایش را بشنوم،اما طبق معمول وقتش را نداشتم ..
بعدها ڪارهایم روبراه شد ،حالا همان وضعے را دارم ڪه همسرم برایم آرزو داشت ...
من اما...آرزوےم این است ڪه زمان به عقب برگردد و من مردے باشم ڪه او انتظار داشت...
بعد مرگش دنبال چیزے میگشتم،ڪشوی ڪنار تخت را باز ڪردم ،ےڪ نامه آنجا بود ،پاکت را باز ڪردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روے سرم آوار ڪرد،...
خانواده اش خواسته بودند ڪه پزشک قانونے ،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ...
آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...
حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است ڪه تا ابد جوابم را نخواهد داد...
حالا فهمیدم ، گاهے به یک حرف چنان دلے میشڪند ڪه قلبے از تپش مے ایستد
باید بیشتر مواظب حرفها بود
🍃🌺گاهی_زود_دیر_میشود..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نیایش صبحگاهی
مهربانا !
قسم به روزها و شبهای نورانیت
نمیدانم چقدر زنده ام
نمیدانم چقدر فرصت دارم
نمیدانم چقدر توفیق استفاده از این
فرصتها را دارم ..
اما تو ای مهربان بنده نواز
یاریم کن تا قدر بدانم، یاریم کن تا بندگی کنم
یاریم کن مهربان بمانم و مهربان بمیرم..
خدای مهربانم!
عاجزانه از تو درخواست میکنم این
دستهای خالی خود و دوستان و عزیزانم را
که به سوی آسمان رحمتت بلند شده تا
از شاخسار درخت سبز دعا سیب سرخ
استجابت بچینیم خالی برنگردانی ...
آمین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5994532348048180273.mp3
4.05M
این اهنگم تقدیم به اونایی که فردا عازم خدمت میشن بسلامتی برید و برگردید🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حتمابخونید
خیییلی قشنگه👇
🌸 #خوابی که #همسرشهید بعد #شهادت او دید...
🍃همسرشهیدمرتضی رجب بلوکات:
🔆خاطرم هست که یک بار در عالم رویا خود را در حالی که به سر مزار ایشان میروم، دیدم و هنگامی که به آنجا رسیدم،
🔶دیدم به جای قبر، ایشان در حال مریضی و روی تخت بیمارستان هستند و من مثل یک کسی که به ملاقات مریض میرود، به دیدار ایشان رفتهام. پرسیدم که چرا در این حال و مریضی هستید؟
✨ایشان گفت: «من از عاقبت این مملکت میترسم. فقط باید دعا کنیم که خونهای ما پایمال نشود.
من نگران آینده این مملکت هستم»
و این حرف ایشان همیشه من را میلرزاند و نگران این قضیه هستم.
🌹وقتی که برای دیدن شهید به بهشت رفتم وقتی که محسن پسر بزرگم حدود چهار سال داشت و بسیاری از شبها تب میکرد و مشکلات زندگی بسیار شده بود؛
🌺یک شب در خواب من را برای دیدن شهید به بهشت بردند.
وقتی به درب بهشت رسیدم، دیدم آنجا با طاق نصرتی زیبا که از گلهای قرمز رُز پوشیده شده، جلوه میکند
و رودخانهای در آنجاست که آنچنان زلال و بیهمتاست که فقط از آن یک خط دیده میشود
و همه از روی آن به آسانی میگذرند و کوهی که مثل آینه برافراشته شده، در برابرم است.
.
🌼در حالی که انتظار آمدن شهید را میکشیدم، ناگهان او را در حالی که دو خانم خوشگل در کنارش بودند دیدم.
💫آنها آنقدر زیبا و ناز بودند که موهایشان تا کف پایشان کشیده میشد و از دو طرف شهید را محکم گرفته بودند.
🍀من با دیدن این صحنه حسادت زنانهام گل کرد و قهر کردم و روی برگرداندم و رفتم.
🌸شهید دنبال من میدوید که نروم و من میگفتم:
بایدم بهت خوش بگذره، من با این همه مشکلات زندگی میکنم و بچهها را نگه میدارم اونوقت
تو اینجا خوش میگذرونی و ما از یادت رفتهایم و... .
🌱شهید گفت:
به خدا باور کن اینها زن من نیستند، اینها اعمال من هستند و به من چسبیدهاند، چکارشان کنم؟!
و گفت: میخواهی بگویم بروند؟
💐دستی زد و آنها غیب شدند و شروع به دلجویی کرد و میگفت:
ما تو دنیا خیلی کار کردیم و اصلا زیادی هم آوردیم. حاضرم آنها را با تو تقسیم کنم، ولی تو با من قهر نکن... .
🌷با اشاره خانهای زیبا را به من نشان داد و گفت: آن خانه را برای شما دارم میسازم که بعدا آمدید اینجا مستاجری نکشید
و راحت باشید و خلاصه دل من را به دست آورد و خداحافظی کردم و آمدم.
#شهیدمرتضی_رجب_بلوکات
#شادی_روح_همه_شهدا_صلوات🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁🍂🍁🍂🍁
زن و مرد جواني به محله جديدي اسبابكشي كردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسايهاش درحال آويزان كردن رختهاي شسته است
و گفت:«لباسها چندان تميز نيست. انگار نميداند چطور لباس بشويد. احتمالآ بايد پودر لباسشويي بهتري بخرد.»
همسرش نگاهي كرد اما چيزي نگفت.
هر بار كه زن همسايه لباسهاي شستهاش را براي خشك شدن آويزان ميكرد زن جوان همان حرف را تكرار ميكرد تا اينكه حدود يك ماه بعد، روزي از ديدن لباسهاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت: «ياد گرفته چطور لباس بشويد. ماندهام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجرههايمان را تميز كردم!»
زندگي هم همينطور است. وقتي كه رفتار ديگران را مشاهده ميكنيم، آنچه ميبينيم به درجه شفافيت پنجرهاي كه از آن مشغول نگاه كردن هستيم بستگي دارد. قبل از هرگونه انتقادي، بد نيست توجه كنيم به اينكه خود در آن لحظه چه ذهنيتي داريم و از خودمان بپرسيم آيا آمادگي آن را داريم كه به جاي قضاوت كردن فردي كه ميبينيم در پي ديدن جنبههاي مثبت او باشيم؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عکسی که اجنه از آن میترسند😳
🍃تصویر عارف عظیم الشان، شیخ جعفر مجتهدی تبریزی(قدس الله روحه) که مشهور است ، شیاطین و اجنه از ایشان هراس دارند و برای منازل آلوده به ارواح خبیثه سفارش می شود و مجرب است.
👈ترجیحا همین تصویر از جناب مجتهدی (قدس سره) چاپ شود و به جهت دفع شیاطین و اجانین و موکلین در منزل نصب شود.
🔸در شهر مقدس قم منزلی بود که دائما توسط اشخاص نامرئی سنگباران می شد و صاحب منزل به هیچ وجه نتوانسته بود از این کار جلوگیری کند،حتی به شهربانی رجوع کرده و چند پلیس مسلح به همراه خود آورده بود که مسیر سنگ باران را شناسایی کنند اما در همان ابتداء ورود ، اولین سنگ ها به سر پلیس ها اصابت کرده و آن ها فرار نمودند.
🔹یکی از مریدان عارف بزرگ، مرحوم آقای شیخ جعفر مجتهدی _رضوان الله علیه_ به نام میرزا ابوالفضل نقل می کند: نزد مرحوم آقای شیخ جعفر مجتهدی رفتم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم.
ایشان نیز تاملی نموده و آن گاه فرمودند: این سنگ باران توسط اجنه صورت می گیرد،شما به آن محل بروید و با صدای بلند به آنها بگویید:
#جعفر می گوید سنگ نزنید!
بنده هم به آن خانه رفته و به محض این که آن پیغام را با صدای بلند گفتم، سنگباران قطع شد!
مدتی پس از این واقعه مرحوم آقا از قم به مشهد مقدس مهاجرت کردند و در همان موقع مجددا خانه ای دیگر سنگباران می شد.
با خود گفتم اکنون که آقا تشریف ندارند، خودم به آن جا می روم و می گویم: میرزا ابوالفضل میگوید سنگ نزنید.
هنگامی که به آن محل رفتم با صدای بلند گفتم: میرزا ابوالفضل می گوید سنگ نزنید!
هنوز کلامم تمام نشده بود که اولین سنگ به سرم اصابت کرده و فرار کردم. در آن موقع فهمیدم که میرزا ابوالفضل با جعفر خیلی فرق دارد .
📚لاله ای از ملکوت ص۲۴۱
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌
#داستان_کوتاه_ 🌹
مردی داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.
به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند.
مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.
خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده... چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند.
مرد گفت: ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رزق_معنوی
شخصی محضر سلطان العارفین، آیت الله العظمی سلطان آبادی آمد، آقا فرمودند: من تو را خیلی دوست دارم و عجیب به تو عشق میورزم، اما یک صفحه تاریک در پروندهات دیدهام که از تو که اینهمه حال #عبادت و ... داری، متعجّبم ! اینکه این صفحه تاریک چیست، من را عجیب درگیر کرده است، منتهای امر تو باید راضی باشی تا من بدانم آن #صفحه_تاریک چیست، چون خدا نمیخواهد کسی از پرونده کس دیگری مطّلع شود.
آن شخص گفت: بگذارید ببینم و خودم به شما بگویم. او هر چه فکر کرد، مطلبی به ذهنش نرسید.
فردای آنروز آمد و گفت: آقا ! من متوجه نشدم. راضی هستم که شما در پرونده من نگاه کنید.
آقا فرمودند: با اذنی که تو به من دادی، پروردگار عالم اجازه داد و نگاه کردم. دیدم تویی که پدر و مادرت اینهمه راجع به تو دعا کرده بودند و تو هم اینهمه مراعات آنها را میکردی، دو شب آنها را فراموش کردی و بااینکه خودت از حال آنها احساس کرده بودی که #زمستان هست و لباس مناسب ندارند، حاجت آنها را برآورده نکردی!
پدرت به مادرت گفته بود: به او نگو ! اما روز سوم، مادرت طاقت نیاورد و به تو گفت: فلانی ! زمستان است، بنا بود برای ما یک لباس گرم بگیری. همین که این حرف را به تو زد، پدر بسیار خجالت کشید و با خود گفت: من که پدر هستم و عمری برای بچهام خرج کردم، حالا بچهام باید برای من خرج کند و دلش شکست
تو هم آن روز خیلی ناراحت شدی که چرا حواست نبود و پدر و مادرت از تو تقاضا کردند. دست آنها را بوسیدی و از آنها #عذرخواهی کردی اما بدان این صفحه ظلمت، در پروندهات ماند!
مادر، مهربان است و به راحتی میگوید، اما پدر وقتی می بیند یک زمانی بچه ها را بزرگ کرده و حالا باید از آنها تقاضا کند، خیلی برایش سخت است. کأنّ ربّ_ همانطور که قرآن بیان می فرماید: "کَمّا رَبَیانی صَغیراً"_ از بنده اش تقاضا کرده است! در حالی که همیشه عبد باید از ربّ خود تقاضا کند.
آن شخص زار زار گریه میکرد و میگفت: آقا ! چه کنم؟
آقا فرمودند: تا زنده ای برای آنها، نماز، حج و روزه مستحبی، زیاد انجام بده تا شاید پروردگار عالم عنایت کند...
📚 دو گوهر بهشتی، پدر و مادر
✍ حضرت آیت الله روح الله قرهی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.
🍃وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی .
✅دنیا پر از تباهی است نه بخاطر آدمهای بد بلکه بخاطر سکوت آدمهای خوب
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662