💙
یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم، اوایل بهش میرسیدم، قشنگ بود و جون دار، کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره، خیلی قوی بود، صبور بود، اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد...
منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه!
هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم...
تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده، ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهرشو حفظ کرده بود، قوی ترین گلم رو از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم...
مواظب قوی ترین های زندگی هامون باشیم.
ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند، همیشه حامی اند، پشتمون بهشون گرمه...
اما بهشون رسیدگی نمیکنیم، تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن...!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فرواردیادتون نره🙏
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🌐❣🌐❣🌐❣🌐❣🌐
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۱۱ ঊঈ═┅─╯
سهیل بسیار خرسند بود ازاین که کاری پیدا کرده و برای تهیه غذا محتاج کسی نیست.
او دوماه کار کرده بود و با گرفتن اولین مزد زحمتهایش، از رئیس کارخانه چند روزی را مرخصی گرفت. دلش هوای مشهد الرضا کرده بود...
او وسایل شخصی خود را درون ساکش گذاشت و به سمت ترمینال کاراندیش رفت؛ با کلی اصرار و التماس بلیط تهیه کرد چرا که سن سهیل کم بودو بلیط فروختن به او مسئولیت داشت.
او اولین بارش بود که به مسافرت می رفت و دلهره و شوق عجیبی داشت. اتوبوس بعد از هجده ساعت به مشهد رسید.
او از راننده آدرس حرم را پرسید و با کمک راننده حرم آقا را پیدا کرد...
از دور چشمش به نمای گنبد طلایی رنگ، امام رضا افتاد اشک در چشمان سهیل حلقه زد...😭
توصیف حالش به مانندم کودکی بود که از شدت دلتنگی و ترس به آغوش مادرش پناه می برد.😍😭
با پا گذاشتن در حرم انگار در بهشت قدم نهاده بود. جمعیت زیادی دور ضریح امام رضا حلقه زده بودند، هر کدام یک مشکلی در زندگی شان داشتند یکی بچه دار نمیشد و بچه میخواست... یکی مریض داشت... یکی همسر خوب میخواست یکی کار میخواست... یکی هم ظهور امام زمان را خواستار بود.
سهیل با زحمت زیاد و انتظار یک ساعت خودش را به ضریح رساند...😭 هر چه که در دلش بود و سنگینی کرده بود را به امام رئوف گفت و گریه کرد ...
بسیار احساس سبکی میکرد خیلی آرام شده بود ...
سهیل در شهر غریب کسی را نمی شناخت خیلی خسته بود و جایی برای استراحت و خواب سراغ نداشت وقتی از درب خروجی باب الجواد به بیرون میرفت از خدامی آدرس پارکی که امن باشد پرسید؛ خادم امام رضا وقتی با سهیل قدری صحبت کرد و وقتی متوجه شد که او بی پناه است او را مهمان خانه اش کرد و
گفت: تا روزی که در مشهدی میتوانی در خانه مان بمانی...
✍نوشته#محمدجواد
🌐❣🌐❣🌐❣🌐❣🌐#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💛💞💛💞💛💞💛💞💛
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۱٢ ঊঈ═┅─╯
سفر سهیل به مشهد بسیار در افزایش روحیه اش تأثیر داشت...😍
وقتی به غارش برگشت پسر نوجوانی همسن و سال خودش را دید که خوابیده است؛ خیلی تعجب کرد اما چون خسته بود پی ماجرا را نگرفت و او هم در گوشه ایی از غار خوابید.
بعد از مدتی با دست های پسر که بر بدنش میزد تا بیدارش کند از خواب بیدار شد
_چی شده پسر چرا بیدارم کردی؟
+بلند شو برو بیرون تو غار من چیکار میکنی؟!
_این غار مال منه من از تو زودتر اومدم اینجا این مدتم که نبودم رفته بودم مسافرت
+به من ربطی نداره فعلا من از تو زودتر اومدم الان این غار، غار منه
_باشه نصف غار برای تو نصف دیگش برای من
+نخیر همش مال خودمه
_باشه اصلا همش برای خودت میذاری من امشب اینجا بمونم خیلی خستم خوابم میاد
***
هر دو ان شب راخوابیدند اما صبح سهیل از صدای ناله و گریه آن پسر از خواب بیدار شد. دست چپ آن پسر را دید که زخمی شده بود و خون می آمدد سهیل گفت:
_تو همین جا بمون تا من برم توی شهر و بر گردم
سهیل به داروخانه رفت مقداری چسب و باند و گاز خریداری کرد و در راه آش سبزی شیرازی هم خرید و به غاربرگشت.
سهیل دست چپ آن پسر را باند پیچ کرد و با چسب روی آن را پوشاند، بعد بساط صبحانه رافراهم کرد...
بعد از صبحانه سهیل از آن پسر اسمش را پرسید:
_ اسمت چیه؟
+ارشیا. اسم تو چیه؟
_منم سهیل
_ارشیا داستانت چیه میشه تعریف کنی اصلا دستت چی شده؟
+پدر و مادرم خیلی وقت بود باهم دعوا داشتن همش حرف طلاق میزدند😭 آخه من نمیدونم شما که میخواستید جدا بشید چرا منو به دنیا اوردین😭 بابام یه هفته پیش با مامانم دعوا میکرد هرچی گفتم تو رو خدا دعوا نکنید اصلا فایده نداشت با کمر بند مامانمو میزد من رفتم دستمو سپر کردم بابام گفت برو کنار من نرفتم یه چیزی پرت کرد طرفم خورد توی دستم این دستم که خونی شده بخاطر اونه بعد یه گلدونی برداشت پرت کرد سمت سر مامانم مامانم افتاد من از ترس فرار کردم الان نزدیک یه هفته هست اومدم غار تو...😭
_واقعا متأسفم😔
ارشیا زار زار گریه میکرد دل سهیل به درد آمد و با دستانش اشک ارشیا را پاک کرد
+خب سهیل تو داستانت چیه تو چرا اومدی توی این غار زندگی میکنی؟
_خونوادم منو نخواستن یعنی ترکم کردن... این طور که فهمیدم میگن اون موقع که به دنیا اودم پیش بینی کردن که من بزرگ شدم جانی میشم...
بخاطر همین منو اوردن جلوی یه آپارتمانی... اونا منو پنج سال بزرگ کردن... بعد طلا فروش منو برد خونشون 7 سال هم اونا بزرگ کردن...
ارشیا هم از شنیدن داستان زندگی سهیل دلش به درد امد و گریه کرد البته هر دو گریه میکردند.
_ارشیا بیا دوستای خوبی برای هم باشیم حالا که ما کسی رو نداریم خودمون همدم همدیگه بشیم اصلا من میتونم تو رو داداش صدا بزنم؟؟؟
+اره چرا که نه داداش سهیل😭
هر دو در آغوش هم گریستن و پیمان برادری بستن...
✍نوشته#محمدجواد
💛💞💛💞💛💞💛💞💛#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۱٣ ঊঈ═┅─╯
بعد از چند روز که زخم دست ارشیا خوب شد، قرار شد سهیل او را به همراه خودبه کارخانه کفش سازی ببرد و باهم کار کنند. سهیل با رئیس کارخانه صحبت کرد و از او خواهش کرد که اجازه بدهد برادرش ارشیا هم در آنجا کار کند.
آقای رئیس هم با هزار خواهش و تمنای سهیل و ارشیا موافقت کرد که ارشیا هم در آنجا مشغول به کار شود.
_ببینید بچه ها اگه بتونید توی این چن روز کفش های تولیدی رو سریع بذارید توی جعبه و بسته بندی کنید پاداش خوبی بهتون میدم
+چشم آقای رئیس منو ارشیا همه تلاشمونو میکنیم
چند روزی گذشت و بچه ها همه تلاششان را میکردند و ازین که میتوانستند کار کنند و پول در بیاورند بسیار خوشحال بودند.
اما گویا به آنها خوشی نیامده. مقداری پول گم شده بود و اینکه ارشیا تازه مشغول به کار شده بود بهترین فرصتی بود که پول دزدیده شده را به گردن او می بیندازند...
فردای آن روز سهیل و ارشیا با خوشحالی به سرکار میرفتند، تا از ورودی کارخانه عبور کردند،نگهبانی به آنها گفت که رئیس کارشان دارد.
سهیل و ارشیا به اطاق رئیس رفتند، تا پایشان را به اطاق گذاشتند رئیس هر دوی آنها را با سیلی زد سهیل گفت:
_آقا چرا می زنید؟ مگه ما چیکار کردیم؟
+پسره نمک نشناس دیگه میخواستی چیکار کنی بیشعور!! ها؟؟؟ پول میخواستین به خودم میگفتین تا میدادم نه اینکه بیایین دزدی کنید
ارشیا گفت:
_آقای رئیس به خدا کار ما نیست
+خدا بزنه تو کمرت پسره احمق همش تقصیره توی دزده وگرنه سهیل ادم خوبی بود
سهیل گفت:
_آقا تهمت نزنید باور کنید ارشیا داداشم اصلا اهل این کارا نیست
+برو بیرون گمشید بینم احمقا
بعد هر دوی آنها را هل داد و از اطاق بیرون انداخت و اخراج کرد.
ارشیا خیلی ناراحت بود مدام گریه میکرد و میگفت به خدا من دزد نیستم من برایت درد سر شدم. سهیل او را دلداری می داد و میگفت:
داداش گریه نکن ولشون کن دیگه نگی تقصیر منه ناراحت میشم مگه تو چه گناهی کردی یه عده دیگه دزدی کردن انداختن گردن ما ناراحت نباش فردا میریم دنبال یه کار دیگه
+باشه داداش ولی ازینکه تهمت دزدی زدن خیلی ناراحتم.
یکی دو روز بود که بیکار بودند یک دفعه فکری به سر سهیل زد... هر دو به شهر رفتن و از ابزار فروشی ها چاقوی مخصوص چوب بری خریدند هر چه ارشیا می پرسید که میخواهی چکار کنی سهیل فقط میگفت صبر داشته باش. هر دو ،چاقوی مخصوص چوب بری را خریدند و به غارشان برگشتند. ارشیا گفت:
_وای سهیل چرا اینقدر اذیت میکنی بگو دیگه میخوای چیکار کنی؟
+میخوام تو رو بکشم😜
_لوس بی مزه میگی یا نه😅
+ارشیا؟چقد منو دوست داری؟
_چی شده سهیل حرفای عاشقونه میزنی؟
+اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟
_الان بهت میگم
+آی دستم ارشیا دستم ول کن اینقد فشار نده
_بار آخرت باشه ازین حرفا میزنیا؟
...
بالاخره سهیل برای ارشیا توضیح داد که چه میخواهد کند. قرار شدبه جنگل پشت کوه بروند و چوب های محکم و سالم را به داخل غار بیاورند و با چاقوی چوب بری، چوب ها را برش بزنند و شکلک هایی زیبا درست کنند...
✍نوشته#محمدجواد
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
📖#رمان پسری به دنبال گمشده ها
قسمت#۱۴
سهیل و ارشیا در جنگل بسیار گشتند تا تعدادی چوب محکم پیدا کردند و به داخل غارشان بردند.
روز های اول برای برش دادن چوب ها بسیار سختی کشیدندو زود خسته می شدند و این مشکل هم به خاط سن کمشان بود.سهیل و ارشیا یازده سال بیشتر سن نداشتند.
سختی کار دوچندان شده بود از یکطرف بریدن چوب ها و از طرف دیگر طرح خاص در اوردن رویشان...
بعد از گذشت یک هفته توانستند تعدادی اسباب بازی چوبی درست کنند(ماشین، اسب، سگ، آهو....)
به رنگ فروشی رفتند و رنگ مخصوص چوب هم گرفتند و اسباب بازی ها را رنگ آمیزی کردند.
حالا دیگر محصول دستشان آماده بود و باید می فروختند. اما به چه کسی؟در کجا؟ چجوری؟؟؟؟
سهیل گفت به مغازه های اسباب بازی فروشی می بریم شایددلشان یه حالمان سوخت و خریدند...
به چندین مغازه رفتند اما هیچ یک حاضر به خریدن آن اسباب بازی های چوبی نشدند.
حتی حاضر به دیدنش هم نمیشدند.
اکثریت گله داشتند که کلی از اسباب بازی ها روی دستشان مانده است...
سهیل و ارشیا ناراحت و ناامید به غار برگشتند. سهیل به ارشیا روحیه می داد و میگفت:
_نا امید نباش داداش فردا هم میریم دوباره دنبال مغازه
اینقدر میگردیم تا یکی ازمون اسباب بازی ها رو بخره
صبح روز بعد به مسیری رفتندو یک مغازه اسباب بازی فروشی را دیدند فروشنده مغازه پیرمردی بود
داخل مغازه شدند پیر مرد با احترام با سهیل و ارشیا صحبت کرد...
پیرمرد از اسباب بازی های سهیل و ارشیا به خوبی استقبال کرد و با قیمت خوبی ازانها خریداری کرد.
سهیل و ارشیا انگار روی ابرها پرواز میکردند... پیر مرد از آنها خواست که تعدادی دیگر درست کنند و به مغاز بیاورند. سهیل و ارشیا خیلی خوشحال بودند
آن روز، روز خیلی خوبی برایشان بود. فردا آن روز دست به کار شدند اینبار با دقت بیشتری کار میکردند و بعد از گذشت پانزده روز کارشان تمام شد و دوباره اسباب بازی ها را درون جعبه ایی گذاشتند و به سمت مغازه پیرمرد اسباب بازی فروش رفتند. پیرمرد هم گویا خیلی منتظر آنها بود گفت:
_بچه ها کجا بودین من خیلی منتظر شما بودم...
+ما توی این مدت داشتیم اسباب بازی درست میکردیم...
_اینا رو خودتون درست میکنید یعنی کار می کنید؟
+اره
_من فکر میکردم شاید کس دیگه ایی درست میکنه و شما میفروشید
+نه پدر جان کار خودمونه
_ای وای بر من چرا کار می کنید پس پدر و مادرتون کجا هستن؟ خونتون کجاست؟
اشک در چشمان سهیل و ارشیا جمع شد. یک کلام دیگر آن پیرمرد کافی بود تا بغض کودکانه این دو پسر را بشکند...😭😭😭
سهیل و ارشیا کل داستان زندگی شان را برای آن پیرمرد تعریف کردند. پیرمرد شرمنده ی اخلاق و غیرت این دو پسر شده بود که برای مایحتاج زندگی شان دزدی نمیکردند و پی کار حلال بودند. پیر مرد هر دوی آنها رو بوسید و در آغوش گرفت و گفت:
_بچه ها اسماتونو بگید تا باهم آشنا بشیم؟
+آقا من سهیلم اینم داداشم ارشیا
_من اسمم یاشاره. اما خوشحال میشم منو بابا یاشار صدا بزنید... سهیل؟ ارشیا؟ من دیگه پیر شدم زود خسته میشم میشه اینجا کار کنید و توی حساب کتابا بهم کمک کنید؟
✍نوشته#محمدجواد
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙💛💙💛💙💛💙💛💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۱۵ ঊঈ═┅─╯
مغازه بابا یاشار طوری ساخته شده بود که پشت ویترین مغازه دری بود که منتهی به یک اطاقی میشد بعضی مواقع که به خانه نمیرفت انجا استراحت میکرد. بابا یاشار، سهیل و ارشیا را در مغازه خودش اسکان داد. سهیل و ارشیا هم با پاس زحمت های بابا یاشار تمام تلاش خودشان را میکرد تا سود حاصل از فروش اسباب بازی را بالا ببرند هر موقع اسباب بازی چوبی شان تمام میشد یکی از آنها میرفت و مقداری چوب می اورد و اسباب بازی درست میکردند.
دو هفته به شروع مدارس مانده بود ارشیا به بابا یاشار گفتند:
_بابایاشار منو سهیل رفتیم مدرسه های قبلی مون هرچی میگیم پروندمون رو بدن تا ببریم مدرسه راهنمایی ثبت نام کنیم نمیدن میگن باید ولی تون باشه😔 شما کمکمون می کنید
+اره چرا که نه خودم باهاتون میام میرمدبا مدیر مدرسه حرف میزنم
_راستی بابا یاشار من شناسنامم گم شده باید چیکار کنم؟
+توی پرونده ات کپی شناسنامت هست؟
_اره فکر کنم!
+خب از کپی شناسنامت یه کپی میگیریم می بریم ثبت احوال من یه دوستی اونجا دارم کمکت میکنه
_خیلی ممنونم بابایاشار
بابایاشار پرونده تحصیلی سهیل و ارشیا را از مدرسه ابتدایی شان گرفت و به مدرسه راهنمایی برد و هر دو را در کلاس اول راهنمایی ثبت نام کرد. شناسنامه المثنی ارشیا هم دوماه دیگر اماده می شد...
دیگر تابستان روزهای اخر خود را میگذراند. بابا یاشار در اخرین پنجشنبه تابستان به سهیل و ارشیا پیشنهاد گردش در شهر داد
+بچه ها اماده بشین امشب میخوام ببرمتون سینما و پارک میخوایم شادی کنیم🎉🎊🎈
بعد از مدتها زندگی روی خوشش را به بچه ها نشان می داد.
بابا یاشار خیلی دوست داشت سهیل و ارشیا را به خانه خودش ببرد اما هراس داشت که پسرش با بچه ها بد رفتاری کند چرا که عقاید بابایاشار با پسرش فرق داشت
✍نوشته#محمدجواد
💙💛💙💛💙💛💙💛💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_دوم
✍چجوری زهرا خانوم؟مگه میشه آخه
+داستانش مفصله دخترم
_توروخدا بگید مامان حداقل هم پناه بفهمه هم من بدونم
و شروع می کند به تعریف کردن
+"اون روز که منو حاجی از مسجد اومدیم و ناغافل چشمم افتاد به شما که وسط حیاط وایستاده بودی یهو انگار کن رفتم به سال ها پیش.درسته خیلی تفاوت بود اما بی نهایت به مادرت شباهت داری
اولش نفهمیدم کی و کجا دیدمت اما همین که غرق خاطره ها شدم ، گفتم که این دختر رو یک جایی دیدم.
اومدم جلو و به چهرت بیشتر دقت کردم،بله اگر آرایش سنگین صورتت رو پاک می کردی و موهای قشنگت رو مثل مادرت می بافتی و زیر روسری پنهونش می کردی می شدی همون دوست و همسایه ی قدیمی که سال ها بود حتی یادش نبودم که خدابیامرزی نصیبش بکنم.
همین که فرشته اسمت رو گفت، یاد پناهم گفتن های مادرت افتادم و خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پاش به خونم باز شده.اما نمی دونستم چرا انقدر مستاصل!
هی منتظر شدم تا بگی منم دختر فلانی،اومدم اینجا که چشمم بیفته به در و دیوار خونه ای که توش حق آب و گل داشتم!که اومدم برای این یا اون...
اما وقتی حاجی ندونسته جوابت کرد و تو سربه زیر و با بغض و سکوت رفتی، فهمیدم نقل تجدید خاطرات و این صحبت ها نیست
نخواستم سادگی کنمو خودم رک بپرسم که دختر آقا صابر چه خبر و چه عجب از این ورا؟حتما سکوتت حکمتی داشت و دلیلی نمی تونستمم تحمل کنم با این وضع و احوال پات رو از در بذاری بیرون.این بود که پیش قدم موندنت شدم و همون شب دور از گوش حتی فرشته،برای حاجی توضیح دادم که چه خبره!اون بنده ی خدا از من بیشتر تعجب کرد تجربه به ما می گفت یه جای کار لنگ می زنه و سکوت مشکوک این مسافر آشنای تازه از راه رسیده حکایت ها پشتش داره سال ها پیش بعد از فوت مادرت خدابیامرز، آقا صابر گفت دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم که خاطره هاش خوره شده و افتاده به جون خودمو بچم و مادرزن بیچارم که داغ بچش هنوز روی دلش سنگینی می کنه.گفت می خوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم برم مشهد مجاور آقا بشم و به درد خودم بسازمو بسوزم.ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش،دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و صلوات اقا صابر بلند بوده و مجلس روضه های مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه می تونی و می خوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله...
دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!اما خب
قسمت و تقدیر بود شاید،نمی دونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد...
عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت.
از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده"
هرچه بیشتر می گوید،عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی می شوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_سـوم
✍تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون می پرم:وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم امی بینی تو رو خداهی من می گفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها،نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی خبر بودیم!وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می اندازم و می گویم:گیج شدم بخدا،نمی دونم خودمم
آخه اسمتم یجوری که آدم نمی تونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم های درشت شده نگاهم می کند تو که نبودی؟
در اوج تعجب خنده ام می گیرد و می گویم چی میگی فرشته؟
آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود
می زند زیر خنده و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می آید و نمی آید زهرا خانم یاعلی می گوید و بلند می شود،هول می شوم و دستش را می گیرم و می پرسم:
نمی خواین باقی حرفتون رو بگید
کدوم حرف؟
اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین
می نشیند اما دستم را رها نمی کند و می گوید:یه بار تو زندگی از روی نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت،سال ها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت،نه خدا کریمه اما من توی خجالت عذاب وجدانم مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارمو توان،هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز می کردکی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا می کنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو می کرد می خواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده می گفت دخترعمته،لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی،افتاده بوده روی گوشیش کور از خدا چی می خواد نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،از اشک های مردونه و یواشکی پدرت و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش از سرزنش کردن های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش از بهانه گرفتن های داداش کوچکترت و جون به لب شدن پسری که می گفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر می کنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده از غم و غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط.
عرق شرم نه فقط روی پیشانی ام که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم می کند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره مانده ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده،نه
پناه جان؟اشک های هول شده ام تند و تند راه باز می کنند و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:کور گره افتاده
چیزی نمی گوید و ادامه می دهم:
ستار العیوب نبود مگه؟
و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند و می گوید:هست،اما کو عیبی هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله
بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم و سکوتی عمیق.میشه برم بالا هر وقت خوب شدی بروخوبم اما اگه بمونم نه
انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسدسرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند و دستمالی روی جای سوزنش می گذاردبلند می شوم و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده و نیست در را که می بندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله می پیچد.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/jo
✨﷽✨
💠▫️داستان مرد یهودی و همسایه مسلمان
🌺✨مسلمان فقیری در کنار یهودی ثروتمندی خانه داشت. یهودی ثروتمند بسیار خسیس بود. در خانه اش ، نخل های زیادی داشت که یکی از نخل ها از اسمان به خانه این مرد فقیر رفته و شاخه ریخته بود.
یهودی گاهی که بالای درخت می رفت و خرما می چید، برخی که زمین می افتادند مانع از خوردن کودکان مسلمان فقیر می شد. گاهی هم پایین رفته و حتی از دهان کودکان خرما را بیرون می کشید.
🌺✨مسلمان نزد نبی مکرم (ص )آمده و شکوه نمود. پیامبر یهودی را به حضور خواستند و از او خواستند در مقابل بخشش این نخل به مرد مسلمان، پیامبر نخل بزرگی را برای او در بهشت تضمین کنند. یهودی گفت: من نخل های زیادی دارم ولی به این نخل علاقه خاصی دارم و نمی توانم. شخصی از رسول خدا سوال کرد، اگر آن نخل را من صاحب شوم، آن نخل بهشتی را برای من تضمین می کنید؟ فرمودند : بلی .
🌺✨این مرد ، در برابر چهل نخل این نخل را خرید، تا آیات سوره ((والیل)) نازل شدند. که از آیات( ۴ ) الی ( ۷ ) خداوند متعال اسرار عجیبی از سعادت را به وضوح بر بشر فاش می کند.
🌺✨در این آیات ( نقل به تفسیر ) می فرماید که، شما برای رسیدن به من و حقیقت ، راه های زیادی پیش رو دارید. نماز خواندن، روزه گرفتن، اعتکاف و... اما اگر طالب هستید من شما را به سرعت و آسان ترین راه هدایت کنم، سه عمل از شما می خواهم. نخست این که به فقرا بدهید دوم از گناه دوری کنید و سوم به من و پیامبر و روز معاد و وعده های من ایمان داشته باشید.
🌺✨یعنی با رعایت این سه شرط ، انسان در راه مستقیم قرار می گیرد و طبق آیه بعد در صورت عدم رعایت این سه شرط ، و خساست در این حالت انجام عمل نیک برای بشر سنگین و سخت می شود. اگر ریالی ببخشد خوابش نمی برد و انگار از جان می کند نه از مال.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✨✨
📕حکایتی زیبا و آموزنده
گويند؛
روزي "پادشاهي،" سه وزیر خود را فراخواند و از آنها درخواست کرد، كه "کار عجیبی" انجام دهند!
از هر "وزیر" خواست تا كيسه ای برداشته و به "باغ قصر" برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با "میوه ها و محصولات" تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس "کمکی نگیرند" و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.
"وزراء" از "دستور شاه" تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند!!
"وزیر اول" که به دنبال "راضی کردن" شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.
اما "وزیر دوم" با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و "خوب و بد" را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.
و "وزیر سوم" که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با "علف و برگ درخت و خاشاک" پر نمود.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که "پر کرده اند" بیاورند.
وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را "جداگانه با کیسه اش" به مدت "سه ماه" زندانی کنند!!
ضمنا در "زندانی دور،" که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ "آب و غذایی" هم به آنها نرساند.
وزیر اول پیوسته از "میوه های خوبی" که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید...
اما وزیر دوم، این سه ماه را با "سختی و گرسنگی" و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد...
و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از "گرسنگی مرد."
"#مهربان_بودن برای #رضای_خدا یعنی :
همون لحظهای که نیت کردیم
پاسخش را از خدا گرفتیم.
منتظر پاسخ از بنده اش نباشیم."
* #بی_توقع_مهربان_باشیم. *
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت
و به او سلام نظامی نداد.
ستوان او را صدا کرد و
با حالتی عبوس به او گفت:
«تو به من سلام ندادی.
برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.»
در این لحظه ژنرال از راه رسید
و دید سرباز بیچاره پشت سر هم
در حال دادن سلام نظامی است.
ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟»
ستوان توضیح داد:
«این نادان به من سلام نداد
و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم
دویست بار سلام دهد.»
ژنرال با لبخند جواب داد:
«حق با توست. اما فراموش نکن آقا،
با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.»
گاهی #مجازات_دیگران،
در واقع #مجازات_خودمان است!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 #داستان_آموزنده دختر یتیم!
دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكندهمين گريه بود ، مدت طويلى گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دختر بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى بهش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند، مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند... شوهر رفت و در پشت خانه ي مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاري و اذيت و آزارم را بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من راضي هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراض باشى، چه كسى از من راضى باشد، شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر خود قرار دارد...
شوهر داشت در پشت خانه مى گريست، درب اتاق را تق تق زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و برد خانه اش همه را خواست و قضيه را برايشان تعريف كردو مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دختر در خواب ديد، كسى بهش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، يك بار به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى و تمام مشكلاتت حل شد،
هميشه شكاياتت را به الله متعال بكن...
در نشر اين مطلب زيبا همه را شریک سازید تا دیگران نیز مستفیذ شوند.🌹
داستان و مط❤️الب زیبا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💟 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662