eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📚حکایت‌های پندآموز توبه‎ سر دسته‎ راهزنان یكی از علماء از كربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف كرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.آن عالم می گوید : « من كتابی داشتم كه سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً كتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یكی از سارقین گفتم من كتابی در میان اموالم داشتم كه شما آن را به غارت برده اید و اگر ممكن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد» آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم كتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم ».گفتم: « رئیس شما كجا است ». گفت: « پشت این كوه جایگاه او است » لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم كه رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی كه از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت: « این عالم یك كتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازه‎ی شما نخواستیم بدهیم » من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز كجا؟ دزدی كجا؟ ». گفت: « درست است كه من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی كه هست، انسان نباید رابطه‎ی خود را با خدا به كلّی قطع كند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلكه باید یك راه آشتی را باقی گذارد. حالا كه شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم ». و دستور داد همین كار را كردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.پس از مدّتی كه به كربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم كه با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می كرد. وقتی كه مرا دید شناخت و گفت: « مرا می شناسی؟ »گفتم: « آری! » گفت: « چون نماز را ترك نكردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر كه را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اكنون توفیق توبه و زیارت پیدا كرده‌ام » 📚كتاب پاداشها و كیفرها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فرهادخان، بهرام خان و پرویز خان کاملا مرا می شناختند و مشتاق بودند ماجرای دو سال دوری از شیراز را برایشان تعریف کنم. فهرست وار آنچه بر من گذشته بود، توضیح دادم. نام دوتا از دختران محمدخان که یکی بهروز بود و دیگری بهزاد بود، برای سیما تعجب آور بود. آن روز محمدخان خیلی مرا مورد لطف قرار داد. می گفت: پسر بهادرخان مبادا روزی از درس خسته بشه آدم یا باید از طریق کسب دانش خودش رو نشون بده یا از طریق کشت و زرع ثابت کنه که آدم با لیاقتیه. اگر ثدرت داشتم، کویر لوت رو زیر کشت می بردم. ظاهرا منظور محمد خان از »قدرت« پادشاهی ایران بود. دختران ضرغامی سعی داشتند سر صحبت را با سیما باز کنند تا احساس غریبی نکند. ناگهان جمشید به من نزدیک شد و آهسته، طوری که کسی متوجه نشود، گفت: داداش، مثل اینکه ناهید و مادرش و کاظم خان هم دارن میان عمارت. از پنجره که نگاه کردم و در محوطه باغ، کاظم خان و خانواده اش را دیدم، رنگ از صورتم پرید. دلم می خواست قبل از اینکه سیما و ناهید با هم روبرو شوند، از سمت دیگر فرار می کردیم. فرصت اینکه چه باید انجام دهم، پیدا نکردم. تا آمدم به خودم بجنبم، ناهید و مادرش و پدرش در آستانه در ظاهر شدند. کاظم خان، بعد از عرض ادب گوشه ای نشست. همسر و دختران محمدخان هم برای ناهید و مادرش جا باز کردند. ناهید در لباس رنگارنگ محلی، مانند طاووسی که پرش را باز کند، نگاهی حسرتبار به من انداخت و به سمت سیما آمد. خیلی مؤدب سالم کرد و صورتش را بوسید و سپس به هر دوی ما تبریک گفت. سیما با صدایی که از ته گلویش بیرون می آمد، تشکر کرد. با حالتی آشفته سرم را پایین انداخته بودم و یارای اینکه سرم را بالا بگیرم و سیما را ببینم، نداشتم. من بیشتر به خاطر سیما ناراحت بودم. با شناختی که از او داشتم، می دانستم در درونش چه می گذرد. مادر ناهید با اینکه سعی داشت نسبت به سیما و من بی تفاوت باشد، با کنایه گفت: امیدوارم به عروس تهرونی خوش گذشته باشه. همسر محمدخان گفت: اگه ما تو تهرون بهمون خوش می گذره، به اونم خوش می گذره. تا آنجا که به یاد دارم، در خانواده های عشایر رسم نبود در جمعی که مرد حضور دارد، زنها، به خصوص دخترها، بدون اجازه بزرگترها اظهار نظر کنند؛ ولی آن روز ناهید بدون توجه به چنین رسمی با اشاره به من رو کرد به سیما و گفت: چه خوش صید دلش کردی بنازم چشم مستت را که کس آهوی وحشی را از این خوش تر نمی گیرد محمدخان از آ» شعر و بیان دلنشین ناهید چنان خوشش امد که برایش کف زدو به او آفرین گفت. ناهید می خواست ادامه دهد که با اشاره مادرش ساکت شد. به دستور محمدخان، نوکران و پیشخدمتان دست به کار آماده کردن غذا شدند. سیما به بهانه ای با معذرت عمارت را ترک کرد. من هم با اجازه حاضرین به دنبالش رفتم. هیچ وقت او را چنین عصبانی و خشمگین ندیده بودم. با حالتی پریشان در حالی که دندانهایش را از حرص روی هم فشار می داد، از من خواست همان لحظه آنجا را ترک کنیم. گفت: تو که می دونستی ناهید تو این مهمونی شرکت داره، چرا منو آوردی؟ تصمیم داشت هرگز پایش را داخل عمارت نگذاردو با صدای بلند به محمدخان و هر کس که آنجا بود بد و بیراه می گفت. هر چه خواستم آرامش کنم، موفق نمنی شدم. لحظه به لحظه عصبانیتش بیشتر می شدو. چیزی نمانده بود.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فریاد بکشد و گفت: منو آوردی به شهر و دیارت که ناهیدو به رخم بکشی؟ اگر می دونستم هنوز چشمت دنبال ناهیده، هرگز با تو ازدواج نمی کردم. گفتم: اشتباه می کنی سیما... گفت: از رنگ پریده و حال خرابت همه چیزو فهمیدم. گفتم: به خاطر تو چون می دونستم ناراحت می شی و الم شنگه راه میندازی، دست و پام رو گم کردم. مرا رها کرد و از در باغ خارج شد. گفت پیاده به سعادت آباد می رود و از آنجا به تهران بر می گردد. به دنبالش دویدم. به التماس افتاده بودم. گفتم: با آبروی من و پدرم بازی نکن. حالا هر طور شده تا بعدازظهر تحمل کن. ولی اصال به حرف من توجه نداشت. در همین لحظه بهرام و جمشید دنبال ما آمدند. از حالت برافروخته سیما و اوقات تلخ من، متوجه شدند بگومگو کرده ایم. از بهرام خواهش کردم به هر نحوی سیما را راضی کند به عمارت برگردد. بهرام نزد سیما رفت و گفت: محمدخان ضرغامی تو منطقه کم شخصیتی نیست. او و خونوادش به تو و خسرو احترام گذاشتن که دعوتتون کردن. اگه بدون خداحافظی اینجا رو ترک کنی، خدای نکرده شاید فکر کنن تهرونیا بی معرفتن. سیما از خود بهرام گله داشت چرا در مورد آمدن کاظم خان و خانواده اش چیزی به او نگفته بود. به این شریط که بعد از ناهار آ»جا را ترک کنیم، به عمارت برگشتیم. نگاه کنجکاو ناهید نشان می داد به بگو مگوی ما پی برده است. همسر و دختران محمدخان هم از چشمان مرطوب سیما فهمیدند مشاجره کرده ایم. آن قدر در ترس و دلهره و اضطراب بودم که از آن ساعت به بعد یادم نیست چه گفتیم و چه شنیدیم و چه خوردیم. بعداز ظهر، در حالیکه هوا خیلی گرم بود، به بهانه اینکه در شیراز کار داریم، از پذیرایی محمدخان و خانواده اش تشکر کردیم و پس از خداحفظی راه افتادیم. هنگامی که به محوطه باغ رسیدیم، ناگهان ناهید جلوی ما سبز شد و بسته ای در کاغذ سفید پیچیده به سیما داد. گفت: این هدیه عروسی تو و خسرو است. امیدوارم پای هم پیر شین. سیما تعادل نداشت. چیزی نمانده بود سر او فریاد بکشد. من بسته را از ناهید گرفتم و او بدون لحظه ای درنگ، بین درختان ناپدید شد. بهرام و جمشید هم که با ما به قصرالدشت آمده بودند و به حساب خودشان از ادب به دور بود ما را تنها رها کنند، همراهی مان کردند. آن قدر کلافه بودم که نمی دانستم سویچ اتومبیل را کجا گذاشته ام. چند بار داخل کیف دستی و جیبم را گشتم تا عاقبت جمشید به من اشاره کرد در اتومبیل باز است و سویچ به قفل استارت آویزان است. دیگر هیچ شکی برای سیما باقی نمانده بود وجود ناهید باعث حواس پرتی من شده است. مرتب لبش را گاز می گرفت و به نشانه تآسف سر تکان می داد. باالخره سوار شدیم . بهرام و جمشید عقب سوار شدند و سیما جلو نشست. من بسته ای را که ناهید داده بود، زیر صندلی گذاشتم و حرکت کردیم. از قصرالدشت تا شیراز، حدود یک ساعت و نیم طول کشید. سیما به حالت قهر، از پنجره بیرون را نگاه می کرد و هیچ حرفی نمی زد. من ، بهرام و جمشید گاهی چیزی می گفتیم. بهرام می خواست به بهانه ای سر حرف را با سیما باز کند که از داخل آینه اشاره کردم که او را به حال خودش بگذارد. جمشید از اینکه میانه من و سیما شکراب شده بود، ناراضی به نظر نمی آمد. با نگاهش می خواست به من حالی کند تهرانی ها همه شان چنین هستند. او را نزدیک خانه مادرم پیاده کردیم. هرچه اصرار کرد داخل شویم یا شب برای شام دعوت او را بپذیریم ، فایده نداشت... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📝 زرق و برق دنیا 😞بهشت رفتن داره سخت و سخت‌تر می‌شه این همه زرق و برق مگه می‌ذاره کسی به اون دنیا فکر کنه 😍تو خونه و محل کار و بین راه همش چیزهای خوش آب و رنگ هست که حواس آدمو پرت می‌کنه. 🤔بعد آدم فکر می‌کنه زندگی همین چیزهاست. خوردن و خوابیدن و خوش گذروندن و بعد هم مردن 😏 اگه واقعا آخرش مردن باشه که دیگه خوشگذرونی نداره 🙄 بیشتر آدم‌ها قسمت خوشگذرونیش رو باور کردن اما مردن و رفتن به دنیای دیگه یادشون رفته 🔅وَ غَرَّتْهُمُ الْحَیاةُ الدُّنْیا 🔅زندگی دنیا آن‌ها را فریب داد 📚بخشی از آیه 70 انعام ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گره زدن سیم به روش درست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با حوله های قدیمی درست کن😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴روزی مردی هوسران تصمیم گرفت زن دوم بگیرد😱 مرد هوسران و بداخلاقی میخواست زن دوم بگیرد از این رو مدام همسرش را اذیت میکرد؛ مدام بهانه گیری میکرد گاه با داد و بیداد گاه با کتک از قضا همسرش به زور راضی شد تا با او به مراسم خواستگاری بیاید😱 تا شاید از زندگی جهنمی که مرد برایش ساخته بود خلاصی یابد! روز خاستگاری فرارسید همه چیز مرتب بنظر میرسید و مرد بسیار خوشحال؛ وقتی که مادر عروس درمجلس از همسر اول پرسید آیا او به این وصلت از صمیم قلب رضایت دارد؟ همسر اول از کیفش شیشه ای سرکه درآورد و گفت ...........😱😱 👈ادامه این داستان جنجالی و پرماجرا در لینک زیر 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
💠شب اول قبر به روایت یک دختر💠 🌀علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‏گفت: 🍃در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏های دولت عثمانی) فوت كرد. 🍃این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏كرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند. 🍃هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید. دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است. 🍃پرسیدند چرا این طور شده‏ای؟ ‼️ 🍃در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است. 🍃تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟ 🍃آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم» در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏كشید. 🍃من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه می‏بینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم. 🍃مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏كرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‏اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍃🍃🍂🍂🍃🍃 🌸‍ عارف عابد «ابن فهد حلی» می‌فرماید: 🔥نفس: ۱. در حالت شهوت، حیوانی بیش نیست. ۲. در حالت غضب، درنده‌ای است. ۳. در حالت مصیبت، بچه می‌باشد. ۴. در حال نعمت، فرعون می‌شود. ۵. در حال سیری، او را مستکبر می‌یابی. ۶. در حال گرسنگی، مجنونش می‌بینی. اگر او را سیر کنی طغیان می‌کند، اگر گرسنه‌اش بداری صیحه می‌زند و جزع می‌کند. نفس بسان الاغی می‌باشد، اگر علفش دهی در می‌رود، اگر گرسنه‌اش نگه داری عرعر می‌زند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📝 زرق و برق دنیا 😞بهشت رفتن داره سخت و سخت‌تر می‌شه این همه زرق و برق مگه می‌ذاره کسی به اون دنیا فکر کنه 😍تو خونه و محل کار و بین راه همش چیزهای خوش آب و رنگ هست که حواس آدمو پرت می‌کنه. 🤔بعد آدم فکر می‌کنه زندگی همین چیزهاست. خوردن و خوابیدن و خوش گذروندن و بعد هم مردن 😏 اگه واقعا آخرش مردن باشه که دیگه خوشگذرونی نداره 🙄 بیشتر آدم‌ها قسمت خوشگذرونیش رو باور کردن اما مردن و رفتن به دنیای دیگه یادشون رفته 🔅وَ غَرَّتْهُمُ الْحَیاةُ الدُّنْیا 🔅زندگی دنیا آن‌ها را فریب داد 📚بخشی از آیه 70 انعام ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌