🔴زنی که به دخترها حمله میکرد😨
برای #دانشگاه، به شهر دیگه رفتم، خابگاه گیرم نیومد و مجبور شدم #واحد آپارتمانی از یک زوج اجاره کنم، از نظر مالی مشکلی نداشتم ولی تنهایی اذیتم میکرد...چون #دختر بودم دلشون برام سوخت و طبقه بالای #خونشون رو اجاره کردم، شبای اول خوب بود ولی ساعت از ۲ که رد میشد، #صداهای عجیب غریبی پخش میشد تا این که اون شب ناگهان😩
دستهای ظریفی..
✨ادامه داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#پندانه
✅مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد ... عروس جواب داد : مادر داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟ می گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای، بگذار من کمکت کنم ...
💫مرد دوم تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود ! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت : چه می گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم. و دومی گفت : همه ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
💫قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند.و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی ... و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم ! چه عروس خوش بیان و خوبی ، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد. و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم ...این گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است . اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره ها سوال خواهد كرد.
✅پیامبر اکرم (ص) فرمودند: "کامل ترین مؤمنان از نظر ایمان کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد و خوشرویی دوستی و محبت را پایدار می کند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🔴ذکر "لاحول و لا قوة الا بالله"
ذکر شریف《لا حول و لا قوة الا بالله》 را
تأثیری است شگفت در برآورده شدن حاجت
و باز شدن روزی. این ذکر دارای خاصیت هایی
بسیار است.
حضرت صادق علیه السلام که فرموده است:
تعجب می کنم از کسی که مال و متاع دنیایی
می خواهد و به این کلمه [ ذکر لا حول ] پناه
نمی برد!
همچنین از امام صادق علیه السلام نقل است
که هر کس روزی صد بار این ذکر را بر زبان آورد،
حق تعالی هفتاد نوع بلا را از او دفع می کند که
کم ترین آن ها فقر و غم است. و نیز فرموده
است که هر کس صد بار این ذکر را بگوید، فقر
او را در نمی یابد.
📚 باقیات صالحات شیخ عباس قمی، ص۷۹۶
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت آموزنده
✨﷽✨
✅حكمت های خدا
✍حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه ازشدت تهيدستی، برهنه روی ريگبيابان خوابيده. چون نزديك آمد او عـرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی، جانم به لب رسيده است.
حضـرت بـرای او دعا كـرد و از آنجا برای مناجات به كوه طور رفت . چند روز بعد ، حضرت موسی عليه السلام از همان مسير باز میگشت ديد همان فقير را دستگير كردند و جمعيتی هم اجتماع نموده انـد، پرسيد: چه حادثه ای رخ داده است؟
گفتند: تا به حال پولی نداشت، تازگی مالی بـدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نمـوده و شخصی را كشتـه. اكنون اورا دستگير كردهاند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند
خداوند در قرآن می فرمايد: اگر خدا رزق را برای بنـدگانش وسعت بخشد، در زمـين طغيان و ستـم میكنند. ولو بسط الله الرزق لعباده فیالارض. آیه ۲۷ سوره مبارکه شوری. پس حضرت موسی عليـه السلام به حكمت الهی اقرار واز خواهش خود استغفار نمود
📚 حكايت های گلستان ،ص ۱۶۱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش بافت مو 😍👱🏻♀️✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بادمجان_پیتزایی
بادمجان رو پهن برش بزنید، روش مواد دلخواهتون و پنیر پیتزا بریزید و بذارید داخل فر😋
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مدل موی گوجهای با فرق وسط 👱🏻♀️💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مار پیتون میمون شکار کرده و میمون های دیگه سعی میکنن ميمون شکار شده را نجات بدن...!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_124
من در لندن هستم چون به وصال معشوق رسیدهام و برای رشد و موفقیتی اجتمایی بیشتر در بهترین دانشگاه لندن
تحصیل میکنم،خودم را خوشبخت میدانم ولی نمیدانم دیگران در مورد من چه فکری میکنند یا آینده برای من چه
میخواهد.شاید بپرسید چرا لندن؟
دستانش مفصل است و شنیدن آن در زندگی شما تا ٔثیری ندارد.حداقل تا چهار سال دیگر،یعنی تا پایان دوره ی
پزشکی،در لندن میمنم.انتظار نامه نداشته باشید.من هم انتظار جواب ندارم.حتما میخواهید علتش را بدانید.مگر نه بر
این باورید که من بی وفا هستم و دختری از سر زمین بیگانه بین ما فاصله انداخته و به سر زمینی بیگانه تر برده؟باید
بگویم حق با شماست پس چرا با نوشتن نامه نمک به زخمتان بپاشم؟و شما چه دارید بنویسید؟
از بردار یا خواهر ناا تنیام که تازه به دنیا آمده؟از ازدواج جمشید یا از خواستگارهای ترگل که حتما یکی از بستگان
بهمن خان خواهد بود؟اینها غیر از اینکه مرا ناراحت کند،ثمر دیگری ندارد.
به هر حال سال نو را به شما تبریک میگویم و برایتان آرزوی موفقیت میکنم.در خاتمه باید بگویم یک وجب از خاک
ایران را با همه ی اروپا عوض نمیکنم به تعبیر من اروپا بهشتی است که پایههایش روی جهنّم است.
. 1347/1/7خسرو
برای پست نامه،به ابتدای خیابان)برامبتون(رفتم که رو به روی در ورودی هاید پارک بود رفتم.بار دیگر نامه را مرور
کردم،ولی یک مرتبه پشیمان شدم.
به خودم گفتم:-این نامه به غیر از اینکه آنها را به فکر و خیال بپندارد،فایده ی دیگری ندارد،.حتی ممکن است از
طریق وزارت امور خارجه،آدرس سرهنگ را پیدا کند و شاید هم به لندن بیایند و باعث اختالف من و سیما بشوند.
به این نتیجه رسیدم به کلّ قید شیراز را بزنم.نامه ای را که نوشته بودم، پاره پاره کردم و داخل زباله دانی کنار
خیابان انداختم و به خانه برگشتم.
سیما خیلی زود متوجه افکار درهم من شد برایم چای آورد و کنارم نشست و بعد از اینکه چند لحظه به من نگاه
کرد،پرسید:
-چیه؟امروز پکری؟
گفتم:
-چیزی نیست،کمی خسته ام.
سیما با لبخند پر معنی گفت:
تو هر وقت خسته میشیً یا عصبانی هستی،من میفهمم.ناراحتی تو با دفعات قبل خیلی فرق دارد.
آنقدر اصرار کرد،تا باألخره موضوع نامه را برایش گفتم.
اول باور نکرد که نامه را پاره کرده ام.با چهره ای گرفته گفت:
-من که حرفی ندارم تو با شیراز تماس داشته باشی،دیگه چرا دروغ میگی؟
به شوخی گفتم:
-هر کسی به تو گفته استعداد هنر پیشگی داری،دروغ گفت،چون تو،نقش یک آدم خوشحال رو نمیتونی بازی کنی.
به قهر از اتاق خارج شد و در را محکم بست.
در حالی که از رفتار بچگانهاش عصبانی شده بودم،دنبالش رفتم.ناخود آگاه کمی صدایم را بلند کردم و گفتم:....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_125
اولا که خودم میدونم باید چی کار کنم.ثانیا هیچ ل***ی نداره که به تو دروغ بگم با اینکه دلم برای شیراز تنگ
شده ولی خودم نخواستم با اونا تماس داشته باشم چون میدونستم تو با هر نامه ای اینطور زندگی رو تلخ میکنی.
سیما در حالی که قطرات اشک بر روی مژههایش نشسته بود گفت:
-برای اینکه میترسم میترسم تو با کوچیکترین اختلاف برگردی و به شیراز بری.
از افکار او خندهام گرفته بود.گفتم:
-نترس من متعلق به تو هستم.یعنی متعلق به خانواده ی سرهنگ افشار هستم.برای من دیگه شیراز مرد.
وقتی آخرین امتحان سال سوم را دادم،سیما سه ماهگیاش را پشت سر گذشته.سه چهار روز از شروع تعطیلات
نگذشته بود که سرهنگ به من پیشنهاد کرد که در صورت تمایل،به عنوان متصدی دبیر خانه در سفارت مشغول به
کار شوم.
آنقدر از بی بر نامگی و علافی بی زار بودم که بالفاصله پذیرفتم و از او تشکر کردم.
روز بعد به اتفاق سرهنگ به سفارت رفتم.طبق قرار قبلی،سفیر ما را به حضور پذیرفت:
-سرهنگ تعریف شما را زیاد کرده،ظاهراً جوان وارسته ای هستین.با این که میدونم آنچه که لازم بود،جناب
سرهنگ شرح داده،ولی خواهش میکنم اموری را که به شما واگذار میشه رو جدی بگیرین.
سپس به آقای حیدری که قرار بود در غیاب او کارهایش را انجام بدم،دستور داد در این یک هفته ای که حضور
دارد،مرا با وظایفم آشنا سازد.
از سفیر تشکر کردیم و به اتاق سرهنگ برگشتیم.پس از نوشیدن چای،با آقای حیدری به دبیرخانه رفتیم.کار
مشکلی نبود.
اغلب مراجعه کنندگان که کارشان به دبیرخانه مربوط میشد،دانشجویانی بودند که از دانشکدهشان تأییدیه ی ارز
دانشجویی میآوردند و من باید آنها را شماره میزدم،و در دفتر وارد میکردم و به امضائ مسئولین میرساندم.عده ای
هم برای تمدید گذرنامه،گذرشان به سفارت و در نهایت دبیرخانه میافتاد.
سه چهار روز بیشتر طول نکشید که همه چیز را یاد گرفتم.آقای حیدری از هوش و استعداد من نزد سرهنگ و سفیر
تعریف کرده بود و معتقد بود با وجود من،کار دبیر خانه هرگز لنگ نمیماند.
بیش از یک ماه از شروع کار من در سفارت نگذشته بود که یک روز جوانی،تقریبا هم سنّ و سال خودم،با آرایش و
لباس ساده،چند ضربه به در زد و داخل شد.
خیلی مو ٔدب،با لحن بچههای جنوب شهر تهران،دستش را روی سینهاش گذشت و سلام کرد،برایش نیم خیز شدم
و اشاره به مبل رو به رو کردم که بنشیند.
با همان ژست از من تشکر کرد و با چهره ای مضطرب و درمانده،سراغ آقای حیدری را گرفت.وقتی با خشرویی و
لبخند گفتم ایشان به ایران رفته اند و تا مدتی بر نمیگردند،چشمانش از خوشحالی برق زد.
.قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت:
-آقای حیدری که آدم سختگیر_معذرت میخوام_کار راه اندازی نبودند.از برخورد گرم شما معلومه آدم خوبی
هستین.
گفتم:
-مشکل شما چیه؟سرش را پائین انداخت و دستی به موهای کوتاهش کشید....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662