🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#پندانه
✅مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد ... عروس جواب داد : مادر داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟ می گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای، بگذار من کمکت کنم ...
💫مرد دوم تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود ! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت : چه می گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم. و دومی گفت : همه ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
💫قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند.و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی ... و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم ! چه عروس خوش بیان و خوبی ، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد. و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم ...این گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است . اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره ها سوال خواهد كرد.
✅پیامبر اکرم (ص) فرمودند: "کامل ترین مؤمنان از نظر ایمان کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد و خوشرویی دوستی و محبت را پایدار می کند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🔴ذکر "لاحول و لا قوة الا بالله"
ذکر شریف《لا حول و لا قوة الا بالله》 را
تأثیری است شگفت در برآورده شدن حاجت
و باز شدن روزی. این ذکر دارای خاصیت هایی
بسیار است.
حضرت صادق علیه السلام که فرموده است:
تعجب می کنم از کسی که مال و متاع دنیایی
می خواهد و به این کلمه [ ذکر لا حول ] پناه
نمی برد!
همچنین از امام صادق علیه السلام نقل است
که هر کس روزی صد بار این ذکر را بر زبان آورد،
حق تعالی هفتاد نوع بلا را از او دفع می کند که
کم ترین آن ها فقر و غم است. و نیز فرموده
است که هر کس صد بار این ذکر را بگوید، فقر
او را در نمی یابد.
📚 باقیات صالحات شیخ عباس قمی، ص۷۹۶
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت آموزنده
✨﷽✨
✅حكمت های خدا
✍حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه ازشدت تهيدستی، برهنه روی ريگبيابان خوابيده. چون نزديك آمد او عـرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی، جانم به لب رسيده است.
حضـرت بـرای او دعا كـرد و از آنجا برای مناجات به كوه طور رفت . چند روز بعد ، حضرت موسی عليه السلام از همان مسير باز میگشت ديد همان فقير را دستگير كردند و جمعيتی هم اجتماع نموده انـد، پرسيد: چه حادثه ای رخ داده است؟
گفتند: تا به حال پولی نداشت، تازگی مالی بـدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نمـوده و شخصی را كشتـه. اكنون اورا دستگير كردهاند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند
خداوند در قرآن می فرمايد: اگر خدا رزق را برای بنـدگانش وسعت بخشد، در زمـين طغيان و ستـم میكنند. ولو بسط الله الرزق لعباده فیالارض. آیه ۲۷ سوره مبارکه شوری. پس حضرت موسی عليـه السلام به حكمت الهی اقرار واز خواهش خود استغفار نمود
📚 حكايت های گلستان ،ص ۱۶۱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش بافت مو 😍👱🏻♀️✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بادمجان_پیتزایی
بادمجان رو پهن برش بزنید، روش مواد دلخواهتون و پنیر پیتزا بریزید و بذارید داخل فر😋
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدل موی گوجهای با فرق وسط 👱🏻♀️💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مار پیتون میمون شکار کرده و میمون های دیگه سعی میکنن ميمون شکار شده را نجات بدن...!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_124
من در لندن هستم چون به وصال معشوق رسیدهام و برای رشد و موفقیتی اجتمایی بیشتر در بهترین دانشگاه لندن
تحصیل میکنم،خودم را خوشبخت میدانم ولی نمیدانم دیگران در مورد من چه فکری میکنند یا آینده برای من چه
میخواهد.شاید بپرسید چرا لندن؟
دستانش مفصل است و شنیدن آن در زندگی شما تا ٔثیری ندارد.حداقل تا چهار سال دیگر،یعنی تا پایان دوره ی
پزشکی،در لندن میمنم.انتظار نامه نداشته باشید.من هم انتظار جواب ندارم.حتما میخواهید علتش را بدانید.مگر نه بر
این باورید که من بی وفا هستم و دختری از سر زمین بیگانه بین ما فاصله انداخته و به سر زمینی بیگانه تر برده؟باید
بگویم حق با شماست پس چرا با نوشتن نامه نمک به زخمتان بپاشم؟و شما چه دارید بنویسید؟
از بردار یا خواهر ناا تنیام که تازه به دنیا آمده؟از ازدواج جمشید یا از خواستگارهای ترگل که حتما یکی از بستگان
بهمن خان خواهد بود؟اینها غیر از اینکه مرا ناراحت کند،ثمر دیگری ندارد.
به هر حال سال نو را به شما تبریک میگویم و برایتان آرزوی موفقیت میکنم.در خاتمه باید بگویم یک وجب از خاک
ایران را با همه ی اروپا عوض نمیکنم به تعبیر من اروپا بهشتی است که پایههایش روی جهنّم است.
. 1347/1/7خسرو
برای پست نامه،به ابتدای خیابان)برامبتون(رفتم که رو به روی در ورودی هاید پارک بود رفتم.بار دیگر نامه را مرور
کردم،ولی یک مرتبه پشیمان شدم.
به خودم گفتم:-این نامه به غیر از اینکه آنها را به فکر و خیال بپندارد،فایده ی دیگری ندارد،.حتی ممکن است از
طریق وزارت امور خارجه،آدرس سرهنگ را پیدا کند و شاید هم به لندن بیایند و باعث اختالف من و سیما بشوند.
به این نتیجه رسیدم به کلّ قید شیراز را بزنم.نامه ای را که نوشته بودم، پاره پاره کردم و داخل زباله دانی کنار
خیابان انداختم و به خانه برگشتم.
سیما خیلی زود متوجه افکار درهم من شد برایم چای آورد و کنارم نشست و بعد از اینکه چند لحظه به من نگاه
کرد،پرسید:
-چیه؟امروز پکری؟
گفتم:
-چیزی نیست،کمی خسته ام.
سیما با لبخند پر معنی گفت:
تو هر وقت خسته میشیً یا عصبانی هستی،من میفهمم.ناراحتی تو با دفعات قبل خیلی فرق دارد.
آنقدر اصرار کرد،تا باألخره موضوع نامه را برایش گفتم.
اول باور نکرد که نامه را پاره کرده ام.با چهره ای گرفته گفت:
-من که حرفی ندارم تو با شیراز تماس داشته باشی،دیگه چرا دروغ میگی؟
به شوخی گفتم:
-هر کسی به تو گفته استعداد هنر پیشگی داری،دروغ گفت،چون تو،نقش یک آدم خوشحال رو نمیتونی بازی کنی.
به قهر از اتاق خارج شد و در را محکم بست.
در حالی که از رفتار بچگانهاش عصبانی شده بودم،دنبالش رفتم.ناخود آگاه کمی صدایم را بلند کردم و گفتم:....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_125
اولا که خودم میدونم باید چی کار کنم.ثانیا هیچ ل***ی نداره که به تو دروغ بگم با اینکه دلم برای شیراز تنگ
شده ولی خودم نخواستم با اونا تماس داشته باشم چون میدونستم تو با هر نامه ای اینطور زندگی رو تلخ میکنی.
سیما در حالی که قطرات اشک بر روی مژههایش نشسته بود گفت:
-برای اینکه میترسم میترسم تو با کوچیکترین اختلاف برگردی و به شیراز بری.
از افکار او خندهام گرفته بود.گفتم:
-نترس من متعلق به تو هستم.یعنی متعلق به خانواده ی سرهنگ افشار هستم.برای من دیگه شیراز مرد.
وقتی آخرین امتحان سال سوم را دادم،سیما سه ماهگیاش را پشت سر گذشته.سه چهار روز از شروع تعطیلات
نگذشته بود که سرهنگ به من پیشنهاد کرد که در صورت تمایل،به عنوان متصدی دبیر خانه در سفارت مشغول به
کار شوم.
آنقدر از بی بر نامگی و علافی بی زار بودم که بالفاصله پذیرفتم و از او تشکر کردم.
روز بعد به اتفاق سرهنگ به سفارت رفتم.طبق قرار قبلی،سفیر ما را به حضور پذیرفت:
-سرهنگ تعریف شما را زیاد کرده،ظاهراً جوان وارسته ای هستین.با این که میدونم آنچه که لازم بود،جناب
سرهنگ شرح داده،ولی خواهش میکنم اموری را که به شما واگذار میشه رو جدی بگیرین.
سپس به آقای حیدری که قرار بود در غیاب او کارهایش را انجام بدم،دستور داد در این یک هفته ای که حضور
دارد،مرا با وظایفم آشنا سازد.
از سفیر تشکر کردیم و به اتاق سرهنگ برگشتیم.پس از نوشیدن چای،با آقای حیدری به دبیرخانه رفتیم.کار
مشکلی نبود.
اغلب مراجعه کنندگان که کارشان به دبیرخانه مربوط میشد،دانشجویانی بودند که از دانشکدهشان تأییدیه ی ارز
دانشجویی میآوردند و من باید آنها را شماره میزدم،و در دفتر وارد میکردم و به امضائ مسئولین میرساندم.عده ای
هم برای تمدید گذرنامه،گذرشان به سفارت و در نهایت دبیرخانه میافتاد.
سه چهار روز بیشتر طول نکشید که همه چیز را یاد گرفتم.آقای حیدری از هوش و استعداد من نزد سرهنگ و سفیر
تعریف کرده بود و معتقد بود با وجود من،کار دبیر خانه هرگز لنگ نمیماند.
بیش از یک ماه از شروع کار من در سفارت نگذشته بود که یک روز جوانی،تقریبا هم سنّ و سال خودم،با آرایش و
لباس ساده،چند ضربه به در زد و داخل شد.
خیلی مو ٔدب،با لحن بچههای جنوب شهر تهران،دستش را روی سینهاش گذشت و سلام کرد،برایش نیم خیز شدم
و اشاره به مبل رو به رو کردم که بنشیند.
با همان ژست از من تشکر کرد و با چهره ای مضطرب و درمانده،سراغ آقای حیدری را گرفت.وقتی با خشرویی و
لبخند گفتم ایشان به ایران رفته اند و تا مدتی بر نمیگردند،چشمانش از خوشحالی برق زد.
.قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت:
-آقای حیدری که آدم سختگیر_معذرت میخوام_کار راه اندازی نبودند.از برخورد گرم شما معلومه آدم خوبی
هستین.
گفتم:
-مشکل شما چیه؟سرش را پائین انداخت و دستی به موهای کوتاهش کشید....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_126
ناگهان نگاهش به یکی از کتابهای دانشگاهی روی میز افتاد.گفت:
-شما هم دانشجو هستین؟
گفتم:-بله.)رویال یونیورسیتی(پزشکی میخونم...
گفت:
-من هم )رویال سنترال(رشته ی مکانیک میخونم،سال دوم میخونم،متأسفانه مدتیه ارز دانشجویی من قطع شده.
با تعجب گفتم:
-اگه قبال استفاده میکردی و از دانشکده تأییدیه میآوردی،دلیلی نداره که ارز دانشجوییت قطع شه.
با توجه به اینکه دانشجویانی که از ارز دانشجوییی استفاده میکردند پرونده داشتند،نام او را پرسیدم پروندهاش را از
فایل که به حروف الفبا مرتب شده بود،بیرون کشیدم.
وقتی نگاهم به نامه ی آفیس و رونوشت حکم محکومیت او بخاطر حمله به پلیس اسکاتلند یارد افتاد،گفتم:
-خوب معلومه با این نامه ارز دانشجوییت قطع میشه.حاال من نمیدونم چرا به پلیس حمله کردی؟
بلند شد با حالتی ناراحت و ناا امید میخواست اتاق را ترک کند خیلی مایل بودم کمکش کنم،چون از او خوشم اومده
بود.و خواست از در خارج شود که از او خواهش کردم بنشیند.سپس گفتم:
-من هر کمکی از دستم بر میبیاد برات انجام میدم حتی حاضرم نزد سفیر وساطت کنم.حالا بگو چی کار کردی؟
بعد از چند لحظه سکوت با همان لهجه ی غلیظ تهرانی گفت:
-واهلل نمیدونم چطور بگم.
گفتم:
-منو مثل یک دوست بدون قول میدم همه ی حرفا،بین خودمون بمونه.اگرم بدونم برای اینه که راهی پیدا کنم تا
بلکه مشکلت حل شه.
گفت:-با یه آمریکائی دعوا کردم،....مزاحم یکی از دخترای دانشجوی ایرانی شده بود.
خواهش کردم آنچه که برایش اتفاق افتاده،واضح تر توضیح دهد.
بعد از نوشیدن چای که پیشخدمت آورده بود،گفت:
-)رویال سنترال(چند دانشکده دارد.تو دانشکده ی پرستاری،چند ماه پیش،یه آمریکائی مزاحم دختر ایرانی میشد و
چون نمیخواستم به دخترای ایرانی اهانت بشه،با امریکایه ی گالویز شدم.او به من حمله کرد.من هم تا میخورد
حالش رو جا میآوردم.
دعوا از محوطه ی دانشکده به خارج کشیده شد.پلیس مداخله کرد و چون میخواست به پشتیبانی از او در
بیاید،عصبانی شدم و هلش دادم.به خاطره اینکه آرنجش زخم برداشته بود،یه ماه به زندان افتادم.
چیزی نمانده بود که از دانشکده اخراجم کنن ولی باألخره با شهادت چند دانشجوی انگلیسی که شاهد بی تقصیری
من بودن،به خیر گذشت..
فقط نمیدونم چرا این نامه از طرف هم آفیس به سفارت فرستاده شد؟
آقای حیدری میگفت،از سال تحصیلی آینده،ارز دانشجویی من قطع میشه،ایشان تأییدیه دانشکده ی مرا قبول
نکردند.
از او خیلی خوشم آماده بود.از این که نسبت به آن دختر ایرانی تعصب نشان داده بود،به او آفرین گفتم،و افزودم:...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جالبه بدونید که قرمزی مداوم مویرگهای چشم نشانه کمبود ویتامین C است که باید آن را جدی بگیرید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید با قوطی شیرخشک و کارتن چه مبلی درست کرد، عالیه برای اتاق بچه ها 😍🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
💎بزرگترین تولید کننده دستبند های مذهبی و اسپرت💎
✨با جدیدترین و متنوع ترین متود های روز
💍متنوع ترین انگشتر های زنانه و مردانه
با بهترین #کیفیت و #کمترین قیمت
✅کافیه ببینید چه #مداحان و #بازیگرهای معروفی از اینجا خرید کردند👇☺️
http://eitaa.com/joinchat/1920860161Ce56d8dc149
✨در بزرگترین هنرکده حکاکی ایران👆
هدایت شده از .
⚫️با یک بار ضربه روی چادر مشکی کلی چادر مشکی با #هدیه بگیرید😍👇
⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️⚫️
⚫️
⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️
⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️ ♦️♦️
⚫️ ⚫️ ♦️
🌸🍃🌸🍃
یکی از صالحان دعا میکرد :
پروردگارا در روزی ام برکت ده »
کسی پرسید:چرا نمیگویی روزی ام ده ؟
ڱفت روزی را خدا برای همه ضمانت کرده است.
اما من بـرکت را در رزق طلب میکنم چیزیست
که خدا به هرکس بخواهد میدهد (نه به همگان)
اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
اگر درفرزند بیاید ،صــالحش میکند .
اگر درجسم بیاید ، قوی و سالمش میکند .
و اگر درقلب بیاید ،خوشبختش می کند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبدیل بشکه پلاستیکی به چمدون مسافرتی 😳🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
💠درمسیر کربلا بودم که ...
✍️علامه حِلّی(ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دارد؟!
در این حال به فکرم رسید از او بپرسم آیا این امکان وجود دارد که انسان حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) را ببیند؟ ناگهان بدنم را لرزشی گرفت و تازیانه از دستم افتاد. آن بزرگوار خم شد و تازیانه را در دستم گذاشت و فرمود: «چگونه صاحب الزمان را نمی توانی ببینی در حالی که اکنون دستِ او در دستِ توست»
💥پس از شنیدن این جمله، بی اختیار خود را از روی چهارپا بر زمین انداختم تا پای امام را ببوسم اما از شدّتِ شوق، بی هوش بر زمین افتادم... پس از اینکه به هوش آمدم کسی را ندیدم.
📚 عبقری الحسان، ج۲، ص۶۱
📚 منتخب الأثر، ج۲، ص۵۵۴
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #خودسازیبهسبکشهدا
🍃هر پدری آرزوی دامادی پسرش را دارد؛
من هم مستثنی نبودم، از این آرزو
بهش گفتم:
بابا جون چرا ازدواج نمیکنی؟!
خب توهم مثل بقیه ازدواج کن، دیر میشه ها ...
گفت:
چشم، ان شاءالله هر وقت جنگ تموم شد
و برگشتیم، ازدواج میکنم.
ول کنش نبودم؛
هر بار می آمد،
موضوع ازدواج را پیش می کشیدم و می گفتم:
دلم میخواد تا زندم دامادیت رو ببینم.
امّا یک کلام بیشتر جواب نمیداد، حالا زوده
پیش خودم فکر می کردم ...
شاید مشکل انتخاب دارد
به شوخی گفتم:
اگه توی انتخاب دختر مشکل داری،
به دخترایی که از مدرسه بیرون میان نگاه کن.
هر کدوم رو پسندیدی بگو برات بریم خاستگاری!
با شنیدن این حرف، عرق سرد روی پیشانی اش نشست.
سرش را پایین انداخت و گفت:
🚫چشمی که بخاد به دختر مردم نگاه کنه
با انگشت بیرون میارم و زیر پا لهش میکنم.
#شهیدعبداللهشهروی
✨فرماندهگردانامامسجاد
🕊 #شهادت ؛ عملیاتکربلای5
🌷یادش با ذکر #صلوات
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴داستانک.
♏️ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎ
ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ .
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ،، ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏﮔﻠﻪﺍﺳﺐ
ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯﮐﺠﺎﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ
ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ
ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ . ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ : چهﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ
ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯﭘﺴﺮﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪﭘﺎﯾﺶ
ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻋﺠﺐ ﺧﻮﺵ
ﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎﻣﻌﻠﻮﻡ؟؟ .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ " ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺎﺳﺖ . ﺑﺎﯾﺪ
ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﺎﮐﺮ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
🔶 ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ
ﻣﯿﮑﺸﯿﻢ،
♻️ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍﯼ
ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻥﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فصلها تغيير مي كنند.
گاهي زمستان است، گاهي تابستان.
اگر پيوسته در يك آب و هوا باشيد، احساس كسالت مي كنيد.
بايد بياموزيم هرچه را كه پيش مي آيد، دوست داشته باشيم
اين حالت، #بلوغ نام دارد
بايد آنچه را كه هست، دوست داشت.
خامي و عدم بلوغ، پيوسته در بايدها و اجبارها نهفته است.
« بايد » فقط يك #خواب و #خيال است.
هرچه هست، خوب است آنرا دوست داشته باشيد و در آن بياساييد.
وقتي سختي ها پيش مي آيند، آنها را دوست داشته باشيد و وقتي مي روند، با آنها خداحافظي كنيد. همه چيز در #تغيير است...
زندگي در تلاطم #پيوسته است.
هيچ چيز همان كه بود، باقي نمي ماند.
بنابراين، گاهي فضاهاي بزرگ در دسترس است
و گاهي اصلا جايي براي تكان خوردن نيست،
ولي هر دو خوب هستند. هر دو موهبتهاي #خلقت هستند.
بايد علي رغم هرچه روي مي دهد، در هر حال سپاسگزار و #شكرگزار بود و اين چيزي است كه هم اكنون اتفاق مي افتد.
فردا شايد تغيير كند. آنگاه از آن لذت ببريد.
پس فردا اتفاق ديگري مي افتد، از آن هم لذت ببريد.
گذشته را با خيالات بيهوده آينده مقايسه نكنيد.
در لحظه زندگي كنيد.
زندگي گاهي #داغ است گاهي #سرد. هر دو لازم هستند.
در غير اينصورت، زندگي از بين مي رود.
زندگي بر پايه قطبهاي مخالف ادامه مي يابد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان آموزنده
#ایمان_به_خدا ...
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ ♡
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.ﮔﻔﺘند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟؟؟؟!!!!
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شربت_ليمو_نعناع
.
اين يه شربتيه كه تخم ريحونا توي شربت شناور ميمونن و ته نشين نميشن🍹
.
يه بسته ژله با هر طعمي كه دوس دارين رو(من طعم ليمو انتخاب كردم)با يك ليوان آب جوش مخلوط و خوب هم بزنين تا ذوب بشه،بزارين يخچال تا نيم بند بشه،دقت كنين كه نبايد كامل ببنده يه حالت آبكي بايد داشته باشه.
حــــالا ژله رو ميزارين كنار... يه كاسه بزرگ وردارين ٢ ليوان آب توش ميريزيم با ٣قاشق غذاخوري عرق نعناع و كمتر از نصف ليوان شكر و ٤قاشق غذاخوري تخم شربتي،قشنگ هم ميزنيم و ميزاريم يك ساعت يخچال تا لعاب بده.
بعد از يك ساعت
شربتي كه درست كرديم رو با ژله ي نيم بند شده مخلوط ميكنيم و با هم زن دستي خوب مخلوط ميكنيم،شربت آمادس☺️
اين مقدار واسه ٢تا ليوان هستش✌🏻
.
درست كنين و لذت ببرين 😍😉
.
#شربت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایده
آویز شال و روسری درست کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
وقتی خیار میخرید اول بشوریدش بزارید خشک بشه، وقتی خشک شد توی یک ظرف در دار دو لایه دستمال کاغذی حوله ای بزارید خیار رو بچینید بعد دو لایه دیگه دستمال روش بزارید و درش رو ببندید اینجوری خیار تا سه هفته تر و تازه میمونه 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_127
پدر زن من کارمند سفارته،و تا اونجا که ممکن باشه،حتی اگه نزد سفیر وساطت کنم نمیگذارم ارز تحصیلیت قطع
شه.
قرار شد هفته ی بعد دوباره مراجعه کند..هنگام خداحافظی با صمیمیت دست مرا فشرد و گفت:
-خیلی با حال هستین،کارم هم درست نشه،خدمتتون ارادت دارم.
من همان شب غیر مستقیم درباره ی نامه ای که به خاطره محکومیت دانشجویان خاطی،از هم آفیس به سفارت
ارسال میشد،از سرهنگ سوال کردم.فهمیدم نامه ها فقط جنبه ی تشریفاتی دارند.
بار دوم که ناصر نزد من آمد،با خوشرویی او را پذیرفتم.نامه ی هم آفیس را هم از داخل پروندهاش بیرون کشیدم و
پاره پاره کردم و فرم مخصوص در اختیارش گذشتم.
بعد از تکمیل،آن را به امضای مسول مربوطه رساندم و همراه برگیه ی تأییدیه)پلی تکنیک رویال اونترال(جهت
ارسال به ایران،آماده کردم.
ناصر چنان تحت تاثیر محبت من قرار گرفته بود که نمیدانست چه کار کند.
از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.میگفت باورش نمیشود به این راحتی پروندهاش پاک شود باید
مردانگی مرا جبران میکرد.
دست او را فشردم و گفتم:
-هیچ کاری نکردم،فقط نامه را پاره کردم،چون به نظر من مرتکب خلافی نشدی..حال اگه میخوای تالفی کنی،با من
دوست باش..دلم میخواهد گاهی همدیگر را ببینیم و بیشتر با هم آشنا بشیم..
با ورود یکی از همکاران،ناصر به امید اینکه به زودی مرا ببیند،از من خداحافظی کرد و رفت.هفته ی بعد همراه،یکی
از دوستانش به دیدم آمد.
برخورد من و ناصر به هدی صمیمی بود که انگار سالها یکدیگر را میشناختیم.دوستش را که لهجه ی مشهدی
داشت،به من معرفی کرد و گفت:
-این رضاست.بس که تو این هفته از شما تعریف کردم،کنجکاو شد شما رو ببینه.
رضا بخاطر کاری که برای ناصر انجام داده بودم،تشکر کرد و گفت:
-ناصر انقدر تحت تاثیر مرحمت شما قرار گرفته که ما هم ندیده شیفته ی شما شدیم.
به شوخی گفتم:
-خوب حالا که منو دیدین،امیدوارم پشیمون نشده باشین.
به مبلمان رو به رو اشاره کردم و هر سه نشستیم.به پیشخدمت زنگ زدم،چای بیاورد.
ناصر گفت:-اومدیم از شما دعوت کنیم که فردا شب به آپارتمان ما تشریف بیارین تا شا م رو با هم باشیم.
گفتم:
-اگه میخواین دوستی و آشنایی ما ادامه پیدا کنه،خواهش میکنم خودمونی تر بشین و کلمات )شما(و )تشریف( رو به
کار نبرین،آن وقت با کمال میل دعوتتون رو میپذیرم.
آدرس و شماره ی تلفن آنها را که در ماله ی )پونتی( و خیابان )ریچموند(بود،در تقویم روی میزم یادادشت کردم و
گفتم فردا شب بین ساعت هفت تا هشت منتظرم باشید.
هنگام خداحافظی ناصر گفت:...
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_128
ی از دوستام به نام محمد که اصفهانیه با ما زندگی میکنه گرچه هنوز تو رو ندیده،ولی وقتی بشنوه دعوت ما رو
پذیرفتید،خیلی خوشحال میشه.
به خانه که برگشتم،موضوع دوستان جدید را با سیما در میان گذشتم.
گفتم:-تازگیا با یکی دو تا ایرانی آشنا شدم.بچههای خوبی هستن..فردا شب منو به شا م دعوت کردن.
-خیلی عجیبه،تو که از دوستی و معاشرت بیزار بودی،دوست پیدا کردی؟حتما شیرازین،آره؟
گفتم:
-نه اتفاقا یکی از اونا بچه ی جنوب شهر تهرونه و یکی هم مشهدی..
گفت:-باید آدمهای جالبی باشن که توجه تو رو جلب کردن.
گفتم:
-به هر حال خیلی از اونا خوشم اومده که دعوتشونو قبول کردم،وگرنه به قول خودت اهل مهمون بازی نیستم.
سیما به تالفی آنچه که تا آن زمان درباره ی رفت و آمد و دوستی عنوان کرده بودم،گفت:
-چون من آنها را نمیشناسم،به عنوان یک همسر اجازه نمیدهم تنها به مهمونی بری.
برای اینکه نقطه ضعفی از من نداشته باشد،خیلی خونسرد حق را به او دادم و گفتم:
-مهم نیست فردا زنگ میزنم و معذرت میخوام.میگم همسرم اجازه نمیده.
سیما در حالی که قاه قاه میخندید،گفت:
-شوخی کردم،اتفاقا خیلی هم خوشحالم که دوست پیدا کردی و تصمیم داری از زندگی یکنواخت دست برداری.آدم
که نمیتونه تنها زندگی کنه گاهی دوست از برادر،خواهر،حتی پدر و مادر بهتره و البته از همسر بهتر نیست.
خوشحالی سیما به خاطره خود من نبود میخواست او را با نرگس و دختران آعضای سفارت تنها بگذارم.
آقای صفامنش،کاردار امور سیاسی،دو دختر داشت.اسم یکی از آنها نادیا بود که به تازگی با سیما دوست شده
بود.نادیا دختری،خوشگذران و مصرفی و اهل مهمانی و رفت و آمد بود.آن دو در دید و بازدید آیام نوروز با هم آشنا
شده بودند.
یکبار سیما خواست با او به سینما برود که من اجازه ندم که همین باعث شد دو روز با هم قهر باشیم.فردای آن
شب،چند دقیقه،از هفت گذشته بود که عازم آپارتمان ناصر شدم...میخواستم از در خارج بشم که سیما مرا صدا زد و
گفت:
-با این لباس میخوای بری مهمونی؟
از داخل آینده ی قدی که دم در آپارتمان بود،نگاهی به خودم انداختم و گفتم:
-چه عیبی داره؟
با نگاهی تحقیر آمیز ولی به شوخی گفت:
-جون به جونت بکنن،اهل مهمونی و معاشرت نیست.
گفتم:
-اگه تو کاخ سفید واشنگتن هم زندگی کنم،داهاتیم.مهم نیست.دوستام اهل لباس و آرایش نیستن.
آن شب تصمیم داشتم با اتوبوس یا تاکسی خودم را به ریچموند برسانم که به اصرار سرهنگ ،از اتومبیل او استفاده
کردم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662