1.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروانه گوگولی و دلبر بسازید 🦋
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
2.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 ترفندهای فوق العاده برای نو کردن وسایل خانه که شما را شگفتزده میکنند.
• قسمت اول: ترمیم چینیِ شکسته شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_185
را انتخاب کردم و مشغول شدم. بی خوابی شب گذشته، صدای یکنواخت هواپیما و نگاه مستقیم به کلمات ریز
صفحات مجله، خواب به چشمانم آورد. بخوابی چنان راحت و سنگین فرو رفتم که بعد از آزادی سابقه نداشت.
ساعت دوازده و نیم، هنگامی که مهمانداران بسته های حاوی ناهار را پخش می کردند، بیدار شدم. با اشتهای زیاد
آنچه آورده بودند، خوردم. ساعت یک، فیلم »سکوت بره ها« را به طریق ویدویی از تلویزیون هواپیما پخش کردند.
ابتدا برای تماشای فیلم رغبت نشان ندادم ولی بعد از مشاهده چند صحنه، تا آخر داستان را دنبال کردم فیلم خوبی
بود؛ پر محتوی بود, سینمای آمریکا، مسایل روان کاوری و عقده های درونی را به تصویر کشده بود. بعد از فیلم ...
بعد از فیلم سینمایی، یک شوی فرانسوی، یکی دو ساعت مسافران را سرگرم کرد. من خوشم نمی آمد و بیشتر
نگاهم به مجله بود. هر از گاه خانم خبرنگزار هواپیما به چند زبان موقعیت هواپیما را اعالم می کرد. ساعت از هفت
گذشته بود و ما تقریبا دوازده ساعت و نیم در پرواز بودیم ولی، هر وقت از شیشه هواپیما به بیرون نگاه می کردم،
اثری از تاریکی نمی دیدم. طبق اطلاع خلبان، هواپیما حدود نیم ساعت دیگر در فرودگاه اتاوا به زمین می نشست. با
توجه به اختلاف زمان در دو قاره اروپا و آمریکا ساعت در اتاوا سیزده و پنج دقیقه و حرارت 24درجه سانتیگراد
بود. ساعتم را طبق زمان اعلام شده میزان کردم هر لحظه که به آسمان اتاوا نزدیک می شدیم و هواپیما فاصله اش را
با زمین کمتر می کرد، ضربان قلب من بیشتر می شد. وقتی شهر اتاوا را از بالا دیدم، یک مرتبه دلم پایین ریخت و
تماس پرخ های هواپیما با باند را روی قلبم احساس کردم. با توقف کامل و باز شدن درهای خروجی، شتاب زده
هواپیما را ترک کردم. سالن فرودگاه اتاوا از نظر وسعت و طرز بنا با فرودگاه های تهران و پاریس و لندن قابل
مقایسه نبود؛ شهری در دل شهری دیگر بود و چند برابر فرودگاه های لندن و پاریس توریست داشت. آن قدر
دلهره و اضطراب داشتم که برای مدتی نمی دانستم چه باید بکنم. باالخره بعد از ورود به سالن اصلی، وقتی داشتم
دالر آمریکا را با دلار کانادا عوض می کردم، نقشه شهر و فهرستی از هتل ها و جاهای دیدنی را در اختیارم گذاشتند.
همانطور که گفتم، چون زبان می دانستم، هیچ مشکلی نداشتم. با نگاهی به نقشه و با توجه به این که آدرس آپارتمان
سیما هم در حوالی »کینگز من کورت« بود، هتلی به همان نام که در همان خیابان بود، انتخاب کردم. یکی از کارکنان
فرودگاه چمدانم را تا محوطه ترمینال اتومبیل های شهری آورد و به راننده ای که در انتظار مسافر بود، اشاره کرد.
راننده خیلی مودب چمدان را گرفت و داخل صندوق عقب گذاشت. سوار شدم؛ مقصدم هتل کینگزمن کرت بود آن
قدر در فکر روبرو شدن با سیما و بهادر بودم که متوجه نشدم از چه مسیرهایی گذشتیم و چه مدت در راه بودیم.
هتل کینگزمن کرت یکی از هتل های چهار ستاره و معروف اتاوا بود که بیست و پنج طبقه داشت. بعد از ارائه
مدارک و تکمیل فرم پذیرش ، یکی از کارکنان هتل که به ایرانی ها شباهت داشت. چمدانم را گرفت و مرا به سمت
آسانسور راهنمایی کردو وقتی در آسانسور بسته شد، در میان تعجب حدسم به یقین بدل شد. او به زبان فارسی سلام
کرد و گفت ایرانی و بچه شهریار است؛ در ایران کارمند اداره دارایی بوده و چنج سال پیش به اتاوا آمده و در حال
حاضر کارگر هتل است.
از این که به اتاوا آمده و تن به شغلی به آن پستی داده بود، متأسف شدم. از تأسف من تعجب کرد و گفت: از
لهجتون معلومه سال هاست از ایرون دور هستین و طبعا خبر از اونجا ندارین تازه متوجه شدم چقدر لهجه ام تغییر
کرده است. دلم می خواست بیشتر با او صحبت کنم ولی او گفت: ما اجازه نداریم با مسافرین زیاد حرف بزنیم.
به یاد زندان افتادم که حق نداشتیم با یکدیگر کرم بگیریم. او وسایل مرا به اتاق 404 که در طبقه بیستم بود، برد و
تنهایم گذاشت....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_186
از پنجره اتاق، سمت شرق شهر اتاوا کاملا پیدا بود. از اینکه من و پسرم از یک هوای مشترک استشمام می کردیم،
احساس عجیبی داشتم. برای رفع خستگی، اول حمام گرفتم و سپس تلنفی سفارش چای دادم. به وقت کانادا ساعت
چهار بعدازظهر بود. پس از صرف چای، دراز کشیدم. همچنان که فکر می کردم چگونه با سیما و بهادر تماس بگیرم،
خوابم برد.
بعلت اختلاف زمان، جای شب و روز برایم عوض شده بود، حدود پنج ساعت خوابیدم. وقتی از خواب پاشدم، ساعت از
هشت و نیم گذشته بود. با این که احساس خستگی می کرد، سر و صورتم را صفا دادم و به رستوران هتل که در طبقه
همکف قرار داشت. رفتم. همان مرد ایرانی که چمدانم را به اتاقم برده بود، ظرف های خالی روی میزها را جمع می
کرد و روی چرخ دستی می گذاشت. تا نگاهش به من افتاد، لبخند زد و با عالمت سر سالم کرد. من هم برایش دست
تکان دادم. زنی از مهمانداران رستوران هتل، فهرست غذا را جلویم گذاشت و دست به سینه منتظر ماند آنچه می
خواهم، سفارش دهم. جالب این بود که چند نوع غذای ایرانی، از جمله چلوکباب و دلمه بدمجان هم داشتند. هر دو
را به اضافه نوشیدنی و مخلفات، سفارش دادم. مشتری های رستوران از ملیت های مختلف بودند. به این طرف و آن
طرف چشم انداختم و گوش هایم را تیز کردم شاید یک خانواده یا فرد ایرانی را ببینم، اما موفق نشدم. غذای ایرانی
رستوران هتل کینگزمن کورت تقریبا خوشمزه بود ولی بوی ایران را نمی داد؛ انگار در دروازه غاز تهران غذای
فرنگی طبخ کرده باشند.
مرد ایرانی کم کم به بهانه جمع و جور کردن ظرف های اضافی، به میز من نزدیک شد؛ آهسته طوری که کسی
متوجه نشود، سالم کرد و گفت: مثل این که دنبال کسی می گردین؟
گفتم: بله، البته نه تو این هتل.
گفت: من پنج ساله تو این شهر هستم. اگه بخواین؛ کمکتون می کنم.
گفتم: من هنوز اسم شما رو نمی دانم.
گفت: اسم من فرهاده ساعت دوازده شب شیفتم تموم می شه.
گفتم: اگه به اتاقم بیاین، ممنون می شم. اونجا راحت تر می تونیم حرف بزنیم.
بعد از صرف شام؛ مدتی در خیابان های اطراف هتل قدم زدم. فکر می کردم به چه طریق سراغ سیما بروم. اگر به او
زنگ می زدم؛ ممکن بود هرگز بهادر را به من نشان ندهد. تصمیم گرفتم همان ساعت به آپارتمان او بروم؛ آن هم
کار دستی نبود؛ چون به گفته نرگس شوهر داشت و می ترسیدم دچار دردسر شوم. هر چه فکر کردم، عقلم به جایی
نرسید. ناچار به هتل برگشتم. ساعت، چند دقیقه از نیمه شب گذشته بود که چند ضربه در خورد. صدای فرهاد را
شنیدم. پس از اجازه داخل شد و سالم کرد و به اشاره من روی مبل نشست. گفتم: از آشنایی با شما خوشحالم. حدس
شما درسته من حدود بیست و هشت ساله که دور از ایرون هستم. البته تا اندازه ای می دونم که رژیم شاهنشاهی
تغییر کرده و عده ای به کشورای آمریکا و اروپا مهاجرت کردن، اما دلم میخواد درباره ایرون بیشتر بدونم.
با تعجب پرسید: یعنی تو این مدت به یه ایرونی برنخوردین؟
گفتم: به ایرونی که تازه از ایرون آمده باشد؛ حتی قبل از این که شما بگین نمی دونستم لهجه ام تغییر کرده.
او درباره ایران و چگونگی اوضاع اقتصادی آنجا سخن فراوان داشت که حوصله شنیدنش را نداشتم. دلم می خواستم
از صفا و صمیمیت، از مهربانی، از عشق، از مهمان دوستی و یکرنگی آدم ها حرف بزند. متأسفانه چیزهایی را مطرح....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_184
ترانه های دو خواننده ایرانی بود که به هیچ وجه دلش نمی خواست سالن را ترک کند . از او خواهش کردم اگر
دلخور نمی شود، به من اجازه بدهد او را تنها بگذارم.
سعید برای اینکه به من فهماند مست نیست، دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: نه رفیق، اصال دلخور نمیشم،
تو فردا عازم کانادا هستی؛ برو . امیدوارم موفق باشی.
صورت حساب را پرداختم و مبلغی هم روی میز گذاشتم که اگر سعید چیزی خواست سفارش دهد. با او خداحافظی
کردم و به هتل برگشتم. اگر بگویم در زندان بریکستون، اعصابی راحت تر از آن چند ساعت حضور در هتل کاروری
داشتم، شاید باورش مشکل باشد.
آن شب همه وسایلم را داخل چمدان گذاشتم. به مسئول هتل زنگ زدم و صورت حساب خواستم. پس از پرداختن
هزینه هتل، خواهش کردم فردا ساعت پنج بیدارم کنند تا به فرودگاه بروم.
آن شب اضطراب و دلهره مسافرت به کشوری که آوازه اش را شنیده بودم و شوق دیدن بهادر که صددرصد مطمئن
نبودم او را ببینم، باعث شده بود نتوانم راحت بخوابم کمی قبل از ساعت پنج ، در حالتی میان خواب و بیداری بودم
که تلفن اتاق زنگ زد. خبر دادند اتومبیل آژانس منتظر است. هراسان بلند شدم و سر و صورتم را شستم.
پیشخدمت چمدانم را برداشت و تا اتومبیل مرا همراهی کرد. راننده آژانس، چمدان را داخل صندوق عقب گذاشت.
بعد از آن که انعام پیش خدمت را دادم، سوار شدم. از هتل تا فرودگاه هیترو حدود نیم ساعت راه بود. تشریفات
گمرکی زیاد طول نکشید، بعد از گرفتن کارت پرواز حدود یک ساعت در سالن پرواز به انتظار نشستم و با روشن
شدن چراغ سبز خروجی، همراه با سایر مسافرین، با اتوبوس های مخصوص به سمت هواپیمای غول پیکر شرکت
هوایی ایر فرانس رفتیم. برای سوار شدن، بی اختیار از دیگران سبقت می گرفتم. خیال می کردم اگر پیش از
دیگران سوار شوم، زودتر به مقصد می رسم. صندلی ام کنار پنجره بود و مسافری که پهلویم نشسته بود، به نظر می
آمد ژاپنی باشد. وقتی با او همصحبت شدم، گفت اهل کره جنوبی است و برای گردش به اتاوا می رود. آن قدر در
حال و هوای خودم بودم که حوصله صحبت با مسافر کره ای را نداشتم. او هم زیاد مایل نبود با من حرف بزند.
مهمانداران فرانسوی خاطره بیست و هشت سال پیش را برایم زنده کردند، زمانی که با سیما برای گذراندن ماه
عسل به پاریس می رفتیم و یکی از آنها از ما خوشش آمده بود. خلاصه بعد از کنترل و دستورات الزم جهت استفاده
از درهای خروجی در هنگام حوادث پیش بینی نشده و نیز طرز گذاشتن ماسک اکسیژن در زمانی که هوای داخل
هواپیما به طور ناگهانی تغییر پیدا کند، هواپیما سر ساعت هشت از روی باند بلند شد در حالی که در من خود پرواز
دیگری داشت. من یک بار آسمان لندن را به هنگام ورود دیده بودم. آن زمان با کسی بودم که با همه وجودم
دوستش می داشتم و خیال می کردم خوشبخت ترین مرد دنیا هستم ولی این بار با دلی پر کینه از او به آسمان لندن
می نگریستم. کم کم از آسمان لندن دور شدیم. وقتی هواپیما در مسیر عادی خود قرار گرفت، خلبان اجازه داد که
کمربندهایمان را باز کنیم و اعالم کرد مدت پرواز 13 ساعت است و هواپیما تا ارتباع 35 هزار پا اوج می گیرد.
صبحانه توسط مهمانداران زن فرانسوی که گویی لبخندشان دائمی بود سرو شد. بعد از صرف صبحانه ، همسفر کره
ای رو به من کرد و پرسید: گفتین اهل ایرون هستین؟
گفتم: بله، ولی حدود بیست و هشت ساله که از کشورم دور هستم.
هنگامی که یکی از مهمانداران روزنامه و مجله مورد عاله مسافرین را در اختیارشان می گذاشت، مرد کره ای که
تشنه خبر بود، صحبتش را با من قطع کرد. روزنامه ای گرفت و به خواندن پرداخت. من هم یکی از مجلات ورزشی....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 ترفندهای فوق العاده برای نو کردن وسایل خانه که شما را شگفتزده میکنند.
• قسمت چهارم : براق کردن جواهرات نقره
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اگه دستهاتون به مایع ظرفشویی حساسیت داره حتما از روش زیر برای شستن ظرف استفاده کنید.
🔻 مایع ظرفشویی + سرکه انگور به میزان مساوی مخلوط کنید و جهت شستشو از آن استفاده کنید تا هم از ماندن مایع ظرفشویی در ظروف و خورده شدن همراه غذا جلوگیری شود و هم از حساسیت جلوگیری بشه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳
👈ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
⚫️چهار نفرینى كه در روز عاشورا مستجاب شد!
♨️مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نیز كور بود، فریاد مى زد: خدایا مرا از آتش🔥 نجات بده!
✳️به او گفتند:از براى تو که مجازاتى باقى نمانده، باز مى گویى خدایا مرا از آتش نجات بده؟!
🔴گفت: من در كربلا با افرادى بودم، كه امام حسین (علیه السلام) را كشتند، وقتى امام شهید شد، مردم لباسهاى او را به تاراج بردند.
💠شلوار و بند شلوار گران قیمتى در تن آن حضرت دیدم، دنیاپرستى مرا به آن داشت تا آن بند قیمتى را از شلوار درآورم.
🔘به طرف پیكر حسین (علیه السلام) نزدیك شدم.
💥همین كه خواستم آن بند را باز كنم، ناگاه دیدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد!
من نتوانستم دست آن مظلوم را كنار بزنم، لذا دستش را قطع كردم!
♨️ همین كه خواستم آن بند را بیرون آورم، دیدم حضرت دست چپ خود را بلند كرد و روى آن بند نهاد!
🔥 هر چه كردم نتوانستم دستش را از روى بند بردارم، بدین جهت دست چپش را نیز بریدم!
⛔️باز تصمیم گرفتم آن بند را بیرون آورم، صداى وحشتناك زلزله اى را شنیدم!
🔷 ترسیدم و كنار رفتم و شب در همان جا كنار بدن هاى پاره پاره شهدا خوابیدم.
♻️ناگاه،در عالم خواب، دیدم كه گویا محمّد(صلی الله علیه و آله و سلم) همراه على (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) آمد، حسین علیه السلام را بوسید و سپس فرمود:
پسرم تو را كشتند، خدا كسانى را كه با تو چنین كردند بكشد!
🌸شنیدم امام حسین (علیه السلام) در پاسخ فرمود:
شمر مرا كشت و این شخص كه در اینجا خوابیده، دست هایم را قطع كرد.
🌷فاطمه (سلام الله علیها) به من روى كرد و فرمود:
خداوند دست ها و پاهایت را قطع و چشم هایت را كور نماید و تو را داخل آتش🔥 نماید!
⚡️از خواب بیدار شدم. دریافتم كه كور شده ام و دست ها و پاهایم قطع شده.
✳️ سه دعاى فاطمه (سلام الله علیها) به استجابت رسیده و هنوز چهارمى آن یعنى ورود در آتش باقى مانده، این است كه مى گویم: خدایا! مرا از آتش نجات بده...
🔥لعنت الله علی قوم الظالمین...
📙بحارالانوار، ج 1 ص 723 ح 5 3
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜تاثیر بسیار ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله»
امام صادق (ع) فرموده است :
🍃هرگاه از قدرتمند، یا چیز دیگری ناراحت و اندوهناک شدید، ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله» را زیاد تکرار کنید، زیرا این ذکر کلید گشایش هرگونه گرفتاری و ناراحتی است، و گنجی است از گنجهای بهشت.» و نیز فرمود:
رسول اکرم (ص) فرمود:
🍃«ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله» نود و نه درد را شفا می دهد که ساده ترین آنها اندوه است.»
و نیز فرمود: «در شب معراج ابراهیم خلیل بر من گذر کرد، و گفت: به امتت امر کن در بهشت، بسیار درخت نشاء نمایید که زمینش وسیع و خاکش پاک است.» گفتم «نشاء بهشت» چیست؟
پاسخ داد: لا حول و لا قوه الا بالله
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
موقع مسمومیت، نان بخورید تا مواد سمی را از بدن بگیرد و از اسهال و تهوع جلوگیری کند !
نان در دستگاه گوارش مانند اسفنج عمل میکند و مواد سمی رو جذب میکند !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_187
می کرد که دردی از من دوا نمی کرد. می گفت: با اینکه درومدم به پول ایران روزی پنج هزار تومه ولی راضی
نیستم.
گفتم: خب حالا که راضی نیستی برگرد به ایرون.
گفت: نمی دونم ، شاید روزی برگردم. در حالی که از خودش و از پدر و مادرش برایم حرف می زد، به فکرم رسید
برای پیدا کردن سیما از او کمک بخواهم. میان حرفش آمدم و فهرست وار داستان زندگی ام را برایش تعریف
کردم. گفتم زن سابقم و پسرم که الان 24سال دارد، در اتاوا هستند و نمی دانم چگونه با آنها تماس بگیرم.
خالصه بعد از تبادل نظر، قرار شد فرهاد به عنوان کسی که تازه از ایران آمده و برای سیما پیغام دارد، ترتیب
مالقات با او را در هتل بدهد. روز بعد نزدیک غروب، فرهاد از فرصت استفاده کرد و دور از چشم مسئول هتل به
اتاقم آمد. گوشی تلفن برداشتم و شماره سیما را که نرگس دختر آقای میرفخرایی داده بود، گرفتم. فرهاد هم، طبق
قرار، گوشی دیگری را برداشت و منتظر صدا شد. از شدت هیجان هر لحظه ضربان قلبم بیشتر می شد ناگهان
دختری که از صدایش مشخص بود خیلی جوان است به انگلیسی پرسید: با چه کسی کار دارین؟
فرهاد مثل یک هنرپیشه، خیلی راحت پرسید: اونجا، آپارتمان خانم سیما افشاره؟
دختر جوان گفت: بله.
آنقدر به هیجان آمده بودم که گوشی را گذاشتم، به فرهاد هم گفتم گوشی را قطع کند فرهاد که حال منقلب مرا
دید، برایم نوشیدنی سفارش داد بعد از یک ساعت، وقتی از آن حالت بیرون آمدم. دوباره شماره سیما را گرفتیم.
این بار هم همان دختر جوان گوشی را برداشت. فرهاد پرسید: شماره 211– آپارتمان شماره 24؟
دختر جوان که حدس زدم دختر سیما باشد، گفت: بله، بفرمائین.
فرهاد گفت: با خانم سیما افشار کار دارم.
دختر جوان که خیلی مشکل کلمات فارسی را به زبان می آورد، از فرهاد خواهش کرد چند لحظه گوشی را نگه دارد.
در این فاصله خدا می داند چه حالی داشتم ناگهان زنی با صدای زمخت و ناهنجار گفت: الو بفرمایین.
با اشاره به فرهاد فهماندم که او سیما نیست.
فرهاد گفت: ببخشین خانم، من با خانم سیما افشار کار دارم.
گفت: بله، خودم هستم ... جنابعالی؟
فرهاد گفت: من تازه از ایرون آمده ام، در هتل کینگزمن کورت اقامت دارم، تو همین محله ای که آپارتمان شما
هست؛ از ایرون براتون پیغومی دارم. چون زبان نمی دونم، برام مشکله به آپارتمان شما بیام؛ اگه به هتل تشریف
بیارین، خیلی ممنون می شم.
سیما با تعجب پرسید: از کی پیغوم آوردین؟
فرهاد گفت: از یکی از دوستاتتون.
فرهاد، درست مثل یک بازیگر گفت: من ساعت سه بعدازظهر تو رستوران هتل، منتظر شما می مونم. سپس
خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
صدای او هرگز مانند صدای سیمایی که من می شناختم، نبود. تا آنجا که به خاطر داشتم، صدای سما بسیار ظریف
بود. به هر حال، از فرهاد تشکر کردم و گفتم: اگه هنرپیشه می شدی شاید موفق تر بودی. گفت: تو این شهر لعنتی،
کارایی کردم که نقش بازی کردن چیز مهمی نیست....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662