#باغ_مارشال_200
مست از هوای وطن، چنان به وجد آمده بودم که ضرر یا سور برایم مهم نبود. کی از باربران، ساک و چمدانم را روس
چرخ دستی گذاشت و به اتفاق از سالن خارج شدیم. در محوطه بیرون، اتومبیل های مخصوص فرودگاه منتظر بودند
مسافرین را به مقصدشان برسانند. از گوشه و کنار، کلماتی مثل ) (مام خمینی)، (انقلاب)و ( آزادی)می شنیدم که به
گوشم آشنا نبود. خوب که دقت کردم، دیدم عده ای با اتومبیل شخصی، مسافر کشی می کنند.
ناگهان مردی تقریبا سی ساله با قدی متوسط و صورتی تپل که لهجه بچه های جنوب تهران را داشت، به من نزدیک
شد و گفت: جناب کجا تشریف می برن؟
آنقدر از طرز بیان، حرکت و لهجه او خوشم آمده بود که دلم می خواست بار دیگر جمله اش را تکرار کند.
گفتم: نمی دونم باید کجا برم، طبعا به یه هتل خوب.
جوان تهرانی به نشانه اطاعت دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: هتلای تهرون رو عین کف دستم بلدم؛ در
خدمتم قربان.
چمدان و ساکم را برداشت و با احترام گفت: بفرمایین قربان.
به دنبال او راه افتادم. از لابه لای اتومبیل هایی که بعضی از آنها را برای اولین برای اولین بار می دیدم. گذشتیم تا به
اتومبیل او رسیدیم. وسایلم را داخل صندوق گذاشت؛ در عقب را برایم باز کرد و من سوار شدم. اتومبیل جلویی راه
را تنگ کرده بود؛ خیلی مشکل از پارک بیرون آمد. همه کارها برایم تازگی داشت. وقتی از محدوده فرودگاه فاصله
گرفت، از داخل آینه نگاهی به من انداخت و گفت: خب فرمودین هتل؟ سرور!
گفتم: بله، اما جایی رو بلد نیستم.
گفت: از لهجه شما این طور بر میاد که خیلی وقته ایرون تشریف نداشتین درست می گم جناب؟
گفتم: بله، نزدیک بیست و هشت سال.
در حالیکه از تعجب دهانش بازمانده بود، گفت:
بیست و هشت سال؟ یعنی وقتی من دو سالم بوده.
گفتم: بیست ساله بودم که از اینجا رفتم. مثل این که تهرون خیلی فرق کرده؟
نگاه پرتعجبش را از آینه به من دوخت و گفت: خیلی، جناب ! پارسال تا حاال کلی فرق کرده، چه برسه به بیست سال
پیش تا حالا.
مثل آدم های مات زده به این طرف و آن طرف نگاه می کردم. می خواستم شیشه اتومبیل را پایین بکشن؛ ولی هر
چه فکر کردم که چگونه پایین می آید، عقلم به جایی نرسید. راننده از داخل داشبورد دستگیره ای بیرون آورد؛
توقف کرد و شیشه را پایین کشید سپس حرکت کرد و گفت: اتومبیل ساخت ایرونه؛ همه چیزشو با آی دهن
چسبوندن.
وقتی وارد خیابان اصلی شدیم، تام برجی را که با بارها تصویر آن را در مجلات و بلیط های هوایی دیده بودم،
پرسیدم، راننده که حالت بهت زدگی از چهره اش محو نمی شد، گفت: به شما عرض کنم، اینجا میدون آزادیه،
جناب! مثل این که قبلا اسمش شهیاد بود.
انبوه اتومبیل های مختلف که بدون رعایت آیین نامه رانندگی، در هم می لولیدند و برخی فرسوده و از رده خارج
بودند، برایم جالب بود. با این که در مملکت خودم بودم، رفتارم مثل کسی بود که به دنیای ناشناخته ای پا گذاشته
باشد.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_201
حدود بیست دقیقه و شاید بیشتر طول کشید تا میدان آزادی را دور زدیم. سپس، به خیابانی نسبتا خلوت رسیدیم.
راننده گفت: شاید بدونین جناب! تهرون خیلی هتل داره: هیلتون، کنتینال و آریا شرایتون معروفترین هستن که البته
اسشمون شده استقلال، الله، هما. حال هر کدوم رو شما می فرمایین، من در خداماگذاری حاضزم.
گفتم: فقط منطقه یوسف آباد و امیر آیاد تا حدودی به خاطر دارم اگه به اونجا نزدیک باشه، بهتره.
راننده چند لحظه فکر کرد و سرش را به نشانه این که منظورم را فهمیده، تکان داد. بر سرعتش افزود؛ از او خواهش
کردم کمی آهسته تر براند.
از مشاهده خیابان ها، به ویژه آدم های در حال رفت و آمد، لذت می بردم. بعد از عبور از چند خیابان، به هتلی که
روی شیشه و سردرش به التین کلمه کنتینانتال نوشته شده بود ولی نامش الله بود، رسیدیم. راننده یک لحظه مرا
تنها گذاشت و به داخل هتل رفت، از قسمت پذیرش سوالی کرد و برگشت. در اتومبیل را برایم باز کرد، ساک و
چمدانم را برداشت، خیلی مودبانه تا قسما پذیرش مرا راهنمایی کرد و گفت: از این به بعد اگه بخواین در خدما شما
هستم. از او تشکر کردم و یک دسته اسکناس جلوی او گرفتم تا هر چه می خواهد بردارد. او هم مرتب تعارف کرد.
باالخره هزار تومان به او دادم. بعد از تشکر آن قدر صبر کرد تا کارت پذیرش را تکمیل کردم. وقتی شماره اتاقم
مشخص شد، آن را یادداشت کرد و گفت: به شما زنگ می زنم تا اگه فرمونی باشه در خدما باشم.
سپس دستش را روس سینه اش گذاشت، به نشانه احترام کمی خم شد و گفت:
خداحافظ و روز به خیر قربان.
اتاق من در هتل الله تهرات، مشرف پارکی بود که نام هتل را روی آن گذاشته بودند یا شاید هم نام هتل را از پارک
گرفته بودند. نمی دانم کدامش صحیح بود. پارک بزرگی بود که از لحاظ درختکاری و چمن و طریقه آبیاری و گل و
گیه تا حدودی هم طراز هاید پارک لندن بود.
بعد از حمام به رستوران هتل رفتم. از این که پیشخدمتان و کارکنان ایرانی بودند و من خیلی راحت با آنها صحبت
می کردم لذت می بردم.
بین مهمانان ایرانی، کم و بیش افراد خارجی هم می دیدم. با توجه به اخباری که درباره کاهش سفر خارجین به ایران
شنیده بودم، تعداد قلیل آنان برایم تعجب آور نبود. وقتی پیشخدمت فهرست غذاهای ایرانی و خارجی را جلویم
گذاشت، چلوکباب را انتخاب کردم. خوردن غذایی که دستپخت هم وطنام بود، واقعا لذت داشت. بعد از صرف
ناهار، به اتاقم برگشتم، روی تخت دراز کشیدم و هر کاری که باید در تهران انجام می دادم، در ذهنم مرور کردم.
ابتدا باید سری یه خانه یوسف آباد می زدم و سپس مدرک پزشکی ام را به تایید وزارتخانه یا سازمان مریوطه که
هنوز نامش را نمی دانستم می رساندم یک مرتبه وسوسه شدم به خیابان پاستور بروم و خاطره بیست و هشت سال
پیش را زنده کنم. پس از آن به بانک مرکزی مراجعه کنم و هر چه زودتر عازم شیراز شوم. در حال برنامه ریزی
بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد. به محض آن که گوشی را برداشتم، تلفنچی گفت: با رانندتون صحبت کنین.
در آن لحظه فکر کردم تلفنچی اشتباه می کند. وقتی تلفن را وصل کرد، متوجه شدم همان راننده ای که مرا از
فرودگاه به هتل آورد، پشت خط است، به او گفتم: چه به موقع زنگ زدی.
راننده گفت: ما درسمون رو می دونیم قربان.
بعد از نگاهی به ساعتم که حدود یک بعداظهر را نشان می داد، گفتم ساعت پنج منتظرش هستم و شاید تا پاسی از
شب وقت را بگیرم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_202
راننده گفت: اطلاعت می شه.
خداحافظی کردم و با خوشحالی گوشی را گذاشتم.
خستگی راه، بی خوابی شب گذشته و تغییر زمان باعث شد خیلی زود خوابم ببرد. اگر بار دیگر تلفن زنگ نزده بود،
شاید تا هفت شب بیدار نمی شدم.
راننده تهرانی خود را شیک کرده بود. به محض این که مرا دید، خیلی مودبانه دستش را روی سینه اش گذاشت و
سالم کرد. سپس گفت: طبق فرمایش خدمت رسیدم.
دست روی شانه اش زدم و گفتم: کار بسیار خوبی کردی.
به اتفاق از هتل خارج شدیم. اتومبیل را به فاصله کمی از هتل پارک کرده بود. سوار شدیم. منتظر ماند تا مقصدم را
مشخص کنم.
گفتم: دلم می خواد اول خودتون رو معرفی کنین.
گفت: نوکر شا، حسین شمرونی. در اختیار شما هستم.
گفتم: حسین آقا، بیست و هشت سال پیش که ایرون بودم تو، منطقه یوسف آباد خونه داشتم، اول باید آنجا را پیدا
کنیم.
حسین اتومبیل را روشن کرد و دور زد. سپس گفت: آدرس اونجا رو اگه لطف کنین که من بفهم ار کدوم طرف برم،
خیلی ممنون می شم.
گفتم: اصلا یادم نیست. اون وقتا خیابونا و کوچه های اون منطقه نامگذاری نشده بود و هیچ کدوم از خونه ها پلاک
نداشت.
حسین در حالی که خنده اش گرفته بود و از طرفی نمی خواست من ناراحت شوم، گفت: ببخشین، خیلی معذرت می
خوام، منطقه یوسف آیاد دریایی از خیابون و کوچه و خونه و آپارتمونه، چطوری می شه خونه شما رو پیدا کرد؟
گفتم: نمی دونم.
حسین چند لحظه فکر کرد و گفت: اولاکه اصال ناراحت نباشین، اون قدر سالار هستین که اگه قرار باشه یک یک
خونه ها رو در بزنم، اونجا رو پیدا می کنم؛ فقط کافیه شکل و شباهت خونه رو تو خاطر داشته باشین.
چند لحظه فکر کردم. سپس گفتم: تا حدودی می تونم حدس بزنم. کسی که خونه رو به او اجاره داده بودم، اسمش
آقای مفیدی بود. اون موقع پنجاه و پنج ساله بود.
حسین پس از عبور چند خیابان به خیابانی که سربالایی تندی داشت، رسید و گفت:
از اینجا منطقه یوسف آیاد شروع می شه.
آنچه می دیدم با آنچه تصور می کردم و به یاد داشتم، خیلی تفاوت داشت. در آن زمان، تعداد خانه هایی مه در هر
کوچه ساخته شده بود، از انگشتان دست تجاوز نمی کرد. حسین حق داشت؛ پیدا کردن خانه ای که حتی حدود آن را
فراموش کرده بودم، خیلی مشکل بود. حسین گفت: از کجا معلوم بعد از این همه سال، خونه شما همون خونه باشه
که بوده؛ شاید به صورت آپارتمان درومده باشه. گفتم: سند به نام منهً مگه می شه خونه منو خراب کرده باشن!.
با این که هر دو ناامید بودیم، از این خیابان به آن خیابان می رفتیم و هیچ اثری از خانه ای که در ذهن داشتیم، نمی
یافتم. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. به هتل برگشتیم و قرار گذاشتیم فردا ساعت نه جست و جو را ادامه دهیم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 از سینوزیت خلاص شوید
• ۲ حبه سیر را خُرد کنید آن را در آب جوش بریزید و بخار آن را تنفس کنید. این کار را روزانه چند بار تا بهبود کامل انجام دهید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیشرتتون رو با اتو سوزوندید؟
دورش نندازید، اینطوری تبدیلش کنید به یه لباس جدید و شیک تر 😍🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 محققان باور دارند کسانی که در کودکی کلم مصرف میکنند در پیری هرگز رنگ صندلی چرخ دار را به خود نخواهند دید !
• کلم استخوان سازست و باعث بلندی قد کودکان میشود. به کودکانی که به شیر علاقه ندارند کلم بدهید چون منبع کلسیم است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🛀#داستان_حمام_رفتن_خانم !
💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه !
شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 .....
خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
✅ پند #شیطان به حضرت #موسی
شیطان به حضور حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت:
میخواهی تو را هزار و سه پند بیاموزم
فرمود: آنچه که مےدانی من بیشتر مےدانم، نیازی به پند تو ندارم.
جبرئیل امین، نازل شد و عرض کرد: یا موسی خداوند مےفرماید: هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو.
حضرت موسی به شیطان فرمود: سه پند از هزار و سه پندت را بگو. شیطان گفت:
❶ چنانچه در خاطرت انجام دادن کار نیکی را گذراندی، زود شتاب کن وگرنه تو را پشیمان میکنم.
❷ اگر با زن بیگانه و نامحرم نشستی، غافل از من مباش! که تو را به زنا وادار میکنم.
❸ چون غضب بر تو مستولی شد، جای خود را عوض کن وگرنه فتنه به پا میکنم.
اکنون که تو را سه پند دادم تو هم از خدا بخواه تا مورد آمرزش و رحمتش قرار گیرم. موسی بن عمران خواسته وی را به عرض خداوند رسانید، ندا رسید :
یا موسی! شرط آمرزش شیطان این است که برود روی قبر آدم و او را سجده کند. حضرت موسی امر پروردگار را به وی فرمود.
شیطان گفت:
یا موسی من موقع زنده بودن آدم وی را سجده نکردم، چگونه حالا حاضر میشوم،
خاک قبر او را سجده کنم!؟
📚 کتاب قصص الله، جلد ۱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ضرب_المثل
#داستان کوتاه
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
«خَر ما از کُرگی دُم نداشت»
✍مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد! دُم خر از جای كنده شد.فریاد از صاحب خر برخاست كه ، تاوان بده!مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد. صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!مرد، به هنگام فرار ، در سر كوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!مرد گریزان ، به ستوه از این همه ،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست ، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد ، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید.
یهودی گفت : این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میم قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد! جوان پدر مرده را پیش خواند. گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاكش كرده است.به طلب قصاص او آمدهام. قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است.
حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی ، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری! جوان صلاح دید که گذشت کند ، اما به سی دینار جریمه ، بخاطرشكایت بیمورد محكوم شد!
نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود ، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راه جبران مافات بسته باشد. حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودک از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش! شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال میكرد.كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد : هی ، بایست كه اكنون نوبت توست! صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد : من شكایتی ندارم. میروم مردانی بیاورم كه شهادت بدهند خر ما از کرگی دم نداشت
📚 مجموعه حکایتهای پندآموز
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سه چیز زن را "قلبا"شاد می کند🍂
۱- وقتی مورد "احترام"همه باشد.🌷
۲- وقتی اولین بار "مادر"شود..
۳- وقتی از لحاظ مالی "وابسته"نباشد.
سه چیز زن را به "گریه"می اندازد
۱- حرفی که "احساسش"
را جریحه دار کند....
۲- از دست دادن کسی
که "دوست دارد"....
۳- مرور خاطرات خوبی 🍂
که ""از دست داده"".... 🌷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662