eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✅داستان میرداماد و دختر شاه عباس صفوی : ✍شب هنگام (میرداماد) – طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید. صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی! محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد… شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و … علت را پرسید. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند. شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔆 🔴 «اعتقاد زبانی» 🗻 کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ی بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. 🔸به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. 🔹کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. 🔸سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. 🔹 داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. 🔸در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن. 🔹ندایی از درونش پاسخ داد آیا واقعا به خدا ایمان داری؟ 🔸 آری. همیشه به خدا ایمان داشته‌ام. 🔹پس آن طناب دور کمرت را پاره کن! 🔸کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. 🔸 خدایا نمی‌توانم. 🔹 مگر نگفتی که به خدا ایمان داری؟ 🔸کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم، نمی‌توانم. 🔺روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نیم‌ متر با زمین فاصله ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ ‍ ‍ در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب مي‌انداخت. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت . پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد . همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق‌ها را بياورد . پسرک خيلي خجالت مي‌کشيد و فکر کرد تا بهانه‌اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت . تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ! زن تاجر که با قاشق‌ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است. از آن‌ پس، وقتي‌ کسي‌ را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته‌ مي‌شود: ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چندتا مدل موی جدید، آسون و فوق العاده برای اونایی که میخوان همیشه شیک و متفاوت باشن آرایشگر خودتون باشید 🙌😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
17.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفندهای فوق العاده با سیب 😍🙌 فکرشو میکردید فقط با سیب بتونید یه کیک خوشمزه و آسون بپزید؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 برای سفید کردن پشت قابلمه ها از جوش شیرین و سرکه استفاده کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیشرتتون رو با اتو سوزوندید؟ دورش نندازید، اینطوری تبدیلش کنید به یه لباس جدید و شیک تر 😍🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
یعنی چی؟من خودم تصمیم میگیرم کجا برم پس بهتره عاقلانه تصمیم بگیری از نظر من زندگی با دیوونه ها بهتر از زندگی با تواه عصبانی شد فشار دستشو رو مچ دستم زیادتر کرد د لعنتی آخه واسه چی؟ -واسه اینکه دوست ندارم آخه واسه چی دردت چیه؟ برای اینکه تو یه پسر از خود راضیه لوس خودشیفته ی مغروری لبخند غمگینی زد و گفت:هیچ وقت فکر نمیکردم دیدگاهت از من تا این حد بد باشه چند دقیقه نگام کرد بعد دوباره مثل دفعه های قبلی قرص ومحکم گفت: ولی من عوضش میکنم -نمیتونی نگاه نافذی کرد وگفت :انگار حرفای قبلیم یادت رفته من هرکاری که بخوام انجام میدم برای چند لحظه هر دو سکوت کردیم -ببین تو دورو برت پر از دخترهای مناسبه چرا یکی از اونا رو انتخاب نمیکنی؟ چیزی نگفت تو همین جشن نگاه کن ببین چقدر دختر هست که دوست دارن تو ازشون خواستگار کنی خیلی هم خوشگلتر از منن عصبانی نگام کرد: اولا که ما بحثمون رو در این موضوع کرده بودیم دوما من هیچ دختری رو غیر از تو نه میبینم ونه میخوام ببینم در ضمن همه اون دختر ها یه مشت نقاشی آب و روغن ان _خندم گرفت راست میگفت بیشتر دخترهای بیرون با یه لایه ی ضخیم آرایش صورتشون رو پوشونده بودن ولی من یه ارایش خیلی محوی کرده بودم _اگه نصف اونا آرایش کنی میدزدنت لبخند زد از همونا که خیلی به قیافه ش میومد -نگاش کردم یه جور خاصی نگام میکرد دستمو از تو دستش در آوردم اصلا مقاومتی نکرد .فورا از بالکن اومدم تو. با اینکه هوای بیرون سرد بود ولی من گرمم بود یه جوری شده بودم خودمم نمیدونستم چرا.... صبح زود بود خوابیده بودم که یه دفعه یکی منو بشدت تکون داد از خواب پرید گیج میزدم چشامو به زور باز کردم ودیدم ستاره ست _تو آدم بشو نیستی دیوونه این چه طرز بیدارکردنه خواستم غافلگیرت کنم -غالفگیرم نکردی دیوونه م کردی _هاهاهاهاها... -صبرکن ببینم اصلا تو صبح الا طلوع اینجا چه غلط میکنی _با دستش زد به سرم وگفت:بی شعور به تو خوبی نیومده منو باش که واسه خاطر تو کوبیدم اومدم اینجا _نمیشد یه کم دیرتر میومدی؟ -نخیر اونوقت نمیرسیدیم خوب حاضر میشدی بعد موقع رفتن میومدی برا خداحافظی. -اونوقت تو نمیرسیدی -من؟ -اره دیگه تو اومدم تو رو ببرم خونه مون؟ خونه تون؟ کدوم خونه؟ بیشعور مگه من چندتا خونه دارم -من از کجا بدونم دستمو گرفت وخواست از جام بلندم کنه :پاشو پاشو برو دست وصورتتو بشور شاید یه کم بیدار شی وهی چرت وپرت نگی _از جام بلند شدم ورفتم یه آبی به دست وصورتم زدم وبعد اومدم _خوب حالا درست وحسابی حرف بزن ببینم چی میگی؟ -هیچی اومدم توی نفهم رو مهمون ببرم خونه مون _خودم نمیتونستم بیام خونه ی عموم که تو رو فرستادن؟ _میگم خنگی میگی نه .من گفتم خونه مون یا گفتم خونه ی عمو _چه فرقی داره ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_کلاامروز تعطیلی .اومدم تورو ببرم خونه خودم یعنی خونه ی من و وحید ته مانده ی خوابم از چشام پرید –چی؟گفتی کجا؟ -من ازبابات اجازه گرفتم این چند روز رو که تعطیله تو با ما بیای -بابامم اجازه داد؟ قهقه ی مستانه ای زد واز اتاق دوید البته اما اولش زنگ زد واز اقا دانیال اجازه تو گرفت بعد ... مگه اینکه دستم بتو نرسه دختره ی پر رو از دور شکلی در آورد ورفت سمت آشپزخونه منم دنبالش رفتم اونجا نشسته بودچپ چپ نگاش کردم -مامان این بچه چی میگه؟ ستاره رو نشون دادم وگفتم اینومیگم دیگه ستاره رو میگی؟مگه چی گفته؟ -میگه اومدم تو رو ببرم خونه مون _ستاره جون و آقا وحید پشنهاد دادن این چند روز تعطیلی رو با اونا بری _بابا قبول کرد؟ _آره تو که میدونی بابات حرف ستاره رو زمین نمینداز _وا چرا پس چرا از خودمم نپرسیدید؟؟ ستاره:من از عمو خواستم نگه خواستم سورپرایزت کنم _دیوونه نمیگی من الان چه جوری تو ۲ ساعت حاضر شم _اولا ۲ساعت نیست و ۴ -۵ ساعت بعدشم مگه میخوای سفر قندهار بری دوتا لباس برمیداری تموم اونم بر نداشتیم برنداشتی از لباس های من میپوشی _برو بابا تو هم با این کارهات مامان رفتم حاضر شم از اشپزخانه اومدم بیرون ته دلم خیلی خیلی خوشحال بودم اولا دارم از اینجا دور میشم و برای چند روز از دست مزاحم ها راحت میشم دوما دارم میرم چند روزی رو با ستاره باشم ستاره هم دنبال من از اومد باهم رفتم وسایلم رو جمع کنیم ستاره:خوشحالی داری با ما میای؟ -نه -چرا؟ مجبورم اون قیافتو چند روز بیشتر تحمل کنم همین. -بی شعور خوبی به تو نیومده.ولی تو بگو من که باور نمیکنم خندیدم:راست میگی خیلی خوشحالم واسه چند روزم که شده راحت میشم -از چی؟ هیچی از دست این شهر و آدم هاش. با یه لحن خاصی گفت:منظورت از آدم هاش دانیاله نگاش کردم غمگین بنظر میومد -منظورم همه هست اره اون ادم هایی که ازت میخوان به دانیال جواب مثبت بدی. اه بابا بیخیال مهم اینکه دارم با تو میام بریم خوش گذرانی لبخند زد امه تلخ چند دقیقه به سکوت گذشت. تو عروسی دیدم دانیال همه ش چشمش به تو بود _مهم نیست _وقتی رفتی بالکن دنبالت اومد _چیزی نگفتم باهم حرف زدید.چی بهت گفت؟ نگاش کردم البته اگه دوست نداری نگو _چیز خاصی نبود که بگم درضمن دیوونه کی من حرفی رو از تو قائم کردم که این دومی اش باشه گفتم شاید دوست نداری بگی _نه بابا چرت پرت میگفت چرا جواب نه میدی .ومگه من چه عیبی دارم وخودت اخر سر جواب مثبت میدی و از اینجور چیزها بعدا مفصل برات میگم چیزی نگفت ولی من بغض گلوشو حس کردم سرش پایین بود ولی اشک تو چشماشو فهمیدم قلبم درد گرفت بدجورم درد گرفت. عصر من وستاره ووحید باهم سوار ماشین شدیم واز شهرمون دور شدیم واین یعنی آزادی .حتی اگه برای چند روزم که باشه منو خوشحال میکرد توراه خیلی بهمون خوش گذشت از هر دری گفتیم وخندیدیم از خاطره های زیادی که منو ستاره باهم داشتیم گفتیم وچقدر یاداوری اون خاطرات قشنگه. شب دیر وقت بود که رسیدیم . قرارشد من وستاره به یاد قدیم ها باهم تو یه اتاق بخوابیم بااینکه خوابمون میومد تا ساعت ۴ صبح یک ریز صحبت کردیم چند بار ستاره خواست بحث دانیال رو بکشه وسط ولی من حرف وعوض کردم دوست نداشتم دوباره زخم های گذشته روشون باز بشه از طرفی هم میترسیدم از اینکه وحید حرف هامون وبشنوه . صبح دیر از خواب بلند شدیم وحید میدونست وقتی ما دو تا باهم باشیم شب ها رو تا دیر وقت نمیخوابیم برای همین بیدارمون نکرده بود موقع خوردن صبحانه وحید خبر داد که میخواد فردا با برادرش و پسرعموهاش برن گردش چند روزه ی مجردی. میدونستم وحید اهل این کارها نیست چون اون معتقد بود وقتی یه نفر ازدواج کرد باید دور کارهای دوران مجردی خط قرمز بکشه .الانم که داشت میرفت بخاطر من بود دوست داشت این چند روز من و ستاره راحتتر باشیم. میخواست مارو تو خلوت دونفره ی خواهرانه مون تنها بذاره . وچون فردا صبح میرفتن قرار شد شام باهم بریم بیرون .اولش من مخالفت کردم دوست نداشتم اونا تو زحمت بیفتن ولی اونا خیلی اصرارکردن. عصر از خونه زدیم بیرون یه کم رفتیم توشهر گشت زدیم بعدشم رفتیم یه رستوران خوب . شب خوبی بود. رسیدیم که خونه ستاره تا سرشو رو بالشت گذاشت خوابش برد ولی من هر چی زور زدم خوابم..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رسیدیم خونه، ستاره تا سرشو رو بالشت گذاشت خوابش برد ولی من هر چی زور زدم خوابم نیومد بلند شدم ورفتم تا یه لیوان آب بخورم آب رو که خوردم ایستادم جلوی پنجره ی پذیرایی و بیرون رو نگاه کردم خیابون تو سکوت خودش فرو رفته بود و هر از گاهی صدای عبور یه ماشین سکوتشو میشکست -خوابت نمیاد؟ ناخودآگاه از جام پریدم صدای وحید بود نه ایرادی نداره تقصیر تونیست انتظار نداشتم بیدار باشی نکنه من باعث بیداری ت شدم نه اصلا رنگت پریده مهم نیست چرانخوابیدی؟ نمیدونم اصلا خوابم نمیومد چند لحظه ایی چیزی نگفت ببخش که این سوال میپرسم ولی بی خوابیت مربوط به قضیه خواستگارته؟ لبخند تلخی زدم:خودمم نمیدونم اگه چند تا سوال بپرسم ناراحت میشی.قصدم فضولی نیست ها نه راحت باش چرا بهش جواب رد میدی؟اون که خیلی ایده آله خوب برای اینکه از نظر من ایده آل نیست از چه لحاظ؟ چیزی نگفتم بازم مثل همیشه جوابی نداشتم دلم میخواست خودموخالی کنم ولی نمیشد. اگه دوست نداری بگو بغض کردم:راستشو بخوای من یه دلیلی برای جوابم دارم ولی نمیتونم بهتون بگه مطمعن باشین که نمیخام بازم چیزی نگفت اون روز تو جشن خیلی بهش توجه کردم راستشو بخوای کنجکاو بودم خواستگار سمجتو ببینم اخه پیش خودم خیلی بهش احترام میذاشت باخودم میگفتم این از منم عاشق تره این همه جواب رد میشنوه ولی بازم پای تو مونده راستش من اگه جای اون بودم همون چند بار اول میبریدم ولی اون بدجور تو رو میخواد اون روز که دیدمش فهمیدم که عاشقته خیلی خیلی میخوادت همه اش چشمش به تو بود تا میخواستی دو کلام با یه پسری حرف بزنی عصبانی وغیرتی میشد راستش دخترهای زیادی دور وبرش پرسه میزدن ولی اون اصلا بهشون توجه نمیکرد فقط چشاش تو رو میدیدن یه جورایی میشه گفت مجنونته...... لبخندی زد وادامه داد:آخه میدونی چیه؟فقط یه عاشق میتونه حال یه عاشق رو درک کنه من میدونم اون چه حالی داره درسته که داره خودشو قوی و باصلابت نشون میده ولی از درون داغونه اینو میشد از چشمای غمگین و نگاه حسرت زده اش فهمید برگشت سمت منو وگفت:ازت خواهش میکنم یه کم بهتر نگاش کن عمیقتر .اون بدجور شکسته است تمام قلب اون تو رو میخواد تا آخر عمر .اگه بهش نه بگی ومال اون نشی دیگه هیچ وقت نمیتونه زندگی کنه نمیتونه خوشبخت شه اون کنار تو میتونه همه ی درد های دنیا رو به جون بخره اون حاضر جونشو بده ولی تو مال اون شی دلشو نشکن آه دل عاشق بدجور آدمو میگیره یاد ستاره افتادم دانیال دل اونو شکست وآه دل عاشق ستاره اونو گرفت الان دانیال عاشقه .عاشقه که کسی که نه تنها دوسش نداره بلکه ازش متنفره اون باید تقاص پس بده.... خوب فکر کن من نه نصحیتت میکنم ونه به زور عقایدمو بهت تحمیل میکنم فقط خواستم برات از حال کسی بگم که آروم آروم داره مثل یه شمع از حرارت عشقت آب میشه نذار بیهوده تموم شه شب بخیر. وحید رفت و مثل همه ی ادم های دیگه منو با افکارم دردهام وغصه هام تنها گذاشت..... ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
صبح دیر از خواب بلند شدم میدونستم که وحید رفته رفتم بیرون دنبال ستاره میگشتم وارد پذیرائی که شدم با دیدن صحنه ای سر جام خشکم زد. ستاره نشسته بود روی مبل سرش پایین بود وموهاش جلو صورتش ریخته بود .روی میز جلوی اون یه دسته گل رز قرمز بود. -دانیال تنها چیزی بود که به ذهنم رسید وناخوداگاه اسمشو وبا صدای بلند گفتم .ستاره سرشو بلند کرد وتا منو دید دستپاچه اشک های روی صورتشو پاک کرد.از جاش بلند شد وزل زد به من نمیدونم چقدر اینجوری ایستادیم تا اینکه ستاره رفت وخودشو تو اتاقشون حبس کرد ومنم رفتم وروی همون مبلی که ستاره نشسته بود نشستم وزل زدم به دسته گل یه یاداشت روش بود اگه به کهکشان دیگه ایم بری من مثل مسافر کوچولو دنبالت میام. تقدیم به گل سرخ وحشی ایم عاشق ابدیت لعنت به تو لعنت...اینجام دست از سرم بر نمیداری آخه ازم چی میخوای. بی اختیار زدم زیر گریه :این رسمش نبود .نباید اینکارو میکردی لعنتی لااقل اینجا نه دلمو سوزوندی خیلیم سوزوندی. یه کم که گریه کردم به خودم اومدم - ستاره. حتما حال اون بد تر از منه .با اعتماد به نفس از جام بلندشدم -اون تقاص این کارشو میده به وقتش تلافی میکنم نشونش میدم به من میگن سوگند. دسته گل وبرداشتم بردمش دم در گذاشتم وبرگشتم ورفتم آبی به سر وصورتم زدم توآینه نگاهی به خودم کردم ولبخند تلخی زدم .رفتم سمت اتاقی که ستاره بود روی تخت نشسته بود وسرشو رو زانوهای بغل کرده اش گذاشته بود رفتم جلوو موهاشو بوسیدم اروم سرشو بلند کرد چشماش قرمز بود خواست چیزی بگه انگشتمورولب هاش گذاشتم و نذاشتم چیزی بگه _اصلا میزبان خوبی نیستی مردم ازگشنگی نمیخوای صبحانه بدی بذار برگردم همه جا میشینم جا میزنم ستاره منو مهمون برد بهم گشنگی داد البته موقع برگشتن وقتی دیدن لاغر شدم همه خودشون میفهمن. خندید تلخ اما دوست داشتنی دستمو به طرفش دراز کردم دستمو گرفت وبلند شد دنبال خودم کشوندمش -دختر زود باش کلی کار داریم نمیرسیم ها.باید منو ببری گردش نشستیم سر میز صبحانه . -باید بازارم بریم ها سوغاتی نخرم نمیشه یهوگفت-خیلی برات گل میخره؟ _بیخیال -دوست نداری جواب بدی -نه .ببین عزیزم خوب گوش کن من اینجا اومدم تا اسم اونو نشنوم دوست ندارم راجع به اون صحبت کنیم الان مهم نیست اون چکارها میکنه دوست دارم منو تو اتفاق صبح رو فراموش کنیم ونذاریم روزمونو خراب کنه باشه؟اصلا بیا فکر کنیم اون گل اشتباهی اومده بود شایدم واقعا اشتباهی اومده بود اصلا از کجا معلوم کار وحید نیست _کارت روشو خوندی؟ کارت یادم رفته بود.- بالاخره. لطفا بیخیالش شو خوب؟ -باشه اگه اینجوری دوست داری من حرفی ندارم فقط از رو کنجکاوی پرسیدم. - اون هرکاری که بدونه منو اذیت کنه رو انجام میده. -ولی گل فرستادن که خوبه اونم گل قرمز آره خوبه ولی نه گلی که اون بخره. -میخواد بگه خیلی .......دوست داره دوست داره رو با بغض گفت. اولا اصلا اینطور نیست دوما من همین الان اتمام جلسه رو اعلام میکنم.اوکی؟ با سر تایید کرد -ممنون از تاییدتون. خندید با دستم یه بوس براش فرستادم. شروع کردم به صحبت کردن میخواستم حواسشو کمی پرت کنم میدونستم نمیشه ولی میخواستم زورمو بزنم صبحانه رو که خوردیم زدیم بیرون تا بریم جاهای دیدنی شهر رو ببینیم . کمی حال وهوامون عوض شد واین منو خوشحال میکرد وراضی بودم همه چیز بر وفق مراد بود ولی همیشه وقتی ادم فکر میکنه همه چیز روبه راهه مطمئنا اتفاقی در راهه . ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاک کن های نسل جدید که نوشته های چاپی رو هم پاک میکنه ! حالا زمان ما یه پاک کن هایی بود که جوهر خودکار رو هم پاک میکرد البته با سوراخ کردن کاغذ 😑🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌