#با_تو_هرگز_76
_حرف خاصی نبود
معلوم بود که هنوز دوست نداره بحثی رو باز کنه
-اون روز وقت نشد بپرسم تو که با تایم کلاسمون مشکلی نداری؟
خودم زدم به کوچه ی علی چپ:کدوم کلاس؟
_خوب معلومه کلاس رقصمون
-قرار نیست همچین کلاسی بریم
_یعنی چی؟
یعنی همینی که شنیدی من نظرمو همون روز بهت گفتم یادت نیست
من نمیام دوست داری خودت تنها بره
_اون یه کلاس دونفره ست من وتو باهم میریم
-خواهش میکنم تمومش کن من حال و حوصله ی جرو بحث ندارم
_منم ندارم پس بهتره حرف اول واخرو بزنم ما میریم حتما میریم من میبرمت
عصبانی شدم:که اینطور؟تو میتونی منو ببری اما خودمو نه جنازه مو
_جاخورد:این چرت وپرت ها چیه که تو میگی
اینا چرت وپرت نیست خوب گوشاتو باز کن وببین چی میگم به من میگن سوگند روی حرفی که میزنم تا اخر وایمیستم وقتی میگم نمیرم،نمیرم هیچکس هم نمیتونه رای مو بزنه توهم بیخودی تلاش نکن
واسطه هم که بفرستی حرف اول وآخرم همینه
_زل زده بود بهم:ولی من قرار گذاشتم زشته الان بزنم زیرش
_کجاش زشته؟ زنگ بزن بگو سوگند دوست نداره بریم کلاس والسلام شد تمام
_به همین راحتی؟
_حتی از اینم راحتتر
_نمیشه آبروم میره میگن دانیال زن ذلیل
خوب بگن مردی که زن ذلیل نباشه مرد نیست در ضمن به این نمیگن زن ذلیلی
_پس چی میگن؟
میگن دانیال به زنش احترام میذاره
_اصلا چرا ما نباید بریم
_دانیال بسه ما این حرف ها رو قبلا یه بار زدیم من دوست ندارم
-آره دیگه تو میخوای ماجرای عقد رو دوباره راه بندازی اما اینبار نمیشه
چرا که نه؟اصلا من دوست ندارم شوهرم برقصه چه با من چه بی من همین
_مردم مسخره میکنن
به اونا چه ربطی داره عروسی ماست ما هم همر کاری که دوست داریم میکنیم تمام
_نمیشه نمیتونیم
-چرا میتونیم البته اگه تو بخوای؟اینا همش بهانه های خودته
خوب آره اصلا من دوست دارم شب عروسیم با تو برقصم نمیخوام مثل
مراسم عقدمون یه گوشه وایستمو با حرص فقط برات کف بزنم
-چرا با حرص تو اون روز باید با یه حس تحسین اینکارو میکرد
_تحسین .تحسینه چی؟
-تحسین من
_پوزخندی زدو گفتکچه از خود راضی... ولی من نمیخوام این صحنه تکرار شه
_دانیال تمومش کن
-تمومش نمیکنم مشکل تو فقط همین یه مسئله نیست قضیه خیلی بزرگتر از ایناست تو کلا بامن مشکل داری ازم گریزونی انگار نه انگار که تقریبا ماه دیگه من وتو رسما میشیم زن و شوهرو باهمدیگه زیر یه سقف زندگی میکنیم اونوقت میخوای چکار کنی؟بازم میخوای ازم فرارکنی؟اونوقت چطوری میتونی از حرف زدن بامن اجتناب کنی؟اون موقع چه جوری بهانه ای مییاری تا همدیگه رو نبینیم؟
حرف هاش داشت اعصابمو خرد میکرد:فکر اونجاشو کردم تو نگران اون نباش
لبخند مسخره ای زدوگفت:چه فکری؟نکنه میخوای از خونه فراری باشی؟
-اونشو بعدا میفهمی
_نه بگو میخوای چکار کنی؟تو خودت هم از کارات سر درنمیاری نه میدونی چکار کردی نه میدونی چکار میکنی ونه میدونی چکار میخوای بکنی
من میدونم چکار کردم چکار میکنم وچکار قرار بکنم
_پس بگو تا م اهم بدونیم
_لزومی نمیبینم که تو بدونی
_ولی من میبینم من شوهرتم باید بدونم زنم میخواد چکار کنه
-اولا من نامزدتم دوما این حریم خصوصی منه به تو هم ربطی نداره
-نامزد یا همسر؟چه فرقی میکنه؟
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_77
_خیلی فرق میکنه هنوز چیز زیادی بین ما اتفاق نیفتاده من وتو هنوزم براهم یه اسمیم تو شناسنامه ی هم
_تا یه ماه دیگه بیشتر از یه اسم میشیم دور نیست اون روز تا چشم به هم بزنی میادو میره با گفتن این حرف خنده ی شیطنت آمیزی کرد
_هیچ کی از آینده خبر نداره
بودند نامزدی های چندین وچند ساله بهم خوردند بودن نامزدی های که یه شب قبل عروسی بهم خوردند پس زیاد دلتو خوش نکن
چهره شو درهم کشید:منظورت از این حرف ها چیه؟نکنه تو نقشه ات اینه؟
_کدوم نقشه؟
_همین آینده ای که داری تجسمش میکنی به هم زدن نامزدیمون
پوزخندی زدوادامه داد:اگه این نقشه اته باید بگم کور خوندی این خیال خامه که من دست از سرتو بردارم این فکر رو از سرت بیرون کن این فقط مرگه که میتونه تو رو از شر من آزاد کنه من تا آخرش هستم اول و
اخرش تو همسر منی ومال منی فهمیدی؟
-نگاش کردم اینقدر به خوت مطمئن نباش
دفعه ی پیشم گفتم سختیش در به دست آوردنت بود حالا که به دستت آوردم دیگه ول کن نیستم آینده همونیس میشه که من میگم
تو خیالم گفتم:عمرا مگه این که من بمیرم که مال تو شم شاید اسما زنت باشم ولی رسما نه...
هنوز تو افکار خودم بودم که از جاش بلند شد :بریم
رفت سمت پیشخوان منم رفتم بیرون و نفس عمیقی کشیدم میخواستم
انرژی بگیرم
باخودم گفتم :من سوگندم هیچ وقت کم نیاوردم از این به بعدم کم نیارم همین....
اومد بیرون وسوار ماشین شدیم ورفتیم هیچ حرفی بین ما ردو بدل نشدرسیدیم خونه ی دختر عمه لیلا همه اونجا بودنداز دیدن ما خوشحال شدند منم ابراز خوشحالی کردم رفتم تو جمع وشروع کردم به بگو و بخند با اطرافیان من نقشمو بلد بودم اما دانیال نه گرفته یه گوشه نشسته بود مادردانیال آروم تو گوشم گفت:اتفاقی بین شما افتاده؟
-نه چه اتفاقی؟
آخه انگار دانیال حالش خوب نیست گرفته ست گفتم شاید حرفتون شده نه اصلا حتما برای چیز دیگه ایه.
مادر دانیال سری تکان داد و مردد گفت:حتما دیگه
برای اینکه نقشمو بهتر بازی کنم رفتم سمت دانیال یه گوشه تنها روی یه مبل راحتی نشسته بود وبا دستش شقیقه های سرشو فشار میداد
رفتم رو دسته ی مبل نشستم و دستم انداختم پشت مبل خم شدم ودر
گوشش گفتم:چرا نمیای پیش جمع جات واقعا اونجا خالیه این حرفو که زدم خنده ی بلندی کردم
عصبانی نگام کرد.لبهامو جمع کردم وباحالت مسخره وبچه گانه ای گفتم
:اینجوری نگام نکن میترسم عمو...
اینکار من باعث شد لبخندی بزنه و بگه:انصافا بازیگر ماهری هستی
_حالا کجاشو دیدی؟
جواب نداد وقیافه اش بازم گرفت
بریم پیش بقیه جلوی اون حفظ ظاهر کن اونا فکر میکنن من و تو باهم دعوا کردیم
نه کی گفته ما دعوا کردیم؟به اون دعوا نمیگن دعوا رو بعدا نشونت بدم با حالت متعجب نگام کرد
_دستم خسته شد زود باش بگیرش و بلندشو دستمو گرفت و باهم رفتیم سمت بقیه
شوهر عمه ی دانیال گفت:به دانیال خان بالاخره مارو قابل دونستی مرد چی شده مگه کشتی هات غرق شده
من:علی آقا شما زیاد نگران نشین فقط کمی خسته است مگه نه؟
برگشتم سمت دانیال ولبخند ملیحی تحویلش دادم اونم به زور لبخندی
زدو گفت سوگند راست میگه یه کم خسته ام
رفتیم رو یه مبل دونفره نشستیم متوجه بودم که مادرومادربزرگ دانیال هنوز هم رفتارهای مارو زیر نظر دارند
به دانیال نزدیکتر شدم وبهش تکیه دادم وآروم گفتم:دستتو بنداز دور
شونه مو با تعجب نگام کرد
بازم زیر لب گفتم:چرا خل بازی در میاری زود باش دیگه....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_78
دانیال به خودش اومد ودستشو انداخت دور شونه مو بیشتر منو کشید سمت خودش
افرادی جمع که تاحالا به نگاه خاصی نگامو میکردند انگار که خیالشون از رابطه ی ما راحت شده بود دوباره هر کدومشون مشغول کار خودشون شدند
لبخند رضایت آمیزی زدم (من همیشه بازیگر خوبی بودم هستم وخواهم بود)
دیشب نسترن جون زنگ زد وخانوادگی ما را برای امروز شام دعوت کرد
دانیال بهم گفت که خودش میاد دنبالم ولی من بهش گفتم که لزومی نداره بیاد چون من قرار با مامان اینا بیام دانیال کلاس رقص رو کنسل کرده بود اینو وقتی فهمیدم که در زمان مقرر نیومد دنبالم ولی فعلا در موردش باهم صحبت نکرده بودیم
عصر با مادرم اینا رفتم خودمون بودیم مهمون دیگه ای نداشتند
نسترن:دعوتتون کردیم تا درمورد مراسم عروسی صحبت کنیم
این حرف من رابه فکر فرو برد اضطرابی رو در دلم به وجود آورد امیدوار
بودم داستان به جشن عروسی نرسه ولی رفتارهای اخیر دانیال نگرانم میکرد امیدوار بودم با این بدرفتاری های من وکم محلی هام پا پس بکشه ولی اون....
اوایل نامزدی وقتی رفتار خوبی باهاش نداشتم عصبانی میشدولی مدتیه برعکس صبوری میکنه آرامش بیشتری داره وبیشتر باهام راه میاد
همه نشستند و شروع کردند به بحث وهر کسی نظری میاد
مامان نسترن:بنظر من بهتره بچه ها از فردا برن دنبال رزرو تالار واتلیه عکس تا حالاشم دیرشده
-بنظر من آتلیه ی عکس خرج اضافیست
همه توجه ها به من جلب شد این حرف رو بدون فکر گفتم البته فکر کردم ولی فکر درست وحسابی نه فقط به این فکر کردم
من ودانیال وآتلیه عکس یعنی مصیبت...
مامان نسترن:دخترم منظورت چیه؟
با بی تفاوتی گفتم:خوب ... راستش بنظر من اینجور کارها خرج اضافی رو دستمون میذاره
خرج اضافی؟ولی این یه کار ضروریه در ضمن یعنی تو نمیخوای دوتا عکس از جشن عروسیتون یادگاری داشته باشی
-خوب چرا؟خودمون تو همون جشن چند تا عکس میگیریم تموم
-وااا این چه حرفیه فردا پس فردا مردم چی میگن؟مردم هیچ اصلا چند سال دیگه اگه بچه های شما خواستند عکس عروسیتونو ببینند چی قرار نشونش بدین؟از تو بعیده سوگند جون
مامان:سوگند تو که همیشه میگفتی من تو جشن عروسیم حتما میرم معروفترین آتلیه ی شهر
_نمیدونستم چه جوابی بدم
دانیال هم تو این مدت چیزی نمیگفت وفقط نگاهمون میکرد البته لازم نبود چیزی بگه چون اصولا همه همیشه به نفع اون صحبت میکنند
مامان نسترن: مادرجون سفارش کردند بهتون بگم همه چیز باید عالیه باشه بالاخره دانیال یکی یه دونه ی فامیل
تودلم گفتم:همین شمایید که اعتماد به نفس بیخودی به این بچه دادین دیگه حالا فکر میکنه کیه
بعد ازاون بحث رفت سمت تعداد مهمون ها وبقیه تشریفات .
سرم به شدت درد میکرد بلند شدم رفتم یه آبی به دست وصورتم زدم وبعد یه گوشه ی سالن که دور از جمع بود وتاریک بود نشستم چشمامو بستم ورفتم تو فکر
فکر آینده نگرانم کرده بود همه چیز داره همونی میشه که دانیال میخواد
بشه برعکس تصورات من....
چشم هامو باز کردم دیدم دانیال رو به روم نشسته وخیره شده به من
-توکی اومدی من نفهمیدم
_چند دقیقه بعدازتو
_متوجه اومدنت نشدم
_برای اینکه خوابت برده بود
_نخوابیده بودم داشتم فکر میکردم
_چیه نکنه داشتی دنبال یه پشنهاد خارق العاده ی دیگه ای میگشتی
جوابی ندادم
_باحالت جدی گفت:این حرف ها چی بود که میزدی؟
_کدوم حرفا؟
_همین حرفات راجع به آتلیه عکاسی
_من فقط یه پیشنهاد دادم
_واقعا که پشنهاد مزخرفی بود
_نگاش کردم...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😔 پیامی از میان قبر
✍رسول خدا (ص) فرمود:
هیچ شب و روزی نیست مگر اینکه ملک الموت ندا سر میدهد و میگوید:
ای اهل قبور، امروز غبطه و حسرت چه کسانی را میخورید، در حالیکه از مرحله مرگ گذشتید و به عالم غیب آگاه شدید؟
در جواب، مردگان میگویند:ما غبطه مؤمنین را میخوریم که در مساجد هستند،
▪️زیرا آنان نماز میخوانند و ما نمیخواندیم
▪️آنها زکات میدهند و ما نمیدادیم،
▪️آنها روزه میگیرند و ما نمیگرفتیم،
▪️آنها صدقه میدهند و ما نمیدادیم
▪️آنها ذکر خدا را میگویند و ما نمیگفتیم
📚إرشاد القلوب إلى الصواب، ج1، ص: 53
خوش به حال کسانی که در آنروز به جای حسرت خوردن، از نعمات بهشتی و همجواری با اهل بیت لذت میبرند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴ناراحت نیستند که حضرت غائب است!
🌹آیت الله بهجت (ره) :
هر دقیقه ای که میگذرد جایگزین و عوض ندارد، از دست رفته و گذشته است و دیگر برنمیگردد. ای کاش اگر خانه و درِ خانه را نمیدانیم، کوچه را می دانستیم.
حاج محمد على فشندی (ره) هنگام تشرف به محضر حضرت صاحب - عجل الله تعالی فرجه الشریف. عرض می کند: مردم دعای توسل می خوانند و در انتظار شما هستند و شما را می خواهند، و دوستان شما ناراحتند. حضرت می فرماید: دوستان ما ناراحت نیستند!
ای کاش می نشستیم و درباره ی این که حضرت غائب -عليه السلام- چه وقت ظهور می کند، با هم گفت و گو می کردیم، تا حداقل از منتظرين فرج باشیم. اشخاصی را می خواهند که تنها برای آن حضرت باشند. کسانی منتظر فرج هستند که برای خدا و در راه خدا منتظر آن حضرت باشند، نه برای برآوردن حاجات شخصی خود. چرا ما حداقل مانند نصاری که در مواقع تحير با انجیل ارتباط دارند، با آن حضرت ارتباط برقرار نمی کنیم؟!
📚منبع: در محضر بهجت ج۲
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قاب موبایلتون کدر شده؟ 🤔
نیازی به قاب جدید نیست. با این ترفند دوباره مثل روز اول میشه😎
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ایده گوی کاموایی مناسب برای تزیینات
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️چراغ معادن قدیمی هم سیستم عملکردی جالبی داشتند
🔹️کلسیم کاربید رو وقتی با آب مخلوط میکنید گاز استیلن ایجاد میکنه که اشتعال پذیره.
🔹️با توجه به همین اصل، یک مخزن رو از آب پر میکردن و روی یک مخزن شامل کلیسم کاربید قرار میدادن که آب قطره قطره بریزه و از گاز استیلن ایجاد شده برای روشنایی استفاده میکردن.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده #خلاقیت
ایده تغییر لباس قدیمی 🌸🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده #بافت_مو 👧🏻😻
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده #خلاقیت
با تیشرتهای کهنه و غیر قابل استفاده سبد خرده وسایل درست کنید😍
عالیه👌👍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جویدن ساقه کرفس موجب استحکام دندان میشود و مصرف آن در سنین 5تا10سالگی موجب مرتب قرار گرفتن دندان ها میشود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔لعنت بنام فاصله که بین ما قدم گذاشت💔
🔰یک دقیقه فوقالعاده زیبا🔰
🔹شکایت از هجران و دوری امام زمان (عجالله تعالی فرجه الشریف)🔹
📝با نوای:
کربلایی عبدالحسین شفیع پور
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کم خوابی باعث پرخوری میشود
کمبود خواب باعث به هم خوردن تعادل هورمون های گرسنگی میشود هم احساس گرسنگیتان بیشتر میشود هم احساس سیریتان کور هم زیاد میخورید هم سیر نمیشوید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترفند باحال برای استفاده از لاکهای قدیمی
توی یه ظرف آب گرم بریزید و چند قطره لاک، لیوان یا ظرف مورد نظرتون رو توی آب بزنید تا رنگ رو به خودش بگیره، هر چی سرعت بیشتری داشته باشید طرحهای جالبتری به دست میارین. بعد از رنگ گرفتن لیوان میتونید با اسپری طرح رو فیکس کنید👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستانڪ📚
༺📚════════
📌چرا #سَگِ_اصحابُ_الکهف تَکانی نخُورد ؟!
🔸احتمالاً سوره کَهف را بیشتر از 500 دَفعه
خوانده ایم ، اما اینکه یاران أصحاب الکَهف دَر مدت 309 سال که خَوابیده بودند ، برای اینکه جِسم و بدن آنها از بین نرود هر از چند گاه اینوَرُو
اُونوَر میشد ، تَکانی میخُورد تا اینکه نَپوُسند وبدن آنها سالم بماند ، فقط و فقط به این نکته بیشتر توجُّه کردیم.
🔹دانشمندی آلمانی میگوید: قصد سَفر داشتم ، دَر فرودگاه جوانی رَعنا جلو آمد و یک نُسخه ترجمه شده از قرآن کریم را تقدیم مَن کَرد و از من خداحافاظی کرد.
🔸قرآن را دَر جیبم گذاشتم به این نیَّت که آن را مطالعه میکنم ، دَر واقع میخواستم تا جَوان از جلوی چشمانَم ناپدید شود قرآن را دَر سطل آشغال بیندازَم!!
یادَم رفت قرآن را دَر صندوق آشغال بیندازم ،
🔹سوار هواپیما شدم ، مسافت راه زیاد بود حُوصله ام سَر رفت ، یادَم آمد قرآنی دَر جیب دارم ، آن را دَر آوردم و مشغول خواندن ترجمه سوره کهف شدم ، ناگهان ترجمه این دو آیه :
📚داستانڪ📚
༺📚════════
🌟سورة الكهف, الآية 17 : 👈 و تَرى الشَمسَ إذا طَلعت تَزاوَرُ عَن كَهفهم ذَاتَ اليَمين وإذا غَرَبت تَقرضهم ذَات الشمال وَهُم في فَجوَة منه ذلك مِن آياتِ الله مَن يَهدِ اللهُ فَهُو المُهتد ومَن يُضلل فَلن تَجِدَ لَه وليَّاً مُرشدا .
🔸ترجمه : و ( اگر در آنجا بودی ) خورشید را میدیدی که به هنگام طلوع ، به سمت راست غارشان متمایل میگردد ؛ و به هنگام غروب ، به سمت چپ ؛ و آنها در محل وسیعی از آن ( غار ) قرار داشتند؛ این از آیات خداست! هر کس را خدا هدایت کند ، هدایت یافته واقعی اوست؛ و هر کس را گمراه نماید ، هرگز ولیّ و راهنمایی برای او نخواهی یافت!
🌟الآية 18 : 👈 و تَحسبهُم أيقاظا وهُم رُقود ونُقلبهم ذَاتَ اليَمين وذَات الشِمال و كَلبهم بَاسط ذِراعَيه بِالوَصيد لَو اطَّلعت عَليهم لولّيت مِنهم فِراراً ولَمُلئت منهم رُعباً
🔸و ( اگر به آنها نگاه میکردی ) میپنداشتی بیدارند ؛ در حالیکه در خواب فرو رفته بودند! و ما آنها را به سمت راست و چپ میگرداندیم ( تا بدنشان سالم بماند). و سگ آنها دستهای خود را بر دهانه غار گشوده بود (و نگهبانی میکرد). اگر نگاهشان میکردی ، از آنان میگریختی؛ و سر تا پای تو از ترس و وحشت پر می شد!
🔹دانشمند آلمانی میگوید : جُنبیدَن و تَکان خوردن اصحاب کهف بخاطر این است که اگر هر انسانی مدت زیاد دَر یک حالت بخوابَد بدن او دچار پوسیگی میشود ، و أشعه آفتاب هم غیر مستقیم وارد غَار کهف شده ، این معلوم است.
🔸اما آنچه مَرا را مُتحیِّر کرده بود این بود که چرا سَگِ اصحاب کَهف هیچ تَکانی نخورده و دستهایَش را جلوی غَار پَهن
کرده و دَر همین حَالَت بمدت 309 مانده!!
و جِسم سَگ مُتعفِن و بَد بُو نشده!!؟.
همین أمر من را وَاداشت تا تحقیقاتی پیرامون حیوانات انجام دَهم ،
🔹آنچه جای تعجُّب بود این بود که سَگها تنها حیواناتی هستند که ماده ای را از خود تَرشُح میکنند ، کە اگر مدت خیلی طولانی هم تَکان نخورند بَدن آنها سالِم میماند !!!
داشمند آلمانی به همین سبب مُسلمان شد.
🔸دانشمند آلمانی آنچانی که ما قرآن را مُرور میکنیم مُرور نَکرد ، بلکه با تعجُب و دقَّت و تیز بِینی مشغول خواندن قرآن شد .
🌟خداوند متعال به ما دستور میفرمایند : ( کِتاب أنزلناهُ إلیکَ لِیدبَّروا آیَاتِه وَلِیتذکَّر اولواالٔالبَاب) کتابی را بسوی تو فرستادیم تا در آیات قرآن تفکُّر کنید و صاحبان خِرد پَند بگیرند.
ترجمه : عبدالله احمدی ( شنو )
📚داستانڪ📚
༺📚════════
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎داستان_کوتاه
مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی می پرسد: «در کیسه ها چه داری؟»
او می گوید: "شن"
مأمور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا. این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مأمور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: "من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟"
مرد می گوید: "دوچرخه!"
گاهی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کنند...!
متفاوت بخوانید
📚داستانڪ📚
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک
✅ وصیت پدر به پسر:
ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!
1) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!
2) اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
3) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر ، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ...ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ:
"ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!"
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
و میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ...
"ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺭفتنی...!"
📚داستانڪ📚
༺📚════════
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده تزئین گوجه به شکل پروانه 😍🦋
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آموزندە و غم انگیز😔
♦️جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ‼
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید
و بر او رحمت و درود بفرستید.💐
بە عشق پدرتون فروارد کنید😘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹چند_خط_تلنگر🌹
ای فرزند آدم:
💟⇦•از تاریکی شب میترسی،
اما از عذاب قبر چرا نه؟
✳️⇦•در جنت میخوای داخل شوی
اما در مسجد چرا نه؟
✴️⇦•رشوه میدی
اما به یک فقیر غذا چرا نه؟
⇦•کتاب های متنوع جهان را میخوانی
اما قران پاک را چرا نه؟
💭⇦•برای قبولی در امتحانات دنیوی
تمام شب بیداری میکشی
اما برای امتحان آخرت آمادگی چرا نه؟
شب تا صبح ساعتهاباذوق وشوق بازی فوتبال وفیلمهای آنچنانی تماشا می کنی اما برای نماز وقت و ذوق وشوق چرا نه ؟؟
👌خداوند مراقب اعمال ماست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت وعسل ها درون بشکه بود...
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد و گفت: از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
پروردگارا...
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمق اند،
خودت به اندازه ی سخاوتت
بر من و دوستانم عطا کن
که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم...
آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚘﷽⚘
✅شهیدی که در خواب از حادثه منا خبر داد....
روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری؟ گفتم بله. بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه.
روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمیدونستم پدر شهید هستی، شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم.
به روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه.
در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما میگفتم، شما هم مىتوانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتلتون.
حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد، حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، شهدا زندهاند بیشتر اعتقاد پیدا کردم.
📚راوی پدر شهید
🌹شهید عباس فخارنیـا
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662