فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده گل سر
🏖🛵🌺👒
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ساخت دسته گل میوه ای
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🌸🍃سلام صبح بخیر 🍃🌸
امروزِ تون سرشار 🌿
زالطاف خدا باد🍃
جان و دلت🌿
از هر غم و اندوه رها باد🍃
لبخند به لب،🌿
در دلت امید و پر از نور🍃
هر لحظه ات آمیخته☘
با مهر و صفا باد🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان آموزنده(واقعا زیباست)🌹
توصیه میکنم حتما بخوانید👌
پلیدی ها با ما می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند
پلیدی ها با ما می مانند
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...
💙
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان🍞را بر دارد .
هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان🍞 را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی دانم منظورش چیست؟
💙
یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....
بلافاصله نان🍞 را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
💙
مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان🍞 دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
💙
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💟کانالی پر از داستــان هاے زیبــــا💟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#داستانی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
🔸در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد.
در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر...
و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ احترامی...
در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد.
و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم
متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند.
عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت.
و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد
و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند،
در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند.
مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟
آنها کی هستند؟
گفت: فرزندانم هستند
گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه
زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست.
همانگونه که می کاری درو خواهی کرد
به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن،
چون تو به مادرت اهانت کردی،
و این جزای کارهای خودت هست،
و زن با تدبیر به فرزندانش گفت:
کمکش کنید برای خدا
هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکرد
در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی!
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستی!
برف، برف!
روی سرت برف نشسته!
ظاهرا مدت هاست که اینجایی!
مریض می شوی!
خدای ناکرده می میری!
اینجا چه میکنی ؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره ای به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه ای!
فهمیدم عاشق شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم!
جوان تعجب کرد!
کنارم نشست!
گفت تو را چه شده ای پیرمرد!
آیا تو هم عاشق شدی؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم!
ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بوی_بد_دست
✍ برای رفع بوی دست بر اثر تماس
با ماهی ، سیر ، بنزین ، نفت ، تینر و...
تنها کافیست با خمیر دندان ان را
بشویید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده
#خانه_داری
دوست داری حین آشپزی روغن جایی نپاشه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش گل ربانی🎀
🎆💝🎺🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_146
حالا خوابیده بودم اصلا سابقه نداشت بخاطر دیشب بود چون هم خسته بودم هم دیرخوابیدم ...
احساس خستگی میکردم باید میرفتم حموم .
_از حموم که اومدم بیرون ساعت یه ربع به دو بود سرمو از بال بستم خودش خشک شه شالمم دور سرم محکمتر بستم ورفتم پایین باید طوری وانمود میکردم که انگاری نه خانی اومده نه خانی رفته ...
_از پله ها اومدم پایین آقایون جلو تلویزیون نشسته بودند داشتند پلی
استیشن بازی میکردند
اما دانیال پیش اونا نبود یه گوشه دورتر از اونا نشسته بود وسرش رو با گوشیش مشغول کرده بود صدای پامو که شنید سرشو بلند کرد وزل زد به چشام منم خیلی رلکس نگاش کردم واومدم ورفتم آشپزخونه بچه ها اونجا بودند هستی سرگاز وایستاده بود و پونه وستاره داشتند سالاد درست میکردند
-سلام همگی
با صدای من همگی برگشتند نگام کردند بیچاره خشکشون زده بود
-سلام عرض کردما
_آروم جواب سلاممو دادن رفتم سمت قابلمه غذا چیه بذار ببینم
غذا ماهی بود ماهی دوست نداشتم اما نتونستم غر بزنم چون بالاخره بیچاره ها وقتی من خوابیده بودم زحمت کشیده بودن ودرستش کرده بودند
_کم کم به خودشون اومدند
-خوب من چکار کنم؟
-توهم بشقاب ها ولیوان ها رو حاضر کن یواش یواش میزو بچین ناهار آماده ست
-باشه
رفتم سمت کابینت ها و بشقاب ولیوان وقاشق وچنگالها رو آماده کردم بعد از اماده کردنشون رفتم که میزو بچینم داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که با دانیال روبه رو شدم از حیاط اومده بود بشقابها رو از دست من گرفت
-بزار کمکت کنم
آروم گفتم ؛مرسی
نمیخواستم باهاش قهر بازی کنم چون نمیخواستم دیگه ماجرا بیشتر از این کش پیدا کنه از بچه ها خجالت میکشیدم بقیه فکر میکردند این یه دعوای ساده بود که بین هر زن ومردی اتفاق میوفته نه بیشتر
نمیخواستم کسی از عمق فاجعه بویی ببرن نمیخواستم تصور قشنگشون راجع به ما بیشتر از خراب شه
_دانیال هم از این وضع راضی بود از نگاش معلوم بود خوشحال بود که ظاهرا باهاش قهر نیستم
_به کمک دانیال میز رو چیدم میخواستیم سر میز بشینیم که زنگ ویلا رو زدند به همدیگه نگاه کردیم که یعنی کی میتونه باشه دانیال رفت سمت
آیفون گفت:اومدم
بعد از چند دقیقه برگشت دستش یه نایلون بود
من:کی بود؟
-از رستوران بودند
من:رستوران؟!
-آره رستوران سفارشاتمون رو آوردند
هستی:سفارشات؟کی سفارش داده بود
دانیال از داخل نایلون کباب هایی رو که داخل نون سنگک بودند اورد بیرون گذاشت رو یه بشقاب
-من سفارش داده بودم
هستی ؛چرا ماکه نهار درست کرده بودیم
دانیال نگاهی به من انداخت وگفت:خانمی من یه کم ماهی دوست نداره واسه همین
_قند تو دلم اب شد میخواستم نون خالی بخورم کلی ام گرسنه بودم چقدر خوب شد
_با نگام ازش تشکر کردم اونم به جاش لبخند کوچکی زد ...
چه خوب که دانیال حواسش به من بود
-پایه ی گردش هستین؟
وحید:گردش؟
-آره عصر بریم بیرون از اونجام بریم بیرون شامو بخوریم
پونه:وای من پایه ام از وقتی اومدیم همه اش تو این خونه بودیم مثلا
اومدیم مسافرت همه اش تو این ویلا موندیم
بقیه هم موافقت کردن
دانیال؛خانومی نظرتو چیه؟
-اوووم....منم موافقت کردم
-پس حله بعد ناهار کمی استراحت میکنیم وبعد میریم حله؟
همگی باهم جواب دادیم- حله..
بعداز ناهار هرکس یه طرف برا خودش استراحت میکرد دانیال هم رو یه کاناپه نشسته بود رفتم بالا وارد اتاق شدم اتاقم پر از بوی گلهای سرخ رفتم از پایین یه بشقاب آوردم تا گلها رو تو اون جمع کنم مشغول جمع کردن گلبرگ ها بودم که در اتاق و زدند
-بفرمایید
ستاره بود ؛اجازه هست
در بازکردو اومدتو .نگاهی به من کردوبعد نگاهی به دوروبرانداخت
-پس گلها رو واسه این خریده بود....اینها برای آشتیه
-آره مثلا
-چه رمانتیک
جوابی ندادم ومشغول جمع کردن شدم
باتردید پرسید:دیشب چه اتفاقی افتاد؟
نگاش کردم:چی میخواستی بشه یه کم باهم بگو مگو کردیم
-بگو مگو یا دعوا؟
-چه فرقی میکنه؟
-فرقش اینکه صداتون بقول گفتی هفت تا کوچه اونورترم رفت
_جواب ندادم
_چی گفت که اونجور عصبانی شدی؟چرا خودتو اونجور میزدی
خجالت کشیدم سرم وانداختم پایین اومد کنارم نشست دست ومنو تو دستش گرفت
--نمیخوای بگی؟من غریبه شدم....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662