eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌸🍃سلام صبح بخیر 🍃🌸 امروزِ تون سرشار 🌿 زالطاف خدا باد🍃 جان و دلت🌿 از هر غم و اندوه رها باد🍃 لبخند به لب،🌿 در دلت امید و پر از نور🍃 هر لحظه ات آمیخته☘ با مهر و صفا باد🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستان آموزنده(واقعا زیباست)🌹 توصیه میکنم حتما بخوانید👌 پلیدی ها با ما می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند پلیدی ها با ما می مانند پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ... 💙 مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان🍞را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان🍞 را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت: هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!! این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی دانم منظورش چیست؟ 💙 یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ ..... بلافاصله نان🍞 را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت: 💙 مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری . وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان🍞 دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت: 💙 هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💟کانالی پر از داستــان هاے زیبــــا💟 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔 🔸در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد. در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر... و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ احترامی... در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد. و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند. عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت. و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند، در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند. مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟ آنها کی هستند؟ گفت: فرزندانم هستند گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست. همانگونه که می کاری درو خواهی کرد به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن، چون تو به مادرت اهانت کردی، و این جزای کارهای خودت هست، و زن با تدبیر به فرزندانش گفت: کمکش کنید برای خدا هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌷🌷🌷 داستان کوتاه شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکرد در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانی دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی! گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستی! برف، برف! روی سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی! مریض می شوی! خدای ناکرده می میری! اینجا چه میکنی ؟ جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره ای به روبرو کرد! دیدم او زل زده به پنجره خانه ای! فهمیدم عاشق شده! نشستم و با تمام وجود گریستم! جوان تعجب کرد! کنارم نشست! گفت تو را چه شده ای پیرمرد! آیا تو هم عاشق شدی؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده! مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍ برای رفع بوی دست بر اثر تماس با ماهی ، سیر ، بنزین ، نفت ، تینر و... تنها کافیست با خمیر دندان ان را بشویید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داری حین آشپزی روغن جایی نپاشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل ربانی🎀 🎆💝🎺🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حالا خوابیده بودم اصلا سابقه نداشت بخاطر دیشب بود چون هم خسته بودم هم دیرخوابیدم ... احساس خستگی میکردم باید میرفتم حموم . _از حموم که اومدم بیرون ساعت یه ربع به دو بود سرمو از بال بستم خودش خشک شه شالمم دور سرم محکمتر بستم ورفتم پایین باید طوری وانمود میکردم که انگاری نه خانی اومده نه خانی رفته ... _از پله ها اومدم پایین آقایون جلو تلویزیون نشسته بودند داشتند پلی استیشن بازی میکردند اما دانیال پیش اونا نبود یه گوشه دورتر از اونا نشسته بود وسرش رو با گوشیش مشغول کرده بود صدای پامو که شنید سرشو بلند کرد وزل زد به چشام منم خیلی رلکس نگاش کردم واومدم ورفتم آشپزخونه بچه ها اونجا بودند هستی سرگاز وایستاده بود و پونه وستاره داشتند سالاد درست میکردند -سلام همگی با صدای من همگی برگشتند نگام کردند بیچاره خشکشون زده بود -سلام عرض کردما _آروم جواب سلاممو دادن رفتم سمت قابلمه غذا چیه بذار ببینم غذا ماهی بود ماهی دوست نداشتم اما نتونستم غر بزنم چون بالاخره بیچاره ها وقتی من خوابیده بودم زحمت کشیده بودن ودرستش کرده بودند _کم کم به خودشون اومدند -خوب من چکار کنم؟ -توهم بشقاب ها ولیوان ها رو حاضر کن یواش یواش میزو بچین ناهار آماده ست -باشه رفتم سمت کابینت ها و بشقاب ولیوان وقاشق وچنگالها رو آماده کردم بعد از اماده کردنشون رفتم که میزو بچینم داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که با دانیال روبه رو شدم از حیاط اومده بود بشقابها رو از دست من گرفت -بزار کمکت کنم آروم گفتم ؛مرسی نمیخواستم باهاش قهر بازی کنم چون نمیخواستم دیگه ماجرا بیشتر از این کش پیدا کنه از بچه ها خجالت میکشیدم بقیه فکر میکردند این یه دعوای ساده بود که بین هر زن ومردی اتفاق میوفته نه بیشتر نمیخواستم کسی از عمق فاجعه بویی ببرن نمیخواستم تصور قشنگشون راجع به ما بیشتر از خراب شه _دانیال هم از این وضع راضی بود از نگاش معلوم بود خوشحال بود که ظاهرا باهاش قهر نیستم _به کمک دانیال میز رو چیدم میخواستیم سر میز بشینیم که زنگ ویلا رو زدند به همدیگه نگاه کردیم که یعنی کی میتونه باشه دانیال رفت سمت آیفون گفت:اومدم بعد از چند دقیقه برگشت دستش یه نایلون بود من:کی بود؟ -از رستوران بودند من:رستوران؟! -آره رستوران سفارشاتمون رو آوردند هستی:سفارشات؟کی سفارش داده بود دانیال از داخل نایلون کباب هایی رو که داخل نون سنگک بودند اورد بیرون گذاشت رو یه بشقاب -من سفارش داده بودم هستی ؛چرا ماکه نهار درست کرده بودیم دانیال نگاهی به من انداخت وگفت:خانمی من یه کم ماهی دوست نداره واسه همین _قند تو دلم اب شد میخواستم نون خالی بخورم کلی ام گرسنه بودم چقدر خوب شد _با نگام ازش تشکر کردم اونم به جاش لبخند کوچکی زد ... چه خوب که دانیال حواسش به من بود -پایه ی گردش هستین؟ وحید:گردش؟ -آره عصر بریم بیرون از اونجام بریم بیرون شامو بخوریم پونه:وای من پایه ام از وقتی اومدیم همه اش تو این خونه بودیم مثلا اومدیم مسافرت همه اش تو این ویلا موندیم بقیه هم موافقت کردن دانیال؛خانومی نظرتو چیه؟ -اوووم....منم موافقت کردم -پس حله بعد ناهار کمی استراحت میکنیم وبعد میریم حله؟ همگی باهم جواب دادیم- حله.. بعداز ناهار هرکس یه طرف برا خودش استراحت میکرد دانیال هم رو یه کاناپه نشسته بود رفتم بالا وارد اتاق شدم اتاقم پر از بوی گلهای سرخ رفتم از پایین یه بشقاب آوردم تا گلها رو تو اون جمع کنم مشغول جمع کردن گلبرگ ها بودم که در اتاق و زدند -بفرمایید ستاره بود ؛اجازه هست در بازکردو اومدتو .نگاهی به من کردوبعد نگاهی به دوروبرانداخت -پس گلها رو واسه این خریده بود....اینها برای آشتیه -آره مثلا -چه رمانتیک جوابی ندادم ومشغول جمع کردن شدم باتردید پرسید:دیشب چه اتفاقی افتاد؟ نگاش کردم:چی میخواستی بشه یه کم باهم بگو مگو کردیم -بگو مگو یا دعوا؟ -چه فرقی میکنه؟ -فرقش اینکه صداتون بقول گفتی هفت تا کوچه اونورترم رفت _جواب ندادم _چی گفت که اونجور عصبانی شدی؟چرا خودتو اونجور میزدی خجالت کشیدم سرم وانداختم پایین اومد کنارم نشست دست ومنو تو دستش گرفت --نمیخوای بگی؟من غریبه شدم.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_نه اصلا گفتم که چیز خاصی نبود فقط باز این پسره دیوونه شده بود همین -چی میگفت؟ لبخند تلخی زدم وگفتم:چی میخواستی بگه میگفت حتما با یکی قرار داشتین که خودتون تنها رفتین ستاره باتعجب گفت:چی؟ _هیچی بابا طرف تحول زده فکر میکنه من عاشق یکی دیگه شدم دیروزم با اون قرار داشتم پوزخندی زدوگفت:پسره ی احمق پیش خودش چی فکر کرده؟ _واالله خودشم نمیدونه چی به چیه. فکرنکرده حرف میزنه .یه وقتهایی خون به مفزش نمیرسه هر چی از دهنش در میاد میگه _تو چرا اونجوری داد میزدی؟ -میخواستی چکار کنم اشکار داشت بهم تهمت میزد میخواستی وایستم تو روش و بگم هر چی شما میگین درسته؟ _نه ولی نباید اونکارو میکردی البته خداییش اگه منم بودم همین کارو میکردم _جوابی ندادم -کاش دیروز نرفته بودیم دیشب که شما رو دیدم پشیمون شدم با دستم زدم رو بازوشو گفت:بابا بیخیال خدایی ارزششو داشت خیلی به من چسبید تو چی؟ -خوب به منم چسبید ولی شما دوتا که... -گفت بیخیال راستی وحید چی گفت؟ هیچی بابا اونم یکم بالا پایین پرید ولی من کوتاه نیومد راستش چون با تو بودم زیاد جر و بحث نکرد میدونی که آقامون بدجور به شما اعتماد دارن -ما اینیم دیگه.راستی عصر که میریم بیرون میخوام پشنهاد بدم ما خانم ها با یه ماشین بریم آقایونم با ماشین بیان چطوره؟ _یعنی فقط دوتا ماشین ببریم _آره دیگه میخوام چکار چهارتا ماشینو وقتی تو دوتا جا میشیم -فکر نکنم قبول کنن _باید قبول کنن مگه دست خودشون .پاشو بریم پیش هستی وپونه با اونام هماهنگ شیم بعد من به دانیال میگم _هستی تو اتاق خودشون بود وپونه تو اتاق خودشون رفتیم صداشون کردیم وجمع شدیم تو اتاق ستاره اینا ونشستیم کمی صحبت کردیم بعد از تقریبا یک ساعت وحید از پایین صدا زد: _خانم ها کم کم حاضر شین _هر کس سمت اتاق خودش رفت تا حاضر شه رفتم سمت اتاق و دانیال رفته بود وداشت موهاشو جلو اینه خشک میکردو شونه میزد رفتم لباس هامو بردارم دانیال:لطفا لباس های منم آماده کن یه شلوارکتان خاکی ویه پیرهن قهوه ای تیره براش گذاشتم کنار و بعد خودم رفتم حاضر شدم خود من هم یه شلوار به همون رنگ برداشتم و یه مانتو که کمی روشنتر از پیراهن دانیال بود برداشتم با یه شال تو همون تن رنگی.رو همون تن هم آرایش مختصری کردم تا من حاضر شم دانیال هم حاضر شده بود دانیال : حاضر شدی بریم _دستم دراز کردم جلوش:سوییچ ماشین لطفا _با تعجب سوییچ واز جیبش بیرون آورد و گفت:واسه چی میخوای؟ -قرار ما خانمها با ماشین ما بریم شما با یکی از ماشین های دیگه _چرا؟ _همین جوری عشقمون میکشه جوابی نداد سوییچ وگذاشت کف دستم ودربرام باز کرد که برم رفتیم پایین سوار و ماشین ها شدیم آقایون هم با ماشین وحید اومدند _رفتیم سمت ساحل دریا دخترها صدای ضبط رو بلند کرده بودند وداخل ماشین کنسرت گذاشته بودند البته خوشبختانه پنجره های ماشین بسته بودند تقریبا صدا بیرون نمیرفت وحید ماشین رو لب ساحل پارک کرد منم کنارش خداییش دست فرمونش عالی چنان قشنگ با ژست پارک کرد که نگو از ماشین پیاده شدیم میثم:(شوهر پونه)خداییش دست فرمون وحال کردی دست فرمون ما آقایون حرف نداره من:آقا میثم من خودم نخواستم والا من بهتر از اینا پارک میکردم _واقعا؟ با ژست خاصی اینو گفت -دانیال :خانم من دست فرمونش عالیه کسی حق نداره چیزی بهش بگه... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
-او له له ..آقا چه طرفرداری خانمشه میکنه پونه:اینکارو کرد که تو یاد بگیری -معذرت من مثل بعضی ها زز نیستم وحید:بابا بیخیال از طبیعت لذت ببرین اینو عشقه _تقریبا لب ساحل شلوغ بود تصمیم گرفتیم کمی قدم بزنیم داشتیم قدم میزدیم من با فاصله کنار دانیال قدم میزدم ستاره هم کنار من ووحید هم کنار اون هستی وپونه وشوهرهاشونم به همین ترتیب کنار ما همینطور که قدم میزدیم ودورواطراف رو نگاه میکردیم یهو چشم به دوتا اشنا خورد _فراز و مهرشاد بودند که تکیه داده بودبه ماشینشون واز دور مارو میپاییدن آروم یکی زدم پهلوی ستاره وباچشمم بهشون اشاره کردم ستاره هم با دیدن اونا شوکه شد و رنگش پرید آروم بهم نزدیکتر شد -اینا اینجا چیکار میکنن؟ -چه بدونم اینم ازشانس گند ماست -حالا چیکار کنم -هیچی مگه باید کاری کنیم خودتو بزن کوچه علی چپ اصلا انگار نمیشناسیشون نگاشون نکن اصلا الانم برو بچسب به شوهرت -چی؟ جوابشو ندادم بجاش به دانیال نزدیکتر شدم ودستم و دوربازوشو حلقه کردم وخودمو چسبوندم بهش اینکارم اونو که تو فکربود به خودش آورد برگشت ونگام کرد ولی من هیچ واکنشی نشون ندادم همونطور مستقیم جلو رو نگاه کردم کمی که زل زد بهم بازم برگشت جلو رو نگاه کرد سرمو تکیه دادم به شونه اش آروم گفت:چیزی شده؟ منم آروم گفتم :نه -مطمعنی -آره _یه مدت همونجورقدم زدیم بعد لب ساحل وایستادیم دریا رو تماشا کردیم ستاره:دریا به آدم آرامش میده هستی:آره مخصوصا وقتهایی که اینجوری آرومه پونه:بچه ها بیاین عکس بگیریم شروع کردیم باژست های مختلف عکس گرفتیم آقایون اونقدر ادا واصول در آوردن که نگو کلی موجبات شادی رو فراهم کردند بعد از عکس گرفتن میثم پشنهاد داد بریم نزدیک آب تا موج دریا به پاهامون بخوره من:من نمیام دانیال:واسه چی؟ -لباسام خیس میشه -خوب خیس بشه -خیس بشه ؟بعد اونوقت تا شب چکار کنم با لباس های خیس سر کنم -زیاد نمیریم که جلو کفش ها دربیار شلوارتم یه کم از پایین تا کن ستاره:راست میگه بیا بریم زیاد جلو نمیریم همین لبش وایمیستیم همگی کفش هامون در آوردیم آقایون بیشتر رفتن داخل آب ولی ما نه کمی وایستادیم وبعد من احساس کردم پاهام داره یخ میزنه چون یواش یواش آفتابم داشت غروب میکردوهوا کمی سردتر شد -بچهها من میرم سمت ماشین پاهام یخ زد ستاره؛منم همینطور -هستی شما برین ماهم میایم اومدیم سمت ماشین پاهامو با دستمال خشک کردیم وبعد کفش وجورابهامون پوشیدیم کمی که گرم شدیم از ماشین اومدیم پایین تا غروب آفتاب رو تماشا کنیم کنارماشین وایستاده بودیم هستی وپونه هم دورتر از من لب ساحل وایستاده بودند وآقایونم هنوز مثل بچه ها تو آب بازی میکردند -منظره ی قشنگ وعاشقانه ای مگه نه خانومها؟ -ازشنیدن صدا شوکه شدیم صدای فراز بود برگشتیم سمت صدا خودش بود با مهرشاد وایستاده بود کنارمون وبا پوزخند نگامون میکرد -سلام خانوم زرنگ _رنگ هردوتامون پریده بود مهرشاد:انگار از دیدنمون زیاد خوشحال نشدین ستاره:شما اینجا چکار میکنین؟ -اومدیم تفریح مثل شما کمی جلوتر اومدوآرومتر گفت:فقط با این تفاوت که ما مثل شماها جفت نیومدیم _نگاهی به ساحل کردم خوشبختانه حواس هیشکی به ما نبود.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
من:بهتره از اینجا برین ممکنه ما رو ببینن چشمم به ساحل بود دلم آشوبی بود که نگو ونپرس فراز:فکرنمیکردم به این زودی برا خودتون جفت دست پا کنین نه انگار واقعا زرنگین -لطفا برین خواهش میکنم فراز:چقدرم ازشون حساب میبرن میترسین ما رو باهم ببینن وشما از دستشون بدین مهرشاد:فقط سر درنمیارم اینا چی داشتن که ما نداریم.تازه ماشین من خیلی بهتراز ماشین اوناست خواستم سرشون داد بزنم ولی خودمو کنترل کردم:شما چرا حالیتون نیست بابا اونا شوهرهای مان شوهرها بفهمین ستاره:ما خانوادگی اومدیم شمال ما ودختر عمه هامون با شوهرهامون _واقعا از دیروز تا حالا شوهردار شدین _اصلا به شما چه اگه دیروز صاحب نداشتیم الان داریم پس بهتر بزنین به چاک فراز:که اینطور؟ باشه میریم ولی قبلش میخوام دو کلمه با شوهران جناب عالی صحبت کنم -شما اینکارو نمیکنین فراز لبخند مرموزی زد:چرا اینکارو میکنم میخوام ببینم چطوری تونستن مخ شما رو بزنن تو دلم گفت:خدایا چی میشد میتونستم یه کشیده جانانه بزنم تو صورت این پسره تا دلم خنک شه ولی حیف فعلا باید خودمو کنترل کنم من:خواهش میکنم دنبال دردسر نباشین برین چه دردسری؟ ما فقط میخواییم دو کلام اخطلات کنیم میخواستم بهش بگم :شما بیجا میکنین که چشمم افتاد سمت دریا دانیال داشت میومد سمت ما پشت سر اونم وحید سکته رو زدم کامل ستاره دستمو تو دست فشار داد اونم مثل من فشارش افتاده بود یخ زده بود فراز که حال مارو دید برگشت ودانیال اینا رو نگاه هرچی دعا بود زیر لب میگفت که خون به پا نشه اینجا دانیال سریع خودشو رسوند به ما نگاه عصبی به فراز و مهرشاد کرد _امری باشه؟ فراز نگاهی به ما کرد و پوزخندی زد دانیال با عصبانیت گفت:پرسیدم امری باشه باید خودمو جمع وجور میکردم وقبل از اینکه گندی بالا بیاد یه کاری میکردم -فورا رفتم بازوی دانیال وگرفتم وگفتم:ایشون همسرم دانیال هستند ماشین مال ایشونه هر سوالی دارین از خودشون بپرسن؟ بعد برگشتم سمت دانیال وگفتم:این آقایون درمورد ماشین سوالاتی داشتند فکر میکردند مال منه منم داشتم توضیح میدادم که ماشین مال من نیست و اطلاعاتی ازش ندارم خوب شد که خودت اومدی دانیال نگاه مشکوکی به من انداخت مهرشاد با غیظ خاصی گفت:پس شما شوهر این خانم هستین؟ دانیال:بله مشکلی هست فراز:مطمئنید شما همسرشون هستید _رنگم پرید دانیال عصبانی گفت:منظورتون چیه؟ فراز گفت:منظورخاصی نداشتم فقط یه کم به هم نمیاین واسه همین دانیال:به هم اومدن یا نیومدنمون به خودمون ربط داده به شما مربوط نیست فراز:بهتره مواظب حرف زدنت باشی -نباشم چی میشه مثلا؟ وحید که تازه رسیده بود هنوز منگ بودگفت:اینجا چی خبره؟ دانیال:انگار بعضی ها تنشون میخواره فراز:تن من میخواره یا تو ؟ دانیال خواست بپره سمت فراز که خودم انداختم جلو:دانیال آروم باش چته؟چرا عصبانی هستی؟این بیچاره که چیزی نگفتن تو عصبانی شدی؟ عصبانی نگام کرد:تو چرا طرفداریشونو میکنی دستامو دور گردنش حلقه کردم:عزیزم من کی طرفداری اونا رو کردم فقط دلم نمیخواد تو الکی اعصابتو خرد کنی الکی تو به این میگی الکی؟این دوتا مزاحم شما شدن بعد تو میگی من وایستم چیزی نگم دانیال چه مزاحمتی این آقایون فقط چندتا سوال میخواستن درمورد ماشین بپرسن -مگه اینجا بنگاه معاملات ماشین _خوب حالا تو خودتو ناراحت نکن _برگشتم سمت وحید وبا چشم ازش خواستم که دانیال واز اینجا ببره _وحید بیچاره که خودش هنوز گیج میزد دست دانیال رو گرفت که ببره ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_وحید ول کن دستمو من از اینجا جم نمیخورم میخوام ببینم حرف حسابش چیه _دستامو دور کمرش حلقه کردم ومعصومانه زل زدم تو چشاش میدونستم جواب میده:دانیال....خواهش میکنم بخاطر من تو الان عصبانی هستی بهتر از اینجا دور شی اعصابت بیاد سرجاش خواهش..... _چرا من برم اونا برن -اونام الان میرن تو برو الان اونام میرن بخاطر من _خودمو یه کم براش لوس کردم:خواهش... _باشه میرم ولی این دوتا بهتره هرچه زودتر بزنن به چاک والا بد میشه _با عصبانیت رفت سمت لب دریا برگشتم سمت فراز و مهرشاد که مثل لبو قرمز شده بودند من با عصبانیت:بهتره هر چه زودتراز اینجا برین تا دوباره برنگشته وشر نشده فراز:بزار برگرده ببینم میخواد چی بشه؟ _خواهش میکنم برین دیدین که ما شوهر داریم شوهرامونم خیلی دوست داریم _شما لیاقتتون همینه .. اینو گفت وبا عصبانیت برگشت رفت. _مهرشاد هم پشت سر اون _پسره الدنگ فکر میکنه کیه دانیال من خیلی هم از اونا سرتره _اینو گفتم برگشتم سمت ستاره که با تعجب داشت نگام میکرد -بهتره بریم پیششون _راه افتادیم سمت وحید و دانیال باید یه جورایی از دلش در میاودم تا باز دعوا نشه رفتم وبازوشو بغل کردم برگشت نگام کردومن لبخندی تحویلش دادم _ازت ممنونم -خوب خرم کردی دور از جون این چه حرفیه من فقط نمیخواستم الکی شر بشه -زدم تو فاز بی غیرتی _دانیال....خواهش میکنم شروع نکن یه اتفاق کوچیک وبی اهمیت بود که افتاد لطفا بهش فکر نکن وروزمون رو خراب نکن -ولی برا من کوچیک وبی اهمیت نبود جلوش وایستادم وگفتم:نکنه میخوای اتفاقات دیروز رو باز تکرار کنی؟؟ لبخند تلخی زد و گفت:نه دیگه تا اون هدم احمق نشدم به زور باهام آشتی کردی خوب پس دیگه چی میگی؟ -هیچی این مثل بقیه میریزم تو دلم _با اخم گفت:دانیال... _چیه؟من که کاری به کار تو ندارم سرمو انداختم پایین:من دوست ندارم تو الکی خودتو ناراحت کنی آروم نزدیک شد و پیشونیمو بوسید و گفت:تو نگران من نباش زل زدم تو چشاش باز همون نگاه غمگین لعنتی لبخندی زد و گفت:بهتره بریم پیش بقیه الانه از دستمون ناراحت شدن که داریم خودمون دوتایی داریم لاو میترکونیم _اینو گفت ودستمو گرفت ومنو کشید تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار فراز و مهرشاد کردم که اعصاب من و دانیال رو بهم ریختند. میدونستم الان تو دلش چه خبره بیچاره دانیال از این عشق لعنتی که چه ها نمیکشه... *** تولد دانیال نزدیک بود تصمیم گرفته بودم کارش رو تلافی کنم ومن یه جشن بزرگ براش بگیرم از مدت ها قبل برنامه ریزی کردم و با همه هماهنگ کردم قرار بود مهمونی رو خونه ی مادرجون اینا بگیریم یه هفته تمام بازارها و فروشگاه ها رو گشتم تا بالاخره تونستم یه کادوی خوب پیدا کنم یه ساعت۳۰ میلیونی پولش رو ازحسابی برداشتم که دانیال هروقت میتونست برام به اون حساب واریز کرده بود منم تا اون موقع زیاد بهش دست نزده بودم . صبح روز تولدش خودمو زدم به خواب تا حاضر شه بره سر کار.بعداز اون خودم از خونه زدم بیرون ورفتم سمت خونه مادرجون اینا .همه اونجا جمع شده بودند همه ی کارها انجام شده بود جز تزیین که اون رو هم من و دیانا خودمون تصمیم به انجامش گرفته بودیم. _با بابک کارهارو هماهنگ کرده بودم .بابک معاون شرکت بود و صمیمی ترین دوست دانیال وتنها کسی ازافراد شرکت بود که من میشناختم. _قرار بر این بودکه سه ساعت قبل از تعطیلی شرکت وقبل از قراری که با یکی ازکارفرماها داشتند بابک یه فنجون قهوه رو رو لباس های دانیال خالی کنه البته خیلی اتفاقی ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍽 این مدل به مدل گل نیلوفر مشهوره و مناسب قرار دادن در بشقاب هست☺️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 👌 🎬کلیپ آموزشی🎬 زیرلیوانی کاکتوسی بسازید🌵 🏖🛵🌺👒 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_وقتی بابک قهوه رو میریزه، بلوز رنگ روشن دانیال وشلوارش کلی کثیف میشه ودانیال عصبانی میشه بابک فورا برمیگرده عیب نداره واسه چی خونتو کثیف میکنی الان زنگ میزنم سوگندخانم برات یه لباس میفرسته _اینکه ناراحتی نداره ما یه ساعت تا اومدن کارفرما وقت داریم وکلی زورمیزنه تا آرومش کنه وبعد بابک زنگ میزنه به من که قبلا باهاش هماهنگ شده بودم ولباسهایی رو که دوست داشتم اون شب بپوشه رو براش میفرستم . _لباسش یه پیراهن اسپورت سرمه ای بود که فیت تنش بود خودم براش خریده بودم ویه شلوار کتان سفید بود میدونستم که تو این لباس ها خیلی جیگر میشه.میخواستم شب تولدش بهترین باشه _بعد از فرستادن لباس ها زنگ زدم بهش گفتم که میرم خانه ی مادرجون دیانا اونجاست از منم خواسته برم وچون حوصله ی ماشین سواری ندارم با آژانس میرم عصر خودش بیاد تا برگردیم خونه . _همه چیز خوب پیش رفت مهمون ها هم خوشبختانه همگی قبل از اومدن دانیال رسیده بودند منم دوساعت قبل از اومدن دانیال آماده شدم اول میخواستم یه پیراهن کوتاه دکلته داشتم که اونو بپوشم ولی بعد دیدم مناسب مجلس مختلط نیست وممکنه دانیال ناراحت شه امشب رو نمیخواستم براش خراب کنم بجاش یه لباس مناسبتر پیدا کردم . _لباسم یه دامن نسبتا کوتاه پلیسه دار قرمز بود با یه تاب دکلته قرمز که روش یه کت کوتاه سفید وقرمز شطرنجی داشت . لباس عروسکی وشیکی بود اینو موقع نامزدیمون دانیال یه سفر سه روزه رفت کره و از اونجا برام گرفته بود ولی تا حالا نپوشیده بودم .خیلی بهم میومد همه از لباسم خوششون اومده بود چون خیلی بهم میومد. وقتی از شرکت اومد بیرون بابک بهم زنگ زد و خبرداد وما خودمون آماده کردیم تقریبا ساعت۷ شب بود که رسید زنگ رو زد خودم آیفون رو جواب دادم وبهش گفتم که بیاد تو ویه چایی بخوره بعد بریم درباز کردم اومدتو .رفتم جلو در ورودی ساختمان وایستادم درو که باز کرد و چشمش به من افتاد سرجاش خشکش زد و لبخندی بهش زدم و گفتم :تولدتون مبارک دانیال خان _مات ومبهوت جلو در وایستاده بود رفتم جلو ودستشو گرفتم و وارد سالن شدیم مهمون با ورود ما همصدا باهم براش تولدت مبارک خوندند.هنوز متعجب بود وبه دور و اطراف نگاه میکرد. موزیک رو پخش کردند و چراغ ها تقریبا خاموش کردو وسط سالن رو خالی کردند .همون آهنگی بود که تو تولد من پخش شد و ما باهم رقصیدیم.دستم گرفتم جلوش و دعوتش کردم به رقص امشب میخواستم بهترین شب زندگیمون براش باشه . _به خودش اومده بود دستمو گرفت وباهم رفتیم وسط .صدای جیغ وهورا بلند شد و بعد همه آروم شدند تا ما باهم برقصیم ... _تو چشماش نگاه میکردم از چشاش شادی میبارید خوشحال بودم که برای یه بار هم که شده کار درست رو انجام دادم بدون هیچ خودخواهی.اینبار فقط به اون فکرکردم .. _بعد از رقص دونفره مون همه برامون کف زدندوبعد آهنگ های دیگه ای پخش کردند و بقیه هم به ما ملحق شدند. برعکس همیشه باز ازش جدا نشدم وکنارش موندم وباهاش رقصیدم بعد ازکلی رقص تصمیم گرفتیم بریم سراغ کیک تولد نشوندمش رو صندلی وبعد خودم رفتم کیکشو بیارم یه کیک بزرگ گرفته بودم که کلا کاکائویی بودوروش با یه کرم زرد رنگ نوشته بودم -عزیزم دانیال جان تولد مبارک _دور تا دور نوشته هم قلب های کوچیک قرمز بود. کیک رو با ناز و عشوه گذاشتم جلوش و بعد خم شدم ولپشو بوسیدم .آروم دم گوشش گفتم :تولدت مبارک _نگام کرد :خیلی عاشقتم خیلی... کنارش نشستم:قبل از فوت کردن شمعت آرزوتو بکن -آرزو....باشه...میشه آرزومو بلند بگم _اگه دوست داری چراکه نه. چشماشو بست وگفت:آرزو میکنم تا لحظه مرگم کنار همسرم سوگند باشه یه چیزی درونم فروریخت.نگاش کردم چشاش برق میزد. -دانیال تو نباید این آرزو رو میکردی نباید من سهم تو نیستم از این زندگی .آخه چرا اینو میخوای چرا.... _میخواستم داد بزنم واینا رو بهش بگم ولی نتونستم و فقط شادیشو تماشا کردم نوبت کادوها رسید .همه یکی یکی کادوهاشون رو آوردند .هرکس درحد وسع وسلیقه اش کادوی مناسبی برای دانیال گرفته بودند تا اینکه نوبت شعله رسید اومد جلو و در کمال پرروئی دانیال و بغل کردوبا کلی ناز و عشوه گفت:عزیزم تولدت مبارک ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_کادو رو گرفت سمتش وگفت:مطمئنم خوشت میاد چون من بهتر از همه با سلیقه تو آشنام _فکر کردم این یه تکه بود که به من انداخت اما نمیدونم چرا اونکه هنوز کادوی من رو ندیده بود _دانیال کادو رو بازکرد یه دستبند طلا بود انصافا دستبند شیکی بود دانیال برگشت سمتش وگفت :مرسی شعله خیلی قشنگه شعله:ببند دستت میخوام دستت ببینم دانیال:حالا بعدا میبندم شعله خودشو لوس کردوگفت:نه... الان ببند میخوام ببینم _دانیال مردد بود بده خودم ببندم دور دستت _اصلا بعد هم سریع دستبند رو از دست دانیال قاپید -دستتو بده من دست دانیال گرفت تو دستش ودستبند و بست دورش و بعد دست دانیال رو گرفت بالا تا بقیه هم ببینن.نسترن جون و مادر خودش فورا شروع کردند به تعریف وتمجید دانیال برگشت وبه من نگاه کرد منم زدم رو فاز بیخیالی ولی خداییش میخواستم همون لحظه گردن شعله رو خرد کنم دختره ی ایکبیری. نمیدونم چرا بین این همه دختری که قبلا و حالا دور و بر دانیال بودند از این شعله بدجور متنفر بودم و بر عکس بقیه که روشون حساس نبودم رو این یه قلم خیلی حساس بودم دوست نداشتم بعد از من دانیال سهم این دختر شه _دانیال فورا دستبند رو بازش کرد که این باعث شدشعله اخم کنه ولی برای اینکه نشکنه اعتراضی نکرد این کار دانیال به دلم نشست تو دلم گفتم بعدا تلافیش میکنم _بعد دوباره چند نفری کادوهاشونو دادند تا اینکه نوبت من رسید بلند شدم و رفتم کادویی رو که گرفته بودم اوردم وکنارش نشستم وکادو رو گرفتم سمتش _کادو رو با شوق از دستم گرفت وبا وسواس خاصی بازش کرد چشاش وقتی به ساعت افتاد برق زدند _امیدوارم خوشت بیاد _سرشو بلند کرد و زل زد تو چشام :این بهترین کادویی که توعمرم گرفت _لبخند ملیحی بهش زدم فورا ساعت رو بست دور دستش ودستشو بلند کرد و ساعت رو نشون همه داد چشای خیلی ها ساعت رو گرفته بود لامصب خیلی شیک بودهمه شروع کردند به تعریف وتمجید _دانیال برگشت سمت دستشو گذاشت روی گونه هام :عشقم برای همه چیز ممنونم _و بعد آروم پیشونیمو بوسید. _شعله داشت دیوونه میشد لبخندی به روش زدم و حرصشو بیشتر کردم _آخرهای شب کم کم مهمون ها رفتند دانیال مهمون ها رو کاملا بدرقه کرد رفتم تو اتاقمون .خیلی خسته شده بودم کتم ود اوردم وانداختمش یه گوشه وبعد شروع کردم به باز کردن سنجاق های سرم دانیال اومده بود داخل اتاق و تکیه داده بود دیوار ونگام میکرد ولبخند رو لبش بود از تو آینه میدیدمش سنجاق های سرم کلافه ام کرده بودند _کمک نمیخوای؟ -نیکی و پرسش اومد جلو و با احتیاط سنجاق ها رو از موهام جدا کرد.موهام که آزاد شد سرم و تکون دادم و موهامو پخش کردم دورم دستشو دور کمرم حلقه کرد وسرشو کرد تو موهام ونفس های عمیقی کشید برمگردوند وزل زد تو چشام وبعد آروم خم شدو بوسیدم میدونستم چی ازم میخواد نمیخواستم مخالفت کنم امشب باید براش خوب تموم میشد برای همین باهاش همراهی کردم..... *** چند هفته ای بود که سر دانیال شلوغ بود قرار بود توفراخوان طراحی یه پروژه ی بزرگ شرکت کنند .از سراسر ایران شرکت های بزرگی برای شرکت در این فراخوان می اومدند . این پروژه قرار بود یکی ازبزرگترین پروژه های کشور بشه وهر کسی هم که این برنده ی این فراخوان میشد آینده ی کاریشو تضمین کرده بود و بعنوان یکی از شرکت های ساختمانی ایران مطرح میشد _شرکت دانیال تو این مدت شبانه روز کار میکردند تا بتونند بهترین طرح رو بدند برای همین دیگه دانیال شب و روزشو گم کرده بود. _فردا قراره که شرکت ها طرح هاشو برای ارائه ببرند دانیال خودش به عنوان نماینده ی شرکت میرفت .عصر اومده بود خونه ولی از وقتی اومده بودیکراست رفته بود تو اتاق کارش .تو این چند هفته کلی وزن کم کرده بود. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_یه چایی دم کردم ورفتم اتاقش وارد شدم داشت رو لب تاپ طرحشون رو دوباره مرور میکرد چایی رو گذاشتم رو میزش سرشو بلند کردو گفت:ممنونم _از نگاش بیقراری میبارید .ناآرام بود.معلوم بود که خیلی استرس داشت از اتاقشو اومدم بیرون ولی نتونستم برم یه حسی به من میگفت که میتونم آرامشو بهش برگردونم اون به من احتیاج داشت تکیه کردم به در اتاقش.همیشه هروقت ناراحت بودم ویا بیقرار اون کنارم بود ویه جورایی آرومم میکرد یه چیزی از درونم میگفتم :هی سوگند الان وقتش برای یه بارم که شده وظیفه اتو درست انجام بدی برای یه بارهم که شده براش خانمی کنی .واقعا شریک زندگیش باش برگشتم در اتاقشو زدم و وارد اتاق شد رفتم سمت میزش ولب تاپشو بستم _داری چکار میکنی؟ -کار بسه دیگه -سوگند من فردا .. _دستموم به نشانه ی سکوت گذاشتم رو لب هاش -خودم میدونم فردا ارائه داری ولی به حد کافی روش کار کردی مگه نه؟ _آره ولی بازم استرس دارم نمیدونم چمه کلافه دستهاشو تو موهاش کرد _این یه پروژه ی ملی کلی شرکت سرشناس براش طرح دادند.... _بهش نزدیک شدم دستامو گذاشتم رو گونه هاشو آروم سرشو بلند کردم _دانیال منو نگا... شما همه ی سعی خودتونو کردین ایشاالله طرحتو قبول شه اگه نشدم که دنیا به آخر نمیرسه که -برا من میرسه جلو پاهاش زانو زدم وگرفتم:چرا؟؟ -میدونی اگه من این طرح و ببرم چی میشه؟ _چی میشه؟ -آینده زندگیمون تامین میشه اونوقت میتونم تو رو خوشبخت کنم _خوشبختی منو تو تو چی میبینی؟دانیال خوشبختی که همه اش پول نیست خیلی از آدم ها هستند که به نون شبشون محتاجند ولی خوشبختند اما بعضی ها شب ها رو پول میخوابند ولی درآرزوی خوشبختی اند (تو دلم گفتم یکیشون خودم همه فکر میکنند چون همسر یه مرد پولدار شدم خوشبختم ولی نیستم ..) مظلومانه نگام کرد:یعنی براتو مهم نیست که شرکت من برنده ی این فراخوان نشه -من دوست دارم شرکت توبرنده ی این فراخوان بشه ولی اگه نشدم که زندگی متوقف نمیشه اگه واسه خاطرمنه من نمیخوام اینجوری خودتو عذاب بدی و اعصابتو خرد کنی بردوباخت تو این پروژه برای من چیزی رو عوض نمیکنه تو همون دانیال سابق میمونی توکلت به خداباشه اگه اون صلاح بدونه همه چیز به راحتی درست میشه اگه هم نشد حتما صلاح اینه _دستاشو تو دستم گرفتم:من به تو اعتماد دارم میدونم که تو موفق میشی یادت رفته توکی هستی؟یادت رفته بهم چی میگفتی؟_تو کسی هستی که بهم میگفتی به من میگن دانیال هرچی رو که تو این دنیا بخوام به دست میارم الان تو رو میخوام پس بدست میارم میبینی که همونی شد که تو میخواستی من شدم مال تو .الانم اون پروژه رو میخوای من مطمئنم که بدست میاریش باحالت خاصی نگام کرد:ولی من هنوزم نتونستم تو رو به دست بیارم الان وقتش نبود که ناامیدش کنم اون به امیدمن وحمایتم نیاز داشت لبخندی زدم وگفتم:پس میشه بگین اگه شما منو بدست نیاوردین پس من اینجا توخونه ی تو چکارمیکنم؟ _شونه هامو گرفت وصورتشو نزدیکترکرد:ولی من جسمتو نمیخوام من روحتو میخوام قلبت ومیخوام عشقتو میخوام نگاش کردم وآروم گفتم:زمان همه چیز رو درست میکنه .. لبخند تلخی زدوگفت:منم به همین امیدوارم _باید فضا رو عوض میکردم ازجام بلند شدم:پاشو بریم بیرون نگاهی به ساعت کرد:ساعت ده ونیم شب بود :الان؟ -آره؟ _آخه الان کجا بریم(باتعجب پرسید) _بریم قدم بزنیم اواخر اردیبهشت بود هوا بهاری بود و نم نم بارون بهاری هم میبارید _باتردید نگام میکرد خودمو مظلوم کردم:خواهش بخاطر من -باشه ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_رفتیم لباس پوشیدیم وزدیم بیرون .هوا عالی بود _حالا کجا بریم؟ _همینطور قدم میزنیم تا هرجا که تونستیم میریم -باشه اینو گفت ودستمو تو دستش گرفت وآروم راه افتادیم خیابونها چون خیابونهای اصلی نبودند نسبتا آروم بودندماهم ساکت بودیم وهیچ کدوم چیزی نمیگفتیم سرمو به بازوش تکیه دادم صدای قطرات بارون که به زمین میخورد درسکوت ملودی زیبایی روایجاد میکرد این بهم آرامش میداد. _میدونستم که حال دانیالم خوب میکنه آرومترش میکنه . _ساعت دوازده بود که برگشتیم خونه .جلو در دانیال منو گرفت سمت خودش وبازوهام گرفت وخم شد سمتم وپیشونیمو بوسید نگاشو به نگام دوخت:تو بهترین چیزی هستی که خدا بهم داده تا آخر عمرم بخاطر وجودت ممنونشم .آرامشی رو که توبهم میدی هیچ چیز وهیچ کس دیگه ای نمیتونه بهم بده لبخندی زدم وگفتم :خوشحالم که تونستم آرومت کنم. *** _برعکس همیشه صبح زودتر از دانیال بلند شدم دست وصورتمو که شستم رفتم نشستم کنار تخت وآروم موهاشو نوازش کردم _دانی دانیال ...نمیخوای بلند شدی؟ _چشماشو باز کرد وباتعجب نگام کرد هراسون نیم خیز شد و گفت:اتفاقی افتاده؟ از حرکاتش خنده ام گرفت:نه ..مگه قراربود اتفاقی بیفته آخه تو..اینجا؟ _چیه یه امروزه رو خواستم برا همسرم صبحونه درست کنم از نظر شما ایرادی داره باتعجب گفت:صبحونه؟برای من؟ بلند شدم وگفتم:بله صبحونه برای شما .تا تو بری حموم وبیای منم صبحونه رو آماده کردم. _اینو گفتم چشمکی زدم واز اتاق اومدم بیرون رفتم پایین ومشغول آماده کردن صبحونه شدم _صبحونه رو آماده کردم وداشتم چایی رو آماده میکردم که دانیال هم اومد نگاهی بهم انداخت وگفت:مطمئنی چیزی نشده؟ _اخمی ساختگی کردم وگفتم:چرا اینجوری میکنه یه روز خواستم زن خونه بشم اونم تو نذار لبخندی زد و نشست سر میز:این صبحونه خوردن داره ها.... _منم نشستم رو بروش و مشغول خوردن صبحونه شدم .دانیال خیلی خوشحال بود بعد از صبحونه گفت:بهتر برم حاضر شم -صبر کن منم بیا بگم چی بپوشی _نگاه معناداری بهم انداخت و؛منم در جوابش لبخند ملیحی بهش زدم _دستش و بطرف دراز کرد و باهم از پله رفتیم بالا رفتیم اتاقمون من مشغول انتخاب لباس شدم اونم نشسته بود رو تخت و محو تماشای من شده بود بالاخره تونستم یه لباس شیک انتخاب کنم _ست مشکی رنگی رو براش انتخاب کردم.مشکی بهش میومد.دادم دستش _مرسی _خواهش _لباس هاشو عوض کرد و اومد جلوم وایستاد -خوب شدم؟ _نگاش کردم خیلی خیلی جذاب شده بود تو دلم گفتم:مامانت فدات شه که اینقدر جیگری _انتظار داشتی خوب نشه انتخاب من حرف نداره _لبخندی زد وتو آینه نگاهی به خودش انداخت -دیرت نشه -۵ دقیقه به۸- ساعت چنده؟ -اوه اوه دیرم شد.. رفت سمت در -صبر کن صبر کن.. برگشت سمتم:چی شده؟ -ادکلن یادت رفت ادکلنی رو که دوست داشتم برداشتم و خالی کردم روش -از ارکان خوشتیپیه... لبخندی زد و از اتاق خارج شد وسط پله ها برگشت -چی شد؟ _ساعتم یادم رفت ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_ساعتم یادم رفت _من برات میارم _تند رفتم تو اتاق و ساعتشو برداشتم و آوردم _بیا... -اینو نه که _پس کدومو میخوای؟ _همون که تو برام خریدی رو بیار -حالا چه فرقی میکنه اینم خوبه _فرق میکنه که میگم اون اگه دستم باشه هر وقت بهش نگاه کنم یاد تو میفتم یاد تو هم بهم آرامش میده _نگاهی بهش کرد این حرفاش همیشه متاسفم میکرد برگشتم سمت اتاق و همون ساعتی رو که براش خریده بودم آوردم -دستتو بده من ببندم مثل بچه ها با خوشحالی دستشو آورد بالا.ساعتو بستم دستش و بعد راه افتادیم تا بره _دم در موقع خداحافظی منو گرفت جلوش و سرشو آورد پایین و محکم منو بوسید _سرشو که بلند کرد زل زد تو چشام:بهش نیاز داشتم آرومم میکنه _لبخندی زدم وگفتم:مطمئنم که موفق میشی _در جوابم لبخندی زد و گفت:مواظب خودت باش _تو هم همینطور -خداحافظ _خداحافظ _اون رفت ومن با نگام بدرقه اش کردم برگشتم خونه و افتادم رو کاناپه:خدایا خودت کمکش کن..... *** قرار بود ۱۰ روز دیگه نتایج رو بدن .تو این ده روز دل تو دلش نبود استرس رو میشد از تک تک رفتار هاش خوند تو این مدت سعی کردم ارومش کنم دائم بهش میگفتم تو سعی خودتو کردی حالا بسپارش دست خدا خودتو عذاب بدی که درست نمیشه روزی که قرار بود نتایج رو بدن منم استرس داشتم نمیدونم چرا ازش خواستم همراهش برم قبول کرد باهم رفتیم وقتی وارد سالن شدم تازه فهمیدم منظور دانیال از اینکه همه ی شرکت ها میان رو متوجه شدم سالن نسبتا شلوغ بود چندتا اساتید مون رو اونجا دیدم که عضو شرکت های صاحب نامی بودند وقتی مسئول پروژه اومد رو سن تا اسم شرکتی که طرحش قبول شده رو بگه حس کردم قلبم تو دهنم میزنه اگه دانیال نتونه موفق شه روزهای سختی رو پیش رو خواهیم داشت چون مطمئنم حالش بدجور گرفته میشه _مسئول پروژه اول شروع کرد به تقدیر و تشکر از شرکت ها و بعد گفت که طرح انتخاب شده بخاطر خلاقیت های جالبی که در طراحی بکار بردند برنده این فراخوان شده و بعد گفت که طرح انتخاب شده متعلق به ....چشمها بسته بودم دست دانیال رو تو دستم فشار دادم -شرکت انتخاب شده شرکت کاسپین _حس کردم گوش هام درست نشنید فورا چشمها باز کردم دانیال و بابک یه هورای بلند کشیدند و دانیال برگشت سمت من و منو در آغوش کشید و گفت:ما بردیم ما بردیم باورت میشه خدایا..... _فورا دانیال رو از خودم جدا کردم و گفتم:زشته این کارها چیه میکنی ؟؟؟ -چی چی رو زشته ما بردیم... لبخندی زدم و دستهاشو گرفتم و گفتم :خوشحالم خیلی خوشحالم... بابک رو شونه ی دانیال زد و گفت برو جلو منتظرت هستن _دانیال رفت جلو و با مسئولین خوش و بشی و کرد و بهش تبریک گفتن و حرف های تخصصیشون رو زدند و بعد برگشت نمایندگان بعضی از شرکت ها اومدند پیش دانیال و بهش تبریک گفتن اون لحظه یه حس غرور خاصی داشتم خیلی به دانیال افتخار کردم _اومدیم بیرون وسوار ماشین شدیم -دانیال به بچه ها خبر دادی؟ بابک:نه خواستم رودررو این خبرو بهشون بدم من رانندگی میکردم :من میرسونمت شرکت بعد میرم منم به مامان اینا خبر بدم _تو نمیای شرکت؟ _نه من واسه چی بیام جمعتون خودمونیه دانیال اخمی کرد و گفت:منظورت چیه تو که غریبه نیستی _آره میدونم ولی من با اونا آشنا نیستم شاید پیش من کمی معذب باشن منم میرم خونه مامان اینا بعد میرم خونه برا شب آماده شم -شب؟مگه قرار اتفاقی بیفته؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍆کاهش فوق العاده قند خون👌 🔹️اگر کسی حدود ۵ الی ۶ عدد کلاه سبز بادمجان را در آب بپزد و آب آن را مصرف کند حتی اگر قند او روی ۶۰۰ باشد تا ۱۰۰ پایین می آید نکته: مصرف بیش از حد آن سمی بوده و برای سلامتی مضر می باشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت سینی 🎆💝🎺🌹 💫ایده های ناب🌈😍👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چای مریم گلی برای تسکین گلو درد !☕️ ▫️هنگامی که از گلو درد رنج می برید چای مریم گلی می تواند درد را به سرعت تسکین دهد و همچنین، سوزش و التهاب را در گلو کاهش دهد + ویژگی های ضد میکروبی چای مریم گلی به مبارزه با سرماخوردگی و همچنین تسکین درد و سوزش در گلو به واسطه کند کردن رشد باکتری های مضر در این قسمت کمک می کند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت درخت کاج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⭕️اخلاق فاطمه(سلام الله علیها) و علی(علیه السلام) در خانه 🔻روزی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) به خانه حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) آمدند و مشاهده نمودند که امیرالمومنین علی(علیه السلام) در حال پاک کردن عدس هستند. رسول الله به امام علی فرمودند: 🔻«مردی که در امور منزل به همسرش کمک کند، خداوند به او پاداش یک سال عبادتی می دهد که روزهایش را روزه گرفته باشد و شب هایش را شب زنده داری کرده باشد. همچنین پاداش صابرانی مثل یعقوب و داوود و عیسی به او عنایت می کند. هر مردی که در خانه در خدمت عیال باشد و کار منزل را ننگ و عار نداند، خداوند متعال نام او را در دیوان شهیدان قرار می دهد و پاداش هزار شهید را نصیبش می کند.» 📚جامع الاخبار ، صفحه ١٠٢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 🍂به بچه‌ای بگوییم به جوشکاری نگاه نکن باز هم نگاه میکند چون خوشش می‌آید 🍂اما شب که ناخوشی ها شروع شد می‌فهمد که باید حرف بزرگترش را گوش می‌کرد.. 🌷حال بزرگتری مثل امیرالمومنین(ع) به ما می‌گوید: {کَم مِن نَظَرهِِ جَلَبَت حَسرَهً } 🌷چه بسا نگاهی که حسرت و ندامت درپی دارد. ⛔️ کـنـتـرل نـگـاه ⛔️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم ماشین که حرکت کرد دیدم یه صدایی آمد آقا لطفا ماسکتون رو بزنید برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یه خانوم بدحجاب دو ماسک زده دیدم 🙈 گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود ماسک از جیبم در آوردم و زدم. گفتم خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید.!؟ 📌 با لحن تندی گفت چه ربطی داره آقا!!! گفتم خانوم همان طور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه!؟ با این تیپ شما هم ممکنه؛ نتنها من و خانواده ام بلکه خیلی از خانواده های دیگه هم از هم پاشیده بشه!! و این کار شما نتنها جسم ما بلکه روح ماروهم آزار میده! ⁉️ گفت من اختیار خودم رو دارم و به کسی ربطی نداره و شما چشماتون رو درویش کنید.!!! 💢 اینجا بود که راننده تاکسی سکوتش رو شکست و گفت خانوم اختیار شما توی خونه خودتون هست!!! وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و اینجا قانون اینه!! 🔹 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که ... گفت آقا نگهدار میخوام همین جا پیاده بشم آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شدو درو کوبید و رفت. خندیدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری تون رو هم پَروندم کرایه ای هم به شما نداد. اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت.😘 ✍️ همین طور که داشتیم میرفتیم با خودم کلنجار می رفتم چطور میشه در عرض چند ماه دولت و مردم دست به دست هم میدهند و ماسک زدن رو بین اکثر مردم جا میندازن اما همین عمل رو برای حجاب انجام نمیدن و میترسن که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه با این عمل پر از خطر مقابله کنن؟؟ تا جایی که ما حرفش رو میزنیم اینطور عکس العمل نشون میدهند. 🔰 چطور میشه برای کرونا به هر مکان عمومی که میخوای وارد بشی اول نوشته بدون ماسک وارد نشوید!! و اگه بدون ماسک وارد بشی اولا همه چپ چپ نگاهت می کنن بعد هم بعضی جاها خدمات رسانی نمی کنن. 👈 کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم مقداری از این کارها می شد و فرهنگسازی می کردند . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 🔴چرا باید خدا را عبادت کنیم با اینکه از ما بی نیاز است؟ روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ حضرت موسی علیه السلام فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد. با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم... "وَ مَنْ‌ يَعْشُ‌ عَنْ‌ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ‌ نُقَيِّضْ‌ لَهُ‌ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ‌ قَرِينٌ‌ " و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36) 📚الانوار النعمانیه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌