eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان یاسمین اصلا باورم نميشد كه اين چيزها رو كاوه بلد باشه بخونه : شعرش كه تموم شد همه براش دست زدن و يكي از دخترها كه از خنده اشك از چشمهاش مي اومد گفت . كاوه خدا خفه ات كنه از بس خنديدم ، دل درد گرفتم- . كاوه – اين جاي دستت درد نكنه اس ؟ يه ساعته يه ضرب دارين مي خندين ! جاي تشكر نفرينم ميكني ؟ پاشو برو صورتتو بشور سياهي ريملت راه افتاد ! يه ريمل مارك خوب بخر نگاه كن ريمل منو ! تكون نخورده ! واترپروفه . تا حاال اگه مامانم اينجا بود صد تا ماشاهلل بهم گفته بود خاله و شوهر خاله كاوه كه از طبقه باال پايين اومدن با هم گفتن ماشاهلل به اين چونه كاوه ! همه باهاشون سالم و احوالپرسي : كرديم . خاله كاوه رفت تو آشپزخونه كه ترتيب غذا رو بده . يكي از دخترها از كاوه پرسيد كاوه تو دكتر بشي چي ميشي؟ هر چي بشي ماها همه گي وقتي مريض شديم مي آييم پيش تو- ! كاوه – من خيال دارم دكتر پزشك قانوني بشم ! حتما همه تون بيايين پيش من : يه دختر ديگه ! ذليل شده هر چي بهش ميگيم يه جواب تو آستينش داره- ! كاوه – نخير ! نيم ساعته ديگه اينجا واستم ، از اين نفرينها كه بهم لطف مي كنن يا خفه ميشم يا ذليل و عليل : شوهر خاله كاوه گفت ! كاوه جون از بس دوستت دارن- . كاوه – مرده شور اون دوستي شون رو ببرن با اين دوستي ها فكر كنم آخر شب بايد اورژانس تهران منو ببره : در همين موقع يه دختر كه اسمش زهره بود با يه فنجون قهوه اومد طرف كاوه و گفت .كاوه خان من مثل اينها نيستم براتون قهوه آوردم .بفرماييد- تا زهره اين رو گفت كاوه دفتر تلفنش رو در آورد و گفت : آفرين به تو ! زود اسم و آدرست رو بگو كه بزارمت نفر اول ليست كه .مامانم رو بفرستم خواستگاريت . زهره از خوشحالي و خجالت صورتش گل انداخت . كاوه – حاال كه دختر خوبي بودي برو يه قهوه واسه خودت بيار تا فالت رو بگيرم سودابه – كاوه خان تو رو خدا راست ميگي ؟ ! كاوه – بجون مامانم اگه دروغ بگم . اصال كار مادرم اينه . تا كاوه اينو گفت ، سه چهارتا دختر دويدن تو آشپزخونه كه قهوه بيارن . زهره قهوه اي رو كه براي كاوه آورده بود بهش نداد و خودش خورد كاوه – چطور بود ؟ خوشمزه بود ؟ . زهره ببخشيد كاوه خان ، ميخواستم فال منو زودتر بگيريد بعدا براتون يكي ديگه ميارم . فنجون رو زود برگردوند و رفت تا يه قهوه ديگه واسه كاوه بياره ! چند دقيقه بعد ، همه با يه فنجون دمر شده تو نعبلكي ، دور كاوه نشسته بودن . كاوه – يكي يكي ، شلوغ نكنين بايد تمركز داشته باشم : فنجون زهره رو برداشت و توش نگاه كرد و يه خرده ديگه گفت !!! واخ واخ واخ واخ !!! چه تاريكه اين تو ! مثل دل سياه شيطون- اين فال گفتن نداره . بيخود هم اصرار نكن نوبت كيه ؟ . كاوه – بده ببينم اين وامونده رو : يه نگاهي به فنجون كرد و گفت ! تو كه چيزي ته اين نذاشتي؟ ميخواستي تهش رو هم ليس بزني . سودابه – كاوه خان ، فنجون رو برگردوندم اينطوري شده . ريخته همه ش تو نعلبكي . كاوه – آهان پس همين فالته ! خب بزار ببينم ! تو يه شوهر كچل گيرت مياد ! ببين ته فنجونت برق ميزنه سودابه – داري مسخره بازي در مياري ؟ : كاوه جدي شد و گفت . اگه اعتقاد ندارين ، اصال همه فنجونتون رو وردارين و برين . اصال ديگه فال نمي گيرم- ! پروانه – سودابه مگه خواستگار قبلي ات كچل نبود ؟ خودت گفتي . سودابه – اي واي راست ميگه ! ببخشيد تو رو خدا كاوه جان . بخدا اعتقاد دارم ! كاوه – ديگه از اين حرفها نزني ها ! خب چي مي گفتم ؟ آهان . اين پسره كچله يه بار اومده خواستگاريت جوابش كردي اما اشتباه كردي ! البته اون بازم مي آد جلو . اين دفعه رفته مو كاشته ! زلف داره عين جارو چزه .اين دفعه خودت هم نمي شناسيش . فعال اينو داشته باش تا بقيه اش رو بهت بگم 👇 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین بعد رو به زهره كرد و گفت بيار اون فنجونت رو ببينم چيكار ميتونم واسه ت بكنم ؟- : فنجون زهره رو برداشت و دوباره نگاش كرد و گفت صاب مرده يه من كبره ته ش بسته ! من چه فالي برات بگيرم ؟- . زهره كم مونده بود گريه اش بگيره ! كاوه – حاال خودت رو ناراحت نكن قسمت و سرنوشت همينه ديگه ! بيا انگشت بزن تو اين فنجون شايد يه روزنه اميدي برات وابشه . اينجوري وضعت خرابه : زهره كه اشك تو چشماش جمع شده بود ، فنجون رو گرفت و يه انگشت محكم زد توش كه كاوه داد زد يواش بابا چه خبرته ؟ سوراخش كردي . تموم خطوط زندگيت بهم ريخت كه ! گفتم يه انگشت بزن ، نگفتم درل بنداز و با مته - . سوراخش كن كه : زهره با بغض جواب داد . بخدا زياد فشارش ندادم كاوه خان- : مجلس ساكت شده بود كاوه كه عصباني بود گفت . خيلي خب حاال برو يه گوشه بشين تا بعد . حيف كه دل نازكم و گرنه دست به فنجونت نمي زدم : فرنوش آروم از من پرسيد كاوه فال قهوه بلده بگيره ؟- . نميدونم بخدا يعني تا حاال پيش نيومده بود كه بفهمم- . كاوه فنجون سودابه رو برداشت و توش رو نگاه كرد سودابه دل تو دلش نبود كاوه – خب سودابه خانم داشتم چي مي گفتم ؟ . سودابه – خواستگار قبليم رو گفتي سودابه آروم با نوك ناخن ش يه اشاره به ته . آره عكسش هم اينجا افتاده . حاال بيا يه انگشت بزن ته فنجون و نيت كن –كاوه . فنجون كرد كه دوباره داد كاوه در اومد كاوه – اي بابا ! شماها چرا اينجوري هستين ؟ يه انگشت بلد نيستين بزنين ؟ با ناخن زدي چشم خواستگارت رو كور كردي حاال خوبه با يه چشم بياد خواستگاريت ؟ مثل دزدهاي دريايي كه چشمشون رو مي بندن . اصال تو ديگه زنش ميشي؟ . سودابه – كاوه خان من فقط يه اشاره كردم . كاوه – خب همون اشاره ت رفت تو چشم يارو ديگه . ناخن نيست كه ! مثل نوك نيزه مي مونه : دوباره تو فنجون رو نگاه كرد تو سالن صدا در نمي اومد بعد گفت .نه الحمدهلل بخير گذشت . از بغل چشم يارو رد شد . يادت باشه يه صدقه بدي به گدايي چيزي- . سودابه – يه نفس راحت كشيد . كاوه – اين يارو مهندسه . سودابه – آره بخدا راست ميگه . كاوه – وضعش هم خيلي خوبه . اين دفعه كه بياد دهن همه بسته ميشه و عروسيتون سر ميگيره . همه هورا كشيدن و دست زدن ! كاوه – ساكت ! حواسم پرت ميشه . اينجاي فال خيلي حساسه ! در مورد خوشبختي تونه . سودابه – بچه ها تو رو خدا ساكت باشين : كاوه فقط تو فنجون رو نگاه ميكرد يه دقيقه بعد گفت ! تو عروسيتون يه نوري مي بينم ! معني اش روشنايي يه . گويا سر عقده ! وقتي بعله رو ميگي ! اما درست نميدونم چيه- ! سودابه – تو رو خدا كاوه خان بازم نگاه كن شايد بفهمي . كاوه – وهللا انگار هر چي ميشه بعد از عقد ميشه سودابه – عروسي بهم ميخوره ؟ . كاوه – نه ، يه اتفاق خوبه . فقط دارم نور مي بينم 👇 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🎀💙🎀💙🎀💙🎀💙🎀 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟ ــ خیلی کم محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف: ــ گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه،اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن،مثل پخش نشریه یا سخنرانی وبعضی وقتا نوشتن روی دیوار ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم محمد به علامت تایید تکان داد؛ ــ دقیقا،الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه،چیز قطعی گیرمون نیومده ــ عجیبه ،الان دنیای تکنولوژیه،مطمئن باشید یه نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه ــ شک نکن،وقتی از سهرابی گفتی ،فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند،اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن،البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده. ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده ــ اما کافی نیست ــ چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟ ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت: ــ فک کنم لازم باشه به سمانه حرف بزنم ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد: ــ ممنون دایی ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط هردو خندیدند،محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم. ــ ان شاء الله ــ من برم دیگه کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد،بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🎀💙🎀💙🎀💙🎀💙🎀 ○⭕️ -------------------- 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♻❣♻❣♻❣♻❣♻ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ـــ خوبید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت: ــ خوبم ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد: ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید ــ من نفرستادم ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟ سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم رفتم ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟ ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت: ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟ ــ نیم ساعت ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟ ــ من،رویا،اقای سهرابی، ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟ ــ روز انتخابات،وسط جمعیت ــ حرفی زدید ــ نت فقط کمی بهاش بحثم شد ــ و دیگه ندیدینش؟ ــ نه ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود ــ نه نبود کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت: ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♻❣♻❣♻❣♻❣ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♻⛈♻⛈♻⛈♻⛈♻ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی،که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ،را ببیند. وارد دفتر شد ،کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد. دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد،با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت! ــ معذرت میخوام ،فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش خانم از جایش بلند شد: ــ بله اتاق خانم حسینی هستند ،بفرمایید کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت: ــ خودشون نیستن؟ ــ نه مسافرتن،بفرمایید کاری هست در خدمتم ــ ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟ ــ رضایی هستم،مسئول علمی ــ خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟ ــ مسافرت کمیل با تعجب پرسید: ــ مسافرت ــ بله،ببخشید شما؟ ــ از اداره اڱاهی هستم . با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ،کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد،رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد. کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند،رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد. ــ چرا گفتید مسافرته؟ ــ خب ،خیلی ارباب رجوع داشتند،یه مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟ ــ نمیدونم خوب بودن،اما یه مدت بود مشکوک میزد،نمیدونم چش بود ــ شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟ کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید،ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت: ــ بله،از فعالین اینجا هستن. ــ آخرین بار کی دیدینشون؟ ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟ ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود. ــ یک روز قبل انتخابات ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟ ــ نه ــ این مدت چی؟ ــ نه نیومدن دانشگاه ــ یک سوال دیگه ــ بفر مایید ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم ،ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟ کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد. ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت،متوجه سیستم روشنی شد،نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی زد،سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد. ــ سلام.فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♻⛈♻⛈♻⛈♻⛈♻ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💞💙💞💙💞💙💞💙 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد. ــ سلام،کجا بودی؟ ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟ ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم ــ خوبه ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟ ــ برای این و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت! ــ این کیه؟ ــ رویا رضایی ــ کی هست؟ ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه ــ خب؟ ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه ،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی، ــ خب چه ربطی داره؟ ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی . ــ منظور؟ کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد : ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده، ــ پس میگی ،کار سهرابی بو‌ده اون پیام؟ ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟ ــ چطور؟ ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش ــ باشه چک میکنم ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم ــ چطور؟ ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟ ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم. ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل ــ باشه امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت: ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم ــ درست شنیدی ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💙💞💙💞💙💞💙💞💙 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💖⛈💖⛈💖⛈💖⛈💖﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید. صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت. بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد. ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته؟ ــ از چی حرف میزنی؟ امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد. ــ این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی گفته بود که او را ندیده کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ میدونستم داره دروغ میگه کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست: ــ میخوای الان چیکار کنی؟ ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟ ــ باشه با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد: ــ الو دایی ــ کمیل،بشیری پیداشد کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت: ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟ ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی ــ یاعلی کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت: ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه ــ نگران نباش آماده میشه ــ خداحافظ ــ بسلامت کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده". پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود، با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان ،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت. ــ سلام،کجاست؟ ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟ محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ بشیری تو کماست..... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💖⛈💖⛈💖⛈💖⛈ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خوشا به نیمه شبی با خدا صفا کردن زبان حال گشودن، ز دل دعا کردن تمام لذّت عالم نمی رسد قدرش به یک دقیقه مناجات، با خدا کردن در این شب دل انگیز از خدای مهربان برایتان یک حس قشنگ دنیا دنیا آرزوهای خوب و آرامش خواستارم شبتون رنگارنگ و زیبا🌙🌟 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌼🍃🌸🍃🌼
🌸هر کجا مهربانی هست 💕بی شک خــــــدا هم هست 🌸 تقدیم به کسانی 💕که صبح را با نیت مهربانی 🌸و شاد کردن دلها آغاز می کنند 💕تقدیم به شما عزیزان 🌸چهارشنبه تون پر از زیبایی #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
و بگیرید حکایت اول: از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟  گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟🌹🍃 حکایت دوم: پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند...! دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...🌹🍃 حکایت سوم: از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟... گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم.. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...! گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!! اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!🌹🍃 حکایت چهارم: عارفی راگفتند: خداوند را چگونه میبینی؟! گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...🌹🍃 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مدتی گذشت و من سرگرم میکردم قلبم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبیم تا اینکه یک روز ظهر، قبل از آمدنِ دانیال، فاطمه خانم به خانه مان آمد اما اینبار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوشحال.. نگران عصبی.. هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمیشد. به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛ جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم. در را بست و کنارم رویِ تخت نشست کمی مِن مِن.. کمی مکث.. کمی مقدمه چینی.. و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت. جملاتی از جنسِ علاقه ی پسرش امیر مهدی به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد. جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام، که بیشتر شیبه التماس برایِ “نه” گفتن به پسرِ یک دنده و بی فکرش است..جملاتی از درخواستی محضه ناامید کردنِ حسام، که تک فرزند است که عروس بیمار است.. که عمر دستِ خداست اما عقل را حاکم کرده.. که پسر داغ و نابیناست.. که بگذرم.. و کاش میدانست که اگر نبضی میزند به عشقِ همین یگانه پسر است.. و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته، در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته.. هر چند نرسیدن سرانجامش باشد… آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت.. از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت.. از آروزها و ترسهایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت.. و من حق دادم.. با جان و دل درکش کردم..چون امیر مهدی حیف بود.. و در آخر گفت :تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو.. حلالم کن.. من بدجنس و موزی نیستم.. به خدا فقط مادرم همین.. اوایل که از شما میگفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثه همیشه نیست. ولی جدی نمیگرفتم. تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش که برو سارا خانوم رو واسم خواستگاری کن.. دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقا دانیالم گفته که من باهاتون صحبت کنم که اگه رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی.. میدونم نمیتونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که میتونی جوابمو بدی صورتش از فرط نگرانی ، جیغ میکشید. و چقدر این دلشوره اش را درک میکردم منطقی حرف زد و من باید منطقی جوابش را میدادم.. مادر ایرانی بود و طبق عادت بی قرار.. و من با لبخندی تلخ انتخاب کردم.. (نه ..) ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼