eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
تقـــدیـــم به همــــه ی بهمـــن ماهـــی هــای عـــزیـــز....🌺🍃 #تــولدت_مبــارک_دوست_بهمنــی_ماهــی_من...🌺🎁 🎂🎈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆
آنچه برای دیدنش به این کانال دعوت شده اید 👇👇
👌شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.  دختر گفت : شام چه داری ؟  طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد .  از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند .  صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....  محمدباقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟  بعد از تحقیق و اثبات پاکدامنی ، از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟  محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسید،  طلبه گفت : چون او به خواب رفت، نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.  شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگران وی می توان به ملاصدرا اشاره نمود .  نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند . قران کریم می فرماید : نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند ( سوره یوسف آیه 53) انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.  # کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_چــــهل_و_نــهم ✍دل توی دلم نبود دلم می خواست برم حرم و
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍زمان ثبت نام مدارس بود و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد من، سوم دبیرستان سعید، اول اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد اون زمان ... ترم 3 ماهه 400 هزار تومن با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس بودن یه دبیرستان غیرانتفاعی با شهریه ی چند میلیونی همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای پرواز مستقیم اروپا سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد هر بار که برمی گشت ...سعی می کرد به هر طریقی که شده فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت و من همچنان هم اتاقیش بودم شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی تخصصی و حرفه ای نبود ... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد ... و داشت تبدیل به عقده می شد چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد هر چند پدرم حاضر نشده بود من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت مانع از رسیدنم به هدف بشه ... این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم ... با یه دیکشنری و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد ... اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ... از هر جمله 10 کلمه ایش ... شیش تاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت با جمله بندی های سخت تر از اون پیدا کردن تک تک کلمات خوندن و فهمیدن یک صفحه اش ... یک ماه و نیم طول کشید پوستم کنده شده بود ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم جانم ... بالاخره تموم شد ... خوشحالی ای که حتی با شنیدن خفه شو روانی ... هم خراب نشد مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد ... اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته می شد گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده ... اما من بهتر از هر شخص دیگه ای مادرم رو می شناختم... و خوب می دونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست و این مشغله جدید ذهنی من بود چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید پدرم بلافاصله فرداش برای سعید یه لب تاپ خرید ... و در خواست اینترنت داد امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش رو نداشتم نش سته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم ... - حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟ - مشکل داری بیرون بخواب آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود اما کو گوش شنوا؟ تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه و الا ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر دد هر شرایطی پشتش رو می گرفت پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ... به قول یکی از علما ... وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی مصداق قالوا سلاما باش ... کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود شاید، من توی 24 ساعت فقط 3 یا 4 ساعت می خوابیدم اما انصافا همون رو باید می خوابیدم با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟نه جان ما ... انصافا داشتیم؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حسابی جا خوردم به زحمت خودم رو کشیدم بیرون فرامرز به جان خودم خیلی خسته ام اذیت نکن ... اذیت رو تو می کنی ... مثلا دوستیم با هم ... کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی خندیدم ... تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟ نزن زیرش ... اسمت توی لیسته چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن ... منم دنبال فرامرز راه افتادم کاندید شماره 3 مهران فضلی باورم نمی شد رفتم سراغ ناظم آقای اعتمادی ... غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست خنده اش گرفت ... نه آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم ... - تو رو خدا اذیت نکنید ... خواهشا درش بیارید ... من، نه وقتش رو دارم نه روحیه ام به این کارها می خوره از من اصرار از مدرسه قبول نکردن فایده نداشت از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط رای گیری اول صبح بود بیخیال مهران ... آخه کی به تو رای میده؟ بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن ... اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می کردم پیش رفت ... مدیر از بلندگو ... شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رای آورده بودن نفر اول، آقای مهران فضلی با 265 رای نفر دوم، آقای اسامی خونده شده بیان دفتر برق از سرم پرید و بچه های کلاس ریختن سرم ... از افراد توی لیست من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم ... تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد فکر می کردم رای بیاری اما نه اینطوری جز پیش ها که صبحگاه ندارن هر کی سر صف بوده بهت رای داده جز یه نفر ... خودت بودی؟ هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کارهای فرهنگی تربیتی مدرسه ... از برنامه ریزی تا اجرا و به ما محول شد و مسئولیتش با من بود اسمش این بود که تو فقط ایده بده اما حقیقتش، جملات آخر آقای مدیر بود ببین مهران ... تو بین بچه ها نفوذ داری قبولت دارن بچه ها رو بکش جلو لازم نیست تو کاری انجام بدی ایده بده و مدیریت شون کن بیان وسط گود از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده تا مسابقات فرهنگی و نمی دونستم بخندم یا گریه کنم آقا در جریان هستید ما امسال امتحان نهایی داریم؟ این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است کار فرهنگی برای من افتخاریه اما انصافا انجام این کارها برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و مدیریت شون و خیلی وقت گیره نگران نباش تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن دست از پا درازتر اومدم بیرون هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود نوشتن گزارش جلسات شورا بود که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود اون روزها هزاران فکر با خودمی می کردم جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا بعد از یه برنامه ریزی اساسی با کمک بچه ها، توی سالن سن درست زدیم وهمه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت علی الخصوص سخنران که توی یکی از نشست ها باهاشون آشنا شده بودم و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن ... جذبه کلامش برای بچه ها بالا بود و همه محو شده بودن برنامه که تموم شد اولین ساعت، درسی شیمی بود معلم خوش خنده زیرک و سختگیر ... که اون روز با چهره گرفته و بداخلاق وارد کلاس شد چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ این آقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه ... یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلند آقا شما روحانی ها رو هم می شناسید؟ ما فکر می کردیم فقط با سواحل هاوایی حال می کنید و همه کلاس زدن زیر خنده همه می خندیدنبه جز ما دو نفر من و دبیر شیمی 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شنیدم رفت پای تخته امروز اول درس میدم آخر کلاس تمرین ها رو حل می کنیم و شروع کرد به درس دادن تا آخر کلاس، اخم هاش توی هم بود نه تنها اون جلسه ... تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد جزء بهترین دبیرهای استان بود و اسم و رسمی داشت اما به شدت ضد نظام و آخر بیشتر سخنرانی هاش - آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی جانم که چی میشه میشه عشق و حال ... چیه الان آخه دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین حاج خانم یا الله خوب فاطی کاماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی؟ دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش ... توی هر جلسه محال بود 20 دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه از سیاسی و اجتماعی گرفته تا در هر چیزی صاحب نظر بود یک ریز هم بچه ها رو می خندوند و بین اون خنده ها، حرف هاش رو می زد گاهی حرف هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کلاس خنده شون می گرفت اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد به مرور، لا به لای حرف هاش ... دست به تحریف دین هم می زد و چنان ظریف در مورد مفاسد اخلاقی و ... حرف می زد که هم قبحش رو بین بچه ها می ریخت هم فکر و تمایل به انجامش در بچه ها شکل می گرفت و استاد بردگی فکری بود ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه بازم ایرانیه اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل آخرش هم جاش همون ته فیله است خون خونم رو می خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید قدرت کلامش از من بیشتر بود دبیر بود و کلاس توی دستش و کاملا حرفه ای عمل می کرد در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به 18 سالگی می گذشت ... حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند عقب نشینی کرده بودن گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن هر راهی که به ذهنم می رسید محکوم به شکست بودتا اون روز خاص رسید عین همیشه وسط درس درس رو تعطیل کرد به حدی به بچه ها فشار می آورد و سوال و نمونه سوال های سختی رو حل می کرد که تا اسم Breaking time می اومد گل از گل بچه ها می شکفت شروع کرد به خندوندن بچه ها و سوژه این بار دیگه اجتماعی سیاسی یا نبود این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفت و از بین همه حضرت زهرا با یه اشاره کوچیک و همه چیز رو به سخره گرفت و بچه ها طبق عادت همیشه می خندیدن انگار مسخ شده بودن چشمم توی کلاس چرخید روی تک تک شون ... انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه فقط می خندیدن و وقتی چشمم برگشت روی اون با چشم های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... با همه وجود از یه نفر متنفر بودم اشتباهش و کارش ... نه از سر سهو بود نه هیچ توجیه دیگه ای گردنم خشک شده بود قلبم تیر می کشید چشم هام گر گرفته بود ... و این بار صدای سائیده شدن دندان های من بهم شنیده می شد زل زدم توی چشم هاش ... به حرمت اهل بیت قسم با دست های خودم نفست رو توی همین کلاس می برم به حرمت فاطمه زهرا قسم رهات نمی کنم ... از خشم می لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می کردم اون شب بعد از نماز وتر رفتم سجده خدایا اگر کل هدف از خلقت من این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره خدایا تو می دونی من در برابر این مرد ضعیفم نه تواناییش رو دارم ... نه قدرت کلامش رو من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم در حالی که می ترسم که ضعف و ناتوانیم به قیمت شکست حریم اهل بیت تموم بشه ترجیح میدم همین الان و در جا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر نشم ... و سه روز پشت سر هم روزه گرفتم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم نیم ساعت به زمان همیشگی بین خواب و بیداری ... این جملات توی گوشم پیچید ... بلند شدم و نشستم قلبم آرام بود و این آغاز نبرد ما بود با اینکه شاگرد اول بودم اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم ... تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم حتی توی راه رفت و آمد کتاب رو جلوتر می خوندم با مقوای نازک کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم هر مبحثی رو که می دیدم توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش ... ردیف و گروهش عدد اتمی و جرمی و حفظ کردم توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * ... می تونستم توی 30 ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم هر سوالی که می داد ... در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد مال من بود علی الخصوص استوکیومتری های چند خطیش رو من مخ ریاضی بودم به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود ذهنی ... تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم بعد از نوشتن سوال هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد ... کم کم داشت عصبی می شد رسما بچه ها برای درس شیمی دور من جمع می شدند هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد بارها از در کلاس که وارد می شد من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها درس جلسات قبل رو تکرار می کردم تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در ... - مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکال شون با تو باشه گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی قیافه اش دیدنی بود ... داشت چشم هاش از حدقه در می اومد ... خبر به بچه های پایه اول که رسید صدای درخواست اونها هم بلند شد درگیریش با من علنی شده بود فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه بعضی ها هم می گفتن - تدریس تو بهتره داره از حسادت بهت می ترکه ... کار به آوردن سوال های المپیاد کشیده بود سوال ها رو که می نوشت اکثرا همون اول قلم ها رو می گذاشتن زمین اما اون روز با همه روزها فرق داشت این سوال سال * المپیاد کشور * با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد - جزء سخت ترین سوال ها بوده میگن عده کمی تونستن حلش کنن نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم به تخته گره خورده بود خدایا ... این یکی دیگه خیلی سخته به دادم برس ... آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما و بچه ها باهاش هم صدا شدن هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد... - بیخیال شو مهران ... عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده بین سر و صدای بچه ها یهو یه نکته توی سرم جرقه زد... - آقا اصلا غیر از اورانیوم ... عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن ... عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟ ... میگم احتمالا طراح سوال موقع طرح این ... مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات آقا یه زبون به برگه اش می زدید می دید مزه شراب میده یا نه؟ جملاتی که با حرف اشکان شرترین بچه کلاس کامل شد ... - شایدم اونی که پای تخته نوشته دیشب زیادی خورده بوده و همه زدن زیر خنده برای اولین بار سر کلاس ... با حرف هایی که خودش می زد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد مسخره اش کردن جذبه و هیبتش شکست کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود ... و قبح شراب خوردن ریخته بود ناراحت بودم ... اما این اولین قدم در شکست اون بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به زحمت، خودش رو کنترل کرد - نه من که طبیعی بودم ولی راست می گید شاید طراحش خورده بوده و اشکان ول کن نبود ... احتمالا اولش حسابی خورده پشت سرش هم حسابی خورده آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه به شکر خوردن می اندازنش آره احتمالا تو هم اونجا بودی داشتی کنار طرف، شکر می خوردی تا یه چی میشه اونجا این طوری اونجا اینطوری تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی؟ کنترل اوضاع، حسابی داشت از دستش خارج می شد دو بار با خودکار زد روی میز بسه دیگه ساکت تا مودبانه ازتون می خوام حواستون جمع باشه و بعد رو کرد به من و خندید - تو هم مخی هستی ها اشتباهی ایران به دنیا اومدی باید * به دنیا می اومدی ... محکم زل زدم توی چشماش شما رو نمی دونم ولی من از نسل اون ایرانی هایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی * رو زد و همه دنیا گفتن فقط بزرگ ترین مهندس های امریکایی می تونن اون فاجعه رو مهار کنن یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن ایرانی اگر ایرانی باشه یه موی کارگر بی سوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه برده روحش آزاده، جسمش در بند اما ما مثل احمق ها درگیر بردگی فکری شدیم برده فکریدیر یا زود خودش با دست خودش به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده ... کلاس یه لحظه کپ کرد اون مهران آرام و مودب که حرمت بداخلاق ترین دبیرها رو حفظ می کرد جلوی اون ایستاده بود سکوت کلاس شکست صدای سوت و تشویق بچه ها بلند شد و ورق برگشت از اون به بعد هر بار که حرفی می زد چشم بچه ها برمی گشت روی من تایید می کنم یا رد می کنم یا سکوت می کنم و سکوت به معنای این بود که رد شد اما دلیلی نمی بینم حرفی بزنم ... جای ما با هم عوض شده بود و من هم صادقانه اگر نقدی که می کرد، صحیح بود می پذیرفتم و اگر درباره موضوع، اطلاعاتم کم بود با صراحت می گفتم باید در موردش تحقیق کنم توی راهرو بهم رسیدیم با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم صدام کرد از همون روز اول ازت خوشم نیومد ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی خندیدم ... - که بعدش بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس لو بره و همه بهش پشت کنن؟ خنده اش کور شد ... خیلی دست کم گرفته بودمت مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ... می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ امثال تو رو می کشتن ... دستش رو مثل تفنگ آورد کنار سرم بنگ ... یه گلوله می زدن وسط مخش هنوزم هستن فقط یهو سر به نیست میشن میشن جوان ناکام و زد تخت سینه ام ... جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم اشکال نداره شهدا با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه جوان ناکام خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ... هر کی یه روز داغ می بینه فرق مرده و شهید هم همینه مرده محتاج دعاست شهید دعا می کنه و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر بعد از مدرسه توی راه برگشت به خونه تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم و اینکه اگه رفتنی بشم احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ به محض رسیدن سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف کردم ... شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم توی یه پاکته توی کتابخونه سومی عقایدش که به سازمان مجاهدین و ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍اون تابستان اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ثبت نام شده محسوب می شدن امتحان نهایی رو که دادیم این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر 3 تا انتشارات معروف بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ... آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم رتبه کشوریم ... تک رقمی شد کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد و من چاره ای نداشتم جز اینکه حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم اونقدر غرق درس خوندن شده بودم که اصلا متوجه نشدم داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ... زمانی که مشاورهای مدرسه بین رشته ها و دانشگاه های تهران سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم آینده زندگی ما داشت طور دیگه ای رقم می خورد ... نهار نخورده و گرسنه حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم محو درس و کتاب که می شدم گذر زمان رو نمی فهمیدم به جای مادرم الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم سلام سلام الهام خانم زود، تند، سریع نهار چی خوردید؟ که دارم از گرسنگی می میرم ... برعکس من که سرشار از انرژی بودم چشم های نگران و کوچیک الهام حرف دیگه ای برای گفتن داشت الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت فوق العاده احساساتی زود می ترسید و گریه اش می گرفت چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ... به داداش نمیگی چی شده؟ - مامان قول گرفت بهت نگم گفت تو کنکور داری ... یه دست کشیدم روی سرش ... اشکال نداره مامان کجاست؟ از خودش می پرسم ... داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه حالش هم خوب نبود به من گفت برو تو اتاقت ... رفتم سمت پذیرایی چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دست هاش می لرزید اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ... شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف ها رو می زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه الان مهران و چشمش افتاد بهم جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند صدای عمه سهیلا گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد چند لحظه همون طور تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ... برو توی اتاقت این حرف ها مال تو نیست نمی تونستم از جام حرکت کنم نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ... چی کار می کنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه اما زور من دیگه زور یه بچه نبود عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز زن اگه زن باشه شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❂◆◈○•-------------------- 🎀💚🎀💚🎀💚🎀💚🎀﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ چرا خبرم نکردید؟ ــ سردار اینو از ما خواست کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید: ــ الان حال سردار چطوره؟ یاسر آهی کشید و گفت: ــ بهتره،اوردنش بخش. ــ کی مرخصش میکنن ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه کمیل سری تکون داد. ــ اول قرار بود تو هم تو این عملیات باشی،اما وقتی سردار دید با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی،نظرش عوض شد،از شدت خطر این عملیات خبردار بود و نگران بود که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم . ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر. ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم،سردار میدونست به محض دستگیری تیمور ،ادماش میان سراغ خانوادت ،اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای. ــ خانوادم؟ ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم کمیل با تعجب پرسید: ــ دایی محمد!! ــ آره،همه چیزو براش توضیح دادیم و ازش خواستیم که مادرتو به خانه اش ببه و ازش محافظت کنه،و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم. کمیل سرش را میان دستانش فشرد،دستان یاسر بر شانه هایش نشست. ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل،از سرهنگ خواستیم قبل از اینکه بری خونتون،سرهنگ بقیه رو آماده کنه . کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت: ــ ممنونم داداش ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی و بلند خندید. کمیل لبخند تلخی زد و گفت: ــ امیدوارم هیچوقت از خانوادت دور نشی،چون خیلی سخته خیلی یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت: ــ من برم دیگه،سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش،بعد باید بیای سرکار،البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی،از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی هر دو خندیدن.یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد. ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟ ــ اره بریم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🎀💚🎀💚🎀💚🎀💚🎀 ○⭕️ --------------------•○◈ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد. صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به خانه،آمده بودند. دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند. صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت. در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود. کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه. اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید. در زده شد و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت: ــ داری میری؟ ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام بهات خداحافظی کنم سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت: ــ بسلامت عزیزم صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت: .ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن سمانه تشر زد: ــ تمومش کن صغری ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه ــ برو شوهرت منتظرته ــ باشه صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد. همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد. ــ دخترم سمانه،برات شام بز.. با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت: ــ این چمدون چیه؟ ــ خاله گ.. ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟ ــ دارم میرم خونمون سمیه خانم تشر زد: ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟ سمانه با صدای لرزونی گفت: ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت: ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست ــ خاله لطفا .. ــ سمانه با من بحث نکن ــ من اینجا نمی مونم در باز شد و کمیل وارد اتاق شد: ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟ ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند. ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت: ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟ ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوتم برم خونمون ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد! ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد: ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟ از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد: ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی میتونی جواب این چراهارو بدی ??? سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود. سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت: ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد. خنده ی تلخی کرد وگفت: ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کارد نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود. کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود. سمانه وسط گریه گفت: ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ○⭕️ -------------------- 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662