❂◆◈○•--------------------
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_چهار
سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــ میخوای بری؟
سینی را روی کابینت گذاشت و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت:
ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش
ــ پرونده چی هستن؟
ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه.
سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست.
ــ باید داروهاتونو بخورید
قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت.
ــ میخوای بیام بهات دخترم؟
ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت خودش میاد دنبالت تا برید خونشون من بعدا میام.
سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!!
ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد،کسی از دستت ناراحت نمیشه
سمانه لبخند غمگینی زد و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت.
ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست.
ــ هر جور راحتی دخترم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند.
ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن.دایی اومد دنبالتون یه پیام به من بدید،خداحافظ
ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه
ــ چشم خاله
سمانه سریع سوار ماشین شد پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد،راند.
بعد از ربع ساعت به آدرسی که سردار به او داد رسید،نگاهی به آدرس و خانه انداخت،بعد از اینکه مطمئن شد که درست است ،پرونده ها را برداشت و از ماشین پیاده شد.
انتظار داشت سردار آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود.
تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد ،در باز شد.
سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود را پایین آورد و آرام وارد خانه شد.نگاهی به حیاط انداخت غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود.
آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت،اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد و به خانه دایی محمد برود،سریع زنگ را فشرد.
بعد از چند ثانیه در را باز شد،سمانه سرش را بالا اورد که....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_پنج
سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت:
ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم
مرد غریبه لبخندی زد و گفت:
ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید
سمانه نفس راحتی کشید .
ــ بله با سردار احمدی کار داشتم.
یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛
ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن
سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛
ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ
ــ بله حتما،بسلامت
با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.
نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد.
میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛
ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار
صدایش را صاف کرد و گفت:
ــ سلام ببخشید سردار هس...
با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده.
آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد:
ــ ک..کمیل
دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت.
کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد
ــ جلو نیا
ــ سمانه
ــ جلو نیا دارم میگم
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل
سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد.
ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه
کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد:
ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت185 رمان یاسمین همكالسي هات بيان دنبالت چي بهشون بگم ؟ پسر درس خونم ، ديگه نمي آي كارنامه تو ب
#پارت186 رمان یاسمین
نگاهش کردم. از یه ساعت پیش تا حالا سرش رو تكيه داد به ديوار و آروم گريه كرد . چشماش رو بسته بود و گريه مي كرد
باورم نمي شد كه اين آدم همون استاد.... باشه ! دلم نمي اومد تنهاش بذارم اما بايد مي !انگار آب شده بود يه پوست و استخون رفتم تا خودش با غم ها و دردهاش كنار بياد . وقتي از جام بلند شدم ، دم درد كه رسيدم گفت : تو خيلي شبيه پسرم هستي . چه
صورتت چه حيا و نجابتت! واسه همين از روز اول مهرت به دلم افتاد . -مي تونم يه سوال ازتون بكنم ؟ سرش رو تكون داد . -
جريان اين طال چيه؟ هدايت – علي پسرم يه روز يه جفت آهو از يه دوره گرد خريد . زبون بسته حامله بود . بعد ها فهميدم چرا
اون رو خريده . چشماش ! چشمهاش شبيه مادرش بود . شبيه چشمهاي ياسمين ! اين رو گفت و سرش رو انداخت پايين و گريه
راست مي گفت . چشمهاش مثل آهو بود . درشت و قشنگ . اومدم بيرون . طال تو باغ . كرد . نگاهي به عكس ياسمين كردم
واستاده بود . تا منو ديد اومد جلو . نازش كردم . يه آن دلم واسه پسر آقاي هدايت سوخت . خيلي سخته كه يه بچه جاي مادر ،
دلش رو به يه جفت چشم خوش كنه ! از باغ زدم بيرون و در رو پشت سرم بستم . از در و ديوار و درخت ها و زمين همه چيزش
غم مي باريد . قدم زنون رفتم طرف خونه . بيست دقيقه بعد رسيدم . از دور كاوره رو ديدم كه پشت در اتاقم نشسته و سرش پايينه
. متوجه من نشد . وقتي رسيدم بهش ديدم چند تا اسكناس صد تومني و پنجاه تومني و دويست تومني جلوش افتاده رو زمين .
ببين ! مونده بودم كه جريان چيه كه متوجه من شد و از جاش بلند شد و گفت : -كجايي بابا ؟ يه ساعته مثل گداها نشستم اينجا
چقدر پول برام ريختن !هر كي رد شد يا يه پنجاه تومني يا صد تومني انداخت جلوم ! -راست مي گي كاوه ؟ كاوه – بجون تو اگه دروغ بگم . يعني اينجا نشسته بودم و منتظر تو بودم . سرم رو گذاشته بودم رو دستم و يه دستم رو هم گذاشته بودم رو زانوم و
رفته بودم تو فكر . يه زن و مرد داشتن رد مي شدن . زنه به مرده گفت : ببين بي كاري چه بيداد مي كنه ! جوون مثل گل ، لنگه
ديوار نشسته اينجا داره گدايي مي كنه ! مرده بهش گفت : از بس تنبله و تن لش ! بيا بريم ولش كن ! اما زنه اومد جلو و يه پنجاه
منم هيچي نگفتم و از جام تكون نخوردم . راستش اولش خجالت كشيدم كه مرده گفت لباس تنش رو ببين ! . تومني انداخت جلوم
از لباس پسر خودمون شيك تره ! زنه در حاليكه دستش رو مي كشيد گفت بيا بريم مرد تو كه اينقدر خسيس نبودي ! پنجاه تومن
كه ما رو نكشته ! خالصه دو تايي رفتن . اونا كه رفتن سرم رو بلند كردم . ديدم مثل گداها نشستم كنار خيابون و دستم هم كمي
دراز شده جلو ! حساب كردم حاال كه كاري ندارم تو هم معلوم نيست كي بر مي گردي خونه ، چطوره از وقت استفاده كنم ! از تو
جيبم دو سه تا صد تومني در آوردم و انداختم جلوم و همونجوري نشستم و دست رو هم بيشتر دراز كردم و سرم رو گذاشتم رو
اون يكي دستم و كف دستم رو گرفتم طرف باال ! پسر چه جاي خوبي يه اينجا ! چقدر هم توش رفت و آمده ! هر كي رد شد يه
اسكناس برام انداخت! بيشتر دخترا واسه م پول مي ريختن ! از فردا من همين ساعت ها مي آم اينجا مي شينم . -برو گم شو !
پاشو بريم تو ! كاوه – بذار دخل امروزم رو جمع كنم . شروع كرد پول ها رو از روي زمين جمع كردن و شمردن ! با تعجب بهش
نگاه كردم و گفتم : -كاوه جون من راست مي گي يا بازم داري چاخان مي كني ؟ كاوه در حاليكه اسكناس ها رو دسته كرده بود و
داشت مي شمرد گفت : -بجون تو راست مي گم صبر كن . بعد شمرد . -هزار و صد ، اينم هزار سيصد ، اينم هزار و چهارصد و
پنجاه . بعد به ساعتش نگاه كرد و گفت : -ببين االن سه ربعه كه اينجا نشستم . هزار و چهارصد و پنجاه كاسبي كردم ! اما نه !
سيصد تومنش مال خودمه .از جيبي خودم در آوردم مي شه هزار و صد و پنجاه . مات شده بودم بهش و باورم نمي شد كه گفت : -
چرا اينطوري نگاه مي كني؟ -كاوه جدي اينجا نشستي گدايي كردي؟ كاوه – مي گم به جون تو ! عجب خري هستي ها ! -پسر تو
خجات نكشيدي ؟ اگه يه آشنا رد مي شد ؟ اگه فريبا از اون باال مي ديدت چي ؟ كاوه – سرم رو انداخته بودم پايين صورتم معلوم
جدا داشتي گدايي مي كردي ؟ كاوه – اوال كه من گدايي نمي . نبود ! -واقعا ديگه تو شورش رو در آوردي ! تو رو خدا راست بگو
كردم ، يعني نه از كسي چيزي خواستم و نه چيزي به كسي گفتم . حاال حالت نشستنم مثل گداها بوده بماند ! اينكه گدايي نيست !
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت187 رمان یاسمین
خب مردم ما مهربون و دل رحم ن و زود واسه كمك كردن به همنوع داوطلبي مي شن به من چه مربوطه !! دور و برم رو نگاه
بجون تو اگه بابام بفهمه يه همچين جايي - : خيس عرق شده بودم ! كاوه خيلي خونسرد پول ها رو گذاشت تو جيبش و گفت . كردم
هست و يه همچين كاسبي اي مي شه كرد ، از فردا حجره اش رو مي بنده و با مامانم مي آن مي شينن اينجا ! همه خنده م گرفته
بود و هم از خجالت داشتم آب مي شدم . -نمي دوني بهزاد ! دخترا كه برام پول مي انداختن انقدر چيزاي قشنگ و با نمك بهم مي
گفتن كه نگو! -مرده شور اون روت رو بشوره كه چقدر پررويي تو ! كاوه – بجون تو يكي شون يه صد تومني انداخت جلومو بعد
بهم گفت : اگه سرت رو بلند كني و بذاري من صورتت رو ببينم پونصد تومن ديگه بهت ميدم ! يه آن اومدم سرم رو بلند كنم و
پونصد تومني رو بگيرم كه ترسيدم نكنه يكي از دختراي دانشگاه باشه ! بعد خيلي جدي گفت : اگه اون پانصد تومني يه رو مي
گرفتم االن دخلم شده بود هزار و شيصد و پنجاه ! دستش رو گرفتم و كشيدمش طرف در خونه و در رو واز كردم و بردمش تو اتاق
و گفتم : -آبرو براي من نذاشتي تو اين محل بخدا ! يه نگاهي به من كرد و گفت : -همچين حرف ميزني كه هر كي نشناسدت فكر
مي كنه پسر امير كويتي ! بعد در حاليكه مي خنديد گفت : -بهزاد جون ! فعالً كه تعطيليم و بيكار . اگه روزي سه ساعت بشيني
همين پشت در خونه ت تكيه رو بدي به ديوار ، بهت قول ميدم سر يه ماه اونقدر پول در بياري كه مادر فرنوش با منت دخترش رو
بجون تو هيچ كاري هم نداره ! خيلي راحته . تازه مي توني همونجور كه سرت رو پايين انداختي واسه خودت يا زير لب شعر !بده
واي واي واي ! بخدا وقتي فكرش رو مي كنم تنم مي لرزه ! تو چه جوري روت شد بشيني - . بخوني يا درس هات رو مرور كني
اينجا گدايي كني ؟ اگه يه دفعه يكي مي ديد و مي رفت به بابات مي گفت چي مي شد ؟ كاوه – هيچي ! بابام خيلي خوشحال مي شد !
از خنده داشتم مي ! مي گفت : پسرم ديگه رو پاي خودش واستاده و داره واسه خودش كاسبي مي كنه ! -خدا مرگت بده كاوه
مردم كه گفت : -جون من تو يه دقيقه هيچي نگو و بذار من برم پشت در اتاقت مثل يه ربع پيش بشينم . تو فقط از پنجره نيگا كن
ببين چقدر برام پول مي ريزن! باور كن اونج وري مي شينم ملت جمع مي شن دورم و برام اسكناس ميندازن و واسه م دلسوزي مي
كنن ! از خنده دل درد گرفته بودم كه گفت : -خودم باور نمي كردم اينقدر پر رو باشم و بتونم گدايي م بكنم . خب الحمدهلل اگه يه
روز از دانشگاه فارغ التحصيل شدم و مدركم بدردم نخورد كه حتماً نمي خوره ، زن و بچه م گشنه نمي مون. با خنده بهش گفتم : -
اگه تو همون موقع مأموراي شهرداري مي گرفتن ت چيكار مي كردي؟ كاوه – اونقدر كاسبي م خوب بود كه يه چيزي بهشون مي
وقتي خنده هام تموم شد بهش گفتم : -حاال اين وقت روز اومده بودي ، اينجا چيكار ؟ . دادم و مي رفتن . دوتايي زديم زير خنده
! كاوه – اونقدر از اين پول ها كه در آوردم ذوق زده شدم كه يادم رفت واسه چي اومده بودم اينجا
حاال فكر كن ببين واسه چي اومده بودي؟-
: يه كمي فكر كرد و گفت
! بهزاد ، بجون تو يه حساب سرانگشتي كردم و ديدم اگه هر روز بيام اينجا بشينم روزي هفت هشت هزار تومن پول در مي آرم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت188 رمان یاسمین
خدا خفه ت كنه كاوه ! بخدا يه روز با اين شوخي هات كار دست خودت مي دي ها-
بالاخره يادت اومد واسه چي اومده بودي اينجا ؟
! كاوه – هر چي مي خوام فكر اين كاسبي رو از ذهنم بيرون كنم نمي شه ! وامونده اصالً يه دقيقه نمي ذاره به چيز ديگه فكر كنم
: دوباره دوتايي زديم زير خنده كه گفت
! باور كن تو اين شهر پول ريخته ! فقط بايد جمع ش كرد يكي نيومد به من بگه آخه پسر تو با اين سر ! بخدا چه ملت نوع پرور و رئوف و انسان دوستي داريم ما ! چه مردم نجيبي داريم
و وضع چرا نشستي گدايي مي كني ؟
: بعد چكمه هاش رو بهم نشون داد و گفت
ببين بهزاد ، هر كور و احمقي اين چكمه ها رو ببينه مي فهمه هيچي هيچي نه صد هزار تومن قيمتشه ! هر هالويي اين كاپشن تنم رو ببينه مي فهمه خارجي يه و هفتاد و هشتاد هزار تومن مي ارزه ! اونوقت هي برام پول مي ريختن
: خنديدم و گفتم
باالخره واسه چي اومده بودي اينجا ؟ چرا نرفتي باال پيش فريبا؟-
: انگار تازه يادش افتاده و قيافه غمگين به خودش گرفت و گفت
ناراحتم . غصه تموم جونم رو گرفته ! بيا نيگاه كن ، تا تو جيبهام غصه رفته ! يه تيكه غم رفته بود تو چكمه م ، پام رو زخم كرد-
! خفه بشي كاوه كه غصه ت هم مثل آدميزاد نيست ! حاال بگو ببينم چي شده ؟-
غصه گلوم رو گرفته نمي تونم حرف بزنم ، يه صد تومني در راه خد كمك كن شايد غصه ها بره پايين تا برات تعريف كنم . –كاوه
االن تو كه رفيق مني بايد به دادم برسي . بايد غمم رو بخوري . بيا ، نيم كيلو ، پنجاه گرم كم ، برات غم آوردم . بگير بخور .
! بخور تعارف نكن كه زياد دارم
تو كي آدم مي شي ؟ آدم نمي فهمه داري راست مي گي يا دروغ ؟ جداً طوري شده ؟-
!كاوه – آره بابا ! حتماً بايد نعش منو ببيني تا باور كني ناراحتم ؟
!آخه تو كه مثل آدم حرف نمي زني-
! كاوه – بجون تو خيلي ناراحتم
. مگه من مرده ام كه تو ناراحت باشي رفيق-
خيلي ممنون .قربونت بهزاد جون . ولي ايكاش تو مرده بودي ! دو روز عزاداري مي كرديم و تموم مي شد مي رفت پي –كاوه
! كارش ! بدبختي من از اين چيزها بيشتره
. خفه نشي با اين حرف زدنت-
باالخره مي گي چي شده يا نه مامانم ميخواد زنم بده . بابام رفته سر دفترچه حساب بانكي م . ديده پول ازش خيلي برداشت كردم . ترسيده نكنه خدا نكرده –كاوه
!دور از جونم ، گردي شده باشم
تو چي بهشون گفتي؟-
! كاوه – هيچي بابا ، گفتم هروئيني نشدم . قمار كردم باختم
راست مي گي كاوه ؟-
. كاوه – تو چقدر ساده اي ؟ خب جريان رو گفتم ديگه
چي گفتي ؟-
.كاوه – گفتم واسه فريبا وسائل خونه خريدم و پول اجاره خونه شو دادم با پول پيش
اونا چي گفتن ؟-
كاوه – پرسيدن فريبا كيه ؟
تو چي گفتي ؟-
.كاوه – گفتم يه دختره
خب؟-
! كاوه – خب كه خب
يعني اونا چي گفتن ؟-
كاوه – گفتن يه دختره يعني چي ؟
خب؟-
! كاوه – مي گم ها ! امروز وسط هفته اس و اونقدر گدايي كردم ، شب جمعه حتماً دو برابر امروز مي شه اينجا گدايي كرد ها
مي گم به فريبا بگم يه چادر بندازه سرش و عصرها بياد بشينه ! اينجا خوب كاسبي مي كنيم ! چطوره ؟
ا ا ا ا !! ميگم تو چي گفتي ؟-
كاوه – گفتم يه دختره كه مادرش مرده . اونا گفتن هر دختري كه مادرش بميره ، تو ميري براش خونه اجاره مي كني و وسايل
خونه مي خري؟
اون وقت اونا چي گفتن ؟-
! كاوه – من گفتم نه هر دختري . بعضي از دخترها اگه مادرشون بميره من براشون خونه اجاره مي كنم و وسايل خونه مي خرم
اون وقت چي شد ؟-
! كاوه – هم پدر ، هم مادرم ، هر كدوم دو تا فحش بهم دادن
كاوه جونت باال بياد كه جونم رو باال آوردي ! درست حرف بزن ببينم چي شده ؟-
.كاوه – هيچي ديگه ، مامانم گفت بايد زودتر زن بگيري
خب؟-
كاوه – خب كه چي ؟
يعني اينكه بعدش چي شد ؟-
. كاوه – منم گفتم يا زن نمي گيرم يا اوني كه دوست دارم مي گيرم
اونا چي گفتن ؟-
!كاوه – گفتن تو گه مي خوري
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت189 رمان یاسمین
لال شي پسر ! ديوونه م كردي . بعدش چي شد ؟-
. كاوه – اونا گفتن حاال تو كي رو دوست داري ؟ منم گفتم فريبا رو . اونا گفتن فريبا كيه ؟ منم گفتم همون دختره كه مادرش مرده
خب خب ! اونا چي گفتن ؟-
. كاوه – صحبت شون همين جا تموم شد
يعني چي صحبت شون همين جا تموم شد ؟-
! كاوه – يعني تئوري تموم شد بحث تبديل شد به كار عملي
يعني چه؟-
! كاوه – يعني اينكه يه لگد زدن در اونجام و از خونه بيرونم كردن ! روم نميشه بگم كجا خب-
! كاوه – منم اومدم پيش تو كه بگيري منو زير بال و پر خودت و ازم حمايت كني
تو اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي-
! بلند شو گم شو برو بيرون با اين تعريف كردنت
من يه بچه بي پناهم كه به تو پناه آوردم . اگه پناهم ندي و بيرونم كني فاسد مي شم گناهش مي افته گردن تو ! از اينجا –كاوه
! برم گول مي خورم . جوون ها فريبم مي دن مي شم فريب خورده
تو دنيايي رو فاسد مي كني ! بيچاره جوونا ! حاال بگو ببينم جون من راست مي گي ؟-
كاوه –آره بابا !دروغم چيه ؟
حاال مي خواي چيكار كني ؟-
! كاوه – زكي ! اگه مي دونستم كه نمي اومدم پيش تو
تو مطمئني كه فريبا رو دوست داري و مي خواي باهاش ازدواج كني ؟-
كاوه – نه
باز لوس شدي ؟-
. كاوه – آره بابا مطمئنم
يعني با دختر ديگه اي غير از فريبا عروسي نمي كني ؟-
! كاوه – خب چرا ! اگه يه دختر خوشگل تر از فريبا گيرم بياد باهاش عروسي مي كنم
! خاك بر سرت كنن با اين عشق ت-
. كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . من فقط با فريبا عروسي مي كنم
كامالً مطمئني ؟-
. كاوه – نكنه تو يه دختر خوشگل تر از فريبا واسه م پيدا كردي ؟ جون من اگه پيدا كردي بهم بگو
! مرده شورت رو ببرن كاوه-
كاوه – اه ! حرصم نده گوشت تنم آب مي شه ! جون من اگه يه دختر خوشگل تر واسه من سراغ داري بگو . اگه نه برم همين
. فريبا رو بگيرم
. پاشو برو گم شو كه با تو نمي شه حرف حساب زد-
: كاوه با حالت گريه گفت
آخه چيكار كنم كه تو حرف منو باور كني ؟-
براي اينكه همه ش شوخي مي كني . آدم نمي فهمه داري حرف راست مي گي يا دروغ؟-
. كاوه – بايد فكرهامو بكنم
مگه تا حاال فكرها تو نكردي ؟-
چرا ، اما نمي دونم چرا يكي ته دل بهم ميگه تو برام يكي ديگه رو زير سر گذاشتي كه از فريبا خوشگل تره ! مي ترسم –كاوه
سرم كاله بره ! ميشه عكس ش رو يه دفعه بهم نشون بدي ؟
!عكس كي رو ؟ بلند شو گم شو ! تو آدم نمي شي-
باشه باشه ! راست مي گم . آره بخدا ، مي خوام با فريبا عروسي كنم . راه ش رو هم خودم بلدم . تو بايد بياي و با مامان –كاوه
. و بابام صحبت كني
. من حرفي ندارم . هر وقت ميخواي بگو . اصال بلند شو همين االن بريم-
دوتايي سوار ماشين شديم و حركت كرديم . وسط راه كنار خيابون ، كاوه يه زن گدا رو ديد و نگه داشت و پياده شد و رفت جلوش
: و تمام اون پولهايي رو كه گدايي كرده بود داد بهش . زنه گفت : جوون خدا محتاجت نكنه كه كاوه گفت نترس مادر ! ديگه خودم راهش رو ياد گرفتم ! محتاج شدم در جا مي آم و مي شم همكار شما ! فوت و فن اين حرفه رو هم ياد گرفتم
خالصه دوباره سوار شد كمي بعد رسيديم خونه شون . پدر و مادرش نگران شده بودن تا رسيديم باباش با عصبانيت ازش پرسيد
كجا بودي ؟
! كاوه- رفته بودم باباجون سركار
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت190 رمان یاسمین
نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زير خنده . بعد از سالم و احوالپرسي پدرش گفت
. خوب شد اومدي جوون . ما كه زبون اين پسره رو نمي فهميم-
. تو جريان اين دختره رو برامون تعريف كن
. تموم جريان رو غير از اون كه فريبا سوار ماشين ما در اون شب شده بود تعريف كردم
خانم برومند-من مي خوام بدونم تو چرا ژاله رو نمي گيري؟
. كاوه – چون از بچگي باهاش بزرگ شدم . مثل خواهرم مي مونه
. خانم برومند- خب دختر دايي ت ، ناهيد رو ميگم با اون عروسي كن
كاوه – اونم نمي خوام . قدش خيلي بلنده . مي خوام در گوشش يه چيزي بگم بايد صندلي زير پام بذارم تا دهن م به گوشش برسه
!
. خانم برومند –خب چه عيبي داره ؟ عوضش بچه تون بلند قد ميشه
! كاوه – راست مي گين بچه مون ميشه تير چراغ برق . تازه از كجا معلوم من بچه دار بشم .من مادر زاد وضعم خرابه
.آقاي برومند – ال اله اال هللا ! خيلي خب برو دختر عمه ت رو بگير
اون دماغش كوفته ايه . دماغ كوفته اي دوست ندارم . تازه مگه من گوسفندم كه شما برام جفت پيدا مي كنين؟ فكركردين –كاوه
من مرغم واسه م دنبال خروس مي گردين ؟
: بعد رو به من كرد و گفت
اسم منو گذاشتن كاوه . كم كم تو ذهنشون تبديل شده به گاوه . حاال مي خوان يه ماده خوي پيدا كنن با من جفت بندازن و اصالح -
.نژاد كنن
. پدرش زد زير خنده
خانم برومند – پس تو كي رو مي خواي ؟
. كاوه – همون دختره كه مادرش مرده
. آقاي برومند – تو اصالً حرف نزن . يه كلمه حرف حسابي از دهن ت در نمي آد
. كاوه – چرا بابا . سالم و خداحافظ كه ميگم حرف حسابي يه ديگه
.دوباره پدرش خنديد
آقاي برومند – آخه پسرم تو از اين دختر چي مي دوني ؟
. كاوه – مي دونم كه مادرش مرده
: اين دفعه همه خنديديم . فضا از حالت عصبي در اومده بود كه كاوه گفت
يه پيشنهاد دارم . حاال كه موافق نيستين، اجازه بدين من شش ماه فريبا رو بگيرم بعد طالقش مي دم كه اصالح نژاد كنيم . بعدش -
براتون گوساله بدنيا مي آرم اندازه فيل هاي هندوستان! چطوره؟
! خانم برومند – پسر جون اينقدر شوخي نكن . اين زندگي ته . آيندته
! كاوه – اگه نذارين با فريبا عروسي كنم مي رم از اين پنجره مي پرم پايين ها
! آقاي برومند – خودكشي هم غير آدميزاده ! اين پنجره كه تا كف حياط يه متر بيشتر فاصله نداره
. كاوه – خب چهار دفعه از اينجا مي پرم پايين اونوقت همه ميگن از چهار متري پريد پايين
آقاي برومند – پسر تو كي آدم مي شي؟
. كاوه – زنم بدين آدم مي شم
. همه خنديدن
اصالً مي دونين چيه ؟ من هم ژاله و هم ناهيد دختر دائي و هم دختر عمه و هم فريبا رو مي گيرم . چطوره؟ زن گرفتن –كاوه
واسه من مثل قرص آنتي بيوتيكه ! هر شش ساعت يكي . اينطوري خيلي زودتر بهبود پيدا مي كنم . موافقين؟
: بعد رو كرد به من و گفت
. ا ! پس تو رو آوردم اينجا چيكار ؟ همه ش كه دارم خودم حرف مي زنم . تو هم يه چيزي بگو ديگه-
. حقيقت ش من صالح نمي دونم تو با فريبا ازدواج كني-
قربون قدمت . خيلي ممنون . همون ساكت باشي بهتره . خودم از خودم دفاع مي كنم . مي ترسم اگه تو ازم دفاع كني تا –كاوه
. عصري شوهرم بدن و تا پس فردا دو تا شيكم هم زائيده باشم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـل_و_شـشـم
✍پدر کلید انداخت و در رو باز کرد کلید به دست در باز متعجب خشکش زد و همه با همون شوک برگشتن سمتش
اینجا چه خبره؟ ...
با گفتن این جمله سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش
اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد حالا عصبانی شده می خواد من رو بزنه برق از سرم پرید ...
نه به خدا ... شاهدن من دست روش
کیفش رو انداخت و با همه زور خوابوند توی گوشم ...
مرتیکه آشغال آدم شدی واسه من؟ توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ پوسترت؟ مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق دنبالش دویدم تو چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد
بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟
رفتم جلوش رو بگیرم ...
بابا ... غلط کردم به خدا غلط کردم
پرتم کرد عقب رفت سمت تخت بقیه اش زیر تخت بود دستش رو می کشیدم التماس می کردم
- تو رو خدا ببخشید غلط کردم دیگه از این غلط ها نمی کنم
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده تو رو خدا از پول تو جیبیش خریده پوستر شهداست این کار رو نکن
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید که پاره شون کنه اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشنـ کرد و انداخت روی شعله های گاز
پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم حالم خیلی خراب بود خیلی روحم درد می کرد
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟
یک وجب از اون زندگی مال من نبودنه حتی اتاقی که توش می خوابیدم حس اسیری رو داشتم که با شکنجه گرش توی یه اتاق زندگی می کنه و جز خفه شدن و ساکت بودن حق دیگه ای نداره
خدایا ... تو، هم شاهدی هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود صدام که کرد تازه متوجهش شدم مهران
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم
چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده
بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه می دونم نمراتت عالیه اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه منم دنبالش
بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم
اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار کار کردن و درس خوندن همزمان کار راحتی نیست
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود اما هیچ کدوم دروغ نبود قصد داشتم نرم سر کار اما فقط ایام امتحانات رو ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چــــهل_و_هــفـتم
✍امتحانات آخر سال هم تموم شد دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد و علی رغم اون همه شلوغی و کار مشهد، بهشت من می شد
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار
- راستی مهران ... رفته بودم حرم نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم فردا بعد از ظهر سخنرانی داره
گل از گلم شکفت ...
جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ...
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن خیلی جا خوردم ...
چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم
ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته و کمکم کرده زل زد توی صورتم ...
خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ شاید به صرف قدرت تلقین چنین حس و فکری برات ایجاد شده مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـــهل_و_هــشـتـم
✍دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه جایی که مونده باشم و
شک تمام وجودم رو پر کرده بود ...
نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ...
همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل کم آورده بود با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم و اون حضور رو درک نمی کردم
حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که
همه چیز خط خورده بود ... حس ها هادی ها نشانه ها ... و اعتماد دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم من شکست خورده بودم ..
خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت و اینکه حتی چقدر تا نمازشب یا اذان باقی مونده بود
غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد
مهران و دستش رو گذاشت روی شونه ام پاشو الان نمازت قضا میشه
خمار خواب ... چشم هام رو باز کردم
چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم گیجی از سرم پرید ...
جوانی به غایت زیبا ... غرق نور بالای سرم ایستاده بود ...
و بعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می شد... در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد
مبهوت ... نشسته توی رختخواب خشکم زده بود یهو به خودم اومدم
- نمازم ...
و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و الله اکبر ...
همون طور رو به قبله ... دونه های درشت اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود ... هر چه قدر که زمان می گذشت... تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بودکی میگه تو وجود نداری؟ کی میگه این رابطه دروغه؟ تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه ای و تو از من ... به من مشتاق تری ... من دیشب شکست خوردم و بریدم اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم اما تو بازش کردی ... من ...
گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم ... به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا خدا از قبل می دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چــــهل_و_نــهم
✍دل توی دلم نبود دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم شاد بودم و شرمنده شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم و غرق شادی ...
دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست ... هیچ منطق و فلسفه ای هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم هر چند دلم می خواست بدونم اون جوان کی بود ... اما فقط خدایی برام مهم بود ... که اون جوان رو فرستاد اشک شادی ... بی اختیار از چشمم پایین می اومد دل توی دلم نبود ... و منتظر که مادرم بیدار بشه اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می خوام برم حرم
چند بار می خواستم برم صداش کنم اما نتونستم به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه ... بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم ... گناه نبود اما از معرفت و احسان به دور بود ...
ساعت حدود 8 شده بود ...با فاصله ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم مادرم خیلی دیر خوابیده بود ... ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد
- خدایا ... اگر صلاح می دونی؟ میشه خودت صداش کنی؟
جمله ام تموم نشده مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد ... چشمم که به چشمش افتاد ... سریع برگشتم توی اتاق... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم دیگه چی از این واقعی تر؟ دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟
برای اولین بار ... حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود... من عاشق شده بودم
- خدایا ... هرگز ازت دست نمی کشم هر اتفاقی که بیوفته ... هر بلایی سرم بیاد ... تو فقط رهام نکن جز خودت دیگه هیچی ازت نمی خوام هیچی ...
دنیای من فرق کرده بود از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم اما کوچک ترین گمان به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه من رو از خود بی خود می کرد و می بخشیدم ... راحت تر از هر چیزی هر بار که پدرم لهم می کرد یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید... چند دقیقه بعد آرام می شدم و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم تو، هم من رو ببخش ...
و آرامش وجودم رو فرا می گرفت تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام
و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم... رحمت ... برکت و لطف خدا به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم دلم می خواست همه مثل من این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن
کمد من پر شده بود از کتاب ... در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا؟ ... چرا؟
من می خوندم و فکر می کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می کرد ... درست و غلط رو بهم نشون می داد پدری که به همه چیز من گیر می داد حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد ... و دایی محمد ... هر بار که می اومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب می آورد ... یا پولش رو بهم می داد ... یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم ...
بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که از این کارتون به اون کارتون دید دستم رو گرفت و برد
پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد
حمید آقاخیلی پذیرایی تون شیک شد ها
اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق سعید نگذاشت ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📜 #حــڪایتآمـــوزنده
✍به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ
ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟؟ ﮔﻔﺖ: ﺧـﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ #ﺧـــﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
🔻گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏـــﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ
ﻧﻤـــﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔـﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧــﻮﺭﺩﻩ #ﻗـــﻨﺎﻋﺖ
ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫـﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ
ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ
ﺧﺎﻟﯽ بمــونم.
گفتند: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ
ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟـﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ #ﺧﺪﺍ_ﺭﺯاﻗـــﻪ
ﻣﯿـﺮﺳﻮﻧﻪ گفـــــتند: ﻣﺎ ﻧﺎﻣـــﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ
ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ!!
🔹ﮔـﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓـﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ #ﺗﺎﺟــﺮ_یـهودی
ﺗـــﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣــﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ
ﺑﺮﺍﻡ ﻣـــــﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧــﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ گفـتند:
ﺁﻫﺎﻥ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ! ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﺮﺍ
ﺍﺯ #ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘـﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟!
👌ﮔﻔﺖ: ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳــﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ
ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭ نکردی #یڪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ
تاجـــر یهـــــودی ﻣﯿـﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﯼ!!
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ #ﺍﻧــﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجـر یهـودی
ﭘﯿـﺶ ﺗﻮ ﺍﻋـــﺘﺒﺎﺭ ﻧــﺪﺍﺭﻩ؟!
🍃🍃🍃🍃🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_شش
کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت.
سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه"
کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود.
می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،می دانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید.
سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت!
کمیل عزمش را جزم کرد؛
یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید:
ــ به من دست نزن
ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی
سمانه با گریه لب زد:
ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته
میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد و گفت:
ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن.
نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت
دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت.
ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی
سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید:
ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای
ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی
سمانه که اوضاعش جوری بود که نمی توانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت.
با عصبانیت دستانش را از صورت کمیل جدا کرد و کمیل را پس زد،از جایش بلند شود و فریاد زد:
ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.به خاطر کارو هدفت منو از بین بردی؟
ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛
ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا
کمیل با چشمان سرخ به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود،با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش،کمیل احساس می کرد خنجری در قلبش فرو می رفت.
ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟
همه ی این چهارسال دروغ بود؟
عصبی و ناباور خندید!!
ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود!
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_هفت
کمیل سرش را پایین انداخت تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد.
سمانه کیفش را از روی زمین برداشت و سریع به سمت در خانه رفت،کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه ،سریع از جا بلند شد و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید.
با دیدن سمانه که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد:
ـــ سمانه،سمانه صبر کن
اما سمانه با شنیدن صدای کمیل ،به کارش سرعت بخشید و سریع سوار ماشین شد وآن ر،ا روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد.
کمیل
دنبالش دوید،اما سریع به طرف پارکینک برگشت،سوار ماشین شد،همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت.
بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛
ــ جانم کمیل
در باز شد و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت:
ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون،نتونستم آرومش کنم،الان دارم میرم دنبالش از طریقgps بهم بگو کجاست
صدای نگران و مضطرب یاسر ،کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!!
ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من
ــ چی شده یاسر؟
ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون
کمیل تشر زد:
ــ دارم بهت میگم چی شده؟
ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون
کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید:
ــ لعنتی لعنتی
بعد از چند دقیقه یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد.
کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه پایش را روی پدال گاز فشرد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_هشت
با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید.
اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ یاسر هستی؟
یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت:
ــ بگو میشنوم
ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه،خیلی مشکوکه
ــ آره دارم میبینم
ــ باید چیکار کنیم
ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی
ــ من شماره ای ندارم
ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم اینجوری بهتره
ــ خودم توضیح میدم
ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه .
ــ باشه
کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند.
بعد از چند دقیقه ،صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید:
ــ کمیل
کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند.
ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن .
ــ چشم
لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست.
ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه ،کی جلوتر یه بریدگی هست نزدیکش شدی راهنما بزن
کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی"
با راهنما زدن ماشین سمانه،ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید:
ــ الان چیکار کنم
ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه
ــ اما این کوچه بن بسته
ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش
با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشی مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند.
ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟
ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو
ــ اما.
ــ سمانه به حرفم گوش بده
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_نه
کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شدند نگاهی انداخت،متوجه ماشینش نشده بودند.
آرام در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد،اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد.
آن دو هراسان به عقب برگشتند ،با وحشت به کمیل و اسلحه ان نگاه کردند.
یکی از آن ها با لکنت گفت:
ــ تو،تو زنده ای؟
کمیل همزمان که آن ها را هدف گرفته بود، با دقت به چهره اش نگاهی انداخت اما او را به خاطر نیاورد.
ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟
نفر دومی آرام دستش را به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد.
عصبی غرید:
ــ با پا بفرستش اینور
وقتی از غیر مسلح بودن آن ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید،اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید:
ـ مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ
کمیل پوزخندی زد!
ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟
تا میخواستن لب باز کنند،ماشین های یگان وارد کوچه شدند.
آن دو که میدانستند دیگر امیدی برای فرار نیست،دست هایشان را روی سر گذاشتند و بر زمین زانو زدند.
دو نفر از نیروه های یگان به سمتشان آمدند و آن ها را به سمت ماشین بردند،تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود.
یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت:
ــ تیمور دستگیر شد
کمیل ناباور گفت:
ــ چی ؟
ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
○⭕️
----------------#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل
ــ باورم نمیشه
یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد.
ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی ،گرفتی؟
ــ برام همه چیزو بگو
یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت:
ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی
کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت.
ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،با وحشت سرش را بالا آورد، امابا گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل،نفس راحتی کشید.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
کمیل این را درک می کرد که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد،تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را،هضم کند
#
به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید.
ــ بله قربان
ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید
ــ چشم قربان
روبه سمانه گفت:
ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالو پاب خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم
سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت:
ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم ددر ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم
به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را.....
یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد.
به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند.
کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را داد.
ــ میخوای صحبت کنیم
ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم
ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الام باید برگردیم وزارت
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت190 رمان یاسمین نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زير خنده . بعد از سالم و احوالپرسي پدرش گفت .
#پارت191 رمان یاسمین
خانم برومند – چطور مگه بهزاد جون ؟
! كاوه بايد ببينه كه لياقت فريبا رو داره يا نه ؟اين دختر با اين سن كم دست به فداكاري بزرگي زده ! اليق ستايشه-
كاوه – يعني بايد زن آقاي ستايش بشه ؟
: چپ چپ نگاهش كردم و گفتم
! هر كي با اين همه بدبختي بسازه و از مادر مريضش نگهداري كنه ، آدم بزرگي يه-
چند سال با بدبختي هم درس خونده هم كار كرده و از مادرش نگهداري كرده . شما چه معياري براي شناختن يه دختر خوب سراغ
دارين ؟ اين كافي نيست كه يه دختر اونقدر اصالت داره كه درسش رو ول كنه و يه كار نيمه وقت مي گيره و از مادرش مواظبت
. مي كنه ؟ اين دختر امتحان خودش رو تو زندگي پس داده
. كاوه مثل برادر منه . اگه فريبا دختر خوبي نبود ازش دفاع نمي كردم . من كه دلم نمي خواد كاوه بدبخت بشه
. در هر صورت از نظر من فريبا دختر صالحي يه
. خانم برومند –آخه بهزاد جون اين دختر هيچ كسي رو نداره
! منم كسي رو ندارم ! دليل بدي آدمها نمي شه كه-
: مدتي به سكوت گذشت . بعدش پدر كاوه گفت
بهزاد جون ، ما رو حرف تو حساب مي كنيم . بسيار خب . فقط اجازه بده كه در اين مورد يه مدت فكر كنيم و صالح و مشورت -
. كنيم . بعد نظر خودمون رو مي گيم
خيلي ممنون جناب برومند . اين رو هم بگم . بنظر من فريبا مي تونه كاوه رو خوشبخت كنه . اگه من يه پسر داشتم ، حتماً فريبا -
. رو براش مي گرفتم
. نيم ساعت بعد با وجود اصرار زياد براي ناهار ، خداحافظي كرديم و از خونه اومديم بيرون
. كاوه – دستت درد نكنه بهزاد . انگار داره جور ميشه . ولي حاال يه مشكل ديگه دارم
ديگه چته ؟-
. كاوه – حاال كه درست فكر مي كنم مي بينم انگار فريبا رو هم زياد نمي خوام
ا ! پسر ما رو مسخره كردي ؟ پس تو كي رو مي خواي ؟ اصالً معلوم هست ؟-
آره من تو رو مي خوام . سالهاست كه عاشق تو ام . سالهاست كه اين عشق رو تو دلم پنهون كردم . بهزاد عشق من ! بيا –كاوه
. پيش بابام خواستگاري . تو ديده شناخته اي . بابام بهت نه نمي گه . بخدا بران زن خوبي مي شم
! مرده شورت رو ببرن-
. چند دقيقه بعد رسيديم خونه
. كاوه – بريم يه سر به فريبا بزنيم ،ببينيم چه خبره
.در زديم و رفتيم باال
. فريبا – سالم بهزاد خان . سالم كاوه خان
سالم از بنده س حالتون چطوره ؟-
كاوه – سالم عرض كردم فريبا خانم . چطورين؟
. فريبا – خيلي ممنون خوبم . بفرمايين تو . االن چايي مي آرم . حاضره
. نشستيم و فريبا رفت تو آشپزخونه و يه دقيقه بعد با يه سيني چايي اومد بيرون
دستتون درد نكنه . ببخشيد فريبا خانم . فرنوش اينجا زنگ نزده ؟-
.فريبا- نخير زنگ نزده
كاوه – ناهار كه نخوردين؟
. فريبا- نخير. ولي يه چيزي واسه خودم درست كردم . اگه شمام ناهار نخوردين ، نيم ساعته براتون يه چيزي درست مي كنم
كاوه – نه خيلي ممنون . ميرم از بيرون كباب مي گيرم . خيلي مي چسبه . فقط لطفاً يه سيني اي چيزي بيارين كه كباب ها رو بذارم
.توش
: تا فريبا رفت تو آشپزخونه ، كاوه به من گفت
.بهزاد جون تا من ميرم غذا بگيرم ، از طرف من ازش خواستگاري كن-
ا ! به من چه ! خودت مگه لالي؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت192 رمان یاسمین
تا اومدم بهش بگم كه من نمي تونم ، فريبا با يه سيني اومد بيرون و كاوه زودي رفت
: فريا اومد روي يه مبل اون طرف نشست . يه كم دست دست كردم بعدش گفتم
. فريبا خانم ، يه سوالي ازتون دارم-
. فريبا – بفرمايين
اگه يه نفر مثالً كاوه بياد خواستگاري تون ، نظرتون چيه ؟-
. سرخ شد و سرش رو انداخت پايين
ببخشيد يه دفعه رفتم سر اصل مطلب. ناراحت شدين ؟-
. فريبا – نه خواهش مي كنم . ولي برام خيلي غير منتظره بود
حاال نظرتون چيه ؟-
:يه دفعه زد زير گريه و گفت
. آخه مي دونين ؟ اين چيزها رو پدر و مادر يه دختر ازش مي پرسن-
منم مثل برادر شما هستم ديگه . حاال خوب . خدا رحمت كنه پدر و مادرتون رو ولي خب اين چيزهارو برادر هم مي تونه بپرسه-
. فكرهاتون رو بكنين بعد جواب بدين
: سرش رو دوباره انداخت پايين و ساكت شد . بعد كه ديد من منتظرم گفت
! چي بهتون بگم بهزاد خان ؟ من عزادارم-
. مي دونم ولي به قول معروف مي خواستم مزه دهن شما رو بدونم-
: يه مدت ديگه فكر كرد و بعد گفت
بهزاد خان اين حرف خودتونه يا كاوه خان ؟-
. حرف كاوه س . از من خواسته كه نظر شما رو بپرسم-
!فريبا – من فعالً عزادارم بهزاد خان
البته من كامالً درك مي كنم . فقط كاوه مي خواست بدونه كه مي تونه به ازدواج با شما اميدوار باشه يا نه . اگه جواب مثبت -
. بهش بدين بقيه چيزها موكول مي شه به بعد
: دوباره رفت تو فكر و بعد گفت
اگه بگم آره كه ممكنه كاوه خان . اصالً موندم كه چيكار بايد بكنم . مي دونيد اگه بگم نه كه ناسپاسي كردم . نمي دونم چي بايد بگم-
! فكر كنن كه بخاطر ثروت شونه . هر چند كه االن هم خرج من گردن شونه
. بخاطر همين هم از من خواسته ازتون سوال كنم-
فريبا- من بايد چيكار كنم بهزاد خان ؟
به قلب تون رجوع كنيد . ببينين واقعاً كاوه رو دوست دارين ؟ بعد خيلي راحت فقط به من بگين آره يا نه . بقيه ش با من . حتي -
. اگه جوابتون منفي هم باشه ، كاوه شما رو ول نمي كنه
: دوباره سرخ شد و سرش رو انداخت پايين . يه خرده بعد صبر كردم و گفتم
سكوت عالمت رضاست . اگه جواب ندين و سكوت كنين معنيش اينه كه كاوه رو دوست دارين . متوجه هستين فريبا خانم ؟-
: بازم سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت
پس با اجازتون وقتي كاوه اومد من بهش مي گم كه شما دوستش دارين و به ازدواج با اون راضي هستين . باشه ؟-
. بازم سكوت كرد
. پس سكوت شما عالمت رضايت تونه . خب بسالمتي مباركه . اميدوارم به پاي هم پير بشين و خوشبخت-
. اين بار وقتي سرش رو بلند كرد . يه لبخند گوشه لبش بود
يه ربع بعد كاوه برگشت . سيني كباب رو داد به فريبا و فريبا هم بدون اينكه سرش رو بلند كنه و تو چشماي كاوه نگاه كنه سيني
: كاوه اومد بغل من نشست و پرسيد چي شد؟ آروم گفتم . رو گرفت و رفت تو آشپزخونه
!جواب نه داد . خيلي هم ناراحت شد . گفت كاوه خان خجالت نمي كشن به يه دختر عزادار اين حرف ها رو مي زنن-
آخ !آخ! جان تو اصالً يادم نبود . حاال بخاطر اينكه بي موقع ازش خواستگاري كردم گفت نه؟ يعني اگه بعداً خواستگاري –كاوه
كنم مي گه آره ؟
نه بابا . من خيلي باهاش صحبت كردم . اصالً موافق نيست . انگار از تو خوشش نمي آد . تقصير خودته از بس دلقك بازي در اوردی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت193 رمان یاسمین
مي آري اينطوري مي شه ديگه
كاوه – داري دروغ مي گي مثل سگ! من خودم همه رو دست ميندازم حاال تو مي خواي به من كلك بزني ؟
اومدي تو رفتارش باهات خوب بود ؟-
. كاوه –آخ آخ! راست مي گي . اصالً نگاهم نكرد
حق داره طفلك . اينم قيافه س تو داري؟-
!كاوه – داري سر به سرم مي ذاري ؟ برو بچه جون! حاال زوده تو بتوني منو فيلم كني
! نه به جان خودم . مي گي نه برو از خودش بپرس. اما اگه كنف شدي ناراحت نشي ها-
كاوه – آخه قيافه من چه عيبي داره؟همه مي گن قد بلندم و خوش تيپ و خوش قيافه ! نه ، تو بگو كجاي صورتم ايراد داره ؟
! دماغ ت ! دماغ ت خيلي گنده س. تو ذوق مي خوره ! مثل خرطوم فيل مي مونه-
!كاوه –ا ا ا...! چه خبره؟ چرا داد مي زني ؟ االن صدات مي ره تو آشپزخونه
: آروم بهش گفتم
. دماغت ناجوره كاوه جون . چند ساله مي خوام بهت بگم اما روم نشده-
:دستي به دماغش كشيد و گفت
وهللا تا حاال همه بهم مي گفتن دماغ خوش فرمي دارم ! حاال چطور فريبا ازش ايراد گرفته نمي دونم . اين دماغ يه بند انگشت -
!بيشتر نيست كه ! تازه دماغ م نيست فوقش باشه شيش ماغه
از تو خوشش نمي آد . من خودم دارم بهت مي گم
. فريبا ايراد نگرفته . اون اصالً
! كاوه – جون من شوخي مي كني ؟ برو گم شو ، من خودم همه رو دست ميندازم
.صحبت ها مي كني ها ؟ دزد حاضر ، بز حاضر! برو از خودش بپرس-
: يه فكري كرد و گفت
چه عيبي داره اين همه جراح پالستيك تو اين مملكت هست . مي رم دماغم رو عمل مي كنم . مي گم بكنن ش اندازه يه فندق ! -
.واسه بعدها هم بدرد مي خوره
! بعد ها ؟ مگه مي خواي چند تا زن بگير ؟ تازه اينطوري كه فايده نداره ! دماغت رو كه عمل كني يه مشكل ديگه پيدا مي شه-
!كاوه – چه مشكلي؟ تو هم وقت گير آوردي واسه شوخي ؟
.دهنت!دهنت خيلي گشاده ! بايد يه فكري هم به حال اون بكني-
پس يه دفعه بگو به ننه م بگم يه بار ديگه منو بزاد ! اين دفعه قيافه م رو از رو كاتالوگ مارلون براندو سفارش بده ! –كاوه
. قيافه س ديگه ! خدا داده
! قربون خدا برم اما قيافه خوبي بهت نداده كاوه-
!كاوه – اگه بفهمم سر بسرم گذاشتي باليي به سرت بيارم كه دستهات رو هوا راست بمونه بهزاد
فكر كردي باهات شوخي مي كنم ؟ اگه من دروغ مي گم ، چرا فريبا از تو آشپزخونه بيرون نمي آد ؟ اصالً دلش نمي خواد اون -
قيافه بي ريختت رو ببينه ! باور كن كاوه ! خيلي ناراحته! يعني مي دوني ؟ اين دماغ تو نصف اتاق رو گرفته اصالً جا نيست ما
. بياييم تو اتاق
!.كاوه – نخير ! حاال من شدم فرانكشتن! كجاست اين آيينه ؟ نكنه صورتم امروز طوري شده باشه ؟ معقول قبالً خوش قيافه بودم
!راست مي گي ها ! چرا از آشپزخونه بيرون نمي آد ؟كباب رو كه حاضري گرفتم
. كاوه جون ، فكر دماغ باش . دماغ كه نيست شصت ماغه . مثل خرطوم فيل مي مونه-
. كاوه – حاال تو هم وسط دعوا نرخ تعيين كن . خيلي خب مي رم عملش مي كنم وامونده رو
. بازم دست كشيد به دماغش . باور نكرده بود
! كاوه – بخدا بهزاد اگه دروغ گفته باشي بيچاره ت مي كنم ! گريه تو در مي آرم
!گم شو بابا . اصالً به من چه مربوطه ! اين تو ، اين فريبا-
:يه نگاهي تو چشمام كرد و گفت
! آ...! مچت رو گرفتم ! ته چشمات خوشحاله . معلومه جواب مثبت داده-
برو پسرجون ، من قورباغه رو رنگ مي كنم جاي فولكس واگن مي فروشم ! تو مي خواي منو رنگ كني ؟
. غلط كردي ! باورت شده بود
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️در اولین روز از
مـــاه زیباے بهمن
گلچینے از
زیباترین گلہاےآرزو را🌸
❄️در زرورقے
از دعــــا مےگذارم
و مزین بہ روبانے از
آمین، تقدیمتان مےڪنم🌸
❄️لحظہ لحظہ
زنـــدگی تان
سرشار از رحمت خــ🌸ــدا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آنچه برای دیدنش به این کانال دعوت شده اید 👇👇
👌شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.
دختر گفت : شام چه داری ؟
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد .
از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند .
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمدباقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟
بعد از تحقیق و اثبات پاکدامنی ، از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسید،
طلبه گفت : چون او به خواب رفت، نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگران وی می توان به ملاصدرا اشاره نمود .
نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند . قران کریم می فرماید : نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند ( سوره یوسف آیه 53) انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.
# کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_چــــهل_و_نــهم ✍دل توی دلم نبود دلم می خواست برم حرم و
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پـــنجـاه
✍زمان ثبت نام مدارس بود و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد
من، سوم دبیرستان سعید، اول اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد اون زمان ... ترم 3 ماهه 400 هزار تومن با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس بودن یه دبیرستان غیرانتفاعی با شهریه ی چند میلیونی همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای پرواز مستقیم اروپا سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد هر بار که برمی گشت ...سعی می کرد به هر طریقی که شده فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت و من همچنان هم اتاقیش بودم
شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی تخصصی و حرفه ای نبود ... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد ... و داشت تبدیل به عقده می شد چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد هر چند پدرم حاضر نشده بود من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت مانع از رسیدنم به هدف بشه ...
این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم ... با یه دیکشنری و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد ... اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ...
از هر جمله 10 کلمه ایش ... شیش تاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت با جمله بندی های سخت تر از اون پیدا کردن تک تک کلمات خوندن و فهمیدن یک صفحه اش ... یک ماه و نیم طول کشید پوستم کنده شده بود ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم
جانم ... بالاخره تموم شد ...
خوشحالی ای که حتی با شنیدن خفه شو روانی ... هم خراب نشد
مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد ... اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته می شد گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده ... اما من بهتر از هر شخص دیگه ای مادرم رو می شناختم... و خوب می دونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست و این مشغله جدید ذهنی من بود چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید پدرم بلافاصله فرداش برای سعید یه لب تاپ خرید ... و در خواست اینترنت داد امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش رو نداشتم
نش سته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم ...
- حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟
- مشکل داری بیرون بخواب
آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود اما کو گوش شنوا؟ تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه و الا ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر دد هر شرایطی پشتش رو می گرفت
پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ... به قول یکی از علما ... وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی مصداق قالوا سلاما باش ...
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود شاید، من توی 24 ساعت فقط 3 یا 4 ساعت می خوابیدم اما انصافا همون رو باید می خوابیدم
با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود
پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...
خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟نه جان ما ... انصافا داشتیم؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پنـــجاه_و_یـکمـ
✍حسابی جا خوردم به زحمت خودم رو کشیدم بیرون فرامرز به جان خودم خیلی خسته ام اذیت نکن ...
اذیت رو تو می کنی ... مثلا دوستیم با هم ... کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی خندیدم ...
تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟
نزن زیرش ... اسمت توی لیسته
چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن ... منم دنبال فرامرز راه افتادم کاندید شماره 3 مهران فضلی باورم نمی شد رفتم سراغ ناظم
آقای اعتمادی ... غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست
خنده اش گرفت ...
نه آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم ...
- تو رو خدا اذیت نکنید ... خواهشا درش بیارید ... من، نه وقتش رو دارم نه روحیه ام به این کارها می خوره
از من اصرار از مدرسه قبول نکردن فایده نداشت از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط رای گیری اول صبح بود
بیخیال مهران ... آخه کی به تو رای میده؟ بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن ...
اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می کردم پیش رفت ... مدیر از بلندگو ... شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رای آورده بودن نفر اول، آقای مهران فضلی با 265 رای نفر دوم، آقای
اسامی خونده شده بیان دفتر
برق از سرم پرید و بچه های کلاس ریختن سرم ...
از افراد توی لیست من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم ... تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد فکر می کردم رای بیاری اما نه اینطوری جز پیش ها که صبحگاه ندارن هر کی سر صف بوده بهت رای داده جز یه نفر ... خودت بودی؟ هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کارهای فرهنگی تربیتی مدرسه ... از برنامه ریزی تا اجرا و به ما محول شد و مسئولیتش با من بود اسمش این بود که تو فقط ایده بده اما حقیقتش، جملات آخر آقای مدیر بود ببین مهران ... تو بین بچه ها نفوذ داری قبولت دارن بچه ها رو بکش جلو لازم نیست تو کاری انجام بدی ایده بده و مدیریت شون کن بیان وسط گود از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده تا مسابقات فرهنگی و
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم
آقا در جریان هستید ما امسال امتحان نهایی داریم؟ این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است کار فرهنگی برای من افتخاریه اما انصافا انجام این کارها برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و مدیریت شون و خیلی وقت گیره
نگران نباش تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن
دست از پا درازتر اومدم بیرون هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود نوشتن گزارش جلسات شورا بود که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود اون روزها هزاران فکر با خودمی می کردم جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم
اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا بعد از یه برنامه ریزی اساسی با کمک بچه ها، توی سالن سن درست زدیم وهمه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت علی الخصوص سخنران که توی یکی از نشست ها باهاشون آشنا شده بودم و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن ... جذبه کلامش برای بچه ها بالا بود و همه محو شده بودن
برنامه که تموم شد اولین ساعت، درسی شیمی بود معلم خوش خنده زیرک و سختگیر ... که اون روز با چهره گرفته و بداخلاق وارد کلاس شد چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ این آقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه ...
یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلند
آقا شما روحانی ها رو هم می شناسید؟ ما فکر می کردیم فقط با سواحل هاوایی حال می کنید
و همه کلاس زدن زیر خنده همه می خندیدنبه جز ما دو نفر من و دبیر شیمی
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼