eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✅ داستان واقعی کریم پینه دوز 👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی 💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز 👇 ‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😱 👤مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.🚶 💠در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. 👕مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. 👖یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. ❗️در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. 📛مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید)).. از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.🕯 ⚪️مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.🚫 مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.🚫 ⚪️مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.⁉️ 📛مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.. 📛شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. ✅به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم. ✳️نتیجه داستان: کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی علی صالحی °° انقدر عصبانی بودم که نتونستم محل کار تحمل کنم نشستم پشت فرمون با سرعت سمت نورالشهدا رفتم تا رسیدم گوشیم درآوردم مداحی گذاشتم اشکام بی اجازه میریختن چقدر بی غیرت شدم که عکس ناموسم دست یکی دیگه است 😡😡😡 نمیذارم یه بچه قرتی دستش به ناموسم برسه نمیذارم😡 سوار ماشین شدم شماره مائده خواهرمو گرفتم -سلام مائده جان میای سبزمیدان کارت دارم مائده: سلام بله داداش تا یه ربع دیگه اونجام مائده سریع اومد سلام داداش جان -این شماره خونه زینب خانمه بده مادر زنگ بزنه برای شب هماهنگ کنه مائده : اما زینب عکسش... -مائده ب والله قسم بفهمم به کسی گفتی دیگه اسمتو نمیارم 😡😡 اگه زینب خانم جواب مثبت داد احترامشو باید حفظ کنی 😡😡😡 مائده : خوب چرا ناراحت میشی ب هیچکس نمیگم بخدا -برو خونه منم میام .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زهرا°° -زینب غصه نخور توکل کن آجی تو رو میبرم خونه خودم میرم مزار بعدازظهرم کلاس نیا زینب : نه حوصله خونه را ندارم منم میام مزار -پس بریم یه ساندویج بخوریم بعد بریم زینب : میل ندارم -غلط میکنی میل نداری 😡😡😡 گوشیم زنگ خورد اسم علی نمایان شد -الو سلام پسرعمو علی: سلام زهرا خانم اگه پیش زینب هستید میشه فاصله بگیرید -بله بفرمایید علی:میشه شماره خونه زینب بدید میخام بدم به مامان زنگ بزنه خونشون -باشه یادداشت کنید خدایا خودت کمکشون کن دوتا ساندویج گرفتم -زینب بخور تا اومد ساندویج بخوره گوشیش زنگ خورد مادرش بود علی بدجنس در یک ربع شماره داده بود ب زن عمو 😝😝 و ایشونم ب مادر زینب زنگ زده بودن طفلی هوله شدید خدایا خخخخ به زینب گفتم دیگه بره خونه اما استرس و اضطراب تو چهره اش موج میزد .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🏵🏵🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زینب°° باهول رفتم خونه -مااااماااان مامان از تو آشپزخونه : زینب چته 😡😡 چرا صداتو گرفتی سرت -خب دعوا نکن تو مطمئنی زن عموی زهرا بود ؟ مامان:بله خودش گفت، تازه گفت زهراجان با ما میان نفسم بالا نیومد رفتم تو اتاقم خدایا علی میخاد چیکار کنه 😭😭 شماره زهرا گرفتم -الو سلام زهراجان خوبی؟ زهرا:سلام عروس خانم خوبی؟ -زهرا یعنی چی ؟ علی آقا میخاد چیکار کنه ؟ زهرا:خواستگاری برو اون روسری آبی با کت و شلوار سفیدتو بپوش ما ۷:۳۰شب اونجاییم فعلا یاعلی وضو گرفتمو رو به قبله نشستم شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا با هر سلام اشکام جاری میشد زیارت عاشورا که تمام شد ساعت ۵بود بلند شدم رفتم اماده شدم خدایا خودت کمکم کن .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زینب°° زهرا به زور آب بخوردم داد زهرا: تعریف کن چی شده نصف عمرم کردی -دیروز که رفتیم کافی شاپ حرف بزنیم من از اول از تیپ قیافه این پسره خوشم نیومد تا نشستیم دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم منم بدون برداشتن کیف و گوشی رفتم چادرمو بشورم عکسامو از کیفم برداشته 😭😭😭 تهدیدم کرد اگه به خواسته هاش تن ندم عکسامو پخش میکنه 😭😭😭 مائده: علی بفهمه سکته میکنه زینب چیکار کردی ؟😔😔😔 زهرا: مائده دو دقیقه زبان به دهن بگیری من نمیگم لالی😁😒 زینب پاشو بریم پیش مرتضی و علی گیر بلند شدن نداشتم زهرا کمکم کرد بلند بشم داشتیم از در پایگاه میرفتیم بیرون که زهرا گفت : مائده سرجدت تامن برسم سپاه ب علی هیچی نگو تو راه همش گریه میکردم خدایا آبروم 😭😭😭 حتی تو بی حجابیم با پسری همکلام نشدم یا حضرت زینب خودت کمکم کن .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم تا رسیدن به سپاه سرم چسبوندم به شیشه ماشین زهرا با سرعت رانندگی میکرد تو راه زنگ زد به آقا مرتضی و کل ماجرا رو براش گفت تا رسیدیم سپاه زنگ زد به گوشی آقامرتضی گفت ؛داداش ما رسیدیم علی آقا هم همراه آقا مرتضی بود ازشون خجالت میکشیدم علی: چیزی شده 😳😳😳 زهرا :یه اتفاق بد برای زینب افتاده به چشم دیدم رنگ از رخ علی پرید علی:چی شده یکیتون حرف بزنید 😡😡 مرتضی:علی آروم باش - دیروز با خواستگارم رفتیم بیرون حرف بزنیم اصرارکرد بریم کافی شاپ دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم رفتم بشورمش عکسامو از تو گوشیم برداشته بود😔😔 الان تهدیدم میکنه که عکسامو پخش میکنه و... علی: شما چرا بی احتیاطی کردید😡😡 -من 😭😭 من😭😭😭 علی:شما چی 😡😡😡 شماره این به اصطلاح آقا را بده به من زهرا:پسرعمو سپاه نباید بفهمه برای زینب بد میشه علی: خودم حواسم هست 😡😡 خدایا خودت کمکم کن این ماجرا به خوبی تموم بشه .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت229 رمان یاسمین اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم . عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي
رمان یاسمین سردت مي شه- . بعد بلند شد و به طرف ماشين رفت . من و فريبا هم دنبالش رفتيم : وقتي به ماشين رسيديم ، يه نگاهي به من كرد و پرسيد خونه خاله فرنوش كجاست ؟ تو بلدي .؟- . با سر بهش اشاره كردم سوار شديم و راه افتاديم . ديگه از اون موقع تا زماني كه پيش هم بوديم شايد ده تا جمله با من حرف نزد تنها كاري كه مي كرد اين .رسيديم خونه و رفت سر جاي هميشگي ش نشست و ضبط رو روشن كرد و نوار فرنوش رو گذاشت ! بود كه هر وقت نوار تموم ميشد ، دوباره مي ذاشتش . نشسته بودم و ساكت نگاهش مي كردم ! باورم نمي شد . تو چند ساعت اينقدر يه نفر داغون بشه . يه چند ساعتي گذشت : حدود ده و نيم شب بود كه بلند شد . داشتم نگاهش مي كردم . بهم گفت . پاشو خونه رو بهم نشون بده- !فهميدم چي مي گه ! اي بخت بد نفرين به تو ! با اينكه چند سال از اين جريان مي گذره ، اما انگار همين يه ساعت پيش بودكه دوتايي از در اين اتاق با هم بيرون رفتيم . ساعت حدود دوازده شب بود . دوتايي داشتيم تو خيابون ها قدم مي زديم ديگه انگار تمام كارهاش رو كرده بود و منتظر يه چيزي بود ! مثل يه مسافر كه چمدونش رو بسته و فقط منتظره كه ساعت حركت ! برسه . تا ساعت 6 صبح تو خيابونها راه مي رفتيم . ساعت 6 رسيديم خونه . فريبا پشت پنجره طبقه باال منتظرمون بود !رفتيم تو اتاق بهزاد . بهم گفت تو بگير بخواب خسته اي . خودش هم يه گوشه دراز كشيد و خوابيد . يا حداقل من اينطور فكر كردم ! خاك بر سرم كنن كه نتونستم رفيق داري كنم . تا سرم رو گذاشتم ، مثل نعش افتادم و خوابم برد .نزديك ظهر كه از خواب پريدم و ديدم بهزاد نيست ، پريدم باال و از فريبا پرسيدم ازش خبري داره يا نه كه اونم خبري نداشت . يه ساعتي صبر كردم شايد برگرده . يه آن به فكرم يه چيز بد رسيد ! پريدم تو اتاقش . رو صندلي يه پاكت بود . بازش كردم . دو تا چك بانكي بود . يه پنجاه ميليون به نام فريبا و يه چهارصد و خرده اي به نام من : يه كاغذ كوچيك هم كنارشون بود . روش نوشته بود .خداحافظ رفيق ! همين! فقط همين دو تا كلمه زدم تو سرم ! نمي دونستم چه گهي بخورم ! نمي دونستم كجا برم و كجا دنبالش بگردم ! فريبا هم اومد پايين . دوتايي مونده بوديم . چيكار كنيم مستأصل شده بودم . زدم زير گريه . دستم از همه جا كوتاه شده بود . يه دفعه به عقلم رسيد كه حتماً رفته شمال . بلند شدم و به فريبا گفتم من مي رم شمال . اگه من رفتم و احياناً بهزاد اومد هر طوري شده نگه ش دار و به موبايلم زنگ بزن ! بهش گفتم حتي اگه نشد بزور پليس نگه ش دار . پريدم تو ماشين و بطرف نوشهر حركت كردم . تو راه خدا خدا مي كردم كه فكرم اشتباه باشه . تو جاده مثل ديوونه ها رانندگي مي كردم . راه وامونده هم بد بود سه ساعت بعد رسيدم نوشهر . رفتم تو ساحل . حاال نمي دونستم كجا رو بگردم . از اين ور ساحل مي دويدم اون ور ساحل 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین مونده بودم چيكار كنم . لب دريا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم . مي گشتم و مي رفتم يه جاي ديگه يعني اومده اينجا ؟ ! با خودم گفتم نكنه رفته جلوي ويالي فرنوش اينا ؟ پرسون پرسون ويالشون رو پيدا كردم . از مغازده دارها كه نزديك ويالي فرنوش مغازشون بود ، سراغ ويالي ستايش رو گرفتم ! متأسفانه فهميدم كه يه پسر جووني هم نشوني اونجا رو مي پرسيده . نفهميدم چطوري خودم رو رسوندم اونجا يه چيزي توي نور برق مي زد ! رفتم جلو گردنبند . اما كسي تو ساحل نبود . پرنده پر نمي زد . چشمم افتاد به نرده ويالي ستايش . طالي فرنوش بود كه به نرده آويزون شده بود و يه نامه هم الي نرده ها بود : وازش كردم . خط بهزاد بود . نوشته بود . رفيق اگه اومدي دنبالم و اين رو پيدا كردي ، برام بندازش تو قبرم . خودم نمي تونم اين كار رو بكنم- خداحافظ بهزاد . آخ كه دير رسيده بودم . ولي شايد هنوز وقت داشتم . با هر بدبختي بود از اون ور ساحل يه قايق اجاره كردم و زدم به آب ! تمام دريا رو گشتم اما رفيق من هيچ جا نبود . برگشتم و همون جا تو ساحل نشستم . دو سه ساعت بعد ، حدود دويست سيصد متر پايين تر ، ديدم شلوغ شده . بلند شدم و دويدم اون طرف . مردم و ماهيگيرها همه جمع شده بودن دور يه چيز . پاهام مي لرزيد . رفتم جلو !! چي ديدم ! بهزاد ، رفيق من ! تو ساحل خوابيده بود . تو تور ماهيگيرها گير كرده بود و اونهام كشيده بودنش بيرون ! اما چه فايده ! ديگه دير شده بوده . دريا يه عشق جاودانه رو تو خودش پنهون كرد . دو روز طول كشيد تا جنازه اش رو تحويل دادن . بچه هاي دانشگاه كه خبرشون كرده بودم ، همه اومده بودن شمال وقتي داشتن مي شستنش صداي گريه بچه ها شيشه . دو روز بعد با يه آمبوالنس برش گردونديم و مستقيم رفتيم براي خاك سپاري ! ها رو مي لرزوند . طفل معصوم هيچ فرقي نكرده بود . همون صورت قشنگ و مردونه . همون چشمهاي نجيب . همون ابروهاي كمون و مردونه . فقط انگار خوابيده بود . وقتي گذاشتنش تو قبر و مي خواستن خاك روش بريزن ، يواشكي بدون اينكه كسي بفهمه ، زنجير فرنوش رو انداختم تو قبرش . تو مردن هم يادگاري فرنوش رو از خودش دور نكرد ! تمام بچه ها ، دختر و پسر و تمام كسايي كه از قصه اين دو نفر با خبر شده بودن ، زار زار گريه مي كردن ! بهزاد افسانه شد . بعد از اون ، چه روزها و شبهايي كه رفتم سر قبر رفيقم و باهاش حرف زدم ! اما دريغ از يه كلمه جواب . رفت و منو با يه دنيا خاطره خودش تنها گذاشت !چه گلي بود اين پسر ! كاش الل شده بودم و اون روز جاي شوهر خاله م ، يكي ديگه رو مي گفتم مرده . طفلك از يه قرون پولي كه بهش رسيده بود ، استفاده نكرد 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه. نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقِ تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود... این داستان ادامه دارد 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
امشب،شب شب بخیر گفتن نیست امشب شب بیداری بچه های علی ست شب گریه های زینب است شب بی مادری حسن و حسین است شب بی مادری شیعه است شب بی یار شدن علی است #امشب_شام_غریبان_است 😔😭 #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
❣سلام اے صبح،اے روز رهایے سلام اے مظهرعدل خدایے ❣سلام اے جمعہ کے روز ظهورے بہ آقایم بگوپس کے میایے ❣سلام اے وعده گاه وصل جانان نشستم منتظرتاتوبیایے #اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌹 #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
📚 گفته‌اند که مدتي بود بهلول هیچ نمی‌خندید. انگار دردي عظیم از درون او را مي‌گزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابی‌ای مي‌ایستد و به لاشه‌های بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره می‌نگرد. به این طرف و آن طرف قصابی می‌رود و باز بر می‌گردد. ناگهان قهقة بلند سر‌می‌دهد و شاد و خندان راه خود را در پیش می‌گیرد. خبر به سلطان می‌برند که بهلول خندید. سلطان او را طلب می‌کند و از سِرّ خنده‌اش می‌پرسد. بهلول جواب می‌دهد که من همیشه گمان می‌كردم چون برادر تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی کوتاه؛ نبش قبر مادرم❤️ 💧چند روز پیش مادرم فوت کرد وقتی او را بە قبرستان بردیم شب بود و باران عجیبی میبارد جنازەی مادرم را داخل قبر گزاشتم اما وقتی میخواستم صورتش را روی خاک بگذارم احساس کردم کە چیزی از جیبم داخل قبر افتاد چون خیلی تاریک بود معلوم نبود چی بود ، بعد از دفن مادرم بە خانە کە رفتم دیدم کیف پولم کە همەی کارتای بانکی و چند چک توش بود نیست فکر کردم یادم اومد داخل قبر مادرم افتادە .درنگ نکردم چراغ قوە رو برداشتم و رفتم قبرستان و شروع بە نبش قبر کردم اما وقتی بە جنازەی مادرم رسیدم ناگهان مار سیاهی را دیدم کە دور گردن مادر حلقە زدە بود و مرتب دهانش را نیش میزد چنان منظرەی وحشتناکی بود کە من ترسیدم و دوبارە قبر را پوشاندم. فردای آن روز نزد یکی از بزرگان روستایمان رفتم و آنچە را دیدە بودم نزد ایشان بازگو کردم ایشان پرسیدند: آیا از مادرت کار زشتی سرمیزد؟ گفتم کە من چیزی بە یاد ندارم ولی همیشە پدرم او را نفرین میکرد زیرا او در مقابل نامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مردان نامحرم سخن میگفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمیکرد. با نامحرم شوخی میکرد و میخندید از این رو مورد عتاب و سرزنش پدرم بود. حضرت رسول اکرم (ﷺ) میفرمایند: یکی از گروهی کە وارد جهنم میشوند زنان بی حجابی هستند کە برای فتنە و فریب مردان خود را آرایش و زینت میکنند. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🕌💖🍃
📛حوادث حوادث:خودکشی دختر بعد از تجاوز ۴جوان در میهمانی‌ شبانه تهران گردآوری : گروه حوادث سایت پارسی لاگ: یکدفعه احساس کردم بدنم بی‌حس شد. اصلا متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده‌است. وقتی به حالت عادی برگشتم، فهمیدم چهار پسرجوانی که در آن میهمانی بودند من را مورد آزار قرار داده‌اند. تحقیقات ماموران پلیس در مورد مرگ مشکوک دختری که موردتعرض چند جوان ثروتمند قرار گرفته‌بود در حالی در دستورکار قرار دارد که خانواده وی مدعی‌ هستند این دختر خودکشی کرده‌است. دختر جوانی سه‌هفته پیش به همراه مادرش به پلیس تهران مراجعه کرد و گفت توسط چهار جوان مورد آزار جنسی قرار گرفته‌است. این دختر 20ساله به پلیس گفت: شب گذشته در باشگاه ورزشی با چنددختر آشنا شدم که مدتی بود آنها را در باشگاه می‌دیدم. آنها به من گفتند در خانه‌شان میهمانی دارند و از من هم دعوت کردند در این میهمانی شرکت کنم. بعد از باشگاه به خانه آمدم و لباس‌هایم را پوشیدم و به آدرسی که داشتم رفتم. خانه بزرگی در بالای شهر تهران بود و میهمانان زیادی حضور داشتند. چندین پسر هم در آن میهمانی بودند. آنها به من نوشیدنی تعارف کردند و من برداشتم. یکدفعه احساس کردم بدنم بی‌حس شد. اصلا متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده‌است. وقتی به حالت عادی برگشتم، فهمیدم چهار پسرجوانی که در آن میهمانی بودند من را مورد آزار قرار داده‌اند. خیلی حال بدی داشتم و حتی نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم، وقتی اعتراض کردم که چرا این‌کار را با من کردند و تهدید کردم شکایت می‌کنم، مسخره‌ام کردند و گفتند خانواده‌هایی ثروتمند دارند و من هیچ‌کاری نمی‌توانم انجام بدهم. دختر جوان به پزشکی‌قانونی منتقل شد تا در مورد ادعای تجاوز مورد معاینه قرار گیرد. همچنین ماموران موظف شدند متهمان را شناسایی و بازداشت کنند. بعد از اینکه پزشکی‌قانونی نظر خود را اعلام کرد، پرونده با توجه به مطرح شدن ادعای تجاوز به شعبه 78 دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد. هیات قضات این شعبه به ریاست قاضی باقری تشکیل جلسه دادند تا پرونده را مورد بررسی قرار دهند. آنها با بررسی نظریه پزشکی‌قانونی متوجه شدند ادعای دخترجوان مبنی بر تجاوز، موردتایید قرارگرفته ‌است. وقتی دستور بازداشت چهار مرد جوان و دخترانی که شاکی را اغفال کرده‌بودند، صادر شد پلیس به محل رفت و تحقیقات خود را آغاز کرد. ماموران متوجه شدند جوانانی که در خانه ویلایی بالای شهر تهران جمع شده بودند، همگی از خانواده‌های بسیار ثروتمند تهرانی بودند که آن خانه را با مبلغ بسیارگزافی اجاره کرده و تاکنون چندین پارتی در آنجا برگزار کرده‌اند. ماموران موفق شدند سه‌نفر از چهارمرد جوان را بازداشت کنند اما باوجود صدور حکم بازداشت، سه دختر و یک پسر جوان دیگر آنها توانستند متواری شوند. وقتی سه‌مرد جوان از سوی شعبه 78 مورد بازجویی قرارگرفتند مدعی شدند دختر شاکی خودش به برقراری رابطه با آنها تمایل داشت. یکی از این پسران گفت: ما به او پیشنهاد دادیم و او هم قبول کرد. این دختر، معتاد به انواع مواد مخدر است و آن روز هم مقدار زیادی مواد استفاده کرده‌بود و در حالی‌که نشئه بود با ما رابطه برقرار کرد اما حالا که متوجه شده خانواده‌ای ثروتمند داریم، قصد دارد با این شکایت از ما پول بگیرد. دختر جوان این ادعا را رد کرد و گفت حاضر است آزمایش بدهد تا ثابت شود اعتیاد ندارد. به این ترتیب یک‌بار دیگر این دختر به پزشکی قانونی انتقال یافت و نتایج آزمایش‌ها نشان داد او معتاد نیست و گفته‌های سه‌مرد جوان کذب است. نتیجه این نظریه به شعبه 78 دادگاه کیفری استان تهران فرستاده و دستور ویژه برای بازداشت متهمان فراری از سوی این شعبه صادر شده‌بود که مادر مقتول به قضات شعبه 78 خبر داد دخترش خودکشی کرده‌ و پرونده در دادسرای جنایی تهران در حال رسیدگی است. در حالی‌که پرونده تجاوز به دختر جوان در دادگاه کیفری استان تهران رسیدگی می‌شود، پرونده مرگ مشکوک این دختر نیز در اداره آگاهی تهران در حال بررسی است. زمانی که مادر این دختر به پلیس خبر داد که دخترش خودکشی کرده، یک‌هفته از شکایت او مبنی بر تجاوز می‌گذشت. این زن به ماموران گفت دخترش خود را از پشت‌بام خانه به پایین پرت کرده‌است. او گفت: از وقتی دخترم مورد‌تجاوز قرارگرفت وضعیت روحی خوبی نداشت و گفته‌های تحقیرآمیز این پسران هم به شدت وضعیت او را به هم ریخت؛ البته من و پدرش فکر نمی‌کردیم او خودکشی کند، شب حادثه تصور می‌کردیم در اتاقش است که صدایی مهیب را شنیدیم. بیرون رفتیم و متوجه شدیم دخترم خودش را از پشت‌بام به حیاط پرت کرده‌است. پلیس با توجه به شکایت قبلی دخترجوان تحقیقات ویژه‌ای را درخصوص مرگ مشکوک او آغاز کرده‌ و پرونده تجاوز نیز همچنان در شعبه 78 دادگاه کیفری استان تهران در حال رسیدگی است. منبع: شرق 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤ بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی علی°° ساعت ۷از خونه خارج شدیم یه دست گل خوشگل خریدم باکمی تاخیر ۷:۴۵ رسیدیم زهراخانم با ما اومدن زنگ زدیم پدر و مادر زینب خانم به احترامون دم درب ورودی بودن سلام علیک کردیم رفتیم داخل نشستیم شروع کردن از توافق نامه هسته ای، اشتون و.... تا مادر گفتن : حاج خانم نمیگید این عروس خانم چای بیارن منیره خانم : زینب جان مادر چای بیار زینب خانم چای آوردن اول به طرف بزرگترها گرفتن بعد طرف من روم نشد سرم بیارم بالا یه چند دقیقه که گذشت مادر گفت :حاج آقا اگه اجازه بدید بچه ها برن حرفهاشونو بزنن حاج آقا:بله بفرمایید زینب جان دخترم علی آقا را راهنمایی کن با زینب خانم وارد اتاق شدیم ده دقیقه سکوت کامل بود -زینب خانم نمیخاید حرفی بزنید زینب :علی آقا چرامن؟ با ماجرای این عکس... -تو جریان عکس شما فقط غفلت کردی علاقه منم مال امروز و دیروز نیست از پارسال نمایشگاه دفاع مقدس شروع شد با محجبه شدنتون عالی تر شد الانم اگه شما لایقم بدونید قول میدم خوشبختتون کنم بیست دقیقه بعد از اتاق خارج شدیم مادر:دهنمون شیرین کنیم ؟ زینب :هرچی پدر بگن زهرا:خب پس مبارکه مادر:حاج آقا با اجازتون یه خطبه محرمیت بخونیم تا بچه ها پی کارای عقد باشن صیغه محرمیت که خوندن 💍انگشتر نشان دستش کردم دست هردومون حرارت دستمون🔥آتیش بود .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ساعت ۹:۳۰-۱۰ از خونه زینب جان اینا رفتیم ساعت ده و ربع به اون به پسره الدنگ پیام دادم 😡😡 ببین آقا من همسر خانم محمدی ام فردا ساعت ۵همون کافی شاپ باش راس ۵ تو کافی شاپ آماده بودم یه پسر که شبیه همه چیز بود الا مرد جلوم نشست با حالت مسخره ای گفت :سلام اخوی 😂😂 زینب با چند نفره همزمان 😂😂😂 دستمو کوبیدم رو میز گفتم ببین آقای بظاهر مرد اگه با همکارام نیومدم دم در خونتون به فکر آبروت بودم یقه اش رو گرفتم تو دستم گفتم پس بفهم و عکس خانم منو حذف کن به اسم حضرت زهرا(س)بفهمم هرجای عالم پات چپ گذاشتی گردنت قلم میکنم فهمیدی حیوان کثیف 😡😡😡 پسره رنگ رخش پرید با ترس لرز عکسو پاک کرد اومد پاشه بره گفتم فهمیدی که حق نداری برای هیچ دختری دردسر درست کنی حالاهم برو تا نکشتمت بی غیرت الحمدالله حل شد خیالم راحت بود دیگه .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌸🌸🌸🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 بسم الله الرحمن الرحیم شماره زینب گرفتم -الو سلام خوب هستید؟ زینب : الو سلام ممنون رفت رو سکوت خوبه حالا بهم محرمیم 😖😖 - زینب خانم زینب : بله -میشه حاضر بشید بیام دنبالتون بریم نورالشهدا زینب :بله -پس من نیم ساعت دیگه دم درتونم زینب : باشه خداحافظ وای خدا همش یه کلمه ای جوابمو میده سوار ماشینم شد شماره زهراخانم گرفتم -سلام دخترعمو زهرا : سلام پسرعمو بفرمایید -زهراخانم شرمنده میخاستم گل مورد علاقه زینب جان بپرسم زهرا: هههه گل نرگس -ممنونم یاعلی یه دست گل بزرگ گل نرگس خریدم رسیدم دم خونشون گلا را گذاشتم صندلی پشت وقتی از درخونه اومد بیرون به احترامش پیاده شدم سلام کردیم سوارشد -خوب هستید ؟ زینب :بله تو دلم گفتم خیلیم ممنون خانم ازپشت دست گل گذاشتم تو چادرش 😝😝 یهو گفت :وای گل نرگس 🌼🌼 بعدگفت از کجا میدونستید -تقلب کردم رسیدیم مزار با فاصله کنارم راه میومد یهو گفتم: زینب خانم محرمیم بخدا یه ذره بیا اینورتر گناه نداره تازه ثواب هم میکنی😄 سرخ شد رفتیم کنار مزارشهدای گمنام نشستیم دستش گذاشت رو مزار منم سوء استفاده کردم دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم فردا صبح خانمم حاضر باش بریم محضر و آزمایشگاه لپهاش سرخ بود آروم گفت :چشم علی آقا -چشمت منور ب صحن سرای حضرت عباس .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🌈🌈🌈 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زینب°° شب ساعت ۲۳بود که علی آقا منو رسوند خونه قرار شد فردا صبح بریم آزمایش علی خیلی مرده صبح ساعت ۹ یه روسری بلند کرم با گلای صورتی مانتو کرم بلند و شلوار کرم پوشیدم مامانا نیومدن ماهم زهرا را بردیم زهراهم تو راه هی میگفت : وجدانا منو برای چی میبرید آخه منوپدم عایا الان؟ علی آقا: آجی خانم غر نزن رفتیم آزمایش خاک تو سرم علی آقا کم خونی داره 😱😱😱 گفت اگه منم کم خونی داشته باشم باید چهل روز دیگه عقد کنیم علی هی راه میرفت موهاش چنگ میزد زهرا: علی آقا دو دقیقه آروم شو بذار ببینیم چی میشه خداروشکر ساعت ۶معلوم شد من کم خونی ندارم -علی آقا علی:جانم بانو چی شد سکوت کردی -اوووم میگم میشه عقد پنج شنبه اذان مغرب تو نورالشهدا باشه علی : خیلی هم عالیه پس خانمم کاراتو با مائده و زهرا خانم انجام بده اینم کارت رمزشم ۱۳۷۴ هرچی نیاز داشتی بخر از فرداش منو مائده زهرا رفتیم دنبال خرید سه تا چفیه لبنانی سبز و سفید خریدم هفت تا سبد خریدیم هفت تا سربند کلنا عباسک یا زینب زهرا گفت سبدها من پرمیکنم ما شدیدا مشغول بودیم .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌈🌈🌈🌈 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵 بسم الله الرحمن الرحیم پنجشنبه خیلی سریع رسید با یه حاج آقا هماهنگ کردیم برای قرائت خطبه عقد ساعت ۲بعدازظهر به سمت نورالشهدا حرکت کردیم وسط هشت مزار چفیه ها انداختیم ۱۱۴کارت پستال با متن برای خوشبختیمون ۱۱۴ صلوات به مهدی زهرا تقدیم کنید ۱۱۴تا کارت پستال تو یکی از سبدها بود تو یه سبد دیگه آجیل مشکل گشا توشم یه کاغذ که وقتی گناه میکنیم نگیم جوانیم به جوانی علی اکبر حسین بر میخورد سبد آخرم قرآن های کوچک تو تور ساعت ۸:۳۰ حاج آقا قراربود بیان چادرم عوض کردم با علی چهار زانو کنار شهدا نشستیم تورم یه طرفش زهرا یه طرفش مائده گرفت قندها هم فاطمه داشت میسایید باراول ودوم سکوت کردم بارسوم با گفتن بله صدای صلوات فضای نورالشهدا را برداشت با علی بسته های داخل سبدها پخش کردیم .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🏵🏵🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت231 رمان یاسمین مونده بودم چيكار كنم . لب دريا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم . مي گشتم و مي رفت
رمان یاسمین پارت همونطور كه خودش يه روز به من گفت ، اين پول بهش وفا نكرد . دلم از اين مي سوزه كه با تمام ثروتم ، نتونستم كوچكترين كمكي بهش بكنم ! اونقدر بلند نظر بود كه هيچ كمكي رو ازم قبول نمي كرد هيچ ، چه از نظر معنوي و چه از نظر مادي به من و فريبا هم كمك كرد . بعد از بهزاد مرد تو زندگيم نديدم . بهرام كثافت هم بي تقاص نموند گويا يه شب ، حدود ساعت يازده ، يه جووني مي ره در خونه شون و وقتي اون كثافت مي ره دم در ، مادرش مي بينه نيم ساعت . شده و برنگشته ! بعد معلوم مي شه كه اون جوون بهرام رو خفه كرده و كشته و انتقام خودش رو گرفته ! يعني انتقام بهزاد و فرنوش رو گرفته . مي گفتن احتماالً دزدي چيزي بوده ! اما عجيب اينكه هيچي ندزديده ! شايد هول شده ! اينا رو ژاله برام تعريف كرد . حاال كه ديگه هيچكدوم از اينها فرقي نمي كنه . اصل كار ، خودش بود كه مفت رفت تو زنده بودنش كه نتونستم براش كاري بكنم . بعد از بهزاد تمام پولي رو كه براي من گذاشته بود ، به كسايي دادم كه اگه خود . بهزاد هم زنده بود همين كار رو مي كرد !به جوون هايي دادم كه عاشق ن و مثل بهزاد فقير نمي دونم بقيه در مورد بهزاد چي فكر مي كنن . شايد بگن ديوانه بود .اما اگه بهزاد رو مي شناختن ، اين فكر رو نمي كردن . اون . اگه سرش مي رفت ، عهدش پابرجا بود .امروز ساعت 0 بعدازظهر اومدم اينجا و الان نزديك 00 نصفه شبه .بعد از چهار سال ، هنوز برام سخته كه بدون بهزاد تو اين اتاق باشم . به هيچ چيزش دست نزدم . درست موقعي يه كه بهزاد تركش كرد . هنوز نوار فرنوش تو ضبط صوت مونده ! همه چيز سر جاشه غير از خودش ياد روزي افتادم كه تازه رفته بوديم دانشگاه و منو بهزاد با هم حرفمون شد و چند روز بعد من مريض شدم و اومد بيمارستان ديدنم و وقتي فهميد كه كليه هاي من از كار افتاده و گروه خوني مون با هم يكي يه ، كليه ش رو بدون هيچ چشم داشتي به من داد . . ياد روزهايي مي افتم كه دوتايي با هم سر كلاس بوديم . ياد روزگاري كه دو تايي تو اين اتاق مي نشستيم و با هم حرف مي زديم و درد دل مي كرديم . اي كاش حاال اينجا بود . دلم نيم تونه اين غم رو تحمل كنه . كاش اينجا بود و براش از غم خودش حرف مي زدم و سبك مي شدم . زندگي سختي رو گذروند طفل معصوم ! بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . صداي فرنوش كه تو اتاق پيچيد . احساس كردم كه بهزاد اومد تو اتاق . مثل هميشه آروم و ساكت .يه گوشه نشست و سرش رو گذاشت رو زانوهاش پايان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_سیـزدهـم ✍توی صحن، دو رکعت نماز شکر خو
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍دوباره لقمه هام رو می شمردم اما نه برای کشتن شیعیان این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن اگر یک روز کوتاهی می کردم یک وعده از غذام رو نمی خوردم اون سفره، سفره امام زمان بود می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم تا اینکه خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و داغون شدم از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید مدام این فکر توی سرم تکرار می شد محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه دست من نیست بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم من دو روز بیشتر صبر نمی کنم چه با اجازه، چه بی اجازه چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم دو روز بیشتر وقت نداری اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی نیای اجازه خروج بی اجازه خروج در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ فکر کردم سر کارم گذاشته خیلی ناراحت شدم اومدم برم بیرون که ادامه داد کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن یا از بیخ دلشون سیاه بوده یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن باور کردن این مسیر درسته مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست این جایگاه یه مبلغه می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت منتظر جوابم نشد بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن حق با حاجی بود باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم زمان زیادی نبود یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه تو هم باید پا به پای اونها بجنگی در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه ... کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد سنگ پشت سنگ اتفاق پشت اتفاق و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شدحدود 5 ماه بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده چند ماه با فقر زندگی کردم تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند به خودم می گفتم برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن اول خوب ذوبش می کنن نرمش می کنن بعد میشه ستون یک ساختمان و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم کم کم دل دردهام شروع شد اوایل خفیف بود نه بیمه داشتم نه پولی برای ویزیت و آزمایش نه وقتی برای تلف کردن به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و فکر می کردم جز سرطان 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤❤❤❤❤❤❤ بسم الله الرحمن الرحیم یک هفته ای از عقدمون میگذره زهرا قراره ده روز دیگه بره کربلا ماهم فردا ان شالله میریم جنوب باماشین شخصی خودمون رفتیم کی فکرشو میکرد عاشق شهدام 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 راوی زهرا دو هفته مونده به کربلام دو هفته پر از استرس حس کربلا رفتن تا تو این موقعیت نباشین درک نمیکنی تواین دوهفته باید بحث مهدویت کامل کنم بچه ها شدیدا عقبن فکر کنم ترم بعد حوزه بهم کلاس نده تو‌ گروه پیام نوشتم سلام خدمت مهدی جویان عزیزم با عرض پوزش بابت تاخیر در پایان بحث مهدویت ان شالله در عرض یک هفته بحث تموم میکنم التماس دعای فراوان حلال کنید یاعلی .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم موضوع بحث :انتظار سه مرحله اصلی شکل گیری انتظار الف:قانع نبودن از وضع موجود: بدون شک دوران غیبت کم کاستی های نسبت به ظهور و حضور علنی امام در جامعه دارد مردم عصر غیبت یا منتظر واقعی از امام مهدی مثل خورشید پشت ابر استفاده کنند منتظر باید سعی کند عوامل غیبت را در حد توانش برطرف کند ب: امید و توقع دستیابی به وضع مطلوب : یکی از نعمت های مهم که خدا به انسان عطا کرده است است ج:حرکت و تلاش برای رسیدن به جامعه مطلوب 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 امیدواری در عصر غیبت وابسته به عوامل زیر است ۱.آگاهی به عدم حضور ظاهری امام مهدی ۲.احساس نیاز به وجود امام ۳.یقین به ظهور حتمی حضرت مهدی (عج) ۴.دوست داشتن نزدیک ظهور ۵.تلاش برای ظهور .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 بسم الله الرحمن الرحیم آثار تربیتی،اجتماعی انتظار ۱.گسترش امیدهای واقعی ۲.پویایی رسیدن به هدف ۳.ایجاد وحدت و همگرایی ۴.احساس حضور مولا انتظار به چی معناست؟ انتظار درمعنی لغوی: چشم به راه بودن انتظار در اصطلاح : به معنای چشم به راه بودن برای ظهور واپسین ذخیره الهی و آمادگی برای یاری در عصر ظهور ۲۰_یونس ۹۳_هود ۷۱_اعراف در احادیث شیعه انتظار فرج بهترین عبادت،بهترین کارها،بهترین جهاد شمرده شده است انتظار به دو دسته تقسیم بندی میشود ۱.معرفت عمیق به خدا و امام خویش ۲.اطاعت کامل از امام ۳.عبادت و صلابت کامل ۱.معرفت به امام ۲.محبت به امام ۱.دفاع وحمایت از حرکت های که در جهت اهداف امام است ۲.تکریم و بزرگداشت نام و یاد حضرت ۳.قراردادن موقوفات به نام حضرت .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 سم الله الرحمن الرحیم میخاستم بخش نشانه های ظهور بنویسم که یکی زد به در، پشت بندشم صدای محدثه اومد: آجی بیا بابا کارت داره -باشه اومدم وارد پذیرایی شدم: بابا بامن کار دارید؟ بابا رو به محدثه گفت : محدثه جان برو تو اتاقت محدثه : یعنی برم پی نخود سیاه بابا: دقیقا زهراجان بابا بشین -بله بابا بابا: زهرای بابا امیر جواد یادته ؟ -نه چطور بابا:جواد زنگ زد تورو برای امیر خواستگاری کرد -ها بابا:زهرا بابا ببین این امیر ظاهرش مذهبی نیست حالا خودت فکراتو بکن بهم بگو پاشدم رفتم تو اتاقم چادر مشکیم سر کردم مامان: زهرا کجا میری ؟ این وقت شب -مزارشهدا 😔😔 مامان:زهرا الان ۸شبه بابا: خانم بذار بره برو زهراجان فقط به مرتضی هم زنگ بزن بگو بیاد اون به هرحال جوان تره شماره مرتضی گرفتم با بغض گفتم : پسرعمو میای مزار ؟ مرتضی: زهراخانم‌ کجایی ؟ صداتون چرا گرفته ؟ خواهر؟ -داداش بیا وارد مزار شدم مستقیم رفتم سر مزار شهید اسدی اشکام جاری شد دست میکشیدم رو مزارش گفتم از بچگی منو با محبت علی بن ابی طالب و خاندانش و شهدا بزرگ کردن چرا ازدواجم اینطوری میشه 😢😢😢 من آرزوم یه مدافع بود نه یه تاجر چرا اینطوری میکنی خداجونم 😭😭 چه مصلحتی تو این امتحانت هست یهو صدای مرتضی اومد: زهرا خانم چی شده -پسرعمو 😭😭😭😭😭 مرتضی :خواهرمن بجای گریه حرف بزن داری سکته ام میدی بخدا -برام خواستگار اومده مرتضی : خوب به سلامتی این جزیه و مویه داره دختر - نه پاسداره نه ارتشی نه مداح تاجره 😭😭😭 مرتضی: مگه تاجر بودن جرمه زهرا خانم ببین قضاوت نکن باهاش حرف بزن بعد آفرین خواهر عاقلم پاشو برسونمت خونه یه ربع رسیدم خونه چادر درآوردم وارد پذیرایی شدم -بابا من میخام فردا برم مزار شهدای تهران مامان : اگه پدرت اجازه داد با زینب برو بابا: اگه برای تصمیم میخای بری برو دخترم شماره زینب گرفتم -زینب میای فردا بامن بریم مزارشهدای تهران زینب : بذار از علی اجازه بگیرم بهت خبر میدم به ۵دقیقه نرسید که زینب گفت میاد .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤💕❤💕 بسم الله الرحمن الرحیم ساعت ۱۰صبح با سفارشات مامان راهی شدیم منو زینب هیچکدوم تا حالا مزارشهدا تهران نرفته بودیم تا مرقد امام بلدبودیم دوساعت ،دوساعت نیمی طول کشید برسیم رسیدیم مرقد امام رفتیم زیارت بعد از همونجا پرسیدیم چطوری میتونیم بریم مزارشهدا با ماشین به سمت مزار شهدا راه افتادیم دقیقا از قطعه ۵۰ که مزار شهید میردوستی بود وارد مزار شهدا شدیم زینب : زهرا آدرس مزار شهید میردوستی داری -آره صبرکن از تو گوشیم ببینم از دوستشون گرفتم قطعه ۵۰ روبروی مترو حرم امام ردیف ۱۱۵ شماره ۱۴ زینب : خب پس بیا تک تک مزارها ببینیم خواهرجان دل تو دلم نبود زینب : زهرا بیا پیدا کردم پاهام میلرزید اشکام بی وقفه شروع کرد به ریختن هرچقدر ب مزار نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد -زینب میشه منو تنها بذاری زینب: منم اینجا میچرخم توام حرفات بزن سرم گذاشتم روی مزار های های گریه کردم بعداز نیم ساعت زینب اومد گفت پاشو بریم پیش بقیه شهدا پرسان پرسان مزار شهید پلارک پیدا کردیم سر مزارشون غلغله بود بوی گلاب تمام اون فضا پر کرده بود از شکلاتهای سر مزارشون چندتا برداشتیم برای تبرک بعدهم مزار شهید علی خلیلی و یادمان ک برای شهید همت بود زینب : زهرا تو گشنت نیست -نه زیاد زینب :بریم شهرری زیارت کباب بخوریم -شکمو زینب :بریم بریم بدو اونروز خیلی خوب بود برگشتن زینب مداحی نریمانی گذاشت و گفت : زهرا بذار بیان بعد تصمیم بگیر -باشه رسیدیم نزدیکای قزوین زینب شماره علی گرفت گفت : میرم مزارشهدا شماهم بیا منم رفتم خونه مامان:زهراجان خوب بود اونجا؟ -عالی فعلا برم اتاقم بحث مهدویت بذارم میام حرف میزنم .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤💕❤💕❤💕❤💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼 مهربانی حضرت زهرا (س) 🌼 در بحارالانوار داريم بلال مي گويد که به خانه حضرت زهرا رفتم و ديدم که حضرت گندم آرد مي کند و بچه هم در بغل دارد. سلام کردم و گفتم که اجازه بدهيد که من بچه را نگه دارم؟ حضرت فرمود : اگر مي خواهي کمک کني ،گندم را آرد کن و من بچه را نگه مي دارم. زيرا مادر به بچه مهربانتر است. اين داستان ،شفقت حضرت زهرا را نسبت به فررزندان شان مي رساند. يکي از اسامي حضرت زهرا هانيه است يعني مهربان و شفيق . يکي از اسامي خدا هم شفيق است. در حالات امام زمان(عج) داريم که امام مثل پدر مهربان است. پس شما مي توانيد براي شفاي فرزندان تان نذر کنيد و اين نذر حتما نبايد مالي باشد ). حضرت نذر خودشان را ادا کردند و سه روز روزه گرفتند. سه شب پياپي سر افطار فقير ،يتيم و اسير آمد و آنها افطاري را به آنها دادند و خودشان گرسنه ماندند و با آب افطار کردند . در اينجا سوره هل اتي (دهر يا انسان) نازل شد که مي فرمايد: آنها براي خدا اين کار را کردند. ما تشکري از يتيم نمي خواهيم و کار ما فقط براي خداست. خداوند هجده آيه در مورد حضرت زهرا و خانواده اش نازل کرد زيرا اين کار با اخلاص و براي رضايت خدا بود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662