💕 داستان کوتاه
دزدی به خانه "احمد خضرویه" رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که "نومید" بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، "وضو" ساخت و "نماز" خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد .
داخل آمد و ۱۵۹ دینار نزد "شیخ" گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت:
دینارها را بردار و برو...
این "پاداش" یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد، گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت:
تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای "خدا" گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
"مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت."
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
سه داستان زیبای 3 ثانیه ای 🌸🍃
روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت.
👈این یعنی ایمان...
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت.
👈اين يعنى اعتماد...
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوك ميكنيم.
👈 اين يعنى اميد...
برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا"
را آرزو ميکنم ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥️ #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف):
برای تعجیل در فرج بسیار دعا کنید که آن فرج و گشایش شماست
👇👇👇
#دعای_فرج
بسم الله الرحمن الرحیم
إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ
🌹🍃♥️🍃🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀
پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود،
قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد....
بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد ، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.
آنشب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...
بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر ،
تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده است ،
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ،
اخمهایش را درهم کشید و گفت : دخترم تو دیگه بزرگ شده ای برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید ،
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود ،
با نامزدش به خرید رفته بودند ،
کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود ، دلش برای کفشها پر کشید ،
به نامزدش گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش خنده ای کرد و گفت:
خیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته.
فقط لبهای شیرین خندید.
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...
بیست و هفت سال به سرعت گذشت ، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند ، برای هزارمین بار ، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه ، دلش را برد. به شوهرش گفت:
بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شيرين هم نتوانست بخندد !!!
بیست سال دیگر هم گذشت،
در تمام جشن تولدهای نوه اش که دختری زیبا ،
شبیه به خودش بود ،
علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید.
این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید او میخندید و می گفت:
کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...
پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت:مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره....
بالاخره در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید،
دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...
نوه اش او را بوسید و گفت:مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت:امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ...
✅ همین امروز کفشهاى نارنجى زندگیتان را بخرید
تاهفتاد سالگى صبر نکنید ،
این زندگى مال شماست !!!
سکان زندگیتان را ، خودتان به دست بگیرید..
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🍀
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃🍃🍃
🍂🍂
🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
#داستان_آموزنده_شوهر_بی_غیرت
در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری
(بی غیرت) داشت
زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟
شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست
زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش
زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد
عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم
عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ،
عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا،
عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا
💎عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله
💎عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو ،
عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد .
پناه مےبرم به خـــــــدا از شر شیطان
سبحان الـــلـــه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🍂🍂
🍃🍃🍃
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_یکم
#حق_الناس
بچه به دلیل شوک از بین رفت
و یسنا چندساعتی بی هوش بود
وقتی به هوش اومد متوجه شد فقط گریه میکرد
و احدی نمیتونست آرامش کند
چهار-پنج روزی میگذشت
و یسنا فقط گریه میکرد
روز ششم دلش شدید بهانه محمد میگرفت
یهو صدای محمد آمد
سلام
تا آمد سرم از دست خارج کند به سمتش برود یادش آمد این مرد به او نامحرم است
محمد:چند ساعتی صبرکنیم حاج آقا صفری میان صیغه محرمیت میخونن
یسنادر حالی که پشتش به محمد بود گفت :نیازی به ترحم نیست آقای ستوده
تا همین جاشم محبت کردید اومدید
محمد:بامن اینطوری حرف نزن
خیلی چیزا رو بی خبری
چندساعت بعد در حضور همه دوباره محرم شدن
گریه های یسنا و دلداری های محمد
بعداز مرخصی متوجه شد
کتف و پای محمد مورد اصابت گلوله قرار گرفته
گلوله کتف خارج شده
اما گلوله پا نتونستن خارج کنند
😔
ادامه دارد🚶
نام نویسنده:بانو...ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_نوزدهم
#حق_الناس
برای طلاق حتی توافقی باید چندبار بریم دادگاه
برای همین محمد اعزامشو یه ماه انداخت عقب
لعنتی
وقتی رفتیم دادگاه قاضی ازم پرسید خواهر شما حامله نیستی؟
چون از قانون سر در نمیاوردم
گفتم نه
گفت بازم باید آزمایش بدی
ریحانه دختر خاله ام دقیقا تو همون آزمایشگاه کار میکرد
به هزار التماس خواهش ازش خواستم تو برگه آزمایش بنویسه حامله نیستم😭
امروز بعد از سه هفته خطبه طلاقمون جاری شد
حتی یه نگاهم بهش نکردم
شکستم ،خوردشدم من تمام زندگیمو امروز پای برگه طلاق سیاه کردم😞
کاش یکی منو از این خواب وحشتناک بیدار کنه😭😭😭
***************************
روای سوم شخص جمع
یسنا روز طلاق برای اولین بار نسبت به محمد بی اعتنا بود
محمدی که عاشقانه دوستش داشت اما محمد اورا نادیده گرفت و طلاقش داد
فردای آن روز ساعت ۱۲شب اعزام محمد به سوریه بود
با طلاق دادن همسرش همه به او پشت کرده بودن
ساعت ۷صبح بود و تازه ماشین روشن کرده بود تا به مزار شهدا برود که فاطمه رو دید
با دیدن فاطمه سریع از ماشین پیدا شد
و باصدای خفه ای گفت برای یسنا اتفاقی افتاده؟
فاطمه در پاسخش خنده ای مسخره ای کرد و گفت :یعنی برات مهمه ؟
آقای به ظاهر مدافع حرم قبل از اینکه مدافع خاندان مولا باشی
مدافع زن و بچت باش
محمد با شنیدن واژه بچه چشمانش گشاد شد و گفت بچه؟😳
فاطمه گفت_ انقدر برات مهم نبود اما یسنا ۴ماهه حامله است
فقط برای رسیدن به آرزوت بچه رو ازت پنهان کرد
محمد:یسنا الان کجاست؟
فاطمه:به توچه
قبل از شور حسینی
شعور حسینی داشته باش
حق الناس مانع شهادته
وای مصیبتا
گوشی تلفن برداشت به یسنا پیام داد
لطفا مراقب خودتون و بچه باشید😐
نام نویسنده :بانو....ش
ادامه دارد
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_بیستم
#حق_الناس
راوی سوم شخص جمع
۱۵-۱۶روزی از رفتن محمد به سوریه میگذشت
یسنا امیدش به بچه بود
اونروز دلش شدید بهانه محمد رو میگرفت
از خانه مادرش خارج شد
به سمت خانه مادر محمد حرکت کرد
زنگ در زد مادر محمد در باز کرد،
سلام دخترم خوبی ؟
یسنا:ممنونم مادر ببخشید مزاحمت شدم اما دیگه دلم بهانه محمد میگرفت
مادر:بخدا شرمندتم یسناجان
من نمیدونم این پسره چشه بخدا شرمنده
یسنا:مامان دلم براش یه ذره شده
مادر:الهی بمیرم برات
بیا داخل یسنا جان
مادر به سمت آشپزخانه رفت تا برای یسنا شربت بیاورد
که صدای زنگ تلفن بلند شد
مادر:یسنا دخترم میشه تلفن جواب بدی
یسنا به سمت تلفن رفت
آن سوی خبر مجروحیت محمد در سوریه به یسنا داد
یسنا از حال رفت و درهمین هین سرش به گوشه میز تلفن خورد
ادامه دارد 🚶
نام نویسنده :بانو....ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_هیجدهم
#حق_الناس
سه روز بعد محمد برای یه دوره ۲۵روزه رفت سوریه برای سه ماه
بچمونـ الان دو ماه نیمش بود و من هنوز به محمد حرفی نزدم
داشتم خونه جمع میکردم
که صدای زنگ در بلند شد
آیفون برادشتم دیدم فاطمه
-سلام خواهری بیا بالا
-سلام عروس خانم
فاطمه :سلام دم خروس خانم
-بی ادب بی نمک
بشین من این جارو جمع کنم
بیام پیشت بشینم
فاطمه:باشه
جارو برقی گذاشتم تو اتاق خواب برگشتم
-خاله خانم برات شربت زعفران بیارم ؟
فاطمه:ها 😳😳😳
چی ؟
-دو ماه نیمه خاله شدی😅
فاطمه:من فدات بشم عزیزدل
محمد آقا هم میدونه ؟
-نه غم چشماش مانع از اینه که بهش بگم
فاطمه:چی بگم خوددانی
از دست شما
تو اون بیست پنج روز چندباری باهم حرف زدیم
روز به روز صداش غمیگن تر میشد
بیست پنج روز تموم شد
کنار هم نشسته بودیم
محمد:یسنا جان
-جانم
محمد:باید ازهم جدا بشیم
-ها
چی
یعنی چی
محمد 😳😳😳😳😡😡😡
محمد: آروم باش یسنا
-نمیخوام
نمیخوام 😡
تو گفتی عاشقمی
گفتی من تنها زنمیم که تو قلبتم
حرفات دورغ بود؟
آره
آره
فقط میخواستی خردم کنی
آره
آره
؟؟؟؟؟😭😭😭😭😭😭
محمد:نه به خدا
نه به سیدالشهدا
اومد سمتم که آرومم کنه
-به من نزدیک نشو
ازت متنفرم
کثافت
چادر سیاهم سر کردم از خونه زدم بیرون
رفتم سر مزار شهید علمدار
خودم انداختم سر مزارش
داداش
داداش
دیدی سیاه بخت شدم
😭😭😭😭
نام نویسنده: بانو......ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 15)
✍همانطور که می دوم زبانم را برایت دراز میکنم!
انگشت اشاره ات را به نشانه تهدید بالا میبری و میگویی:وایسا!
خنده ام میگیرد،صورتت دیدنی است!پشت درختی قایم میشوم!
_کجا رفتی؟!ببین باهام چی کار کردی بانو؟!
به باغ پدرت آمدیم،روی پاهایم خوابت برد،من هم بی انصافی نکردم و تمام هنر نقاشی ام را روی صورتت پیاده کردم!
دستم را میگیری جیغ میکشم!
_گرفتمت!
_علی ببخشید!
_زدی صورتمو داغون کردی!بانو بهت بر نخوره ولی اصلا استعداد نقاشی نداری!
_صورت تو مشکل داره سید!
دنبال خودت کنار استخر می بری ام!
_میندازمت تو آب تا یادت بمونه صورت آقات دفتر نقاشی نیست!
میخواهی هلم بدهی که جیغ میکشم:وای بچه م!
محکم نگهم میداری،با تعجب نگاهم میکنی!
_وای چی؟!
لبخندی از سر لذت میزنم!
_گفتم وای بچه م!
صورت نقاشی شده ات با آن حالت خنده دارتر شده!
_بانو با احساسات من بازی نکن!
_من که رو صورتت نوزاد کشیدم نفهمیدی؟!
_دقیقا کدوم از این خط های شکسته نوزاده؟!
غش میکنم از خنده!
_تمام هنرم این بود!
_شوخی کردی آره؟!
_نچ!
لبخند عمیقی روی صورتت مینشیند!دودستم را میگیری و میبوسی!
_یعنی واقعا بچه ما؟!
دستی به صورتت میکشی و داد میزنی:خدایا شکرت!
پدرشدن چقدر به شما می آید آقا!
خودم را لوس میکنم!
_ترسیدم علی!
هول میکنی!
_ببخشید!ببخشید!چیزیت نشد که؟!
میخندم و میگویم:نه حالا برو صورتتو بشور!
با تمام توان هلت میدهم،در آب می افتی!
_بگو به جونه علی داریم بچه دار میشم!
_جونه آقامون عزیزه!
_میگم بانو کی بدنیا میاد؟!
روی زمین مینشینم و میخندم!چقدر هولی!
_نخند از خوشحالیه!وای نه ماه چطور صبر کنم تا جیگر بابا بیاد!
با اخم ساختگی نگاهت میکنم!
_داره حسودیم میشه ها!
_فدای حسودی کردنات بشم بانو!نوکرتم دربست!
چرا انقدر خوب و مهربانی؟!خدا به پاداش کدام کار نیک تو را نصیبم کرد؟!
_علی خیس شدی!
همانطور که از استخر بیرون می آیی میگویی:فدای یه تار موی بانو و فسقلی مون!
دلم قیلی ویلی میرود از این لفظ فسقلی!کدام زنی جدا از مادر شدن از اینکه ثمره عشقش را پرورش دهد و حمل کند جنون شادی نمیگیرد؟!
با عشق نگاهت میکنم و میگویم:سه نفره شدنمون مبارک آقام!
لبخند عمیقی میزنی میخواهی به سمتم بیایی که پایت لیز میخورد و دوباره داخل استخر میوفتی!
همانطور که سعی میکنی بیرون بیایی میگویی:یا قالیچه حضرت سلیمان!فکر کنم از خوشحالی راهی قبرستون بشم!
همانطور که با خنده نگاهت میکنم زیر لب میگویم:هزارسال سایه ت بالا سرمون باشه!
بودن با تو مثل بعضی خواب ها قابل توضیح نیست!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 16)
✍به کیک نگاه میکنم،بعداز چندماه برایت آشپزی کردم!با خامه مینویسم(بابایی دوست داریم)لباسی که برای تولدم خریدی میپوشم،با لبخند به استقبالت می آیم!
_سلام مهربونم!خداقوت!
_سلام مهربانو سلامت باشی!
دسته گلی به سمت میگیری و میگویی:تقدیم با عشق!
میخواهم بو کنم که میگویی:بو نکن!حالت بد میشه!
حواست جمع است آقا!گل ها را بو میکنم ومیگویم:بوی اینا اذیتم نمیکنه!
با شیطنت میگویی:فسقلی رو طوری تنظیم کردی که از هرچیزی به جز باباش بدش بیاد!
_بله دیگه مثل مامانش!
با تمام احساسی که میتوان نشان داد نگاهم میکنی!
_مامان فسقلی چطوره؟
_خیلی خوب!
پیشانی ام را میبوسی.
_این لباس چه به خانمم میاد!
_سلیقه ی آقامونه دیگه!
با دستانت صورتم را قاب میکنی و میگویی:آقاتون اگه خوش سلیقه نبود که شما رو انتخاب نمیکرد!
_منکه حریف زبونت نمیشم سید!
دستت را میکشم به سمت آشپزخانه،به کیک نگاه میکنی،با لبخند میگویی:چرا با این وضع زحمت کشیدی؟
فرق تو با مردان دیگر این است که خستگی ها را پشت در میگذاری!کارهای خانه را وظیفه ام نمیدانی به پای لطفم میگذاری!کمکم میکنی،میگویند زن ذلیل میگویی زن عزیز!چای تازه دمی برایت میریزم!
_دستت طلا بانو!
کنارت مینشینم.
_نوش جان عزیزم!
تکه ی بزرگ کیکی مقابلم میگذاری!
_سهم خانمم و فسقلی مون!
لبخندی روی لبم مینشیند،با صدای بچگانه میگویم:ملسی بابایی!
کمی از کیک میخوری.
_عالیه!چقدر دلم برای دستپختت تنگ شده بود!بابایی هم دوستتون داره!
با عشق دستت را میگیرم بوسه ای رویش مینشانم!دستت را عقب میکشی،بااخم میگویی:این چه کاریه؟!
_چطور تو دست منو میبوسی!
_من فرق دارم!
میخواهم چیزی بگویم که گونه ام را نوازش میکنی و میگویی:میدونم دوسم داری ولی این کارو نکن!راستی چرا توی کیک صورتیه؟!
تکه ای کیک داخل دهنت میگذارم و میگویم:دخترا لباس صورتی میپوشن!
_خب منم پسرم آبیش میکردی!
خنده ام میگرد.
_منظورم فسقیلی مون بود!
با چشمان گشاد شده نگاهم میکنی!
_دختره؟
_اوهوم!
میخندی از ته دل!دستت را روی شکمم میگذاری
_بی معرفت بدون من رفتی ببینی فسقلی چی چیه؟
دستم را روی دستت میگذارم.
_دکتر گفت!من نخواستم!شبیه من بشه خوبه!
_نه!
با ناراحتی نگاهت میکنم.
_دستت دردنکنه سید!
این سید گفتن کجا و سید گفتن چنددقیقه پیش کجا؟!
_آخه نازدونه باید یه دونه بمونی!خوش ندارم از روت کپی شه،حتی دخترمون!
چه بگویم به تو؟!نگاهت هم سرشار از خوبیست با کسی در ارتباط نباش تو سلام کردنت هم یک شهر را عاشق میکند!
_علی!
_فدای این علی گفتنات بشه علی!جانم!
_یعنی امین آبادیتم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚#داستانی_خواندنی_و_زیبا
♦️در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💢قابل_تامل
❣لک لک ها عاشق می شوند
😍داستان واقعی از عشقی پاک
🌼🍃یک لک لک نر در عملی شگفت انگیز همه ساله 13 هزار کیلومتر را برای رسیدن به همسر بیمار و معلول خود پرواز می کند.
🌼🍃با فرارسیدن بهار، "رودان" لک لک نر همانند سالهای گذشته امسال نیز پس از طی یک مسیر 13 هزار کیلومتری از آفریقای جنوبی به کرواسی بازگشت تا همسر بیمار خود را که "مالنا" نام دارد ملاقات کند.
🌼🍃مالنا، لک لک ماده ای است که به سبب یک جراحت قدیمی قادر نیست مهاجرتی تا این حد طولانی را انجام دهد.
🌼🍃"استیپان فوکیک" زیست شناسی که از سال 1993 به درمان لک لک ماده می پردازد در این خصوص توضیح داد: "رودان هر سال برای دیدن جفت خود به کرواسی باز می گردد و در طول تمام این سالها به مالنا وفادار بوده است. این پنجمین سال پیاپی است که شاهد این منظره بوده ام."
🌼🍃یک بال مالنا در سال 1993 توسط چند شکارچی زخمی شد و به این ترتیب این لک لک ماده برای همیشه از پرواز باز ماند.
🌼🍃امسال ماجرای عشق "رودان و مالنا" مورد توجه بسیار زیاد خبرنگاران و علاقه مندان قرار گرفته و به همین دلیل صدها نفر برای ثبت لحظه دیدار این زوج عاشق در دهکده "برودسکی واروس" در شرق کرواسی گرد هم آمده بودند اما "رودان" بدون توجه به این افراد مستقیما به سوی آشیانه، در جایی که مالنا انتظار او را می کشید پرواز کرد.
🌼🍃براساس گزارش خبرگزاری ایتالیا، این زیست شناس کروات اظهار داشت: "سایر لک لکها به صورت جفت جفت ظرف پنج شش روز آینده به آشیانه های خود باز می گردند درحالی که "رودان" اولین لک لکی است که به مقصد می رسد چون "مالنا" در خانه بی صبرانه انتظار او را می کشد."
🌼🍃به گفته این محقق، همانند پنج سال گذشته ظرف دو ماه آینده چهار پنج جوجه لک لک متولد خواهند شد و "رادون" وظیفه آموختن پرواز به آنها را به عهده خواهد گرفت، چون "مالنا" قادر به انجام آن نیست.
🌼🍃سپس با فرا رسیدن زمستان، جوجه ها با پدر خود به سوی آفریقای جنوبی پرواز می کنند ، درحالی که "مالنا" تا بهار آینده در انتظار بازگشت "رودان" وفادار خود در آشیانه خواهند ماند
❣و براستی این همه شگفتی و زیبایی و عشق را چه کسی در لک لک ها نهاده است؟
فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَان
پس کدامین نعمتهای پروردگارتان را انکار میکنید؟!
❣ سوره الرحمن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آغاز این هفتہ
برای شما عزیزان ♥
۷ روز پر انرژی
۷ روز با برکت
۷ روز آرامش
۷ روز سلامتی
۷ روز دلخوشی
۷ روز خوشبختی و
۷ هزار نعمت الهی آرزومندم
اولین شنبہ اسفند ماه
و اول هفتــــــہ تون
سرشار از الطاف الهے🌨🍁🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀
✨در دنیای مجازی با احساسات دیگران
بازی نڪنیم
💫بعضیا فڪر میڪنن چون ڪسی نمیبینه
بهراحتےمیتونن
دل انسانها رو بشڪنن
💫درحالی ڪه غافل هستن
خدای دنیای
مجازی و واقعی یڪیست ...
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ميگويند:باران
💦اشک شوق فرشته هاست
🌸الهی با هر قطره از باران
💦یکی از مشکلات زندگیتون بریزه
💦و بارش این نعمت الهی
🌸رحمت،برکت ،شادی
💦و سرزندگی براتون بیاره
روزتون بخیر دوستان
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#حاملگی_دختر_نوجوان
👇#حتما_بخوانید
🍃 16 ساله بودم که به اسرار مادرم ازدواج کردم .
پدرم به اسرار مادرم قبول کرد نمیدونم چرا که این پسر خوبیه منم قبول کردم.
زندگیه خوبی داشتیم ولی بعد مدت 2 سال شوهرم و مادرم تو یک تصادف از دنیا رفتن و من و پدرم زنده موندیم .
پدرم گفت باید بیای پیش خودم زندگی کنی منم چون پدرم بود ،قبول کردم
که یک روز وقتی تو اتاق بودم پدرم اومد تو اتاق در را بست و من را در آغوش گرفت
و به من گفت یک خبر خوش برایت دارم
بعد از رفتن به بیمارستان برای صدمه ای که در تصادف دیده بودیم
آزمایشات نوشته باردار هستی و خدا یک نوه بهمون هدیه داده 🌺
نکته ی اخلاقی : همیشه در زندگی بد گمان نباشیم و تا آخر مسائلمان بیهوده قضاوت نکنیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_دوم
#حق_الناس
موقعه مرخص شدن یسنا دکتر به محمد گفت با یه باردیگر تکرار این فاجعه
یسنا برای همیشه از نعمت مادرشدن محروم میشه
روزها از پی هم میگذشت محمد تمام عشقش نمایان کرده بود
محمد:یسناجان من میرم خونه مادراینا
یسنا:بذار حاضربشم باهم بریم
محمد:نه من باید تنها برم
محمد به سمت خونه مادرش حرکت کرد
زنگ زد مادر در باز کرد
مادر:به چه حقی اومدی اینجا 😡😡😡
محمد:مادر باید حرف بزنیم
مادر :میشنوم
محمد:مادر من مریضم تومور دارم تو سرم بدخیم
ازتون میخام با یسنا بد بشید
نمیخوام فعلا بفهمه
تا ازم زده بشه
مادر:خاک تو سرم
یا زینب کبری
بگو محمد بگو دورغ میگی
😭
محمد:نه مادرم نه دورغ نیست
مادر قسم بخور به روح برادر شهیدت
که با یسنا بد باشی
مادر نشان نامه تو کمدمه
من که مردم
بگو بخونه
مادر درحال گریه کردن :باشه مادر
باشه
محمد از خونه مادر خارج شد رفت مزارشهدا
انقدر گریه کرد که سرگیجه گرفت
با همون حال رفت خونه
یسنا: محمد جان تا نماز بخونی میز چیدم
یه ربع که گذشت وارد اتاق خواب شد
نام نویسنده :بانو.....ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_سوم
#حق_الناس
راوے یسنا
به اتاقمون رفتم
اما
محمد
محمد
محمد جان
محمدمن
وای یا امام حسین
یا سیدالشهدا
مخم هنگ هنگ بود
ترسیده بودم شدید
گریه میکردم
نمیدونستم محمد چرا بی هوش شده
با هق هق وگریه شماره علی گرفتم
-سلام داداش
توروامام حسین بیا اینجا
علی آقا:آروم باش چی شده یسنا خانم
-محمد بی هوشه
من میترسم
علی:تا ۵دقیقه دیگه اونجام
علی آقا سریع خودشو روسوند
محمدبردیم بیمارستان تا یه ساعت هیچی نمیفهمیدم
بعد از یه ساعت زنگ زدم به مادرجون
-سلام مامان 😭😭
مامان توروخدا بیا بیمارستان
مادر تا رسید اول غم چشماش خیلی روشن بود
اما یهو خشگمین شد
تا رسید به من بازوموگرفت و گفت تو اینجا چه غلطی میکنی
-مادر
مادر:گمشو بیرون
از روزی که پات روگذاشتی تو زندگی پسرمن فقط بدبختی میکشه
مادر زد زیر گوشم
بهم توهین کرد
اما من موندم
مردم گوشه بیمارستان بود
😭😭😭😭
خدایا خسته شدم
نام نویسنده:بانو....ش
ادامه دارد 🚶
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_چهارم
#حق_الناس
با تمام توهین های مادر موندم
محمد بعداز ۳-۴روزچشماش باز کرد
رفتم پیشش
نمیتونست حرف بزنه یک کاغذخواست
روش نوشته بود ادامه صیغه بخشیدم
اومدم از در برم بیرون صدای جیغ دستگاه هایی که به محدوصل بود برگردوندمنو
محمدمن تموم کرد
😭😭😭😭😭😭
دنیا جلوشمام سیاه شد جیغ میزدم و صداش میکردم
_محمد پاشو پاشو ببین ببین دارم دق میکنم
محمدجون یسنا پاشو محمد پاشو تورو خدا
😭😭😭😭
مادر:یسنا برو خونه تون تو کمد محمد برات یه نامه هست
با فاطمه علی رفتیم خونه
کمدش باز کردم
با گریه
یه نامه دیدم
نامه باز کردم و شروع کردم به خوندن
به نام خدا
یسنای عزیزم سلام
دلم برات تنگ شده خانمم
زمانی که این نامه رو میخونی که من در دنیای خاکی نیستم
یسنای من اولین باری که من فهمیدم عاشقتم و دوست دارم
تو ۱۵سالت بود
من ۲۱
ایام ولادت امام رضا بود
دلم میخواست بعداز آذین بندی حیاط مسجد باهات صحبت کنم
اما سرم گیج رفت
تنهایی رفتم دکتر
بعداز ام ار آی متوجه شدم تو سرم توموری هست
۵-۶ساله منو از بین میبره
یسنا خیلی بودا عاشقت بودم
اما بهت میگفتم آجی کوچولو
یسنا با بزرگتر شدن خواستگارهات زیاد میشدن
و بند دل منم پاره میشد
یسنا ۲-۳سال گذشت تا تو خودت اومدی از علاقت گفتی
داشتم دیونه میشدم
اما بالاخره اومدم خواستگاریت
قبل از اون یه چکاپ کامل دادم فقط ۷-۸ ماه وقت داشتم
یسنا چشمای عاشقت
عشق پنهان خودم
منو لو داد
اما ۷-۸ماه هم بازکمتر شد برای همین طلاقت دادم
یسنا نمیخواستم اشکت ببینم
دوست دارم
محمد
کاغذاز اشکاهام خیس خیس شده بود چشمامو بستم و محکم کاغذوچسبوندم به قلبم
انقدر زجه زدم که از حال رفتم
نام نویسنده:بانو....ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_پنجم
#حق_الناس
رواے فاطمه
داشتم لباسهای یسنارو جمع میکردم تا ببرمش خونه خودم
یهو از جیغ های یسنا رفتم پیشش
بچم تو شوک رفت
بعداز ۵ساعت به هوش اومد
اما ساکت
کلامی با کسی حرف نمیزد
تا بعداز ۴-۵ روز بردمش مزار محمد اما بازم ساکت بود
دکترا براش بستری شدن تو بیمارستان اعصاب روان نوشت
هرروز با مادرش بهش سر میزدیم
آلبوم عروسیم یا عروسیش
اما یسنا ساکت
انگار لال به دنیا اومده
روزها به ماه ها تبدیل شد
اما یسنا همچنان ساکت بود
تو همین حین پدرش سکته کرد
😞😞
نام نویسنده:بانو......ش
ادامه دارد🚶
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 #داستان فوق العاده قشنگیه حتما بخونید 👍
📌حکایتی پند آموز
💫در عهد موسی علیه السلام خانواده ای بی نهایت #فقیر که متشکل از یک زن و شوهرش بود، زندگی می کرد.
سال ها بود که با فقری بی امان دست و پنجه نرم می کردند. با وجود سختی ها و تلخی های زندگی، #صبر داشتند. شبی از شب ها در حالی که زن و شوهر بر رخت خواب دراز کشیده بودند، فکری به ذهن زن رسید. زن گفت: مگر موسی علیه السلام پیامبر خدا نیست؟
شوهرش گفت: بله.
زن: چرا نرویم نزد او و از سختی های زندگی برایش نگوییم. و از او بخواهیم که حال ما را برای خداوند متعال باز گوید و از او بخواهد که در زندگی مان گشایشی بیاورد.
بلکه ادامه زندگی مان با خوشی و در رفاه سپری شود.
شوهر گفت: بسیار عالی است.
صبح اول وقت رفتند به محضر حضرت موسی علیه السلام و از سختی های زندگی شان گفتند.
موسی علیه السلام به ملاقات پروردگار رفت و حال آن خانواده فقیر و نیازمند را بازگو کرد. خداوند سمیع و علیم است و از ذره ذره کائنات با خبر است.
🔻خداوند متعال به موسی علیه السلام گفت: به آن ها بگو از فضل خودم آن ها را ثروتمند می کنم البته تا یک سال. پس از گذشت یک سال دو باره به حالت اول باز گردانده می شوند. حضرت موسی علیه السلام پیام خداوند متعال را به آن ها رساند. زن و مرد بسیار خوشحال شدند. #رزق و #روزی فراوان از راه رسید. زود ثروتمند شدند. با گذشت زمان زندگی شان از این رو به آن رو شد.
زن به شوهرش گفت: ای مرد این را میدانی که قراره یک سال از این سفره الهی استفاده بکنیم. پس از یک سال همان آش و همان کاسه؛ دوباره فقر و نداری به سراغمان می آید.
شوهر گفت: بله. چاره چیست؟😔
زن گفت: بیاییم این ثروت را در راه #خیر استفاده کنیم و به بندگان خدا نفعی برسانیم. اگر برای مردم خدمت کنیم، وقتی که فقر به سراغمان آمد، نیکی ما را بیاد می آورند و نمی گذارند که ما فقیر باشیم.
شوهر گفت: درست گفتی.
فعالیت های خیریه شان شروع شد. سر دو راهی، خانه ای برای #استراحت مسافرین ساختند. از هر طرف خانه خود، درهایی به راه های عمومی باز کردند. هفت راه بودند. بنابر این هفت در باز کردند. هر کسی که از این راه ها می آمد و می رفت از او استقبال می کردند و به او غذا می دادند. در بیست و چهار ساعت دیگشان روی آتش بود. کار آن ها نیکی کردن به مردم بود.
حضرت موسی علیه السلام از دور زندگی شان را زیر نظر داشت.
🔰یک سال گذشت و خبری از فقر نبود. زن و شوهر همچنان مشغول غذا دادن به مردم بود. آن ها چنان غرق در #خدمت_رسانی بودند که مهلت یک ساله را فراموش کردند. 🔻آن سال گذشت و سال جدید از راه رسید؛ اما همچنان رزق و روزی بر آن ها می ریخت. موسی علیه السلام تعجب کرد و از خداوند متعال راز این ماجرا را پرسید. خداوند به موسی گفت: یک دری از درهای #رزقم را برای آن ها گشودم؛ اما آن ها هفت در گشوده اند و به بندگانم غذا می دهند. ای موسی شرمم آمد از اینکه در را بر آن ها ببندم. چطور بنده ام از من بخشنده تر باشد.
🏺ببخشید تا ببخشد خدای بخشنده.🏺
با ما همراه باشید👇👇
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 17)
✍نفس عمیقی میکشم و عرق پیشانی ام را پاک میکنم،نشسته ای روی کاغذ چیزی مینویسی!
این روزها کار کردن برایم سخت شده،تو به اندازه ی خودت کمک میکنی من زیادی لوس شدم!کنارت مینشینم،دستی به ته ریشت میکشم، خنده ات میگیرد،قلقلکی هستی!دستم را میگیری با لبخند میگویی:شیطنت زیاد کار دستت میده ها!
با لحن نازداری میگویم:علی جونم!
جور خاصی نگاهم میکنی و میگویی:جونم!
میگویم:بریم شام درست کنیم؟منو فسقلی گرسنه ایم!
دست هایم را میگیری.
_من فدای فسقلی و مامانش بشم!
اخم ساختگی میکنم و میگویم:چشمم روشن!دیگه اول اسم فسقلی آورده میشه!
گونه ام را میبوسی،بامحبت میگویی:آخه مامان فسقلی نباشه من فسقلی رو میخوام چی کار؟!
لبخندی روی لب هایم مینشیند،همه اش ناز است آقا وگرنه که من جانم برای فسقلی در میرود!کمک میکنی بلند شوم،وارد آشپزخانه میشویم،مواد غذایی را روی میز میچینم میخواهی شروع کنی که میگویم:آقایی میشه تا من اینا رو خرد کنم شما اینجا رو جارو بکشی؟
دستت را روی چشمت میگذاری به روی چشم شما امر کن!
حالت خجولی به خود میگیرم و میگویم:امر چیه آقا؟!من از شما خواهش میکنم!
_بانو!پیازا رو خورد نکن اذیت میشی خودم خورد میکنم!
دلم قیلی ویلی میرود،اما مشغول خوردن کردن پیاز میشوم!با تعجب نگاهم میکنی و میگویی:مگه نگفتم خورد نکن؟!چشمات اذیت میشه!
_مگه چشمای آقام اذیت نمیشه؟!چطور دلم بیاد چشمای معصومش اذیت بشه؟!
لبخندی از روی رضایت و لذت میزنی و میگویی:منم دلم یه وقتایی ناز کردن میخواد!مهربانو شدید الدلبر شدنا!تاثیرات مهردونه س؟!
متعجب نگاهت میکنم و میگویم:مهردونه؟!
با چشمانت به شکمم اشاره میکنی!
_مهربان و مهربانو فسقلی شونم مهردونه!
دست روی قلبم میگذارم نه سرجایش است!
_نکن اینطوری علی الان من و بچه ت پس می افتیما!
_آخ نمیدونی میگی بچه ت چه حالی میشم!
مشغول جارو کشیدن میشوی،همانطور که جارو میکشی میگویی:اسم فسقلی رو انتخاب کردما!
با اشتیاق میگویم:چی؟چی؟
جارو را کنار میگذاری،رو به رویم زانو میزنی!
_بنیتا!دختر بی همتای من!
دستی به شکمم میکشی!
_میپسندی بابایی؟!
با این بابایی گفتن هایت کل وجودم یک جوری میشود چه برسد به این فسقلی!
نگاهم میکنی و میگویی:خانمم دخترمون اسمشو میپسنده؟!
دستت را محکم فشار میدهم،من بیشتر غرق لذتم که تو راپدر میکنم!بهشت همین است!واقعا بهشت زیر پاهای من است!
_خیلی!
_چه مزه ای بده این شامی که دونفره درست کردیم!مزه شادی و محبت!
نگاهت میکنم و میگویم:بله البته سه نفری درست کردیم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 18)
✍بی حال چشمانم را باز میکنم،صورت خندانت اولین چیزی ست که میبینم!صدایت می پیچید:
_خوبی بانو؟
به نشانه مثبت سرم را تکان میدهم و آرام میگویم:علی!
دستم را میگیری و میبوسی!
_جانه علی،جونه علی!
لبخند کم جانی میزنم.
_بنیتا کو؟
_الان میارنش مامان خانم!
قلبم میلرزد از این لفظ مامان!میخواهم تکه ای از وجودم را لمس کنم!
_چه شکلیه؟
دستم را میفشاری!
_هنوز ندیدمش!
با تعجب نگاهت میکنم!
_چرا ندیدیش؟!
باعشق نگاهم میکنی،از آن نگاه هایی برق داری که فقط من میفهمم!
_همچین لحظه ای بدون تو بانو؟
لبخندم پررنگتر میشود،در این وضعیت هم زرنگی مهربان!
دسته گل سرخی کنار تخت میگذاری و میگویی:اینام برای گلم وغنچه مون!
کشتی من را با این لقب گذاشتن هایت!میخندم و میگویم:لابد خودتم باغبون؟!
میخندی،میگویی:آره!نوکرتون!
_ولی میدونی که هیچ گل و غنچه ای بدون باغبون وجود نداره!باغبون نباشه میمیرن!
پرستار وارد میشود،ضربان قلبم روی یک ملیون میرود!این موجود کوچک حاصل عشق ماست؟!
اشک در چشمانم جمع میشود!پرستاردخترمان را بغلم میدهد،اشکم سرازیر میشود!
کمی محکم به خودم فشارش میدهم!ساده نیست نه ماه بار بکشی و ناگهان خالی بشوی!
چشمانش را بسته،کمی دست مشت شده اش را بالا می آورد،با گریه دست کوچکش را میبوسم و میگویم:خوش اومدی دخترم!
دستت را دور شانه ام حلقه میکنی و میگویی:دیگه نشد!حالا من حسودیم میشه!
با ذوق میگویم:علی ببین چه کوچولوئه!
با شوق نگاهش میکنی،با احتیاط بنیتا را از دستم میگیری،نگاهش میکنی،نگاه پدر به دخترش!
پدر شدنت مبارک آقا!
_آقایی،بابا شدنت مبارک!
با احساس نگاهم میکنی،ما نیازی به زبان نداریم،برای انتقال حس و حرف چشمانمان کافیست!
_مامان شدن به شما خیلی میاد نازدونه!
آرام با دخترمان صحبت میکنی!
_مهردونه ی من!بابایی نمیخوای چشماتو وا کنی؟!
رو به من میگویی:یه جا خوندم بچه به ضربان قلب مادرش واکنش نشون میده حتی با صدای ضربان قلب مادرش آروم میشه!بیا بچسبونش به قلبت شاید چشماشو باز کرد!
_بذار صدای چیزی که مامانشو آروم میکرد بشنوه!
با تعجب نگاهم میکنی!
_چه صدایی؟!
_صدای قلب باباش!امتحان کن!
_مامانش که آرام بخش باباشه!
بنیتا را به قفسه ی سینه ات میچسبانی،همانطور چشمانش را بسته،ناامید نگاهش میکنی و میگویی:تاثیر نداشت!
ناگهان بنیتا چشمانش را باز میکند!نگاهتان به هم گره میخورد!هیچوقت این برق نگاه و لبخندت را فراموش نمیکنم،حتی آن جانم زیبایی که به دخترمان گفتی!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼