eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ـبـــسمـــ ربــ الـحـــســـنـــ 💚 🗓 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۲ اسفند ۱۳۹۷ میلادی: Sunday - 03 March 2019 قمری: الأحد، 25 جماد ثاني 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️5 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️7 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️14 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️17 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:تموم کرده یکم احساس سبکی میکردم وبه خدا ایمانم قویتر شده بود بعد از یه سال ما صاحب پسری👶 بنام محمد شدیم 🌺ولی من هیچ وقت خوشحال نبودم همیشه گوشه گیر و افسرده هیچ چیزی منو خوشحال نمیکرد😔 همیشه تو خونه تنها بودم وهفته وماه میومد از توخونه بیرون نمیومدم برعکس من سعید خیلی شاد واهل گردش وتفریح بود الان سه سال بود ما تو یه اپارتمان🏘 سه طبقه مستجر بودیم ولی هیچ کس مارو نمیشناخت سعید که صبح میرفت وتو تاریکی شب بر میگشت منم اصلا اهل بیرون رفتن نبودم صاحبخونه طبقه سوم بود از ما خیلی راضی بود وتواین چند سال اصلا رو کرایه نکشید دوست داشت ما همون جا بشینیم 🌺یه روز داشتم برای محمد نقاشی میکشیدم که صدای زنگ تلفن دراومد مادرم بود با استرس ونگرانی گف که دایی بابام تو بیابون موقع ظهر خوابش میبره ومار🐍 زیر علف ها بود وتو خواب نیشش زده واون فوت کرد خدای من باورم نمیشد. اصلا باورم نمیشد تنها بودم خیلی گریه کردم ترسیده بودم دلم براش سوخت 😭 🌺ولی بازم دلم راضی نشد برم ختم ولی از ته دل بخشیدمش فقط گفتم خدا ازشون بپرسه چرا و بعدش ببخشه من و داداشم👨💼 علی فقط در حد یک سلام باهم حرف میزدیم اصلا باهم حرف نمیزدیم ولی خیلی دوسش داشتم 🌺اونم عاشق پسرم محمد بود پیش من بهش نگاه نمیکرد ولی چش منو دور میدید خیلی بوسش 😘میکرد باهاش بازی میکرد منم به روی خودم نمیوردمش خلاصه داداشم علی دبیرستان بود که با بابام سر تجدیدی حرفش شده بود واومد خونه ی ما قهر.... 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 اول مهر بود به سعید گفت تا عید اگه میشه یه کاری براش جور کنه عید بر میگرده پیش بابام اینا سعید گفت یه کارخونه هست یه ادم مطمئن میخوان برای نگهبانی میخوای برو اونجا حقوق خوبیم میدادند 🌺علی هم قبول کرد رفت شبها نگهبان بود روزا هم میومد خونه ی ما با محمد بازی میکرد یا استراحت همچنان با من حرف نمیزد ولی من کم کم متوجه شدم که چقد دوسش دارم از اون سه تا داداشم بیشتر دوسش دارم نمیدونم چرا 🌺باهاش حرف میزدم با هیم یا سرتکون دادن جواب منو داد خلاصه عید شد عیدی خوبی بهش دادن وحقوقشم زیاد کردن چون خیلی ازش راضی بودن پسر خوبی بود 👨💼کم حرف سالم واز رفیق بازی ودود وسیگار متنفر بود روزها هم همون کارخونه براش کار پیشنهاد شد دیگه خونه ی ما نمیومد روزها خیلی خودش وخسته میکرد شب ها 🌙هم باید تا صبح نگهبانی میداد دیگه داشتم نگرانش😢 میشدم بعضی وقت غذا درست میکردیم وبراش میبردیم ولی اون میگف راضی به زحمت نیس 🌺البته اینو به من نمیگفت به سعید میگفت محمدو میبینم خستگیم در میره من نگرانیم به مادرم گفتم گفتم صلاح نیس روزها کارکنه وشب ها بیدار 🌺خلاصه با مادر👩 تصمیم گرفتیم براش استین بالا بزنیم تا بلکه راضی شه یا برگرده یا یه شیفت کار کنه براش از تو اشنا ها مادر یه دختری پیدا کرد وعقد 💍و ... یادم روز پنج شنبه بود دلشوره ی عجیبی گرفته بودم اصلا حالم خوب نبود سعید هروز یازده میومد خونه دوازده شده بود هنوز نیامده بود هر چی زنگ میزدم ج نمیداد ساعت 🌺شش صبح بود چشم به در بود که دیدم در باز شد سعید رنگ ورو پریده داغون اومد تو.... تا دیدمش زدم زیر گریه گفتم چرا جواب گوشیتو ندادی چطور تونستی منو اینجا تک وتنها 😢غریب بی خبر بزاری 🌺 داغون بود نمیتونس حرفی بزنه لباش میلرزید گفتم ترا خدا بگو چی شده به سختی لبهاشو از هم باز کردو گف علی..😔 گفتم علی چی علی چی شده گفت هیچی دسش لای در مونده شکسته گریه کردم قلبم داشت از سینه ام میمود بیرون انگار میدونستم یه اتفاقی میفته 🌺گفتم باید منو ببری پیشش گف نه خودش فردا مرخص میشه با اصرارهای من رفتیم بیمارستان خدای من امیدوارم هیچ خواهری با همچین صحنه ای روبه رو نشه 😭 وقتی وارد اتاق بیمارستان 🏥شدم رو تخت دارز کشیده بود سرم بهش وصل بود پتو هم روش تا منو دید بعد از چند سال تو صورتم نگاه کرد مستقیم تو چشام نگاه کرد انگار داشت با چشاش باهام حرف میزد رنگ تو صورت نداشت من رفتم کنار تختش سلام کردم گفتم باخودت چکار کردی ولی اون اصلا حرف نمیزد فقط زل زده بود تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خداااااا😱 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خدااااااااا😱 قشنگ صدای تپش قلبم وخودم میشنیدم چشام سیاهی رفت دیگه چیزی نفهمیدم وقتی داشتم به هوش میومدم دوست نداشتم چشامو باز کنم دوس داشتم همه ی اینا خواب باشه وقتی چشامو باز کردم سعید👨💼 بالای سرم دیدم چشاش کاسه ی خون شده بود داشت دستاش میلرزید هیچی نمیگف سرش پایین بود 🌺خواستم بلند شم نتونستم به کمک سعید برگشتم پیش علی سرمو گذاشتم رو سینه اش با صدای بلند گریه کردم ... هردومون فقط گریه میکردیم😭 دست چپش از کتف قطع شده بود دستش پیچیده بود لای دستگاه برشوکشیده شده بود پیوند هم نشده بود بزنن. 🌺ارزو میکردم کاش هر دودست من قطع میشد ولی برای داداشم همچین اتفاقی نمی افتاد بعد از دوروز مرخص شد وبه خونه اومدیم تو این مدت نامزدش به خاطر جواب ندادن تلفن نگران شده بود وبه من زنگ میزد📲 که چرا علی جواب گوشیو نمیده علی هم اصلا حوصله ی تلفن ونداشت میگف نگو چی شده فعلا تو این چند روز علی تیک های عصبی پیدا میکرد منم کارم شده بود گریه 🌺موقع پانسمان دستش منو از اتاق بیرون میکردن سعید پس از شستشو وپانسمان یک ساعت میزد بیرون وقتی میومد متوجه میشدم خیلی گریه کرده😔 هیچکی جز ما خبر نداشت مادرم هر روز زنگ میزد ولی نمیدونس چه بلایی سر جیگر گوشش اومده بعد از دوهفته علی اولین چیزی که گفت بیچاره مادرم 🌺بعدش گفت به نظرت نامزدم ازم جدا میشه با این وضعیت من باورم نمیشد علی با من درمورد این موضوع صحبت کنه شکه شده بودم بهش گفتم نه مطمعن باش تو همون علی هستی چه تغییری کردی که بخواد همچین کاری بکنه ولی اون خیلی نگران بود بیشتر از همه به بهم خوردن نامزدیش فک میکرد تو این مدت تصمیم گرفت دنبال دست مصنوعی یا پیوند بره سعید مرخصی گرفت با علی رفتن تهران دوهفته ای تهران موندن برای دست مصنوعی🖐 پیش چند تا دکتر رفته بودن ولی علی خوشش نیومده بود حتی سعید به دکتر پیشنهاد داده بود که دست خودش و به علی اگه میشه پیوند بزنن 🌺ولی هم علی هم دکتر مخالفت کرده بودن سعید شاید کمتر نه بیشتر از من علی و دوست داشت خیلی در حقش برادری کرد همش در کنارش بود ومراقبش بودتواین مدت من به تنهایی این غصه ی بزرگ تحمل میکردم نامزدش 👱🏻♀شک کرده بود واسرار داشت تا علی حتما این هفته برگرده یک ماه از این قضیه می گذشت 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💠✨ 💢 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. 💢در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. 💢آن زن را خداددادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. 💢خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. 💢 شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. 💢 شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. 💢 ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. 💢 بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. 💢 شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. 💢 دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱داستان درويش خيالباف در روزگاران دور ، بازرگاني بود که روغن ، خريد و فروش مي کرد . همسايه اين بازرگان ، يک درويش فقير و ساده بود . آن درويش ، هيچ کار و حرفه اي و در نتيجه هيچ درآمدي نداشت ، ولي در صداقت و شرافت و خوش قلبي ، زبانزد خاص و عام بود . بازرگان که خيلي ثروتمند بود و به صداقت و پاکي همسايه اش خيلي اعتقاد داشت ، هميشه به درويش کمک مي کرد . بازرگان در هر معامله اي که سودي مي برد ، مقداري روغن براي درويش مي فرستاد . درويش که به ساده زيستن عادت کرده بود ، هميشه مقدار کمي از آن روغن را مصرف مي کرد و بقيه آن را در يک کوزه بزرگ ، ذخيره مي کرد . وقتي که کوزه پر شد ، با خود گفت : من به اين همه روغن احتياجي ندارم . بهتر است که اين روغن ها را به کسي بدهم که به آن بيشتر از من محتاج است . ولي هيچ کدام از همسايه ها به روغن احتياجي ندارند . پس اين روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسي بدهم ؟ درويش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت : اگر يک کوزه روغن را به کسي هديه دهم بي فايده است . روغن خيلي زود مصرف مي شود . علاوه بر اين ، ولخرجي و دست و دلبازي کسي انجام مي دهد که يک کاري يا درآمد مشخصي داشته باشد . مگر من چه چيز از بقيه کم دارم ؟ چرا نبايد ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که اين کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاري بزنم و درآمد مشخصي داشته باشم . بنابراين مي توانم هر روز به ديگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببينم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض کنيم 15 کيلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنيم 200 روپيه ارزش داشته باشد خوب ، اگر اين کوزه روغن را بفروشم ، با پيسه آن مي توانم 5 تا ميش بخرم . الان فصل تابستان است و پوست تربوز و برگ کاهو به وفور يافت مي شود . علاوه براين ، مزارع پر از علف است و مي توانم ميش ها را براي چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر ميش دو تا بچه بياورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداري علف نيز براي زمستان آنها خشک مي کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره هاي بيشتري به دنيا مي آورند ، فرض کنيم هرکدام يک بره به دنيا بياورد ، در اين صورت 20 گوسفند خواهم داشت . گوسفندانم را يکي دو سالي نگه ميدارم و سپس تعداد آنها به اندازه يک گله مي شود و بعد از آن شير و ماست و پنير و مسکه و خامه و پشم و کود گوسفندانم را مي فروشم . راست مي گويند که گوسفند حيوان مفيدي است . بعد از آن ، خانه اي با تمام تجهيزات مي خرم و مثل آدم هاي ثروتمند مشهور مي شوم و مي توانم با يک دختر از خانواده نجيب ازدواج کنم. چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما يک اولاد مي دهد . هيچ فرقي نمي کند که دختر باشد يا پسر / مهم تربيت صحيح بچه هاست . من نهايت سعي خود را به کار مي بندم تا بچه هايم را به خوبي تربيت کنم . وقتي پيرتر شدم و احساس کردم که ديگر نمي توانم به همه کارها رسيدگي کنم يک چوپان و يک خدمتکار استخدام مي کنم تا از گوسفندها نگهداري کند ، به آنها غذا بدهد ، شير آنها را بدوشد و کارهاي خانه را انجام دهد . بچه هايم در اين سنين ، خيلي شيطان و شوخ هستند . وقتي بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خيلي شوخي کند و گوسفندهايم را زخمي کند و به آنها صدمه بزند . حتي ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندي سوار شود . البته بچه ام هنوز نمي داند که گوسفند حيواني نيست که بتوان بر پشت آن سوار شد . وقتي بچه ام دست به چنين کاري زد ، خدمتکار بايد با نرمي و مهرباني به او بفهماند که نبايد بر پشت گوسفند سوار شد ، ولي ممکن است که خدمتکار از اين کار بچه ام عصباني شود و او را لت و کوب کند . هرچند که بچه نبايد بر پشت گوسفند سوار شود ، ولي دوست ندارم که ببينم بچه ام غمگين و ناراحت است . اگر روزي خدمتکار بخواهد دست روي بچه من بلند کند با همين چوب دست محکم بر فرق سرش مي زنم. درويش ساده دل که در رؤياهاي خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبيه کردن خدمتکارش فکر مي کرد ، چوب دست را بلند کرد و محکم روي کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روي سر و صورت و لباسهاي درويش ريخت . در همان لحظه ، درويش خيالباف از رؤياي خودش بيرون آمد و فهميد که تفاوت بزرگي بين حقيقت و رؤيا و افکار پوچ وجود دارد. درويش ، خدا را شکر کرد و با خودش گفت : چه خوب شد که به جاي خدمتکار ، کوزه روغن را تنبيه کردم ، وگرنه اگر با اين شدت بر سر خدمتکار مي زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضي و زندان بود. 📚کلیله و دمنه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☀️ از علامه جعفری می‌پرسند چه شد که به این کمالات رسیدید؟! ایشان در جواب، خاطره‌ای از دوران طلبگی تعریف و اظهار می‌کنند که هرچه دارند از کراماتی است که به دنبال این امتحان الهی نصیبشان شده است. «ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم. خیلی مقید بودیم در جشن‌ها و ایام سرور، مجالس جشن بگیریم و ایام سوگواری را هم، سوگواری می‌گرفتیم. شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا(س). اول شب نماز مغرب و عشا می‌خواندیم و شربتی می‌خوردیم. آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می‌دادیم.  آقایی بود به نام آقا شیخ حیدرعلی اصفهانی که معدن ذوق بود. مدیر مدرسه‌مان، مرحوم آقا سیداسماعیل اصفهانی هم آنجا بود. به آقا شیخ علی گفت: آقا شب نمی‌گذره، حرفی داری بگو، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد. عکس یک دختر بود که زیرش نوشته بود «اجمل بنات عصرها» (زیباترین دختر روزگار). گفت: آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می‌کنم. اگر شما را مخیر کنند بین این‌که با این دختر به طور مشروع و قانونی ازدواج کنید (از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد) و هزار سال هم زندگی کنید با کمال خوشرویی و بدون غصه، یا این‌که جمال علی(ع) را مستحباً زیارت و ملاقات کنید، کدام را انتخاب می‌کنید؟ سوال خیلی حساب شده بود. یک طرف، دختر حلال بود و طرف دیگر، زیارت امام علی(ع) که عمل مستحبی بود. گفت: آقایان واقعیت را بگویید. جانماز آب نکشید، عجله نکنید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی، گفت: سیدمحمد! ما یک چیزی بگوییم نری به مادرت بگویی‌ها؟ معلوم شد نظر آقا چیست. همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) این‌طور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوییم. آقا فرمودند دیگه! نفر سوم گفت: آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی(ع) معروف است که فرموده‌اند: «یا حارث حمدانی، من یمت یرنی» (ای حارث حمدانی، هر کی بمیرد مرا ملاقات می‌کند) پس ما ان‌شاءالله در موقعش جمال علی(ع) را ملاقات می‌کنیم! بازهم همه زدند زیرخنده. واقعاً سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت: آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد درصد؟ آقا شیخ حیدر گفت: بلی. گفت: والله چه عرض کنم. (باز هم خنده حضار) نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی‌توانم نگاه کنم، بدون اینکه نگاه کنم کاغذ را رد کردم به نفر بعدی و گفتم: من یک لحظه دیدار علی(ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی‌دهم. و از آنجا برخاستم و بیرون رفتم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. وارد حجره‌ام شدم، حالت غیرعادی، دیگر نفهمیدم، یک‌بار به حالتی دست یافتم. یکدفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه‌ای که شیعه و سنی درباره امام علی(ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم: این آقا کیست؟ گفت: این آقا خود علی(ع) است. من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده بود دست نفر نهم یا دهم. رنگم پریده بود. نمی‌دانم شاید مرحوم شمس‌آبادی بود خطاب به من گفت: آقا شیخ محمدتقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی‌خواستم ماجرا را بگویم، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند.  خدا رحمت کند آقا سیداسماعیل (مدیر) را که خطاب به آقا شیخ حیدر، گفت: آقا دیگر از این شوخی‌ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من 🌺👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 نامزدش شک کرده بود🙄 واسرار داشت تا علی حتما این هفته برگرده یک ماه از این قضیه می گذشت ولی هنوز علی دوس نداشت کسی متوجه بشه 🌺سعید با اوردن وسایل وپارچه دست مصنوعی از زیر لباس درست کردن وهمه رولی هنوز علی دوس نداشت کسی متوجه بشه سعید با اوردن وسایل وپارچه دست مصنوعی✋🏻 باند پیچی کردن طوری که انگار دست داره ولی شکسته وگج گرفتن 🌺ما راه افتادیم و رفتیم وقتی مادرم درو باز کرد و اون صحنه رو دید مادری که خیلی حساس بود زیاد پرسو جو نکرد همه هنگ 😳کرده بودیم خیلی اروم بود اصلا دوس نداش راجبش حرف بزنیم گفت شکسته عیبیی نداره خوب میشه مادر زنش خیلی غر میزد😕 همش میگف این چه بلایی سر خودت اوردی به خیال ما کسی متوجه نشد علی نسبت به قبل بیشتر به نامزدش محبت میکرد 🌺بعد از دوهفته برگشتیم پیش مادرم اینا مامانم رنگ پریده ولاغر شده بود بازم راجب دست داداشم حرفی نمیزد ولی مادر زنش👩 گیر داده بود که باید پیشم باز کنی تا خودم ببینم خلاصه با اصرارهاش علی اونروز خونه ی نامزدش همه چیو بهشون گفته بود اونها هم خیلی ناراحت شده بودن که چرا این مدت نگفتی فقط ازشون قول گرفته بود که فعلا مادرم چیزی نفهمه 🌺فردای اون روز ما برگشتیم خونه ی ما بعد از رفتن ما مادرزن علی نامردی نکرده بود و مستقیم رفته بود پیش مادرم وهمه رو بدون کم وکسری تعریف کرده بود😏 که مادرم از هوش میره واونا به بیمارستان میرسونن به ما خبر دادن که حال مادرم خوب نیس همه چیو فهمیده ما اومدیم بیمارستان🏥 همه اونجا بودن خیلی روز بعدی بود سه تا داداشام با ابجیم،بابام همه علی وبغل کرده بودن وگریه میکردن مادرم بیست روز بیمارستان نگه داشتن به خاطر حال بدش 🌺مادرم گفت من مطمعن بود اتفاقی افتاده به خاطر همین جراعت پرسیدن نداشتم میخواستم بی خبر بمونم شاید همه چی درست شه ولی بلاخره از اون روز که میترسیدم رسید😢 یک روز مونده بود به تاسوعا عاشورا که مادرم ومرخص کردن اون روز خونه ی بابام غوغا بود همه گریه میکردیم وناراحت 🌺بعد از این همه وقت اخلاق نامزد علی فرق کرده بود کم حرف شده بود وبیشتر تو خودش بود که بابام پیشنهاد داد قرار عروسی بزارن انگارمادر زنه با سکوتش چیزی میخواست بگه علی مردی خوش تیپ وخوبی بود بابام براشون خونه ی بزرگی خریده بود🏡 داداشم وضع مالی خوبیم داشت بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود اگه پشیمون هستین قبل عروسی بگین ما هیچ مشکلی با تصمیم شما نداریم ولی اون با ناراحتی😔 ج داده بود که اون وقت مردم به ما چی میگن ما علی دوس داریم وهیچ مشکلی نداریم 🌺دوسال از عروسی علی میگذشت خدا به من دختری🙇♀ به نام فاطمه دادزندگی خوبی داشتم ولی به خاطر علی افسرده شده بودم همش فکرم پیش علی بود ماه صفر بود ما خونه ی مادر بودیم که علی اومد خونه ی مادر زل زده بود تو چشای مادرم میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست همه نگران شده بودیم بلاخره حرف زد گفت طلاق 😳! 🌺همه تعجب کردیم گفتیم منظورت از این حرف چیه با مظلومیت ورنگ پریده اش گفت مادر اگه منو دوس داری اگه بهم اهمیت میدی اجازه بده ما از هم جدا شیم 🌺مادرم با تعجب گفت شما که مشکلی ندارین گف چرا من به شما نمیگفتم شاید زندگیم بهتر شه ولی دیگه نمیتونم😞 باید از هم جدا شیم نظر هردومونه همه ناراحت بودیم علی تو دوروز ده کیلو لاغر کرد شده بود یه ادم دیگه داغون♂ با خودش حرف میزد من وخواهرم رفتیم خونه اش گفتیم بگو چی شده مشکل چیه زد زیر گریه باورم نمیشد علی وگریه اونم با اون حالش😳😞 🌺 گفت که هر روز شب ها میرفته مسجد یه روزکه همسر ش حال عجیبی داشته اسرار به علی که مسجدت دیر نشه زوتر برو ویه روز قبلش که اربعین بوده همسرش اهنگ میزاره وشروع به رقصیدن میکنه علی اعتراض میکنه😡 که روز اربعینه ولی اون هیچ توجهی نمیکنه وبا تغییر حرکاتش علی بهش شک میکنه واونروز بعد از خداحافظی از راه رفتن به مسجد برمیگرده ونمیره وقتی بر میگرده کفش مردونه ی غریبی دم درشون میبینه😱 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺همش با خودش میگه حتما برادر زنشه ولی بازم ناخوداگاه میره به طرف پنجره ی اشپز خونه که با صحنه ی بدی روبه رو میشه اون تعادل خودش از دست میده واز همونجا میزنه پنجره ی اشپز خونه میشکنه وخانومش ومرد غریبه متوجه میشن واون مرده از در فرار میکنه اون اول تصمیم داشته زنش خفه کنه😱 به گفته خودش کلی کتک کاری کرده ولی خو زنش هم از دستش فرار کرده ورفته خونه ی پدرش علی با اشکهای😭 که میریخت وصدای لرزان گفت این دردیه که باید تو سینم حبس شه وبمونه تا قیامت نباید کسی بفهمه 🌺اون اعتقاد داشت اگه کسی بفهمه ابروی علی هم رفته گف دوست نداره حتی پدر مادرمم بفهمن گفت فقط سریع باید از هم جدا شن ودیگه هیچ وقت ازدواج 💍نمیکنه گفت از دنیا و زن وزندگی متنفر شده 🌺من وخواهرم هیچی برای گفتن نداشتیم فقط گریه میکردیم که علی یه هویی حالش بد شد وافتاد داش بدنش میلرزید سریع زنگ زدیم اورژانس 🚨دکترا گفتن به خاطر فشار زیاد تشنج کرده وخیلی خطرناکه هیچ وقت نباید تنهاش بزاریم چون اگه دوباره اومد سراغش تنها باشه یا خفه میشه یا میره کما...😔 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
🌸🍃🌸🍃 شخصی می گوید: سالی در مدینه، قحطی شد و باران نیامد. هر چه مردم دعا کردند و نماز طلب باران خواندند، اثری نبخشید. در خلوتی، در دامنه کوهی، غلامی را دیدم که عبادت می کرد و حال عجیبی داشت و در مناجات خویش می گفت:خدایا! ما بندگان! چنین هستیم! خدایا! رحمت خود را از ما قطع نکن.او مشغول عبادت بود که دیدم اوضاع عالم عوض شد. یقین کردم که آن تغییر در اثر دعای این شخص بود. دنبالش رفتم تا ببینم کیست. فهمیدم غلام خانه امام سجاد (علیه السلام) است.پیش خودم گفتم: هر طور هست من او را از امام می خرم، نه برای این که خادم من باشد؛ بلکه من خادم او باشم و از فیض وجود او استفاده کنم.خدمت امام رسیدم و عرض کردم من یکی از غلام های شما را می خواهم.فرمود: کدام یک؟ بالاخره او را پیدا کردم؛ اما غلام ناراحت شد.گفت: ای مرد! چرا مرا از این خانه جدا می کنی. چرا مرا از محبوبم جدا می سازی.گفتم: می خواهم تو را ببرم و تا آخر عمر خدمتگزار تو باشم و از محضر تو استفاده کنم.من در فلان جا شاهد و حاضر بودم که چگونه دعا می کردی. شک ندارم که این باران در اثر اجابت دعای تو بود.غلام تا این جمله را از من شنید، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! من نمی خواستم از این رازی که بین من و تو است، شخص دیگری آگاه شود. حال که از این راز آگاه شدند، خدایا! مرا از این دنیا ببر! این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد ٢٢٨ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆