eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه ... در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ "فروشنده" با بی حوصله‌گی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت: ""نمیشه کمتر حساب کنی؟!"" توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد! درونم چیزی فروریخت... "هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!" "پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم." پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!" * چه حس قشنگی بود...* اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟ "با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..." _اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _یه فال مهمون من باش!! از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ... اما؛ یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... . "همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌 ""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ..."" ◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن...◇🙏 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🌱🌼🍃🌼🍃🌼🌱 📒داستانک مردى در برابر "لقمان" ايستاد و به وى گفت: تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟ "لقمان جواب داد: آرى." او گفت: پس تو همان "چوپان سياهى؟!" لقمان گفت: سياهى ام كه واضح است، چه چيزى "باعث شگفتى" تو درباره من شده است؟ آن مرد گفت: "ازدحام مردم" در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و "قبول كردن" "گفته هاى تو..." لقمان گفت: ""اگر كارهايى كه به تو مى گويم، انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.!"" گفت: چه كارى؟! لقمان گفت: * فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. * ◇اين؛ آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى...◇ 🌱🌼🍃🌼🍃🌼🌱 @Dastanvpand
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱 🍏داستانک گویند: ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود: زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم… اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!» گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب… باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!» شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!» شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!» القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد. تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: ♦️خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی! @Dastanvpand 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
پرهیز از خیانت ( داستانک ) خداوند در آیه ی ۱۶۱ از سوره ی مبارکه ی آل عمران میفرماید : 👇 و هیچ پیامبرى را نسزد که خیانت کند و هر کس خیانت کند ، آنچه را که ( در آن ) خیانت نموده روز قیامت به همراه آورد ، سپس به هر کس پاداشِ کاملِ آنچه کسب کرده ، داده شود و آنها ستم نبینند. ابودجانه که یکی از اصحاب پیامبر (ص) بود همیشه نماز صبح را پشت سر پیامبر (ص ) میخواند اما بعد از نماز با عجله خارج میشد ! این کار نظر پیامبر را به خود جلب کرده و روزی از ابودجانه پرسید : ای ابو دجانه آیا شما نیازی به پروردگار ندارید؟ ابودجانه عرض کرد : بله ای رسول خدا به اندازه ی یک پلک بر هم زدن هم از او بی نیاز نیستم. پیامبر (ص) فرمود : پس چرا بعد از نماز با عجله بیرون می روی و هیچ ذکر و دعایی را نمیخوانی؟ ابودجانه در جواب گفت : یا رسول الله (ص) من یک همسایه ی یهودی دارم که شاخه های درخت خرمایش روی منزل من بال و پر کشیده و زمانی که شبانه باد می وزد خرماهایش از درخت افتاده و وارد حیاط خانه ی من میشود ، برای همین بعد از نماز زود خارج میشوم تا قبل از اینکه بچه های گرسنه ام بیدار شده و آن را بخورند خرما ها را به صاحبشان باز گردانم. 💟 @Dastanvpand
💎یک ضرب المثل غلط «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!» گاهی در توجیه کارمان می گوییم: "اکثر مردم هم همین کار را می کنند" ولی قرآن چیزی دیگه میگه قرآن درباره کلمه "اکثر الناس" میفرماید: أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَشْکُرُونَ (در ۳ آیه قرآن) (بیشتر مردم شکرگذاری نمی کنند) أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ (در ۱۱ آیه قرآن) (بیشتر مردم نمی دانند) أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یُؤْمِنُونَ (در ۳ آیه قرآن) (بیشتر مردم ایمان نمی آورند) أَکْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ کَارِهُونَ بیشترشان از حق کراهت دارند و گریزانند. مَا یَتَّبِعُ أَکْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا بیشتر آنها، جز از گمان و پندارهای بی اساس، پیروی نمی کنند؛ پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست، بلکه در موارد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار میکنند. امیرالمؤمنین‌ می فرماید: در پیمودن راه درست از کمی افراد ناراحت و نگران نباشید! "زیاد بودن، معیار حق بودن نیست!" 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
چطور با کودکان کار و خیابان درست رفتار کنیم؟ سعی کنید از کودکان کار چیزی نخرید!! 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
❤️ خیلی شلوغ بود برا قلب زهرا ترسیدم به بچه ها گفتم یه راه بازکنیم زهرا زیارت کنه زیارت که کردیم حرفهامون که زدیم به فرزانه گفتم یه زنگ بزن به محمد بگو بیان روبرو ایوان طلا یه ۵ دقیقه بعد آقایون اومدن دعای مشمول و جامعه کبیره خوندیم خیلی حال خوشی بود داشتیم برمیگشتیم که بازار دیدیم -أه هادی بازار محمد:بیچاره شدیم دیگه حالا حلما به جای زیارت میاد بازار -الله اکبر نخیرم شب میایم رفتیم هتل ناهار استراحت بعدازظهر برگشتیم حرم با آقایون تو صحن حضرت زهرا قرار گذاشتیم محمد شروع کرد مداحی از غربت مادر نجف شهر غریبه عالم آقای که حتی نخواست مزارش تو کوفه باشه تا اذان حرم بودیم از بس گریه کرده بودم سرم گیج میرفت رفتیم هتل قراره بعد از شام بریم بازار😆😆 ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ از هتل اومدیم بیرون محمد: وااای بازار دیگه چیه -آقای برادر غر نزن فرزانه سادات :خودت غرنزن آقایی من خیلی هم صبوره -ایـــــــــش رفتیم بازار خرید، نفری یه دونه در نجف خریدیم ساعت ۱:۳۰نصف شب بود برگشتیم فردا روز دوم سفرمون تو نجفه کلا فقط حرم بودیم روزها باهم مسابقه داشتن روز آخر سفرمون تو نجف فرا رسید قرار براین بود مسجد حنانه،مزارکمیل بن زیاد، میثم تمار ،مسجد کوفه برگشت وادی السلام حرم حربن ریاحی تو هرمکانی اونقدر گریه میکردیم که سرمون گیج میرفت اما خود مسجد کوفه مخصوصا محل شهادت اوجش بود مولای متقیان تو زمان خودش اونقدر مظلوم بوده که وقتی تو مسجد شهید میشه همه میگن مگه علی نماز هم میخونده 😭😭😭 حرم هانی بن عروه ،مسلم بن عقیل و مختار ثقفی هم داخل همون مسجد کوفه بود سفرمون تو نجف اشرف به پایان رسید و ما راهی کربلای معلی شدیم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ من انقدر خسته بودم که راه بین نجف و کربلا خوابیدم بقول محمد حلما نجف اشرف بار زده ببریم ایران 😂😂😂 از خروجی نجف اشرف بغض تو گلوم بود رسیدیم کربلا 😍😍 هتلمون نزدیک مقام حضرت مهدی(عج) بود از باب السدرة به حرم امام حسین(ع) وارد میشدیم برای زیارت رفتیم فکر میکردم مثل رمان ها الان سرگردان میمونیم کجا بریم اما مداح هئیت گفت بریم حرم امام حسین (ع) بچه ها همه گریه میکردن اما من نه فقط بغـــــــض کردم تو حرم حضرت عباس(ع) هم اشکم در نیومد 😔😔 زیارت کردیم اومدیم بین الحرمین هادی چشمش بهم افتاد گفت :خوبی؟ -نه اشکم نیومد فقط بغضم هادی:ارزش بغض حسین مگه کمه خانمم؟ -نه هادی:بچه ها شما اگه میخاید برید هتل برید خانمم حالش خوب نیست ما میمونیم محمد:مابریم فرزانه جان خیلی گریه کرده حمیدجان شما هم بیاید زهراخانم هم استراحت کنه محمدابراهیم :نرگس جان چه کنیم نرگس:ماهم بریم زینب شما چی میاید؟ زینب:نه ما هستیم میخام برم حرم آقا امام حسین(ع) نرگس:باشه یاعلی زینب اینا رفتن حرم سیدالشهدا ما بین الحرمین با گنبد حضرت عباس(ع) حرف میزدم بالاخره اشکام جاری شد تا عصر موندیم بین الحرمین هادی:اروم شدی خانمم بریم هتل؟ -بریم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ روز دوم سفرمون ختم شد به خیمه گاه ،تل زینبیه ،کفین العباس ‌ وارد خیمه گاه که میشدی اولین خیام متعلق به آقا قمربنی هاشم خیامهای در دل خیامها بودن برای زنان،و دل تمام خیام را خیمه در بنی هاشم بی بی حضرت زینب(س) بود انقدر گریه کردم که موقع بیرون اومدنی از خیمه گاه غش کردم وقتی چشام باز کردم هتل بودیم بچه ها دورم بودن زهرا:آجی خوبی؟ -خوبم شب وداع ما تو کربلا ختم شد به شب جمعه اما ما خداحافظی نکردیم فردا سامرا و کاظمین یک شب بودن در کاظمین و اتمام سفر تو اون شب جمعه با زهره حرف زدم گفت بارداره خیلی خبر خوبی بود ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ کله سحر🙊🙊🙊از کربلا به سمت سامرا راه افتادیم البته تو مسیر مسجد سهله هم رفتیم یه وقت بود یکی مبینیم یاد فلانی میافتیم بالاخره سرظهر رسیدیم سامرا آدم احساس میکرد وسط پادگان نظامیه اما خیلی شیرین بود تو سرداب سامرا پایان پله ها روی دیوار اسمها مینوشتن اسم هرکس یادمون اومد نوشتیم وای خدایا چرا این دو شهر گرمه وقتی دورشدیم همه گریه کردن کاظمین عالی بود خیلی دوستش داشتیم سفرمون تموم شد برگشتیم بچه ها رفتن سرخونه زندگیشون زهرا اینا که سر خونه زندگیشون بودن سیدمحمدو فرزانه سادات ازدواجشون شد ولادت امام حسین(ع) به چشم بهم زدنی اربعین شد علی شوهر زهره هم با آقایون پیاده رفتن کربلا ولی مارو نبردن ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚سیر از گرسنه خبر ندارد اشراف زاده اي، در راه پيرمردي ديد که بارسنگيني از هيزم بر پشت حمل ميکند لنگ لنگان قدم بر ميداشت و نفس نفس صدا مي داد. به پيرمرد نزديک شد و گفت: مگر تو گاري نداري که بار به اين سنگيني مي بري. هر کسي را بهر کاري ساخته اند. گاري براي بار بردن است . پيرمرد خنده اي کرد و گفت: اين گونه هم که فکر مي کني نيست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه مي بيني؟ اشراف زاده با لبخندي گفت: پيرمردي که بارهيزم بر گاري دارد و به سوي شهر روانه است. پيرمرد گفت: مي داني آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولي فقرش از من بيشتراست؟ اشراف زاده گفت: باور ندارم، از قرائن بر مي آيد فقر تو بيشتر باشد زيرا آن گاري دارد و تو نداري و بر فزوني اولاد بايد تحقيق کرد. پيرمرد گفت: اعلي حضرت! آن گاري مال من و آن مرد همنوع من است. او گاري نداشت و هر شب گريه ي کودکانش مرا آزار مي داد چون فقرش از من بيشتر بود گاري خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هديه دهد. بارسنگين هيزم، با صداي خنده ي کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک مي شود. آنچه به من فرمان مي راند خنده کودکان است. 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
شـاد بـودن بـی هـیچ دلیلـی را.... امتـحان ڪنیم تـا در آن اسـتادشـویـم، هـمان گـونـه ڪه در غمـگـین بـودن ِبـدون دلـیـل بـه مـهـارت رسـیده ایـم! 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🌷🌷🌷 🔘 داستان کوتاه کنار شومینه نشسته بودم،کتاب میخوندم و قهوه ی تلخی رو مزه مزه میکردم،تو اون لحظه از هر دل مشغولی ایی فارغ بودم و غرق در حس آرامش و گرمی بودم ک یکدفعه دلم استنشاق هوای تازه طلب کرد،نادیده اش گرفتم ولی اون سماجت کرد. برام خوشآیند نبود ک حتی قدمی از این گرما و حس دلچسب فاصله بگیرم. به هر حال سماجت های دلم جواب داد و منو از جام بلند کرد.ب اتاقم رفتم،به پنجره نزدیک شدم،پرده رو کنار زدم از پشت شیشه به آسمون نگاه کردم ک مشت مشت دونه های ریز و سفید برف رو خیلی آروم پیشکش شهر میکرد. پنجره رو باز کردم،سرمو بیرون بردم،چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از هوای سرد زمستون پر کردم. یهو لرزیدم.سرمو آوردم تو،خواستم پنجره رو ببندم که یه چیزی دیدم که باعث شد دوباره سرمو بیرون ببرم! با یه فرقون که توش دوتا جارو و یه بیل و یکمی ام برگ و آشغال چیپس و پفک و بستنی بود نزدیک میشد! اندامش خمیده بود،یه کلاه مشکی کاموا سرش بود،لباس تنش انگاری ی روزی نارنجی بود ولی حالا خاکی رنگ شده بود! آرامش چشماش و از اون فاصله میشد لمس کرد. بوی عطره مهربونیش ب مشام میرسید. آروم و با قدم های نرم نزدیک میشد،رسید جلوی خونه.فرقونش و کنار جوب روی زمین گذاشت،یکی از جاروهاشو برداشت و شروع کرد: خش،خش،خش... تو سکوت خیابون با جاروی بلندش موسیقی دلنشینی رو داشت اجرا میکرد! بی اختیار بهش زل زده بودم... افکارم کم کم از خواب بیدار شدن،به جنب و جوش افتادن. تصادم افکارم تو میدون بزرگ شهر ذهنم گرد و خاکی به پا  کرده بود. افکاری که درود میفرستاد به شرافت اون آدم و امثالش. افکاری که در عجب بود از قامت مردونه ایی که خم میشد تا زباله ایی رو از روی زمین برداره. افکاری که جملاتی رو به زبونم آورد: نارنجی پوش شهر، دلت شاد، تنت سلامت، سفره ات پر از روزی... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🔘 داستان کوتاه جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری. قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمهای عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست و حقیقت واقعی جهان 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 داستان کوتاه خانه‌ی دوستم غوغایی بود. باباجان، پدر دوستم، شب خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود. همه در ناباوری عمیقشان سوگواری می‌‌کردند و به سر و صورت خودشان می‌زدند اما هیچ‌کس کاری نمی‌کرد. می‌دانید... تشریفات، خاکسپاری، پذیرایی... طبیعی هم هست. هیچ‌کس تصورش را نمی‌کند که این شتر روزی در خانه‌ی خودش خواهد خوابید، و در چنین روزی باید به چه چیز‌هایی‌ فکر کند. ناگهان آقای همسایه پیدایش شد. خیلی‌ آرام و متین آمد، جلوی مادر دوستم روی زمین زانو زد و گفت اجازه بفرمایید کارها رو من انجام بدم. همسرتون به من وصیت کرده و من از خواسته‌های ایشان اطلاع دارم. و آقای همسایه کارها را دست گرفت. همسر و فرزندانِ خودش را بسیج کرد. غیر از صاحبان عزا به هر کسی‌ مسئولیتی داد. و خلاصه مراسم تا روز آخر مرتب و منظم و آبرومندانه برگزار شد. یک روز به دوستم گفتم خوشا به سعادتِ باباجانت که دوست و رفیقی این‌چنین صمیمی‌ و جانی داشتند، انگار خودش صاحب عزاست. دوستم گفت: راستش ما هم از این رفاقت خبری نداشتیم. باباجانِ من اهل دوست و رفیق بازی نبود. خانه‌ای بود. ولی‌ یکی‌ دو بار در پارک روبه‌روی خانه آقای همسایه را دیده بودم کنارِ باباجان روی نیمکتی نشسته‌اند و گپ می‌‌زدند. همین... اینها را گفتم تا هرکدام برای خودمان یک آقای همسایه آرزو کنیم. یکی‌ که سر وقت به دادمان برسد. جلویمان بنشیند‌، بگوید نگران هیچ چیزی نباش. بگوید همه‌چیز را بگذار به عهده‌ی من. یک آقای همسایه که بعد از یک پیاده‌روی نیم‌ساعته دوستمان داشته باشد. چه در زندگی‌، چه در مرگ... آن هم بی‌ هیچ منتی. آخرین سطر: قدر آدم‌های ساده و بی‌‌شیله‌پیله‌ی زندگی‌‌تان را بدانید. همان‌ها که قادرند روی نیمکتِ یک پارک، از آخرین وصیت خود صحبت کنند... 👤 نیکی‌ فیروزکوهى 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷
✨آرزو مےڪنم براتون ڪہ هر سال ✨یڪے از سین هاے هفت سین 🍃"سایہ" پدر و مادرها روے سرتون باشہ ...🌺 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تلنگر👌 محله ما یک رفتگر دارد. صبح که با ماشین از درب خانه خارج می‌شوم، سلامی گرم می‌کند و من هم از ماشین پیاده می‌شوم و دستی محترمانه به او می‌دهم؛ حال و احوال را می‌پرسد و مشغول کارش می‌شود. همسایه‌ی طبقه‌ی زیرین ما نیز دکتر جرّاح است. گاهی اوقات که درون آسانسور می‌بینمش، سلامی می‌کنم و او فقط سرش را تکان می‌دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می‌کند... به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم، جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، به شدّت لذّت‌بخش‌تر از طبابت آن دکتر برای ادامه‌ی حیاتم است.!! 🔸تحصیلات مطلقاً هیچ ربطی به شعور افراد ندارد..!! ♦️🗯 @Dastanvpand
👈چگونگى توبه حضرت آدم عليه السلام و توسل او به پنج تن 🌴پس از آن كه آدم و حوا از آن درخت ممنوع خوردند و بر اثر اين گناه (ترك اولى) از آن همه نعمتها و آرامش بهشتى محروم گشتند، به طور سريع به اشتباه خود پى بردند و توبه كردند. به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهى طلب رحمت كرده و گفتند: 🌴پروردگارا! ما به خويشتن ستم كرديم، و اگر ما را نبخشى و بر ما رحم نكنى از زيانكاران خواهيم بود. 🌴خداوند به آنها فرمود: از مقام خويش فرود آييد، در حالى كه بعضى از شما نسبت به بعضى ديگر دشمن خواهيد بود (شيطان دشمن شما است و شما دشمن او) و براى شما در زمين قرارگاه و وسيله بهره گيرى تا زمان معينى است، در زمين بنده مى شويد و در آن مى ميريد و در رستاخيز از آن خارج مى شويد.(اعراف23 - 25) 🌴به اين ترتيب آدم و حوا به زمين آمدند و گرفتار رنج هاى زمين شدند، ولى توبه حقيقى كردند و خداوند توبه آنها را پذيرفت. 🌴خداوند مهربان به آدم عليه السلام و حوا عليهاالسلام لطف كرد و كلماتى را به آنها آموخت تا آنها در دعاى خود آن كلمات را از عمق جان بگويند و توبه خود را آشكار و تكميل نمايند.(بقره/37) 🌴از امام باقر عليه السلام نقل شده آن كلمات كه آدم و حوا، هنگام توبه گفتند چنين بودند: 🍃اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ سُبحانَكَ و بِحمدِكَ رَبّ ظلمتُ نَفسِى فاغفِرلِى اءِنَّكَ خيرُ الغافِرينَ🍃 ✨خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش مى كنم، من به خود ستم كردم، مرا ببخش كه تو بهترين بخشندگان هستى.✨ 🍃اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ، سُبحانَكَ و بِحمدِكَ رَبّ ظلمتُ نَفسِى فَارحَمنِى اءِنَّكَ خيرُ الرَّاحِمينَ🍃 ✨خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش مى كنم، پروردگارا! من به خود ستم كردم، به من رحم كن كه تو بهترين رحم كنندگان هستى.✨ 🍃اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ، سُبحانَكَ و بِحمدِكَ رَبّ اءِنِّى ظلمتُ نَفسِى فَتُب عَلىَّ اءِنَّكَ اَنتَ التَّوابُ الرَّحيمِ🍃 ✨خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش مى كنم، پروردگارا! من به خود ستم كردم، توبه ام را بپذير كه تو بسيار توبه پذير و مهربان هستى✨(مجمع البيان، ج 1،ص 89) 🌴مطابق رواياتى كه از طريق شيعه و اهل تسنن نقل شده، در كلماتى كه خداوند به آدم عليهالسلام آموخت، و او به آنها متوسل شده و توبه اش پذيرفته شد نام پنج تن آل عبا عليهم السلام بود، او گفت: بِحَقَّ محمدٍ وَ علىٍّ وَ فاطِمَةَ وَ الحسنِ و الحُسَينِ(الدر المنثور، ج 1،ص 60 و 61 - مناقب ابن مغازلى شافعى، چاپ اسلامية،ص 63) 🌴و در روايت امامان اهل بيت عليهم السلام چنين آمده: آدم عليه السلام سر بلند كرد و عرش خدا را ديد، كه در آن نامهاى ارجمندى نوشته شده بود، پرسيد: اين نامهاى ارجمند از آن كيست؟ به او گفته شد: اين نامها نام برترين خلايق در پيشگاه خداوند متعال است كه عبارتند از: محمد، على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام. آدم براى پذيرش توبه اش، به آنها متوسل شد و خداوند به بركت وجود آنها، توبه او را پذيرفت.(مجمع البيان، ج 1،ص 89، - نورالثقلين، ج 1،ص 67 و 68) ادامه دارد.... 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👈دو پسر آدم و ازدواج آنها 🌴حضرت آدم عليهالسلام و حوا عليهاالسلام وقتى كه در زمين قرار گرفتند، خداوند اراده كرد كه نسل آنها را پديد آورده و در سراسر زمين منتشر گرداند. پس از مدتى حضرت حوا باردار شد و در اولين وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، يكى دختر و ديگرى پسر به دنيا آمدند. نام پسر را قابيل و نام دختر را اقليما گذاشتند. 🌴مدتى بعد كه حضرت حوا بار ديگر وضع حمل نمود، باز دو قلو به دنيا آورد كه مانند گذشته يكى از آنها پسر بود و ديگرى دختر. نام پسر را هابيل و نام دختر را ليوذا گذاشتند. 🌴فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسيدندبراى تأمين معاش، قابيل شغل كشاورزى را انتخاب كرد، و هابيل به دامدارى مشغول شد. وقتى كه آنها به سن ازدواج رسيدند (طبق گفته بعضى:) خداوند به آدم عليه السلام وحى كرد كه قابيل با ليوذا هم قلوى هابيل ازدواج كند، و هابيل با اقليما هم قلوى قابيل ازدواج نمايد. 🌴حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ كرد، ولى هواپرستى باعث شد كه قابيل از انجام اين فرمان سرپيچى كند زيرا اقليما همقُلويش زيباتر از ليوذا بود، حرص و حسد آن چنان قابيل را گرفتار كرده بود كه به پدرش تهمت زد و با تندى گفت: خداوند چنين فرمانى نداده است، بلكه اين تو هستى كه چنين انتخاب كرده اى؟(مجمع البيان، ج 3،ص 183) ادامه دارد.... 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸 إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ مَفَازًا🌸 🗯☀️مسلما پرهيزگاران 💞☀️را رستگارى است 📚 سوره مبارکه النبأ ✍آیهٔ ۳۱ 🌸☘ @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام الهی به حق این روز هیچ وقت امیدتون نا امید نشه وبه آرزوهاتون برسین🌺🌹 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🌱داستانک موشی در خانه‌ی صاحب مزرعه تله موش ديد؛ به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛ همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد؛ ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد؛ از مرغ برايش سوپ درست کردند؛ گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛ گاو را برای مراسم ترحيم کشتند؛ و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه می کرد؛ و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🖋☕️
حکایت📚 شخصی به نام عبدالجبار مستوفی عزم زیارت حج کرده بود. او هزار دینار زر ذخیره کرده بود. روزی از کوچه ای در کوفه رد می شد که به خرابه ای رسید. زنی را دید که در آن جا مشغول جست وجو بود. ناگاه در گوشه ای مرغ مرده ای دید، آن را زیر چادر گرفت و رفت. عبدالجبار با خود گفت: این زن محتاج است ، باید ببینم که وضع او چگونه است؟ در عقب او رفت تا این که زن داخل خانه ای شد. کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند: ای مادر از گرسنگی هلاک شدیم؟ زن گفت: مرغی آورده ام تا برای شما بریان کنم. عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست ... با خود گفت: اگر حج خواهی کرد، حج تو این است. آن هزار دینار زر از خانه آورد و برای زن فرستاد و خودش در آن سال در کوفه ماند. چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نیز رفت. چون نزدیک قافله رسید، شترسواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت: ای عبدالجبار از آن روز که در عرفات ده هزار دینار به من سپرده ای تو را می جویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد. آوازی برآمد که ای مرد هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده برابر پس فرستادیم و فرشته ای به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه در شهر خوی زن "ثروتمند و تیزفکری" به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد، "انگشتر الماس،" بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود، بعد از مدتی داستان به گوش خداداد خان حاڪم و نماینده ڪریم خان در "تبریز" رسید. آن زن را خداداد خان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، "الماس" نزد من بماند، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم، شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. خداداد خان، ڪه مرد "شیاد و روباهی" بود، شبانه دستور داد، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد، به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و "داستان و شڪایت" خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد، انگشتر نگین شیشه ای را، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان "مالیات نقد" می خواهد نه جواهر. شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است، گاهی باید صبر داشت و در برابر "ظلمے" سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز "خدا" برای شڪایت "برتر" است... 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی که با دیدنش وارد دنیای کودکیتون میشید و توش غرق میشید❤️ حتما حتما ببینید 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
📚 دردناک یک دانش آموز دختر ❗️خیلی مهمه لطفا از دستش ندید و تا آخر بخونید(مخصوصا پدر و مادرا) مادری تعریف میکنه: یک روز که دخترم از مدرسه برگشت، خیلی زود بود. گفتم دخترم چرا اینقد زود برگشتی؟ داشت گریه میکرد از درد شکمش هرکاری کردم خوب نمیشد. شکمش بزرگ شده بود اما میدونستم این بزرگ شدن شکمش، مال چاق بودن نیست چون دخترم لاغر بود و تا دیروز هم چیزیش نبود! فقط میگفت مامان تحمل ندارم دارم دیوونه میشم... منم به باباش زنگ زدم و بردیمش بیمارستان... دکتر اومد بیرون و بعد از معاینه گفت که دختر ما حامله‌س! همه مون از تعجب زبونمون بند اومده بود یعنی چی حامله‌س؟ اون که ازدواج نکرده؟ همه‌ی خانواده ازش عصبانی بودیم وقی برگشتیم خونه، پدر و برادرش خییییلی کتکش زدن منم از اونور سرزنشش میکردم و میگفتم بگو چیکار کردی!؟؟؟ از درد شکمش و درد این همه کتک، فقط گریه میکردو میگفت قسم میخورم که کاری نکردم خواهش میکنم حرفمو باور کنید، مامان... بابا رحم داشته باشید دارم میمیرم از درد قسم میخورم کسی بهم دست نزده مامان توروخدا حرفمو باورکن منم با بیرحمی... ای کاش میمردم اونوقتی که دخترم بااین همه درد گریه میکرد و منم با بیرحمی و پدرش و برادرش مثل درنده به جونش افتاده بودن بعد گفتم مگه تو حضرت مریمی که بدون مرد حامله بشی؟ بگو که با کی خوابیدی وگرنه الان میکشمت... هی گریه میکرد و میگفت مامان اینکارو نکن خودت میدونی من چجور دختری هستم تو چطور منو بزرگ کردی‌؟ باباش داد زد که تو یک سگی تو از من و مامانت نیستی! آبرومو بردی بی آبرو، میکشمت... و دوباره کتکش زد پسرم هم تف کرد توروش و گفت چطوری و با چه رویی برم پیش دوستام هان؟ چرا باید خواهر من اینقد بی حیا باشه و آبروی منو ببره و از یه پسر غریبه حامله باشه!؟ دخترم فریاد زد من حامله نیستم! حامله هم باشم حق ندارید اینطور بی رحمانه یک بچه بی گناه رو ازار بدید ! شما که خانواده ی من هستید چطور تا این حد سنگدل هستید؟ از صبح بخاطر درد شکمم دارم گریه میکنم... شماهم همه بدنمو شکستید اخه شما خدا ندارید؟؟؟؟ برادرش یه سیلی محکم بهش زد و موهاشو گرفت و گفت اون زمان باید خدارو به یاد میاوردی که زنا میکردی! فهمید که باورش نمیکنیم، دیگه هیچی نگفت و بعد از این همه ازار دادن درو روش بستیم و نهار و شام هم بهش ندادیم... من چندبار خواستم دزدکی براش غذا ببرم اما شوهرم نزدیک بود دنیارو روسرم خراب کنه. گفت امشب میکشیمش نیازی به غذا نیست! خودمو میزدم و میگفتم چطور اینکارو میکنی!!؟ گفت بااین شرمندگی نمیتونم زندگی کنم گفتم آروم باش اون دخترته بزار اسم بابای بچه‌شو بگه ماهم عروسی براشون میگیرم، تا با اون پسر ازدواج کنه... توروخدا نکشش اینکارو نکن... چیزی نگفت و منو از سرراهش کنار زد و رفت منم داد زدم و صداش کردم... گفت تو چیزی نگو...! ساعت دوازده شب رفتم تو اتاق و درو روش باز کردم خواستم دخترمو ببرم بیرون، دیدم هنوز داره گریه میکنه. تو چشمام نگاه نمیکرد اینقدر خسته و بی طاقت شده بود ... گفتم باید ببرمت بیرون...میبرمت پیش داییت امشب پیشش باش چون بابات و برادرت میخوان بکشنت...! حرفمو تموم نکرد پسرم و شوهرم با چاقو اومدن تو اتاق من هرچند داد و فریاد زدم گوش ندادن... دخترم با گریه گفت: مامان... بابا... داداش ... من خدا پشتمه و میدونه بی گناهم... و میدونه که چکارم کردید. از خدا میخوام حقمو ازتون بگیره. من بی گناهم شما خیلی ظلم کردید در حقم... با چشمای خیس و پر از اشک بیهوش شد... داد زدم گفتم قسم به خدا ازت جدا میشم و خونه رو ترک میکنم اگر همین الان نبریدش پیش دکتر... زود بردیمش دکتر اما چی روی داد... دخترم حامله نبود! معاینه‌ قبلیش اشتباه بود! بلکه کیستدداشت که شکمشو بزرگ کرده بود... وقتی اینو شنیدم زانوهام بی حس شدن و افتادم زمین مغزم داشت میترکید از ناراحتی دلم داشت بیرون میومد بابا و برادرش هم تو سر خودشون میزدن... داد زدم گفتم توروخدا دکتر، حالش چطوره؟! دکتر گفت متاسفانه از شدت درد، جونشو از دست داد😔 وای دختر بی گناهم وای از سنگدلی من و باباتو داداشت خدا حقتو ازمون گیره... تاالان هم به صورت شوهر و پسرم نگاه نمیکنم اونا هم تاالانم شبا خوابشو میبینن و بخاطر عذاب وجدان زندگی براشون تلخ شده... شوهرم سر سفره ی نهار و شام نمیتونه جلو خودشو بگیره و میزنه زیر گریه و منو پسرم هم با اون گریه میکنیم... الان هم وقت خواب به یاد اخرین حرفاش میفتم: من بی گناهم! شما درحقم ظلم کردید... خدا ازمون نگذره خدایا بخاطر اسماءالحسنی ت فردوس رو نصیبش کن... دختر قشنگم خدا بیامرزدت...😭 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ &راوی زهره میری علی که از سفر کربلا برگشت ۱۸۰درجه تغییر کرد با آقاسیدهادی وبقیه صمیمی شد پنهانی یه کارایی میکرد که من ازش سر درنیاوردم گوشیش پر شده بود از مداحی و عکس شهدا تا عید ۹۶ ماهم همراه بچه ها راهی جنوب کشور شدیم تقریبا ماههای آخر بارداریم بود تو جزیره مجنون علی بهم گفت ۱۵فروردین اعزام میشه سوریه و تمام این مدت دنبال آموزش و .... بوده خدایا باورم نمیشه علی من هم میخواد مدافع بی بی حضرت زینب(س)بشه خیلی خوشحال بودم اما خیلی ها بهمون زخم میزدن که شما که پولدارید دیگه سوریه رفتنتون چیه علی همش میگفت :شما نمیدونید عشق جهاد یعنی چی ؟ علی جانم اعزام شد سوریه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ علی که رفت سوریه بچه ها واقعا تنهام نذاشتن علی سوریه بود که پسرم دنیا اومد به عشق امام حسین اسمشو گذاشتیم امیرحسین علی زنگ زد:سلام خانومی قدم نو رسیده مبارک 😍 -علی کی میایی ؟😭😭 دلم برات تنگ شده علی:میام عزیزم میام خانمم گریه نکن یه عملیات داریم تموم بشه ان شالله میام خانم رو به حلما سادات گفتم :تو میدونی این عملیات کیه ؟ -خخخخ آجی جان عملیات را به هیچکس نمیگن مخفیانه اس نگران نباش ان شاءالله صحیح و سالم میاد خیلی طول بکشه ۵-۶روزه امیدت به خدا باشه پنج شش روز گذشت من از بیمارستان مرخص شدم بچه ها مثل پروانه دورم میگشتن تا حلما سادات گفت :هادی داره میاد امیرحسین را ببینه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662