#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_ششم
#سردار_دلها❤️
خیلی شلوغ بود برا قلب زهرا ترسیدم
به بچه ها گفتم یه راه بازکنیم زهرا زیارت کنه زیارت که کردیم حرفهامون که زدیم به فرزانه گفتم یه زنگ بزن به محمد بگو بیان روبرو ایوان طلا
یه ۵ دقیقه بعد آقایون اومدن دعای مشمول و جامعه کبیره خوندیم
خیلی حال خوشی بود
داشتیم برمیگشتیم که بازار دیدیم
-أه هادی بازار
محمد:بیچاره شدیم دیگه
حالا حلما به جای زیارت میاد بازار
-الله اکبر
نخیرم شب میایم
رفتیم هتل ناهار استراحت بعدازظهر برگشتیم حرم
با آقایون تو صحن حضرت زهرا قرار گذاشتیم
محمد شروع کرد مداحی از غربت مادر
نجف شهر غریبه عالم
آقای که حتی نخواست مزارش تو کوفه باشه
تا اذان حرم بودیم
از بس گریه کرده بودم سرم گیج میرفت
رفتیم هتل قراره بعد از شام بریم بازار😆😆
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_هفتم
#سردار_دلها❤️
از هتل اومدیم بیرون
محمد: وااای بازار دیگه چیه
-آقای برادر غر نزن
فرزانه سادات :خودت غرنزن آقایی من خیلی هم صبوره
-ایـــــــــش
رفتیم بازار خرید، نفری یه دونه در نجف خریدیم
ساعت ۱:۳۰نصف شب بود برگشتیم
فردا روز دوم سفرمون تو نجفه
کلا فقط حرم بودیم
روزها باهم مسابقه داشتن
روز آخر سفرمون تو نجف فرا رسید
قرار براین بود
مسجد حنانه،مزارکمیل بن زیاد، میثم تمار ،مسجد کوفه برگشت وادی السلام حرم حربن ریاحی
تو هرمکانی اونقدر گریه میکردیم که سرمون گیج میرفت
اما خود مسجد کوفه مخصوصا محل شهادت اوجش بود
مولای متقیان تو زمان خودش اونقدر مظلوم بوده
که وقتی تو مسجد شهید میشه همه میگن مگه علی نماز هم میخونده 😭😭😭
حرم هانی بن عروه ،مسلم بن عقیل و مختار ثقفی هم داخل همون مسجد کوفه بود
سفرمون تو نجف اشرف به پایان رسید و ما راهی کربلای معلی شدیم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_هشتم
#سردار_دلها❤️
من انقدر خسته بودم که راه بین نجف و کربلا خوابیدم
بقول محمد حلما نجف اشرف بار زده ببریم ایران 😂😂😂
از خروجی نجف اشرف بغض تو گلوم بود
رسیدیم کربلا 😍😍
هتلمون نزدیک مقام حضرت مهدی(عج) بود از باب السدرة به حرم امام حسین(ع) وارد میشدیم
برای زیارت رفتیم فکر میکردم مثل رمان ها الان سرگردان میمونیم کجا بریم اما مداح هئیت گفت بریم حرم امام حسین (ع)
بچه ها همه گریه میکردن
اما من نه
فقط بغـــــــض کردم
تو حرم حضرت عباس(ع) هم اشکم در نیومد 😔😔
زیارت کردیم اومدیم بین الحرمین
هادی چشمش بهم افتاد گفت :خوبی؟
-نه اشکم نیومد فقط بغضم
هادی:ارزش بغض حسین مگه کمه خانمم؟
-نه
هادی:بچه ها شما اگه میخاید برید هتل برید
خانمم حالش خوب نیست ما میمونیم
محمد:مابریم فرزانه جان خیلی گریه کرده
حمیدجان شما هم بیاید زهراخانم هم استراحت کنه
محمدابراهیم :نرگس جان چه کنیم
نرگس:ماهم بریم
زینب شما چی میاید؟
زینب:نه ما هستیم
میخام برم حرم آقا امام حسین(ع)
نرگس:باشه یاعلی
زینب اینا رفتن حرم سیدالشهدا ما بین الحرمین
با گنبد حضرت عباس(ع) حرف میزدم
بالاخره اشکام جاری شد تا عصر موندیم بین الحرمین
هادی:اروم شدی خانمم
بریم هتل؟
-بریم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_نهم
#سردار_دلها❤️
روز دوم سفرمون ختم شد به خیمه گاه ،تل زینبیه ،کفین العباس
وارد خیمه گاه که میشدی اولین خیام متعلق به آقا قمربنی هاشم
خیامهای در دل خیامها بودن برای زنان،و دل تمام خیام را خیمه در بنی هاشم بی بی حضرت زینب(س) بود
انقدر گریه کردم که موقع بیرون اومدنی از خیمه گاه غش کردم
وقتی چشام باز کردم هتل بودیم
بچه ها دورم بودن
زهرا:آجی خوبی؟
-خوبم
شب وداع ما تو کربلا ختم شد به شب جمعه
اما ما خداحافظی نکردیم
فردا سامرا و کاظمین
یک شب بودن در کاظمین و اتمام سفر
تو اون شب جمعه با زهره حرف زدم گفت بارداره
خیلی خبر خوبی بود
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_هفتاد
#سردار_دلها❤️
کله سحر🙊🙊🙊از کربلا به سمت سامرا راه افتادیم
البته تو مسیر مسجد سهله هم رفتیم
یه وقت بود یکی مبینیم یاد فلانی میافتیم
بالاخره سرظهر رسیدیم سامرا
آدم احساس میکرد وسط پادگان نظامیه
اما خیلی شیرین بود تو سرداب سامرا پایان پله ها روی دیوار اسمها مینوشتن
اسم هرکس یادمون اومد نوشتیم
وای خدایا چرا این دو شهر گرمه
وقتی دورشدیم همه گریه کردن
کاظمین عالی بود
خیلی دوستش داشتیم سفرمون تموم شد برگشتیم
بچه ها رفتن سرخونه زندگیشون
زهرا اینا که سر خونه زندگیشون بودن
سیدمحمدو فرزانه سادات ازدواجشون شد ولادت امام حسین(ع)
به چشم بهم زدنی اربعین شد
علی شوهر زهره هم با آقایون پیاده رفتن کربلا
ولی مارو نبردن
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚سیر از گرسنه خبر ندارد
اشراف زاده اي، در راه پيرمردي ديد که بارسنگيني از هيزم بر پشت حمل ميکند لنگ لنگان قدم بر ميداشت و نفس نفس صدا مي داد. به پيرمرد نزديک شد و گفت:
مگر تو گاري نداري که بار به اين سنگيني مي بري. هر کسي را بهر کاري ساخته اند. گاري براي بار بردن است .
پيرمرد خنده اي کرد و گفت: اين گونه هم که فکر مي کني نيست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه مي بيني؟
اشراف زاده با لبخندي گفت: پيرمردي که بارهيزم بر گاري دارد و به سوي شهر روانه است.
پيرمرد گفت: مي داني آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولي فقرش از من بيشتراست؟
اشراف زاده گفت: باور ندارم، از قرائن بر مي آيد فقر تو بيشتر باشد زيرا آن گاري دارد و تو نداري و بر فزوني اولاد بايد تحقيق کرد.
پيرمرد گفت: اعلي حضرت! آن گاري مال من و آن مرد همنوع من است. او گاري نداشت و هر شب گريه ي کودکانش مرا آزار مي داد چون فقرش از من بيشتر بود گاري خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هديه دهد.
بارسنگين هيزم، با صداي خنده ي کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک مي شود. آنچه به من فرمان مي راند خنده کودکان است.
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🌷🌷🌷
🔘 داستان کوتاه
#نارنجی_پوش
کنار شومینه نشسته بودم،کتاب میخوندم و قهوه ی تلخی رو مزه مزه میکردم،تو اون لحظه از هر دل مشغولی ایی فارغ بودم و غرق در حس آرامش و گرمی بودم ک یکدفعه دلم استنشاق هوای تازه طلب کرد،نادیده اش گرفتم ولی اون سماجت کرد.
برام خوشآیند نبود ک حتی قدمی از این گرما و حس دلچسب فاصله بگیرم.
به هر حال سماجت های دلم جواب داد و منو از جام بلند کرد.ب اتاقم رفتم،به پنجره نزدیک شدم،پرده رو کنار زدم از پشت شیشه به آسمون نگاه کردم ک مشت مشت دونه های ریز و سفید برف رو خیلی آروم پیشکش شهر میکرد.
پنجره رو باز کردم،سرمو بیرون بردم،چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از هوای سرد زمستون پر کردم.
یهو لرزیدم.سرمو آوردم تو،خواستم پنجره رو ببندم که یه چیزی دیدم که باعث شد دوباره سرمو بیرون ببرم!
با یه فرقون که توش دوتا جارو و یه بیل و یکمی ام برگ و آشغال چیپس و پفک و بستنی بود نزدیک میشد!
اندامش خمیده بود،یه کلاه مشکی کاموا سرش بود،لباس تنش انگاری ی روزی نارنجی بود ولی حالا خاکی رنگ شده بود!
آرامش چشماش و از اون فاصله میشد لمس کرد.
بوی عطره مهربونیش ب مشام میرسید.
آروم و با قدم های نرم نزدیک میشد،رسید جلوی خونه.فرقونش و کنار جوب روی زمین گذاشت،یکی از جاروهاشو برداشت و شروع کرد: خش،خش،خش...
تو سکوت خیابون با جاروی بلندش موسیقی دلنشینی رو داشت اجرا میکرد!
بی اختیار بهش زل زده بودم...
افکارم کم کم از خواب بیدار شدن،به جنب و جوش افتادن.
تصادم افکارم تو میدون بزرگ شهر ذهنم گرد و خاکی به پا کرده بود.
افکاری که درود میفرستاد به شرافت اون آدم و امثالش.
افکاری که در عجب بود از قامت مردونه ایی که خم میشد تا زباله ایی رو از روی زمین برداره.
افکاری که جملاتی رو به زبونم آورد:
نارنجی پوش شهر، دلت شاد، تنت سلامت، سفره ات پر از روزی...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🔘 داستان کوتاه
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمهای عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.
اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست و حقیقت واقعی جهان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
خانهی دوستم غوغایی بود.
باباجان، پدر دوستم، شب خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود.
همه در ناباوری عمیقشان سوگواری میکردند و به سر و صورت خودشان میزدند اما هیچکس کاری نمیکرد.
میدانید... تشریفات، خاکسپاری، پذیرایی... طبیعی هم هست.
هیچکس تصورش را نمیکند که این شتر روزی در خانهی خودش خواهد خوابید، و در چنین روزی باید به چه چیزهایی فکر کند.
ناگهان آقای همسایه پیدایش شد. خیلی آرام و متین آمد، جلوی مادر دوستم روی زمین زانو زد و گفت اجازه بفرمایید کارها رو من انجام بدم. همسرتون به من وصیت کرده و من از خواستههای ایشان اطلاع دارم.
و آقای همسایه کارها را دست گرفت. همسر و فرزندانِ خودش را بسیج کرد. غیر از صاحبان عزا به هر کسی مسئولیتی داد. و خلاصه مراسم تا روز آخر مرتب و منظم و آبرومندانه برگزار شد.
یک روز به دوستم گفتم خوشا به سعادتِ باباجانت که دوست و رفیقی اینچنین صمیمی و جانی داشتند، انگار خودش صاحب عزاست.
دوستم گفت: راستش ما هم از این رفاقت خبری نداشتیم. باباجانِ من اهل دوست و رفیق بازی نبود. خانهای بود. ولی یکی دو بار در پارک روبهروی خانه آقای همسایه را دیده بودم کنارِ باباجان روی نیمکتی نشستهاند و گپ میزدند. همین...
اینها را گفتم تا هرکدام برای خودمان یک آقای همسایه آرزو کنیم.
یکی که سر وقت به دادمان برسد. جلویمان بنشیند، بگوید نگران هیچ چیزی نباش. بگوید همهچیز را بگذار به عهدهی من.
یک آقای همسایه که بعد از یک پیادهروی نیمساعته دوستمان داشته باشد. چه در زندگی، چه در مرگ... آن هم بی هیچ منتی.
آخرین سطر: قدر آدمهای ساده و بیشیلهپیلهی زندگیتان را بدانید. همانها که قادرند روی نیمکتِ یک پارک، از آخرین وصیت خود صحبت کنند...
👤 نیکی فیروزکوهى
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
✨آرزو مےڪنم براتون ڪہ هر سال
✨یڪے از سین هاے هفت سین
🍃"سایہ" پدر و مادرها روے سرتون باشہ ...🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تلنگر👌
محله ما یک رفتگر دارد.
صبح که با ماشین از درب خانه خارج میشوم،
سلامی گرم میکند و من هم از ماشین پیاده میشوم و دستی محترمانه به او میدهم؛
حال و احوال را میپرسد و مشغول کارش میشود.
همسایهی طبقهی زیرین ما نیز دکتر جرّاح است.
گاهی اوقات که درون آسانسور میبینمش،
سلامی میکنم و او فقط سرش را تکان میدهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز میکند...
به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم،
جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، به شدّت لذّتبخشتر از طبابت آن دکتر برای ادامهی حیاتم است.!!
🔸تحصیلات مطلقاً هیچ ربطی به شعور افراد ندارد..!!
♦️🗯 @Dastanvpand