eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✍💎 گفتم گرفتارم خدا گفتی که آزادت کنم گفتم گنه کارم خدا گفتی که عفوت میکنم گفتم خطا کارم خدا گفتی که می بخشم خطا گفتم جفا کارم خدا گفتی وفایت میدهم گفتم صدایت میکنم گفتی جوابت می دهم گفتم ز پا افتاده ام گفتی بلندت میکنم گفتم نظر بر من نما گفتی نگاهت می کنم گفتم بهشتم می بری؟ گفتی ضمانت می کنم گفتم که من شرمنده ام گفتی که پاکت می کنم گفتم که یارم می شوی گفتی رفاقت میکنم گفتم ندارم توشه ای گفتی عطایت میکنم گفتم دردمندم خدا گفتی مداوایت کنم گفتم پناهی نی مرا گفتی پناهت می دهم خدا را برای تمام لحظه هایتان آرزو میکنم @Dastanvpand 🌷🌿
برای آنچه که دوستش داری از جان باید بگذری بعد ... می ماند زندگی و آنچه که دوستش داشتی ... 👤 شمس لنگرودی 🌹☘ @Dastanvpand
خدایا ما بی سلیقه ایم، طلب آب و نان میکنیم تو خود ای خزانه دار بخششها، بهترین ها را برایمان مقدر کن.. @Dastanvpand ☘🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پــروردگــارا ⭐️در این شب دل انگیز ✨آنچه را که بیصدا ⭐️از قلب عزیزانم گذر کرده ✨در تقدیرشان قرار ده ⭐️تا لذتی دو چندان را ✨برایشان به ارمغان بیاورد ⭐️شبتون بخیر و سراسر آرامش ✨در آغوش پر از مهر خدا باشید ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشمانتان را ببندید و فقط به خوبی ها فکر کنید ... صبحتون بخير و شادى☀️ 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
حکایت📚 آورده اند كه در مجلس شيخ ابوالحسن خرقانی سخن از كرامت مي رفت و هر يک از حاضران چيزي مي گفت. شيخ گفت: كرامت چيزي جز خدمت خلق نيست. چنان كه دو برادر بودند و مادر پيري داشتند. يكي از آن دو پيوسته خدمت مادر مي كرد و آن ديگر به عبادت خدا مشغول مي بود. يک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازي شنيد كه برادر تو را بيامرزيدند و تو را هم به او بخشيدند. گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم هميشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نيست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند. ندا آمد: آنچه تو كرده اي خدا از آن بي نياز است و آنچه برادرت مي كند، مادر بدان محتاج... ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعنی ... تپش قلب زمان، در هوس دیدن تو که بیایی و زمین، گلشن اسرار شود... سلام آرزوی زمین و زمان❤️✋️ یا ابا صالح المهدی ادرکنی @dastanvpand
سلام چهارشنبه هفتمین روز بهار🌸 انشالله امروز درپناه پروردگار دلتون بدون درد زندگیتون بدون غم و سیل🌧 دنیاتون بدون مشکل لحظه هاتون شادتر ازهرروز سپری بشه🌷🌸 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
📝 ✔️میلتون، با وجود این‌که نابینا بود، می‌نوشت!... ✔️بتهوون، در حالی که ناشنوا بود آهنگ می‌ساخت!... ✔️هلن کلر، در حالی که نابینا و ناشنوا بود سخنرانی می‌کرد!... ✔️رنوار، در حالی که دست‌هایش دچار عارضه رماتیسمی بود، نقاشی می‌کرد!... آدم‌ها علی‌رغم نابینایی، ناشنوایی، معلولیت، پیری، فقر، کم سنی، مشقت یا بی‌سوادی بر سختی‌ها غلبه می‌کنند ، از همه پیشی می‌گیرند ، کار را به اتمام می‌رسانند و موفق می‌شوند . شما هم شک نکنید می‌توانید علی‌رغم سختی‌ها و مشکلات خود را به هدف‌ها برسانید. ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
به نام خالق هستی رمان: جدال عشق وغیرت🌹🍃 یک🌹🍃 # نویسنده:شایسته نظری باز هم دلی که شکسته می شود، باز هم اشک هایی که ریخته می شود و باز هم ازدواجی اجباری گ؛ بدون توجه به دل آدمی انگار آقا جان به دور دست ها سفر کرد. به گوشه ای خیره شد و لبخندی زد . روبه بابا کرد: ـ مثل برادر بودیم. چه روز های تلخ و شیرینی کنار هم داشتیم. وقتی جنگ بود. یک بار جان منو نجات داد. منم یک بار اون و از اسارت نجات دادم. اون روزها با هم قراری گذاشتیم. هر دو بچه ایی نداشتم که با هم پیوند بدیم. یعنی داشتیم. ولی با هم جور در نمی آمدید. اون فقط امین رو داشت که تازه نامزد کرده بود. با هم عهد بستیم بین نوه هایمان پیوند بر قرا کنیم. نگاه من، مهسا و لادن به هم کشیده شد. لب پایینم را زیر دندان بردم. قلبم تپش گرفت و استرس گرفتم" خدا نکنه اون نوه من باشم" سامان پسر عموی بزرگم خندید و با شوخی گفت: ـ آقا جون من زن می خوام، دخترشون برای من بگیرید. همه خندیدند بجز من که عاشق بودم و دل در گروی یار داشتم. ـ آقا جان خنده اش را کنترل کرد. بعد از صاف کردن سینه اش گفت: ـ اتفاقا دختر هم دارند. ولی اول می خوام نوه های دخترم رو بفرستم خونه ی بخت. نا خواسته با نوک انگشتانم به پی شانیم زدم، بلند شدم. به بهانه ی چیزی به آشپز خانه رفتم بلکه از دیدش پنهان شوم و بین لادن و مهسا کی را انتخاب کند. دلم پر آشوب شد. کسی باور نمی کرد که چنان عاشق سام باشم. حتی فکر کردن به او مرا تا اوج می رساند و آرامشی عجیب مهمان وجودم می شد.از جا ظرفی لیوانی برداشتم، به سمت یخچال رفتم و از آب سرد کنش کمی آب خالی کردم. دست هایم به شدت می لرزید. دلم می خواست کر بودم و صدای آقاجان به گوشم نمی رسید. ـ دخترم راز رو برای این پیوند انتخاب کردم. یاحسین، قلبم از جایش کنده شد. لیوان آب از دستم سُر خورد و هزار تکه شد. زانوهایم تاب ایستادن نداشت. با زانو کنار خورده های شیشه نشستم. مامان دوید و به آشپز خانه رسید. عمه و زن عمو هم رسیدند. مامان شونه های لرزان از فرط گریه ام را گرفت و به صورتم خیره شد: ـ دخترم خوبی چیزت نشده؟ نگران به شیشه های خرد شده نگاه کرد. عمه زیر بازویم را گرفت و گفت: ـ خدا مرگم بده راز دخترم چی شدی؟ بلند شو گلم. زن عمو سریع به سمت شیر آب رفت و لیوانی را پر آب کرد و به سمتمان آمد. توانایی انجام هیچ کار را نداشتم. گویی خالی از هر حس و حالی شدم! تقریبا همه به آشپز خانه آمدند. رامین عمه را کنار زد. کنارم روی زانو نشست، نگاهی به صورتم کرد و بدون معطلی دست های قدرتمندش را زیر پاهایم و شانه ام انداخت . روی دستان برادرم بلند شدم. بی اختیار سرم بر سینه ی ستبر برادرم قرار گرفت و سینه اش را مهمان اشک های بی امانم کردم و به بازویش چنگ زدم. بی صدا گریستم، به خاطر خودم و عشق ناکامم گریستم و گریستم. به هیچ عنوان نمی شد از زیر این موضوع رد شد. من عاشق، مجنون و دیوانه ی سام بودم. حالا یک ازدواج اجباری سر راهم قرار گرفت. ازدواجی که سام را از من بخت برگشته دور می کرد و مردی که تا کنون نامی از او نبود و ندیده بودمش؛ وارد زندگی من شد. "تنها راه فرار از این وصلت اجباری مرگ بود و مرگ..." 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عشق و غیرت🌹🌹🌹 دوم🌹🌹🌹 : شایسته نظری🌹🌹 رامین مرا روی تخت نشاند و صورت گریانم را قاب کرد، با جذبه ی خاص خودش گفت: - چی شده؟ اینقدر مشتاق شوهر بودی؟ نگاش کن از خوشی شوهر چه دست و پاش می لرزه. آروم هق هق کردم. نگاه پر از حسرتم را به چشمانش دوختم: - داداش من نمی خوام. اخمی کردو بلند شد. دستی به سرم کشید: - فعلا آروم باش باید فکر کرد و زیر بمشون رو در آورد. مامان نگران وارد شد و روی دستش زد، به سمتم پا تند کرد: -خدا مرگم بده چت شد دختر؟! رامین دستی به پشت مامان گذاشت : - مامان بهتره به مهمان ها برسی راز آروم میشه. مامان نگاه نگرانش رو به من دوخت و همراه رامین بیرون رفت. در تنهایی گریستم، حتی به دیگر به شوخی ها و سوالات دختران اطرافم توجه نکردم. یاد چند روز پیش افتادم که با چه اشتیاقی برای دیدن سام پر کشیدم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز ازخدا میخوام بـرکت بیشترینش محبت گرمترینش مهربانی شیرین ترینش شادی بی دلیلش معجزه خدا جاری ترینش نصیبتون بشہ اولین چهارشنبہ بهاری تون بخیر و خوشی در کنار دوستان و عزیزانتون ♥️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆