#متن 📝
✔️میلتون، با وجود اینکه نابینا بود، مینوشت!...
✔️بتهوون، در حالی که ناشنوا بود آهنگ میساخت!...
✔️هلن کلر، در حالی که نابینا و ناشنوا بود سخنرانی میکرد!...
✔️رنوار، در حالی که دستهایش دچار عارضه رماتیسمی بود، نقاشی میکرد!...
آدمها علیرغم نابینایی، ناشنوایی، معلولیت، پیری، فقر، کم سنی، مشقت یا بیسوادی بر سختیها غلبه میکنند ، از همه پیشی میگیرند ، کار را به اتمام میرسانند و موفق میشوند .
شما هم شک نکنید میتوانید علیرغم سختیها و مشکلات خود را به هدفها برسانید.
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
به نام خالق هستی
#نام رمان: جدال عشق وغیرت🌹🍃
#پارت یک🌹🍃
# نویسنده:شایسته نظری
باز هم دلی که شکسته می شود، باز هم اشک هایی که ریخته می شود و باز هم ازدواجی اجباری گ؛ بدون توجه به دل آدمی
انگار آقا جان به دور دست ها سفر کرد. به گوشه ای خیره شد و لبخندی زد . روبه بابا کرد:
ـ مثل برادر بودیم. چه روز های تلخ و شیرینی کنار هم داشتیم. وقتی جنگ بود. یک بار جان منو نجات داد. منم یک بار اون و از اسارت نجات دادم. اون روزها با هم قراری گذاشتیم. هر دو بچه ایی نداشتم که با هم پیوند بدیم. یعنی داشتیم. ولی با هم جور در نمی آمدید. اون فقط امین رو داشت که تازه نامزد کرده بود. با هم عهد بستیم بین نوه هایمان پیوند بر قرا کنیم.
نگاه من، مهسا و لادن به هم کشیده شد. لب پایینم را زیر دندان بردم. قلبم تپش گرفت و استرس گرفتم" خدا نکنه اون نوه من باشم"
سامان پسر عموی بزرگم خندید و با شوخی گفت:
ـ آقا جون من زن می خوام، دخترشون برای من بگیرید.
همه خندیدند بجز من که عاشق بودم و دل در گروی یار داشتم.
ـ آقا جان خنده اش را کنترل کرد. بعد از صاف کردن سینه اش گفت:
ـ اتفاقا دختر هم دارند. ولی اول می خوام نوه های دخترم رو بفرستم خونه ی بخت.
نا خواسته با نوک انگشتانم به پی شانیم زدم، بلند شدم. به بهانه ی چیزی به آشپز خانه رفتم بلکه از دیدش پنهان شوم و بین لادن و مهسا کی را انتخاب کند.
دلم پر آشوب شد. کسی باور نمی کرد که چنان عاشق سام باشم. حتی فکر کردن به او مرا تا اوج می رساند و آرامشی عجیب مهمان وجودم می شد.از جا ظرفی لیوانی برداشتم، به سمت یخچال رفتم و از آب سرد کنش کمی آب خالی کردم. دست هایم به شدت می لرزید. دلم می خواست کر بودم و صدای آقاجان به گوشم
نمی رسید.
ـ دخترم راز رو برای این پیوند انتخاب کردم.
یاحسین، قلبم از جایش کنده شد. لیوان آب از دستم سُر خورد و هزار تکه شد. زانوهایم تاب ایستادن نداشت. با زانو کنار خورده های شیشه نشستم. مامان دوید و به آشپز خانه رسید. عمه و زن عمو هم رسیدند. مامان شونه های لرزان از فرط گریه ام را گرفت و به صورتم خیره شد:
ـ دخترم خوبی چیزت نشده؟
نگران به شیشه های خرد شده نگاه کرد. عمه زیر بازویم را گرفت و گفت:
ـ خدا مرگم بده راز دخترم چی شدی؟ بلند شو گلم.
زن عمو سریع به سمت شیر آب رفت و لیوانی را پر آب کرد و به سمتمان آمد.
توانایی انجام هیچ کار را نداشتم. گویی خالی از هر حس و حالی شدم!
تقریبا همه به آشپز خانه آمدند. رامین عمه را کنار زد. کنارم روی زانو نشست، نگاهی به صورتم کرد و بدون معطلی دست های قدرتمندش را زیر پاهایم و شانه ام انداخت . روی دستان برادرم بلند شدم. بی اختیار سرم بر سینه ی ستبر برادرم قرار گرفت و سینه اش را مهمان اشک های
بی امانم کردم و به بازویش چنگ زدم.
بی صدا گریستم، به خاطر خودم و عشق ناکامم گریستم و گریستم. به هیچ عنوان نمی شد از زیر این موضوع رد شد. من عاشق، مجنون و دیوانه ی سام بودم. حالا یک ازدواج اجباری سر راهم قرار گرفت. ازدواجی که سام را از من بخت برگشته دور
می کرد و مردی که تا کنون نامی از او نبود و ندیده بودمش؛ وارد زندگی من شد. "تنها راه فرار از این وصلت اجباری مرگ بود و مرگ..."
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#پارت دوم🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری🌹🌹
رامین مرا روی تخت نشاند و صورت گریانم را قاب کرد، با جذبه ی خاص خودش گفت:
- چی شده؟ اینقدر مشتاق شوهر بودی؟ نگاش کن از خوشی شوهر چه دست و پاش می لرزه.
آروم هق هق کردم. نگاه پر از حسرتم را به چشمانش دوختم:
- داداش من نمی خوام.
اخمی کردو بلند شد. دستی به سرم کشید:
- فعلا آروم باش باید فکر کرد و زیر بمشون رو در آورد.
مامان نگران وارد شد و روی دستش زد، به سمتم پا تند کرد:
-خدا مرگم بده چت شد دختر؟!
رامین دستی به پشت مامان گذاشت :
- مامان بهتره به مهمان ها برسی راز آروم میشه.
مامان نگاه نگرانش رو به من دوخت و همراه رامین بیرون رفت.
در تنهایی گریستم، حتی به دیگر به شوخی ها و سوالات دختران اطرافم توجه نکردم. یاد چند روز پیش افتادم که با چه اشتیاقی برای دیدن سام پر کشیدم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز ازخدا میخوام
بـرکت بیشترینش
محبت گرمترینش
مهربانی شیرین ترینش
شادی بی دلیلش
معجزه خدا جاری ترینش
نصیبتون بشہ
اولین چهارشنبہ
بهاری تون بخیر و خوشی
در کنار دوستان و عزیزانتون ♥️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆
حکایت كوتاه📗
🔸عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
ناصر خسرو تا چهل سالگی شرب
مدام میکرد.. . در چهل سالگی بود
که خواب حج میبینه و مرد دین
میشه و به سفر حج میره .
پنج بار به سفر حج میره که جمعا
15سال از عمرش رو در سفر حج گذروند.
پس از 5 سفر ، دیگه به حج نرفت !
اهل شهر به ناصر خسرو گفتن
چرا دیگه به حج نمیری ؟
گفت ؛ در سفر آخرم در راه رفتن به حج در میانه راه یکی از هم قطاران غذایی نداشت رویش نمیشد تا از کسی غذایی طلب کند، دیدم به یکباره از شدت ضعف در حال موت است؛ خرمایی داشتم به او دادم و حالش بهبودی یافت . . . در آن لحظه به ناگاه گمان کردم که کعبه را طواف مینمایم
و در همان هنگام این شعر را سرود :
" همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه سر و پابرهنه رفتن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
به خدا که هیچکس را ثمر آنقدر ندارد
که به روی نا امیدی در بسته باز کردن
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆
🌺#جملاتی_از_جنس_طلا
🌼🍃گاهی لبهای خندان بیشتر از
چشم های گریان”درد” میکشند...
🌼🍃“پایِ “معرفت که میاد وسط
“دستِ “خیلیا کوتاه میشه...
یادت باشه همیشه خودتو بنداز تا بگیرنت
اگه خودتو بگیری میندازنت ...
🌼🍃مرد ترین آدمهایی که تو زندگیم دیدم
اونایی بودن که بعد اشتباهشون گفتند :
معذرت میخوام ..
مزرعه را موریانه خورد،
ولی ما برای گنجشک ها مترسک ساختیم
آنهایی که در زندگیت نقشی داشته اند را دوست بدار
🌼🍃نه آنهایی که برایت نقش بازی کرده اند ..
“زمان” وفاداری آدما رو ثابت میکنه نه “زبان” ..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
@Dastanvpand
جوانی از شیخی پرسید :
یا شیخ تقلب رساندن به بچه ها سر جلسه آزمون گناه محسوب میشود؟
شیخ گفت : اری پسرم گناه بزرگی است و شما نباید دخالت کنید و بگذارید دوستانت خودشان سنجیده شوند !
جوان گفت : مگر این دنیا مکان آزمون الهی نیست؟
شیخ گفت : آری
جوان گفت : پس چرا شما در آزمون الهی دخالت میکنید که مردم چگونه زندگی کنند ؟ بگذارید خودشان سنجیده شوند
شیخ ک دید ب طرز عجیبی ضایع شده است سریعا در افق محو شد
@Dastanvpand
📕🌙 #داستان_شب
گفته می شود که بعضی اوقات سقراط جلوی دروازه شهر آتن می نشست و به غریبه ها خوشامد می گفت.
روزی غریبه ای نزد او رفت و گفت:
من می خوام در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟
سقراط پرسید:
در زادگاهت چه جور آدمهایی زندگی می کنند؟
مرد غریبه گفت:
مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می گویند، حقه می زنند و دزدی می کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده ام.
سقراط می گوید:
مردم اینجا هم همانگونه اند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می دادم.
چندی بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط می آید و درباره مردم آن سوال می کند.
سقراط دوباره پرسید:
آدم های شهر خودت چه جور آدم هایی هستند؟
غریبه پاسخ داد:
فوق العادهاند، به هم کمک می کنند و راستگو و پرکارند. چون می خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم.
سقراط پاسخ داد:
اینجا هم همینطور است. مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می کنی؟!
ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را میبینیم که در درون ما وجود دارد.
انسانی که مثبت و مهربان باشد، هر کجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید.
و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هر کجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد
وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است...
متفاوت بخوانید
♥️💭 @Dastanvpand
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🌺کانال داستان و رمان مذهبی بپیوندید 🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662