☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و چهار 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🍃🌹
از الان خودت رو کشتی! اصلا شاید او هم مخالف باشه.
به نظرم صبر کن ببینیم چی می شه. به خداوندی خدا اگر کوچک ترین اشکالی ازش ببینم برت می دارم میرم یه جای دور. دندم نرم، برادر همیشه باید پشت خواهرش باشه.
دیگر سرم سامان نداشت، چشمانم تار می دید و از درد زیاد می سوخت.
رامین شانه هایم راگرفت و کمک کرد از تخت پایین آمدم. دکمه ی مانتویم را باز کرد و در آورد. همچنان غرغر هم می کرد.
-ببین با خودت چه کردی؟ دختر تو که
خیلی صبور بودی!
لبه تخت نشست؛ شالم را باز کردم و زمین انداختم، زانو به بغل دراز کشیدم. اشکم رو به خشکی بود. فکر و خیالم بیرون از خانه بود. با عشقم!
عشقی که اشک هایش یک ثانیه از فکرم به در نمی شد
به گوشه ای خیره شدم. رامین در فکر بود و نگاهی به من انداخت و بیرون رفت؛ طولی نکشید با لیوانی شیر برگشت. دستش را زیر شانه ام انداخت.
- بلند شو شیر و عسل برات آوردم. کمی بخور داری ضعف می کنی.
لیوان را کنار لبم گذاشت، وادارم کردم. تا آخر بنوشم.
- آفرین خواهر گلم بخور؛ هنوز رامین نمرده این جور احساس بی پناهی نکن، پشتتم مثل کوه.
از این حرف رامین بغضم ترکید؛ تحمل خاری بر پای برادر را نداشتم، تصور مرگش مرا به جنون می کشید.
لیوان در دستش بود. خودم را به آغوشش انداختم.
- داداش.. داداش نگو میمیرم.
سرم را بوسید.
-حالا که چیزی نشده، دلنازک من. فداتم آبجی، بگیر بخواب باید ببینم چی پیش میاد.
سرم را بر بالشت گذاشتم. رامین از کنارم بلند شد و لیوان به دست به سمت در رفت. لامپ را خاموش کرد و خارج شد.
دستم را روی قلبم گذاشتم.
"خدایا ممنون که در چنین شرایطی رامین با منه".
چند دقیقه گذشت؛ مطمئن شدم به اتاقش رفته. موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم؛ سریع شماره ی سام را گرفتم، چند بوق خورد و صدایش قلب نا آرامم را آرامش بخشید.
- جانم راز ؟ چه خبر کسی متوجه نشد؟
- نه چیزی نفهمید. کجایی؟ رفتی خونه؟
- آره عزیرم؛ دارم میرم خونه، قول بده گریه نکنی، اگه می خوای دیوانه ام کنی پس گریه کن...
بغضی که با حرف می آید را پس می زنم.
- باشه سعی می کنم ولی نمی شه.
- راز نمی شه نداریم، سعی کن.
- سعی می کنم.
- آفرین دختر خوب برو و استراحت کن.
میرم توام راحت بخواب.
- چشم.
تماس قطع شد؛ گوشیم را سر جایش گذاشتم، و سرم را بین دست هایم پناه دادم و روی بالشت گذاشتم که شاید دردش آرام شود اما بی فایده بود...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
# پارت بیست و پنج🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#شایسته نظری❤️🌹🍃
هر چقدر تلاش کردم خواب با چشمانم قهر بود. تا دم دمای صبح از این شانه به آن شانه می چرخیدم. بلاخره خوابم برد.
باصدای بحث و جدل مادر و رامین چشمان خسته ام را باز کردم. با پشت انگشت دستم کمی ماساژ دادم.
توی تختم نشستم و بی حال پایم را از تخت آویز کردم.
آخ خدایا این روزهای تار که قسمتم کردی تاوان کدام گناهم هست.
بلند شدم و به سمت در رفتم صدای مادر خطاب به رامین بلند بود در را آرام باز کرده از لای در شنیدم.
- رامین تو توی این امر دخالت نکنه می خواید خودت و خواهرت آبروی ما رو به باد بدید.
رامین با صدای دورگه فریاد زد.
- این حرف ها چیه چه آبررو ریزی؟
مامان جان راز داره از دست می ره، توکه هم جنسش هستی چرا درکش نمی کنی؟ چطور راضی میشی دست و گلت رو به زور دست مردی بدی؟
دستم به دستگیره ی در بود به دیوار تکیه دادم و اجازه دادم سیل اشکم سد جلویش را بشکند. رامین واقعا از من حمایت می کرد. مادر صدایش را بالا برد.
- رامین من خوب درک می کنم. در ضمن من که دخترم رو به نامحرم
نمی دم اون مرد همسرش میشه.
تاب نیاورده و خودم را وسط پذیرایی دیدم. رامین وسط مبل ها سر پا ایستاده و سرش را به چنگ گرفته بود. و مادر روی مبلی نشسته و صحبت می کرد. با همان حال خرابم گفتم:
- مامان چی از جونم می خواید؟ فکر کردید محرمم شد خودک و بهش می سپرم؟ نه من تا آخر عنر نمی ذارم دستش به من بخوره، اگر اضافیم بگید تا خودم رو خلاص کنم!
مشخص بود تازه به خانه برگشته، چون هنوز چادر و روسریش را سرداشت. دستانش را روی دسته ی مبل کوبید. و ایستاد.
راز تمامش کن و دست از سرپیچی بردار. مگه هرکس بخواد دخترشه بره خونه ی بخت ازش سیره؟
خودم را در دوزخی پراز آتش دیدم. یک لحظه جنون تمام وجودم را در بر گرفت. همچون دیوانه ها دویدم سمت آشپز خانه و خودم را به جا ظرفی رسانده و چاقوی بزرگی به دست گرفت بی معطلی بالا بردم. جیغ مادر را شنیدم و یا خدای رامین،
چشمان اشکیم را بسته و
چاقورا به شدت به سمت شکمم بردم. ولی تلاشم بی فایده بود. چشمم را که باز کردم. دستان خونی رامین قلبم را از جای کند. تیزی چاقو را گرفته بود.
از خون برادرم. بدنم شل شد و قبل از فرودم به زمین، در آغوشش جای گرفتم. هردو زمین نشستیم.
مادر به کنارمان رسید و با چنگ به صورت میزد و جیغ می زد. دیگر تاب نیاورم و از حال رفتم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و شش🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🌹🍃
وقتی چشم را باز کردم، خودم را در بیمارستان یافتم. به اطراف نگاهی انداختم؛ گویا بخش اورژانس بود. از پرده ای که دوطرفم دیدم متوجه شدم،گیج بودم. بعد از مدتی کوتاه هر چه که بر ما گذشته بود به خاطرم آمد.
به یاد آوردم، دست رامین سپر شکمم شد و مادر جیغ می زد. رامین چاقو را داخل ظرف شویی پرت کرد و دستش را مشت گرفت، خونی که از لای انگشتانش به زمین می چکید مرا بیچاره کرد. با این حال بادست آزادش مرادر آغوش گرفت و نشست. باز هم مردانه سعی بر آرام کردن مادر در حال شیون کردن را داشت. از من دست کشید و مادر را به زمین نشاند.
بغض کردم، امان از این عشق که مرا به فنا داد.
با خود و خانواده ام چه می کنم؟!
اشک آرام از گوشه ی چشمم چکید.
به قطرات آرام سرُم نگاه کردم. نگران رامین بودم. مطمئن بودم که دستش عمیق بریده. سعی کردم بلند شوم و سرُم را از دستم جدا کنم.
مادر پرده را کنار زد و شانه ام را گرفت، جدی و اخم بر پیشانی داشت.
نکن بذار سرمت تمام بشه، ببین با کارهای نسنجیدت چی به سر خودت و برادرت آوری؟
با بغض بی توجه به حرف های مادر در موردم، گفتم:
- رامین..رامین کجاست؟ حالش خوبه؟
سر تکان داد.
- چه خوبی دختر؟ بچه ام رفته اتاق عمل دستش عمیق بریده.
دست آزادم را به صورت خیسم کشیدم. وای بر من که با برادرم چه کردم؟!
بابا پرده را کنار زد. نمی دانستم بترسم یا شوم کنم؟ نگاهی به مادر انداخت.
- حالش چطور؟
مامان با سر به من اشاره کرد.
می بینیشی که!
با لرزش صدا سلام دادم.
- س..سلام.
صورتش چنان جدی بود که خودم را به مرگ نزدیک دیدم، برافروخته با صدای آرامی غرید.
- چه مرگته؟ کارت به جایی رسیده بخوای خودت رو بکشی؟
لبهای لرزانم را به هم فشردم؛ دست آزادم را کنار رانم مشت کردم. جانی برای حرف زدن نداشتم.
بابا با یک قدم کنارم ایستاد دستش را آرام روی دست سرُم زده ام گذاشت و آرام گفت:
- راز هیچ جور نمی تونی از زیر این ازدواج در بری پس عاقل باش و مثل بقیه دختر های فامیل برو سر خونه زندگیت.
نگاه پر از اشکم را از نگاه سردش گرفتم، پدر مهربانم به خاطر یک رسم مسخره این چنین بی رحم شده بود!
فضای کوچک آن جا خفقان آور بود. به سختی نفسم را بیرون می دادم. بابا نگاهش را از من گرفت و به مادر گفت:
- من برن پشت در اتاق عمل تو نمیای؟
مادر چادرش را مرتب کرد بدون توجه به من جواب داد.
-بریم، میام.
هر دو ناپدید شدند.پشت دستم را به دندان گرفته و در حال گریستن گاز گرفتم،گاز گرفتم بلکه دردی که به دستم وارد می شود از درد و سوزش قلبم بکاهد. ولی افسوس و صد افسوس. پرستار وارد شد و با لبخند به سمتم آمد.
- حالت خوبه عزیزم؟
انگار تازه متوجه ی حال خرابم شده بود. با بهت در حالی که سرُم را از دستم باز می کرد. گفت:
-حالت خوبه عزیزم؟ چرا گریه می کنی؟مشکلی داری؟
دستم را از دهانم برداشتم و آرام نشستم. با صدای فوق العاده خش دار جواب دادم:
- چیزی نیست خوبم.
با همان حال لبخندی زدم.
- باشه عزیزم. فقط آروم بلند شو سرت گیج نره.
سوم را به آرامی تکان دادم. پرستار رفت. به آرامی پایم را از تخت آویز کردم. با وزنه ی سنگینی که رسم و رسومات نا عادلانه بر قلبم نهاده بود. پایین آمدم. صندلهای مادر جلوی پایم بود. انگار با عجله آمده بودند، خوبه فکر پاپوشی برام بودند.
بیقرار برادر، با پرس جو به اتاق عمل رسیدم. هنوز نرسیده بودم که قامت بلندو چهار شانه ی برادرم را که از اتاق عمل خارج شد دیدم.
تاب نیاوردم و به سمت تنها دلخوشی زندگیم دویدم. مادر و پدر سر پا ایستاده و منتظر بودند. بی توجه به هردویشان خودم را به آغوش تنها حامی زندگیم انداختم. همچون ابر بهار می گریستم.
- داداش..داداشی منو ببخش.
صدای مادر را شنیدم.
- راز بذار بیاد بیرون بعد آویزونش شو.
توجهی نکردم. رامین دستی به پشتم کشید. از هم جدا شدیم. رنگ به رخسار نداشت ولی لبخند کجی زد. در همان حال دست آزادش را بالا آورد و شالم را جلو کشید.
- نگران نباش خوبم.
نگاهی به مادر انداخت و با دلخوری گفت:
- من خوبم مامان حال راز رو دریابید که خودش رو آخر خط نبینه.
نگاهی به بابا انداخت.
- سلام حاج بابا.
بابا جلو آمد نگاهی به دست باند پیچی شده ی رامین انداخت.
- علیک سلام، خوبی بابا جان؟
رامین دستش را روی شانه ام انداخت
- خوبم ممنون.
در ادامه خندید و نگاهی به اتاق عمل کرد.
- ای بابا چتونه اسمش اتاق عمله فقط چند تا بخیه ی سر پایی بود سخت نگیرید.
می دانستم که برادرم درد زیادی کشیده ولی به خاطر من به روی خودش نمی آورد و همچنان با حال پر از دردش از من حمایت کرد.
بالاخره به خانه رسیدیم. حالم هیچ فرقی نکرده بود. همچنان همان پرنده ی بال و پر شکسته و اسیر بودم. اما برای کمک به رامین با حوصله کمک کردم. لباس هایش را که عوض کرد. بعد از تعویض به پذیرایی رفتیم.
رامین روی یکی از کاناپه های آبی رنگ جلوی
#کانا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه تون گلباران🌸🍃
دسته گلی تقدیمتان می کنم
به نام محبت و از جنس آرامش
که هر گلش سلامـی🍃🌺
برای سلامتی شماست
با بوی خوش زندگی
#عیدتون_مبارک
امروزتان قـشنگـــــــ🌸🍃
🙏درپنـاه حق باشید🙏
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک
شیخ بهائی وارد شهری شد، در بازار کنار دکان آهنگری عبور می کرد که دید آهنگر آهن سرخ شده گداخته را با دست خود برداشته و کج و راست می کند، تعجب کنان پرسید: ای استاد چه ریاضتی کشیدی که این مقام را به دست آوردی که آتش در دست تو موثر نیست.
آنگر فهمید شیخ غریب است از او خواست که شب در خانه او بیاید شیخ قبول کرد، شب وارد منزل استاد آهنگر گردید پس از صرف غذا گفت یا شیخ زمانی در این شهر قحطی عجیبی افتاده من آذوقه فراوان داشتم.
شبی صدای در خانه را شنیدم، پشت در رفته درب خانه را باز کردم، بازنی سیده که در همسایگی من بود روبرو شدم آن زن گفت:بچه هایم گرسنه هستنند و آذوقه نداریم، برای خدا به من رحم کن، شیطان آن را برای من جلوه داد، نگاهی به صورتش کرده گفتم اگر حاضری حاجتم را بر آوری آذوقه می دهم.
زن غضب آلوده درب خانه ام را بست و رفت شب را با گرسنگی صبح نمود.
صبح به سراغم آمده حرفش را تکرار کرد و همان جواب را شنید بار دوم رفت برای سومین بار آمد گفت از خدا بترس، برای خاطر جدم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) به ما کمک کن بچه هایم را از خطر گرسنگی نجات بده، همان حرف را زدم.
زن گفت: حاظرم بشرط آنکه محلی که انتخاب می کنی برای این کار خالی از اغیار باشد و هیچ کس ما را به این حال نبیند، او را در خانه ام بردم اطاقهای متعدد خالی بود تا رسیدم به اطاق هفتم تمام دربهای اتاق یک به یک بسته بوده خواستم او را به طرف خود بخوانم.
گفت: ای مرد با من عهد کردی جای خلوت انتخاب کنی.
گفتم! ای زن خیال نمی کنم کسی ما را در این محل ببیند.
آن زن خوش بیان گفت: ای مرد اگر مسلمانی وپروردگار را می شناسی آیا می دانی خداوند احوال بندگانش را می نگرد و توجه دارد؟ گفتم: آری.
گفت: آیا می دانی خداوند دو ملک را مأموریت داده که افعال و کردار بندگان را بنویسند.
گفتم: آری.
گفت: پس در این صورت هر کجا برویم خداوند در درجه اول، و آن دو ملک مأمور ناظرند و ما را می بینند.
پس به خود آمدم و عملی انجام ندادم آذوقه به آن زن دادم و آو را طرف خانه اش با دل خوش روانه کردم آن زن سر به طرف آسمان بلند نمود و گفت: خداوند آتش دنیا و آخرت را بر این مرد حرام گردان چنانچه دامن مرا آلوده نکرد، صبح آن روز درب دکان آهنگری را باز نموده، دست به آتش زدم احساس سوزش نکردم و تا به حال چنان می گذرد.
ای خوش آن روزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او می خواهد از ما از دل و جان آن کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی او تا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنی
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
لطـفا تاآخـــر بخونید👇
❤️🍃خانمی داستانی برایم گفت که نه حزب اللهی بود و نه چادری....!
🌴گفت روز ۱۳فروردین امسال طبق روال سالهای گذشته وسایل لازمه گردش را در ماشین جا بجا میکردم...
پیر زن خوش رویی مقابل خانه اش در یک صندلی کوچک نشسته بود و ذکر میگفت با تسبیح...!
ما همگی حرکت کردیم و رفتیم به طرف طبیعت که روز سیزده را بدر کنیم...
برای اینکه به ترافیک طاقت فرسای عصر نخوریم یک ساعت به غروب مانده از پارک جنگلی به طرف خانه حرکت کردیم...!
🌸🍃وقتی که رسیدم به محله خودمان با کمال تعجب دیدم که همان پیر زن همسایه نشسته بر در خانه اش و مشغول پاک کردن برنج است...
برایم عجیب بود، چون تنها روزی که هیچ کس در شهر نمی ماند، این پیرزن تنها نشسته بود و مشغول کارش بود...
کنجکاو شدم و رفتم جلو و سلام کردم.. خیلی گرم سلامم را جواب داد و احوالم را پرسید...
بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب و کنجکاوی ام را در حد یک سوال از پیر زن همسایه پرسیدم که:
مادر جان چرا تنها نشستی؟
خب پاشو برو گردشی، تفریحی چیزی!!
من از صبح که رفتم شما اینجا بودی تا حالا.....!!
💐پیر زن گفت دخترم بشین....!
کنارش نشستم...!
از کیف پول کوچکش که در بغلش گذاشته بود عکسی در آورد که دنیا بر سرم خراب شد.
عکس چهار فرزند شهیدش را به دستم داد و یکی یکی اسمشان را با تاریخ شهادت و محل شهادت گفت برایم....
ماتم برده بود...
دست روی عکس آخری گذاشت و گفت این عکس رضاست که میگن تو اروند غواص بود ولی هنوز از اون خبری نیست...
🍀گفت منتظرم شاید کسی بیاد و خبری بده...!
بنده خدا پدرش سه سال پیش به رحمت خدا رفت...
حالا منم و خودم تو این تنهایی، که منتظرم شاید از رضام خبری بیارن...
محسن و احمد و صادق بهشت زهران ولی دلم پیش رضاست تا نیاد نمیتونم کاری کنم..
به خودم آمدم دیدم که صورتم خیس اشک هست و اصلا حواسم نبود که مادر هم مثل من غرق در اشک بود...
رویش را بوسیدم و برگشتم خانه
👈و الان فهمیدم که من امنیت و عزت و تفریحم را مدیون مادرانی هستم که دست گل به آب دادند.....
🌷شادی ارواح طیبه شهدا و والدین آنها سه تا صلوات🌷
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک
💫شیخ بهائی وارد شهری شد، در بازار کنار دکان آهنگری عبور می کرد که دید آهنگر آهن سرخ شده گداخته را با دست خود برداشته و کج و راست می کند، تعجب کنان پرسید: ای استاد چه ریاضتی کشیدی که این مقام را به دست آوردی که آتش در دست تو موثر نیست.
آنگر فهمید شیخ غریب است از او خواست که شب در خانه او بیاید شیخ قبول کرد، شب وارد منزل استاد آهنگر گردید پس از صرف غذا گفت یا شیخ زمانی در این شهر قحطی عجیبی افتاده من آذوقه فراوان داشتم.
شبی صدای در خانه را شنیدم، پشت در رفته درب خانه را باز کردم، بازنی سیده که در همسایگی من بود روبرو شدم آن زن گفت:بچه هایم گرسنه هستنند و آذوقه نداریم، برای خدا به من رحم کن، شیطان آن را برای من جلوه داد، نگاهی به صورتش کرده گفتم اگر حاضری حاجتم را بر آوری آذوقه می دهم.
زن غضب آلوده درب خانه ام را بست و رفت شب را با گرسنگی صبح نمود.
صبح به سراغم آمده حرفش را تکرار کرد و همان جواب را شنید بار دوم رفت برای سومین بار آمد گفت از خدا بترس، برای خاطر جدم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) به ما کمک کن بچه هایم را از خطر گرسنگی نجات بده، همان حرف را زدم.
زن گفت: حاظرم بشرط آنکه محلی که انتخاب می کنی برای این کار خالی از اغیار باشد و هیچ کس ما را به این حال نبیند، او را در خانه ام بردم اطاقهای متعدد خالی بود تا رسیدم به اطاق هفتم تمام دربهای اتاق یک به یک بسته بوده خواستم او را به طرف خود بخوانم.
گفت: ای مرد با من عهد کردی جای خلوت انتخاب کنی.
گفتم! ای زن خیال نمی کنم کسی ما را در این محل ببیند.
آن زن خوش بیان گفت: ای مرد اگر مسلمانی وپروردگار را می شناسی آیا می دانی خداوند احوال بندگانش را می نگرد و توجه دارد؟ گفتم: آری.
گفت: آیا می دانی خداوند دو ملک را مأموریت داده که افعال و کردار بندگان را بنویسند.
گفتم: آری.
گفت: پس در این صورت هر کجا برویم خداوند در درجه اول، و آن دو ملک مأمور ناظرند و ما را می بینند.
پس به خود آمدم و عملی انجام ندادم آذوقه به آن زن دادم و آو را طرف خانه اش با دل خوش روانه کردم آن زن سر به طرف آسمان بلند نمود و گفت: خداوند آتش دنیا و آخرت را بر این مرد حرام گردان چنانچه دامن مرا آلوده نکرد، صبح آن روز درب دکان آهنگری را باز نموده، دست به آتش زدم احساس سوزش نکردم و تا به حال چنان می گذرد.
ای خوش آن روزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او می خواهد از ما از دل و جان آن کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی او تا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎 @Dastanvpand
°•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°•
🎈سخنوري أعرابي باديه نشين
حکايت مي شود که راهزنان بر تاجري حمله بردند و داراييش را گرفتند
تاجر نيز خواست تا به مامون عباسي پناه برد تا نزد وي شکايت کند
پس به مدت يکسال تلاش کرد تا به درگاه مامون برود ولي به او اجازه نمي دادند
پس حيله اي بست تا بوسيله ي آن خود را به مامون رساند، و آن حيله اين بود که:
او در روز جمعه حاضر شد و فرياد سرداد:
اي اهل بغداد بدانچه که مي گويم شاهد باشيد
من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد
و نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد
و چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده
و فتنه را دوست مي دارم، و حق را ناپسند
و به چيزي که نديده، شهادت مي دهم
و نماز مي خوانم بدون وضوء
آنگاه که مردم سخنان وي را شنيدند، وي را گرفتند و نزد مامون بردند
مامون به او گفت: آنچه در باره ي تو به من گفتند درست است؟
تاجر جواب داد: آري صحيح است
مامون گفت: چه چيزي باعث شد چنين کاري کني؟
جواب داد:(راهزنان) راهم را سد کردند و مالم را گرفتند و من نزديک يکسال سعي داشتم تا به درگاه شما بيايم ولي به من اجازه ندادند پس من نيز آنچه را که از من شنيديد را گفتم تا شما را ببينم و به شما بگويم تا اموالم را بازستاني
🍎 @Dastanvpand
مامون گفت: اموالت براي تو، بشرطي که آنچه را گفتي توضيح دهي
گفت: بسيار خوب
اما اين گفته ي من :(من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد)
(براي آن بود که) من زن و فرزندي دارم، در حاليکه خدا زن و فرزند ندارد
و اينکه گفتم:( نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد)
چون نزد من دروغ و فريب بود، در حاليکه خدا از آن بريء است
و اين گفته ي من:( چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده)
براي آن بود که من قرآن را در سينه ي خود حفظ دارم در حاليکه قرآن مخلوق نيست
و اينکه گفتم: (فتنه را دوست مي دارم)
چون من مال و اولاد را دوست دارم
و اينکه گفتم:(حق را ناپسند مي دانم)
براي اينست که مرگ را ناپسند مي دانم در حاليکه مرگ حق است
و اين گفته ي من:(شهادت مي دهم بدانچه که نديده ام)
چون من شهادت مي دهم که محمد رسول خداست درحاليکه او را نديده ام
و اينکه گفتم:(نماز مي خوانم بدون وضو)
چون بر پيامبر صلوات مي فرستم بدون اينکه وضو داشته باشم.
پس مامون وي را تحسين کرد و غرامت مالش را جبران نمود.
°•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°•
📮داستان های زیبا و آموزنده در داستان♡پند
🍎 @Dastanvpand
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
🍏 @Dastanvpand
🔸 برده داری را برده ای بود و خود خوراک پست میخورد و برده را پست تر میخورانید. برده از این حال سرباز زد و از صاحب خویش خواست تا او را بفروشد و فروخت.
دیگری او را خرید که خود سبوس میخورد او را نیز میخوراند.
برده از او نیز خواست تا وی را بفروشد و چنین شد.
مالک تازه خود چیزی نمیخورد و سر او را تراشید و شب او را مینشاند و چراغ بر فرقش می گذاشت و از وی به جای چراغدان استفاده میکرد.
🔸 اما اینبار برده ماند و تقاضای فروش نکرد تا برده فروشی او را گفت چه چیز تو را به ماندن نزد این مالک وا داشته است؟
گفت:
از آن میترسم که دیگری مرا بخرد و فتیله در چشمم کند و به جای چراغ بکار گیرد...!
📗 ارسالی پروانه
از اعضای کانال داستان و رمان مذهبی
🍏❤️ @Dastanvpand
حكايت كوتاه وخواندنى📘
روزی سه ملا با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود،
برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند،
یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه.
دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند.
سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند،
دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند.
سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند.
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت:
من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند.
👤عبید_زاکانی
⚜💠 @Dastanvpand