🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
✅ 3عامل پیری زودرس ✅
🔵عدم تحرک و یکجا نشستن, ضرب المثلی نیز داریم که میگوید; آب نیز یکجا بماند میگندد پس تحرک داشته باشید ولو روزانه در حد نیم ساعت.
🔴عدم مصرف میوه و سبزیجات بطور روزانه, اگر فیبر نخورید دچار یبوست میشوید و گاز ناشی از وجود یبوست بسیار برای بدن ضرر دارد و اولین نشانه های آن سردرد است.
🔵 روابط اجتماعی ضعیف, نداشتن ارتباط با دیگران یعنی استفاده نکردن از قسمتهایی از مغز که در واقع پیش درآمدیست برای زوال عقل و آلزایمر.
@Dastanvpand
🍎🌼🍃🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پــروردگــارا
⭐️در این شب دل انگیز
✨آنچه را که بیصدا
⭐️از قلب عزیزانم گذر کرده
✨در تقدیرشان قرار ده
⭐️تا لذتی دو چندان را
✨برایشان به ارمغان بیاورد
⭐️شبتون بخیر و سراسر آرامش
✨در آغوش پر از مهر خدا باشید
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✅یه زنی میگفت:
فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی)
پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن.
شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده)
یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع)
تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم...
خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن!
خدا شاهده هدایتش کردم.
میگن شیطان دو ترم برای تمرین پیشش ثبت نام کرده.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅این متن برنده جایزه نوبل شده
مردی درحال مرگ بود، وقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید،
خدا: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم
خدا: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
خدا: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند
مرد: خانواده و دوستانم؟
خدا: نه، آنها موقتی بودند
مرد: زن و بچه هایم؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بود
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
خدا :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد: پس مطمئنا روحم است؟
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است
مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود
زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه ها را بدان و لحظه ها را دوست داشته باش
آنچه از سر گذشت، شد سر گذشت ...
حیف، بی دقت گذشت، اما گذشت !
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،
بر در خانه نوشتند: "در گذشت"
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سی ودو🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
نویسنده :شایسته نظری🌹🍃❤️
بعد از غذای نخورده، سوار ماشینش دیدم. هر دو در فکر بودیم، فکری که مدت ها ذهنم را در گیر کرده بود، ولی جرات بیان نداشتم را به زبان آوردم.
- سام؟
در حال رانندگی، خیره به جلو جواب داد:
- جانم.
کمی مکث کردم دسته ی کیفم را بین دستانم فشردم.
- می خوام موضوع رو به داداش بگم.
اخمی کرد؛ همچنان نگاهش به جلو بود.
- چی و؟
-موضوع رابطه امون رو، می خوام بگم...
نگاه تندی به من انداخت و پا روی ترمز گذاشت. با بهت به من خیره شد.
- چی میگی راز؟ رامین زنده ات
نمی ذاره! من بدبخت چی جوابش و بدم، خاک بر سر من، بعدش نمیگه چرا چشم به ناموس من داشتی؟
محکم روی فرمان زد، چشمانش را بست و با صدای آرامی گفت:
خدا چرا این بلا رو سر ما آوردی؟
من رامین و خوب می شناسم خیلی به ناموس توجه داره، بخصوص اگه خواهرش باشه، ای خدا اون رو دختر مردم که کسی مزاحمش می شه غیرتی می شه.
نگران، خیره به صورت سرخش بودم. صدای ممتد بوق ماشین های پشت سر به حرف هایش خاتمه داد.
ماشین را روشن کرد؛ لب هایم را گزیدم.
- منم داداشم و می شناسم ولی شاید اگر بدونه کمک کنه. شایدم هر دومون و بکشه، ولی تنها راه همینه.
کمی فکر کرد.
- باشه حالا که عاشق خواهرش شدم باید پی مشت هاشم به تنم بمالم.
لب هایم را محکم به هم فشردم که نخندم.
نزدیک ترین پارک ایستاد. پیاده شدیم و هم قدم هم به نیمکت فلزیی نزدیک شدیم. نشستم و به اطراف نگاه کردم. روبرویم دست به کمر ایستاد، لب پاینش را به دهان برد.
- راز تصمیمت جدیه؟
خیره به چشمانش شدم.
- اهم.
با حرکت سرش به گوشی دستم اشاره کرد.
- پس زنگ بزن.
ته دلم خالی شد.
- نه خودت بزن.
سرش را تکان داد و دست چپش را درجیب بغل شلوارش کرد و گوشیش را بیرون آورد.
- خدایا به امید تو.
شماره ی رامین را گرفت. صدای محکم و همیشه شاد رامین به گوشم رسید.
ـ به آقا حسام گل؛ خوبی داداش؟
سام دستش را باد بزنی تکان داد و نفسی عمیق کشید.
ـ سلام به خوبی شما، راستش داداش شرمنده ام عرضی داشتم.
اضطراب سراسر وجودم را گرفت،
دلم زیر رو شد صدای سام لرزید.
ـ داداش به خدا شرمنده ام ولی اگر امکان داره همین الان بیا آدرسی که می فرستم.
حالت تهوع داشتم دیگر صدایش را نمی شنیدم. تماس را قطع کردو با فاصله کنارم نشست.
هر دو سکوت اختیار کردیم. دستانم می لرزید، نگاهم به پای حسام بود که به شدت تکان می داد.
دیدن رامین در انتهای پارک استرسم را شدید تر کرد. با دیدن ما مکثی کرد کمی بعد قدمهایش را تند کرد.
به ما که نزدیک شد، هر دو ایستادیم.
با اخم نگاهی به من انداخت جواب سلام هیچ کدام را نداد. روبه من دست به کمر ایستاد.
ـ اینجا چه غلطی می کنی؟
آب گلویم را به سختی قورت دادم.
ـ ه... هیچی داداش.
سرش را بلند کرد و رو به سام کرد.
ـ موضوع چیه؟ حسام به اجازه ی کی با خواهر من هم قدم شدی؟ فکر کردی آمدی خواستگاریش اجازه داری بیاریش اینجا.
حرکت دستش تند بود و حرف هایش نشان از عصبانیت بود. سام به زبان آمد.
ـ رامین به خدا قصد بدی نداریم تورو خدا کمک کن ما هم دیگرو دوست داریم.
رگ گردن و شقیقه ی رامین ورم کرد با صدای دو رگه ای غرید.
ـ شما غلط کردید. یعنی من این قدر بی غیرتم.
سام دستانش را بالا برد.
ـ داداش به خدا.
مشت رامین حواله ی صورت سام شد.
جیغ زدم.
ـ داداش نزنش، تورو خدا.
با پشت دست به صورتم زد.
با دستان لرزان جلوی دهنم را گرفتم،
خونی که از دماغ سام می آمد روزگارم را سیاه کرد.
سام دست رامین را گرفت و سینه به سینه اش شد.
ـ راز و نزن هر چقدر دوست داری من و بزن.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی وسه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🌹🍃
رامین با دست سالمش یقه ی سام را محکم گرفت صورت به صورتش نزدیک کرد. خدای من؛ رگ گردن برادرم چنان متورم شده بود که ترسیدم پاره شود. غرید:
ـ د... لعنتی چطور تونستی با من رفاقت کنی و چشمت دنبال خواهرم باشه؟
سام دستش را روی دست رامین گذاشت.
ـ به خدا نظر بد نداشتم؛ به خدا وندی خدا همیشه فاصله امو ازش حفظ کردم چون نمی خواستم به تو خیانت کنم. دیدی که دیشب آمدم خواستگاریش.
با بدنی لرزان شاهد دعوای دو رفیق صمیمی بودم.
رامین غرید.
ـ خدا لعنتت کنه توکه من و میشناختی روی دخترا حسامم چطور تو نستی حسام.
هر دو هم قد بودند، با این تفاوت که سام بدنی معمولی داشت و رامین ورزشکاری بود.
رامین دست باند پیچی شده اش را مشت کرد و با ضربات پی در پی سام را می زد و سام بدون دفاع پذیرای مشت هایش بود!
گوشه ی ابرویش شکست و خون جاری شد. از دماغ و لبشم هم خون می آمد. دست رامین پراز خون شده بود و مطمئن شدم که بخیه های دستش باز شد. بی تاب و ناتوان دورشان می چرخیدم و التماس می کردم.
ـ بسته تو رو خدا غلط کردم.
سام به زمین افتاد. از انجا که ظهر بود و هوا گرم، افراد کمی دورمان حلقه بستند، چند نفر سعی کردن رامین را از روی شکم سام بلند کنند، ولی رامین دست بردار نبود. آرزو کردم." خدا منو بکش راحتم کن! " بلاخره به خودم جرات دادم و جلو رفتم روی زانو افتادم و بازوی رامین را گرفتم:
ـ داداش نزنش به اون بی تقصیره من مقصرم.
جیغ زدم.
ـ داداش تورو خدا... التماس می کنم داداش.
نگاه پر خون رامین بند دلم را پاره غرید.
ـ حساب توام می رسم صبر کن!
روزگارم سیاه شده بود کاش این پیشنهاد احمقانه را به سام نمی دادم.
نفهمیدم چه زمانی پلیس آمد با زور دو نظامی رامین را از سام بیچاره جدا کردند و به رامین دست بند زدند، سام با پشت دست خون دماغش را پاک کرد و به سختی بلند شد. خون روی لباسش چکیده بود. می لرزیدم و گریه می کردم. لبخندی با آن حال به من زد.
ـ گریه نکن؛ گفته بودم پی این مشت ها رو به تنم مالیدم خوبم راز، بلند شو.
دست بر زانوان ناتوانم گرفتم و بلند شدم. توانی برایم نمانده بود کیف سر شانه ام را بگیرم، به زمین افتاد. رامین را سمت ماشین پلیس بردند. دویدم سمتش پایم یاری نمی کرد؛ به زمین افتادم سام دوید سمتم رامین فریادی کشید که زمین لرزید.
ـ لعنتی بهش دست نزن که گردنتو می شکنم. سام ایستاد خیلی سریع تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم. دویدم سمت پلیس ها.
ـ تورو خدا داداشم و نبرید.
رامین با اخمی تلخ گفت:
ـ برو خونه کاری به این کارا نداشته باش.
نظامی که نمی دانستم درجه اش چیست گفت:
ـ خانم ایشون توی خیابان بزن بزن کرده اگر اون آقا شاکی نباشه آزاده.
نگاه ملتمسانه ام را به سمت سام چرخواندم که کیفم را به دست گرفته بود.
ـ سام؟
رامین فریاد زد. خدا من و بکش چرا اینجور صداش می کنی؟
تکانی به خودش داد و به پلیس بغل دستش که دست بند سام را به یک دست زده بود غرید.
ـ بازم کنید هر دوشون بکشم آبرومو برن.
دهانم را با هر دو دست گرفتم. خدا لال کند دهانی که بی موقع باز می شود. پلیس بازوی رامین را گرفت و عصبانیت گفت:
ـ مگه شهر حرته؟ بازو بزرگ کردی بی افتی به جون مردم؟ سوار شو ببینم.
رامین غرید.
مردم کیه؟ خواهرمه!
حس کردم محتویات معده ام بالا و پایین می شد دیدم تار شده بود. از دستان برادر عزیزتر از جانم خون می چکید و صورت عشقم نیز پر از کبودی بود. مردن بهتر از دیدن چنین روزی بود برای من بیچاره.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی و چهار🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
سربازی در عقب ماشین پلیس را باز کرد. سعی کردند به زور رامین را سوار ماشین کنند. درجه داری که فرمانده به نظر می رسید. به سمت سام رفت:
ـ شما هم اگر شکایتی دارید بیاید مرکز پلیس.
همچون ابر بهار می گریستم؛ گاهی نگاهم سمت سام بود و گاهی سمت برادرم.
رامین داخل ماشین پلیس نشست؛ به سام حق می دادم که ازش شکایت کند.
قلبم از اسارت برادرم فشرده شد.
صدای سام از پشته سرم بالند شد:
ـ نه... شکایتی ندارم ما باهم رفیق هستیم و این مشت ها حقم بود لطفا آزادش کنید.
نفسی عمیق؛ همراه با لبخندی محو زدم.
بلاخره رامین آزاد شد. به سمتم آمد، بی معطلی به سمتش دویدم و بغلش کردم، با صدای گرفته و گریان گفتم:
ـ داداش غلط کردم... داداش تور و خدا منو ببخش.
هنوز عصبانی بود؛ دستش را دور بازویم گذاشت و همراهیم کرد با همان صدای پر ابهتش گفت:
ـ فعلا حرف نزن.
چند قدم جلو رفتیم، پشتش به سام بود. بدون اینکه رویش را بر گرداند گفت:
ـ توام بیا ببینم چه غلطی می کنی.
سام بی سرو صدا دنبالمان راه افتاد. کنار رامین قدم بر می داشتم. نگاهم به دستش بود. متوجه شدم خون ریزی دارد. از طرفی جرات حرف زدن نداشتم و از طرفی دیگر خون ریزی دستش چیزی نبود که سکوت کنم. با صدای آرامی گفتم:
ـ داداش دستت داره خون میاد.
با همان تن محکمش گفت:
ـ به درک.
چند قدم تقریبا با قدم های بلند کنارش حرکت کردم.
ـ داداش فکر کنم بخیه هاش باز شده.
نگاه تندی به صورتم انداخت:
ـ به جهنم، همون بهتر از این بی آبرویی تمام خون بدنم بریزه.
لبم را به دندان بردم. نگاهی به سام انداخت که با فاصله ی کم پشت سرمان می آمد:
ـ اون از رفیقم که خوب اخلاق من و می دونست، اینم از خواهر من که غیرت من و نادید گرفته.
دستان لرزانم را جلوی دهانم گرفتم. حتی به اندازه ی یک پلک زدن ساده هم جرات نداشتم به سام نگاه کنم.
سام آرام گفت:
ـ رامین به خدا شرمنده اتم.
رامین پوز خندی زد و سرش را تکانی داد. مشخص بود درد امانش را بریده دست سالمش را زیر دست زخمیش گذاشت با صورتی جمع شده گفت:
ـ برو خونه بعد بهت زنگ می زنم.
سام دوید و راهمان را سدکرد. نگاه نگرانی به من انداخت و رخ به رخ رامین ایستاد.
ـ رامین من میرم ولی تورو به خدا کاری با هاش نداشته باش، به والای علی خودم تمام مشت هاتو به جون می خرم.
رامین تخت سینه اش زد. صدایش آرام ولی محکم بود.
ـ لازم نکرده تو نگران خواهر من باشی، فعلا چند روز جلوی چشمم نیا.
سام بدون اینکه نگاهم کند با صدای آرامی خداحافظی کرد. و از جهت مخالف رفت:
سوار ماشین رامین شدیم. سکوت ماشین برای ترس آور بود. جو سنگینی حاکم بود. سر راه جلوی دارو خانه ای ایستاد. با همان اخم پیاده شد و داخل رفت، کمی بعد با کیسه ای پراز باند برگشت.
سوار شد و کیسه را به صندلی عقب انداخت. بعد از کمی رانندگی گوشه ای خلوت ایستاد.
مشغول باز کردن باند شد. به عقب برگشتم و کیسه ی باند ها را بر داشتم. لایه های باند خونی، یکی پس از دیگر باز می شد و از عمر من می کاهید. با دیدن زخمش چشمانم را بستم، بخیه هایش باز شده بود. گریه ام گرفت:
ـ داداش باز شدن باید حتما بریم بیمارستان.
مشغول تعویض باندش شد و جوابی به من نداد.
#کانال_داستان_و_پند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
این حکایت از مثنوی مولوی اقتباس شده؛
روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم ...
🌟 @Dastanvpand 🌟
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت دوم
آنروزها علاقه شدیدی به خواندن #شعر داشتم و البته شیفته اشعار سعدی رحمه الله بودم... درخلال #مطالعه اشعار #سعدی به تحقیق در مورد #اسلام مشتاق شدم...
اسلامی که آنرا بیشتر از انکه بعنوان یک #دین بشناسنم در قالب #سیاست شناخته بودم...
سیاستی که مرا هم از خودش و هم از اسلام متنفر کرده بود...
اسلام را از #قران شروع کردم... اما قرانی که در دست داشتم و با ان اشتیاق فراوان میخواندم و #نکته ها و #اعجازهای #بینظیر #علمی را در گوشه هایش یادداشت میکردم...
بگمانم ان قرانی نبود که درمدرسه به اجبار دبیر و از #ترس نمره آیه هایی قیچی شده ای از آنرا میخواندیم و میرفت پی کارش تاسال بعد...
این #قران کتابی #عمیق تر ، #شیوا تر و #کاملتر از تمام کتبی بود که مطالعه کرده بودم...
براستی قران در عین سادگی چه حکیمانه به سوالات ذهن مشکوکم پاسخ میداد..
میتوانم بگویم من #عاشق قران شده بودم... هرگز هیچ سخنی به اندازه ی ان برمن اثر نگذاشته بود...با این وجود هنوز به بسیاری از قوانین #دین #الله #عمل نمیکردم...
#نماز میخواندم ( البته جز #خدا کسی خبر نداشت)... #روزه هم میگرفتم... ولی انچنان که باید #حجاب کاملی نداشتم... به هیچ وجه لباس های نامناسب نمی پوشیدم... اما #چادری هم نبودم.... حدود یک #سال از امدنمان به خانه جدید میگذشت...
🔮 ادامه دارد⬅️
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
این متن زیبا روحتما بخونید
و برای دوستان و عزیزانتون بفرستید🕊
👈یکی از راههای دستیابی به « آرامش »
✨درد و دل کردن با خداست ✨
👈خیلی خودمونی و به زبان مادریت باهاش حرف بزن
👈او صمیمی ترین دوستیه که هیچوقت رازت رو بر ملا نمی کنه .
👈تنها کسی که صلاحت رو از خودت بهتر می دونه .
👈اگه یه روزی چیزی ازش خواستی بهت نداد مطمئن باش خیری درش هست .
👈برای موفقیت در هر کاری حداکثر تلاشت رو انجام بده ، اما اگر نشد حلش رو به او واگذار کن .
👈آخه خدای تو بهتریت حلّال مشکلاته.
👈اوتنها مونس و همدم اوقات تنهایی توست
👈دوستی با خدا یعنی «آرامش ».
@Dastanvpand 🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله
یه روز شاد و زیبا
به زیبایی طبیعت🌹🌼🍃
و پر از اتفاقات قشنگ
در انتظارتون باشه🌼🌹🍃
#صبح_زيباتون_پربرکت🌹🌼🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠داستان "نفرین" 💠
آقا امیرالمومنین (علیه السلام):
روزی رسول خدا(ص) سراغ مردی از اصحاب را گرفت و پرسید: فلانی در چه حال است؟
گفتند: مدتی است رنجور و بیچاره شده، و چونان مرغ بال و پر شکسته زار و پریش گشته (و زندگانی به سختی میگذراند).
حضرت (به حال او ترحم کرد و) برخاست و به قصد عیادت او روانه منزل وی شد.
مرد بیمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود و پیامبر خدا(ص) به فراست دریافت که بیماری و ابتلای او مستند به یک امر عادی نیست این بود که از وی پرسید:آیا در حق خود نفرین کرده ای؟
بیمار فکری کرد و گفت: بله، همین طور است، من در مقام دعا گفته بودم:پروردگارا اگر بناست، در جهان آخرت، مرا به خاطر ارتکاب گناهانم کیفر دهی،از تو میخواهم که در کیفر من تعجیل فرمایی و آن را در همین جهان قرار دهی....
رسول خدا(ص) فرمود: ای مرد! چرا در حق خود چنین دعایی کردی؟!
مگر چه میشد،از پروردگار (کریم) هم سعادت دنیا و هم سعادت و نیکبختی سرای دیگر را خواستار میشدی و در نیایش خود این آیه را میخواندی:
💎ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار
پروردگارا! ما را از نعمتهای دنیا و آخرت، بهره مند گردان و از شکنجه دوزخ نگاهدار. (سوره بقره 201:2)
مرد مبتلا دعا را خواند و صحیح و سالم گشت و با سلامتی بازیافته همراه ما از منزل خارج شد.
📚احتجاج، ص 223؛ بحار، ج 17، ص 293
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#خداوند_مشتاق_کیست؟
✍🏻 میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
خداوند به یکی ازصدیقین وحی فرمود
که من در میان بندگانم کسانی را دارم که
مرا دوست دارند و من هم آنها را دوست دارم.
آنها مشتاق من هستند و من نیز مشتاق آنها
مرا همواره یاد می کند، من نیز به یاد آنها هستم.
در تمام کارها به من نظر دارند، من هم
توجهم به آنهاست. آن صدیق گفت: معبود
من نشانه آنهاکه مورد توجه توهستند چیست؟
👈🏻فرمود: آنها کسانی هستند که
درانتظار غروب آفتاب هستند تا شب
فرا برسد و تاریکی همه جا گسترده شود
و آنها در دل شب با من به راز و نیاز بایستند.
👈🏻صورتهاشان را از روی خضوع
روی خاک بگذارند و به مناجات بپردازند.
👈🏻در دل شب به خاطر نعمتهایی که
به آنها داده ام مرا خالصانه سپاس می گویند.
👈🏻تا سحر با ضجه و استغاثه در قیام و
رکوع و سجودند. به خاطر عشقی که به من
دارند، خودشان را در رنج و سختی می اندازند.
اولین چیزی که به آنها می دهم این
است که از نور خود به دلهاشان میتابانم
تا به واسطه آن نسبت به من معرفت یابند.
📚رسالهلقاءالله؛ص133
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠داستان "نفرین"
🌸آقا امیرالمومنین (علیه السلام):
✍🏻روزی رسول خدا(ص) سراغ مردی از اصحاب را گرفت و پرسید: فلانی در چه حال است؟
✍🏻گفتند: مدتی است رنجور و بیچاره شده، و چونان مرغ بال و پر شکسته زار و پریش گشته (و زندگانی به سختی میگذراند).
✍🏻حضرت (به حال او ترحم کرد و) برخاست و به قصد عیادت او روانه منزل وی شد.
✍🏻مرد بیمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود و پیامبر خدا(ص) به فراست دریافت که بیماری و ابتلای او مستند به یک امر عادی نیست این بود که از وی پرسید:آیا در حق خود نفرین کرده ای؟
✍🏻بیمار فکری کرد و گفت: بله، همین طور است، من در مقام دعا گفته بودم:پروردگارا اگر بناست، در جهان آخرت، مرا به خاطر ارتکاب گناهانم کیفر دهی،از تو میخواهم که در کیفر من تعجیل فرمایی و آن را در همین جهان قرار دهی....
✍🏻رسول خدا(ص) فرمود: ای مرد! چرا در حق خود چنین دعایی کردی؟!
مگر چه میشد،از پروردگار (کریم) هم سعادت دنیا و هم سعادت و نیکبختی سرای دیگر را خواستار میشدی و در نیایش خود این آیه را میخواندی:
✨ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار
✨پروردگارا! ما را از نعمتهای دنیا و آخرت، بهره مند گردان و از شکنجه دوزخ نگاهدار. (سوره بقره 201:2)
✍🏻مرد مبتلا دعا را خواند و صحیح و سالم گشت و با سلامتی بازیافته همراه ما از منزل خارج شد.
📚احتجاج، ص 223؛ بحار، ج 17، ص 29
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت سی و چهار🌹🌹🌹 #جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹 سربازی در عقب ماشین پلیس را باز کرد. سعی کردند به زور رامین
. باند های خونی را داخل همان کیسه گذاشت و
و پیاده شد و داخل سطل آشغال بزرگ فلزی همان نزدیکی انداخت. تحمل اخمش را نداشتم. سوار ماشین شد و حرکت کرد. عینک آفتابیم را روی چشم زدم. هوای گرم تابستان با حالی که ما داشتیم گرمتر به نظر می رسید. تا خانه باز هم سکوت کرد.
به خانه که رسیدیم. مادر نگران به سمت در آمد.
ـ شما کجایید؟ راز گوشی و برای قشنگی خریدی؟ نمیگی ناراحت میشم؟ دلم هزار جا رفت.
رامین به جلو حرکت کرد
ـ سلام مامان نگران نباش با من بود.
دستش را بلند کرد و به بابا سلام داد.
ـ سلام بابا خسته نباشی.
هنوز جوابی به مادر نداده بودم. به ارامی سلام دادم.
ـ سلام مامان نگران چرا؟ حالم خوبه.
هنوز عینک آفتابی را روی چشمانم داشتم. که سرخیش رسوای عالمم نکند. چرا که اگر مادر
می دید ول کن ماجرا نبود.
#کانال_داستان_و_پند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شایسته:
#پارت سی پنج🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹سراسیمه وارد اتاقم شدم. کیفم را روی تخت انداختم، آشفته و بد حال اتاق را دور می زدم. دستان مشت شده ام را با استرسی که سراسر وجودم را در بر گرفته بود جلوی دهانم گذاشته و دندان هایم را به گوشتم فشردم. لرزش بدنم آشکار بود و قلبم به شدت می تپید، وسط اتاق ایستادم و گوشیم را از جیب مانتوام بیرون کشیدم و تمام پیام های سام و شماره اش را حافظه پاک کردم. شماره اش را گرفتم هنوز بوق نخوره پاسخ داد.
ـ راز توایی؟
ـ بله.
ـ خوبی؟ رامین نزدت که؟
دستم را روی لبم کشیدم تا مانع ریزش اشک شور به دهانم شوم، هق هقم را کنترل کردم و با صدای خیلی ضعیفی گفتم:
ـ سام من خوبم نگران نباش.
کمی مکث کردم.
ـ سام ببخش همش مقصر من بودم که اینجور شد. خیلی درد داری ؟کجایی؟ اگه مادرت تورو با این وضع ببینه پس می افته!
ـ مهم نیست، حقم بود ناز شستش. همین الان لباس خریدم و عوض کردم. سرو صورتم رو هم شستم. نگران نباش فقط زیر چشمم یه دونه بادمجان کنده کاشته.
خندید و من می دانستم این خنده برای آرامش من است. نگاهی به در انداختم و با عجله گفتم:
-سام من و ببخش؛ ببین اصلا...اصلا به هیچ عنوان به من زنگ یا پیام نده، باشه؟ تمام پیام ها و شماره ات و پاک کردم.
صدای نگرانش را تشخیص دادم:
ـ راز چطور از حالت با خبر بشم آخه؟ دق می کنم دختر.
دستم را روی سرم گذاشتم:
ـ نگران نباش خودم تماس می گیرم فعلا کاری نداری ؟ باید قطع کنم.
ـ باشه برو ولی مواظب خودت باش.
ـ هستم خدا حافظ.
منتظر خداحافظیش نشدم و زود تماس را قطع و آخرین تماس را پاک کردم. حال زارم را کسی درک نمی کرد. لبه ی تخت نشستم و گوشی را تقریبا پرت کردم کنار دستم. من با عشق سام شاد بودم، سرشار از حس های خوب عالم. در خیالم نمی گنجد که بعد از سام شادی را تجربه کنم. خم شدم و سرم را بین دستانم گرفتم. در باز شد، از زیر چشم نگاهی به پاهای رامین انداختم که روبرویم ایستاده بود. سرم را بلند کردم. چهره ی برادرم چنان در هم و عصبی بود که وحشت کرده و خودم را جمع کردم. دستش را سمتم دراز کرد و با صدای خیلی بم و خشک گفت:
ـ موبایلت و بده.
آب گلوی وامانده ام را قورت دادم و موبایل را از کنارم برداشتم بدون این که به چشمانش نگاه کنم، کف دستش نهادم. ته دلم نفس راحتی کشیدم که هیچ پیام یا شماره ای از سام نیست.
گوشیم را گرفت و داخل جیب شلوار لی اش گذاشت:
ـ به هیچ عنوان نبینم با این پسره کوچکترین تماسی داشته باشی فهمیدی؟
فهمیدیش را محکم بیان کرد.
با سر انگشت؛ اشکم را پس زدم و با تکان دادن سرم نشان دادم که حرف حرف اوست.
ـ گریه نکن. واقعا فکر می کنی اون ارزش این اشک هات و داره؟
آب گلویم را همراه بغضی همچون گردو قورت دادم و با صدای خش داری جواب دادم.
ـ داداش اون...
دستش را بالا آورد:
ـ هیچی نگو راز.
شرمسار دستم را روی صورتم گذاشت. با ناراحتی گفت:
ـ تو نمی دونی یه برادر چقدر روی خواهرش غیرت داره؛ تو نمی دونی حتی بی غیرت ترین پسرا روی ناموس شون چه غیرتی می کشند. چطور فکر نکردی من و با این کارت نابود می کنی؟ چطور فکر آبروی من و بابا رو نکردی راز.
بی وقفه اشک ریختم و در دل خودم را لعنت فرستادم که چرا از روز اول به سام بله دادم و این چنین عاشقش شدم. زندگیم به هم خورده بود. برادرم از من سخت دلگیر بود و به او حق می دادم. با صدای خیلی ضعیفی گفتم:
ـ داداش به خدا من هوای غیرت تو رو داشتم. به خدا هیچ وقت هیچ کدوم مون بیشتر پا از حدمون نگذراندیم.
سرش را تکان داد و به سمت در رفت. پشتش به من بود. بلند شدم و صدایش کردم.
ـ داداش.
ایستاد ولی بر نگشت.
دستانم را در هم گره کردم. و با شرم گفتم:
ـ تورو خدا به بابا یا مامان چیزی نگو. تورو خدا.
با صدای گرفته جواب داد.
ـ چی بگم؟ بگم چنان خواهرم غیرتم را به بازی گرفت که کمرم شکست. راز بدی کردی، بد کردی خواهرم.
دیگر تحمل این همه دلتنگی رامین را نداشتم و به زانو افتادم و شانه هایم به شدت لرزیدن گرفت. زانویم را به مشت گرفتم و چنگ زدم و نالیدم."خدا خلاصم کن." چقدر این حرف برادرم برایم سنگین و زجر آور بود. به راستی که من در هرحال هوای غیرتش را داشتم و همیشه در هر دیدارم با سام او را در نظرم داشته و حریمم را حفظ کردم. رامین بیرون رفت و من خاک بر سر تا مدت ها گریستم، بی حال برخواستم و شالم را از سرم باز کردم. با اینکه کولر اتاقم روشن بود بدنم خیس از عرق بود. آری این عرق عرق شرم بود. عرق هجوم این همه سختی بود. ناتوان دست بر زانو گرفته؛ بلند شدم. مانتویم را در آوردم و روی تخت انداختم. سرنوشتم مشخص بود. من تنها حامیم؛ برادرم را هم با کارهایم از خود رانده بودم. مطمئن بودم دیگر باید تن به ازدواجی اجباری دهم.
ناتوان روی تخت افتادم و چشمان خسته ام را بستم. گویی جان در بدن نداشتم و حس سبکی شیرینی کردم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
# ۳۶🌹🌹🌹
چشم که گشودم مادر را با چادر و روسری کنارم دیدم، گیج و منگ بودم. پلک هایم را چند بار برهم فشرم؛ تکانی خوردم که سوزشی را در دستم حس کردم. مادر شانه هایم را گرفت:
ـ دخترم بلند نشو سُرم دستته!
تازه حواسم جمع شد، با نگاهم سقف و اطرافم را دید زدم، صدای پرستاری که دکتری را به بخش فرا می خواند مرا به یقین رساند که در بیمارستان هستم. بی حال نگاهم را به مادر دوختم.
ـ مامان چی شده؟
دستی به پیشانیم کشید و موهای ریخته ام را کنار زد:
ـ دخترم حالت بد شد مگه نفهمیدی؟
بی حال سرم را به طرفین تکان دادم:
ـ چیزی یادم نیست فقط می دونم سر درد بدی داشتم و دلم زیر رو می شد.
سرش را به طرفین تکان داد:
ـ معلومه وقتی گرمای ظهر بیرون از خونه تشریف دارید همین میشه، عصر رامین هر چقدر صدات کرد بیای عصرانه بخوری جواب ندادی، انگار بهش الهام شده بود، نمی دونی برادرت یک لحظه چنان لقمه ای دستش رو پرت کرد گفتم "چی شده!" دوید سمت اتاقت و تو رو بیهوش دید. این از تو اونم از رامین.
لحظه ای بند دلم پاره شد و به شدت نشستم، سوزش دستم تنها چیزی بود که اهمیتی نداشت.
بریده بریده گفتم:
ـ چ...چی شده؟ داداش... داداش چی شده.
مادر خیلی سریع دستم را گرفت و سرش را به سمت پرده ی اورژان گرفت و بلند پرستار را صدا زد.
ـ پرستار پرستار...
با نگرانی نگاهی به من انداخت.
ـ چیزی نشه بابا چرا هول کردی؟
با دست آزادم دستش را گرفتم:
ـ مامان...مامان داداشم کو؟
پرستار پرده را کنار زد:
ـ چی شده خانم؟
مادر دست خونیم را نشان داد.
ـ سرمش کنده شده داره خون از دستش میره.
به زور مادر و با فشاری که شانه آورد دراز کشیدم...پرستار با اخم جلو آمد و دستم را گرفت.
ـ چکار کردی با خودت؟
توجهی به حرفش نکردم. کمی دستم را چک کرد و رفت. تمام حواسم پی رامین و سام بود. نالیدم.
ـ مامان رامین کجاست؟
پرستار وارد شد و مشغول شد از اول سرم را وصل کند. مادر پاسخ داد.
ـ گفتم که چیزی نیست. فقط نمی دونم چکار کرده که بخیه هاش باز شده الانم از اول بخیه اش کردن. من نمی دونم چرا شما دوتا یهو اینقدر عوض شدید!
نفس راحتی کشیدم. که موضوع دعوای مجدد رامین و سام نیست. حتما با خودش فکر کرده خودکشی کردم که اینچنین حراسان به اتاقم آمده.
چهره ی پدر و رامین از پشت پرده ی اورژانس نمایان شد. رامین نگاهی به من انداخت و سرش را آرام به طرفین تکان داد. فقط خدا می دادند که چقدر شرمسار بودم. آب گلویم را قورت داده و لبهایم را به هم فشردم.
پدر جلو آمد و کنار مادر ایستاد. دستش را برسرم کشید، سپس با نوک انگشت شستش اشکی که از گوشیه ی چشمم چید پاک کرد، با مهربانی گفت:
ـ خوبی بابا جان؟ حالت بد بود چرا کسی رو خبر نکردی؟
به آرامی جواب دادم:
ـ خوبم بابا جان نمی دونم چی شد!
مادر همچنان با دلخوری گفت:
نمی دونم کجایی کارم غلط بود این دوتا بچه طی این چند هفته مدام اعصاب خوردی درست می کنند.
باعصبانیت بیشتر به دست رامین اشاره کرد.
ـ این مرد گنده رو ببین دومتر هیکلشه نتونست چند روز این بخیه ها رو نگه داره.
بابا دستش را بالا آورد و مادر را به آرامش دعوت کرد:
ـ حاج خانوم آرام باش نه اینجا جاشه، نه حال این دوتا جوریه که حرف های شما رو درک کنند.
نه من نه رامین حرفی برای گفتن نداشتیم، مدتی بعد به خانه برگشتیم، از رفتار پدر و مادر که مثل سابق بود مطمئن شدم رامین حرفی در مورد من و سام نزده، راه اتاقم را پیش گرفتم.
از آنجا که از بوی بیمارستان متنفر بودم، بی حال لباس هایم را آماده کرد و به حمام که در راهرویی که اتاق من و رامین بود رفتم. حس و حال نداشتم؛ زیر دوش آب اشک ریختم و هق هق کردم. جدایی از سام برایم محال و غیر ممکن بود. هجران سام مرا به فنا می داد. می ترسیدم دوری از او برایم عادت شود واین موضوع مرا عذاب می داد.
با اکراه سر میز شام حاضر شدم و چند لقمه به زور وردم. سر میز شام پدر، همان طور که مشغول خوردن بود گفت:
ـ فردا شب همه ی خونه ی آقا بزرگ دعوتیم.
اصلا حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم غذای ناتمامم را روی میز رها کرده و بلند شدم.
ـ دستت درد نکنه مامان.
بشقابم را برداشته و به سمت سینگ ظرف شویی بردم. نگاهی به بشقاب دستم انداخت:
ـ دخترم ت وکه چیزی نخوردی.
ـ در حالی که بشقاب را روی سینگ می گذاشتم جواب دادم.
ـ میل ندارم.
قبل از اینکه حرفی از آقا بزرگ و اسارت من بدبخت شود خیلی زود آشپز خانه را ترک کردم.
به اتاقم رفتم و یک راست به سمت پنجره، چقدر دلم می خواست خبری از سام بگیرم. پشت میزم نشستم و دفتر یاداشتم را از کشوی میز بیرون آورده، روی میز گذاشتم و آنچه بر ذهنمجاری
می شد روی کاغذ آوردم.
دلتنگی تو،
مرا همچون ماهی به خاک نشانده...
تو!
تو برایم همچون آب حیاتی
خوب می دانستی...
زندگی بی تو برای من مجنون محال است.
خوب می دانستی...
ذره ذره ی سلول های تنم، تو را فریاد می زند.
آرام جانم.
جان و جهانم.
ای محبوب قلب قلب خسته ام!
باز گرد
شایسته:
#پارت سی هفت🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
# نویسنده:شایسته نظری🌹🍃❤️
باز گرد و باری دیگر دلیل زندگیم شو.
دلیلی برای یبا دیدن،
زیبا زیستن و زیبا شنیدن.
از همه مهم تر دلیلی برای نفس کشیدن.
آهی عمیق از ته دل کشیدم، دفتر را بستم و بلند شدم. بی اختیار به سمت پنجره کشیده شدم. پرده را کنار زدم، می خواستم با دیدن جای همیشگی سام کمی قلب بی تابم را که داغیش را در سینه حس می کردم. آرام کنم.
با دیدن سام، درست جای همیشگیش شوکه شدم پنجره را باز کردم. نگاهی به اطراف انداخت و دوید سمت پنجره، با استرس زیاد به پشت سرم نگاه کردم مبادا رامین سر برسد. سام به زیر پنجره ایستاد، لبخندی زد و نجوا وار گفت:
ـ سلام خوبی؟ رامین اذیتت نکرد؟
جواب سلامش را ندادم، با نگرانی اطراف را نگاه کردم.
ـ سام تو اینجا چکار می کنی؟ زود برو تا رامین نفهمیده.
سرش را تکان داد و نگاهش به اطراف چرخید.
ـ باشه می رم فقط بگو خوبی؟
ـ آره خوبم، تورو خدا برو .
ـ باشه رفتم مراقب خودت باش.
به سرعت از کنار دیوار دوید ، همیشه ماشینش را دورتر از خانه پاک می کرد.
با صدای رامین بند دلم پاره شد:
ـ راز چکار می کنی؟
شوکه دستم را روی قلبم گذاشتم و به سمتش چرخیدم، بریده بریده گفتم:
ـ ه...هیچی!
مرا کنار زد و سرش را از پنجره بیرون برد و اطراف راه نگاه کرد. در دل دعا می کردم که سام دور شده باشد و رامین او را نبیند.
#کانال_داستان_و_پند👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت_زن_و_شیطان
زن به شیطان گفت: آن مرد خیاط را می بینی؟ می توانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟ شیطان گفت: آری، این کار بسیار آسان است! شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی کرد او را وسوسه کند، اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد. شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد.
زن گفت: اکنون آن چه اتفاق می افتد را ببین و تماشا کن! زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت: چند متری از این پارچه ی زیبا می خواهم، پسرم می خواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد. خیاط پارچه را به زن داد. زن به خانه مرد خیاط رفت و در زد. زن خیاط در را باز کرد. زن به او گفت: ممکن است برای ادای نماز وارد خانه تان شوم؟
زن خیاط گفت: بفرمایید، خوش آمدید. پس از آن که نمازش تمام شد، بدون آنکه زن خیاط متوجه شود، پارچه را پشت در اتاق گذاشت و سپس از خانه خارج شد. هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت، آن پارچه را دید. فورا داستان آن زن و معشوقه پسرش را به یاد آورد و همان موقع به فکر طلاق همسرش افتاد.
سپس شیطان گفت: اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم. آن زن گفت: کمی صبر کن! نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم!!! شیطان با تعجب گفت: چگونه؟ روز بعد آن زن پیش خیاط رفت و به او گفت: از همان پارچه زیبایی که دیروز از شما خریدم، کمی دیگر می خواهم. زیرا دیروز برای ادای نماز به خانه زنی محترم رفتم و آن پارچه را آن جا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم. اینجا بود که مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را به خانه برگرداند.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆
💎میدانيد قشنگترین جای زندگی کجاست؟
آنجاست که به دلتان فرصت میدهيد!
به دلتان این جرأت را میدهيد که دوباره به زندگی اعتماد کند،
بدى ها را فراموش کند،
دوباره منتظر يك اتفاق ناگهانی خوب باشد، منتظر يك آدم تازه كه به او فرصت میدهيد گذشته را با همه بدى هايش ببخشد و بگذارد اتفاقات گذشته، در گذشته بماند.
اینجا قشنگ ترین جای زندگی است،
جایی که از صفر شروع ميكنيد،
جایی که دوباره متولد مى شويد...
@Dastanvpand