eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خنده‌مان می‌گیرد داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند اشڪ‌هایشان را خشڪ می‌ڪند تا دوباره دورهم شیرین‌ڪاری‌های مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض می‌ڪنیم و گریه می‌ڪنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یڪدل سیر می‌خندیم. مجید ڪارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه هم‌زمان ڪه با موبایلش بازی می‌ڪند برای هم‌رزم‌هایش ڪه هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند همه یڪدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌ڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد. مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌ڪرد این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌ڪشید و غائله را ختم می‌ڪرد. یڪ‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌ڪرد حالا ڪه نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌿 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 مجید قربان‌خانی مجید سوزوڪی نیست ✍داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوڪی» اخراجی‌ها مقایسه ڪرده‌اند. پسر شروشور و لات مسلڪی ڪه پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یڪ‌باره متحول می‌شود؛ اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوڪی نیست: «بااینڪه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛ اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. برای اینڪه مجید سوزوڪی به خاطر علاقه به یڪ دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به‌یڪ‌باره رها ڪرد و رفت. از ڪار و ماشین تا محله‌ای ڪه روی حرف مجید حرف نمی‌زد. مجید سوزوڪی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارڪ بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها ڪرد و رفت.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌿 | ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نصفه‌شب‌ها مجبور می‌ڪردڪله‌پاچه بخوریم مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر می‌ڪند و نمی‌خواهد شب را خانه بیاید. حتی وقتی نصفه‌شب‌ها هوس می‌کند ڪل خانه را به ڪله‌پاچه مهمان ڪند. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید می‌گوید: «معمولاً دیروقت می‌آمد؛ اما دلش نمی‌آمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفه‌شب با یڪ‌دست ڪامل ڪله‌پاچه به خانه می‌آمد و همه را به‌زور بیدار می‌ڪرد و می‌گفت باید بخورید. من بیرون نخورده‌ام ڪه با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن می‌ڪردم و ڪله‌پاچه را ڪه می‌خوردیم» ساناز خواهر بزرگ‌تر مجید می‌گوید: «زمستان‌ها همه در سرما ڪنار بخاری خوابیده‌اند اما ما را نصفه‌شب بیدار می‌ڪرد و می‌گفت بیدار شوید برایتان بستنی خریده‌ام و ما باید بستنی می‌خوردیم.» پدر مجید هم بعد از خال‌ڪوبی دست مجید به او واکنش نشان می‌دهد و مجید شب را خانه نمی‌آید اما قهر ڪردن او هم مثل خودش عجیب است: «خال‌ڪوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. می‌گفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمی‌آمد چند بار تڪرار ڪنی. می‌گفت چرا تڪرار می‌کنید یڪ‌بار گفتید خجالت ڪشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر می‌ڪرد شب غذایی را ڪه خودش می‌خورد دو پرس را برای خانه می‌فرستاد. چون دلش نمی‌آمد تنهایی بخورد.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌿 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه "هارون الرشید" چندین سال در شهر ری حکومت می‌کرد و فردی به اسم "جعفر برمکی" با ملیتی ایرانی به‌عنوان وزیر خدمت می‌کرد. او بسیار "تیزهوش و زرنگ" بود و یکی از افراد مهم و باارزش برای هارون الرشید به حساب می‌آمد و اغلب امور کشور را در دست داشت. اطرافیان هارون الرشید چشم دیدن جعفر برمکی را نداشتند و همیشه در پی آن بودند تا وی را پیش حاکم "بد جلوه بدهند." در نهایت تلاش‌هایشان نتیجه می‌دهد و هارون الرشید به وزیرش "بی‌اعتماد" می‌شود و او را حتی در "جلسات مهم" هم دعوت نمی‌کرد. روزی عموی هارون، عبدالملک، با حالتی غمگین به خانه‌ی جعفر می‌رودو به‌ جعفر می‌گوید کمکم کن تا بدهی‌‌ام را پرداخت کنم و در عوضش من نزد فرمانروا می‌روم و چنان از تو سخن می‌گویم که تمام بدگویی‌هایی را که از تو شنیده کنار بگذارد و تو را با "آغوش باز" بپزیرد. جعفر به عموی هارون قول داد که به او مقداری پول "قرض می‌دهد" تا بدهی‌هایش را پرداخت کند. فردای آن روز جعفر برمکی به مأمور خزانه فرمان داد "بدهی عبدالملک" را پرداخت کند و چون آن مأمور از دوستان نزدیک جعفر بود دستورش را انجام داد. چند روز بعد درباریان متوجه شدند که عموی حاکم "وضع مالی" بسیار خوبی پیدا کرده و "باعث و بانی" ثروتمند شدن او جعفر برمکی بوده است. این اخبار به گوش هارون الرشید رسید و با خود گفت به این بهانه جعفر را "مواخذه می‌کنم،" سپس فرمان داد تا او بیاورند. همین که جعفر برمکی را آوردند حاکم به او می‌گوید که تا آنجا که ما می‌دانیم تو "مال و ثروتی نداری" پس چگونه چنین پولی را به عموی من دادی؟! جعفر هم در پاسخ سؤال حاکم به او گفت شما درست فرمودید من مال و ثروتی ندارم و این پول را از "کیسه‌ی خلیفه" بخشیدم. هارون‌الرشید با تعجب گفت: من متوجه حرف‌های تو نمی‌شوم! "یعنی چه از کیسه‌ی خلیفه بخشیدم؟!" جعفر در پاسخ می‌گوید: جلوه‌ی خوبی ندارد که عموی شما از زیر دست شما پول "طلب کند" و برای شان و "مقام شما" خوب نیست. به همین دلیل من از مأمور خزانه خواستم تا بدهی عموی شما را پرداخت کند. هارون‌الرشید پس از شنیدن اصل قضیه بار دیگر "هوش و ذکاوت" جعفر را مورد ستایش قرار داد و از او خواست دوباره به‌عنوان "وزیر" به او خدمت کند. از آن زمان به کسی که برای انجام کار دوستانش از اعتبار دیگران خرج می‌کند، می‌گویند: «از کیسه خلیفه می بخشی؟» * امروزه هم کسانی پیدا می‌شوند که از جیب مردم بذل و بخشش می‌کنند و برای صرف بیت‌المال عمومی گشاده‌دستی دارند.! * 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 با سلام عیدتون مبارک😊 برای دانلود مولودی های میلاد حضرت علی اکبر(ع) بر روی لینک پایین کلیک نمائید.👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
✨﷽✨ 🌹برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم 1.بیمارستان 2.زندان 3.قبرستان 🌷در بیمارستان می‌فهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست... 🌷در زندان می‌بینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست... 🌷در قبرستان درمی‌یابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد... 🌧زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقف‌مان خواهد بود ؛ پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت نود و نه🌹🌹 #جدال عشق و غیرت❤️❤️ ـ چیه چرا نگاه می کنی؟ بهت زده دستش را در هوا تکان داد: ـ انگ
صد😍😍🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹 مادر بازویم را کشید. نگاهم سمتش کشیده شد. با اخم مرا به عقب کشید. لبم را زیر دندان بردم؛ به گل های رنگی فرش خیره شدم. آقای رهنمون رو به استاد گفت: ـ خب توضیح بدید ما هم بدونیم چه خبره؟ پدر رو به جمع دستش را دراز کرد: ـ بفرمائید بشینید ببخشید عذر خواهی می کنم. کمیل سر پا ایستاده بود و هر دودستش را جلوی بدنش قفل کرده بود. دوباره آقای رهنمون با همان جدیت گفت: ـ کمیل منتظریم. استاد نگاه کوتاهی به من انداخت. با لحن محکمی جواب داد: ـ آقا جون این خانوم دانشجوی کلاس من بودند. از اول ورود به کلاس بی نظمی رو شروع کردند. راهی برام نگذاشتند از کلاس اخراج کردم. گوشه چشمی به من انداخت؛ پوز خندی زد. ادامه داد. ـ فکر کنم به حقشون رسیدند. اخمی کردم و ایستادم. با چهره ی گُر گرفته گفتم: ـ ببخشید شما حق تعیین نمی کنید من اصلا پشیمون نیستم هر بلایی سرتون آمد. ابرویی بالا انداخت: ـ خوبه شما با این درس مشروط شدی باز بلبل زبونی می کنی؟ چند قدم بر داشتم و روبرویش ایستادم. صدای پدر؛ مادر, آقا بزرگ را می شنیدم که سرزنش وار نامم را بر زبان جاری کردند. ولی دلم می خواست به استاد بفهممونم که شکست خورده خودشه. به چشمانش خیره شدم مردمک چشمم به رقص در آمد: ـ ببین جناب اینجا دانشگاه نیست که دور بر داشتی بهتر بدونی کجا قرار گرفتی. صورتش را جمع کرد. با خشم گفت: ـ من اشتباه کردم همون روزی که صندلیمو خراب کردی و من زمین خوردم اخراجت نکردم. صدای مادرش را از پشتم شنیدم: آقا جون شما که خیلی از وجنات این خانوم وخانواده ی محترمش تعریف کردید. واقعا روی چه حسابی این همه اصرار داشتید. به سمتش بر گشتم. تقریبا وسط مجلس قرار داشتم. با طعنه دستش را تکان داد. اخمی به چهره اش نشاند. ـ مگه دانشگاه میدان جنگه؟ چه معنی داره پسر منو هدف گرفتی. سکوت کرده بودم. نگاهم سمت رامین کشیده شد. با بغض صدایش کردم: ـ داداش. نگاه تیزش را به سمت مادر استاد دوخت؛ بلند شد. دست مرا گرفت و بی درنگ مرا از آن وسط بیرون کشید پشت مبل ها قرار گرفتیم. نگاهش را بین همه چر خاند و ر به رهنمون بزرگ کردم: ـ عذر می خوام جسارت منو ببخشید ولی من هر نوع توهین یا بد گفتن نسبت به خانواده و خواهرم رو نمی تونم ببخشم. با اجازتون راز به اتاقش میره. مادر استاد نشست و پشت چشمی نازک کرد. خواهرانش که هر دو چادری بودند. با قیافه های در هم به من چشم دوختند و پچ پچ کردند. بلاخره آقا بزرگ دهان باز کرد. عصایش را به زمین کوبید و ایستاد. با صدای محکمی غرید: ـ کافیه دیگه؛ کمی شرم و حیا خوب چیزیه! راز بیا بشین ببینم. کمیل پسرم حق با شماس توام بیا بشین. نگاهی به استاد انداخت: ـ شما هم بشین. بیان آقا بزرگ چنان با تحکم بود که بی صدا من و رامین جلو رفتیم. کنار هم نشستیم. استاد هم سر به زیر سر جایش نشست. بلاخره پدر جناب استاد به حرف آمد.کمی خودش را جابجا کرد. ـ من عذر می خوام بابت حرف هایی که پیش آمد. پدر سریع جواب داد: ـ نه این حرف ها چیه؟ رهنمون بزرگ با صدای آرام هم صحبت مادر استاد شده بود. سپس سینه ای صاف کرد: ـ خب فکر کنم اگر جلوی این جوون ها رو نگیریم. هم دیگر و بکشند. سرش را سمت استاد چرخواند. ـ کمیل جان موضوعات دانشگاه شما به ما و بحث ما ربطی نداره. ما برای موضوع مهمی اینجا هستیم. رو به من کرد. ـ دخترم شما هم کمی صبوری کنید. البته حق می دم ناراحت باشید چون از کلاس محروم شدید. مادر چادر گلدارش را مرتب کرد. با متانت گفت: ـ آقای رهنمون باور کنید وقتی به خونه برگشت مثل ابر بهار گریه می کرد. نمی خواستم ضعفم و ببینه با صدای آرامی نق زدم: ـ اِ مامان جان کی؟ اصلاًنم ناراحتم نیستم. با اهم لبش را زیر دندان برد. خانم بزرگ با چهره ی خندان گفت: ـ خب بهتره بگذریم بریم سر اصل مطلب. آقا بزرگ هم با خوشرویی دستش را روی دست رفیق قدیمیش گذاشت. به هم نگاه کرند. لب زد: ـ خب الان فضایی به وجود آمد که رشته ی کار از دستمون رفت. من موندم این دوتا چطور تا حالا هم دیگرو نشناختند؟! یعنی از روی فامیلی و مشخصات ما نفهمیده بودند؟ سرم پایین بود و با لبه ی چادرم بازی می کردم. با خودم گفتم: من که از اول قصدم جواب منفی بود حالا بهانه ی خوبی دارم. مادر با دلخوری گفت: ـ ببخشید فکر کنم خانم رهنمون راضی نیستند که حرفی پیش بیاد. راستش... مکثی کرد و رو به اقا بزرگ گفت: ـ عذر می خوام آقا بزرگ. سپس رویش را به مادر استاد کرد: ـ خانم رهنمون بنده دخترم و خوب تربیت کردم حتما موردی بوده که چنین عمل کرد. البته اجباری سر راه شما نیست. خانم رهنمون کمی صاف تر نشست و نازی به گردنش داد. دهان باز کرد چیزی بگوید که رهنمون بزرگ دستش را بلند کرد: ـ اجازه بدید من سر کار خانوم حق با شماس ببخشید. صد البته که شما دخترتون رو خوب تربیت کردید. خندید و نگاهی به من انداخت:
‍ ـ اتفاقا با این چیز ها که دیدم و شنیدم بیشتر مشتاق شدم دختره همچون فرشته ی شما رو برای نوه ی همچون گلم خواستگاری کنم. سرش را سمت پدر بزرگ چرخاند. ـ پسر ما رو به غلامی قبول می کنید؟ ـ آقا بزرگ با لبخندی گشاد جواب داد: ـ صد البته ولی بذارید این دو جوان اول با هم صلح بکنند ببینیم چی پیش میاد. کمیل از جایش برخواست. جلوی کت آبی نفتی کبریتی شیکش را گرفت: ـ عذر می خوام آقا بزرگ میشه چند دقیقه خصوصی صحبت کنیم؟ رهنمون بزرگ از جای بر خواست: ـ البته پسرم بیا ببینم چی داری برای گفتن. در دلم قند و نبات آب شد. مطمئن بودم با دعوا یی که داشتیم جوابش منفی است و اینکه از سکته ی من خبر داشت. هم قدم پدر بزرگش شد و به ته سالن که مبلمان سورمه ای داشت رفتند. پدر بزرگش خمیده شده بود و استاد برای اینکه خصوصی تر صحبت کند کمی خم شده بود. رامین سرش را کنار گوشم کشید و با صدای آرامی گفت: ـ عجب بلا هایی سرش آوردی آتیش پاره! مطمئنم جوابش رده و توام راحت شدی. این بار من سرم را به گوشش نزدیک کردم: ـ حقش بود داداش دیدی چه مغروره؟ ریز ریز خندید. مادر استاد با غضب به من نگاه می کرد و با خواهرانش در حال پچ و پچ بودند.لبخندی به رویشان زدم ولی جوابی جز اخم نصیبم نشد...
🍃🌹🍃 نظری: صدو 🌺🌺 عشق و غیرت🌹🌹 استاد و پدر بزرگش مدت کوتاهی با هم صحبت کردند. نگاهم سمتش بود که اصرار به چیزی داشت. پدر بزرگش چشم بست و دستش را بالا برد و به سمت ما آمد. استاد در حالی که دنبالش حرکت می کرد به چانه اش دست می کشید. با نزدیک شدند رهنمون بزرگ همه از جای برخواستیم. خندید و کنار آقا بزرگ نشست. ـ بفرمایید تورو خدا، ببخشید این خواستگاری از اون خواستگاری های تاریخی شد. با دستش آرام روی پای آقا بزرگ زد. ـ خب بریم سر اصل مطلب. آقا بزرگ با خوش رویی پاسخ داد. ـ بله بفرمایید. رهنمون بزرگ که پیر مردی با موهای کم پشت سفید و چهره ای نورانی بود. نگاه کوتاهی به من انداخت، نفسش را بیرون داد و با همان لبخند و گونه ی سرخ گفت: ـ خب با یاد و دستور خدا و پیامبر، دختر خانم محترمه ی شما، راز بانو رو برای شیر مردم کمیل خواستگاری می کنم. ان شالله با خیر و میمنت. به یکباره ته دلم فرو ریخت. لب را زیر دندان بردم و به آرامی چشم بستم. بغض مشغول خفه کردن من شد. دلم می خواست از آن محیط رسمی خلاص شوم. آقا بزرگ چشم بست و به برق خاصی که چشمانش داشت گفت: ـ خیره ان شاالله. پدر استاد نگاهش سمت کمیل بود. به آرامی گفت: ـ خیره ان اشاالله ولی قبل از هر چیز از پسرم می خوام که این خانوم رو سر کلاس بر گردونه. آخ دوست داشتم که موضوع عوض می شد. استاد کمی جاب جا شد: ـ از حضار محترم عذر خواهی می کنم. ولی بابا جان نمی تونم این کار و بکنم واقعا ایشون حد کلاس رو گذروندن. پدرش با تحکم گفت: ـ الان موضوع فرق داره برش گردون سر کلاس. استاد با همان لحن قاطع جواب داد. ـ چطور بر گردونم آخه؟ من کلی هزینه کردم و بچه های کلاس رو یزد بردم. که از نزدیک همه چیز رو بیند و لمس کنند. توی ماشین دارم در مورد بنا ها توضیح می دم این خانوم فقط چند کلمه ی اول حرف های منو شنیده! می دونید چرا؟ چون با خیال راحت به خواب ناز فرو رفته بود. شانه ی رامین لرزید، خنده اش را کنترل کرد. ـ راز سوار ماشین میشه خوابش می گیره بهتر بود جای بهتری توضیح می دادید. آبروی مرا جلوی همه برده بود. خانواده ی محترمش بجز آقایون به من نیش خند می زدند. ناراحت شدم. درست روبروی من نشسته بود. جواب دادم: ـ ببخشید استاد من از قبل مطالعه داشتم و نیاز ندیدم گوش بدم. بعدشم کی گفته مخارج سفر ما رو بدید؟ می گفتید پرداخت می کردیم. منت می ذاری؟ پدر چشم غره ای به من رفت: ـ راز بسه تمامش کن. مادر لب می گزید. صدای غرش رهنمون بزرگ مو به تنم سیخ کرد و چشمانم را بستم: ـ بسه دیگه؟ هر چقدر از سر شب ما سکوت کردیم بحث مسخره اتون روتمام نمی کنید؟ قدیما نه عروس حرف می زد نه داماد. چتونه شما؟ از الان تا پایان مجلس هیچ کدام حق حرف زدن ندارید. انگشت اشاره اش را جلوی استاد تکان داد. با همان لحن تند و عصبی ادامه داد. ـ فردا این دخترو بر می گردونی سر کلاس هیچ حرفیم نشنوم. رو به من کرد. ـ شما هم از فردا مثل یک دانشجوی واقعی می رید سر کلاس. چه این وصلت سر بگیره چه نگیره هر دوی شما مجبورید اطاعت کنید. من نمی فهمم اونجا دانشگاهه یا میدون جنگ!؟ شایدم باغ وحشه ما نمی دونستیم. فقط پوست لب بیچاره ام را با دندان می کندم. خانم جون که تا به حال ساکت بود. گفت: ـ والا اصلا نفهمیدیم برای چی امشب جمع شدیم. ـ مادر استاد بلند شد، چادرش را روی سرش فیکس کرد. ـ بهتره تا بحثی پیش نیامده ادامه ندید فکر می کنیم شب نشینی اومدیم . رهنمون بزرگ با تحکم و اخمی سنگین گفت: ـ بنشین عروس. با غیض و صورتی در هم نشست. رهنمون بزرگ رو به پدر کرد. هنوز اخم داشت: ـ خب پسرم کل مطلب اینه که ما دختر شما رو می خوایم. شرایط پسرم کمیل مشخصه! دکترای معماری داره، استاد دانشگاهه و دفتر مهندسی داره و کار و بارشم خوبه، خونه و ماشین داره، الانش رو نبین کودک درونش فعال شده که البته این باعث خوشحالیه که دختر شما باعث این شیطنت شده. بچه ی مومن و نماز خوانی هم هست. دستانش را به سمت پدر دراز کرد: ـ اینم از معرفی پسرم کمیل که نور دیده امه و دلخوشی زندگیمه. ریش و قیچی دست شما هر شرط و شرایطی دارید به دیده منت. آقا بزرگ با رضایت لبخند می زد. پدر کمی جابجا شد: ـ والا تا آقا جون هست من حقی ندارم. ولی اجازه بدید نظر دخترم رو هم بدونیم. اگر اجازه بدید کمی فرصت فکر کردن داشته باشه. پدر استاد هم تایید کرد: ـ بله البته که باید فکر کنند. مادر بزرگ استاد که مدام با خانم بزرگ در حال پچ و پچ بودند به حرف آمد. ـ خب جدا از دعوای دانشگاهشون که ربطی به مجلس امشب ما نداشت اگر اجازه بدید این دو جوان کمی با هم خصوصی صحبت کنند. سرم را به شدت به سمتش بر گرداندم. استاد با چشمانی گشاد شده گفت: ـ نه مادر جون چه حرفی؟ رهنمون بزرگ جواب داد: ـ حرف پیش میاد. مادر با همان متانت همیشگیش به آرامی جواب داد: ـ اشکال نداره می تونند صحبت کنند.
صد و 🌺🌺 عشق و غیرت🌹🌹🌹 بدنم گُر گرفت آخه چه حرف خصوصی من با این آقای اخمو داشتم؟ نگاه ملتمسانه ام را به مادر دوختم ولی رویش را بر گرداند. با صدای پدر لحظه ی چشم بستم: ـ دخترم راز پاشو آقا کمیل رو به اتاقت راهنمایی کن. نگاه گریزانم را به رامین دوختم و با صدای آرامی لب زدم: ـ داداش! لبخندی زد و به آرامی گفت: ـ برو آبجی نگران نباش دست از پا خطا کنه خونش حلاله. چشمکی همراه لبخند اطمینان بخشی نثارم کرد. به سختی بلند شدم. از بین جمعیت رد شدم. استاد هنوز نشسته بود. گویا او هم تمایلی به صحبت نداشت. عرق سرد به پشتم نشسته و قلبم به شدت در سینه بی قراری می کرد. در دل دعا کردم: ای خدا یه کاری کن بزنه زیر همه چیز و بره. هنوز دعایم تمام نشده بود که رهنمون بزرگ رو به استاد کرد: ـ پاشو پسرم پاشو. کمی خودش را جابجا کرد و سپس بلند شد. ـ لبم ناخواسته روبه پایین کشیده و بدنم خالی کرد. به نا چار از جلو حرکت کردم، اوهم پشت سرم قدم بر می داشت. صدای پدر استاد را از پشت سر شنیدیم: ـ برید در مورد خواسته هاتون حرف بزنید. بحث دانشگاه تمومه ها. آقا جون هم با خنده گفت: ـ بحث زندگیه ها نرید هم دیگرو در حد کُشت بزنید ها. سالن از خنده منفجر شد. از پله ها بالا رفتم در دل گفتم: کاش همونجا حرف می زدیم. در سکوت دنبالم می آمد. به اتاقم که رسیدیم دستم روی دستگیره بود که چیزی همچون خوره به جانم افتاد. اتاقم همچون همیشه زلزله آمده بود و هیچ چیز سر جایش نبود. چطور به اتاقم می بردمش؟! خاک بر سرت راز. خودم را ناسزا گفتم. به سرعت پشت به در ایستادم و گفتم: ـ بریم اون اتاق. ابرویی بالا انداخت و لبخندی گوشه ی لبش نشست: ـ اونجا اتاقتونه؟ سرم را به طرفین تکان دادم: ـ ها؟ نه ... یعنی آره بفرمایید اونجا. خنده ی خبیثی کرد. ـ ولی من می خوام این اتاق صحبت کنیم. دستم هنوز روی دست گیره ی در بود: ـ نه...نه آخه نمی شه بفرمایید اونجا. جلو آمد، دستش را سمت دستگیره برد سریع دستم را بر داشتم. در را باز کرد و وارد شد. و من از شرم نمی توانستم سرم را بلند کنم. انگار تعجب کرده بود. با چشمانی گشاد به اطراف نگاه می کرد. به یکباره از خنده منفجر شد: ـ وای خدای من اینجا زلزله ی ده ریشتری اومده؟ دستانش را باز کرد و چرخید. ـ واقعا اینجا می تونی نفس بکشی؟ تیز شدم و غرق نگاه خندانش گفتم: ـ امروز خیلی کار داشتم. بعدشم این به خودم مربوطه. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓