eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💠روزی شیطان👺 همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد🖐 و وسایلش را با تخفیف ویژه 💯به حراج بگذارد! ✨همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور،😒 خودبینی،😌 مال اندوزی،💶 خشم،😡 حسادت،😏 شهرت طلبی 😎و دیگر شرارت ها را عرضه کرد... 🔹در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!💵 کسی پرسید : این عتیقه چیست !؟ شیطان گفت👹 : این نا امیدی😞 است... 🔸شخص گفت : چرا اینقدر گران 💰است شیطان با لحنی مرموز😕 گفت : این موثرترین 👌وسیله من است ! شخص گفت : چرا اینگونه است !؟ 🔻شیطان گفت 👺: هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب❤️ انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...😏 این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است ، مراقب "اميدمان"باشيم 🌿🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎 داستان کوتاه «جورج واشنگتن، نخستین رئیس جمهوری ایالات متحده آمریکا، یک روز در حالی که سوار اسب بود، از خیابانی میگذشت. در گوشه خیابان، سه رفتگر با زحمت زیاد سعی میکردند تیری بزرگ را بلند کنند، اما به علت سنگینی، قادر به انجام آن کار نبودند. مردی دیگر در حالی که دست های خود را به کمر زده بود، بالای سر آنها ایستاده بود و نگاه میکرد و گاهی هم فرمان میداد. جورج واشنگتن پیش آمد و گفت: آقا، اگر شما به این کارگران زحمتکش کمک کنید، این کار زودتر و بهتر انجام میگیرد. آن مرد با تکبر و بی اعتنایی پاسخ داد: من رفتگر نیستم. من سررفتگرم و فقط باید مراقب اجرای کار باشم. جورج واشنگتن بدون اینکه چیزی بگوید، به کناری رفت و از اسب پیاده شد. اسب را به درختی بست و سپس خودش به کمک رفتگران شتافت و با مساعدت آنها، کار انجام گرفت. آنگاه نزد سررفتگر آمد و به حال احترام ایستاد و در حالی که دست خود را به علامت سلام نظامی بالا برده بود، گفت: آقای سررفتگر، من جورج واشنگتن رئیس جمهور آمریکا هستم و بعد سوار اسب شد و از آنجا رفت. 💟 سررفتگر از وحشت بر خود لرزید و تغییر حال وی، کارگران را متوجه ساخت. وقتی جریان را از سررفتگر پرسیدند، پاسخ داد: رئیس جمهور امروز بزرگترین درس را به من آموخت و آن این بود که همکاری با دیگران نه تنها از قدر و قیمت انسان کم نمیکند، بلکه بر ارزش وی می افزاید.» http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤ خدایا🙏 بجزخودت به دیگران واگذارمان نكن😔 تویى پروردگار ما🙏 قراردہ بى نیازى در نفسمان🙏 یقین دردلمان ، روشنى دردیدہ مان🙏 بصیرت درقلبمان........🙏 خدایا🙏 پناهمان باش و ما را به حال خودمان وامگذار🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 #شبتون_در_پناه_خدا ✨🌟✨ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣ ولی اگر کسی بگوید: ❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣ همه‌ی امامان جواب میدهند … می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است !؟ السلام علیکِ یا فاطمهُ الزهراء(س) تا ابد این نکته را انشا کنید پای این طومار را امضا کنید هر کجا ماندید در کل امور رو به سوی حضرت زهرا کنید... 🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 https://eitaa.com/yaZahra1224
میگویند در بین بادیه نشنی های قدیم مردی بود که مادرش دچار الزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد و اين امر مرد را ازار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا بمیرد. همسرش گفت باشه انچه میگویی انجام میدهم! همه اماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری اب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مرد را براشفت و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادر و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دورآنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت. انسان وقتی به دنیا می اید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
چشمانش را باز کرد و خندید:- کجا؟با خجالت گفتم: حسین... تو بیدار بودى؟حسین حسین روى دستانش بلند شد و به صورتم خیره شد: عاقبت روزى که آرزویش را داشتم، رسید.در سکوت نگاهش کردم. خم شد و با ملایمت، پیشانی ام را بوسید. با اینکه دیگر محرم هم بودیم، اما باز از خجالت بدنم گر گرفته بود. چشمانم را بستم، حسین در گوشم زمزمه کرد:- ناراحتى؟سرم را تکان دادم، به سختى گفتم: ازت خجالت مى کشم...دستان مشتاق حسین، دستانم را گرفت، صدایش نجواگون بود.- مهتاب... تو پاداش کدوم کار خوب منى؟... خیلى دوستت دارم.با لکنت گفتم: منهم دوستت دارم.صداى حسین گرم و پرشور بلند شد: من مجبورم از همین حالا شروع کنم تا بتونم مهریه ات رو بدم...بعد، سراپا شور و هیجان شروع کرد به بوسیدنم. چشمانم، بینى ام، لبهایم...ناخودآگاه چشمانم را بستم، طاقت آنهمه اشتیاق حسین را نداشتم. لحظه اى بعد در میان بازوان و آغوش گرمش، پا به دنیاى ناشناخته اى گذاشتم که سراسر عشق و شور بود. چشمانم را محکم رویهم فشار مى دادم که اگر خواب هستم،بیدار نشوم. براى چندمین بار بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. حسین هنوز نیامده بود. به اطرافم نگاه کردم. یک دست مبل راحتى،یک قالیچۀ کوچک و دستبافت، تلویزیون بیست و یک اینچ که تازه از جعبه در آورده بودیم، یک ضبط صوت بزرگ ویک بوفۀ کوچک اما زیبا وسایل هال کوچکمان را تشکیل مى داد. تقریبا دو ماه از زندگى مشترکمان مى گذشت، حسین تمام اثاثیۀ قدیمى خانۀ پدرى اش را بخشیده بود. به آشپزخانه نگاه کردم، کوچک اما دعوت کننده بود. یک اجاق گاز استیل، یک یخچال فریزر بزرگ و یک حصیر زیبا کف آشپزخانه، روى پیشخوان چند ظرف سرامیک و رنگارنگ پر ازقند و شکر و چاى قرار داشت، پشت پیشخوان هم چهار صندلى بلند و چوبى گذاشته بودم. فضاى خانه کوچکمان گرم وصمیمى بود و من تک تک وسایلمان را دوست داشتم. روى عسلى هاى کوچک ظروف سفالى و آباژورهاى پایه کوتاه ورنگین قرار داشت. یکى از اتاق خوابها خالى بود و وسایل اندکش تشکیل شده بود از یک قالیچۀ کوچک ماشینى و یک کتابخانه، اتاق خواب بزرگتر، شامل سرویس خواب و یک صندلى گهواره اى بود که با وجود قیمت بالایش، نتوانسته بودماز آن چشم بپوشم. رو تختى سفید با گلهاى ریز بنفش و آبى و زرد، اتاق را رنگى از شادى مى بخشید. پرده ها هم ترکیبىاز این چند رنگ بود. بالاى تختمان عکس بزرگ، قاب شدة من، قرار داشت. حسین اصرار داشت عکس را آنجا بزند ومن هم حرفى نزدم. ولى دوست داشتم عکسى از هر دو نفرمان آنجا قرار مى گرفت. روى پاتختى هاى کنار تخت، دوآباژور کوچک و فانتزى، یک قاب عکس از خانوادة حسین و یک جلد قرآن قرار داشت. اتاق خوابمان یک کمد سرتاسرى و دیوارى هم داشت که تقریبا برایمان حکم یک انبارى بزرگ را داشت. چند هفته پیش به اتفاق گلرخ به خانه پدرى ام رفته بودم تا لباس ها و وسایلم را جمع کنم، مادرم با اینکه مى دانست من به آنجا مى روم از خانه بیرون رفته بود. درسکوت، لباسها، کتاب ها و وسایل مورد نیاز و مربوط به خودم را جمع کردم، هر چقدر کار بسته بندى وسایلم را آهسته وکند انجام دادم، مادرم به خانه برنگشت، ناچار کارتن ها و چمدان هایم را در صندوق عقب ماشین سهیل گذاشتم وکامپیوترم را هم روى صندلى عقب جاى دادم و با دلتنگى خانه پدرى ام را ترك کردم. حالا کامپیوتر روى یک میزکوچک در گوشه اى از اتاق خوابمان قرار داشت. اواخر ترم پنجم بودم ولى هنوز لاى کتاب ها و جزواتم را باز نکرده بودم، کمى به پشت گرمى کمک هاى حسین، تنبلى مى کردم. صداى چرخش کلید در قفل، مرا از افکارم بیرون کشید.یک نگاه کوتاه در آینه انداختم، آرایش کامل و لباس تمیز، موهایم را روى شانه ها آزاد گذاشته بودم، چون حسین اینطورى دوست داشت. هنوز از اتاق خواب خارج نشده بودم، که صداى مهربانش بلند شد: - مهتاب سلام!با شادى جلو رفتم: سلام، نمى شه یک بار هم که شده مهلت بدى من اول سلام کنم؟حسین خندید: چه فرقى مى کنه، خوشگلم؟پاکت هاى میوه را روى پیشخوان آشپزخانه گذاشت. نگاهى کوتاه به داخل آشپزخانه انداخت و با خنده پرسید: از شام خبرى نیست؟آه از نهادم بلند شد، باز یادم رفته بود. انگار به جز من کس دیگرى خانه بود که باید به فکر پختن شام و ناهار بیفتد!! با شرمندگى گفتم: یادم رفت، الان درست مى کنم.حسین جلو آمد و صورتم را بوسید: غصه نخور، خودم درست مى کنم.قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم، داخل آشپزخانه، مشغول پوست کندن پیاز شد. از خدا خواسته، روى مبل نشستم و تلویزیون را روشن کردم. داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️ 🌸خیلی نگو من گناهکارم. هی نگو من گنهکارم. این را ادامه نده تا خودت هم به این یقین برسی. 😍روی صفات خوب و کارهای خوبت کار کن تا روی اونها به یقین برسی. معصیت را به یقین نرسان. ایمان را به شک تبدیل نکن. 🌷تاثیر زبان اینست که اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود... 💞همیشه بگویید الحمدلله، شکر خدا. ❤️بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی. اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله. آن وقت غمت را از بین می برد... 📚 ، مصباح الهدی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امام باقر(ع ) فرمود : مردی از پیروان حضرت رسول - ص - به نام سعد بسیار فقیر و بیچاره بود و جزء اصحاب صفه محسوب می شد . تمام نمازهای شبانه روزی را پشت سر پیامبر می خواند . رسول خدا از تنگدستی سعد متاءثر بود ، روزی به او وعده داد که اگر مالی به دستم بیاید تو را بی نیاز می کنم . مدتی گذشت ، اتفاقا چیزی به دست ایشان نیامد . افسردگی پیامبر بر وضع سعد و نداشتن وجهی که او را تاءمین کند بیشتر شد . در این هنگام جبرئیل نازل گردید و دو درهم با خود آورد و عرض کرد : خداوند می فرماید : ما از اندوه تو برای تنگدستی سعد آگاهیم ، اگر می خواهی از این حال خارج شود این دو درهم را به او بده و بگو خرید و فروش کند . حضرت رسول دو درهم را گرفت . وقتی برای نماز ظهر از منزل خارج شد ، سعد را مشاهده کرد به انتظار ایشان جلو یکی از حجرات مقدسه ایستاد و تا نزدیک آمد به او فرمود : می توانی تجارت کنی ؟ عرض کرد : سوگند به خدا که سرمایه ندارم ، دو درهم را به او داده و فرمود : با همین سرمایه خرید و فروش کن . سعد پول را گرفت و برای انجام فریضه در خدمت حضرت به مسجد رفت . نماز عصر و ظهر را بجا آورد . پس از پایان نماز عصر رسول اکرم فرمود : حرکت کن در طلب روزی جستجو نما . سعد بیرون شد و شروع به معامله کرد ، خداوند برکتی به او داد که هر چه را به یک درهم می خرید به دو درهم می فروخت . معاملات او همیشه سودش برابری با اصل سرمایه داشت . کم کم کم وضع مالی او رو به افزایش گذاشت ، به طوری که بر در مسجد دکانی گرفت و اموال و کالای خود را در آنجا جمع کرده و می فروخت . رفته رفته اشتغالات تجارتی اش زیاد گردید تا به جایی رسید که وقتی بلال اذان می گفت و حضرت برای نماز بیرون می آمد سعد را مشاهده می کرد که هنوز خود را برای نماز آماده نکرده و وضو نگرفته با این که قبل از این جریان پیش از اذان مهیای نماز بود . پیامبر - ص - فرمودند : سعد دنیا تو را مشغول کرده و از نماز باز داشته است . عرض می کرد : چه کنم یا رسول الله ؟ اموال خود را بگذارم تا ضایع شود ؟ به این شخص جنسی فروخته ام می خواهم قیمتش را دریافت کنم . از آن دیگری کالایی خریده ام بایستی تحویل بگیرم و پولش را بپردازم . پیامبر از مشاهده اشتغال سعد به ازدیاد ثروت و بازماندنش از عبادت و بندگی افسرده گشت . بیشتر از مقداری که در زمان تنگدستی اش متاءثر بود . روزی جبرئیل نازل شد ، عرض کرد : خداوند می فرماید : از افسردگی تو اطلاع یافتیم ، اینک کدام حال را برای سعد می پسندی ، وضع پیشین را یا گرفتاری و اشتغال کنونی او را به دنیا و افزایش ثروت ؟ پیامبر - ص - فرمودند : همان تنگدستی سابقش را بهتر می خواهم ؛ زیرا دنیای فعلی او آخرتش را بر باد داد . جبرئیل گفت : آری علاقه به دنیا و ثروت ، انسان را از یاد آخرت غافل می کند . اگر می خواهی که به حال گذشته برگردد ، دو درهمی را که به او داده ای از او بگیر . رسول خدا - ص - از منزل خارج گشت و پیش سعد آمد و فرمود : دو درهمی که به تو دادم بر نمی گردانی ؟ عرض کرد : چنان که دویست درهم ، هم خواسته باشید می دهم . پیامبر فرمود : نه ، همان دو درهم را بده . سعد دو درهم را داد . چیزی نگذشت که دنیا بر او مخالف و به حال اولیه خود برگشت . 📚عاقبت_بخیران_عالم http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد 👌 روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند! حاکم از کشاورز پرسید : مرا میشناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟! یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی! فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد! "نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ" : "بندگانم را آگاه کن که من بخشنده‌ ی مهــــربانم !" این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه. خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست و به خواسته ات ایمان داشته باش 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کوتاه ╭✹••••••••••••••••••💜 💜 ╯ می گویند؛ "کشاورزی" آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از آفریقا، "معادن الماسی" کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند با کشف الماس به "ثروتی افسانه ای" دست یافته اند. او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و "یأس و نومیدی،" خود را در دریا "غرق" می کند. اما "زارع جدیدی" که مزرعه را خریده بود روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می گذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که "درخشش عجیبی" داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد. مرد "جواهر ساز" با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان "قیمتی" بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به "تراش و صیقل" داشتند. مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود حال آنکه در "معدنی از الماس" زندگی می کرد! *همیشه برای یافتن فرصت ها و موفقیت درزندگی ابتدا به داشته های خود نگاهی بیندازیم!* ╭✹••••••••••••••••••💜 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صداى حسین از آشپزخانه بلند شد: امروز چه کارا کردى، خانوم خانما؟بلند شدم و به طرفش رفتم، روى یک صندلى نشستم و گفتم: - هیچى، رفتم دانشگاه، کلاس داشتم. ولى پدرم درآمد، مگه ماشین گیر مى اومد؟ حالا باز خدا پدر لیلا رو بیامرزه برگشتنى منو رسوند.حسین همانطور که پیازها را درون روغن، هم مى زد، گفت: انشاءالله همین روزا یک پاداش حسابى مى گیرم و یک ماشین کوچولو برات مى خرم.با تعجب پرسیدم: مگه چقدر بهت پاداش مى دن؟حسین نگاهم کرد: اونقدرها نیست، ولى یک مقدار از پول فروش خونه دستم مونده...، پول پاداشم رو هم بذارم روش شاید بشه یک رنویی، چیزى خرید.با خوشحالى گفتم: تقریبا دو میلیون از چک بابا هم مونده... بذاریم رو هم، بلکه یک پراید خریدیم،... هان؟حسین سرى تکان داد: آخه، اون پولو بابات براى خرید وسایل خونه به تو داده...فورى گفتم: چه فرقى مى کنه؟ ما که وسایل خونه رو خریده ایم...- هر چى تو بگى، حرفى نیست.دوباره به فکر فرو رفتم. هر چه زندگى مان جلوتر مى رفت مى فهمیدم چقدر حسین پسر مهربان و دست و دلبازى است.در تمام مدتى که از زندگى مان مى گذشت، حسین در تمام کارها کمکم مى کرد. اغلب غذا مى پخت و در نبود من،خانه را تمیز مى کرد. گاهى که از کلاس برمى گشتم مى دیدم وسایل شام را چیده و منتظر من است. در تمام این دوماه، هرگز نتوانسته بودم در سلام کردن، پیش دستى کنم، اگر از بیرون وارد خانه مى شدم، به محض باز شدن در، صداى حسین بلند مى شد، سلام عزیزم، خسته نباشید. و هر وقت خودش از بیرون مى آمد، به محض باز کردن در، سلام مى کرد. صبحها، بعد از نماز صبح دیگر نمى خوابید.بنابراین هر وقت چشم مى گشودم، مى دیدمش که کنارم روى تخت مشغول مطالعه است و با دیدن چشمان باز من، با لبخند سلام می کرد. در تمام این مدت، تنها کسی که گاهی سري به ما می زد سهیل و گلرخ بودند. پدر و مادرم، حتی با تلفن احوالی از ما نمی پرسیدند، هر وقت هم من به خانه مان، زنگ می زدم، پیام گیر تلفنی جوابم را می داد. البته چندین بار براي پدر و مادرم روي پیام گیر، حرف زده و سلام رسانده بودم اما جوابی به تماس هایم نمی دادند. گاه گاهی سهیل چک هایى را در حساب من، مى خواباند که مى دانستم از طرف پدر است و از نگرانى این کار را مى کند. لیلا وشادى هم یکى دوبارى در نبود حسین به خانه ام آمده بودند، اما خانه کوچکمان مهمان دیگرى نداشت. مى دانستم على،دوست حسین هم در شرف ازدواج است، دخترى از همکلاسهایش را عقد کرده بود و منتظر جور شدن اوضاع و شرایطش بود تا عروسى بگیرد و زندگى تشکیل بدهد. چند بار از حسین خواسته بودم، دوستش را دعوت کند اما جوابش این بود:- على تا وقتى مجردى مى گردد نمى آد اینجا، دوست نداره تو معذب بشى! هر وقت خانمش رو آورد خونه اش، مى آن. گاهى وقتها خیلى دلم مى گرفت. یاد عروس و دامادهاى خانواده مان مى افتادم که بعد از عروسى تا چند ماه به مهمانى هاى پاگشا دعوت مى شدند، خاله، عمه، عمو، دایى، همه دعوتشان مى کردند، یاد سهیل و گلرخ افتادم که تا دو، سه ماه بعد از جشن عروسى شان، افراد فامیل به ترتیب سن و سال و نسبت خویشى، به خانه هایشان دعوتشان مى کردند وچقدر بهشان خوش مى گذشت. بعد از عروسى، جشن بزرگ پاتختى در خانۀ مادر شوهر برگزار مى شد و همۀ مدعیون عروسى، با هدایاى متعدد به مهمانى مى آمدند. اما براى من، تمام اینها فقط یک رویا بود. نه جشن عروسى در کار بود ونه مهمانى پاگشا و پاتختى! نه جهیز برونى و نه حنابندونى! هیچى و هیچى! گاهى درخلوت، بغضم مى ترکید و براى دل خودم و غریبى و بى پناهى ام گریه مى کردم، اما با به یاد آوردن عشق و علاقه ام به حسین، دلتنگى از وجودم پر مى کشید و پر از امید و شادى مى شدم. در افکارم غرق بودم که تماس دستان حسین روى صورتم، از جا پراندم.- کجایى عروسک؟ شام آماده است.مثل دختر بچه ها لب برچیدم و خودم را لوس کردم:- بازم ماکارونى؟حسین خندید: ببخشید آقا، بنده خونۀ مامان جونم فقط همین غذا رو یاد گرفتم، البته صد مدل هم تخم مرغ بلدم بپزم که فکر نکنم تو خیلى خوشت بیاد.بعد با ادایى زنانه دستانش را در هوا چرخاند: تو رو خدا بداخلاقی نکن عزیزم، قول مى دم از فردا هر چى تو بگى درست کنم.خنده ام گرفت، چقدر من پررو بودم، به جاى اینکه حسین گله مند باشد من اعتراض مى کردم. خم شدم و صورتش را بوسیدم: دستت درد نکنه، قول مى دم از فردا خودم غذا درست کنم. ^👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید 🌹 ╭✹••••••••••••••••••💗 💗 ╯ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ و ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خواب ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و ... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... ای کاش این حکایت به گوش همگان برسد 👌 ╭✹••••••••••••••••••💗 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴طمع شیطان به گول زدن پیامبر الهی! ✳️روزی حضرت موسی برای مناجات به کوه طور می رفت و شیطان هم در پی او رفت.  🌷یکی از فرشتگان شیطان را نهیب زد و گفت: از دنبال موسی برگرد که او کلیم خداست، 🔥شیطان گفت: چنان که پدر او حضرت آدم را به خوردن گندم فریفتم از موسی هم امید دارم که چنین شود. 🌸حضرت موسی علیه السلام متوجه شد. 🔥شیطان گفت: ای موسی تو را شش پند بیاموزم؟ حضرت موسی فرمود: خیر. من احتیاج ندارم از من دور شو. ✨جبرئیل نازل شد و گفت: ای موسی صبر کن و گوش بده،او الان نمیخواهد که تو را فریب دهد. 🌸موسی علیه السلام ایستاد و فرمود هر چه میخواهی بگو ،شیطان گفت: 1⃣در وقت دادن صدقه به یادم باش و زود صدقه بده که ممکن است زود پشیمانت کنم گرچه آن صدقه کم و کوچک باشد، 🔆 چون ممکن است همان صدقه کم تو را ازهلاکت نجات دهد و از خطر حفظ نماید. 2⃣ ای موسی با زن بیگانه و نامحرم خلوت نکن چون در آن صورت من نفر سوم هستم و تو را فریفته و به فتنه می اندازم و وادار به زنا می کنم. 3⃣ای موسی در حال غضب به یادم باش زیرا در حال غضب تو را به امر خلاف وادار می نمایم و آرزو می کنم که اولاد آدم غضب کند تا من مقصودم را عملی سازم. 4⃣به چیزهایی که خداوند ازآنها نهی کرده نزدیک نشو چون هر کس به آنها نزدیک شود من او را به حرام و گناه می اندازم. 5⃣در دل خود فکر گناه وکار خلاف راه مده چون اگر من دلی را چرکین دیدم به طرف صاحبش دست دراز میکنم و او را اغوا میکنم ، تا آن کار خلاف را انجام دهد. 6⃣اما تا خواست که ششم را بگوید جبرئیل حضرت موسی(علیه السلام) را نهیب زد و فرمود: ای موسی حرکت کن و گوش مده که او می خواهد در نصیحت ششم تو را بفریبد. 🌼لذا حضرت موسی حرکت کرد و رفت. 🔥شیطان فریاد زد و گفت: وای بر من پنج موعظه را که اساس کارم در آنها بود شنید و رفت !! من می خواستم پس از پنج کلمه حق ، او را به دام اندازم و او و دیگران را فریب دهم ولی از دستم رفت... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ 🔴شش صورت زیبا در ! 🔰ابوبصیر از امام باقر یا امام صادق (علیه السلام) نقل می کند که فرمود: هنگامی که جنازه مومن را در میان قبر می گذارند، شش صورت زیبا با او وارد قبر می گردند، 🍃یکی از آنها در جانب راست او می ایستد 🍃و دیگری در در جانب چپ او می ایستد، 🍃و سومی در روبروی صورت، 🍃چهارمی درپشت سر او، 🍃و پنجمی در کنار پای او می ایستد 🌟و یکی از آنها ششمی که از همه زیباتر است در بالای سر او می ایستد... 💠و به این ترتیب از صاحبشان پاسداری می کنند. 🌟آنکه از همه زیباتر است از پنج صورت دیگر می پرسد، شما کیستید، خدا به شما جزای خیر دهد؟ ✳️آنکه در جانب راست میت قرار دارد می گوید، من نماز هستم. ✳️آنکه در جانب چپ او است می گوید: من زکات هستم. ✳️آن که در روبروی او است، می گوید، من روزه هستم. ✳️آن که در پشت او است می گوید: من حج و عمره هستم. ✳️آن که در کنار پایش ایستاده می گوید: من نیکیهای او هستم که به برادران دینی خود نمود. ♦️سپس آن پنج صورت، از آن صورت نورانی تر از همه، می پرسند: تو کیستی که از همه ما زیباتر و خوشبو ترهستی؟ ♥️او در پاسخ می گوید: من ولایت آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم هستم. 🌼نیز امام صادق (علیه السلام) فرمود، در عالم قبر، از نماز و زکات و حج و روزه و ولایت و محبت میت با ما خاندان رسالت، سؤال می کنند، 🌴 مقام ولایت که به صورتی در جانب قبر قرار دارد، به نماز حج و روزه و زکات می گوید: اگر در شما نقص وجود دارد، من آن نقص را تکمیل می کنم 🌼بنابرین یگانه چیزی که در عالم قبر، به داد انسان می رسد و موجب نجات و دلگرمی او می شود، اعمال نیک و محبت اهل بیت علیه السلام است. 📘اصول کافی، ج 2، ص 90باب الصیر حدیث 8، 📗المحاسن البرقی، ص 288، بحار ج 6 ص 134. 📕فروغ کافی، ج 3، ص 241، لثانی الاخبار، ج 4، ص 31، بحار ج 6، ص 266، http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃 ⚜من مست می ازدست علمدار حسینم ⚜سرمست گل و گلشن وگلزار حسینم ⚜بر لوح دلم با قلم عشق نوشتم ⚜تا روز ابد نوکر دربار حسینم ⚜بیمارم و هرگز پی درمان نروم،چون ⚜بیمار ابوالفضلم و بیمار حسینم ⚜یک عمر گرفتار زر و سیم نگشتم ⚜چون‌دائم الاوقات‌گرفتار حسینم ⚜چون روی دلم نقشه بین‌الحرمین است ⚜بس‌هردم و هر ثانیه زوار حسینم ⚜وقتیکه دلم گشته حسینیه ارباب ⚜بس با حرم عشق عزادار حسینم ⚜بر بام‌دلم پرچم هیئت زده ام من ⚜چون با علم عشق هوادار حسینم ✨✨✨✨✨✨✨ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞 💐 لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ (آيه 87، سوره انبيا) 📌💠 آثار و برکات ذکر یونسیه 🔮 1- پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله وسلم : هر بیمار مسلمانى که این دعا را بخواند، اگر در آن بیمارى (بهبودى نیافت و) مرد پاداش شهید به او داده مى شود و اگر بهبودى یافت خوب شده در حالى که تمام گناهانش آمرزیده شده است . 🔮 2- رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم : آیا به شما خبر دهم از دعایى که هرگاه غم و گرفتارى پیش آمد آن ادعا را بخوانید گشایش حاصل شود؟ اصحاب گفتند: آرى اى رسول خدا. آن حضرت فرمود: دعاى یونس که طعمه ماهى شد: «لا اله الا انت سبحانک انى کنت من الظالمین» 🔮 3- امام صادق علیه السلام : عجب دارم از کسى که غم زده است چطور این دعا را نمى خواند «لا اله الا انت سبحانک انى کنت من الظالمین» چرا که خداوند به دنبال آن مى فرماید: ما او را پاسخ دادیم و از غم نجات دادیم و این چنین مؤ منان را نجات مى دهیم . 🔮 4- برای تقویت نفس و قلب و مکاشفات بسیار خوب است و برای رفع حجب و نورانیت موثر است و استجابت دعا و نجات مؤمنین از طرف خدا شامل گوینده آن می شود. 📚 منبع: اقتباس از کتاب راهنمای گرفتاران 👉 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞
🔰 شرایط دوستی ❤ امام صادق علیه السلام: 🌸 دوستی جز با شرایطش برقرار نشود، پس هر کسی که همه آن شرایط یا قسمتی از آن را داشت [دوست بدان] وگرنه هیچ دوستی را به او نسبت مده: 👈 نخستین شرط دوستی آن است که ظاهر و باطنش برای تو یکسان باشد، 👈 دوم اینکه زیبایی و زشتی تو را زیبایی و زشتی خود ببیند، 👈 سوم اینکه مقام و ثروت حالتش با تو را تغییر ندهد، 👈 چهارم اینکه از فراهم کردن چیزی که بر آن قدرت دارد دریغ نکند، 👈 پنجم --جامع تمام خصلت ها است-- در ناملایمات تنهایت نگذارد. 📘 تحف العقول/صص۵۷۷و۵۷۸ آدرس کانال در http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#شب_بخیر ، یعنی سپردن خود به خدا و سرشار شدن از مهر خدا یعنی آرام شدن شدن در دستان و آغوش خدا در پناه لطف خدا #شبتون_بخیر_دوستان http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃❤️🍃
🌹 صبح را آغاز می کنیم با نام دوست جنبش عالم همه با یاد اوست آن خدایی که عشق را در ما نهاد مهر و محبت هرچه زیبایی در اوست بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
بعد از شام، جلوى تلویزیون دراز کشیدم. حسین چاى آورد و کنارم نشست. دستش را روى موهایم کشید و با مهربانى پرسید: تو درسات اشکال ندارى؟بلند شدم و خودم را در میان بازوانش جا دادم: چرا، نظریه زبانها و معمارى کامپیوتر... این دو تا برام شده کابوس!حسین با کنترل تلویزیون را خاموش کرد و گفت: تا امتحانهات چیزى نمونده، بیا همین امشب با هم بخونیم تا خداى نکرده نیفتى...دستم را دور گردنش حلقه کردم: خیلى ممنون مى شم!بلند شدیم و به اتاق خواب رفتیم، جزوه هایم را آوردم و روى تخت پهن کردم. حسین بلوزش را در آورد و کنارم نشست.شروع کرد از فصل اول نظریه زبانها، شمرده شمرده توضیح دادن، اما من دیگر تمرکزم را از دست داده بودم. نگاهم به بالا تنۀ برهنه اش بود. پشت شانه هایش آثار سوختگى وجود داشت. سینه اش را انبوه موهاي سیاه می پوشاند، روي بازوهایش پر از جاي سوختگی و زخم بود. هر کاري می کردم نمی توانستم نگاهم را از حسین برگیرم. سرانجام خودش متوجه شد و خودکار را روي کاغذ رها کرد:ببخشید، خانم مجد، حواس شما کجاست؟با لبخند جواب دادم: تمام حواسم به شماست آقاي ایزدي!خنده اي صورت حسین را پر کرد: مهم اینه که حواست به کجاي منه؟ دهنم یا ...سرم را روي سینه اش گذاشتم و با ناز گفتم: اینش مهم نیست، مهم اینه که حواسم به توست، مگه نه؟حسین محکم در آغوشش فشارم داد، با یک دست مرا نگه داشت و با دست دیگر چراغ را خاموش کرد، با خجالت گفتم:حسین جزوه هام خراب شد...صداي نجواگونش را شنیدم: فداي سرت! حواست به من باشه. در تمام مدتی که با حسین آشنا شده بودم، هرگز فکرش را هم نمی کردم که این پسر مظلوم و مقید به دین و ایمان،این همه پرشور و هیجان باشد. کاغذهاي جزوه ام، سر و صدا می کرد و حسین بی توجه به فریادهاي جزوات بی زبانم،مرا در آغوش گرفته بود. تمام دلتنگی هایم را از یاد بردم، مادر و پدرم و تمام فامیلم از یاد رفته بودند. تمام ذهن و فکرو وجودم فقط حسین بود و عشق زیادي که به او داشتم.صبح وقتی بیدار شدم، حسین کنارم نبود. می دانستم صبح زود سر کار می رود. بی حوصله از جا بلند شدم کاغذي روي مانیتور توجه ام را جلب کرد. جلوتر رفتم و کاغذ را برداشتم. خط آشناي حسین بود. «مهتاب خانم، سلام. جزوه ات یک کمی مچاله شده، ببخشید. تا جایی که می توانستم مرتبشان کردم، اما ناراحت نباش، من جزوه کاملش را با همین استاد دارم. صبح، خواب بودي، دلم نیامد براي نماز بیدارت کنم، بساط صبحانه روي میز چیده شده، نوش جان. حسین»صبحانه ام را هنوز تمام نکرده بودم که صداي زنگ در بلند شد. کمی تعجب کردم. امروز کلاس نداشتم و امکان نداشت لیلا دنبالم آمده باشد. پس کی بود؟ گوشی آیفون را برداشتم. - کیه؟صداي گلرخ در گوشی پیچید: مهتاب، منم... خوشحال در را باز کردم. لحظه اي بعد، گلرخ داخل شد. پالتوي مشکی و کوتاهی به تن و روسري پشمی و سرمه اي به سر داشت. صورتش از سرما قرمز شده بود. با خنده پرسیدم:- پیاده آمدي؟گلرخ روسري اش را برداشت: آره، از خونه ما تا خونۀ شما راهی نیست. تا سهیل رفت منهم آمدم پیش تو...لیوانی چاي برایش ریختم و جلویش روي میز گذاشتم: خوب کاري کردي، چه خبر؟گلرخ نفس عمیقی کشید: هیچی، دیشب خونه مامان اینا بودیم.با هیجان پرسیدم: مامان من؟- آره، حالشون خوب بود. اتفاقا موقعی که ما اونجا بودیم خاله طناز زنگ زد.- جدي؟ چطور بودن؟گلرخ جرعه اي از چایش را نوشید: خوب بودن، همه جا افتادن، خاله ات هم توي یک فروشگاه کار پیدا کرده، مثل اینکه داره کار مامانت اینا هم درست می شه.از جایم نیم خیز شدم: چی؟گلرخ فوري گفت: هنوز که معلوم نشده...ملتمسانه گفتم: گلرخ تو رو خدا اگه چیزي می دونی به منم بگو، مامان که اصلا باهام حرف نمی زنه، بابا هم که به یک سلام و احوالپرسی مختصر بسنده می کند، سهیل هم که چیزي نمی گه، آخه منم حق دارم بدونم پدر و مادرم در چه حالی هستن.گلرخ لیوان چاي را روي میز گذاشت و گفت: اینطور که مامان می گفت از همون موقع که طناز رفته براي شما هم اقدام کرده، بعد از اینکه تو ازدواج کردي انگار کار راحت تر شده، چون به یک دختر مجرد سخت ویزا و اقامت می دن، ولی اینجوري که معلومه پدر و مادرت می خوان برن. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عاشقان_مادر_سادات^ نمیدانم چرا مادرمون تو فضای مجازی هم غریبند چون کانالی که به اسم حضرت زهرا س زدیم را شماها خالی گذاشتید این رسمش بچه شیعه باشی و کانال حضرت زهرا س عضو نباشی باذکرصلوات وارد شوید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a #ورود_به_بقیع_مجازی^👆👆
چقدر این متن زیبا و قابل تامله : مادامى که گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است؛ همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند. باد، باعث طراوتش میشود، آب، باعث رشدش میشود، و آفتاب، به او پختگی و کمال میبخشد. 🔸اما … به محض پاره شدن آن بند؛ و جدا شدن از درخت، آب، باعث گندیدگی؛ باد باعث پلاسیدگی؛ و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشود! 💠بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در فساد ما مؤثر خواهند بود. پول، قدرت، شهرت، زیبایی…. تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود. ✋اتصالتان با خدای بزرگ مستدام باد🌹 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
زبانحال حضرت زینب (س) به حضرت رقیه (س) راه شام رقیه گل قوجاقیمه هله شکایت ایلمه گوز آلتی باخما نیزیه منی خجالت ایلمه قزیم ندن بو گوزلرون دولومسنوب دولوم دولوم ایدیم نه چاره سنکمی منیمده باغلیدی قولوم گلیلی باخما نیزیه اشاروه فدا اولوم منه دی هر گلایوی اونا شکایت ایلمه گل ای گوزل حسینمون گوزل بالاسی آی بالا انام بتوله اوخشیان گوزون فداسی آغلاما گل ای گوزل حسینمون گوزل بالاسی آی بالا انام بتوله اوخشیان گوزون فداسی آی بالا او گوزلرون بو سینمه گله قاداسی آی بالا باخوب جدایه آغلاما بله قیامت ایلمه بو کاروانی نیزه ده اوقانلی باش دایاندیروب دالونجا گوزیاشین توکوب جهانی آهی یاندیروب جداده سن گلن یولا اوقدری گوز دولاندریب محبتون اسیرینی انیس محنت ایلمه غم و بلایه صبر ایله سن ای غزال فاطمه مگر مقام صبردن چخار عیال فاطمه گرگ سه ساله فاطمه اولا مثال فاطمه گل ایندی دن شکایته بو قدری عادت ایلمه دیدی که عمه کوسموشم گلنمرم قوجاقوه کم اعتنالیق ایتموسن موقتی قوناقوه او باشه خاطر عفو اله دولاشسام ال ایاقوه دوشوب میننده ناقیه گوزتله غفلت ایلمه منه یقیندی سینمیوب هله یانیندا حرمتیم ولی بولورسن عمه جان شکسته قلب اولار یتیم بابام منه خبر ویروب دمشقه جکدی زحمتیم دمشقده من اولمسم قبول زحمت ایلمه گلایه سین که آندیروب ادبلن اول مودبه یولون بلالرین دیوب او دختر محجبه بو سوزلرین تاثری اوخ اولدی قلب زینبه دیدی فراقه یانمشام یانقلی صحبت ایلمه قزیم دی دردون آغلیوم دویونجا من فغانیله بوشات بو جام چشملن اورک دولوبدی قانیله الون اوپوم حلال ایله باریش بیر عمه جانیله گوز اوسته ویرمسم یرون منی اجابت ایلمه یتیم اوشاقی ناز ایده وظیفه دور بیوکلره آنام یقین الین چکوب بو توز باسان هوروکلره گرگدی گوزلریم چکم تبرکا بو توکلره اولنجه مندن اوزگه سین بو فیضه شرکت ایلمه اورکلنوب او قیز دیدی باخ عمه لطف داوره سالوب آنام بتولیده منیم دالیمجا چوللره منی گزوب تاپوب آنام آلوبدی زیر شپره اوپوب باساردی باغرینا دیردی وحشت ایلمه دیدی قیزیم بو گل یوزون ندن سولوب منیم کیمی یوزونده سیلی ردی وار کبود اولوب منیم کیمی گل اوخشیاق بیر آغلاشاق گوزون دولوب منیم کیمی بو شرطلن دویولمگون منه حکایت ایلمه او چولده بیر بیریمیزی آنا بالا قوجاقلادون او محسنی من اصغری هی اوخشادوق هی آغلادوق اورک آلشدی اشگیلن اوت اوستنه سو باغلادوق دیدیم قویوب گیدوب منی اسیررفرقت ایلمه بابامدا که آتوب منی نه وقتیدور قویوب گیدوب لباس انس و الفت و علاقه نی سویوب گیدوب فلک یخان رقیه دن چوخ اینجیوب دویوب گیدوب دیدی قضانون امرینه قزیم قضاوت ایلمه گلر بابون خرابه دن تاپار بلا خزینه سین گورر بلالی زینبین رقیه سین سکینه سین یارالی باشی آختارار فقط رقیه سینه سین دییر بو دار فانیده قزیم اقامت ایلمه http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌐📝حکایت حال خوبی روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند، مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند؛ گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند. عارف گفت کيسه اى بردار براى هر نفر يک سنگ درکيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد و گفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است، شما براى شمارش بيايید. عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى حمل کنی چگونه ميخواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند... اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت. 💯 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔆ده فرمان طلایی از خورشید طوس آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام: ❣فرمان اول: در خوشحال کردن مردم بسیار بکوشید تا در قیامت خدا خوشحالتان کند. ❣فرمان دوم: تا می توانید اختیار کنید که سکوت موجب محبت می شود و راهنمای هر خیری است. ❣فرمان سوم: در خواندن سوره حمد استمرار بورزید که جمیع خیر در امور دنیا و آخرت در آن گرد آمده است. ❣فرمان چهارم: به روزی اندک خدا باشید تا خدا نیز از عمل کم شما راضی باشد. ❣فرمان پنجم: در برقرار کردن ثابت قدم باشید که بهترین نوع آن خودداری از آزار خویشاوندان است. ❣ فرمان ششم: به کسی که از خدا نمیترسد امید نداشته باشید که نه تعهد دارد، نه نجابت و نه کرم. ❣فرمان هفتم: بسیار کنید که خداوند در قیامت یک نصفه خرما را مانند کوه احد بزرگ می کند. ❣فرمان هشتم: را رعایت کنید که دوستی محمد و آل محمد بدون آن پذیرفته نیست. ❣فرمان نهم: از بخششی که زیانش برای تو بیش از سودی است که به دیگران میرسد، حذر کن. ❣فرمان دهم: بسیار مراقب خود باشید تا مورد تهمت و اتهام قرار نگیرید، که در آن صورت حق ملامت ندارید. 🌷السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a  •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
🌷🌷🌷 *با چهار کس مهربان باش*:- پدر👴 مادر👵 برادر👱 خواهر🙎 *از چهار چیز به خدا پناه ببر* :- همّ🌟 حزن🌺 ناتوانی🌟 بخل🌺 *به چهار کس سخت نگیر* :- يتيم🍁 بیچاره🌷 فقير🍁 مريض🌷 *به چهار چیز خود را آراسته کن* :- صبر🌵 بردباری🍀 علم📙📙 كرم🌹 *به چهار گروه نزدیکتر شو*:- مخلص🌸 باوفا💖 كريم🌸 صادق💖 *با چهار کس دوستی مگیر* :- دروغگو🌺 دزد🌱 حسود🌺 لجباز🌱 *چهار کس محرومشان نکن* :- همسرت🌸 فرزندان🌾 آشنا و فامیل🌸 دوستانت🌾 *چهار چیز کمش خوبه* :- خوراک💐 خواب🌼 تنبلی💐 پر حرفی🌼 *چهار چیز قطع مکن* :- نماز قرآن📔 ذکر خدا ☝️ صله رحم🌷 ــــــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــــــ ادرس ما درپیام رسان ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌹دعا در شب جمعه برای برادران ایمانی که از دنیا رفته اند🌹 حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکس در شب جمعه، برای ده نفر از برادران ایمانی خویش که از دنیا رفته اند، دعا کند، خداوند بهشت را بر او واجب می کند. 📕بحار الأنوار، ج89، ص312 به نقل از كتاب الْعَرُوس http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 👆🌹👆 🌼مهلت ندادن عزرائیل 🌼 حضرت عیسی (علیه السلام) با مادرش مریم (سلام الله علیها) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (علیه السلام) تهیه می نمود. یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (علیه السلام) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی، رفت، هنگام افطار فرا رسید، مریم (سلام الله علیها) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائیل نزد مریم (سلام الله علیها) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟. عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم. مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟ عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام. مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (سلام الله علیها) را قبض نمود. عیسی (علیه السلام) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است، مدتی توقف کرد، دی مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن. ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد. عیسی (علیه السلام) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر گفتاری جانسوز می گفت، در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم. مریم (سلام الله علیها) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد. عیسی (علیه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی. مریم (سلام الله علیها) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید. عیسی (علیه السلام) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟ مریم (سلام الله علیها) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم، ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر 📚 منهاج الشارعین - منهج 13، ص 591 ↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان مذهبی 👇 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
❤️خاک پای پدر و مادر باشید❤️ 🌸 مواظب باشید عاق والدین نشوید و پدر و مادر نفرینتان نکنند و بگویند:"خدایا من از این فرزندم نمی گذرم" 🌸 یک وقت خیره خیره به پدر و مادرتان نگاه نکنید. حالا پدرتان سر شما داد زده است، نباید کاری کنی. 🌹 پدر حاج شیخ عباس قمی مفاتیح الجنان، پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله می گفت. پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود. 🌹حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که "بیا و بنشین ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید؟ بیا و بنشین و بفهم!" حاج شیخ عباس قمی به پدرش گفت:"پدر جان! دعا کن بفهمم" نگفت این کتاب را من خودم نوشتم، 🌹نرفت به مادرش بگوید پدرم جلوی جمع آبروی مرا ریخت، خیره خیره به پدرش نگاه نکرد، فقط آهسته گفت: "پدر جان! دعا کن بفهمم" 💯 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨﷽✨ 🌷 حکایت ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﺭييس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ. ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، " ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ. ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ "ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ .. ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!.... ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ ! "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !! ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !! ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ . ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!... ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ... ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ: ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ... 📗شیخ ﺑﻬﺎﯾﯽ 💢💫💢💫💢💫💢 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a