eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سگی که به بچه میمون شیر میده این سگ که جان بچه میمون را در حمله چند سگ ولگرد نجات داده، حالا مثل مادر ازش نگهداری میکنه و بهش شیر میده 😍 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
💎آهو خیلی خوشگل بود, یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون! دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟ آهو گفت: من عاشق شدم, عاشق یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش, اسمش جناب الاغه... پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد. شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند, حاکم پرسید: علت طلاق؟ آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره. حاکم پرسید: دیگه چی؟ آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه. - دیگه چی؟ + آبروم پیش همه رفته, همه میگن شوهرم حماله. - دیگه چی؟ + مشکل مسکن دارم, خونه ام عین طویله است. - خب دیگه؟ + اعصابم را خورد کرده, هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه!! - دیگه چی؟ + تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه. - دیگه چی؟؟؟ + از من خوشش نمیاد, همه اش میگه لاغر مردنی, تو مثل مانکن ها می مونی. حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟ الاغ گفت: آره!! حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی؟ الاغ گفت: واسه اینکه من خرم! حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چیکارش میشه کرد! وقتی عاشق موجودی می شوید, مراقب باشید عشق چشم هایتان را کور نکند @Dastanvpand
📚 در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم غذا میخورد. به او گفتند: ای پیر مرد مگر روزه نیستی؟ پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا میخورم! جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟ پیرمرد گفت: بلی، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و... ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم. بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟ یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر. ما فقط غذا نمیخوریم...! 🔖♦️ @Dastanvpand
رساترين چيزی که بوسيله آن مي توانی رحمت خدا را به خود جلب کنی🌺🍃 اين است که در باطن، نسبت به همه مردم... خيرخواه ومهربان باشی🌺 @Dastanvpand 💯
📕داستانی واقعی و زیبا از یک دختر پاکدامن❗️ 🍃شبی دخترک مسلمان از نیویورک امریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با جاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره‌اش مینمود او را تعقیب می نمود! 💢دختر بسیار وحشت زده و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی و توکل کرد به الله سبحان و تعالی الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت خانه رسید..! 🚫ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده است پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پولیس برود تا قاتل را شناسایی کند دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت هشت أینه دو طرف قاتل را شناسایی کرد. 🔶پلیس از قاتل می پرسد که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟ 🔻قاتل گفت: من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند. 💥الله اکبر! این است عظمت به خداوند! 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #سفارش_ویژه_برای #شب_اول_ماه_رمضان🔴 👈 برای درک شب قدر این فرصت را از دست ندهیم ... #استادپناهیان #کلیپ_مهدوی 🏴 #بزرگترین_و_تخصصی_ترین_کانال_مرجع ❥ #حضرت_زهرا_س_در_ایتا ❥👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💕 داستان کوتاه قشنگه, بخونید " باد آورده را باد میبره" در زمان "سلطنت خسرو پرويز" بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و "سقوط" آن نزديك شد. "مردم رم" فردي را به نام "هرقل" به پادشاهي برگزيدند. هرقل چون "پايتخت را در خطر مي ديد،" دستور داد كه "خزائن جواهرات" روم را در "چهار كشتي بزرگ" نهادند تا از راه دريا به "اسكندريه" منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند،‌ "گنجينه ي روم" بدست ايرانيان نيافتد. اينكار را هم كردند. ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان "باد مخالف وزيد" و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه "ملاحان تلاش كردند" نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به "سمت ساحل شرقي مديترانه" كه در "تصرف ايرانيان بود" در آمد. ""ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند."" خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين "گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود،" خسرو پرويز آنرا *گنج باد آورده * نام نهاد. * از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند.* 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
💕 داستان کوتاه قشنگه, بخونید " باد آورده را باد میبره" در زمان "سلطنت خسرو پرويز" بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و "سقوط" آن نزديك شد. "مردم رم" فردي را به نام "هرقل" به پادشاهي برگزيدند. هرقل چون "پايتخت را در خطر مي ديد،" دستور داد كه "خزائن جواهرات" روم را در "چهار كشتي بزرگ" نهادند تا از راه دريا به "اسكندريه" منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند،‌ "گنجينه ي روم" بدست ايرانيان نيافتد. اينكار را هم كردند. ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان "باد مخالف وزيد" و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه "ملاحان تلاش كردند" نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به "سمت ساحل شرقي مديترانه" كه در "تصرف ايرانيان بود" در آمد. ""ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند."" خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين "گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود،" خسرو پرويز آنرا *گنج باد آورده * نام نهاد. * از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند.* 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت ششم 😔کم کم ازش ترسیدم چون ازم سو استفاده کرد و می‌دونست
》 💛قسمت هفتم یک بار عمم که همسایه مونم بود، شک کرده بود و اومده بودپشت پنجره خودش رو قایم کرده بود که ببینه چی می‌گذره تو خونه ما بعد من رو می‌بینه که تنها و دست به سینه نشستم پانزده بیست دقیقه میمونه و می‌بینه که من از جام تکون نمیخورم خیلی تعجب میکنه برمی‌گرده و به کسی چیزی نمیگه اما خیلی ناراحت میشه یه مدت همینجوری یواشکی خونمه مون رو بعد رفتن بابا سر کار، تحت نظر میگیره و شاهد کتک کاری و همه چیز میشه اما بخاطر اینکه زندگی بابا بهم نخوره چیزی نمیگه ؛ بالاخره یک روز موقع تهدید های نامادریم و بد دهنی هاش، عمم سر رسید و حسابی باهاش دعوا کرد و تهدیدش کرد که اگه ادامه بده بی رحمی هاش رو به بابام همه چیز رو میگه اما فایده نداشت و باعث شد میانه نامادریم و عمه بد بشه و حرص اونم رو سر من خالی کنه تا اینکه آخر سر عمه همه چیز رو به بابا گفت باباهم یه روز به جای اینکه سر کار بره خودش رو قایم می‌کنه و مارو یواشکی نگاه می‌کرده که نامادریم منو حموم میبره و شاهد جیغ و فریاد های من میشه یادمه وقتی از حموم بیرون اومدم در کمال ناباوری بابا رو دیدیم ؛ نامادریم جا خورد اما به روی خودش نیاورد ولی صحنه طوری بود که نمیشد پنهان کاری کرد تو دلم فقط از خدا می‌خواستم بابا چیزی بهش نگه و زندگیش بخاطر من خراب نشه آخه نامادریم زن پاکی بود از لحاظ ناموسی و اهل نماز بود خیلیم خانه دار بود و بابا رو هم دوست داشت بابا خیلی آروم بنظر می‌اومد فقط سوال کرد که این جیغ و فریادها واسه چیه؟؟؟ نامادریم دروغهای زیادی سر هم کرد و گفت که تو حموم همش از زیر دستم در میره و خیسم می‌کنه منم می‌گفتم اره بابا راست میگه تقصیر من بود اون دفعه بابا چون نخواسته بود که تنبیهش کنه و فقط خواست که بهش بگه حواسم به رفتارات هست، چیزی بهش نگفت و رفت بیرون، اما خب چون فهمیده بود حساس شده بود ؛ یه شب آستین لباسم خیس شده بود و همونطوری خوابیدم بابام چند بار بهش گفت که لباس فردوس رو عوض کن اما پشت گوش انداخت و متوجهم کرد که برم بخوابم، فیلمم رو نگذاشت نگاه کنم بغض گلوم رو گرفته بود رفتم زیر پتو یواشکی گریه کردم که بابا فهمید نمیدونم چی شد اما خونه جهنم شد تو یک دقیقه بابام وقتی عصبانی میشد بد جور کتک میزد خصوصا که باهاشم صبر کرده بود اما نامادریم قدر چشم پوشی های بابا رو ندونست اون شب خیلی تلخ بود.. دل پُر رحم و سوزی داشتم با اون همه که منو زجر میداد اما نمی‌خواستم بخاطر من اذیت بشه🔹سبحان الله! الله متعال با اون سن کمم که هنوز آمادگی هم نرفته بودم، فهم و درک عجیبی بهم عطا کرده بود که همه تعجب می کردن؛ اگه اینطور نبود تحمل اون همه درد برام غیر ممکن میشد نامادریم برگشت خونه پدرش من موندم و یک دنیا عذاب_وجدان و دیدن ناراحتی پدرم و شام و نهار های خونه عمه که اونم همش منت و درد بود چیزی که بیشتر از همه آزارم می‌داد سرگردانی بابا بود چون خیلی دوستش داشتم، نامادریم به پدر گفته بود به شرطی میزارم برگرده که دخترت پیشت نباشه و از بابام تو دادگاه شکایت کرده بودن 😔یعنی قرار بود بابا مدتی زندان بره بابای من که همیشه قرآن می‌خواند و پیش همه معتبر و دارای عزت و آبرو بود و واسطه کارو مشکلات مردم میشد، الان ازش شکایت شده و قراره زندان بره بخاطر دخترش بابام به پدر زنش گفته بود در خونه من برای دختر تو شاید بسته بشه اما برای دختر خودم نه و این خیلی عصبانیشیون کرده بود و واسه همین شکایت کرده بودن ⚖روز دادگایی رسید و قرار بود که بابا بره و 6 ماه زندان باشه تصورش برای من وحشتانک بود. نمی تونستم پیش کسی از درد درونم بگم بااینکه همه می‌دونستن اون زن چقد منو آزار می‌داد و می‌دونستن که من چقد پنهان کاری می‌کردم بخاطر بابا، اما می‌شنیدم همه منو مقصر میدونستن دیگه نمی‌گفتن اگه باباش مادرش رو الکی طلاق نمیداد الان این وضعی نمیشد؛ بابا قبل رفتنش نزدیک یک ساعت تو اتاق قرآن خوند و در رو بست منم پشت در فقط دعا می‌کردم وقتی بابا بیرون اومد بغلم کرد و گفت برام دعا کن می‌دونم دختر فهمیده ای هستی اینو گه گفت زدم زیر گریه عادت نداشتم گریه کنم تو جمع چون خجالت می‌کشیدم اما این بار ارادی نبود واقعا 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
》 💛قسمت هشتم الحمدلله که الله سبحان دعاهای من و بابا رو قبول کرد و نه تنها زندان نرفت بلکه نامادریمم با خودش برگردوند خونه با اینکه می‌ترسیدم انتقام کتک ها رو ازم بگیره اما وقتی دیدم همراه باباس از خوشحالی داشتم پر در میاوردم؛ اون سختی و مشکلات و دعا کردنا برای من عادی نبود اما باعث شد همون موقع منو متوجه حضور ویژه الله، در زندگیم کند 🔹پنج ماهی گذشت و نامادریم همونی بود که بود و بابا بارها سر من دعواش می‌کرد، خیلی سختم بود اون موقع گاهی وقتا از سر ناراحتی حس خفگی بهم دست می‌داد نامادریم حامله شده بود و همه می‌گفتن خیلی خوبه چون خودش بچه دار میشه و کمی هم دلش واسه فردوس به رحم میاد. فردوس بیچاره اون روزا هَم و غم و دل مشغولیش این بود که تو اون خونه نشه باعث آزار و اذیت کسی 🔹یه چیز خیلی عجیب بود سبحان الله! مامان رو که چقد بهش وابسته بودم به کلی فراموش کرده بودم مثل کسی که داره غرق میشه تو دریا و به سختی تلاش میکنه تا نجات پیدا کنه و تو اون صحنه اونقد ترس و هراس جونش رو داره که به هیچ چیزی غیر از نجات فکر نمی‌کنه منم به کلی اطرافیان و حوادث دورو بر حتی مامان رو فراموش کرده بودم و فرصت نمی‌شد بشینم برای دوریش گریه کنم 😔بعدها متوجه شدم که مامان بارها تلاش کرده منو ببینه و باهام تماس تلفنی برقرار کنه اما هر بار مانعش شدن و نگذاشتن بابام مانع شده بود از ترس اینکه هوا برم داره و برگردم پیش مامان کمی قبل زایمان نامادریم من رو بردن خونه پدربزرگم و اون رفت خونه باباش تلفنی خبر دار شدیم که بیمارستانه و فردا عملش می‌کنن و بچش به دنیا میاد خیلی عجیب بود! اون شب که اینو شنیدم یه حس خوبی بهم دست داد نمی‌دونم چی بود اما باعث شد برای اولین روسری سرم کنم شاید چون داشتم آبجی بزرگه می‌شدم این حس سراغم اومده بود اما خودمم هنوز بچه بودم، 5 سال و خورده ای سن داشتم روسری مال عمه کوچکم بود که جا مونده بود خونه پدر بزرگم و خودش خوابگاه درس می‌خوند در شهر ؛ با اینکه خیلی روسری بزرگ و بدفرمی بود برای من و مادر بزرگم همش می‌گفت اون چیه سرت کردی بچه؟ بزار یکی خوشکلش رو برات می‌خرم اونو بزار کنار ، اما اصلا گوشم بدهکار نبود و اون شب تا صبح با همون روسری گرفتم خوابیدم سبحان الله اون موقع زیاد چیزی نفهمیدم اما بعدها که یاد اون رفتارم افتادم انگار یه وهب و هدیه ی الهی بود که از اون شب به بعد روم نشد بی روسری تو جمع بشینم شاید فکر می‌کردن مثل بچه‌ها ادای بزرگترا رو در میارم فقط گاهنم متوجه می‌شدن می‌گفت بردار روسریت رو که اذیت نشی اما از حس درونم بی خبر بودن که چه ذوقی کردم؛ برای این روسری که شبیه گلیم بود بیشتر بالاخره نامادریم زایمان کرد و یه دختر ناز به دنیا آورد اسمش رو فرشته گذاشتن یادمه شب اول که آوردنش خونه، بابام کلی برام اسباب بازی گرفتن که یه موقع دلتنگی نکنم یا بهش حسودیم بشه من پوستم گندمی بود و موهام خرمایی و کمی لاغر بودم و بیشتر شبیه پسرا بود تیپم اما بی نهایت پیش همه بانمک و دوست داشتنی بود چهره ام . فرشته بر عکس من خیلی سفید و تپل بود ؛ خیلی بهش علاقه پیدا کردم اما غصه ها و دردها انگار تمومی نداشت.. الله متعال تصمیم داشت هرچه زودتر درونم را از اسارت جسم نحیف کودکیم بیرون بکشد و آن را زودتر از موعد وارد دنیای حزن و اندوه کند بلکم بتوانم به تنهایی با مشکلات دسته و پنجه نرم کنم و اینکه مسیر سعادت حقیقی ام را زودتر پیدا کنم 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‎‌‌‌‎‌‌
گفتم خدا ٬آمد ندا گفتا بگو اے بنده ام گفتم خدا شرمنده ام بس ڪه گنه من ڪرده ام گشته سیه پرونده ام آمد ندا:اے بنده ام بخشنده ام،بخشنده ام 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
مودب روی صندلی نشسته بود و منتظر بود اون خانم که همه خاله سیما صداش میکردند حرفی بزنه، خاله سیما بعد از وارسی مدرک قالیبافی فاطمه رو کرد به فاطمه و گفت: -خب، به نظر میرسه همه چی درسته و شما می تونید برای دوره جدید کارگاه به عنوان مربی اینجا فعالیت کنید. -بله، البته من خودم قالی بافی رو هم دوست دارم و اگر ممکنه میخوام سفارش هم قبول کنم -خوبه، اما اینجا که نمی تونید کار کنید، در واقع وقتی که اینجا میذارید باید برای حرفه آموزان باشه، شما می تونید خونه کار کنید؟ -بله، ترجیح میدم توی خونه کار کنم، فکر میکنم اون طوری با آرامش بیشتری کار میکنم. -اصول کار ما اینه که روی طرحهای سفارشی کار میکنیم، معموال کارهای ساده رو به حرفه آموزان میدیم و کارهای مشکل تر رو به قالیبافان حرفه ای که با ما همکاری میکنند. اما شما چون اول کارتونه بهتر یک طرح ساده رو انتخاب کنید، البته من به شما پیشنهاد میکنم این یکی رو بگیرید، چون طرح ساده ایه و شما برای اول کارتون راحت میتونید از پسش بر بیاید. فاطمه نگاهی به طرح انداخت، اصال ازش خوشش نیومد، طرح یک گل خیلی ساده بدون هیچ جذابیتی، با خودش گفت کی میتونه همچین تابلو فرشی سفارش بده!!! بعد نگاهی به طرحهای دیگه ای که توی کامپیوتر بود انداخت و از بین اونها یک منظره خیلی زیبا انتخاب کرد، طرح آدمی که کنار درختی ایستاده و داره به غروب خورشید نگاه میکنه. رو به خاله سیما گفت: من می تونم این طرح رو انتخاب کنم؟ خاله سیما نگاهی به طرح انداخت و گفت: این طرح مال آدم خاصیه، باید خوب و تمیز از آب در بیاد، شما که دارید اولین کار رو به ما تحویل میدید، فکر نمیکنم مناسب باشه که اینو انتخاب کنید. فاطمه نگاه حسرت باری به طرح انداخت و گفت: فکر میکنم از پسش بر بیام، اما باز هم هر جوری که خودتون میدونید. خاله سیما همون طرح اولی رو به فاطمه پیشنهاد داد و بعد از توضیح جوانب کار و نحوه انتقال وسیله ها به خونه از اونجا رفت. فاطمه که پشت میز کامپیوتر نشسته بود و به همون طرحی که خودش انتخاب کرده بود خیره شده بود، متوجه ورود محسن به اتاق نشد، محسن که از نگاه محو فاطمه فهمیده بود متوجه نشده، سرفه ای کرد و گفت: وقت بخیر فاطمه که تازه محسن رو دیده بود فورا از جاش بلند شد و گفت: وقت شما هم بخیر، ببخشید متوجه حضورتون نشدم -مهم نیست، بفرمایید بشینید، اومدم ببینم اوضاع رو به راهه؟ با خاله سیما آشنا شدید؟ دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662