#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_62
-بله همه چیز خوبه.
-بنابراین میتونید از هفته دیگه کارتون رو شروع کنید، درسته؟ فکر میکنم معلمی کار مناسبی برای شما باشه
-بله، خودم هم دوست دارم، البته قراره که در کنارش توی بافت تابلو فرشهای سفارشی هم کمک کنم.
-جدا؟ خیلی خوبه، خاله سیما طرحی هم به شما دادند؟
-بله، این طرح رو دادند
بعد هم طرح رو به محسن نشون داد، محسن سری تکون داد و گفت: برای شروع کار خوبه. بعد هم نگاهی به صفحه
کامپیوتر کرد و با دیدن طرح منظره غروب گفت: اما شما داشتید این یکی رو نگاه میکردید، درسته؟
-راستش از این خیلی خوشم اومده، اما ازونجایی که خاله سیما گفتند این طرح مال آدم خاصیه و نمیشه ریسک کرد،
قبول نکردند من بزنم.
محسن دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت: فکر میکنید از پسش بر بیاید؟
-من کارهای زیادی کردم، درسته که برای کارگاه شما تا به حال کاری انجام ندادم، اما فکر نمیکنم اون قدر سخت
باشه که از پسش بر نیام.
-خیلی خوب، من با خاله سیما صحبت میکنم که این طرح رو به شما بدن
فاطمه با تعجب گفت: اما ایشون راضی نبودند، دلم نمی خواد اول کار برخالف نظر ایشون کاری کنم.
-باشه، حاال ببینم اگه راضی نشد زیاد اصرار نمیکنم
در تمام مدت صحبت محسن حتی یک بار هم به صورت فاطمه نگاه نمیکرد، از دلش میترسید، نه اینکه دلش با
فاطمه باشه، از حسرتی که با دیدن فاطمه می خورد میترسید، حسرت اینکه اگر بیشتر تالش میکرد شاید به دستش
می آورد، اما حاال که دیگه کار از کار گذشته و یک محسن مونده و دیگه هیچی ...
سهیل خسته و اخمو به آدمهای رنگاوارنگی که از روی خط کشی عابر پیاده رد میشدند نگاه میکرد، با خودش گفت
چقدر پشت چراغ قرمز ایستادن بد و خسته کنندست، اما چاره ای نبود، توی دنیا قوانینی هست که باید رعایتشون
کرد، واال تو میشی آدم بده دنیا، وقتی هم که شدی آدم بده دنیا، به پیروی از قانون جذب، دنیاتم میشه دنیا بده.
دستمال کاغذی ای برداشت و عرق پیشونیشو پاک کرد.
-کی این چراغ سبز میشه.
یاد اتاق خانم فدایی زاده افتاد، احساس کرد تمام بدنش از عرق خیس شده، احساس چندش آوری داشت از تصور
وقتی شیدا که رو اونجور مغرور و از خود راضی پشت میز رئیس میدید و خودش که مثل یک کارمند مفلوک بدبخت
جلوش ایستاده بود. چقدر دلش میخواست همون لحظه برگه استعفاشو پرت کنه تو صورت شیدا و بگه برو به درک
.... اما نمیشد، کاری که براش این همه زحمت کشیده بود رو نمی تونست به همین راحتی ول کنه و بره، اون هم حاال
که تالشهای چندین سالش داشت جواب میداد، تازه اگر هم این کار رو میکرد، دیگه میخواست چه کاری پیدا کنه، از
چه راهی پول در بیاره، مگه به همین راحتی میتونست با همین حقوق و مزایایی که اینجا میگیره جای دیگه ای کار
پیدا کنه، پس باید چیکار میکرد، بین درخواست شیدا و کارش کدوم رو باید انتخاب میکرد؟ یک لحظه به ذهنش
اومد چی میشد که شیدا رو دوباره صبغه کنه، مگه خود شیدا اینجوری نمی خواست؟ مگه فاطمه بهش اجازه نداده بود
از راه حالل هر کاری که میخواست بکنه، مگه یک بار دیگه این کار رو نکرده بود، خوب این بارم روش، شیدا هم که
قول داده بود هیچ کس چیزی نفهمه، پس چه مانعی میتونست وجود داشته باشه؟
توی همین افکار بود که موبایلش زنگ زد، بی حوصله گوشی رو برداشت و گفت: بله.
صدای شاد و پر انرژی فاطمه بود که از اون ور خط می اومد: سالم آقا، خسته نباشی. کجایی؟ دیر کردی؟
-سالم، تو راهم دارم میام.
-زودتر بیا که بدون تو ناهار نمیچسبه، داری میای اگه سختت نیست، ماستم بخر.
-باشه، امر دیگه ای نیست؟
-عرضی نیست قربان، تا اینجا میای مراقب خودت باش
بعد هم خیلی شیرین خندید و خداحافظی کرد.
با قطع شدن تلفن فاطمه چراغ هم سبز شد، سهیل با خودش فکر کرد، فاطمه کجا و شیدا کجا، با یاد آوری فاطمه
دلش یک جوری شد، حسی به اسم عذاب وجدان. چیزی که مطمئن بود این بود که از شیدا متنفره، چراشم
میدونست، دختری که حاضر بود به خاطر به دست آوردن یک مرد حتی آبروی خودش رو بر باد بده چه جذابیتی
می تونه داشته باشه، ذات یک زن خواستن نیست، خواسته شدنه و زنی که به زور بخواد خواسته بشه، هیچ جذابیتی
برای سهیل نداشت. اما االن موقعیتی نیست که بخواد با احساسش تصمیم بگیره، قرار نبود عاشق شیدا باشه، قرار بود
فقط ...
با خودش فکر کرد فقط چی؟ سهیل قراره چی باشه؟ یک غالم حلقه به گوش برای فرمایشات شیدا؟ قرار بود توی
زندگی شیدا چی باشه؟ همسرش؟!!! .... نه، قطعا اینو نمی خواست، اون فقط همسر یک نفر بود... زمانی شیدا رو به
خاطر یک هوس در آغوش گرفته بود، اما حاال هیچ دلیلی وجود نداشت، نه اون هوس، نه عشق ... اما منفعتش چی؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_63
به خاطر منفعتش می تونست همچین کاری کنه؟ یک بار به خاطر هوسش این کار رو کرد، حاال چرا به خاطرمنفعتش نکنه؟ ... اما اگر شیدا بخواد تا آخر عمر وبال گردنش بمونه چی؟ مطمئنا اون نمیخواست یکی دو روز سهیل
رو داشته باشه، واال این همه تقال نمیکرد، اما برای همه عمر با شیدا بودن ممکن بود؟!!! ... کاش توی این دو راهی
قرار نمیگرفت، از دست دادن تمام موقعیتهایی که تا به االن با روز و شب جون کندن به دستش آورده بود، یا ازدواج
با دختر ترسناکی به اسم شیدا، اون هم برای همه عمر...
سهیل محکم روی فرمون کوبید و درحالی که داد میزد گفت: لعنت به تو سهیل، لعنت به هوست که اینجوری تو
هچلت انداخت ... لعنت ...
-سالم خاله سیما
-سالم خانم شاه حسینی، دیر کردید؟
-ببخشید، باید بچه ها رو میرسوندم مهدکودک.
خاله سیما در حالی که عینکش رو روی بینیش جا به جا میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: االن عیبی نداره، اما از
شروع کالسها لطفا دیر نیاید، چون ما اینجا به نظم اهمیت زیادی میدیم
-چشم
-در ضمن، طرحتون عوض شد
بعد هم طرح منظره غروب رو به سمت فاطمه گرفت، فاطمه با تعجب نگاهی به طرح و بعد هم نگاهی به خاله سیما
انداخت و گفت: جدا؟
-من با کسی شوخی ندارم عزیزم، یادتون باشه کسی که این طرح رو سفارش داده خیلی روش حساسه و امیدوارم
شما تمام تالشتون رو بکنید.
بعد هم بدون این که منتظر بشه فاطمه کاغذ رو از دستش بگیره، اون رو روی میز گذاشت و گفت: تمام لوازم کار رو
براتون میفرستم خونه، میتونید همونجا روی تابلو فرشتون کار کنید.
-خیلی خوبه
فاطمه که از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه، تشکر کرد و مشتاقانه طرح رو برداشت و رفت به سمت اتاق سها.
-چیه؟ باز چرا نیشت بازه؟
-ببین طرح رو
-این چیه؟ کدوم خنگی اینو داده به تو، یعنی واقعا فکر کردن تو از پس این بر میای؟
صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد
-مطمئنا از پسش بر میان
فاطمه و سها هر دو به سمت صدا برگشتند، محسن بود که با بلوز و شلوار مردونه ای جلوی در ایستاده بود و لبخند
میزد.
سها به احترامش بلند شد که محسن خواهش کرد بشینه، فاطمه گفت:
ممنونم که بهم اعتماد کردید
-چون قابل اعتماد بودید.
بعد هم بدون هیچ حرفی رفت، سها و فاطمه که هردو از این کار محسن تعجب کردند نگاه مشکوکی بهم انداختند،
سها گفت: این چشه؟ چرا این طوری در میره؟ چه اعتمادی به تو کرده؟ نکنه این طرح رو داده به تو؟...
-بله، ایشون از خاله سیما خواست که طرح رو به من بدن، تازه سها میدونستی من فعال تا هفته بعد که کالسها شروع
بشه تو خونه کار میکنم و تو اینجا تنهایی؟
سها که دیگه تحمل این یکی رو نداشت بلند شد و گفت: تو غلط میکنی، یعنی چی؟ میای همینجا میشینی کار میکنی،
فکر کردی من میذارم بری،
آقای اصغری که با سها توی یک اتاق کار میکردند همون زمان وارد شد و با چشمهای متعجب به سها نگاه کرد که
سها فورا خودش رو جمع کرد و گفت: خوب عزیزم، فدای تو بشم، نمیگی من اینجا تنهام
-برو... ما رو سیاه نکن، ما خودمون ذغال فروشیم، من که میدونم تو واسه این که یک روز در میون ماشین نداری منو
میخوای
سها که حرسش گرفته بود دندون غروچه ای کرد و زیر لب گفت: ذغال فروشی هم بهت میاد
فاطمه که داشت به زور خندش رو کنترل میکرد گفت: به هر حال خانم نادی، من االن باید برم خونه، شما باید با
تاکسی برگردید.
بعد هم بدون این که منتظر جواب سها بشه از آقای اصغری خداحافظی کرد و رفت.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_64
خاله سیما که وارد اتاق محسن شد با حالت اعتراض آمیزی گفت: آقای خانی شما چرا اصرار داشتید این طرح رو
خانم شاه حسینی انجام بدن، شما که خیلی روی این طرح حساسیت داشتید، من باورم نمیشد وقتی از پشت تلفن به
من همچین دستوری دادید
-چرا نگرانی خاله سیما، از پسش بر میاد
-اگر نیومد چی؟ شما مگه عاشق این طرح نبودید؟
-هنوزم هستم
-متوجه نمیشم آقای خانی
-مهم نیست خاله سیما، فقط من به هیچ وجه نمیخوام کسی بفهمه اون طرح رو خودم سفارش داده بودم، فهمیدی؟
خاله سیما که عصبانی بود، بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد، محسن هم سرش رو تکون داد و لبخندی زد و مشغول
بررسی کارهای کارگاه شد.
فاطمه مشغول بررسی طرح تابلو فرش بود که در اتاق باز شد و سهیل وارد شد و گفت: چیه چار ساعت چپیدی تو
این اتاق؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: خوب وسایل کارم رو آوردم اینجا که خونه بهم نریزه، اینجا میشه اتاق کار من و تو
-جا خواستیم، جانشین نخواستیم، ما نخوایم اتاقمون رو با کسی قسمت کنیم باید کی رو ببینیم؟
-میتونی منو ببینی، اما از همین االن باید بهت بگم فایده ای نداره، چون من تصمیم ندارم از این اتاق برم بیرون،
خودت میتونی بری تو یک اتاق دیگه کار کنی، مثال تو اتاق بچه ها
بعدم شروع کرد به خندیدن و گفت: فکر کن، با اون همه سر و صدای اونا
-ا؟ میخندی؟ وقتی رفتم اتاق خواب رو تصرف کردم و شوتت کردم شبا بری تو اتاق بچه ها بخوابی می بینم می
خندی یا نه؟
-تو که بدون من خوابت نمیبره که، توام میای اونجا
-آره خب، پس بهتره بچه ها رو شوت کنیم تو هال
-فکر خوبیه
هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول ببرسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز
کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد.
-سهیل؟
-هوم؟
-چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟
سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت: نه، خوبم.
فاطمه روشو از دار قالی برگردوند و به سهیل نگاه کرد و گفت: چرا فکر میکنی من نمی فهمم؟
سهیل نگاهی به لبخند شیرین فاطمه انداخت و با مهربونی گفت: درست میشه
-هروقت میگی درست میشه میترسم سهیل
-چرا؟ بهم اعتماد نداری؟
فاطمه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.
سهیل که از بی اعتمادی فاطمه دلگیر شده بود گفت: فاطمه یک سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
-چه سوالی؟
-اول قول بده
-بعضی سوالها رو نباید جواب داد
-اما من می خوام جواب این یکی رو بدونم، خیلی برام مهمه
-بپرس
-قول میدی؟
فاطمه صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت: میگی ضعیفه یا نه؟
-میبینم که تو این خونه ما ضعیفه شدیم و شما آقای خونه
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_65
-شما همیشه آقای خونه من هستی
سهیل سکوت کرد، دلش یک جوری شد، احساس آرامش بود یا دوست داشتن؟ نمیدونست
-تو هنوزم منو دوست داری؟
فاطمه با شنیدن این سوال یک هو تمام تنش یخ کرد، سوال سهیل خیلی عجیب نبود اما طرز پرسیدنش تن فاطمه رو
به لرزه انداخت، اونقدر درمونده و از ته دل پرسید که دلشوره بدی به جون فاطمه افتاد، چند لحظه ای ساکت شد، اما
بعد گفت:
-چند وقتیه که فهمیدم معنای دوست داشتن در ذهن من با ذهن تو فرق داره.
-با هر تعریفی که خودت داری، بگو دوستم داری؟
-نه
برای یک لحظه قلب سهیل از تپیدن ایستاد، باورش نمیشد، اما چیزی نگفت و فقط لبخند زد، فاطمه که از سکوت
سهیل فهمیده بود که چه فکری میکنه گفت:
-من دوستت ندارم سهیل، می دونی چرا؟ چون با وجود تو تا به حال به هیچ فرد دیگه ای فکر نکردم، چون تو
همسرم هستی بهترین چیزها رو برای تو خواستم، چون من متعهدم همسر تو باشم تنها و تنها تو رو خواستم و تنها و
تنها برای تو دیده شدم. خیلی وقتها از چیزی که خودم خواستم گذشتم به خاطر تو، به خاطر زندگیمون، وقتایی که
ازم ناراحت میشی احساس میکنم دنیا تیره و تار میشه .... سهیل من دوستت ندارم، من یک بار عهد کردم که عاشقت
باشم ... و تا زمانی که جون داشته باشم عاشقت میمونم ...
بعد از گفتن این حرفها سرش رو پایین انداخت. چند وقتی بود که اینطوری رک و راست به سهیل نگفته بود که
عاشقشه، در واقع از بعد از شب تولد ریحانه. با خودش گفت: تو چقدر پوست کلفتی فاطمه، حاال با گفتن این حرفها
سهیل باز هم ازت مطمئن میشه و میره دنبال هرزه بازی هاش...
سهیل که سر پایین فاطمه رو دید، نفسی کشید، انگار فکر فاطمه رو خونده بود، با حالتی عصبی گفت: نمی ترسی برم
دنبال هرزه بازیم؟ نمیترسی بازم از عشقت به خودم مطمئن بشم و باز هم روز از نو و روزی از نو؟
فاطمه که همچنان سرش پایین بود چند لحظه سکوت کرد، چند نفس آروم کشید و گفت: چرا میترسم .... خیلی هم
میترسم
و سرش رو باال آورد و نگاهی به همسرش که روی صندلی نشسته بود کرد، نگاهی که سهیل رو لبریز از حس دوست
داشتنی ای کرد که خودش هم نمی دونست چیه، بعد از روی صندلی بلند شد و روی پاهای سهیل نشستو چشم در
چشمش دوخت و گفت: اما هنوز نا امید نشدم.
سهیل که احساس آرامشی توی وجودش جوونه زده بود، لبهاش رو روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همسرش
رو بوسید، بعد هم در آغوشش گرفت و گفت:بهت قول میدم که هیچ وقت امیدت رو نا امید نکنم...
فاطمه هم که گرمای نفس های همسرش رو احساس میکرد آروم گفت: به قولت اعتماد دارم ...
بعد هم چشماش رو بست و اجازه داد این عشق تا عمق جانش نفوذ کنه
سهیل دیگه به هیچی فکر نمیکرد، مطمئن بود تمام موقعیتهایی که توی این مدت به دست آورده بود میتونست
دوباره به دست بیاره، شاید کار بیشتری می خواست، اما میدونست هر چقدر هم سخت باشه، سخت تر از یک عمر
زندگی کردن با شیدا نبود، اون هم وقتی همسری به دوست داشتنی فاطمه داشت، کسی که پای تمام سختی ها و
نامردی هاش ایستاده بود و باز هم بهش امید داشت...
سهیل توی گوش فاطمه نجوا کرد: از خدا ممنونم که اجازه داد تو مال من باشی ...
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت. شاید اون روز خدا هم لبخند میزد...
-تو چند ساله که داری توی این شرکت کار میکنی خانم احمدی؟
-حدودا 44 ساله خانم
-از کارتون راضی اید؟
-بله، خیلی
-شنیدم با آقای نادی نسبت فامیلی داری؟
-ایشون شوهر دختر خاله من هستند.
-جدا؟ پس از قبل از اینکه آقای نادی با دختر خالت ازدواج کنه میشناختیش.
-بله، تا حدودی.
-چجوری با هم آشنا شدن؟
مرضیه کمی فکر کرد و با احتیاط گفت:
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
قشنگه, بخونید
" باد آورده را باد میبره"
در زمان "سلطنت خسرو پرويز" بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و "سقوط" آن نزديك شد.
"مردم رم" فردي را به نام "هرقل" به پادشاهي برگزيدند.
هرقل چون "پايتخت را در خطر مي ديد،" دستور داد كه "خزائن جواهرات" روم را در "چهار كشتي بزرگ" نهادند تا از راه دريا به "اسكندريه" منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند، "گنجينه ي روم" بدست ايرانيان نيافتد.
اينكار را هم كردند.
ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان "باد مخالف وزيد" و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه "ملاحان تلاش كردند" نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به "سمت ساحل شرقي مديترانه" كه در "تصرف ايرانيان بود" در آمد.
""ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند.""
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين "گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود،" خسرو پرويز آنرا *گنج باد آورده * نام نهاد.
* از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند.*
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💕 داستان کوتاه
#حسادت
"جک لندن" در رمان (سپید دندان) در یک فصل از کتاب توضیح زیادی در مورد "حسادت" می دهد.
یک روز که جک در "جمع دانشجوها" سخنرانی داشت، دختر جوانی به نمایندگی از همکلاسهایش پرسید:
شما در این کتاب حسادت را "مانع رشد" انسان معرفی کرده اید، می شود منظورتان را بیشتر توضیح دهید؟!
جک لندن از مسئول آزمایشگاه دانشگاه سوالی کرد و چند دقیقه بعد "پنج خرچنگ" را داخل یک سطل قرار دادند و روی سن گذاشتند.
دانشجوها می دیدند که هر چند دقیقه یک بار یکی از خرچنگها سعی می کند به سختی از "دیواره سطل" بالا برود و همین که می خواهد خود را نجات بدهد، چهار خرچنگ دیگر به او "حمله" می کنند و دست و پایش را می گیرند و او را به "پایین می کشند" و این کار "مدام تکرار می شود.!"
جک لندن رو کرد به دانشجوها و گفت:
* اگر بتوانید این قضیه را تفسیر کنید، مفهوم "حسادت مانع رشد انسان است" را نیز درک خواهید کرد! *
@Dastanvpand 🍃🍃🍃
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت هشتم الحمدلله که الله سبحان دعاهای من و بابا رو قبول کرد
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت نهم
نامادریم اولین تجربه ی بچه داریش بود و زیاد پنجه طلا نبود در این مورد و برای شیر دادن به فرشته باید دو تا زن کمکش میکردن؛ خوب شد اون مدت حسابی درگیر بچهداری بود و منو تقریبا یادش رفته بود متاسفانه حافظه م برای نگارش دقیق این دوران یاری نمیکنه یک دعوای بابام و نامادریم یادمه که اونم سر من نبود نمیدونم جریانش چی بود دقیقا؟ بعد از این دعوا من رفتم خونه پدر بزرگم به زور بردنم وگرنه بخاطر وابستگیم به فرشته دوست نداشتم برم یکی دو هفته اونجا موندم اون موقع تلفن نبود تو روستا و خونه پدربزرگمم روستا بود واسه همین خبرا دیر به دیر دستمون میرسید کسی اگه میخواست تلفن کنه باید میرفت مخابرات؛ یه شب بعد از شام نشسته بودیم که صدای درِ بیرون اومد، پدربزرگم چون مغازه دار بود فکر کردیم مشتریه رفته پشت در مغازه دیده بسته س اومده خونه، ماهم منتظر موندیم تا هرکی هست بیاد تو یهو دیدم عمه بزرگم که همسایه مون بود تو شهر، با شوهرش و یه مرد دیگه که اونم میشناختم از اهالی محله مون بود، وارد شدن با چهره هایی یخ زده و قرمز و پریشان که نفسشون به زود بالا میاومد دیدم تو بغل عمم یه بچه قنداغیه اصلا تا موقعی که نشستن نه اونا حرفی زدن نه هیچ کدوم از ما چیزی پرسید همه از صحنه های پی در پی متعجب بودیم بعد عمم یه هو شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند و گفت بیا مادر این بچشم بی خانمان و بی مادر شد یاالله اینقد برام سخت بود اون لحظه که نمیدونم چطور قبض روح نشدم مادر بزرگمم همیشه زن درون دار و لب به ذکری بود. اما معلوم بود خیلی تکون خورد ، گفت دختر جان آرام باش بگو چی شده برامون توضیح بده گفت هیچی دعواشون شده و مادرش گذاشته رفته؛ از حرفای عمه فقط همین چند جمله یادم مونده اونقد حالم بد بود که برام مهم نبود ببینیم دلیلش چیه نمیتوستم بایستم رو پاهام غصه ی زیاد و یهویی بیاد سراغم، زانوهام کلا میشکنه نمیتونم بایستم ، از همون بچگی اینطور بودم بعد مادر بزرگم آروم آروم شروع کرد به گریه کردن همه حتی پدر بزرگم گریه کردیم کسی اون جا حواسش به من نبود اصلا مادر بزرگم قنداغ بچه رو باز کرد و بیشتر گریه اش گرفت به عمه گفت این کهنه های خیس چیه گذاشتین رو سینه بچه تو این زمستون سرد نمیگین مریض میشه ؟ فرشته جانم هنوز 30 روزه نشده بود من دلتنگی های خودم رو کلا از یاد بردم بیشتر از فرشته غصه بابا رو میخوردم که الان چه حالی داشته باشه؟؟!!
شرایط طوری بارم آورده بود که بیشتر از خودم، برای خانوادم خصوصا بابام، غصه میخوردم، کلا بد خواب بودم من. شبا دیر خوابم می برد هنش فکر می کردم و نقشه میریختم تو ذهن خودم خیلی وقتا به جهنم فکر میکردم
اصلا نمیدونم بااینکه مدرسه نرفته بودم هنوز و فقط تو محاورات عامیانه اسم بهشت و جهنم رو شنیده بودم، اما چطور شد که به جهنم و حقانیتش ایمان داشتم؛ همون تصوری که الان از جهنم دارم همونم تو بچگی داشتم تغییری نکرده
خیلی برای پدرم گریه میکردم فکر میکردم پدرم جهنمیه با اینکه خیلی دوستش داشتم و آدم خوبی بود ولی صحنه های چنتا کتک کاریش با نامادریم و مامانم یادم نمیرفت واسه همین فکر میکردم بابام جهنم میره
😔شبا زیر پتو اینقدر گریه میکردم و میگفتم ای کاش بشه بابا رو با چیزی مثل مداد پاکن پاک کرد
نمیدونم اون شب که فرشته رو برگردوندن خونه ی پدربزرگ، چطور گذشت و عمه اینا چی گفتن و چطوری برگشتن
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت دهم
😔منو فرشته موندیم پیش پیرمرد و پیرزنی که بیچاره ها دلشون خوش بود بچه هاشون سروسامان گرفتن نمیدونستن آخر عمری باید بشینن از نو بچه داری کنن
نزدیک 2 ماه بابارو ندیدیم هیچ کدوممون فکر کنم بابا از سر شرمندگی نمی خواست چشمش به پدرومادرش بیفته
میدونستم بابامم مثل خودم دل پرسوز و محبتی داره که اگه فرشته؛ دختر دو ماهه ش رو تو این وضع ببینه دق میکنه از ناراحتی تو این دوماه حتی نمیشنیدم خبری ازمون بگیره
برای من اوضاع خوبی نبود چون به بابام خیلی وابسته بودم و شدیدا نیازمند حمایتش بودم چون الان بیشتر از هر وقتی بی کس و تنها بودم تو خونه پدربزرگ کسی به من توجهی نمیکرد چون فرشته خیلی نیاز به مراقبت داشت و فقط به اون میرسیدن
😔حتی خیلی هم وقتاهم پیش میومد باهام بدرفتاری میکردن؛ همیشه دنبال کار میفرستادنم اونا میدونستن من بچه ام و با محیط روستا آشنایی ندارم
اما هر بار منو تو کوچه پس کوچه های بی درو پیکر روستا، دنبال کارای خودشون میفرستادن و بارها زمین میخوردم و زخمی میشدم و راه رو گم میکردم و بچه های روستا اذیتم میکردن
😔خیلی وقتا شکم گرسنه میخوابیدم چون غذاها به مزاجم نمیخورد
و خودمم نمیتونستم دزدکی برم سر یخچال چیزی بر دارم بخورم تو عمرم اهل دزدکی کار کردن برای شکمم نبودم
مادر بزرگم همیشه به همه میگفت بچه ندیدم اینقد بی طمع و پاک نفس باشه تا حالا در یخچال رو باز نکرده الا اینکه خودم چیزی داده باشم دستش
نمی دونم چرا دلشون برای من نمیسوخت و باهام اینطوری بی مهری میکردن و اگه کمترین اشتباهی میکردم پدر بزرگم اونقد کتکم میزد که مادربزرگ میاومد میانجی گیری کنه
بین منو فرشته خیلی فرق میگذاشتن
حتی الکی حرف میگذاشتن دهنم و به همه میگفتن فردوس به فرشته حسودیش میشه و همش دنبال اینه تو گهواره یا جایی بهش آسیب برسونه
این در حالی بود من دلم برای بی مادری فرشته پرپر شده بود
خیلی از کاراشون رو با اون دستای کوچک و نازکم خودم انجام میدادم چون مادر بزرگ هروقت خسته میشد شروع میکرد به زیر لبی حرف زدن به بابام میدونست نقطه ضعف منه و با منم خیلی بدرفتار میشد
🔹تو خونه یه عمه و عمو مونده بودن ازدواج کنن اما عمم درس میخوند تو شهر و عموم هم سربازی بود و کمتر به خونه بر میگشتن؛ ولی بقیه عمه و عموهام نزدیکتر بودن و بیشتر میاومدن خونه پدربزگ
😔اما چه اومدنی
سبحان الله انگار این قوم اصلا مهر و عطوفت براشون نمونده بود همه از اینکه ما خونه پدر اونا هستیم گله مند بودند
هر روز یه زخم زبان به پدربزرگ و مادربزرگ میزدن و وادارشون میکردن که منو فرشته رو تحویل بابام بدن و بابا رو مجبور کنن زن بگیره و مارو با خودش ببره
بااینکه مسولیتی از ما گردن اونا نبود اما حسابی فشار روحی بهم وارد میکردن
خصوصا وقتی که بهم می گفتن مقصر طلاق مادر فرشته تویی .
من مقصر بودم که تمام تلاشم رو کردم تا کسی نفهمه نامادریم چه ظلم هایی که در حقم نمیکنه !
وقتی بر میگشتن، بچههاشون از من خیلی بدشون میومد و اذیتم میکردن فکر میکردن حق اونا رو خوردم و جاشون رو من تنگ کردم
یکی از عمه هام که دوست صمیمی مامانم بود و مامان رو خودش واسه بابا انتخاب کرده بود، منو خیلی دوست داشت و همیشه جلو بقیه میایستاد و از مامان دفاع میکرد ، اخه خونه پدر بزرگم با اینکه داغدار طلاق مامانم بودن اما بعد از مدتی که من پیششون بودم اون چند ماه، تا اعصابشون از چیزی بهم میریخت شروع میکردن بد گفتن از مامان و مقصر جلوه دادنش جلو من
😔عمه ی خوشکلم بعد از رفتن مامان اینقد غصه خورد که بیماری قلبی گرفت و از تمام زیبایی و شکوهش فقط پوست و استخوناش مونده بود اما با این حال جذابیت و مهربانی عجیبی در چهره داشت و هرکسی که اونو میشناخت شیفه ش بود
عمه نمیتوانست زیاد بهم سر بزنه چون با شوهرش مشکلاتی داشتن و زیاد اجازه نداشت برگرده خونه پدر بزرگ
😔تنها کسی که اجازه داشت موهام رو دست بزنه عمه بود؛ با تمام بی پولی و نداری خودش، محال بود موقعی که از هم جدا میشیم پول تو جیبی بهم نده و کلی سفارش و حرف قشنگ برام نگه
الان عمه تنها یارو و غم خوار من بود در روزگاری که بی مادری و بی کسی و تنهایی سخت طغیان می کرد
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸رمضان ماه عشق با خدا
💐ماه رازو نیازماه دعا ونیایش
🌸ماه رکوع و سجود مبارک
💐ماه رمضان شد🌼🌿
🌸می ومیخانه برافتاد
💐عشق و طرب و باده
🌸به وقت سحرافتاد
💐افطار به می کرد
🌸برم پیرخرابات
💐گفتم که تو را روزه
🌸به برگ وثمر افتاد🌼🌿💐
💐خدایـادر این روز آغازین💐
🌸ماه مبارک رمضان هرچه..💐
💐صفای دل,سلامت تن,عشق💐
🌸پاک,و اجابت دعاست و هر.💐
💐آنچه که به بهترین بندگانت.💐
🌸عطا میفرمایی به عزیزان و💐
💐دوستانم عطا بفرما💐
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✅ پاداش صدقه در ماه مبارک رمضان
1⃣ رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در ماه رمضان به میزان خیلی اندک صدقه بدهد، از یک کوه طلا که در غیر ماه رمضان صدقه دهد، نزد خداوند با ارزش تر است.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص345به نقل از کتاب النوادر
2⃣ حضرت رضا علیه السلام از پدران گرامی خویش علیهم السلام از رسول خدا صلّی الله علیه وآله نقل می کند که فرمود: هرکس در ماه رمضان، صدقه ای بدهد، خداوند او را می آمرزد.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص361 به نقل از امالی صدوق
3⃣ حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکس در ماه رمضان صدقه بدهد، خداوند هفتاد نوع بلا را از او رفع می کند.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص316 به نقل از ثواب الاعمال
4⃣ عبدالله بن مسعود از رسول خدا صلّی الله علیه وآله نقل می کند که فرمود: هزینه ای نیست مگر آنکه از بنده درباره آن سؤال می شود جز هزینه انفاق و احسان به بندگان خدا در ماه رمضان، که این کار کفّاره گناهان ایشان نیز می باشد.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص345 به نقل از کتاب النوادر
✅ توجه: در ماه مبارک رمضان، دو نوبت صبح و شام، برای سلامتی مولایمان، صاحب شب های قدر، حضرت صاحب الزمان علیه السلام صدقه دهیم.
#ماه_رمضان
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓