eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد هم با گل موهای فاطمه رو کنار زد و گفت: دختر جون تو دیگه بزرگ شدی، مامانت که نمیتونست همیشه اینجا بمونه که ... سهیل نفسی کشید، گل رو روی پاهای فاطمه گذاشت و گفت: میدونی دکتر گفته اگر از پاهات استفاده نکنی ممکنه فلج بشی؟ ... میای بریم توی حیاط یک کم قدم بزنیم؟ ...- سهیل آروم دست فاطمه رو گرفت و سعی داشت بلندش کنه که فاطمه با خشونت دستش رو کشید. سهیل چند لحظه ایستاد و دوباره دستش رو گرفت، اما این بار فاطمه با دست دیگش شروع کرد به زدن سهیل، سهیل دست فاطمه رو ول کرد، اما فاطمه دست بردار نبود، با دو دست سهیل رو میزد، سهیل هم اجازه داد سر و سینش از فاطمه کتک بخوره، چیزی نمیگفت، حاضر بود به قیمت تخلیه شدن فاطمه کتک هم بخوره، اشک از چشمهای فاطمه سرازیر میشد ... دست از کتک زدن سهیل برداشت و مشغول کتک زدن خودش شد ... خودش رو میزد و گریه میکرد، مویه میکرد ... اشکهای سهیل هم سرازیر شد، مستاصل دستهای فاطمه رو گرفت ...فاطمه تقال میکرد... اما سهیل دستهاش رو محکم گرفته بود و با گریه میگفت: آروم باشه فاطمه ... تو رو جون ریحانه آروم باش... فاطمه خسته از این همه تقال دست از تالش برداشت و با صدای بلند مشغول گریه شد ... سهیل دستهای فاطمه رو نوازش میداد و همراه باهاش گریه میکرد ... کمی که گذشت هر دو آروم تر شده بودند، سهیل که از این همه غم فاطمه تحت فشار بود دستهاش رو نوازش کرد و گفت: -این همه مدت از اون اتفاق تلخ گذشته، فاطمه تو یک بچه دیگه هم داری، نمیخوای به ریحانه فکر کنی؟ میفهمی اگر به لج بازیت ادامه بدی بیشترین ضربه رو ریحانه میخوره؟ ...- -بازم نمی خوای حرف بزنی نه؟ سهیل عصبانی بود، از جاش بلند شد و چرخی دور اتاق زد، دستاش رو به کمرش زد و خیلی جدی گفت: تو خیلی خودخواهی... علی هم از این کارات راضی نیست مطمئن باش. فاطمه به سمت سهیل برگشت و توی چشمهاش نگاه کرد، برای اولین بار بعد از این مدت مستقیم مخاطب قرارش داد و گفت: تو خودخواهی نه من ... تو حتی نذاشتی من پسرم رو برای آخرین بار ببینم ... تو یک آدم بی شعوری ... ازت بدم میاد سهیل ... ازت بدم میاد ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سهیل به فاطمه که در حال گریه کردن بود نگاه کرد، خوشحال بود از اینکه باالخره فاطمه باهاش حرف زد ... حتی اگر هم بهش فحش داد، اما باهاش حرف زد... چقدر دلش برای سهیل گفتن فاطمه تنگ شده بود ... آروم گفت: به خاطر خودت اینکار رو کردم... وضعیت جسمیت خیلی بد بود ... نمی تونستی اون صحنه ها رو ببینی ... دکتر گفته بود کوچکترین اضطرابی که بهت برسه مرگت حتمیه ... تا زمانی که وضع قلبت بهتر نشده بود، نمی تونستم چیزی بهت بگم ... ، هر لحظه ممکن بود قلبت از حرکت بایسته ... فاطمه پرید وسط حرف سهیل و فریاد زد: به درک ... به ... درک سهیل چیزی نگفت، میدونست توی این لحظه دلیل آوردن فایده ای نداشت، فاطمه با گریه فریاد زد: گمشو بیرون ... نمیخوام ببینمت ... سهیل از جاش بلند شد، به سمت در اتاق رفت، برگشت و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: من نمیخواستم از دستت بدم ... تو تمام زندگی منی ... بدون علی شاید بتونم زندگی کنم ... اما بدون تو نه ... هر چقدر دوست داری به لجبازیت ادامه بده ... از اتاق بیرون رفت و در رو بست... نذر کرده بود... نذر کرده بود اگر خدا فاطمه رو مثل روز اولش بهش برگردونه برای همیشه نماز خون میشه، تصمیم گرفته بود نذرش رو قبل از اجابت دعاش ادا کنه... صدای گریه فاطمه اذیتش میکرد ... وضو گرفت ... سجاده آبی رنگی که فاطمه روز ازدواجشون بهش کادو داده بود پهن کرد، اشکهاش رو پاک کرد و مشغول ادای نذرش شد: اهلل اکبر .. انگار صدای گریه فاطمه قطع شد ... حاال اون بود و ادای نذرش ... اون بود و خدایی که وعده داده بود : اال بذکر اهلل تطمئن القلوب )بدانید و آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرد( چشمهای معصوم ریحانه دلش رو به درد آورده بود، هر روز جلوی در اتاق می ایستاد و به مادرش نگاه میکرد، فاطمه هم بهش نگاه میکرد، گاهی وقتها آغوشش رو باز میکرد و محکم بغلش میکرد و عاشقانه می بوسیدش، خودش هم به این نتیجه رسیده بود که به خاطر اون چشمها، به خاطر ریحانش باید با این غم کنار بیاد ... به یاد علی بودن چیزی رو عوض نمیکرد ... با خودش ناله میکرد: کاش حداقل برای آخرین بار میذاشتن ببینمش ... کاش میتونستم فقط یک بار دیگه صورت معصومش رو ببوسم ... از دست سهیل خیلی شاکی بود، هر کاری میکرد نمیتونست به خاطر اینکه نذاشت علی رو ببینه و فقط یک سنگ قبر سفید رو نشونش داد ببخشتش... اما زندگی بود ... و باید بلند میشد ... +++ دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ساعت زنگ خورد، موبایلش رو نگاه کرد، ساعت 7 بود، باید کم کم بیدار میشد و میرفت سر کار، چشمهاش رو مالید و از جاش بلند شد، نگاهی به فاطمه انداخت، انگار خوا ب بود . از جاش بلند شد و مشغول لباس پوشیدن شد که فاطمه از جاش بلند شد، متعجب نگاهی بهش کرد و گفت: سالم خانوم خودم ... چه عجب؟ زوده ها، ساعت تازه هفته فاطمه سرد سالمی کرد و مالفه رو از روی پاش برداشت، سهیل نگران نگاهش کرد، هنوز پاهای فاطمه اونقدر قوی نشده بود که تنهایی بتونه از جاش بلند شه، فورا به سمتش رفت و گفت: دستتو بده به من. -بر منکرش لعنت، اما حاال افتخار بده دست ما رو بگیرخودم میتونم فاطمه بدون توجه به سهیل پاهاش رو از تخت آویزوون کرد، دستش رو به لبه میز گرفت و سعی کرد بلند شه، اما انگار سخت تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، پایی که یک ماه توی گچ بوده و از چند جا شکسته بود، توانی نداشت که بتونه فاطمه رو تحمل کنه. سهیل بی تاب نگاهش میکرد، فاطمه عصبانی گفت: دیرت شد، به سالمت... -یعنی برم دیگه خوش مرام؟ فاطمه چیزی نگفت، اما سهیل از جاش تکون نخورد، میدونست فاطمه تنهایی شاید بتونه راه بره، اما بلند شدن خیلی سخت بود. فاطمه که میدید سهیل قصد رفتن نداره، دوباره سعی کرد، این دفعه تا حدودی تونست روی پاهاش بایسته، آخیشی گفت و سعی کرد قدم برداره که انگار پای راستش قفل شده بود و تعادلش رو از دست داد، سهیل فورا بغلش کرد و نذاشت بخوره زمین، عصا رو داد دستش و گفت: یکهو که نمیشه عزیز من، کم کم باید تالش کنی ... فاطمه که توی این مدت به شدت دل نازک شده بود، بغض کرد اما به زور بغضش رو فرو خورد و گفت: خودم میتونم برم لرزش صداش نشون میداد که بغض سنگینی داره، سهیل هم اینو فهمیده بود، نفسی کشید و چند لحظه با خودش کلنجار رفت و بعدش گفت: بفرمایید ... بعد هم از سر راهش کنار رفت و به سمت کیفش رفت، وسایلش رو جمع کرد و در حالی که از در اتاق میرفت بیرون گفت: ناهار میام درست میکنم، سر گاز نرو... مواظب خودت هم باش ... خدافظ فاطمه به رفتن سهیل نگاه میکرد، خودش هم نمیدونست چرا اینقدر لج باز شده، چرا دلش میخواد با همه چیز و همه کس لج کنه ... لنگان لنگان به سمت آشپزخونه رفت ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ریحانه رو از پیش دبستانی گرفت و به سمت خونه رفت .در خونه رو که باز کرد بوی سوختنی بدی می اومد، در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت صدا زد: فاطمه. اما صدایی نمی اومد، به آشپزخونه که رسید، دود غلیظی همه جا رو گرفته بود، فورا گاز رو خاموش کرد و پنجره رو باز کرد و رو به ریحان گفت: بابا برو ببین مامان کجاست. ریحانه سریع به سمت اتاقها رفت، خبری نبود، سهیل فورا به سمت دستشویی رفت، کسی نبود، در حمام رو باز کرد که با دیدن فاطمه که روی زمین افتاده قلبش ایستاد: فاطمه ... بعد هم فورا به سمتش رفت فاطمه که در حال گریه کردن بود، نگاهی به سهیل انداخت و گفت: در رو ببند... -آخه دختر خوب، تو چیزی به نام عقل هم داری؟! تنهایی اومدی حمام؟ ... پاشو ... زیر بغل فاطمه رو گرفت وبلندش کرد، فاطمه چیزی نمیگفت و بی صدا اشک میریخت. سهیل فاطمه رو روی صندلی ای که مخصوص فاطمه آورده بود توی حمام گذاشت و گفت: چرا گریه میکنی آخه؟ ... به خدا خوب میشی ... پس توکلت کجا رفته؟ ... پس صبرت کو؟ ... پس اون همه ایمانت کو؟ ... تو همون فاطمه ای که بزرگترین مشکالتم تکونت نمیداد؟ ... فاطمه گریه میکرد و چیزی نمی گفت... سهیل نگاه تاسف باری بهش انداخت و گفت: چرا حرف نمیزنی؟! ... میدونی سکوتت داره اذیتمون میکنه؟ ... صدات خونمون رو گرم میکرد ... داری از من و ریحانه دریغش میکنی فاطمه ... وقتی سکوت و گریه فاطمه رو دید، با دستهاش اشکاش رو پاک کرد، نفسی کشید و با مهربونی گفت: میتونی خودت لباسهات رو بپوشی؟ فاطمه با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: آره داشت از جاش بلند میشد که فاطمه گفت: خودم میامخیلی خوب، من بیرون ایستادم، پوشیدی صدام کن... سهیل برگشت و نگاهی به فاطمه کرد و گفت: بچه شدی فاطمه ... خیلی بچه شدی ... و از حمام بیرون رفت -پاهات هر روز قوی تر میشه، اما انگار زبونت رو جدی جدی موش خورده دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ای خدا! روزگار ما رو ببین، یه روزی نمی تونستیم این فاطمه خانوم رو ساکت کنیم ... حاال باید التماس کنیم که یه ذره ازاون صدای قشنگش رو نصیبمون کنه .... باشه خانوم خانوما ، حرف نزن ... من صبرم زیاده ... توی دلش گفت: تو نمیدونی که چقدر دلم برای بغل کردن و بوسیدنت تنگ شده ... صبرم زیاده، اما دیگه دارم کم میارم ... بی تابتم ... خدایا خودت کمکمون کن ... بعد هم در حالی که کانال تلویزیون رو عوض میکرد گفت: هفته دیگه بیکارم، پایه ای بریم مسافرت؟ -آره سهیل که از جواب فوری فاطمه تعجب کرده بود لبخندی زد و گفت: به به، خوب ... کجا بریم؟ -میخوام برم سر مزار علی... سهیل سکوت کرد، علی رو توی شهر مادری خودشون به خاک سپرده بودند و این مدت دو سه باری بهش سر زده بودند ... به ریحانه که مشغول کشیدن نقاشی بود نگاه کرد، دلش کباب شد ... رو کرد به فاطمه و گفت: همه زندگیت فدای علی دیگه نه؟ ... - -گرچه گفتنش به تو بی فایدست، اما اون کسی که زندست من و ریحانه ایم ... که متاسفانه نمیبینیمون ... تو نه به نیازهای ریحانه اهمیت میدی نه به نیازهای من، نه حتی به نیازهای خودت ... فاطمه چیزی نمیگفت، سهیل خسته از سکوت فاطمه از جاش بلند شد و رفت توی اتاق... فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد، بعد هم به ریحانه، شاید سهیل راست میگفت، توی این مدت اصال به فکر سهیل و ریحانه نبود، نه وظیفه مادریش رو در قبال ریحانه انجام داده بود و نه حتی وظیفه همسریش رو در قبال سهیل ... اما چطور میتونست علی رو فراموش کنه ... چطور میتونست بی خیال به زندگی عادیش برگرده .... چطور میتونه طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ... قرآن رو برداشت و نیت کرد، بازش کرد ... خدای من ... چی میدید؟! دوباره همون آیه ... ان الذین قالوا ربنا اهلل ثم استقاموا ... یاد حرفهای پدرش افتاد، به صبری که ازش خواسته بود. آروم گفت: بابا صبری که ازم خواستی اینجا دیگه غیرممکنه ... غیر ممکنه ... نمی تونم بابا ... اگه بازم ازم انتظار داری، خودت بهم آرامش بده ... خودت آرومم کن ... دوباره به ریحانه نگاه کرد و مهربون گفت: ریحانه مامان، میای اینجا، دلم میخواد بغلت کنم... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه "این داستان فوق العاده زیباست، از دست ندهید"👌 / "یعقوب لیث صفاری" شبی هر چه کرد؛ خوابش نبرد. "غلامان" را گفت: حتما به کسی "ظلم" شده؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو؛ غلامان باز گشتند و گفتند: "سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم." اما "سلطان" را دوباره خواب نیامد. پس خود برخواست و با "جامه مبدل،" از قصر بیرون شد. در "پشت قصر" خود؛ ناله ای شنید که میگفت: خدایا یعقوب هم اینک به "خوشی" در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین "ستم" میشود. سلطان گفت؛ چه میگویی؟! "من یعقوبم"" و از پی تو آمده ام؛" بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت: یکی از "خواص تو" که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور، زن من را "مورد آزار" قرار میدهد! سلطان گفت: "اکنون کجاست؟" مرد گفت: شاید رفته باشد. شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر کن و آن مرد را به "نگهبان قصر" معرفی کرد و گفت: "هر زمان این مرد، مرا خواست؛ به من برسانیدش "حتی اگر در نماز باشم.!" شب بعد؛ باز همان "متجاوز" به خانه آن مرد بینوا رفت؛ مرد مظلوم به "سرای سلطان" شتافت. یعقوب لیث سیستانی؛ با "شمشیر برهنه" به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای مرد را شنید؛ "دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت." پس از آن دستور داد تا "چراغ افروزند" و در "صورت" کشته نگریست. پس؛ در دم "سر به سجده" نهاد. آنگاه صاحب خانه را گفت: قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام. صاحبخانه گفت: پادشاهی چون تو؛ "چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟!" شاه گفت: هر چه هست؛ بیاور... مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب "خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان" را پرسید. سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم؛ با خود اندیشیدم در "زمان سلطنت" من؛ کسی "جرأت این کار را ندارد" "مگر یکی از فرزندانم.!!" پس گفتم: " چراغ را خاموش کن تا محبت پدری؛ "مانع اجرای عدالت" نشود. چراغ که روشن شد؛ دیدم "بیگانه" است؛"پس سجده شکر گذاشتم." اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ * با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم. * ""اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام."" گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی...! 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
📚 طنز پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد. او مي خواست مزرعه ی سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود. پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد: "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم. من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر." طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام." ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند. پيرمرد بهت زده نامه ی ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم." 🍃در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت...🍃 ❤️ @Dastanvpand
داستان خیانت(واقعی) اصلا نمیخواستمش اما چون پولدار بود و وضع مالی ما بد بود بابام قبول کرده بود بهروز نمیدونست من میخوام نامزد کنم و چون پولدارترین و فشن ترین پسرموسسه بود پیشنهادشو قبول کردم همه حسودیشون میشد . 2 ماه با هم بودیم و کلی وابسته شدیم به هم اما وقتی فهمید نامزد دارم داغون شد شبا با هم گریه میکردیم و دعا میکردیم که نامزدم بمیره دوهفته گذشته بود از وقتی که بهروز فهمیده بود من نامزد دارم  مادرش منو دیده بود و همش بهمن میگفت عروس خودمی و بااین حرفش بیشتر دق میکردم چون من مال یکی دیگه بودم مصطفی همون نامزدم کارش تهران بود نمیتونست زود به زود بیاد!!وقتی نامزدم بعد از چند وقت از تهران اومد خلاصه قرار عقد گذاشته شد و خوراکه منو بهروز شد گریه  داشتیم دق میکردیم اما چاره ای نبود به بهروز قول دادم که زود از مصطفی طلاق میگیرمو زن بهروزمیشم اما نمیدونستم همش خواب و خیاله . . . 5 روز بعد عقد کردیمو و 1 هفته بعد عروسی گرفتیم و من وارد دوران زنانگی شدم خونه ی مصطفی شیک ترین خونه توی بهترین محله های تهران بود اما پدر بیچاره ی من واسه ی جهیزیه 100 میلیون وام گرفت تا تونست منو جهیز کنه خلاصه من از همون روز اول شروع به بداخلاقی ودعوا با مصطفی کردم وهی میگفتم طلاق میخوام  اما اون زیر بار نمیرفت ارتباطم با بهروزکم شده بود تا اینکه یه روز که مصطفی رفته بود سرکار بهروز تماس گرفت که دلش واسم تنگ شده و اومده تهران منم دعوتش کردم خونمون اما ازشانس بده من درست وقتی که منو بهروزتوخونه نشسته بودیم و ... مصطفی وارد خونه شد . اون روز من زیاد کتک خوردم اما بهروز با کمال نامردی فرار کرد مصطفی منو طلاق داد ومهریه هم به من تعلق نگرفت حکم من سنگسار بود که مصطفی رضایت داد جلوی جهیزیه ام گرفته شد و بابام بیچاره شد 100 میلیون وام داشت ودختره مطلقه ای که بعد از دوماه زندگیه مشترک تو سن 20 سالگی برگشته!! ازاون به بعد دیگه هیچوقت بهروز رو ندیدم از ترس اینکه با من ازدواج کنه رفت دبی و دیگه برنگشت!! ومن موندم و یه دنیا حسرت واسه از دست دادن مصطفایی که هرهفته از تهران واسم کادومیفرستاد و بهم میگفت کاری میکنم بشی پرنسس تهران اما من.... @Dastanvpand
💠 خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند : با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم .. از او داراى سه فرزند شدم .. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛ روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانواده‌ى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد .. همه اندوهگين بودند، روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد .. از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تا از آنها مواظبت كنيم؛ مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت .. احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد .. از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛ چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟! خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟! اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟! هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛ اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد. اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .. اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم . چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت. 🌟ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت. ⭐️بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛ ⭐️بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند . . . ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • @Dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_دهم به کنارم که رسید از بوش حالم بهم خوردو کنار زدمش و دوییدم تو دستشویی دیگ
🚩 با صدای پرستار که صدام میکرد به خودم اومدم -خانوم بهار شرفی -بله؟منم -بفرمایید جواب ازمایشتون اماده است بلند شدم رفتم طرفش که گفت -نمیدونم باید بهت تبریک بگم یا اینکه ..... بعدم با یه حالتی بهم نگاه کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم -خانوم محترم مراقب حرف زدنتون باشین بنده شوهر دارم ازین دخترای هرجایی نیستم شمام بهتره به جای فضولی کردن تو کار مردم کارتون درست انجام بدین پرستار با تعجب بهم نگاه کردو گفت -واقعا شوهر داری؟ بد نگاش کردم که سریع به خودش اومد -پس بفرمایید مبارکه با گیجی نگاش کردم و گفتم -چی؟ -وا خانوم حالتون خوبه؟میگم مبارکه شما حامله اید با این حرفش یه آه کشیدم که دل خودم واسه خودم سوخت برگه ازمایش و از دستش گرفتم و روی اولین صندلی نشستم یعنی به معنای کامل بدبخت شدم وقتی حالم جا اومد تصمیم گرفتم برم ششرکتش سریع یه دربست گرفتم و کارت کامران و دادم دستش -اقا برو اینجا -چشم خانوم عجب خر تو خری بود حال ادم بهم میخوره با این ترافیک کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم اولل عجب شرکتی بود یه برج خیلی شیک رفتم تو حالا دیگه نمیتونستم بفهمم کدوم طبقه باید برم روبه نگهبانی که دم در نشسته بود کردم و گفتم -ببخشید پدرجان شرکت سازه گستران کدوم طبقه است؟ -طبقه نهم دخترم -ممنون اساناسور وزدم و منتظر موندم تا اومدم تو یه نفر دیگم خودشو پرت کرد تو اسانسور با تعجب بهش نگاه کردم که نفس نفس میزد وقتی نگاهمو متوجه خودش دید یه لبخند زشت بهم زد سرم و انداختم پایین و هرچی اون صحبت میکرد محلش نمیدادم و فقط میخواستم زودتر برسم طبقه نهم تا اسانسور واستاد پسره هم همزمان با من اومد بیرون اوه خدای من نکنه این میخواد دنبالم راه بیفته رفتم در شرکت سمت چپی و زدم بعد چند دقیقه در باز شد -بله؟ -با اقای سپهری کار دارم؟ -وقت قبلی داشتین؟ با بی حوصلگی سرمو تکون دادم وگفتم -نه -پس شرمنده بعدم درو بست دوباره در زدم -بله؟ -اقا برو کنار خود اقای سپهری گفتن من بیام -بله؟ -ای بابا میری کنار یا نه؟ بعدم بلند داد زدم -کامران......کامران بیا بیرون پیرمرد بیچاره با تعجب بهم نگاه میکرد همه اومده بودن بیرون و داشتن بهم نگاه میکردن با داد کامران همه به خودشون اومدن -اینجا چه خبره؟چرا شماها سرکارتون نیستین؟چی شده حسن اقا پیرمرد با ترس جواب داد -نمیدونم به خدا اقا این خانوم هی اصرار دارن شمارو ببینن -کدوم خانوم؟ اوففففففففففف مثل اینکه اقا هنوز مارو رویت نکرده بود با کنار رفتن پیرمرده ازه من و دید و با تعجب گفت -بهار تو اینجا چیکار میکنی؟ -اگه این اقا اجازه بدن بیام تو بهت میگم اینجا چیکار میکنم بعدم یه چپ چپی نگاهی به پیرمرده کردم که سرشو انداخت پایین و رفت از جلوی در کنار -مگه با شما ها ندارم برین سر کارتون دیگه بعدم دست من و گرفت و کشوندم تو اتاق خودش ومحکم درو بست -تو چرا اینجایی؟ یه پوزخند بهش زدم و زل زدم تو چشاش با عصبانیت دستش و تو موهاش کشید و دوباره حرفش و تکرار کرد اما بلند تر -بهار میگم تو اینجا چیکار میکنی؟ برگه ازمایشم و از تو کیفم در اوردم و پرت کردم تو صورتش برپه رو از جلوی پاش برداشت و با تعجب نگاش کرد -این چیه؟ -فکر میکردم سواد داشته باشی اقای مهندس که یهو در باز شد و همون مردی که اونروز با کامران اومده بود خونه و محضر اومد داخل با دیدن من تو اتاق کامرات چشاش 6 تا شد -علی برو بیرون بعد صدات میکنم ولی این یارو اصلا تو باغ نبود با نفرت نگامو ازش گرفتم -علییییییییییییییییییییییی گفتم برو بیرون یارو تازه به خودش اومد و رفت بیرون و در و محکم کوبوند بهم روی مبل نشستم و شروع کردم با انگشتام بازی کردن بعد چند دقیقه که دیدم ازش صدایی نمیاد سرمو بلند کردم با بهت داشت به برگه نگاه میکرد -چیه ؟باورت نمیشه؟نه؟ -این یعنی چی؟ از جام بلند شدم و داد زدم -این یعنی اینکه گند زدی تو زندگیم،این یعنی اینکه داری بابا میشی،این یعنی اینکه ازت متنفرم میفهمی جناب سپهری؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 با صدای ارومی گفت -دروغ میگی؟ -فکر نمیکنم تو این موقعیت حوصله دروغ گفتن داشته باشم -ببین بهار اصلا ازین شوخی که داری میکنی خوشم نمیاد دیگه تحمل نداشتم زدم زیر گریه و گفتم -ای کاش شوخی بود ای کاش دروغ بود .افتادم رو مبلو زار زدم کامران اومد کنارم نشستو بغلم کرد با نفرت خودمو کشوندم کنار وگفتم -به من دست نزن عوضیی -صداتو بیار پایین هی هیچی بهش نمیگم پررو شده،چیه ؟انگار چی شده حامله ای که حامله ای از اولم نیومده بودی مهمونی فهمیدی؟زنمی باید وظیفتو درست انجام بدی -وظیفه من بچه اوردن واسه تویه؟اره؟ فقطط نگام کردو هیچی نگفت این سکوتش جری ترم کرد -چرا اخه مگه من چیکارت داشتم که این همه بلا سرم اوردی؟من که داشتم زندگی خودمو میکردم چرا گند زدی به زندگیم عصبانی شدو داد زد -واسه اینکه اون بابای حروم زادت پولمو بالا کشیدو یه ابم روش فهمیدی؟ با بهت نگاش کردم به بابای من میگفت حروم زاده رفتم جلوش و یکی مجمک خوابوندم تو صورتش با داد گفتم -حروم زاده تویی عوضی که هنوز بلد نیستی نباید اینجوری حرف بزنی؟حروم زاده جدو ابادته اشغال با بهت بهم نگاه میکرد بعد چند دقیقه با عصبانیت اومد طرفمو گفت -تو چه غلطی کردی؟ -همون غلطی که شایستت بود با هرقدمی که میومد جلو من میرفتم عقب داشتم کم کم میترسیدم ولی به روی خودن نیاوردم مباید میفهمید ازش ترسیدم -چیه عقده کردی که بزنی؟بیا بزن این همه بدبختی سرم اوردی اینم روش -زیادی حرف میزنی بهار داری رو اعصابم راه میری -طلاقم بده تا دیگه رو اعصابت راه نرم -هه طلاقت بدم که بری راحت بااون پسره اشغال بریزی روهم کور خوندی بهار خانوم -چی میگی تو ؟کدوم پسره؟همه که مثل تو نیستن که هرروز با یکی جلوی زنشون لاس بزنن سرجاش واستادو خنده ای کردو گفت -اها پس بگو خانوم از کجا سوخته،چیه حسودیت شده خانوم کوچولو -تو خواب ببینی ارزونی همون اشغالا،خیلی ازت خوشم میاد که باز به دخترایی که باهات هستنمم حسودی کنم -هرچی باشم از اون پسسره بی سروپا که بهترم،طلاقت بدم بری با اون لاس بزنی با گریه داد زدم -بفهم چی داری میگی عوضی،من قبل ازدواجم ازین گوها نخورده بودم که بخوام بعد ازدواجم بخورم....هی هیچی بهت نمیگم گوه زیادی نخور همون موقع در باز شده و همون مرده که اسمش علی بود اومد تو -چه خبره اینجا؟صداتون تا طبقه پایین میاد؟دعوا دارید برید خونه دعواتون و بکنید کامران با عصبانیت داد زد سرش -مگه بهت نگفتم برو بیرون؟کی بهت اجازه داد بیای تو؟ -خوب حالا چته تو باز سگ شدی؟ -علیییییییییییییییییییییی بدون توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون همه دم در واستاده بودن با خارج شدن من همه نگاها برگشت طرفم سرمو انداختم پایین و از کنارشون رد شدم زدم از شرکت بیرون حرفای کامران خیلی برام سنگین تموم شده بود دلم میخواست برم یه جا بایکی دردو دل کنم واسه همین تاکسی گرفتم و رفتم بهش زهرا وقتی کنار قبر مامان رسیدم شروع کردم ازش گله کردن وقتی خودمو خوب خالی کردم لبخند تلخی زدم و گفتم -مامانم یه خبر واست دارم ولی نمیدونم باید ازین خبر خوشحال باشم یا ناراحت دستمو وگذاشتم رو شکمم و گفتم -داری مامان بزرگ میشی مامان وقتی به خودم اومدم که همه جا تاریک شده بودو هیچکس تو بهشت زهرا نبود با وحشت ازجام بلند شدم و درو ورم ونگاه کردم اروم اروم راه افتادم سمت در بهشت زهرا ولی خییلی ازینجا فاصله داشت ماشینیم ازینجا رد نمیشد و که من برسونه از ترس به گریه افتادم چاره ای نداشت باید به کامرا زنگ میزدم تا گوشیم و روشن کردم زنگ خورد با شنیدن صداش هق هقم بلند شد -کامران؟ -معلومه تو کدوم قبری هستی؟چرا اون گوشی واموندت خاموشه؟هاااااااااان؟با توم...به خدا بهار اگه دستم بهت برسه من میدونم وتو -کامران؟ -زهرمار کامرا کدوم گوری هستی گریه نکن کجایی؟ -یه دقیقه حرف نزن خوب گوش کن،من بهشت زهرام اینجا هیششکی نیست کامران من خیلی میترسم بیا دنبالم دارم سکته میکنم کامران که معلوم بود کوتاه اومده با یه لحن ارومی گفت -اخه تو اونوقت شب بهشت زهرا چیکار میکنی ها؟ -دلم گرفته بود اومدم اینجا تورو خدا بیااااااااااااااا -خیل خوب گریه نکن توراهم دارم میام خواست گوشیو قطع کنه که با گریه گفتم -نه نه قطع نکن حرف بزن من میترسم -خیل خوب نترس توراهمم برو سمت نگهبانی تا تو برسی اونجا منم رسیدم داشتم با وحشت حرکت میکردم که چراغای ماشینی و دیدم که داشت میومد طرفم با وحشت دوییم یه گوشه و خودم و قایم کردم -بهاررررررر ،چرا جواب نمیدی اروم شروع کردم حرف زدن -کامران الان یه ماشین اومد اینجا من میترسم بیا -دارم میام دیگه....برو دیگه لعنتی اه،برو سمت نگهبانی شروع کردم به دوییدن طرف درنگهبانی به نگهبانی که رسیدم شروع کردم در زدن پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕الهی اگر بد بودیم یاریمان کن تا فردایی بهتر داشته باشیم... خدایا به حق مهربانیت نگذار کسی با ناامیدی و ناراحتی شب خود را به صبح برساند.. شبتون بخیر و مهتابی 🌙 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🔴داستان واقعی وتکان دهنده (طلاق عجیب وبرنامه ریزی شده !)😳 با اصرار از شوهرش خواست که طلاقش بده شوهرش پرسیدچرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.از زن اصرار و از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سرسختی زیاد پذیرفت، به شرط و شروط ها.زن مشتاقانه انتظار می‌کشید شرح شروط را...... تمام 1364 سکه? بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی . زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده . زن می‌پذیرد. “چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌. زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت :آری . زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم. مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد . خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره? همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی‌.این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند ! 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست ونهم خانواده ی بابا، خصوصا خود بابا، عقیده ی تصوف و
》 💛قسمت سی ام من خودمم مُردد بودم که بخوام برای تحصیل برم یه شهر دیگه درس بخونم. تنها امیدم این بود که تو بچگیم چند سالی اونجا بزرگ شده بودم و بهش احساس تعلق می‌کردم. آقا علی زن و بچه داشت؛ یه دختر داشت که چند سالی از من کوچکتر بود. همسرِ آقا علی با توجه به اینکه زن یکِ طلبه ی دین بود، اما خیلی محجبه و دیندار نبود. بخاطر همین مسائلی که سرِ آقاعلی جار زده بودن، باهم اختلاف پیدا کردن و کارشون افتاد دادگاه یه شب من و بابا تنهایی تو خونه بودیم که آقا علی اومد خونمون. راجع به مسئله ی طلاق همسرش از بابا مشورت می‌خواست و داشتن باهم دردودل می‌کردن. بابا بحث رو عوض کرد گفت علی مرد و مردونه بگو جریان چیه!! این همه قال و قیل چرا برای خودت درست کردی؟؟ بخدا قسم اگه توبه نکنی و برنگردی، غضب اولیا بیچاره و روسیاه دنیا و قیامتت می‌کند علی آقا با لبخند زد رو پای بابا، گفت پسردایی! می دونم تو کسی نیستی که بخوام باهات عامیانه حرف بزنم اما دعا می‌کنم روزی به حقیقتی که من رسیدم برسی فقط این رو سعی کن بفهمی که تمام اشتبهاتتون بخاطر اینه؛ که عقل و ذهنتون رام شده ی افرادیه که خودتون رو خیلی پوچ و ناچیز می‌بینید مقابلشون. برای همینه که الان کوچکترین مخالفت با اونا رو بزرگترین خطا تلقی می‌کنید 😒بابا گفت تو هیچی حالیت نیست اهل دل نیستی تا دنیای مارو بفهمی. نزدیک بود درگیری لفظی پیش بیاد بینشون که زنگ در رو زدن. وقتی باز کردیم دو تا از بچه های عمه بودن که گریان و لرزان از بابا التماس می‌کردن که بره خونوشون نزاره مامان باباشون بیشتر از این دعوا و کتک کاری کنن بابا اول خواست نره گفت من دخالت نمی‌کنم. اما التماس و گریه ی اونا رو دید رفت. علی آقا به بابا گفت: اگه لازمه تا منم بیام؟ بابا گفت نه منم الان برمی‌گردم. تا برمن برگردم میتونی از فردوس قرآن بپرسی ببینی اشکالش کجاست 👌سبحان الله الان اون لحظه ای بود که بهش فکر کرده بودم تا حرفایی رو که آماده کرده بودم به علی آقا بزنم. خیلی سخت بود چون من در سنی نبودم که برای یکی مثل علی آقا حرف بزنم. از طرفی هم می‌دیدم که فرضیه های من راجع به ایشون درست در نمیاد. چطور ممکنه کسی به قیامت باور نداشته باشه و از پیامبر بدش بیاد، اما در این حد حرف از اطاعت از خدا و پیامبر بگه! انگار قضاوت مردم راجع به ایشون خیلی ناحساب بوده و من تازه می‌فهمیدم تو این فکرا بودم که علی آقا صدام زد گفت فردوس!! بیا کارت دارم دخترم. نزدیکتر رفتم گفت بیا می‌خوام حرف مهمی برات بگم. گفت فردوس جان می‌دونم بیشتر از سنت درک داری و حرفام رو میفهمی؛ ازت می‌خوام حداقل حرفام رو به خاطر بسپاری بعدا به دردت می‌خوره. فکر کردم چون مادر ندارم، دلش خواسته تا نصیحتی خیری بکنه. اما انگار مطلب مهمتر از چنتا نصیحت مادرانه بود. ازم پرسید که تصمیمِ خودم برای رفتن به یه شهر دیگه چیه!؟ 😔گفتم نمیدونم اما نگران اینم اونجا اذیتم کنن و اینکه دلتنگ بابا هم بشم. گفت حق داری نگرانیهات خیلی به جاست. اما تو باید خیلی مواظب باشی شاید لازم باشه تو زندگیت یه امتحان سخت پس بدی که از تمام لحظه های بی مادریت و خیلی چیزای دیگه، سخت تر باشه. اولش حرفاش رو نمی‌فهمیدم و گنگ بودم اما کم کم فهمیدم جدی جدی با من داره حرف میزنه و لابد منظور خاصی داره. وقتی حرف میزد، رو هردو دستش تکیه داده بود و آستیناش بالا بود. سرش رو کمی گرفته بود پایین و مستقیم نگاهش بهم بود. منم روبروش تکیه دادم بودم به دیوار و سرمو پایین گرفته بودم و با اینکه کامل سردر نمی‌آوردم از حرفاش اما بُغضی گلوم رو گرفته بود می‌ترسیدم حرف بزنم و بزنم زیر گریه. 🔹علی آقا آرام آرام و با تاکید حرف میزد و هر حرفش رو دو بار تکرار می‌کرد. تو حرفاش مدام تذکر میداد می‌گفت فردوس نگاهت به من باشه سرتو بگیر بالا خوب گوش کن چی میگم. وقتی چشمم تو چشمش افتاد، چشماش برق میداد. داشت گریه می‌کرد محاسنش تمام خیس شده بود. خیلی سوال تو ذهنم بود. علی آقا بااینکه خیلی خونمون می‌اومد اما تاحالا این اندازه باهام جدی و عجیب حرف نزده بود. خیلیم حواسش بود که بابا یهو برنگرده. بالاخره حرف اصلیش رو زد 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpan ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
⚡️چرا روبرویت را روشن نمی‌کنی؟ 🌟یکی از اهالی مکه می‌گوید: از پدربزرگم داستان پرمعنایی به یاد دارم که در زندگی‌ام از آن بهره‌ها برده‌ام و معنایش را عملی کرده‌ام. 🌟خلاصه‌ی داستان او چنین است: حدود صد سال پیش مردی ثروتمند در مکه زندگی می‌کرد… او خدمتکاری داشت که همه‌ی کارهایش را انجام می‌داد… یک روز وقتی اذان صبح داده شد، او نیز بیدار شد و صاحب خود را بیدار کرد و برایش آب وضو آورد و فانوس را روشن کرد و در حالی که روبروی وی حرکت می‌کرد به مسجد رفتند… 🌟آن زمان هنوز در مکه برق نبود و کوچه‌ها خاکی بودند و تاریک و پرسنگلاخ…وقتی آن ثروتمند به تلاش غلامش برای خدمت به او فکر کرد به وی گفت: ببین سعید، من در وصیت‌نامه‌ای که برای ورثه‌ام نوشته‌ام این را قید کرده‌ام که تو به خاطر اخلاص در خدمتگزاری من در این ده سال، آزاد خواهی بود. 🌟غلام که این را شنید چیزی نگفت! نماز صبح فردا سعید مانند همیشه بیدار شد و فانوس را روشن کرد، اما این بار پشت سر آقایش حرکت کرد!مرد ثروتمند که تعجب کرده بود گفت: سعید مشکلی پیش آمده؟ چرا روبرویم حرکت نمی‌کنی تا راه را برایم روشن کنی؟! 🌟خدمتکار گفت: سرورم، شما وقتی به من وعده دادی بعد از وفاتتان آزادم کنی، نورت را پشت سر خود قرار دادی… چرا کاری می‌کنی که من برای آزادی‌ام منتظر مرگ شما بمانم، به جای آنکه آرزو کنم عمرتان در طاعت خداوند طولانی باشد؟! 🌟نمی‌دانی که اگر مرا آزاد کنی با وجود آنکه دیگر برده‌ات نیستم همچنان خدمت شما را خواهم کرد؟!آن مرد که درسِ خدمتکارش را فرا گرفته بود گفت: سعید، تو از همین لحظه آزاد هستی!و خدمتکارش هم گفت: و من از این لحظه خادم فرمانبر شما هستم! 🎯درسی که گوینده از این داستان آموخت این است که هرگاه تصمیم گرفت کاری را انجام دهد، در حالی که زنده است آن را عملی سازد نه آنکه انجام آن را به بعد از مرگش محول کند. به طوری که نورش در برابرش باشد نه پشت سر! 🎯وی به این حد اکتفا نکرده بلکه این داستان را برای همه‌ی کسانی که تصمیم داشتند برای پس از وفاتشان برای ساخت یک مسجد یا یتیم خانه یا مدرسه‌ی حفظ قرآن و دیگر کارها وصیت نامه بنویسند، تعریف می‌کرد و می‌گفت: آیا تضمین می‌کنی ورثه‌ات وصیت تو را همانطور که دوست داری انجام دهند؟ تلاش کنیم نورمان در برابر ما باشد نه پشت سرمان. 💕خداوند ما را از جمله کسانی قرار دهد که درباره‌شان می‌فرماید: 🌼{َیوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ یَسْعَىٰ نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِم } [حدید: ۱۲] 🍀(روزی که مردان و زنان مومن را می‌بینی که نورشان در برابرشان و به جانب راستشان دوان است). 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هشدار رو این روزهای گرم جدی بگیرید! هرگز هرگز ایستاده آب ننوشید! حتما ببینید و منتشر کنید بی شک خیلی ها ممنون تان خواهند شد! 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدیو فوق العاده اس👌❤️ برخلاف فرهنگ و ادمای دور ما عوض اینکه تشویقمون کنن فقط منتظر همون زمین خوردن اولشن تا صدای مزخرف خندشونو بندازن ته دلشون و مسخرمون کنن,! دم مربیه گرم 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
سهیل که نگران قلبش بود، فورا فاطمه رو توی ماشین گذاشت و ماشین رو روشن کرد فاطمه توی ماشین نشست، اما اشکهاش قطع شدنی نبود، احساس خیلی بدی داشت، صدای گریش سهیل رو کالفه و عصبی کرده بود، نگران بود ... با خودش میگفت کاش نمیاوردمش، باالخره طاقت نیاورد و وقتی دید فاطمه به در خواستهاش و التماساش اهمیتی نمیده داد زد: بس کن دیگه. فاطمه لحظه ای سعی کرد صداشو کم کنه، اما دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه و تمام عقده هاش سر باز کرده بود، برای اولین بار توی عمرش جلوی سهیل از ته ته دلش شروع کرد به گریه کردن. اونقدر بلند زار میزد که خودش هم یادش نمی اومد هیچ وقت توی زندگی اینجوری گریه کرده باشه سهیل که کالفه شده بود به جای خونه پدرش سر ماشین رو چرخوند به سمت کوه، همون صخره همیشگی. به باالی کوه که رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و در رو بست. بعد از مدتها اومده بودند اینجا، این باال که لحظات عشق بازیشون رو میگذروندند.... اما این بار خیلی فرق داشت ... فاطمه که حاال کمی آروم شده بود، چند لحظه ای توی ماشین نشست و به کوه و سهیل نگاه کرد ... بی اراده از ماشین پیاده شد. بغضش سبک نشده بود، بدون توجه به سهیل رفت لبه پرتگاه و تا جایی که جون داشت جیغ زد، اون قدر جیغ زد، اون قدر جیغ زد که احساس کرد توی دهنش مزه خون احساس میکنه، گلوش پاره شده بود و همچنان از جیغ کشیدن دست بر نمیداشت، سهیل هم یک گوشه ایستاده بود و چیزی نمیگفت و فقط به شهر نگاه میکرد. اصال فاطمه رو آورده بود اینجا که سبک بشه، پس اجازه داد هرچقدر که دوست داره فریاد بکشه. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه فاطمه کمی آروم شد و بی جون روی زمین نشست. پاهاشو توی شکمش جمع کرد، سرش رو روی پاهاش گذاشت و شروع کرد آروم آروم گریه کردن، دیگه انرژی ای براش نمونده بود. هیچ انرژی ای. سهیل که مطمئن شد فاطمه آروم شده به سمتش رفت کنارش روی صخره نشست و خیلی آروم دستش رو گذاشت روی سر فاطمه و گفت: تموم شد؟ فاطمه چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد، سهیل که سکوت فاطمه رو دید گفت: میخوام باهات حرف بزنم، خوب؟ فاطمه سرش رو باال آورد دست سهیل رو از سرش پس زد و گریه کنان به سمت ماشین حرکت کرد، دلش نمیخواست صدای سهیل رو بشنوه، دلش نمیخواست منطقی بشنوه که خودش هم میدونست درسته، دلش نمیخواست سهیل دلداریش بده ... دلش هیچ کس رو نمیخواست، هیچ صدایی نمیخواست ... دلش فقط علی رو میخواست ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ریحانه خوشحال از جاش بلند شد و در آغوش گرم مادرش قرار گرفت، فاطمه آروم نوازشش کرد و مشغول خوندن الالیی شد: الال الال گل پونه.. بخواب ای ناز یک دونه ... ... کم کم چشمهای ریحانه بسته شد، انگار بعد از مدتها تازه آروم شده بود و فاطمه می تونست اینو از صورتش و لبخند محوی که روش بود بفهمه، نوازشش کرد و بوسیدش ... توی دلش گفت ببخشید ... اما ... نمیتونم .... قول میدم سعی ام رو بکنم .... نمی تونست تنهایی ریحانه رو بلند کنه، چند بار سهیل رو صدا زد تا باالخره سهیل از اتاق اومد بیرون، از صورتش میتونست بفهمه که ناراحته، نگاهی به ریحانه کرد، فهمید چرا فاطمه صداش کرده، بدون هیچ حرفی ریحانه رو از دستهای فاطمه گرفت و برد روی تخت کوچیکش قرار داد و بعدم به سمت اتاقش میرفت که فاطمه گفت: صبر کن ... سهیل برگشت، به فاطمه نگاه کرد، فاطمه گفت: میشه منم ببری؟ سهیل متعجب نگاهش کرد و گفت: تو که دیگه میتونی راه بری فاطمه تمام سعیش رو کرد که بر احساسات بد وجودش غلبه کنه، میدونست سهیل االن بهش نیاز داره و باید وظیفش رو انجام میداد، گفت: میخوام تو منو ببری سهیل بدون هیچ حرف دیگه ای به سمتش رفت، یک دستش رو زیر زانوهای فاطمه گذاشت و دست دیگش رو پشتش و به آسونی بلندش کرد و بردتش توی اتاق و ... +++ وقتی به شهر خودشون رسیدند اول ریحانه رو خونه آقا کمال پیاده کردند و خودشون رفتند سر قبر علی، فاطمه و سهیل کنار قبر نشسته بودند.... چند ساعت گذشت خدا میدونه ... اما فاطمه از سر قبر علی بلند نمیشد، سهیل احساس میکرد االنه که از گریه نفسش بند بیاد، هر چقدر سعی کرد با حرف زدن آرومش کنه فایده ای نداشت ... دیگه نمیتونست بیشتر از این صبر کنه ... با تمام توانش فاطمه رو بلند کرد و به سمت ماشین بردتش، فاطمه داد میزد: بذار منم اینجا بمونم و بمیرم ... ای خدا ... سهیل عصبی و کالفه گفت: آروم باش فاطمه فاطمه بدون این که دیگه حرفی بزنه بلند بلند گریه میکرد، مدتها بود که دوست نداشت حرف بزنه و فقط گریه کنه ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سهیل که نگران قلبش بود، فورا فاطمه رو توی ماشین گذاشت و ماشین رو روشن کرد فاطمه توی ماشین نشست، اما اشکهاش قطع شدنی نبود، احساس خیلی بدی داشت، صدای گریش سهیل رو کالفه و عصبی کرده بود، نگران بود ... با خودش میگفت کاش نمیاوردمش، باالخره طاقت نیاورد و وقتی دید فاطمه به در خواستهاش و التماساش اهمیتی نمیده داد زد: بس کن دیگه. فاطمه لحظه ای سعی کرد صداشو کم کنه، اما دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه و تمام عقده هاش سر باز کرده بود، برای اولین بار توی عمرش جلوی سهیل از ته ته دلش شروع کرد به گریه کردن. اونقدر بلند زار میزد که خودش هم یادش نمی اومد هیچ وقت توی زندگی اینجوری گریه کرده باشه سهیل که کالفه شده بود به جای خونه پدرش سر ماشین رو چرخوند به سمت کوه، همون صخره همیشگی. به باالی کوه که رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و در رو بست. بعد از مدتها اومده بودند اینجا، این باال که لحظات عشق بازیشون رو میگذروندند.... اما این بار خیلی فرق داشت ... فاطمه که حاال کمی آروم شده بود، چند لحظه ای توی ماشین نشست و به کوه و سهیل نگاه کرد ... بی اراده از ماشین پیاده شد. بغضش سبک نشده بود، بدون توجه به سهیل رفت لبه پرتگاه و تا جایی که جون داشت جیغ زد، اون قدر جیغ زد، اون قدر جیغ زد که احساس کرد توی دهنش مزه خون احساس میکنه، گلوش پاره شده بود و همچنان از جیغ کشیدن دست بر نمیداشت، سهیل هم یک گوشه ایستاده بود و چیزی نمیگفت و فقط به شهر نگاه میکرد. اصال فاطمه رو آورده بود اینجا که سبک بشه، پس اجازه داد هرچقدر که دوست داره فریاد بکشه. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه فاطمه کمی آروم شد و بی جون روی زمین نشست. پاهاشو توی شکمش جمع کرد، سرش رو روی پاهاش گذاشت و شروع کرد آروم آروم گریه کردن، دیگه انرژی ای براش نمونده بود. هیچ انرژی ای. سهیل که مطمئن شد فاطمه آروم شده به سمتش رفت کنارش روی صخره نشست و خیلی آروم دستش رو گذاشت روی سر فاطمه و گفت: تموم شد؟ فاطمه چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد، سهیل که سکوت فاطمه رو دید گفت: میخوام باهات حرف بزنم، خوب؟ فاطمه سرش رو باال آورد دست سهیل رو از سرش پس زد و گریه کنان به سمت ماشین حرکت کرد، دلش نمیخواست صدای سهیل رو بشنوه، دلش نمیخواست منطقی بشنوه که خودش هم میدونست درسته، دلش نمیخواست سهیل دلداریش بده ... دلش هیچ کس رو نمیخواست، هیچ صدایی نمیخواست ... دلش فقط علی رو میخواست ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به سمت ماشین میرفت که دستی قدرتمند بازوشو گرفت. انقدر قدرت اون دست زیاد بود که تقالش بی نتیجه مونده بود، برگشت به سمت سهیل که داشت با جدیت نگاش میکرد و گفت: ولم کن اما سهیل با خشونت کشیدتش و به سمت صخره همیشگی حرکت کرد، تالش فاطمه بی نتیجه بود، نمی تونست از دستش فرار کنه، برای همین بی میل به سمتش کشیده میشد. به صخره که رسیدند سهیل فاطمه رو به سمت شهر چرخوند و خودش هم پشتش و به همون سمت ایستاد و محکم کتفهای فاطمه رو نگه داشت، اونقدر دستش قوی بود که فاطمه هیچ اراده ای نداشت، جفتشون به سمت شهر بودند و نگاهشون به اون همه رنگ و دغدغه و زندگی، بعدم خیلی محکم گفت: خوب نگاه کن فاطمه. چی میبینی؟ فاطمه چیزی نگفت، سهیل داد زد: سکوت بسه، جواب بده، چی میبینی؟ فاطمه که از داد سهیل ترسیده بود، با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: هیچی فشار دست سهیل هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و فاطمه از درد به خودش میپیچید، گفت: دستام داره میشکنه سهیل - اگه میخوای نشکنه جواب بده، از سکوتت خسته شدم، حرف بزن، فقط حرف بزن، چی میبینی؟ -... آخ ... سهیل ... شهر رو میبینم -اما من دارم توی این شهر زندگی رو میبینم، تو نمیبینی؟ ... فاطمه به جون ریحانه قسم اگر بخوای اینجام سکوت کنی جفت دستاتو خودم میشکنم... پس حرف بزن ... فاطمه که از درد گریش گرفته بود، گفت: چی میگی سهیل؟ ... -وقتی حرف نمیزنی یعنی داری خودتو میکشی، وقتی درد و دل نمیکنی یعنی خطر، یعنی داری همش رو میریزی روی اون قلب بیمارت ... وقتی حرف نمیزنی دیوونم میکنی، حرف بزن ... اینجا و این شهر همش داره به من زندگی رو نشون میده، زندگی ای که با علی یا بی علی داره راه خودش رو میره ... اینا همون حرفهاییه که خودت هم با ورش داری ... پس چته فاطمه؟ فاطمه زار زد: دیگه خسته شدم سهیل، خسته شدم ... دیگه خسته شدم ... صدای گریش بلند شد ... سهیل محکم گفت: -از چی؟ از من؟ از زندگی؟ یا از خدایی که اینقدر بدبخت آفریدتت؟ -از هیچ کدوم... سهیل فریاد زد:پس از چی؟ دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از امتحان ... بعدم شروع کرد به فریاد زدن: از امتحان، امتحان، امتحان ... سهیل دستهای فاطمه رو ول کرد و بعد هم از همون پشت در آغوشش گرفت و سرش رو گذاشت روی سر فاطمه و گفت: خیالم راحت شد. پس تو هنوز فاطمه منی... خدایا شکرت ... اون روز باالی کوه فاطمه و سهیل تا دم غروب نشستند و گریه کردند و حرف زدند ... و به غروب آفتاب نگاه کردند ... انگار حرف زدن خیلی چیزها رو حل کرده بود، گرچه هنوز هم برای فاطمه کنار اومدن با مرگ پسرش سخت بود اما سهیل که یک روزی معلمی مثل فاطمه داشت خوب میدونست چی باید بگه، از خدا بگه، از صبر، از مصیبتهایی خیلی بدتر از مرگ علی، از امتحان و ... حرفهایی که یک روزهایی فاطمه گویندش بود و سهیل شنونده، اما این بار برعکس بود ... بازی روزگاره ... شاید اون روزها خودشون هم نمیدونستند یک روز سهیل همون حرفها رو به خود فاطمه میزنه .... فاطمه آروم شده بود ... به خاطر جیغ زدنهاش ... به خاطر اطمینان از اینکه سهیل همیشه کنارش هست یا از همه اینها مهمتر به خاطر اینکه اون باال و با توجه به حرفهای سهیل، دوباره یادش اومده بود با وجود خدایی به اون بزرگی همه چیز حل شدنی و کوچیک به نظر می اومد ... از سهیل زمان خواست و بهش اطمینان داد تمام تالشش رو میکنه... +++ سر میز غذا نشسته بودند، سها و کامران سعی میکردند با حرف زدن فضا رو عوض کنند، تن ناز خانم و آقا کمال هم توی بحثهاشون شرکت میکردند، تنها کسی که حرفی نمیزد فاطمه بود که بی سر و صدا مشغول غذا دادن به ریحانه بود... سها با ناراحتی گفت: سهیل میدونستی سهند و مژگان دارن از هم جدا میشن؟ سهیل با تعجب به سها نگاه کرد و گفت: چی؟ چرا؟ -چند شب پیش سهند از آلمان زنگ زد، حالش خراب بود، میگفت دیگه طاقت نیاورده و می خوان از هم جدا بشن، ماه دیگه هم بر میگرده ایران... تن ناز خانم با ناراحتی آهی کشید و گفت: این دختر آخر پسر منو بدبخت کرد ... از اولشم میدونستم سهیل خندید و گفت: شما که طرفدار پرو پا قرص مژگان بودی که! تن ناز خانم سری تکون داد و گفت: چه میدونستم این چه مارمولکیه ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هر روز صبح زنده می‌شوم و زندگی می‌کنم برای رویاهایی که منتظرند به دست من واقعی شوند ‍ 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌ سلام صبحتون بخیر
به سادگی عبور نکنیم گاهی داشته های ما آرزوی دیگران است قدر داشته هایمان را بدانیم ... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست ونهم خانواده ی بابا، خصوصا خود بابا، عقیده ی تصوف و
》 💛قسمت سی ام من خودمم مُردد بودم که بخوام برای تحصیل برم یه شهر دیگه درس بخونم. تنها امیدم این بود که تو بچگیم چند سالی اونجا بزرگ شده بودم و بهش احساس تعلق می‌کردم. آقا علی زن و بچه داشت؛ یه دختر داشت که چند سالی از من کوچکتر بود. همسرِ آقا علی با توجه به اینکه زن یکِ طلبه ی دین بود، اما خیلی محجبه و دیندار نبود. بخاطر همین مسائلی که سرِ آقاعلی جار زده بودن، باهم اختلاف پیدا کردن و کارشون افتاد دادگاه یه شب من و بابا تنهایی تو خونه بودیم که آقا علی اومد خونمون. راجع به مسئله ی طلاق همسرش از بابا مشورت می‌خواست و داشتن باهم دردودل می‌کردن. بابا بحث رو عوض کرد گفت علی مرد و مردونه بگو جریان چیه!! این همه قال و قیل چرا برای خودت درست کردی؟؟ بخدا قسم اگه توبه نکنی و برنگردی، غضب اولیا بیچاره و روسیاه دنیا و قیامتت می‌کند علی آقا با لبخند زد رو پای بابا، گفت پسردایی! می دونم تو کسی نیستی که بخوام باهات عامیانه حرف بزنم اما دعا می‌کنم روزی به حقیقتی که من رسیدم برسی فقط این رو سعی کن بفهمی که تمام اشتبهاتتون بخاطر اینه؛ که عقل و ذهنتون رام شده ی افرادیه که خودتون رو خیلی پوچ و ناچیز می‌بینید مقابلشون. برای همینه که الان کوچکترین مخالفت با اونا رو بزرگترین خطا تلقی می‌کنید 😒بابا گفت تو هیچی حالیت نیست اهل دل نیستی تا دنیای مارو بفهمی. نزدیک بود درگیری لفظی پیش بیاد بینشون که زنگ در رو زدن. وقتی باز کردیم دو تا از بچه های عمه بودن که گریان و لرزان از بابا التماس می‌کردن که بره خونوشون نزاره مامان باباشون بیشتر از این دعوا و کتک کاری کنن بابا اول خواست نره گفت من دخالت نمی‌کنم. اما التماس و گریه ی اونا رو دید رفت. علی آقا به بابا گفت: اگه لازمه تا منم بیام؟ بابا گفت نه منم الان برمی‌گردم. تا برمن برگردم میتونی از فردوس قرآن بپرسی ببینی اشکالش کجاست 👌سبحان الله الان اون لحظه ای بود که بهش فکر کرده بودم تا حرفایی رو که آماده کرده بودم به علی آقا بزنم. خیلی سخت بود چون من در سنی نبودم که برای یکی مثل علی آقا حرف بزنم. از طرفی هم می‌دیدم که فرضیه های من راجع به ایشون درست در نمیاد. چطور ممکنه کسی به قیامت باور نداشته باشه و از پیامبر بدش بیاد، اما در این حد حرف از اطاعت از خدا و پیامبر بگه! انگار قضاوت مردم راجع به ایشون خیلی ناحساب بوده و من تازه می‌فهمیدم تو این فکرا بودم که علی آقا صدام زد گفت فردوس!! بیا کارت دارم دخترم. نزدیکتر رفتم گفت بیا می‌خوام حرف مهمی برات بگم. گفت فردوس جان می‌دونم بیشتر از سنت درک داری و حرفام رو میفهمی؛ ازت می‌خوام حداقل حرفام رو به خاطر بسپاری بعدا به دردت می‌خوره. فکر کردم چون مادر ندارم، دلش خواسته تا نصیحتی خیری بکنه. اما انگار مطلب مهمتر از چنتا نصیحت مادرانه بود. ازم پرسید که تصمیمِ خودم برای رفتن به یه شهر دیگه چیه!؟ 😔گفتم نمیدونم اما نگران اینم اونجا اذیتم کنن و اینکه دلتنگ بابا هم بشم. گفت حق داری نگرانیهات خیلی به جاست. اما تو باید خیلی مواظب باشی شاید لازم باشه تو زندگیت یه امتحان سخت پس بدی که از تمام لحظه های بی مادریت و خیلی چیزای دیگه، سخت تر باشه. اولش حرفاش رو نمی‌فهمیدم و گنگ بودم اما کم کم فهمیدم جدی جدی با من داره حرف میزنه و لابد منظور خاصی داره. وقتی حرف میزد، رو هردو دستش تکیه داده بود و آستیناش بالا بود. سرش رو کمی گرفته بود پایین و مستقیم نگاهش بهم بود. منم روبروش تکیه دادم بودم به دیوار و سرمو پایین گرفته بودم و با اینکه کامل سردر نمی‌آوردم از حرفاش اما بُغضی گلوم رو گرفته بود می‌ترسیدم حرف بزنم و بزنم زیر گریه. 🔹علی آقا آرام آرام و با تاکید حرف میزد و هر حرفش رو دو بار تکرار می‌کرد. تو حرفاش مدام تذکر میداد می‌گفت فردوس نگاهت به من باشه سرتو بگیر بالا خوب گوش کن چی میگم. وقتی چشمم تو چشمش افتاد، چشماش برق میداد. داشت گریه می‌کرد محاسنش تمام خیس شده بود. خیلی سوال تو ذهنم بود. علی آقا بااینکه خیلی خونمون می‌اومد اما تاحالا این اندازه باهام جدی و عجیب حرف نزده بود. خیلیم حواسش بود که بابا یهو برنگرده. بالاخره حرف اصلیش رو زد 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
💛قسمت سی ویکم 😔گریه ی علی آقا رو دیدم بغضم ترکید و بی دلیل اشکام ریخت. گفت عموجان! مدت هاست که زیر نظرت دارم. حرکات و سکناتت رو سنجیدم و شاهد تحمل رنج هایت بودم؛ ای کاش دختر من بودی تا با خودم ازین آب و خاک می‌بردمت که برای خودت بشی یک داعی دین؛ من شاید یک هفته دیگه اینجا باشم تو می‌مونی و حرفای امشبم. من اصلا نفهمیدم داعی دین چیه!! فرصت سوال پرسیدنم نبود. دوست داشتم سریع حرفاش تموم بشه نکنه بابا برگرده چون میدونستم اگه بویی ببره، اونقدر سوال پیچ و اذیتم می‌کنه که حقیقت رو بهش بگم و اونوقت خیلی برام سنگین تموم میشد. اون شب تازه متوجه شدم که علی آقا فکرای بزرگی در سر داره و بخاطر همینه که اینقدر پشت سرش حرف میزنن و مثل یک معضل بهش نگاه میکنن 💗 قلبم تند تند می زد و استرس زیادی سراغم اومد. صدام میلرزید به علی آقا گفتم یعنی چکار کنم من؟ گفت با روحیه ای که ازت دیدم، فکر می.کنم بتونی بقیه ی زندگیت رو بری یه شهر دیگه زندگی کنی برای ادامه ی تحصیل. و با علاقه و درک و استعدادی که ازت سراغ دارم میدونم این غربت برات خیر بزرگیه از هر لحاظ یه لحظه انگار دنیا روسرم خراب شد آینده ی خیلی سختی برای خودم تصور کردم. حالِ اون لحظه ام خیلی سنگین بود؛ باخودم گفتم چرا این دردسر رو هم بکشم؟ کلا بیخیال مدرسه ی خاص و غربت میشم و خودم رو ازین حال خرابِ الانم نجات میدم. می‌خواستم به علی آقا بگم: آخه خیلی سخته هنوز آخه از دهنم بیرون نیومده بود که علی آقا پرید وسط حرفم گفت: فردوس جان! حیفه اون همت بلند و استعداد نیست بخوای اینجا چالش کنی؟؟ با شناختی که من ازت دارم، میدونم علاقه خاصی به مسایل دینی داری و درکت بالاست. که این فقط از لطف الله ست. و مطمئنم بزرگتر که شدی و حقیقت دینداری رو فهمیدی، اون وقت کار از کار گذشته و بین همونایی که الان هزاران تهمت به من زدن، گیر میکنی. تو یک دختری. اون موقع نمی‌تونی مثلِ الانِ من آزاد باشی. بتونی خیلی هم مقابله کنی، ازت خسته میشن و شوهرت میدن به یکی مثل خودشون اگه الان به فکر خودت نباشی، دست و پات بسته میشه من تو رو خوب میشناسم. تا الان از سرِ ناچاری قبولِ رنج کردی زورت که برسه و چشم و گوشت باز شه و بفهمی مثل اونا فکر نمی‌کنی، تحملش برات سخته. فردوس جان! با دستای خودت، خودت رو از بین نبری یه موقع!!. اگه بهم قول رفتن میدی، من به چند نفر سفارشتو می‌کنم که بری پیششون و ازشون دین رو کامل یاد بگیری. نگران جا و مکانت هم نباش. مدرسه راهنماییت شبانه روزیه هیچ مشکلی برات پیش نمیاد؛ میمونه دلتنگی و دوری 😔که اونم میتونی به امیدِ خیلی چیزای دیگه تحملش کنی مثلِ تا الانت که همه نوع دوری و دلتنگی چشیدی. اونجا میتونی دوستایی باب_میل خودتم پیدا کنی که تنها نباشی. من سکوت کرده بودم و به حرفاش با دقت گوش می‌دادم. حرفی برای گفتن نداشتم. نطقم بسته بود اون لحظه. خواستم حرف بزنم علی اقا گفت نمی‌خواد الان به من جواب بدی. اما دوست دارم خوب به حرفام فکر کنی و بعدا تصمیم جدی رو خودت بگیری چون من دیگه نیستم که کمکت کنم و این حرفام فعلا یک راز بمونه پیشت تا هروقت که صلاح دیدی. 👌باید بتونی روپای خودت محکم بایستی. گفت میدونم حرفام برات آسون نیست و خیلیاشم نمیفهمی چون هر چقدرم که عاقل باشی، هنوز یک بچه ای. اما برات دعا می‌کنم و به الله می‌سپارمت که از این به بعد هم زیر نظر و لطف خودش باشی در دلم آشوب بود بارِ مسولیت سنگینی رو دوشم احساس می‌کردم. خوب میدونستم که سرِ دوراهی ای قرار گرفته ام که هر دو راه برام خیلی سخت بودن و عاقلانه نبود خودم رو به بی خیالی بزنم که زمان بگذره 😔گریه هام خود بخود شدت گرفت. علی آقا اومد جلو، سرم رو بوسید گفت: تو تنها کسی در خانواده و فامیلم هستی که این حرف هارو بهش گفتم و مطمئن باش تواناییش رو درِت دیدم توکلت به خدا باشه و اشکات رو پاک کن بابات نفهمه. یه وضو هم بگیر حالت خوب بشه 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
💎کشاورز فقیری برغاله‌ای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می‌گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می‌توانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه می‌توانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمی‌توانستند و نمی‌خواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند. وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک می‌کرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانه‌هایت حمل می‌کنی؟» مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شده‌ای؟ این سگ نیست! این یک بز است.» ولگرد گفت: «نه اشتباه می‌کنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر می‌کنند که دیوانه شده‌ای.» مرد روستایی به حرف‌های آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.» ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر می‌رسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد. روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه می‌کردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمی‌گشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریده‌ای؟» مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریده‌ام.» مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیده‌ام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر می‌کنی که این یک بز است؟» مرد روستایی دیگر واقعاً نمی‌دانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر می‌کرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباش‌ها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند. مراقب باشیم رسانه ها با این روش، داشته هایمان و از همه مهمتر اعتقاداتمان را از ما نگیرند! و موضوع این داستان همان معنای جنگ نرم است. 📚 @Dastanvpand 📚
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_دوازدهم با صدای ارومی گفت -دروغ میگی؟ -فکر نمیکنم تو این موقعیت حوصله دروغ گ
🚩 پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد -سلام -سلام دخترم چیه چیزی شده؟ -پدرجون میشه بیام داخل سرشو تکون داد و گفت -اره باباجان بیا رفتم تو یه گوشه نشستم اصلا حواسم نبود کامران پشت خطه با صدای دادش به خودم اومدم -بهارررررررررررررررررررر ؟الوووو؟بهار -الو؟ -چرا جواب نمیدی سکتم دادی!الان کجایی؟ -اومدم نگهبانی -خیل خوب گوشی و بده به نگهبانه گوشی و گرفتم طرفش با این کارم دیگه داشت شاخاش میزد بیرون -چیه؟ -همسرم میخواد باهاتون صحبت کنه -همسرتتتتتتتتتت؟با من؟ -بله گوشیو گرفت و شروع کرد صحبت کردن باشه پسرم فقط زود بیا مثل اینکه حالش زیاد خوب نیست بعد حرف زدنش گوشیو قطع کردو گرفت طرفم و رفت واسم اب قند اورد ولی تا یه قلوپ از اب قند خوردم بالا اوردم پیرمرد هول کرده بود سریع رفت سطل اشغال و جلوم گذاشت تا تونستم عق زدم حالم خیلی بد بود -خوبی باباجا؟ -اره پدرجون خوبم نگران نباشید -ولی دخترم... نذاشتم ادامه بده و با لبخند گفتم -به خدا خوبم پدرجون نگران نباشین -نمیدونم والله دخترم بعد چند دقیقه صدای در اومد پیرمرده که درو باز کرد قامت کامران وکه با نگرانی پشت در واستاده بود دیدم -بله؟ -سلام پدرجان!خانوم من اینجاست؟ -اره اره پسرم بیا تو حالش خوب نیست کامارن سرشو تکون داد و اومد تو ازش خجالت میکشیدم سلام کردم و سرم و انداختم پایین -من باتو باید چیکار کنم بهار؟مردم از نگرانی میمردی یه خبر بدی کدوم گورستونی میری؟ با حرفاش دوباره اشکام سرازیر شد با هق هق گفتم -ببخشید -چی و ببخشم مردم و زنده شدم ازون موقع -اروم باش باباجا زنت حالش خوب نیس حالا که خدارو شکر مشکلی پیش نیومده گناه داره دعواش نکن -اخه پدرجون واسه چیزای بی ارزش قهر میکنه میره واسه خودش با حالت تهاجمی گفتم -اصلا بی ارزش نبود کامران بهم نگاه کردو پوفی کرد -بیا بریم ببینم بعدم رو کرد طرف پیرمرده -ممنون پدرجان ببخشید به شمام زحمت دادیم -چه زحمتی جوون؟توم باباجان دیگه تنهایی این جور جاها نیا خطرناکه -چشم -برین به سلامت کامران دستشو طرفم دراز کرد سریع دستمو گذاشتم تو دستش وبعد خداحافطی از نگهبان زدیم بیرون -ماشین و اونور پارک کردم باید یکم پیاده بریم خودم و بهش چسبونده بودم وقتی فکرش میوفتم که این همه مسیر تاریک و تنهایی اومدم بدنم به لرزه میوفته -چته بهار چرا اینقده سردی؟ سرمو تکون دادم و گفتم -میترسم اینجا خیلی وحشتناکه دستمو و محکم فشار دادوگفت -ازچی میترسی ؟اینجا به این ارومی و ساکتی -خوب از همون ارومی و ساکتیش میترسم دیگه -خیل خوب بیا بریم تا به ماشین رسیدیم سریع پریدم توش و در سمت خودمو قفل کردم کامرانم با خنده نگام میکرد -چرا نگام میکنی؟تورو خدا فقط سریع برو -حقته همینجا پیادت کنم تا دیگه خودتو لوس نکنی -منم که پیاده شدم بعدم صورتمو کردم سمت شیشه تا خونه دیگه باهم حرفی نزدیم. ریموت در و زد با ماشین رفتیم تو تا ماشین واستاد سریع پریدم پایین ورفتم تو خونه داشتم تو اتاقم لباسام و عوض میکردم که کامران با جدیت صدام زد قلبم شروع کرد تند تند زدن نکنه میخواد باهام دعوا کنه؟نه خدا جونم ازت خواهش میکنم از صبح تا حالا کم بدبختی نکشیدم -بهارررررررررررر -هاننننننننننننننننن؟ -بیا پایین کارت دارم یه بسم الله گفتم و رفتم پایین -چیه؟ -بشین باید باهام حرف بزنیم اروم نشستم رو مبل جلوش و پام و انداختم رو اون پام سعی میکرردم خودم و خونسرد نشون بدم فقط خدا میدونست تو دل من چه خبره دیدم ساکت داره به یه گوشه نگاه میکنه و حرفی نمیزنه با بی حوصلگی گفتم -چی میخوای بگی ؟سرکارم گذاشتی؟ -هان؟ یه چپ چپی نگاش کردم که حساب کار دستش اومد و سریع جدی شد -راجب بچس سریع جبهه گرفتم میدونستم الان میگه نمیخوامش باید بندازیش ولی من نمیتونستم این کارو کنم میخواستم بچم و به دنیا بیارم تا بتونم لااقل سرمو با اون گرم کنم -خوب؟ -باید سقطش کنی -من این کارو نمیکنم -ببین بهار اصلا حوصله کل کل کردن باهات و ندارم پس لجبازی نکن ،من میگم بچه رو باید سقط کنی یعنی باید این بچه سقط بشه فهمیدی؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662