eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز صبح زنده می‌شوم و زندگی می‌کنم برای رویاهایی که منتظرند به دست من واقعی شوند ‍ 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌ سلام صبحتون بخیر
به سادگی عبور نکنیم گاهی داشته های ما آرزوی دیگران است قدر داشته هایمان را بدانیم ... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست ونهم خانواده ی بابا، خصوصا خود بابا، عقیده ی تصوف و
》 💛قسمت سی ام من خودمم مُردد بودم که بخوام برای تحصیل برم یه شهر دیگه درس بخونم. تنها امیدم این بود که تو بچگیم چند سالی اونجا بزرگ شده بودم و بهش احساس تعلق می‌کردم. آقا علی زن و بچه داشت؛ یه دختر داشت که چند سالی از من کوچکتر بود. همسرِ آقا علی با توجه به اینکه زن یکِ طلبه ی دین بود، اما خیلی محجبه و دیندار نبود. بخاطر همین مسائلی که سرِ آقاعلی جار زده بودن، باهم اختلاف پیدا کردن و کارشون افتاد دادگاه یه شب من و بابا تنهایی تو خونه بودیم که آقا علی اومد خونمون. راجع به مسئله ی طلاق همسرش از بابا مشورت می‌خواست و داشتن باهم دردودل می‌کردن. بابا بحث رو عوض کرد گفت علی مرد و مردونه بگو جریان چیه!! این همه قال و قیل چرا برای خودت درست کردی؟؟ بخدا قسم اگه توبه نکنی و برنگردی، غضب اولیا بیچاره و روسیاه دنیا و قیامتت می‌کند علی آقا با لبخند زد رو پای بابا، گفت پسردایی! می دونم تو کسی نیستی که بخوام باهات عامیانه حرف بزنم اما دعا می‌کنم روزی به حقیقتی که من رسیدم برسی فقط این رو سعی کن بفهمی که تمام اشتبهاتتون بخاطر اینه؛ که عقل و ذهنتون رام شده ی افرادیه که خودتون رو خیلی پوچ و ناچیز می‌بینید مقابلشون. برای همینه که الان کوچکترین مخالفت با اونا رو بزرگترین خطا تلقی می‌کنید 😒بابا گفت تو هیچی حالیت نیست اهل دل نیستی تا دنیای مارو بفهمی. نزدیک بود درگیری لفظی پیش بیاد بینشون که زنگ در رو زدن. وقتی باز کردیم دو تا از بچه های عمه بودن که گریان و لرزان از بابا التماس می‌کردن که بره خونوشون نزاره مامان باباشون بیشتر از این دعوا و کتک کاری کنن بابا اول خواست نره گفت من دخالت نمی‌کنم. اما التماس و گریه ی اونا رو دید رفت. علی آقا به بابا گفت: اگه لازمه تا منم بیام؟ بابا گفت نه منم الان برمی‌گردم. تا برمن برگردم میتونی از فردوس قرآن بپرسی ببینی اشکالش کجاست 👌سبحان الله الان اون لحظه ای بود که بهش فکر کرده بودم تا حرفایی رو که آماده کرده بودم به علی آقا بزنم. خیلی سخت بود چون من در سنی نبودم که برای یکی مثل علی آقا حرف بزنم. از طرفی هم می‌دیدم که فرضیه های من راجع به ایشون درست در نمیاد. چطور ممکنه کسی به قیامت باور نداشته باشه و از پیامبر بدش بیاد، اما در این حد حرف از اطاعت از خدا و پیامبر بگه! انگار قضاوت مردم راجع به ایشون خیلی ناحساب بوده و من تازه می‌فهمیدم تو این فکرا بودم که علی آقا صدام زد گفت فردوس!! بیا کارت دارم دخترم. نزدیکتر رفتم گفت بیا می‌خوام حرف مهمی برات بگم. گفت فردوس جان می‌دونم بیشتر از سنت درک داری و حرفام رو میفهمی؛ ازت می‌خوام حداقل حرفام رو به خاطر بسپاری بعدا به دردت می‌خوره. فکر کردم چون مادر ندارم، دلش خواسته تا نصیحتی خیری بکنه. اما انگار مطلب مهمتر از چنتا نصیحت مادرانه بود. ازم پرسید که تصمیمِ خودم برای رفتن به یه شهر دیگه چیه!؟ 😔گفتم نمیدونم اما نگران اینم اونجا اذیتم کنن و اینکه دلتنگ بابا هم بشم. گفت حق داری نگرانیهات خیلی به جاست. اما تو باید خیلی مواظب باشی شاید لازم باشه تو زندگیت یه امتحان سخت پس بدی که از تمام لحظه های بی مادریت و خیلی چیزای دیگه، سخت تر باشه. اولش حرفاش رو نمی‌فهمیدم و گنگ بودم اما کم کم فهمیدم جدی جدی با من داره حرف میزنه و لابد منظور خاصی داره. وقتی حرف میزد، رو هردو دستش تکیه داده بود و آستیناش بالا بود. سرش رو کمی گرفته بود پایین و مستقیم نگاهش بهم بود. منم روبروش تکیه دادم بودم به دیوار و سرمو پایین گرفته بودم و با اینکه کامل سردر نمی‌آوردم از حرفاش اما بُغضی گلوم رو گرفته بود می‌ترسیدم حرف بزنم و بزنم زیر گریه. 🔹علی آقا آرام آرام و با تاکید حرف میزد و هر حرفش رو دو بار تکرار می‌کرد. تو حرفاش مدام تذکر میداد می‌گفت فردوس نگاهت به من باشه سرتو بگیر بالا خوب گوش کن چی میگم. وقتی چشمم تو چشمش افتاد، چشماش برق میداد. داشت گریه می‌کرد محاسنش تمام خیس شده بود. خیلی سوال تو ذهنم بود. علی آقا بااینکه خیلی خونمون می‌اومد اما تاحالا این اندازه باهام جدی و عجیب حرف نزده بود. خیلیم حواسش بود که بابا یهو برنگرده. بالاخره حرف اصلیش رو زد 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
💛قسمت سی ویکم 😔گریه ی علی آقا رو دیدم بغضم ترکید و بی دلیل اشکام ریخت. گفت عموجان! مدت هاست که زیر نظرت دارم. حرکات و سکناتت رو سنجیدم و شاهد تحمل رنج هایت بودم؛ ای کاش دختر من بودی تا با خودم ازین آب و خاک می‌بردمت که برای خودت بشی یک داعی دین؛ من شاید یک هفته دیگه اینجا باشم تو می‌مونی و حرفای امشبم. من اصلا نفهمیدم داعی دین چیه!! فرصت سوال پرسیدنم نبود. دوست داشتم سریع حرفاش تموم بشه نکنه بابا برگرده چون میدونستم اگه بویی ببره، اونقدر سوال پیچ و اذیتم می‌کنه که حقیقت رو بهش بگم و اونوقت خیلی برام سنگین تموم میشد. اون شب تازه متوجه شدم که علی آقا فکرای بزرگی در سر داره و بخاطر همینه که اینقدر پشت سرش حرف میزنن و مثل یک معضل بهش نگاه میکنن 💗 قلبم تند تند می زد و استرس زیادی سراغم اومد. صدام میلرزید به علی آقا گفتم یعنی چکار کنم من؟ گفت با روحیه ای که ازت دیدم، فکر می.کنم بتونی بقیه ی زندگیت رو بری یه شهر دیگه زندگی کنی برای ادامه ی تحصیل. و با علاقه و درک و استعدادی که ازت سراغ دارم میدونم این غربت برات خیر بزرگیه از هر لحاظ یه لحظه انگار دنیا روسرم خراب شد آینده ی خیلی سختی برای خودم تصور کردم. حالِ اون لحظه ام خیلی سنگین بود؛ باخودم گفتم چرا این دردسر رو هم بکشم؟ کلا بیخیال مدرسه ی خاص و غربت میشم و خودم رو ازین حال خرابِ الانم نجات میدم. می‌خواستم به علی آقا بگم: آخه خیلی سخته هنوز آخه از دهنم بیرون نیومده بود که علی آقا پرید وسط حرفم گفت: فردوس جان! حیفه اون همت بلند و استعداد نیست بخوای اینجا چالش کنی؟؟ با شناختی که من ازت دارم، میدونم علاقه خاصی به مسایل دینی داری و درکت بالاست. که این فقط از لطف الله ست. و مطمئنم بزرگتر که شدی و حقیقت دینداری رو فهمیدی، اون وقت کار از کار گذشته و بین همونایی که الان هزاران تهمت به من زدن، گیر میکنی. تو یک دختری. اون موقع نمی‌تونی مثلِ الانِ من آزاد باشی. بتونی خیلی هم مقابله کنی، ازت خسته میشن و شوهرت میدن به یکی مثل خودشون اگه الان به فکر خودت نباشی، دست و پات بسته میشه من تو رو خوب میشناسم. تا الان از سرِ ناچاری قبولِ رنج کردی زورت که برسه و چشم و گوشت باز شه و بفهمی مثل اونا فکر نمی‌کنی، تحملش برات سخته. فردوس جان! با دستای خودت، خودت رو از بین نبری یه موقع!!. اگه بهم قول رفتن میدی، من به چند نفر سفارشتو می‌کنم که بری پیششون و ازشون دین رو کامل یاد بگیری. نگران جا و مکانت هم نباش. مدرسه راهنماییت شبانه روزیه هیچ مشکلی برات پیش نمیاد؛ میمونه دلتنگی و دوری 😔که اونم میتونی به امیدِ خیلی چیزای دیگه تحملش کنی مثلِ تا الانت که همه نوع دوری و دلتنگی چشیدی. اونجا میتونی دوستایی باب_میل خودتم پیدا کنی که تنها نباشی. من سکوت کرده بودم و به حرفاش با دقت گوش می‌دادم. حرفی برای گفتن نداشتم. نطقم بسته بود اون لحظه. خواستم حرف بزنم علی اقا گفت نمی‌خواد الان به من جواب بدی. اما دوست دارم خوب به حرفام فکر کنی و بعدا تصمیم جدی رو خودت بگیری چون من دیگه نیستم که کمکت کنم و این حرفام فعلا یک راز بمونه پیشت تا هروقت که صلاح دیدی. 👌باید بتونی روپای خودت محکم بایستی. گفت میدونم حرفام برات آسون نیست و خیلیاشم نمیفهمی چون هر چقدرم که عاقل باشی، هنوز یک بچه ای. اما برات دعا می‌کنم و به الله می‌سپارمت که از این به بعد هم زیر نظر و لطف خودش باشی در دلم آشوب بود بارِ مسولیت سنگینی رو دوشم احساس می‌کردم. خوب میدونستم که سرِ دوراهی ای قرار گرفته ام که هر دو راه برام خیلی سخت بودن و عاقلانه نبود خودم رو به بی خیالی بزنم که زمان بگذره 😔گریه هام خود بخود شدت گرفت. علی آقا اومد جلو، سرم رو بوسید گفت: تو تنها کسی در خانواده و فامیلم هستی که این حرف هارو بهش گفتم و مطمئن باش تواناییش رو درِت دیدم توکلت به خدا باشه و اشکات رو پاک کن بابات نفهمه. یه وضو هم بگیر حالت خوب بشه 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
💎کشاورز فقیری برغاله‌ای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می‌گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می‌توانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه می‌توانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمی‌توانستند و نمی‌خواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند. وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک می‌کرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانه‌هایت حمل می‌کنی؟» مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شده‌ای؟ این سگ نیست! این یک بز است.» ولگرد گفت: «نه اشتباه می‌کنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر می‌کنند که دیوانه شده‌ای.» مرد روستایی به حرف‌های آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.» ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر می‌رسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد. روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه می‌کردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمی‌گشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریده‌ای؟» مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریده‌ام.» مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیده‌ام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر می‌کنی که این یک بز است؟» مرد روستایی دیگر واقعاً نمی‌دانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر می‌کرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباش‌ها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند. مراقب باشیم رسانه ها با این روش، داشته هایمان و از همه مهمتر اعتقاداتمان را از ما نگیرند! و موضوع این داستان همان معنای جنگ نرم است. 📚 @Dastanvpand 📚
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_دوازدهم با صدای ارومی گفت -دروغ میگی؟ -فکر نمیکنم تو این موقعیت حوصله دروغ گ
🚩 پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد -سلام -سلام دخترم چیه چیزی شده؟ -پدرجون میشه بیام داخل سرشو تکون داد و گفت -اره باباجان بیا رفتم تو یه گوشه نشستم اصلا حواسم نبود کامران پشت خطه با صدای دادش به خودم اومدم -بهارررررررررررررررررررر ؟الوووو؟بهار -الو؟ -چرا جواب نمیدی سکتم دادی!الان کجایی؟ -اومدم نگهبانی -خیل خوب گوشی و بده به نگهبانه گوشی و گرفتم طرفش با این کارم دیگه داشت شاخاش میزد بیرون -چیه؟ -همسرم میخواد باهاتون صحبت کنه -همسرتتتتتتتتتت؟با من؟ -بله گوشیو گرفت و شروع کرد صحبت کردن باشه پسرم فقط زود بیا مثل اینکه حالش زیاد خوب نیست بعد حرف زدنش گوشیو قطع کردو گرفت طرفم و رفت واسم اب قند اورد ولی تا یه قلوپ از اب قند خوردم بالا اوردم پیرمرد هول کرده بود سریع رفت سطل اشغال و جلوم گذاشت تا تونستم عق زدم حالم خیلی بد بود -خوبی باباجا؟ -اره پدرجون خوبم نگران نباشید -ولی دخترم... نذاشتم ادامه بده و با لبخند گفتم -به خدا خوبم پدرجون نگران نباشین -نمیدونم والله دخترم بعد چند دقیقه صدای در اومد پیرمرده که درو باز کرد قامت کامران وکه با نگرانی پشت در واستاده بود دیدم -بله؟ -سلام پدرجان!خانوم من اینجاست؟ -اره اره پسرم بیا تو حالش خوب نیست کامارن سرشو تکون داد و اومد تو ازش خجالت میکشیدم سلام کردم و سرم و انداختم پایین -من باتو باید چیکار کنم بهار؟مردم از نگرانی میمردی یه خبر بدی کدوم گورستونی میری؟ با حرفاش دوباره اشکام سرازیر شد با هق هق گفتم -ببخشید -چی و ببخشم مردم و زنده شدم ازون موقع -اروم باش باباجا زنت حالش خوب نیس حالا که خدارو شکر مشکلی پیش نیومده گناه داره دعواش نکن -اخه پدرجون واسه چیزای بی ارزش قهر میکنه میره واسه خودش با حالت تهاجمی گفتم -اصلا بی ارزش نبود کامران بهم نگاه کردو پوفی کرد -بیا بریم ببینم بعدم رو کرد طرف پیرمرده -ممنون پدرجان ببخشید به شمام زحمت دادیم -چه زحمتی جوون؟توم باباجان دیگه تنهایی این جور جاها نیا خطرناکه -چشم -برین به سلامت کامران دستشو طرفم دراز کرد سریع دستمو گذاشتم تو دستش وبعد خداحافطی از نگهبان زدیم بیرون -ماشین و اونور پارک کردم باید یکم پیاده بریم خودم و بهش چسبونده بودم وقتی فکرش میوفتم که این همه مسیر تاریک و تنهایی اومدم بدنم به لرزه میوفته -چته بهار چرا اینقده سردی؟ سرمو تکون دادم و گفتم -میترسم اینجا خیلی وحشتناکه دستمو و محکم فشار دادوگفت -ازچی میترسی ؟اینجا به این ارومی و ساکتی -خوب از همون ارومی و ساکتیش میترسم دیگه -خیل خوب بیا بریم تا به ماشین رسیدیم سریع پریدم توش و در سمت خودمو قفل کردم کامرانم با خنده نگام میکرد -چرا نگام میکنی؟تورو خدا فقط سریع برو -حقته همینجا پیادت کنم تا دیگه خودتو لوس نکنی -منم که پیاده شدم بعدم صورتمو کردم سمت شیشه تا خونه دیگه باهم حرفی نزدیم. ریموت در و زد با ماشین رفتیم تو تا ماشین واستاد سریع پریدم پایین ورفتم تو خونه داشتم تو اتاقم لباسام و عوض میکردم که کامران با جدیت صدام زد قلبم شروع کرد تند تند زدن نکنه میخواد باهام دعوا کنه؟نه خدا جونم ازت خواهش میکنم از صبح تا حالا کم بدبختی نکشیدم -بهارررررررررررر -هاننننننننننننننننن؟ -بیا پایین کارت دارم یه بسم الله گفتم و رفتم پایین -چیه؟ -بشین باید باهام حرف بزنیم اروم نشستم رو مبل جلوش و پام و انداختم رو اون پام سعی میکرردم خودم و خونسرد نشون بدم فقط خدا میدونست تو دل من چه خبره دیدم ساکت داره به یه گوشه نگاه میکنه و حرفی نمیزنه با بی حوصلگی گفتم -چی میخوای بگی ؟سرکارم گذاشتی؟ -هان؟ یه چپ چپی نگاش کردم که حساب کار دستش اومد و سریع جدی شد -راجب بچس سریع جبهه گرفتم میدونستم الان میگه نمیخوامش باید بندازیش ولی من نمیتونستم این کارو کنم میخواستم بچم و به دنیا بیارم تا بتونم لااقل سرمو با اون گرم کنم -خوب؟ -باید سقطش کنی -من این کارو نمیکنم -ببین بهار اصلا حوصله کل کل کردن باهات و ندارم پس لجبازی نکن ،من میگم بچه رو باید سقط کنی یعنی باید این بچه سقط بشه فهمیدی؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 -نخیر نفهمیدم من این بچه رو س.ق.طش ن می ک ن م،همه چیزمو ازم گرفتی دیگه نمیذارم بچم و ازم بگیری -هه هه تو چه طور میخوای بچه ای و که از باباش بدت میاد به دنیا میاد با تلخی گفتم -از باباش بدم میاد دلیل نمیشه از بچم بدم بیاد -ببین من حوصله ندارم یه توله سگ پس بندازی شب تا صبح واق واق کنه فهمیدی؟ -اقای کامران سپهری این ارزو وباخودت به گور ببری که من این بچه رو بندازم با عصبانیت ازجاش بلند شد و انگشتش و به حالت تهدید جلوم تکون دادو داد زد -یا این بچه رو سقطش میکنی یا اینقدر میزنمش تا سقط شه باهات اصلا شوخیم ندارم ازجام بلند شدم و دستم و تو هوا تکون دادم و گفتم بروبابا بعدم رفتم سمت پله ها -حالا میبینیم بهار خانوم. —---------— رفتم بالا و تا سرم به بالش رسید خوابم برد خیلی خسته بودم تا خود صبح راحت خوابیدم صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم تصمیم داشتم خودم ناهار درست کنم واسه ناهار ماکارونی درست کردم یه ماسک زده بودم جلو دهنم تا حالم بد نشه ناهارم و خوردم رفتم حموم میدونستم کامران به این زودیا نمیاد واسه همین تاپ دکلته سفیدم و با دامن کوتاه سفیدم که خیلی خوشمل بود وبالای زانوم بود وچین چینی بود پوشیدم رفتم جلوی اینه بعد اتو کردن موهام یه کمیم به خودم رسیدم کاملا سرحال شده بودم رفتم یواشکی لپتاب کامران و برداشتم خدا رو شکر رمز نذاشته بود واسش رفتم تو عکساش با دیدن هرکذوم از عکسا دهنم صدمتر باز میشد تو هرکدوم از عکسا کامران تو پارتی بود و دخترای مختلفی تو بغلش بودن عجب ادم مزخرفی بود این کامران اه اه حالم ازش بهم خورد خجالتم نمیکشه باهرکدومشونم عکس انداخته رفتم تو music هاش و اهنگ شادمهر و گذاشتم اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمی کنی دلتنگ تر میشم ولی نشنیده میگیری من و هنوز همه حال تورو از من فقط می پرسن و با این که با من نیستی دیوونه میشم از غمت اصلا نمیخوام بشنوم که اشتباه گرفتمت داشتن تو کوتاه بود اما همونم کم نبود گذشته بودم از همه هیچکس به غیر تو نبود ( این اهنگ و دیروز گوش میدادم و گریه میکردم ) نه بابا سلیقش خوب بود یه چندتا اهنگ دیگم گوش دادم و رو تخت کامران دراز کشیدم با صدای کامران که من و صدا میکردم چشام و باز کردم -بهار پاشو ببینم چرا اینجا خوابیدی؟ رو تخت نشستم و گفتم -هان؟ چشام هنوز بسته بود وقتی دیدم حرف نمیزنه یه چشم و باز کردم ببینم کجاییه که دیدم زل زده بهم رد نگاشو که دنبال کردم دیدم تاپم اومده تا وسط سینه هام سریع دستمو گذاشتم رو سینمو ،پامو بلند کردم و با پام زدم توشکم کامران و گفتم -هویی کجارو نگاه میکنی؟ که با این کارم دامنم رفت کنار دیگه داشتم از خجالت میمردم سریع از تخت پریدم پایین و خواستم در برم که کامران دستمو کشیدو افتادم روش خواستم از روش بلند شم ولی هرکاری میکردم نمیشد محکم گرفته بودم -ولم کن -اینقده وول نخور تا من نخوام نمیتونی بلند شی -ولم کن کامران الان بالا میارم بو میدی -هه هه این کلکا دیگه قدیمی شده -به خدا دارم بالا میارم کامران تورو خدا منو برم گردوند و گفت -به یه شرط -ولم کن نمیخوامممم به لبام که سرخ بود نگاه کرد و گفت -واسه کی این لبارو سرخ کردی؟هان؟ کم کم دستش داشت از زیر لباسم میرفت بالا با ناله گفتم کامران توروخدا ولم کن من حامله ام -خوب من چیکار به حاملگی تو دارم؟ وقتی صورتشو اورد جلو از بوش حالم بد شد تا اولین عق و زدم ولم کرد سریع دستشو وکه زیر لباسم بود زدم کنار و دوییدم طرف دستشویی 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 دیگه داشتم دیوونه میشدم همش بالا میاوردم وقتی اومدم بیرون کامران و ندیدم روی کاناپه دراز کشدم که کامران سرو کله اش پیدا شدو گفت -اماده شو بریم بیرون -من نمیام حوصله ندارم -بلند شو بریم شاید حالت بهتر بشه گفتم نمیام -به درک نیا اومد نشست رو مبل جلوییم وگوشیش و دراورد و زنگ زد به یکی -سلام عزیزم -اره منم خوبم -مگه حتما باید کاری داشته باشم شاید دلم واست تنگ شده باشه قهقه ای زد وگفت -ای شیطوون،نه بابا میخواستم ببینم وقت داری بریم بیرون؟ -اوه اوه زبون نریز بچه -قربونت برم پس 8 اماده باش میام دنبالت،فعلا وقتی داشت حرف میزد زیر چشمی داشت بهم نگاه میکرد منم بی تفاوت چشام وبسته بودم ولی تمام حواسم بهش بود که داره چی میگه پسره ی بیشور یکم دیگه اصرار نکرد باهاش یرم با بوی سیگار از جام بلند شدم با نفرت بهش نگاه انداختم وداشتم میرفتم سمت اتاقم که با صدای جدیش واستادم -بهار واستا ببینم واستادم ولی برنگشتم -برو اماده شو زود باش برگشتم طرفش و گفتم -شما با همون عزیزتون تشریف ببرین -اونم میاد شمام برو حاضر شو -نمیخوام ازجاش بلند شدو اومد طرفم -برو امده شو اون روی سگ من و بالانیار -نمیخوام -کاری نکن خودم لباسات و عوضض کنم -جرئتشو نداری یه لبخند بدجنسی زدو گفت -میخوای بهت نشون بدم دارم یا ندارم -برو بابا رفتم طرف در اتاقم که گفت -میری اماده بشی من حوصله ندارم باهات کل کل کنم زود حاضر شو. رفتم تو اتاقم اول میخواستم نرم و لج کنم ولی یه حسی قلقلکم میداد که شده برم روی دختره رو کم کنم واسه همین مانتو تنگم و که خیلی کوتاه بود وکتی بود استین سه ربع داشت با شلوار سفید تنگ و شال سفیدم ست کردم،کفشای پاشنه 10 سانتی مشکیمم برداشتم موهامم اتو کردم و ازپشت گیره گلمو زدم و دوطرف موهام واتو کردم وازیر شال سفیدم ریختم بیرون دور چشامو مشکی کردم و بایکم رز گونه ورز لب دیگه همه چی تموم شدم بعداینکه کارم تموم شد کیف پولمو برداشتم و اومدم از اتاق بیرون کامران رو کاناپه دراز کشیده بود و پشاش و بسته بود اینجوری بهتر میتونستم دیدش بزنم شلوار کتون قهوه ای بایه بلوز شکلاتی که استیناش و تا ارنج تا زده بود پوشیده بود با کالجای قهوه ای خیلی شیک شده بود یه سرفه مصلحتی کردم که چشاش و باز کرد با دیدین من یه چند دقیقه بهم زل زد -چیهههههههههه؟ سریع نگاشو گرفت و سوییچ و از رومیز برداشت و گفت -بریم پشت سرش از پله ها اومدم پایین سوار ماشین که شدیم با ریموت درو باز کردو گاز و گرفت و رفت بیرون اصلا محلش ندادم ولی سنگینی نگاشو رو خودم احساس میکردم بعد چند دقیقه جلوی یه خونه پارک کرد و بوق زد هنوز به ثانیه نشده بود یه دختره از خونه پرید بیرون با عشوه اومد طرف ماشین ولی با دیدن من مات شد و واستاد یه پوزخند تحویلش دادم و صورتمو برگردوندم طرف کامران که با لبخند اون مواجه شدم ایشی کردم و صاف نشستم شیشیه رو کشید پایین و گفت -بیا دیگه مارال چرا ماتت برده دختره با ناز گفت -کامران جون اخه جلو که جا نیست برگشتم و با تحقیر نگاش کردم که چپ چپی نگام کرد -چشاتم مشکل پیدا کرده ها مارال عقب که جایه دختره با یه لحن عقی گفت -یعنی عقب بشینم اروم گفت -نه پ بیا بشین رو پای این یابو که باعث شد کامران بلند بخنده اعصابم بهم ریخته بود رو به کامران اروم گفتم -زهرمار باخنده گفت -جیگرت عزیزم 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
بخونید من و همسرم به مدت 46 سال با همدیگر پیوند زناشویی داشتیم. در ولنتاین ،هر سال دسته گل های بسیار باشکوه به همراه یادداشتی در 5 کلمه ساده برایم می فرستاد: " عشق من به تو بیشتر میشود" چهار فرزند و46 دسته گل و تمام این زندگی عاشقانه میراثی بود که تا 2 سال قبل که ما را ترک کرد برای ما باقی گذاشت در اولین ولنتاینی که تنها شدم ده ماه بعد از دست دادنش از دریافت یک دسته گل مجلل و باشکوه مخصوص خودم متعجب شدم. ناراحت و گیج گل فروش را خطاب قرار داده و گفتم احتمالا اشتباهی رخ داده گل فروش پاسخ داد نه خانم عزیز اشتباهی در کار نیست، قبل از فوت، همسر شما برای سالیان متمادی دسته گل هایی را از پیش خرید کرد واز ما خواست تضمین کنیم که همه ساله برای تقدیم دسته گل خواهیم آمد با دلی شکسته دوباره دسته گل را گرفته و کارت روی آن را نگاه کردم. نوشته بود : " عشق من به تو ابدیست" ♥️ 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به افتخارش اینقدر این عکسش رو پخش کنید تا بعنوان بانوی افتخار آمیز ایران شناخته بشه.👏👏👏 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
در لحظه ایی که فکر میکنی هیچ نعمت و رحمتی برای تو نیست... به صدای تپش قلبت گوش کن…💓 آیا نعمت و رحمتی بزرگتر از این سراغ داری؟❤️ 🍏💗 @Dastanvpand
سهیل یادش اومد که سر ازدواج سهند و مژگان مادرش سر از پا نمیشناخت، عروسی گیرش اومده بود که به قول خودش کسی نمی تونست روش حرف بیاره، یک دختر زیبا و خوش پوش و پولدار و به قول خودشون های کالس ... اما سر خواستگاری رفتن برای خودش قشقلی به پا انداخته بود که نگو .... چون فاطمه هیچ سنخیتی با معیارهای مادرش نداشت... لبخندی روی لبش نشست و با خودش گفت: چقدر خوشحالم که سر ازدواج با فاطمه اینقدر پافشاری کردم ... هیچ دختری نمی تونست مثل فاطمه بهم آرامش بده ... اگه با معیارهای مامانم ازدواج میکردم االن من جای سهند بودم ... بعد هم رو کرد به سها وگفت: یعنی چی طاقت نیاورد؟ -چه میدونم، مثل اینکه قضیه ناموسیه کامران با حالت شاکی ای گفت: از اون زنی که اون داشت، هیچ بعید نبود قضیه ناموسی بشه، گرچه از همون اولم ناموسی بود، نمیدونم این سهند خان چرا تازه غیرتش گل کرده ... سهیل در حالی که برای فاطمه تیکه ای گوشت میذاشت گفت: نه که خود سهند خیلی آدم صاف و درستی بود... پدرش با اعتراض گفت: پسر من هیچ مشکلی نداشت، هر چی بود اون دختره از راه به درش کرد ... سهیل پوزخندی زد و زیر لب گفت : اون که بله ... بعد هم رو به فاطمه گفت: این دختر ما بزرگ شده دیگه، تو که نباید بهش غذا بدی، مگه نه بابا؟ ریحانه که از غذا خوردن از دست مادرش حسابی کیف میکرد با اعتراض گفت: بزرگام از دست مامانشون غذا میخورن فاطمه لبخندی زد و قاشق بعدی رو به سمت ریحانه گرفت، سها که میخندید گفت: گفتم آلمان یاد خانی افتادم، راستی فاطمه میدونی آقای خانی رفت خارج؟ با شنیدن اسم خانی انگار گردش خون فاطمه و سهیل با هم ایستاد، فاطمه زیرکی نگاهی به سهیل کرد و متوجه سرخ شدنش شد، در حالی که سعی میکرد خودش رو بی خیال نشون بده گفت: چه خوب ... -کارگاهش رو فروخت و رفت، ما که نفهمیدیم چرا، اما خوب خدارو شکر رفت، تو که خوش شانس بودی و رفتی، یه مدت بعدش سگ شده بود و پاچه میگرفت، نمیدونم چرا، مخصوصا از من ... شیطونه میگفت بزنم لهش کنم، اما چون حقوقش خوب بود بی خیال شدم و تحملش کردم ... خالصه دو سه ماه پیش خبر دادند یارو رفته خارج، یک آدم جدیدم اومد جاش ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فاطمه بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت: اوهوم سهیل که توی دلش از رفتن محسن خوشحال بود، یاد شیدا افتاد و اون اتفاقات شوم چند سال پیش ... گرچه براش مهم نبود، اما دوست داشت ببینه بعد از اینکه کامران تونست از سهیل رفع اتهام کنه و در نتیجه همه چی به ضرر شیدا که با مدارکش قصد بی آبرو کردنش رو داشت تموم شد، شیدا چیکار کرد و چه به سرش اومد ... نمی خواست جلوی فاطمه حرفی بزنه یا چیزی بپرسه، مخصوصا با این وضعیت روحی یادآوری شیدا براش مثل سم بود ... تصمیم گرفت فردا ببینه می تونه چیزی ازش بفهمه ... به بازوهای فاطمه که از زیر پتو بیرون اومده بود نگاه کرد، کبود بودند، دلش ریش شد، یعنی واقعا انقدر محکم دستهاش رو فشار داده بود که اینجوری کبود شده بودند؟! ... با نگرانی دستش رو روی بازوهای فاطمه کشید ...از سرمای دست سهیل فاطمه بیدار شد و گفت: -سالم... -میخوام با کامران برم بیرون، یه سری کار دارم، تا قبل از ظهر برمیگردم که ناهارو که خوردیم بریم خونه مامانتکجا میری این وقت صبحسالم عزیز دل سهیل ... صبح بخیر ... فاطمه فقط سری تکون داد و سرش رو دوباره روی بالشت گذاشت و چشماش رو بست. سهیل لباس پوشید و به موبایل کامران زنگ زد: کجایی؟ .... آره االن میام پایین ... فعال از راه پله ها پایین رفت و جلوی در منتظر ایستاد تا کامران اومد و سوار ماشین شد -سالم صبح بخیر -علیک سالم، آخه پسر تو مگه عقل تو کلت نیست؟ واسه چی میخوای در مورد فدایی زاده تحقیق کنی... -حاال شما برو، من بهت میگم. -من که میدونم تو با اون زنه .... بعد هم چشمکی زد و با خنده گفت: بله سهیل که مستقیم به چشمهای کامران خیره شده بود گفت: نه، قضیه چیز دیگه ایه ... اون همه زندگیم رو داغون کرد، همه چیز رو ازم گرفت... من رو از شهر و دیارم آواره کرد و همینم باعث مرگ علی شد ... دوست دارم حاال که دیگه دستش خالیه برم و یکی بزنم تو گوشش.. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دیگه نمی تونه ... دیگه چیزی ازم نداره و نمی تونه به دست بیاره ... میشه راه بیفتی؟ تا ظهر بیشتر وقت ندارمسهیل خر نشو، این زنه وحشیه دوباره میفته دنبالت ها کامران سری تکون داد، دنده رو عوض کرد و حرکت کرد ... +++ -بیا، این هم آدرس کارگاهش، بعد از اون افتضاحی که به بار آورده بود، خیلی شیک انداختنش بیرون ... -سهیل خرابکاری نکنی ها، نری رو در روش وایستی و بالیی سرش بیاریباشه، پس من رفتم، ماشینتو که میتونم ببرم؟ -باشه، فعال... در حال رانندگی بود که با خودش کمی فکر کرد، گرچه دلش میخواست بزنه شیدا رو له کنه .... اما .... لحظه ای به فکر فرو رفت، ذهنش بهش میگفت چه دلیلی داره که بری اونجا؟ ... از اونجا رفتن چی به دست میاری؟! ... شیدا نشونه ای از گذشته نکبت بارته که بابتش تاوانهای بزرگی دادی ... و شاید تازه داری احساس میکنی خدا باالخره توبت رو پذیرفته ... دیدن و حرف زدن با اون یعنی تایید گذشته ای که عهد کردی برای همیشه از زندگیت پاکش کنی ... دیگه به جلوی در کارگاه رسیده بود، ماشین رو پارک کرد، اما پیاده نشد، دو دل بود ... یک دلش می گفت پیاده شو و یکی میگفت نه ... به در کارگاه چشم دوخته بود ... یاد فاطمه افتاد، یاد علی، یاد ریحانه، یاد نذرش، یاد کمکهایی که خدا بهش کرده بود ... یاد ... ماشین رو روشن کرد و رفت ... و برای همیشه شیدا رو از خاطرش پاک کرد ... گاهی وقتها وقتی چیزی برای زندگی خطرناکه باید نادیدشون گرفت ... حتی تالش برای حذفشون هم بی فایده ست ... کافیه فقط تصور کنی از اول هم نبودند ... وقتی سهیل و فاطمه توی جاده بر میگشتند، هر دو مشغول فکر کردن بودند، سهیل به زندگیش فکر میکرد، زندگی ای که با فراز و نشیب زیادی همراه بود، اما همه چیز قابل حل به نظر میرسید، چون همیشه یک پناهگاه امن داشت، هرچقدر فاطمه از دستش ناراحت میشد و یا هر چقدر شرمنده میشد، اما میدونست باز هم خونه اش امن ترین پناهگاهیه که هیچ کس حتی خود فاطمه ذره ای بهش بی احترامی نخواهند کرد ... دلش برای سهند میسوخت، کاش میتونست به اون هم بفهمونه زن زندگی کسیه که شوهرش مهمترین آدم زندگیش باشه نه کسی مثل مژگان که همه چیز با اولویت تر از سهند بود ... اما این کوه صبر، این کوه عشق چقدر بعد از مرگ علی شکسته شده بود ... الغر تر و بی رنگ و روتر شده بود، کمتر میخندید، کمتر شوخی میکرد و تمام مدت توی فکر بود ... رو به زیبایی جاده کرد و با خدا درد و دل کرد: خدایا... سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد ... خدایا دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
... باز هم مثل همیشه ناتوانم و محتاج کمکت ... و من به کمک شما امیدوارم ... کمکم کن دوباره فاطمه رو به زندگی برگردونم از طرفی فاطمه به روزی فکر کرد که برای اولین بار داشتند از شهر و دیارشون کوچ میکردند، اون روز با این که روز خیلی بدی بود، اما ته دل فاطمه گرم بود ... انگار همه اون مشکالت حل شدنی بود ... یادش می اومد خیلی از دست سهیل شاکی بود، اما دلش آروم بود ... اما االن ... با نبود علی ... دلش یخ زده بود، از خودش جدا شده بود، هر لحظه با یادآوری چهره معصوم علی آرزو میکرد کاش به جای اون مرده بود ... آروم با خودش زمزمه کرد: کفر نگو فاطمه ... کفر نگو ... میدونست علی هم اینجوری ناراحته... پس باید عوض میشد ... به جنگلهای کنار جاده نگاهی کرد و لبخندی زد، هیچ راهی به ذهنش نمیرسید، فقط توی دلش به خدا گفت: خدایا من اینجا و توی این ماشین دارم به عجز خودم از فراموش کردن اون اتفاق شوم اعتراف میکنم ... اگر من بنده شمام و اگر شما خدای منید، بدونید من معترفم که هیچ کاری برای برگشتن به زندگی عادی از دستم بر نمیاد... پس به حق تمام بنده های خاصتون خودتون نجاتم بدید ... کی و چه جوریش هم با خودتون ... +++ پرستار رو به فاطمه کرد و گفت: خانم شاه حسینی؟ -بفرمایید، اینم جواب آزمایشتون، تبریک میگمبله فاطمه نگاهی به برگه آزمایش انداخت... خون خونش رو میخورد، انگار تمام تنش داغ شده بود، لبش رو گاز گرفت ... حدسش درست بود ... عصبانی برگه رو مچاله کرد توی کیفش و دست ریحانه رو گرفت و از آزمایشگاه خارج شد. به ریحانه قول داده بود ببرتش پارک، برای همین به سمت پارک حرکت کردند، ریحانه با دیدن تاب و سرسره دست مادرش رو رها کرد و به سمتشون دوید، فاطمه هم نیمکتی انتخاب کرد و نشست، دوباره برگه رو از کیفش بیرون آورد و نگاه کرد، نوشته بود 6 هفته، یعنی هنوز جون نگرفته بود ... خدا رو شکر ... شاید میشد کاری کرد ... احساس میکرد به هیچ وجه انرژی به دنیا آوردن یک بچه دیگه رو نداره ... اما باید حتما به سهیل میگفت .. اونم حق داشت بدونه ... مطمئنا اونم راضی نمیشه با این اوضاع و احوال این بچه به دنیا بیاد ... اوضاع روحی فاطمه خیلی خوب نبود، سهیل هم این رو میدونست، پس مشکلی نبود ... خسته ریحانه رو صدا زد و گفت: مامان جون زود می خوایم بریم ها ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ساعت 2 بود که سهیل از سر کار برگشت، بوی گل نرگس مستش کرده بود: -دارم خواب میبینم یا این حقیقته؟ فاطمه از آشپزخونه بیرون اومد و با اینکه صورتش رنگ و رو رفته بود، لبخند خوشگلی زد که توی دل سهیل قند آب شد، همیشه عاشق لبخندهاش بود، فاطمه گفت: چی حقیقته؟ سهیل نگاهی به پیراهن گل گلی فاطمه انداخت و گفت: -این بوی گلی که میاد از پیراهن توئه؟ فاطمه خنده صدا داری کرد و گفت:دیوونه شدی؟ من و ریحانه واسه تو گل خریدیم. سهیل چشماش رو گرد کرد و گفت: بیا یکی بزن تو گوش من ببینم خوابم یا بیدار ... فاطمه خودتی؟! -آخرین بار یادمه چند ماه پیش بود که اونم من واست خریدمواقعا که خیلی بی مزه ای ... من هیچ وقت واسه تو گل نخریدم؟ بعد هم با چشماش دنبال گل گشت و روی میز، یک گلدون سفید و زیبا دید که توش یک عالمه گل نرگس بود، با هیجان به سمتش رفت، گلها رو از گلدون در آورد و با تمام وجودش بو کردو گفت: آخیشت... از این گلها بوی زندگی میاد!!! بعد هم در حالی که به سمت ریحانه میرفت گفت: فدای دختر یکی یه دونم بشم ... چطوری وروجک؟ ریحانه که خودش رو برای باباش لوس میکرد گفت: بابا این گلها رو من برات خریدم ها سهیل هم که ریحانه رو بغل کرده بود گفت: خوش سلیقه ای ها، به بابات رفتی. سهیل و ریحانه با هم بازی میکردند و فاطمه هم با حسرت نگاهشون میکرد ... یاد علی افتاد ... چقدر با سهیل کشتی میگرفت ... چقدر خنده هاش شیرین بود ... هر وقت کشتی میگرفتند علی تمام تالشش رو میکرد، گاهی وقتها سهیل واقعا خسته میشد و به نفس نفس می افتاد و تسلیم میشد ... زورش زیاد شده بود ... اگر میموند ... حتما پسر بی نظیری میشد ... قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد، سعی کرد به االن زندگیش فکر کنه، نه گذشته ای که دیگه تموم شده، به خدا، به سهیل، به ریحانه و به خودش قول داده بود تمام تالشش رو بکنه ... قبل از اینکه کسی بفهمه اشکاش رو پاک کرد و میز غذا رو چید و طوری که صداش از صدای خندهای ریحانه بلندتر بشه داد زد: غذا حاضره ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
برای دیده شدن تلاش بیجا نکن به کمال که برسی خواه ـ ناخواه دیده خواهی شد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
هر روز صبح زنده می‌شوم و زندگی می‌کنم برای رویاهایی که منتظرند به دست من واقعی شوند 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌ سلام صبحتون بخیر
🌙داستانی جالب 🌟در افسانه ها آمده است که مخترع شطرنج، بازي اختراعي خود را نزد حاکم منطقه برد و حاکم اختراع هوشمندانه ي وي را بسيار پسنديد؛ تا آن حد که به او اجازه داد تا هر چه به عنوان پاداش مي خواهد، طلب کند. مخترع کم توقع! نيز خطاب به حاکم گفت: پاداش زيادي نمي خواهم قربان! دستور فرماييد يک دانه ي گندم در خانه ي اول صفحه ي شطرنج قرار دهند، دو برابر آن را در خانه ي دوم قرار دهند( يعني فقط دو دانه ي گندم)، دو برابر آن را در خانه ي بعدي و همين طور الي آخر… حاکم با تعجب به او گفت: فقط همين؟! مي توانستي چيزي بخواهي که ارزشش خيلي بيشتر باشد. مخترع با فروتني ابراز داشت: متشکرم قربان. همين از سرمان هم زياد است! حاکم با اشاره ي انگشت، محاسبان دربار را فرا خواند و امر کرد: آنچه را اين جوان خواسته است محاسبه کنيد و سريعا به او بدهيد. محاسبان دربار هم تعظيم بلند بالايي کردند و عقب عقب در همان حالت تعظيم، از در بارگاه خارج شدند. يک روز گذشت، يک روز ديگر هم گذشت و خبري از محاسبان نشد! حاکم بر آشفت و دنبال آنها فرستاد. پس از شرفيابي، با عصبانيت بر سر آنها فرياد زد: کدام گوري رفتيد؟ حيف ناني که به شماها مي دهم! محاسبه ي چيزي به اين سادگي مگر چقدر وقت مي خواهد؟؟! يکي از محاسبان در حالي که سرش را از شرم پايين افکنده بود، چند قدمي جلوتر آمد و گفت: قربانتان گردم، نمي دانيم چطور شده است. مثل اينکه معجزه اي در اين محاسبه نهفته است! آن طور که ما محاسبه کرده ايم، تمام گندم هاي موجود در تمام انبارهاي پادشاهي حتي کفاف پرداخت اندکي از اين درخواست را هم نمي کند!! و پادشاه هاج و واج مانده بود، به خيالش محاسبان ديوانه شده بودند! نکته: با توجه به اين که صفحه شطرنج 64 خانه دارد، تعداد گندمي که فقط در خانه آخر قرار ميگيرد عدد بسيار بزرگ 64^2 (2 به توان 64) است که در گذشته حتي محاسبه آن بسيار زمان بر بوده است و طبيعتا فراهم کردن گندم به اين ميزان محال! 🌛بهترین داستانهای ایتا🌜 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌙داستانی آموزندە 🌟در چين باستان، شاهزاده جواني تصميم گرفت با تکه اي عاج گران قيمت چوب غذاخوري بسازدپادشاه که مردي عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت: «بهتر است اين کار را نکني، چون اين چوب هاي تجملي موجب زيان توست!» شاهزاده جوان دستپاچه شد. نميدانست حرف پدرش جدي است يا دارد او را مسخره ميکند. اما پدر در ادامه سخنانش گفت: وقتي چوب غذاخوري از عاج گران قيمت داشته باشي، گمان ميکني که آنها به ظرف هاي گلي ميز غذايمان نمي آيند. پس به فنجان ها و کاسه هايي از سنگ يشم نيازمند ميشوي. در آن صورت، خوب نيست غذاهايي ساده را در کاسه هايي يشمي با چوب غذاخوري ساخته شده از عاج بخوري. آن وقت به سراغ غذاهاي گران قيمت و اشرافي ميروي. کسي که به غذاهاي اشرافي و گران قيمت عادت مي‌کند، حاضر نميشود لباس هايي ساده بپوشد و در خانه اي بي زر و زيور زندگي کند. پس لباس هايي ابريشمي ميپوشي و ميخواهي قصري باشکوه داشته باشي. به اين ترتيب به تمامي دارايي سلطنتي نياز پيدا مي‌کني و خواسته هايت بي پايان ميشود. در اين حال، زندگي تجملي و هزينه هايت بي حد و اندازه ميشود و ديگر از اين گرفتاري خلاصي نداري. «نتيجه اين امر فقر و بدبختي و گسترش ويراني و غم و اندوه در قلمرو سلطنت ما و سرانجام تباهي سرزمين خواهد بود... چوب غذاخوري گران قيمت تو تَرَک باريکي بر در و ديوار خانه اي است، که سرانجام ويراني ساختمان را درپي دارد.» شاهزاده جوان با شنيدن اين سخنان خواسته اش را فراموش کرد. سال ها بعد که او به پادشاهي رسيد، درميان همه به خردمندي و فرزانگي شهرت يافت. يک خواسته، خواسته ديگري را درپي خود دارد. و هر خواسته برآورده شده اي غالبا خواسته هاي بزرگتر را به دنبال دارد. ما در جامعه اي وسوسه کننده و اغواگر زندگي مي‌کنيم. در چنين جوامعي، هدف رسانه ها و تبليغات، هميشه القاي خواسته هاي تازه و البته اغلب اوقات غيرضروري و دستيابي به آنها ست. بيايم خودمان رو از اين دور خارج کنيم ... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌛بهترین داستانهای ایتا🌜 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📌داستان 🍃🌺 مردی قصد تنبیه کردن همسرش کرد ، هنگامیکه همسرش را با عصا کتک کاری میکرد بدون اینکه قصد کشتن داشته باشد ، بلکه تنها به قصد ادب با او این کار را انجام داد ؛ ناگهان همسرش زیر دستان او دار فانی را وداع گفت و مردند. مرد سراسیمه از خانه بیرون رفت و داستان خود را نزد یکی از دوستانش تعریف کرد . دوست آن شخص به مرد گفت : تنها راه نجات تو در این قضیه این است که ، جوان خوش تیپی را پیدا کنی او را به خانه ات دعوت کنی بعنوان مهمان ، بعد سر آن جوان را قطع کنی و در کنار جنازه همسرت قرار دهی و بعد به عشیرت و طایفه همسرت بگو : این جوان با همسرم مشغول عمل زنا بودند و من هم تحمل نیاوردم و هر دو را با هم کشتم. وقتیکه شوهر آن زن نیرنگ را از دوستش شنید ، برگشت به خانه و جلوی درب خانه منتظر ماند ، ناگهان جوانی رعنا از کنار خانه آن مرد قصد عبور داشت ، مرد با اصرار فراوان جوان را به خانه دعوت کرد ، هنگامیکه جوان وارد منزل شد آن مرد جوان را کشت !! طایفه زن مقتول وقتیکه آمدند و صحنه را مشاهده کردند و شوهر زن مقتول ، داستان را برای آنها تعریف کرد همگی راضی شدند و برگشتند. آن مرد نیرنگ باز فرزندی داشت بسیار زیبا و خوش تیپ ، که آن روز هنوز به خانه بر نگشته بود ؛ مرد حیله گر نگران شد و بسوی خانه آن مرد قاتل رفت و به مرد گفت : آن نیرنگی که به شما یاد دادم اجرا کردی !؟؟ مرد گفت : بله مرد حیله گر گفت : آن شخص جوانی را که کشته ای به من نشان ده ، مرد حیله گر وقتی که جسد جوان مقتول را مشاهده کرد ، در کمال تعجب دید که مقتول فرزندش است !! که به سبب نیزنگ پدر دچار چنین صانحه ای شده !! این داستان مصداق این چند فرمایش است: هر کس بر علیه مردم شمشیر بکشد با همان شمشیر کشته خواهد شد . هر کس برای برادرش چاه بکند خودش در آن می افتد. هرکس دنبال ناموس مردم باشد ، ناموس خودش در خطر خواهد افتاد. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 💛قسمت سی ویکم 😔گریه ی علی آقا رو دیدم بغضم ترکید و بی دلیل اشکام
》 💛قسمت سی ودوم اون شب بابا کمی دیر برگشت تا اون برگشت علی آقا برام از کارها و عقاید اشتباه خانواده هامون بحث کرد وقتی برگشت علی آقا خداحافظی کرد و رفت فکر حرفهایی که بینمون گذشت، نمیگذاشت بخوابم چند بار خواستم بی خیال حرفاش بشم چون مدام اینی که می گفت؛ شاید لازم باشه تو زندگیت یه امتحان سخت تر پس بدی، تو ذهنم می اومد و می ترسیدم. ⚡اما سبحان الله حرفاش تا مغز استخونم رسوخ کرده بود. به هر کلمه شون که فکر می کردم ایمان و اطمینان و قدرت رو می دیدم. حق با علی آقا بود. من دختری بی توجه نبودم که ساده از کنار مسایل رد بشم خوب میدونستم که لطف الله مثل سایبانی بالا سرمه و در درونم نعمتهاییی می دیدم که قدرشون رو میدونستم ✨نعمت های مثل درکِ نگاه الله به زندگیم، مثل رحم و دلسوزی زیادی که نسبت به خانوادم داشتم، مثل حس خیرخواهی و گذشت از بدی های کسانی که در حقم بدی می کردن، مثل احساس نیازی که به نماز و قران داشتم و مثل خیلی چیز های دیگه اونقدری بزرگ شده بودم که بفهمم خوب و بد چیه هیچ وقت در درونم احساس تعلق نکرده بودم نسبت به بعضی کارها و حرفایی که خانوادم انجام می دادن. اونا قسم مهمشون، قسم به روحِ شیخشون بود ؛ دیوار خونه هاشون با عکس ها و تصاویرِ ایشون رنگین بود بعضی ها که در عقیده ی خود اخلاص بیشتری داشتند، خصوصا قدیمی ها که حضورا بزرگشان را ملاقات کرده بودن، شرم داشتن از اینکه در اتاقی که عکس شیخ آویزانه، بعضی کارها رو انجام بدن ورد زبانشون یا شیخ بود، طوریکه حتی اگه بچه ای زمین می‌خورد، فریاد یا شیخشون بلند می شد در مجلسی اگه از کارهای خارق العاده و یا خاطرات شیخ سخنی به میان میومد، امداد و برکتش را طلب می‌کردن، چون فکر می کردن با این حرف روحِ شیخ حاضر میشه تا شاهد عمل نیکشون باشه؛ از زبان شیخشان نقل می کردن که گویا هر کس در دنیا در دلش به اندازه ی یک مثقال ذره به شیخ معتقد باشه و گهگاهی ازش یادی بکنه، فردای قیامت شیخ وارد بهشت نمیشه تا اینکه اون شخص رو همراه خودش به بهشت ببره. 😔سبحان الله مادربزرگم همیشه تعریف می کرد که عمه نرگس بچه بوده و خیلی مریض میشه در حدیکه امیدی به زنده موندنش ندارن. اونو سه شبانه روز میندازه کنار مقبره ای و دعا و زاری میکنه که ای صاحب قبر دخترمو نذر این مقبره کرده ام. یا شفاش بده یا جانش رو بگیر. مقبره ای که کمی از روستاشون دور بوده و میگفتن اولیای خداست. 🗣میگفتن باید دائما با روحِ بزرگمون در ارتباط باشیم به این صورت که در شبانه روز اوقاتی رو خالی کنیم و بهش فکر کنیم تا بخاطر گناه و معصیتی که داریم قلبمون سخت نشه سبحان الله شباهت عجیبی به عقیده ی مسیحی ها داشت که گناهاشون رو در روزهای خاصی پیش مسوولین کلیسا اعتراف میکنن تا پاک بشن به زعم خودشون. ☝معتقد بودن اگه مرتبا این ارتباط روحی با شیخشون پایدار بمونه، خطایی هم مرتکب بشن شیخ اونا رو در خواب و یا بصورت الهاماتی درونی، ارشاد و هدایت میکنه. 🔸اهل نماز و روزه و جماعت بودن و نسبت به بعضی مسائل دینی هم پایبندی عجیبی داشتند. اما انگار فقط بصورت نمادین یادگرفته بودن احساس میکنم اونقدر در محبت به بزرگ و سرکردشون زیاده روی می کردن که عملا یادشون رفته بود اونی که باید ورد زبونشون باشه و موقع سختی و مصیبت صداش بزنن، خداست. ذاتی که هنگام عبادت باید حیّ و حاضرش میدیدن و عبادتهاشون رو عَرضه ی اون میکردن، ذاتی که شایسته است تا بخاطر قداست و عظمت بهش سوگند یادکرد، الله هست. ذاتی که در تنهایی باید ازش شرم می کردن که دچار معصیت بشن، ذات مقدس الله هست نه انسان صالحی که دستش از دنیا کوتاه شده و به بازار حسابِ الله تعالی رسیده. 👌این ها مقداری از افکار خانواده های ما بود گرچه من اونطور که علی آقا برام گفته بود فکر نکرده بودم که این افکار در این حد بی اساس باشه. اما سبحان الله تمام کودکی و خاطراتم رو مرور کردم میبینم اینجا هم لطف الله عزوجل شامل حالم شده که بین اون همه قیل و قال و بازار گرمی، چطوری با کارهای حکیمانش ایمان رو بهم عطا کرد و دختری تنها و بی همدم رو از دلبستن و تعلق خاطر به این افکار و اعمال منع کرد و در عوض به مسیرهایی هدایتش کرد که مستقیما به خودش منتهی می شد. معنی آیه ی قرانیِ (یهدی من یشاء) رو الان با دل و جان درک میکنم که هر وقت سراغ گذشتم میرم، با لطف بی کران الله روبرو میشم و از ردیف شدن این همه کار حکیمانه شگفت زده میشم و تدبیر الله رو درک میکنم . 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
》 💛قسمت سی وسوم یک هفته طول کشید تا سبک سنگین کردم و بالاخره با خودم کنار اومدم. تصمیم گرفتم حرفای علی آقا رو عملی کنم و هم اینکه موقعیت مناسبی بود تا در کنارش بتونم در مدارس خاصِ مرکز استان تحصیل کنم. شوق عجیبی در دلم افتاده بود روز شماری می کردم تا اول مهر برسه. بابا هم وقتی موافقت من رو دید، تردیدش از بین رفت پیگیر کارهای ثبت نام شد و یکی دو بار به اون شهر سفر کرد به بابا گفتم قبل از رفتنم منو ببره خونه پدربزرگ، دلتنگ عمه و مادربزرگ نبودم اصلا! میخواستم فرشته رو ببینم که تنها بهانه ام بود 😔فکر کردن به تنهاییِ فرشته و اینکه دارم بیشتر از همیشه ازش دور میشم، شب ها نا آرامم کرده بود و خواب نداشتم وقتی رفتم اونجا خونه پدربزرگ تو باغ بود تابستونا میرفتن باغ و تو کپَر زندگی می کردن به خاطر برداشت محصولات از شب های اونجا وحشت داشتم چون یادمه کم سنتر که بودم یکی دوبار عمه م خواست تنبیهم کنه؛ تو اون جنگل تاریک و ساکت، کمی دورتر از کپَر، تنهام گذاشت و گفت امشب رو باید تنهایی اینجا بمونی تا حیوونا تیکه پارت کنن بعدِ 10 دقیقه که میدید گریه میکنم و می ترسم، خودش میومد سراغم و با کتک برم می گردوند تو کپَر اولین شبی که اونجا بودم، فرستادنم دبه ی آب رو براشون جابجا کنم چون خیلی سنگین بود زورم نرسید، افتادم زمین، پام پیچ خورد و از زانو شکست صدای شکستنس رو خودم شنیدم 😔سبحان الله چه دردی داشت خیلی ترسیده بودن چون از شدت درد داشتم جیغ می کشیدم. فورا رفتن سراغ ِ جراح سنتی روستا اما خونه نبود. از شدت درد می نالیدم و پدربزرگم می گفت زهرِمار بگیری دختر برای داد و فریادت 😔باز رفتن سراغ جراح و اینبار با خودشون آوردنش وقتی پام رو تکون داد، خم نمیشد و درد زیادی داشت اما به زور پام رو جمع کرد و با چنتا شال بزرگ اونو بست که تکان نخوره، گفت تا فردا تحمل کن بعد فردا برید شهر عکس بندازین از زانوش. اون شب رو با بدبختی به روز رسوندم اونا گرفتن خوابیدن و من با زانوی شکسته م درد میکشیدم جرات نداشتم آه و ناله هم بکنم چون اعتراضشون بلند میشد 😔فرشته انگار خیلی ناراحت من بود و نمی خوابید مدام از زیر پتو بلند میشد کنارم می نشست و حرفی هم نمیزد. مادربزرگ تا میدید فرشته نخوابیده عصبانی میشد و مجبورش می کرد بره زیر پتو اینقد گریه کرده بودم که خواب رفته بودم وقتی بیدار شدم دیدم درد پام کمتره مادربزرگ و عمه خواستن ببرنم دکتر البته بخاطر من نبود از ترس بابا بود که اگه میفهمید سرِچی زمین خوردم و اینطوری شدم، دعوای بزرگی به پا می‌کرد 😔اینقد منت سرم گذاشتن و بهونه آوردن تا مجبور شدم گفتم حالم خوبه اسراحت میکنم بهتر میشم، بالاخره کسی منو دکتر نبود و چهار روز بعد از این اتفاق بود که بابا اومد سراغم. وقتی فهمید چی شده خیلی ناراحت شد. خواست عصبانی بشه بگه چکارش کردین!؟ فورا گفتم با فرشته بازی کردیم توباغ، افتادم و اینجوری شد. کمتر از دوهفته مونده بود به رفتنم. برگشتیم شهر و از زانوم عکس گرفتیم معلوم شد که ترک برداشته و فقط بخاطر مراقبت های خودم یکم جوش خورده بود وگرنه باید گچ گرفته میشد و هزارتای کاردیگه 🔸که اگه مواظب نمی بودم نمی تونستم تا ابد رو زانوم بایستم بابا برام کلی وسایل مدرسه و خوابگاه خرید که با خودم ببرم. دو شب قبل از اینگه حرکت کنم، مجددا برگشتم روستا تا ازشون خداحافظی کنم. شب اونجا موندیم و فردا قبل از ظهر راه افتادیم که بر گردیم خونه خودمون. موقع خداحافظی دلتنگ عجیبی سراغم اومد حس کردم دلتنگی تمام دنیا تو قلب منه وقتی با عمه و مادربزرگ خداحافظی کردم بوسم کردن و چشماشون پرِ اشک شد. فرشته زارو زار گریه می کرد قلبم داشت تکه تکه میشد نمی دونم چطور از اون لحظه گذشتم و قبض روح نشدم. باباهم پا به پای ما گریه می کرد زن عموهام اونجا بودن دلشون به حال من می‌سوخت که چرا باید غربت برم تو این سن کمم اما من میدونستم چکار دارم میکنم با سختی از فرشته جدا شدم تا از چشمش دور شدیم گریه کرد. یه جایی دیگه جرات نمی کردم پشت سرم رو نگاه کنم و چشمم بهش بیفته 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین جمعہ اردیبهشت ماهتون عالی امـروز برای تک تکون از خدا میخوام در کنار خانواده و عزیزانتان بهتـرین آدینہ را سپری کنید لحظه هایی شیرین دنیایی آرام و یه زندگی صمیمی آرزوی من برای شماست روزتون زیبا و در پناه خـــدا طاعات و عباداتتون قبول 🙏 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
♨️از مکافات عمل غافل مشو❌ 👴نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت... 🔪یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، 💎اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است... ⚖او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد... هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت: 👴ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود... 👱‍♂سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم... روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود... 🚣‍♂پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد... 😍از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست... 👹اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد... 👶هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم... 😭سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت... 😩 باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم... سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مُرد... 🌊سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد 💥و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند... مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد... 👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}» (ابراهیم/۴٢) 🌼و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار👌 •┈┈┈┈•✿📚✿•┈┈┈┈• 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مژده☝ مژده☝ ☝️مژده به مومن ها☝️ رمضان یک در مخصوص داره در بهشت اما برای چه افردادی؟ کلیپ رو از دست ندین 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با تزئین زیبایی روی میز چیده شده بود به وجد اومدن و دستهاشون رو به هم کوبیدن، سهیل فورا به سمت اتاق رفت و مشغول عوض کردن لباسش شد و دائم مسخره بازی در میاورد که نخورین تا من بیام، ریحانه که از خنده غش کرده بود با خنده داد میزد: بابا بیا ... بابا بیا ... فاطمه هم میخندید، اما دلش ... فاطمه در حال شستن ظرفها بود، سهیل هم توی جمع کردنشون کمک میکرد که فاطمه گفت: امروز رفتم جواب آزمایشو گرفتم. سهیل سکوت کرد، فاطمه دوباره گفت: خدا رو شکر 6 هفتست، هنوز جون نگرفته. میتونیم سقطش کنیمهمون حدسی که میزدیم درست بودخوب؟ چی شد؟ -اوهوم فاطمه نگاه مشکوکی به سهیل که داشت روی میز رو دستمال میکشه کرد و گفت: اوهوم یعنی چی؟ سهیل خندید و گفت: اوهوم یک کلمه خارجیه که تا به حال معادل فارسیش پیدا نشده. فاطمه کالفه و با عصبانیت گفت: االن جای شوخیه؟ از مینا میپرسم، اون احتماال میدونه کجا باید رفت و چیکار کرد، یک سری آمپول و قرص داره که مصرف کنیم خودش سقط میشه سهیل آروم گفت: حاال نمیخوای در موردش یک کم فکر کنی؟ -در مورد چی؟ -در مورد این که شاید این یک نعمت باشه که خدا فرستاده؟ -همه اتفاقای زندگی رو خدا نمیفرسته، یک سری از اون بداش نتیجه غفلت بنده هاشه، مخصوصا این یکی هاش... سهیل چیزی نگفت و دستمال رو توی ظرف شویی تکوند و گفت: چایی نداریم؟ -زیر کتری رو روشن کن، جوش بود، اما سرد شده ... سهیل در سکوت زیر کتری رو روشن کرد و به سمت تلویزیون رفت که فاطمه گفت: چی شد؟ چرا رفتی؟ داریم حرف میزنیم ها چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟ سهیل خندید و گفت: نه فعال که داری ظرف میشوریاالن دارم گل لگد میکنم سهیل؟! فاطمه دستاش رو آب کشید و گفت: تو نظر دیگه ای که نداری؟ -بذار یک کم فکر کنم! فاطمه که مطمئن بود سهیل هم باهاش هم عقیده ست، اما االن با این طرز حرف زدنش چیز دیگه ای میدید، عصبانی شد وگفت: به چی فکر کنی؟ خوب اگه زمان بگذره که جون میگیره، اون موقع نمی تونیم کاری کنیم چون گناه داره سهیل چیزی نگفت، فاطمه با استکان چایی رو به روش نشست و گفت: سهیل؟ االن یعنی چی؟ من این بچه رو نمیخوام ها سهیل به فاطمه نگاه نکرد و فقط گفت: اگه من بخوام راضی میشی نگهش داری؟ فاطمه که شوکه شده بود گفت: یعنی چی اگه من بخوام؟ ما قرارمون این نبود که بچه دار بشیم -حاال که شدیم فاطمه نفسش رو محکم بیرون داد و بعد از چند لحظه توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: اگه من نخوام راضی میشی سقطش کنیم؟ سهیل با شیطنت خندید و دستش رو روی شونه فاطمه گذاشت و با حالت مرموزی گفت: نه فاطمه که عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت: نه و نگمه، فکر کرده من باهاش شوخی دارم، اصال همین االن زنگ میزنم به مینا سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به رفتن فاطمه به سمت گوشی نگاه میکرد گفت: تو این کارو نمیکنی؟ فاطمه برگشت و با کالفگی نگاش کرد و گفت: سهیل حوصله شوخی ندارم... بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و سیمش رو کشید. فاطمه که با تعجب نگاش میکرد گفت: چیکار میکنی؟ -چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟ بهت گفتم اجازه بده یک کم فکر کنیم دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃💕 🔹🔹🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک کم یعنی چقدر ؟ یعنی مثلا یکی دو روز خوب من تا به مینا بگم اون آمپوال رو واسم گیر بیاره اون یکی دو روزم میگذره سهیل جدی شد و گفت: فاطمه تو االن احساست بر عقلت حاکمه، بذار یک کم جو بخوابه بعد تصمیم بگیر. -من این بچه رو نمی خوام، می فهمی؟ اونم االن، توی این موقعیت ... هنوز سال علی نشده... اون وقت من حامله ام ... اون وقت من دنبال خوش خوشانمم ... سهیل جدی نگاهش کرد و گفت: چند روز دست نگه دار، اگه با هم تصمیم گرفتیم سقطش کنیم خودم واست آمپوالشو جور میکنم، به مینا زنگ نزن. بعد هم سیم تلفن رو سر جاش گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد و گفت: آخ که چقدر دلم میخواد االن بخوابم. فاطمه به رو به رو خیره شده بود و همچنان توی فکر بود، سهیل نگاهش کرد ... توی دلش خوشحال بود که با این وضعیت پیش اومده مطمئنا فراموشی علی برای فاطمه خیلی آسون تر میشد، شاید این بچه می تونست جای علی رو بگیره، به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از دست بده ... به چهره رنگ پریده فاطمه نگاهی کرد و فورا یک شاخه گل نرگس از توی گلدون برداشت و با یک حرکت سریع فرو کرد توی لباس فاطمه، از سردی آب گل بدن فاطمه لرزه خفیفی کرد که سهیل بغلش کرد و با یک حرکت بلندش کرد و گفت: حاال بوی گل نرگس از پیراهن تو میاد ... بعد هم تن فاطمه رو بو کشید و گفت: تو خوش بو ترین گل دنیایی که من تا به حال دیدم ... سه روز گذشته بود و اصرار فاطمه برای سقط بچه بی نتیجه بود، سهیل اصرار داشت که اون بچه یک نعمت خدادادیه و فاطمه هر بار که با خودش فکر میکرد به این نتیجه میرسید هیچ چیز بدتر از این نیست که هنوز چند ماه از مرگ علی نگذشته باردار بشه ... اما اصرارش بی فایده بود، خودش هم این رو میدونست، فقط به درگاه خدا راز و نیاز میکرد که اگر این بچه یک نعمته خودش محبتش رو به دلش بندازه... -فاطمه لج نکن خودم ریحانه رو میرسونم، تو با ضعفی که داری نمی خواد این همه راه بری... بخوای بلند شی و صبحانه بخوری و آماده بشی و ... اوووو ... من رفتماوال خودت ضعف داری، دوما اگه بخوام منتظر جناب عالی باشم که باید قید مهدکودک رفتن ریحانه رو بزنم، تا فاطمه پتو رو به زور کشید روی سر سهیل و گفت: الهی آمین ... بخواب تا خوابت نپرید از خونه که بیرون زد، هوای تازه به جفتشون انرژی داده بود، فاطمه نگاهی سر سرکی به سر تا ته کوچه انداخت و مطمئن شد کسی نیست، بعد رو به دخترش کرد و گفت: نظرت چیه تا سر کوچه با هم مسابقه بدیم؟ -آره آره، من حاضرم هر دو آماده شدند و با یک دو سه فاطمه شروع کردن به دویدن، گرچه برای فاطمه مسابقه سختی نبود اما وقتی سر کوچه رسید احساس کرد انرژیش تموم شده، به سختی نفس کشید و چند لحظه تکیه داد به دیوار، ریحانه که اول شده بود با خوشحالی دست میزد و میگفت: اول شدم، اول شدم فاطمه نگاهی بهش انداخت و گفت: ای شیطون، داری روز به روز قوی تر میشی ها! حاال از مامانت جلو میزنی؟! بعد هم دستش رو گرفت و با هم به سمت مهدکودک حرکت کردند. موقع برگشتن از مهدکودک دل درد شدیدی گرفته بود، به زور خودش رو به خونه رسوند و توی اتاق خواب خزید... وقتی متوجه خون ریزیش شد، تمام تنش یخ کرد ... ته دلش نگران بود، میدونست با خون ریزی ای که داره احتمال سقط بچه خیلی زیاده، اما ... اون شب سهیل به خاطر کارش خیلی دیر خونه اومد و متوجه رنگ و روی بیش از اندازه زرد فاطمه نشد، سهیل به خاطر مشکلی که توی کارش پیش اومده بود برخالف هر روز حال و احوالی از فاطمه نگرفت، فاطمه هم که خون ریزیش قطع شده بود، ترجیح داد سهیل رو نگران نکنه و فردا اون خبر رو بهش بده فردای اون روز بعد از رسوندن ریحانه به مهد کودک هیچ جونی برای برگشتن نداشت، خون ریزی شدیدی پیدا کرده بود و در نتیجه خیلی بی حال شده بود، برای همین یک تاکسی دربست تا خونه گرفته، وقتی به خونه رسید دل دردش زیادتر شده بود، ایستاد و دستش رو روی شکمش نگه داشت، که یکهو صدای بلندی شنید که گفت: فاطمه!!! خوبی؟ فاطمه که ترسیده بود ایستاد و نگاهی به سهیل که روی ایوان بود کرد و با استرس گفت: تو مگه نرفته بودی سر کار؟ ماشینت کو پس؟ سهیل بدون توجه به سوال فاطمه مشکوک نگاهش کرد و گفت: چی شده؟ چرا اینقدر رنگ پریده ای؟ فاطمه فورا لبخندی زد و گفت:هیچی، نگران نشو ... یک کم دلم درد میکنه اما دل دردش شدید شده بود، نا خود آگاه دستش روی شکمش قرار گرفت و کمی خم شد، سهیل به سمتش حرکت کرد و گفت: به خاطر هیچی اینقدر درد داری؟ بعد هم دستش رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کردند. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سهیل با یک لیوان آب وارد شد و به سمت فاطمه گرفت. فاطمه آب رو نوشید و تشکر کرد، سهیل مضطرب نگاهش میکرد که فاطمه گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دل درد داشتم عزیزم! -از دیروزیه دل درد وقتی بچه ای توی دلته یعنی خیلی چیز، از کی دل درد گرفتی؟ فاطمه با شرمندگی نگاهش کرد و آروم گفت: یک کمخون ریزی که نداشتی؟ سهیل که ترسیده بود با صورتی رنگ پریده گفت: از کی؟ -نگران نباش سهیل چیزیم نیست -میگم از کی؟ از امروز؟ فاطمه که میترسید حقیقت رو بگه چیزی نگفت، سهیل عصبانی نگاهش کرد و گفت: با توام، از کی خون ریزی داشتی و به من نگفتی؟ فاطمه چند لحظه مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت: از دیروز ... دیشب میخواستم بهت بگم اما خیلی خسته بودی، بعدش هم خون ریزی قطع شده بود، امروز دوباره شروع شد ... سهیل عصبانی از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت و گفت: -لباست رو عوض کن میریم دکتر که عقل ناقصت رو نشون بدیم ببینیم میتونن کاری واسش کنن یا نه، پاشو فاطمه که میدونست سهیل خیلی عصبانیه چیزی نگفت، مطمئن بود اگر اتفاقی افتاده باشه دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد نمیدونست باید دعا کنه بچه چیزیش نشده باشه یا اینکه ...بعد از علی چطور اون همه تالشی رو که برای تربیتش کرده بود میتونست تکرار کنه ... نه ... خسته تر از این بود که بخواد بچه ای تربیت کنه، همین ریحانه برای هفت پشتش کافی بود و دلش هم نمی خواست بچه ای رو به دنیا بیاره و بسپارتش به دست دنیا که هر جور خواست تربیت شه ... کاری که می خواد خوب انجام نشه، بهتره هیچ وقت شروع نشه ... با این وجود عصبانیت سهیل مجبور به اطاعتش کرده بود از جاش بلند شد و پشت سر سهیل از اتاق خارج شد. توی بیمارستان منتظر نشسته بودند تا نوبتشون برسه، سهیل سکوت کرده بود و دست به سینه نشسته بود وبا اخم به رو به رو نگاه میکرد، فاطمه که دل دردش آزارش میداد گاه گاهی به سهیل نگاه میکرد و میخواست چیزی بگه اما حالت صورت سهیل مانع حرف زدنش میشد، آخر طاقت نیاورد و آروم صداش کرد: سهیل برگشت و نگاه غضبناکی بهش انداختسهیل فاطمه گفت: میذاری حرف بزنم؟ نگاه همراه با سکوت سهیل بهش فهموند که ادامه بده -من که از قصد نمی خواستم این جوری بشه ... باور کن دیشب که میخواستم بهت بگم خون ریزی قطع شد، تو هم که خیلی خسته بودی و میدونستم گفتنش به تو هیچ فایده ای جز نگران کردنت نداره ... سهیل سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و چیزی نگفت... فاطمه که فرصت رو مناسب دید دوباره گفت: در ضمن مگه قرارمون نبود بچه تربیت کنیم نه اینکه فقط به دنیا بیاریم؟ ... مگه قرار نبود تمام زندگیمون رو بذاریم برای تربیت بچه ها؟ مگه وقتی ازدواج کردیم، به هم دیگه قول ندادیم تا زمانی که آمادگی تربیت کردن یک بچه رو نداشتیم بچه دار نشیم ... خوب چرا داری میزنی زیرش؟ من االن آمادگی تربیت کردن یک بچه رو ندارم سهیل سرش رو برگردوند و با خونسردی گفت: تو یک بچه دیگه داری، بخوای یا نخوای باید در خودت این آمادگی رو ایجاد کنی، پس فکر نکنم مشکلی باشه صدای منشی بلند شد: خانم شاه حسینیاما... سهیل بلند شد و فاطمه با حالت زار نگاهی به منشی کرد و پشت سر سهیل بلند شد و هر دو وارد اتاق شدند، بعد از سالم کردن و گفتن مشکلشون، خانم دکتر رو به فاطمه کرد و گفت: -سومبچه چندمتونه؟ -خوبه، دل درد دارید؟ دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با اینکه اون لحظه داشت از دل درد به خودش میپیچید، اما از ترس سهیل گفت: نه زیاد سهیل که سکوت کرده بود نگاه ترسناکی به فاطمه کرد که فاطمه فورا حرفش رو اصالح کرد و آروم گفت: یک کم سهیل چشم غره ای بهش کرد، اما فاطمه فورا سرش رو پایین انداخت، خانم دکتر ازش خواست روی تخت دراز بکشه، فاطمه هم بلند شد و رفت که سهیل رو کرد به خانم دکتر و گفت: خانم دکتر همسر من سر به دنیا اومدن بچه قبلیمون هم خیلی اذیت شد، این دفعه هم چند روزه که فعالیت زیادی کرده، برخالف چیزی هم که به شما گفتند دل درد شدیدی دارند، من نگرانشم خانم دکتر سری تکون داد و برای معاینه فاطمه رفت ... -زیاد نمیشه امیدوار بود، خانمتون خیلی ضعیف هستند. سهیل دستش رو روی صورتش کشید و با درموندگی گفت: باید چیکار کنیم؟ -از همین امروز خانمتون باید استراحت مطلق باشن، گرچه امید زیادی نیست، اما به هر حال میتونید دعا کنید بعد از نوشتن نسخه دفترچه رو به سمت سهیل گرفت و سهیل و فاطمه با هم از مطب خارج شدند، فاطمه از دل درد نمیتونست راه بره، سهیل دستش رو گرفته بود و آروم به سمت در بیمارستان حرکت میکردند، هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد... -سالم مادرجون، حال شما خوبه ... ممنون ... شما چطورین؟ ... بله، فاطمه و ریحانه هم خوبن ... شکر سالم میرسونن .. غرض از مزاحمت اینه که میخواستم یک خبر خوب بهتون بدم ... بله خیره ... فاطمه بارداره ... فاطمه که توی ماشین در حال حرکت، کنار سهیل نشسته بود، به مکالمه سهیل با مادرش گوش میداد، آروم اشک میریخت، دل درد زیادی داشت، از طرفی هم دکتر گفته بود حداقل یک ماه استراحت مطلق داشته باشه و حاال سهیل بر خالف میل اون قضیه رو به مادرش گفته بود و ازش خواسته بود برای مراقبت از فاطمه بیاد ... سهیل بعد از حرف زدن گوشی رو به سمت فاطمه گرفت و گفت: مامانت می خواد باهات حرف بزنه فاطمه اشکهاش رو پاک کرد و گوشی موبایل رو گرفت ، نفسی کشید و سعی کرد آروم بشه و گفت: سالم مامان جون -سالم عزیزم، خدا رو شکر، خدا رو شکر، دیدی خدا خودش همه چیزو حل میکنه؟ دیدی چه نعمتی بهت داد؟ مبارکت باشه دخترم فاطمه که دلش نمی خواست یکهو بزنه تو ذوق مادرش فقط گفت: مرسی من همین فردا میام اونجا، االن زنگ میزنم و بلیط رزرو میکنم، نگران هیچی نباش، سر ریحانه هم یک ماه آخرش استراحت مطلق بودی، دیدی که هیچی نشد، نگران نباش، تا من میام از جات جم نخور، باشه دخترم -زحمتتون نشه مامان -زحمت چیه؟ خودم هم دلم اینجا از تنهایی پوسید، من فردا صبح میام -باشه، دستتون درد نکنه، رسیدین زنگ بزنین سهیل بیاد دنبالتون -باشه، مواظب خودت باش، ریحانه رو هم از طرف من ببوس -چشم، کاری ندارید؟ -نه خدافظ -خدافظ دکمه گوشی رو زد و گذاشتش روی داشبورد و به فکر فرو رفت، خوشحال بود که مادرش می اومد و اونو از این احساس پوچ و سردرگم که خودش هم نمیدونست چیه نجاتش میداد... احساسی که یک بار بهش میگفت اون بچه یعنی یک مسئولیت بزرگ دیگه که توانی برای برداشتنش نداری و خوشحال باش که از بین میره و یک بار دیگه بهش میگه خدا بهت یک بچه داد، یک نعمت، یه رحمت، حاال داره ازت میگیره ... ناشکری کرده بودی ... نه ... آره ... اه ... خدا رو شکر که فردا مامان میاد ... +++ فردای اون روز طبق قولی که زهرا خانم داده بود، غروب بود که رسید سهیل بعد از رسوندن زهرا خانم به خونه، دوباره سوار ماشین شد، دلیل کالفگی خودش رو نمیدونست، احساس میکرد اون بچه رو از همین حاال که حتی جون نگرفته بود دوست داشت ... اون بچه میتونست اوضاع روحی فاطمه رو رو به راه کنه، مطمئن بود ... اما اگر زنده میموند ... دکتر ناامیدشون کرده بود ... حتی فاطمه هم با مرگ اون بچه دوباره بچه دیگه ای رو از دست بده ... آسمون گرگ و میش بود، پشت چراغ قرمز ایستاده بود که صدای اذان بلند شد: اهلل اکبر، اهلل اکبر... نگاهی به اون ور خیابون کرد، با دیدن مسجد فورا حرکت کرد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شد و خواست وارد بشه که چشمش خورد به نام مسجد: مسجد حسین بن علی)ع( لبخندی زد و وارد وضو خونه شد ... نماز که تموم شد، دلش با این نماز آروم شده بود، ناگهان چشمش به پرچم یا حسین افتاد ... یاد آخرین عاشورایی افتاد که با علی توی دسته های عزاداری میرفتند، علی شیفته تر از اون بود، وقتی به دسته ها نگاه میکرد با گروه ها هم خوانی میکرد: کربال عشقت منو دیوونه کرد... سهیل همیشه از این حال و هوای پسرش تعجب میکرد، این فقط مختص اون عاشورا نبود، دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662