eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبحتون معطربه ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(ص) به رسم ادب هرصبح: السلام علی رسول الله وآل رسول الله السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع) السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا جمیعاورحمت الله #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲ خرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این آخر هفتہ زیبا از ماه مبارک رمضان از خـــدا میخوام برکت بیشترینش محبت گرمترینش مهربانی شیرین ترینش شادی بی دلیلش معجزه خدا جاری ترینش نصیبتون بشہ اولین پنجشنبہ خرداد ماهتون بخیر و خوشی دوستان همیشه مـــهربانم ♥️ #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
۲ خرداد ۱۳۹۸
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت چهل وسوم 😔بعد از رفتن فرزانه شوک بدی بهم وارد شد کسی نب
》 💛قسمت چهل وچهارم 🔸سالِ آخر راهنماییم شروع شد و کم کم داشتم مرگِ فرزانه رو قبول میکردم. آرزوم بود از اون مدرسه برم تا شاید تسکینی باشه برای دلم چون اونجا همه چیز مثل خوره به جانم افتاده بود و خاطرات رو برام زنده میکرد و آزارم میداد 😔بابام ازدواج کرده بود و دوست داشت هر هفته برگردم خونه پیششون اما دلو دماغشو نداشتم با اینکه نا مادریم زنِ بدی نبود اما ترجیح میدادم مثل یک مهمون رفتار کنم و زیاد برنگردم خونه با بابام سرِ همین رفتن و نرفتنا چند باری دعوامون شد چون دلش میخواست الان که خونه زندگیه نسبتا آرامی داره، منم کنارش باشم منم چون کمتر قبول میکردم برگردم، بابا حساس شده بود میترسید دلیل موندن های زیادم تو خوابگاه، رفتن سرِ کلاسای عقیدتی باشه. با اینکه از این خبرا نبود اما بابا همیشه خودبخود نگرانِ این قضیه بود چون وقتایی که باهم بودیم سرِ بعضی مسائل خیلی سوال پیچش میکردم؛ اما به خیالِ اینکه من بچه ام و بیشتر از یک مجادله ی پدر و فرزندی پیگیر مسائل نمیشم، هیچوقت روبرو بهم نگفت که از این قضیه تا این اندازه نگرانه بابا از سرِ حساسیتِ زیاد به چند نفر از سرپرستا سپُرده بود که هوامو داشته باشن و رفت و آمدم رو کنترل کنن!! یه روز تو نماز خونه داشتم قرآن میخوندم یکی از هم اتاقیام اومد کنار دستم نشست گفت تو از معنی قرآن چیزی هم بلدی؟ گفتم کمی بلدم رفت یک مصحف قرآنِ ترجمه شده آورد گفت سوره ی نجم رو باز کن ببین چی نوشته راجع به چی حرف زده؛ باهم ترجمه رو نگاه کردیم چند آیه با معنی برام خوند معلوم بود که سرسری چیزی شنیده و می خواد همونو برام بگه چون معنی آیه ها اصلا مرتبط با اونی نبود که اون می گفت بعد قرآن رو بست و شروع کرد به حرف زدن راجع به موضوعی عجیب! ❗گفت حیفه تو که اهل قرآنی ازین مطلب بی خبر باشی 😳برام از پیامبری جدید حرف زد!! که شغلش جوشکاریه و مقیم پایتخته! وقتی حرف می زد چشمام از تعجب نزدیک بود از حدقه بیرون بیاد گفتم کژال حالت خوب نیست بخدا مگه تو نمیدونی پیامبرِ ما آخرین رسوله!؟ این چرندیات چیه میگی؟ گفت اخرین رسول هست ولی آخرین نبی نیست! الانم این مردی که خانواده ی ما باهاش در ارتباطه نبی خداست چیز عجیبی که نگفته ما قران می خونیم و درباره ی آخرالزمان و اتفاقاتی که میفته مختصر مطالبی خونده بودم همونا رو برای کژال گفتم از حضرت عیسی و حضرت مهدی حرف زدم و گفتم ما معتقدیم که این دو نفر به عنوانِ اشخاصی از امت محمدﷺ در آخر الزمان پیدا میشن حضرتِ عیسی از آسمونا پایین میاد و حضرت مهدی هم به دنیا میاد دیگه کسی به عنوان نبی نداریم! 🔸سعی داشت هر طور که شده قانعم کنه نگاهی بهم انداخت و گفت فردوس! از تو بعیده واقعا !! اینا چیه بهشون باور داری؟ اگه دوست داری آخرِ هفته بریم خونه ی ما اونجا همه چیز رو نشونت میدم مامانم همه چیز رو مفصل برات میگه ❓مغزم داشت سوت می کشید نمیدونستم چکار باید بکنم من فقط تو کتاب های دینی و تاریخ مدرسه شنیده بودم که کسانی در طول تاریخ، به دروغ ادعای پیامبری کرده اند وقتی به کژال فکر میکردم، همش یادِ مُسَیلمه ی کذاب میُفتادم، بهش گفتم تو اگه دنبال حق هستی و حرفای من برات سند نیست من می پرسم و بهت کتاب معرفی میکنم و خودتم میتونی این کارو بکنی نیش خندی زد و گفت اینا قدیمی شده الان نوبتِ شماست به حرفِ ما گوش کنین!! تو حرفاش خیلی ما و شما میکرد و معلوم بود که آئینشون یه تناقض واضحی با اسلام داره اما من زیاد ازش نپرسیدم گفتم راجع به این مسئله با من و هیچ کس دیگه ای حرف نزن چون اگه بشنوم دعوامون میشه و دوست ندارم این اتفاق بیفته من نزدیک بود عصبانی بشم اما اون خیلی آرام حرف میزد و ازم می خواست آخرِ هفته برم خونشون 😨خیلی مسئله ترسناک و غریبی بود چند روز تو دلم نگهش داشتم اما بالاخره با خانمِ حسامی در میان گذاشتم. اونم خیلی تعجب کرد ازم خواست اگه دفعه ی بعد باهام حرف زد، بهش بگم با خودِ خانم حسامی حرف بزنه دفعه ی بعد که اومد سراغم راجع به خیلی مسائل حرف زدیم برام معلوم شد که اصلا اعتقادی به رسالتِ پیامبر نداره و در روزه و نماز و خیلی مسائلِ دیگه با ما فرقِ اساسی دارن بعد از چندین مرتبه حرف زدن، وقتی فهمید اصلا زیرِ بار عقیده و مرامش نمیرم توهین و فحاشی از تو حرفاش نمایان شد در اون سن و سال کنترل زیادی روی اعصابم نداشتم و سریع میزدم سیمِ آخر. خصوصا که عِرق زیادی نسبت به مسایل دینی داشتم آخرین باری که باهم حرف زدیم گفت محمد مردی عرب بود که رسالتش فقط برای عربه نه برای ما عجمیان و پیش من هیچ عزت و احترامی نداره! 😣اینو که شنیدم از ناراحتی تمام بدنم میلرزید ناخواسته سیلیِ محکمی به صورتش زدم تا خواست از خودش دفاع کنه موهاشو کشیدم و شروع کرد به فحش دادن و جیغ کشیدن دخترای خوابگاه و سرپرستا همه سر رسیدن 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌
۲ خرداد ۱۳۹۸
》 💛قسمت چهل وپنجم 😔تمام اتاق ها خبر دار شدن و اومدن بالا سرِمون من از شدت عصبانیت دستام میلرزید اونم خیلی ترسیده بود از عکس العملِ من جلویِ سرپرستا سعی میکرد خودشو کنترل کنه که خطاها گردن من بیفته همه شگفت زده شده بودن از حرکتِ من که چطور این اندازه عصبی شدم که دست رو هم اتاقیم بلند کردم. اون شب کسی کارِمون نداشت اما سرپرست گزارش دعوامون رو رد کرده بود و فرداش از دفتر مدرسه صدامون زدن مدیر با عصبانیت ازمون سوال میکرد که دلیل دعوامون چی بوده کژال سرش پایین بود و چیزی نمیگفت این کارِش باعث شد دلم به حالش بسوزه و منم دلیل اصلی دعوامون رو اونجا نتونستم بگم، میگفتم شاید این کارِ من یه رحمت و محبتی تو دلش انداخت و بعدا فکرش اصلاح بشه، اونجا تقریبا همه خطاها رو برعهده گرفتم و گفتم مسئله خصوصی بوده و من زود از کوره در میرم همیشه و همینجا از کژال عذر خواهی میکنم اما اگه اتاق هامون از هم جدا باشه بهتره تا دیگه ازین اتفاقا نیفته کژال از تعجب سرش رو بلند کرد. اینارو که شنید و فهمید بخاطرِ اونه، چشماش از اشک شوقی زد مدیر رو سرم داد زد و گفت ملکی! تا به حال کسی مثل تو زبون باز و زبون دراز ندیدم! مگه ما مسخره دست توایم که اینطور خوابگاه رو بهم ریختی؟ درسته شاگرد زرنگی و معلما دوسِت دارن اما دلیل نمیشه هر غلطی دلت خواست بکنی! الانم گردنتو خورد کن برو پایین تا تکلیفت رو معلوم کنم 😔تهدیدش رو جدی نگرفتم و هیچ دفاعی هم از خودم نکردم چون میدونستم الان هرچی بگم فقط حرف هدر دادنه، وقتی پایین میومدم کژال چند باری خواست بیاد پیشم اما خیلی تو خودم بودم روش نشد همون شب تو خوابگاه صدام زدن که تلفن داری وقتی رفتم بابام بود سلام کردم گفت سلام و دردِ بی درمان! سلام و سرطان سلام! وسایلاتو امشب جمع کن فردا میام دنبالت از مدرسه اخراجی! 😳یاالله چی شده چرا بابام اینطور میگه!! دست و پام شل شد نشستم رو صندلی بابا هم پشت تلفن میگفت الان برام قهرمان شدی؟ چی درخورِت دادن که هار شدی؟ چی تو فکرت خوندن؟ کجا درسِت میدن که اینطور جرئت پیدا کردی دست رو دختر مردم بلند میکنی؟ بابا داد میزد میگفت چیزی بگو ببینم؟ فردا میام دنبالت تو لیاقت اونجا رو نداری! بعد گوشی رو قطع کرد 😔میدونستم اگه بیاد شر به پا میکنه چون اصلا بابا متوجه بحث نبود و فکرش جایی رفته بود که خودش همیشه از اونجا نگران بود سرپرست اومد کنارم گفت چیشده؟ براش توضیح دادم گفت نترس اخراج نمیشی همه میدونن یکم تعلقات دینی داری واسه همین خانم مدیر ترسیده و می خواد بترسودنت که مبادا تو بچه ها آشوب به پا کنی باباتم بیاد من ازت دفاع میکنم اون شب روهم با استرس و نگرانی بسر بردم. فرداش سرِ کلاسا نمیتونستم تمرکز کنم منتظر بودم که بابام بیاد و صدام کنن زنگ فارسی بود که معاون اومد سراغم گفت اجازه فردوس ملکی رو بدین بیاد دفتر کارش داریم 😔 یاالله چه حالی داشتم میترسیدم بابام از شدت عصبانیت حرکتی انجام بده و اون مدیرو معاون ازم سواستفاده کنن همینم اتفاق افتاد وقتی رفتم تو و سلام کردم، بابا غضبناک نگام میکرد مدیر شروع کرد حرف زدن و خیلی قضیه رو بزرگ جلوه داد دقیقا اونام از چیزی میترسیدن که بابا میترسید اونجا جواب دادم گفتم شما اصلا نمیدونید جریان چیه و بزرگش کردین 😔 بابا با پشت دست کوبید تو دهنم جلو همه مدیرم تماشا میکرد و کیف میکرد تا زنگِ تفریح ، برام حرف زدن و اخطار دادن که تکرار نکنم وقتی اومدیم پایین، دمِ در بابا ازم عذرخواهی کرد گفت وقتی اون حرفو زدی عصبانی بود اگه اینکارو هم نمی‌کردم کلا مدیر ازت شاکی میشد و برات دردسر درست میکرد خیلی دلم شکست اما به بابا گفتم اشکال نداره بعد از این اتفاقات بود که یه شب کژال اومد پیشم اتاقامون رو جدا کرده بودن وقتی اومد چشماش پرِ اشک بود گفت خبر دارم بابات دعوات کرده و مدیر تهدیدت کرده تقصیرِ من بود بی احترامی کردم فقط من میفهمم چرا اونقد عصبانی شدی اگه میخوای تا به بابات زنگ بزنم و اینارو بهش بگم گفتم: براشون گفتم اما ترسِ اونا یه چیز دیگست بغلم کرد و گفت از تهِ دلت حلالم کن منم بخشیدمش و گفتم خدا کمکت کنه راه حق رو پیداکنی چون معلومه وجدانت بیداره. از اینجا به بعد با کژال مشکلی نداشتیم اما دیگه هیچوقت راجع به اون مسئله حرف نزدیم تا سال تموم شد و از هم خداحافظی کردیم الحمدلله بعدا شنیدم که خودش و خانوادش سر به راه حق سپردن آخرین شبی که در اون خابگاه موندم، خاطراتم با فرزانه رو از نو مرور کردم و تا خودِ صبح گریه کردم؛ برای تعطیلات تابستان راهی خونه شدم نامادریم اون موقع حامله بود وقتی من برگشتم خونه، 40 روزی میشد که بچش رو به دنیا آورده بود یه دختر بامزه و شیرین که اسمش رو فرناز گذاشته بودن 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
۲ خرداد ۱۳۹۸
🌹حکایت گنجشکی که با خدا قهربود🌹 روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.⭐️فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:⭐️می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.⭐️و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.⭐️ فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ...⭐️گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.⭐️گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.⭐️تو همان را هم از من گرفتی.⭐️این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟⭐️لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟⭐️و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ...⭐️سکوتی در عرش طنین انداخت.⭐️فرشتگان همه سر به زیر انداختند.⭐️خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.⭐️باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.⭐️آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.⭐️گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود...⭐️خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!⭐️اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...⭐️های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
۲ خرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روزتون قشنگـــــــ🌸 🌸دلتون شـاد شـاد🌸 🌸عاقبتتون بـخیر 🌸 #آخر_هفته‌تون_زیبا🌸🍃🌸 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌
۲ خرداد ۱۳۹۸
🚩 داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن تو پرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن -همسرشم -شما باشین ولی اون اقا برن بیرون علی رفت بیرون کامران اومد طرفم و دستمو گرفت -چی شدی بهار؟خوبی؟ با گریه سرمو تکون دادم برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت -چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟ -هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد کامران با عصبانیت گفت -خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه نوشین هق هقش بیشتر شد با گریه گفتم -تقصیر نوشین نیست ولش کن -خیلی خر به خدا بهار بعدم با ناراحتی اتاق و ترک کرد با بهت به رفتنش نگاه میکرد گریم بند اومده بود رو به نوشین گفتم -این چرا اینجوری کرد؟ با هق هق گفت -دیوانست زدم زیر خنده که دکتره و پرستاره با بهت نگام کردن -خانوم دکتر تعجب نکنید اینم مثل اون شوهر روانیش دیوانس دکتره لبخندی زدو سرشو تکرن داد.. به نوشین که داشت اشکاش و پاک میکرد نگاه کردم قیافش عینهو دلقکا شده بود نوک بینیش قرمز شده بود چشاشم به خاطر گریه باد کرده بود اه اه چقد این بشر لوسه با دوقطره اشکی که ریخت نگاه قیافش با سوال دکتر از مسخره کردن نوشین بیرون اومدم -بله؟ -چند سالته؟ -15 واسه بار دوم پرستار و دکتر با بهت نگام کردن سرمو انداختم پایین و با انگشتام مشغول بازی شدم -چرا اینقدر زود ازدواج کردی -واسه یه سری مسائل شخصی -میدونی که تو این دوران حاملگی خطرناکه سرمو تکون دادم -شوهرت چند سالشه؟ من چی میدونم کامران چندسالشه با توجه به قیافش گفتم -29 -چیییییییییییی؟ ای زهرمار گوشمو پاره کردی اصلا به توچه که ما چندسالمونه -کی ازدواج کردین پوفی کشیدم و چپ چپ نگاش کردم که حساب کار دستش اومد -خوب خانوم تو این سن حاملگی برای شما خیلی خطرناکه شما هر یه ماه یه بار برای سلامت خودتون و بچه باید بیاین اینجا سرمو تکون دادم -باشه دکتر و پرستاره که رفتن بیرون علی و کامران هجوم اوردن تو کامران با من حرف نمیزدو نوشینم با علی نوشین اخماش حسابی توهم بود طوری که نه تنها علی بلکه منم میترسیدم باهاش حرف بزنم بعد اینکه سرمم تموم شد نوشین کمکم کرد بلند بشم و شالم و درست کنم با کمک نوشین راه میرفتم هنوزم یکم درد داشتم ولی خداروشکر واسه بچه اتفاقی نیوفتاده بود رفتم طرف ماشین کامران که نوشین دستمو گرفت برگشتم طرفش با اخم گفت -خودم اوردمت خودمم میبرمت بیا سوار شو کامران داشت با چشای گرد شده نوشین و نگاه میکرد از حالت کامران خندم گرفت راه افتادم طرف ماشین نوشین تا نشستم نوشین گازشو گرفت و زد زیر خنده دستشو اورد بالا و -بزن لایک و زدم لایکو -دیوونه این چه حالتی بود که گرفتی بودی من جای علی شلوارم و خیس کردم -حقشه بچه پروو تا اون باشه واسه من تکلیف نکنه توراه یه عالمه مسخره بازی کردیم و خندیدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم که یک دختر کوچولو که بالباس مهد داشت راه میرفت و دست باباش و گرفته بود دیدیم با خودم گفتم چقد شبیه بارانه وقتی دخترک سرشو به سمت خیابون برگردوند فهمیدم خود بارانه با عجله در ماشین و باز کردمو پریدم بیرون به سمت باران پر کشیدم به نوشینم که داشت اسمم و صدا میزد توجهی نکردم -بارااااااااااااان باران و اون مرده برگشتن طرفم وای خدای من اینکه بابا بود ولی چرا اینقه شکسته و پیر شده بود باران با دیدن من دویید طرفم و گفتم -اجییییییییییییییی بهاررررررررررررررر نشستم رو زمین و تو بغلم گرفتمش و غرق بوسه کردمش وقتی که به اندازه کافی دلتنگیم برطرف شد رفتم طرف بابا با شوق بغلم کرد تو بغلش گریه میکردم و بابا میکردم دست بابا رو گرفتم و بوسید -قربونت برم چرا اینقده پیر شدی بابا لبخندی زد و هیچی نگفت همون موقع صدای نوشین و شنیدم برگشتم طرفش و اشکام و پاک کردمو با ذوق گفتم -نوشین بابا و خواهرم نوشین با لبخند جلو اومد و سلام داد رو دوتا پاش نشست و رو به روی بهار قرار گرفت 0وای چه خانوم خوشگلی،اسمت چیه عزیزم باران با شیرین زبونیش دستشو دراز کردو گفت -اسمم بارانه خواهره اجی بهارم به این حرفش هرسه تامون خندیدیم نوشین دستشو فشار داد و گفت -منم نوشینم خانوم خوشگله دوست ابجی بهار -خوشبختم بعدم اومد طرف من که بغلش کنم تا خواست بغلش کنم نوشین داد زد -نهههههههههه ازین حرکتش صاف واستادم همه با بهت نگاش میکردیم که سرشو انداخت پایینه و اروم گفت -واست خطرناکه بهار تازه منظورش و فهمیدم بابا با نگرانی گفت -مگه بهار چش شده؟حالت خوبه دخترم؟ 👇 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
۲ خرداد ۱۳۹۸
🚩 بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمیدیدم سریع دستمو گذاشتم رو لبش و گفتم -این حرف نزنین بابا کامران مرد خوبیه من تا حالا ازش بدی ندیدم من باهاش خوشبختم،تا چند وقته دیگم که این کوچولو بیاد خوشبخت تر میشم بابا هیچی نگفت و پیشونیم و بوسید گوشیم زنگ خورد کامران بود با وحشت برگشتم طرف نوشین -کامرانه نوشین با خونسردی گفت -خوب باشه جواب نده -هاااااا؟ -میگم مگه باهاش قهر نبودی الانم جواب نده زدم توسرش و گفتم -خر خدا من قهر نبودم اون قهر بود -حالا هرچی بیخیال جواب نده تا داداش نوشینت و داری غم نداری بعدم رو کرد به بابا و گفت -اقای شفقی سوار شین میرسونمتون -نه دخترم دیگه چیزی نمونده -تعارف نکنید بفرمایید بابا بالاخره بعذهزار تا خواهش قبول کرد -بهار؟ -جانم بابا؟ -چند ماهته؟ با لبخند گفتم -دوماه و4 روز بابا لبخندی زدو سرشو برگردوند و به جلو خیره شد من و بهار عقب نشسته بوذیم و باهمدیگه حرف میزدیم دلم واسه این جیگمیلی تنگ شده بود گوشی نوشین زنگ خورد از اینه بهم نگاه کرد و گوشی و تو هوا تکون داد -اقاتونن با ترس بهش نگاه کردم بابا برگشت طرفم و با نگرانی بهم گفت -دخترم واست درد سر نشه -نه بابا جون نگران نباشین اما خودم به حرف خودم اطمینان نداشتم -چیه؟ - -اومدیم دور دور - -اتفاقا خیلیم براش خوبه بمونه تو خونه از تنهایی بپوسه - -خوب بابا حوصلت و ندارم - - خوش گذاشت هنوز نوشین قطع نکرده بود که باران با صدای بلندی رو بهم گفت -ابجی بهار با این حرفش سریع دستمو گذاشتم رو دهنش - نوشین با تاسف از توی اینه بهم خیره شد و سرشو تکون داد - -کی کی بود؟ -اره بچتون یه چندماه زودتر به دنیا اومده ماشاالله عجب بچه تواناییم هس چه سریع حرف زدن یاد گرفته دیگه اشکم داشت از ترس درمیومد - -زهرمار چرا هوار میکشی؟درست حرف بزن!بچه از کدوم گوری اوردم فقط صدای داد کامران از پشت گوشی میومد -کامران بهت دارم میگم صداتو بیار پایین - -خوب خوب تو خفه شو مام الان میایم - نوشین قطع کرد -چی میگفت نوشین سرشو برگردوند طرف باران و گفت -گند زدی خاله جون بعدم رو به من گفت -خیلی شاکی بود فکر کنم فهمید بذار زنگ بزنم علی -الو علی؟ - -فعلا ول کن !تو الان پیش کامرانی؟ - -کامران الان خونست؟ - -ببین سریع برو خونه بهار اینا - -بعد واست توضیح میدم فقط سریع برو اروم اروم اشک میریختم باران-ابجی جونم چرا گریه میکنی؟ بااین حرفش همه برگشت طرف من بابا-دخترم بازم واست دردسر درست کردم جواب بنفشه رو چی بدم ؟قول داده بودم ازتون مراقبت کنم حالا چه خاکی تو سرم بریزم سعی کردم به خودم مسلط بشم -بابا نگران نباشین به خاطر بچم که باشه دستش روم بلند نمیکنه فقط هوار میکشه بعدم سعی کردم لبخند بزنم نوشین-راست میگه این کامران فقز قپی (بچه ها نمیدونم درست نوشتم یا نه)میاد وگرنه ادم همچین کارایی نیست بابا شون و سرکوچه پیاده کردیم چقدر دلم واسه این محل تنگ شده بود سریع اومدم جلو نشستم تو اخرین لحظه نگاه نگران بابا رو رو خودم حس کردم -نوشین چیکار کنم؟ دستمو گرفت و داد زد -چرا اینقده سرذی تو؟ببین اصلا به روی خودت نیا همش انکار کن اوکی؟ فقط سرمو تکون دادم و پوست لبمو میکندم -نکن بابا پدرشو در اوردی جلوی در خونه با استرس از ماشین پیاده شدم نوشین دستمو گرفت و گفت -بیا مادر جان من و بابات پشتتیم از هیچی نترس لبخندی زدمو وسعی کردم اعتماد به نفسم و جمع کنم نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو نوشین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش میکشوند تا رفتیم تو کامران روی مبل نشسته بودو با چشمای سرخ شده داشت سیگار میکشید که با ورود ما نگاشو طرف ما برگردوند و خونسر نگامون میکرد با ترس سلام دادم و سرم و انداختم پایین ولی سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم نوشین دستمو و فشار داد یعنی اینکه به خودت مسلط باش نوشین-بیا برو لباسات و عوض کن دیگه بهش نگاه کردم که چشاشو باز و بسته کرد دسته کیفمو و تو دستم فشردم و از جلوی کامرا رد شدم که با صداشم قلبم اومد تو حلقم -واستااااااااااا واستادم ولس برنگشتم اومد جلوم واستادو گفت -کجا بودی؟ به یقش خیره شده بودم اروم گفتم -با نوشین رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم -به من نگاه کردم به حرفش گوش ندادم که داد زد -میگم به من نگاه کن از دادش چشامو بستم و بهش نگاه کردم -با اجازه کی رفتی ؟ اروم گفتم -ببخشید دستشو اورد بالا و محکم خوابوند تو 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
۲ خرداد ۱۳۹۸
🍎داستان کوتاه در اساطیر یونان باستان، از شخصیتی افسانه اي به نام پروکروستس نام برده شده است؛ او همه مسافرانی که قصد ورود به آتن را داشتند، روی تختی می خواباند و اگر مسافری، کوتاه تر از اندازه تخت بود، آنقدر او را می کشید تا اندازه شود یا اگر هم بلندتر بود پاها یا دستهایش را قطع می کرد. از نظر پروکروستس تنها اشخاصی درست و کامل بودند که به اندازه تخت او بودند! داستان این تخت داستان هر روز زندگی ماست... در حقیقت تک تک ما آدم ها که خود را جزو افراد روشن و باسواد می دانیم، دیگران را با تخت پروکروستس خود می سنجیم. تختی که ابعادش اعتقاد، باور، ثروت، قدرت، زیبایی و... است! اگر فردی در این چهارچوب قرار نگیرد نه تنها باعث افتخار نیست ، بلکه ما به عنوان یک آدم بازنده، بی عرضه و بی کفایت به او نگاه می کنیم ؛ و آنقدر او را می کشیم یا له می کنیم، تا از اندازه و فرم واقعی خودش خارج شود و طبق سلیقه و قضاوت ما شود. آنگاه که چیزی از خود واقعی اش نماند، تازه به او افتخار می کنیم. داستان آن تخت، روایت قالب های ذهنی و پیش داوری های ماست... ♦️🗯 @Dastanvpand
۲ خرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش و مشکلاتمان را آسان کن و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی الهی آمین شبتون بخیر🌙 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
۲ خرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح جمعتون تون بخیر به یمن طلوعی تازه آرزو میکنم هرچه صفای دل,☘ سلامت تن لبخند, عشق پاک, و آرزوهای زیباست از آن شما مهربانان باشد 🌺 @Dastanvpand
۳ خرداد ۱۳۹۸
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت چهل وپنجم 😔تمام اتاق ها خبر دار شدن و اومدن بالا سرِمون
》 💛قسمت چهل وششم 🔻بابا بهم پیشنهاد داد تا برای دبیرستان برگردم شهرستان خودمون اما قبول نکردم در آزمون مدارسِ خاص شرکت کردم و با کسب مقام دوم استانی قبول شدم؛ رفتنم به دبیرستان همراه با شروع موجِ جدیدی از مسائل و مشکلات بود از یه طرف به دوری و غریبی عادت کرده بودم و از طرف دیگه هم تازه داشتم یاد میگرفتم که چطور دنبال علایق و افکارم بیفتم و چه شرایطی رو باید طی کنم و میدونستم این شرایط در مرکزِ استان برام مهیا شده کم کم 👌واسه همین تمام سعیِ خودمو کردم تا بابا برم نگردونه پیشِ خودشون، خونه ی عموم آخرِ هفته ها اغلب با اصرار و تمنا دعوتم میکردن خونه خودشون تازه فهمیده بودم که الحمدلله عمو در فکر و عقیده شبیه بابا نیست و میدونست که منم مثل اون فکر میکنم اما چون در بین اقوام و فامیلامون این نوع طرز تفکر یک گناه و عیب و بزرگ محسوب میشد، عمو هم ترجیح داده بود تا حدودی پنهان کاری کنه دوتا از پسرعموهام و خواهرِشون ازمن بزرگتر بودن و اون یکی پسرعمومم یکی دوسال از من کوچتر بود. بچه های عمو دیندار و مودب بودن و وقتاییَم که من خونشون بودم پسراشون زیاد رفت و آمد نمیکردن که من معذب نشم اما این جَو خیلی پایدار نموند و بعد از چند ماه، متوجه علاقه ی فرهاد؛ پسر عمو بزرگم؛ به خودم شدم ، تا جایی منو تنها میدید فورا میخواست حرفی بزنه اما هیچوقت نزد. با نگاه هاش دزدکی دنبالم میکرد و کارایی میکرد که همه متوجه علاقش شده بودن مدتی به همین مِنوال گذشت. تهِ دل من اول چیزی نبود و توجه نمیکردم بهش تا اینکه یه شنبه صبحی خونشون بودم و عموم خونه نبود زن عمو به فرهاد سپرد منو با ماشینِ خودش برسونه مدرسه 💭احساس کردم زن عمو از خداش بود این شرایط پیش بیاد که فرهاد حرفِ دلش رو بهم بگه دلم می خواست خودم آژانس بگیرم و برم بهشونم گفتم اما زن عمو قبول نکرد منم روم نشد تکرار کنم که نکنه بهشون بر بخوره موقع سوار شدن خواستم عقب بشینم اما فرهاد گفت: تنهاییم زشته بری عقب بشینی درو همسایه فکرِ بد میکنن بیا جلو بشین بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم رفتم جلو اینقد معذب بودم که تمام ماهیچه های بدنم سفت و منقبض شده بودن نگاه کردم فرهادم هول شده بود اینقد استرس داشت که موقع روشن کردن ماشین دستاش میلرزید سرِ خیابان اصلی که رسیدیم موقع دور زدن خوردیم به عقب یه ماشین فرهاد و راننده ی ماشین پیاده شدن، راننده خیلی عصبانی بود اول، اما دید ماشین خسارت زیادی ندیده آروم تر شد کمی جر و بحث کردن و آخر سر فرهاد هرچی پول تو جیب داشت بهش داد و راضیش کرد که شر به پا نکنه و بره.. وقتی اومد تو ماشین پرسیدم بخیر گذشت؟ گفت آره شکر خدا گفتم دیگه مواظب باش من عجله ای ندارم دیرم برسم مهم نیست اینو که گفتم برگشت نگام کرد و گفت چشم فردوس خانمِ خودمون، اول بار بود اسمم رو از زبونش میشنیدم گفت فردوس! میدونی که تهِ دلم چیه و نمیتوتم بهت بگم بزار همینجا هرچی هست بگم از خجالت دستام سرد شد و آب تو دهنم خشک شد گفتم بفرما. گفت میدونم سنت واسه ازدواج کمه و اختلاف سنیتم با من زیاده اما به ازدواج با من فکر کن من نمیتونم ازت بگذرم از شنیدن این چنتا جمله تمام بدنم عرق کرد نتونستم یک کلام هم جوابش رو بدم گفت من هیچ عجله ای ندارم و نمی خوام الان بهم جواب بدی پس راحت باش و خودت رو اذیت نکن.. احساس قشنگ و تازه ای بود تو دلم نمیدونم چرا در یک چشم بهم زدن خودم رو اسیر حرفاش دیدم و فکر کردم باید همونی بشه که فرهاد میگه. الان که به اون صحنه فکر میکنم بیشتر معنی این کلام گهربار رسول الله صلی الله علیه و سلم رو درک میکنم که می فرماید: (ان من البیان لسحر) یعنی بعضی از حرف ها و سخنان سحر هستند. حرفای فرهاد اون روز تو ماشین انگار عقل و حواسم رو پوشونده بود و دلم فورا تسلیمش شد. وقتی به مدرسه رسیدم، موقع تشکر و خداحافظی دوباره صدام زد: فردوس! یادت نره چی بهت گفتم من نمیتونم ازت بگزذم دیگه خود دانی لبخندی زدم و رفتم؛ اون روز کلا سرِ کلاس حواسم پرت بود با کسی هم در این باره حرفی نزدم دوهفته پشت سرهم خونه ی عمو نرفتم فرهاد 9 سالی ازمن بزرگتر بود خیلی خوش قیافه و متین و با وقار بود و شخصیت پخته و مردانه ای داشت طوری که بیشترِ فامیلامون خصوصا عمه بزرگم دوست داشتن بهش دختر بدن.. شغل و پول هم داشت. حافظِ 25جزء قرآن بود راضی به ازدواج با کسی نمیشد و خیلی در این مسئله وسواس به خرج داده بود خلاصه از شرایط یک مرد ایده آل چیزی کم نداشت. 😔تنها چیزی که وقتی بهش فکر میکردم ناامیدی وجودم رو میگرفت ؛ عقیدش بود که درست مثل بابا فکر میکرد و خیلی تعصبی بود خیلی با خودم کلنجار رفتم که درخواستش رو رد کنم اما مسئله این بود که اون از عقیده ی من خبر نداشت و نمیتونستم بهش بگم دو ماهِ کامل خونه عمو نرفتم و هر بار که میومدن دنبالم بهونه ای میاوردم که نرم 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand
۳ خرداد ۱۳۹۸